۱۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۷

زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد

خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته
بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد

نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد

تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد

همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع
بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد

تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید
که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد

چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد

تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی
بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد

منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق
بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.