۱۶۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۴

در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش

ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش

زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش

آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش

گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.