۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱

پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا

ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا

همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا

روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا

نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا

گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا

رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا

سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا

دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.