۲۰۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰

مطرب برقص آورده ی آن لعبت طناز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را

در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را

بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را

من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را

آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را

بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را

چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را

دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را

من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را

در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را

ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.