۱۶۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

صیاد زد بتیرم وبالم شکست و رفت
از کثرت شکار ببندم نبست و رفت

با صد نیاز خواستم از وی نشستی
آمد بناز بر سرم و برنشست و رفت

از عقل بس عقال نهادم بپای دل
دستی نمود و رشته عقلم گسست و رفت

نزدیک بود زخم درون به شود که یار
آمد بنوک تیر نظرباز خست و رفت

کردم جگر کباب و زخون درون شراب
خورد آن شراب بامزه گردید مست و رفت

نقش بتان بشستم و شد جلوه گر بتی
آشفته را نمود زنو بت پرست و رفت

مشغول غیر بود که حیدر پدید شد
آورد بازیاد زعهد الست و رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.