۱۹۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۳

سودای پریشانم یک عمر پریشان داشت
غافل که ززلف تو سودا زده سامان داشت

با مار سر زلفت عمریست که میسازم
گر صبر بسی ایوب در محنت کرمان داشت

ترجیح کجا دارد بر لعل تو آب خضر
انسان زچه چشم خویش بر چشمه حیوان داشت

این بی بصیران هر روز ببینند برخساری
کی جز رخ تو دیده آن دیده که انسان داشت

منت ننهم بر تو گر جان برهت دادم
جان را چکند عاشق گرچشم بجانان داشت

بنهاد سگ کویت بر گردن من طوقی
بر گردن من یکعمر صد طوق زاحسان داشت

دشنام لب شیرین کی تلخ بود رد کام
نیشش بخورد آنکه شوق شکرستان داشت

درمان دل عاشق یا مرگ بود یا وصل
کی زین دو برون یک کس گفته است که درمان داشت

هر جا که وفا کردم پاداش جفا دیدم
هر تخم که من کشتم او حاصل حرمان داشت

از غیر چه بشیندی کز دوست تو ببریدی
گر سیم و زرت آورد این نیز سر و جان داشت

من عهد تو نشکستم با غیر نه پیوستم
کز روز ازل جانم با مهر تو پیمان داشت

از بوالهوسان بگریز با دست خدا مستیز
کاشفته ات از آندست یکعمر نگهبان است

چون زلف تو آشفته است امشب همه اشعارش
آشفته در این سودا چون فکر پریشان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.