۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۴

زهی تیره از زلف تو روز، شام
به روی تو دعویّ مه ناتمام

چو نسبت ندارد به زلف تو مشگ
چرا می پزد عود سودای خام

کنون ما و کویت که نبوَد عجب
در بارِ خاصان و غوغای عام

حیاتی که بی او رود، گر کسی
بگوید حلال است بادش حرام

توای مه یکی ز آنچه دارد رخش
نداریّ و لاف است بالای بام

خیالی چو بگذشت از نام و ننگ
به رندیّ و مستی برآورد نام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.