۱۲۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۳۳

مستی عشق بجز غمزه ی چشمان تو نیست
زآنکه این نشاء بجز در خم مستان تو نیست

تا که سیخ مژه را تافته بر آتش روی
نیست یکدل که بر این آتش بریان تو نیست

لعل شیرین تو ساید نمکم بر دل ریش
شور عشاق جز از طعم نمکدان تو نیست

جادوی چشم رسن باز چه شد از خم زلف
یوسفی نیست که در چاه زنخدان تو نیست

دردمندان تو را کار فتاده بطبیب
درد این قوم مگر قابل درمان تو نیست

باغبان سوی گلزار دگر رفت دلم
چونکه آن گلبن نوخیز ببستان تو نیست

باز کن حلقه فتراک و سرما بگذار
زانکه گویم صنما لایق چوگان تو نیست

رخش نفس از سر میدان تعلق بجهان
عرصه کون و مکان در خور جولان تو نیست

حیرت اینجاست که زلفین تو چون دیده خلق
یکسر موی نمانده است که حیران تو نیست

آفتاب و مه و سیاره چو ما عریانند
بلکه یک ذره نمانده است که عریان تو نیست

گرچه هر بذله شیرین بهوای لب تست
همچو من طوطی اندر شکرستان تو نیست

همه جا قصه از آن زلف پریشان گفتم
تا نگویند که آشفته پریشان تو نیست

نام نامی تو عنوان کلام است مرا
گرچه هر خاتمه خارج عنوان تو نیست

طایف خیمه لیلی نبود جز مجنون
کعبه ما بجز از طوف بیابان تو نیست

ای شه مرکز وحدت علی عمرانی
که دو صد موسی عمران چو سلمان تو نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.