۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۶۹

اشکِ چشم من که جان نقد روان می خواندش
دیده جرمی دید از آن رو از نظر می راندش

سرو لاف سرفرازی می زند قدّت کجاست
تا روان برخیزد از جا و ز پا بنشاندش

مشگ اگر گوید که با زلف تو می مانم خطاست
چون خطایی گوید از زلفت عجب گرماندش

باز بی جرم از من مسکین رقیب فتنه جوی
رنجشی دارد ندانم تا چه می رنجاندش

ای ملامتگوی آخر با خیالی هر نفس
وصف آن بدخو چه می گویی نکو می داندش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.