۱۶۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۴

سودای زلف آن پری ما را بصحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر بسودا میکشد

شد مردم چشمم بخون از شوق رویت غوطه ور
غواص از شوق گهر خود را بدریا میکشد

کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
گر پا بعقبی میزند دامن زدنیا میکشد

هر کس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را
تسبیح مسلم میبرد زنار ترسا میکشد

در کعبه کوی تو من هر روزه قربان میشوم
حاجی اگر قربان بحج در روز اضحی میکشد

مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند
چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا میکشد

چشمش چو ناوک میزند آن لعل مرهم مینهد
زلفش زعاشق پروری بار دل ما میکشد

آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند
کی ترک یغما دست را از خون یغما میکشد

سازد اگر با پاسبا یا حیله ورزد با سگان
ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا میکشد

هر رهروی در میکده آشفته وار آموخت ره
رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا میکشد

میخانه شیر خدا خورشید اوج انما
کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا میکشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.