۱۳۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۱

شهریست حسن و زلف و رخت صبح و شام اوست
عشقت شهست و سکه دولت بنام اوست

از بعد حشر گر بخرامد برستخیز
شور قیامت دگر اندر قیام اوست

سودائیان علاج بعناب کرده اند
سودای ما زشکر عناب فام اوست

تا وحی آورد برسولان زاوج عرش
جبریل منتظر بوصول پیام اوست

ابرو کمان و غمزه کماندار و من شکار
صیاد ترک چشم تو و زلف دام اوست

بی پرده آنغلام چو یعقوب بنگرد
گوید هزار یوسف مصری غلام اوست

لیک دری که طوق بگردن نهاده است
باشد نشان که بنده طرز خرام اوست

از تلخ کام عشق تو حسرت بسی برد
خضری که آب چشمه حیوان بکام اوست

ایکاش جرعه ای دهد آشفته را زلطف
ساقی سلسبیل که کوثر بجام اوست

فانی مگو که وجه خدایست و باقیست
بی شبهه با دوام حقیقت دوام اوست

آدم کمینه خاک نشین درش بجان
خلد برین بسایه دارالسلام اوست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.