۱۶۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۴۸

تو را سری در آن موی میان هست
در آن سرت بهر مو یک نشان هست

شبم تار است بی خورشید رویت
اگر صد ماهرو اندر جهان هست

علاج عشق را گفتم کند عقل
روان شد عقل و عشقم همچنان هست

شده تا خار کویت بستر من
نپندارم بساط پرنیان هست

بیا برگیر از خاکم که گویند
همائی را هوای استخوان هست

نهان شد کاروان و رفت محمل
ولی بانگ درای کاروان هست

در فردوس اگر رضوان ببندد
چه غم ما را خرابات مغان هست

نپندارم که جز کوی تو باشد
خدا را گر بهشت جاودان هست

سگت را با من الفت ماند برجا
همانا استخوانی در میان هست

فروناید مرا بر آسمان سر
مرا تا راه بر آن آستان هست

ببری گر سرم چون شمع بر خلق
کنم روشن حدیثت تا زبان هست

حدیث نکته ی موهوم وهم است
گمانی گر بود در آن دهان هست

علی پیر خرابات است و از جان
کنم آشفته وصفش تا که جان هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.