۱۷۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۸۰

دوش سودای جنونم بسوی صحرا برد
کرد مجنونم و اندر طلب لیلا برد

غافل از اینکه بود در حشم دل لیلی
بی سبب شور جنونم بسوی صحرا برد

ساحت خیمه لیلی همه بر مجنون بود
من گمانم که باین کار مرا تنها برد

من زآغاز دل ودین خرد باخته ام
دزد اول قدم از دست من این کالا برد

عقل را کوه شمردم بره موجه عشق
وه که آن سیل دمان کوه گران از جا برد

گرچه سودای دو زلف تو بخاکم افکند
سوی معراج مرا جلوه آن بالا برد

وه چه معراج سر کوی علی غیرت عرش
کز بلا آدم و هم نوح پناه آنجا برد

ثمر از حب علی جوی نه مهر دگران
کس بجز نخل کی از خار بنی خرما برد

همه سوداست بسودای تو او را نه زیان
سر آشفته اگر عشق در این سودا برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۷۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.