۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۶۹

گرچه بر اسب سلطنت شاهی و شاهزاده ای
تا به بساط عاشقی رخ ننهی پیاده ای

منع هوای دل مکن ای گل بوستان مرا
زآن که تو هم در این هوا عمر به باد داده ای

بیش مگو به مردمان راز من ای سرشک خون
چون سبب این گناه شد کز نظر او فتاده ای

از غم پای بستگی بیخبرند سرکشان
باز بدین صفت که تو دست جفا گشاده ای

تا به لطافت لبش دم زدی ای شراب ناب
از سخن تو روشنم گشت که نیک ساده ای

بار بکش خیالی و منّت تاج زر مکش
روز نخست این هوس چون که ز سر نهاده ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.