۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۷

بغیر ساحت لیلی اگر چه صحرائیست
گمان مدار که مجنون پی تماشائیست

زدشت عقل گذر کن که جای پرخطر است
بکوی عشق بکش رخت را که خوش جائیست

میان تهی شمرندت که نیست پای شکیب
دهل صفت گرت از ضرب دست غوغائیست

اگر بکشور یغماست جای لشکر ترک
بترک چشم تو نازم که شهر یغمائیست

بجز بیاد لبت باده گر کشد باد است
بروزگار تو هر جا که باده پیمائیست

اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر
چرا به هر خم موی تو جای دانائیست

کسی که دست کش او راست حلقه کعبه
چه غم که خار مغیلان شکسته در پائیست

زقید قامت سرو چمن شدم آزاد
چرا که دل بکمند بلند بالائیست

تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند
که لاجرم مگسی هست تا که حلوائیست

ندانمت زکجا و چه مظهری ایعشق
به هر سری زتو در روزگار سودائیست

چه غم زضربه طوفان عشق آشفته
چو نوح هست چه اندیشه ات که دریائیست

حذر زسطوت سلطان کجا بود درویش
تو را که همچو علی در زمانه مولائیست

زهول روز حسابت نباشد اندیشه
گرت زغیر تبرا بر او تولائیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.