۱۲۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۷۶

نیست در عشق تو سوز من و شمع امروزی
هر دو عمری ست که داریم به هم دلسوزی

تیره شد حال جهانی رخ چون روز نمای
که بود عادت خورشید جهان افروزی

آخر ای شوخ بدین خاتم لعلی که توراست
هرکجا دعوی شاهی بکنی فیروزی

دل اگر پاره شد از درد تو غم نیست چو هست
ناوک چشم تو را قاعدهٔ دلدوزی

در فن خویش از آن غمزهٔ تو استاد است
کاین همه فتنه بدان شوخ تو می آموزی

خون مخور تا که نگویند فلانی می خورد
ای خیالی چو تورا هست ز تهمت روزی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.