۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۸

آنکه رحمی نیست بر حال منش
گر بمیرم خون من در گردنش

تا نیاید دامن زلفش به دست
باز نتوان داشت دست از دامنش

دل خراب چشم او گشت و هنوز
نیست مسکین ایمن از مکر و فنش

چاک زد پیراهن و در خون نشست
گل زرشک نکهت پیراهنش

تا نسوزی ای خیالی همچو شمع
کی شود حالِ دل ما روشنش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.