۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۰

از سر ببرد هوش و خرد آن پسر مرا
این چشم شوخ تا چه بیارد بسر مرا

زین سان که جلوه میکند آن مغبچه بدیر
در مسجد و حرم تو نبینی دگر مرا

زآن می که میبرد زو جودم سوی عدم
ساقی از آن شراب بیار و ببر مرا

من شبنم آفتاب جهان تاب چهره ات
با جلوه ات بجای نماند اثرمرا

تا چشم مردمت شده جولانگه ظهور
مژگان بمردمک بزند نیشتر مرا

چون پرتو تو شمع شبستان دل بود
گو از فلک نتابد هرگز قمر مرا

مرهم که مینهد بدلم جز لبان لعل
مجروح کرده است چه تیر نظر مرا

از برق منتی نبرم بهر سوختن
در آشیان بس است زآهی شرر مرا

افتاده پر شکسته دلم پیش ناوکش
شاید زتیر او بدمد بال و پر مرا

گفتم بروز وصل خبر گویمت زهجر
غافل که نیست پیش تو از خود خبر مرا

زلفش اگر چه مایه آشفتگی بود
آشفته کرده از همه کس بیشتر مرا

سقای آستان تو تا گشته مدعی
جز آستین نمانده بر چشم تر مرا

هر چند شاخ بیدم و اید زمن ثمر
مدح علی زفیض ازل شد ثمر مرا

من آن سگم که پیر شدم در وفای او
انصاف نیست خواجه براند زدر مرا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.