۱۴۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۸

روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش

آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش

سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش

هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش

عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.