۱۵۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۳

هر کرا چشم هر نفس بکسی است
نیست عاشق یقین که بوالهوسی است

دل منه بر عروس ملک جهان
کاو بپنهان بعهد چون تو بسی است

جز بدامان دوست دست مزن
تا تو را پا بجا و دست رسی است

نفسی دامنش مده از دست
در جهانت اگر که هم نفسی است

روح در سینه بی هم آوازی
همچو مرغی که بسته در قفسی است

گو بحلوائیش که منع مکن
بر عسل پرفشان اگر مگسی است

روح مجنون میان قافله بود
تو مپندار ناله جرسی است

کیست آشفته در گلستانت
افتاده بباغ خار و خسی است

ای علی ای امیر عرش سریر
ناکسی گر گریخت در تو کسی است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.