۱۱۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۸۳

آن غمی را که کران نیست غم حرمانست
آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست

غیرت عشق نداری اثری در تو مگر
یوسف تست زلیخا که در این زندانست

می نشاید که برد منت بیجا زطبیب
درمند تو که مستغنی از درمانست

بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ
ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست

هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست
این که گویند که این قلزم و آن عمانست

وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم
شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست

رفت چون گلشن شیراز بتاراج خزان
بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۸۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.