۱۴۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۹۱

زاهد و محتسب و شیخ بهم پیوستند
تا در میکده را بر رخ رندان بستند

گر به بندند در میکده یا بگشایند
خیل مستان خم عشق تو بی می مستند

جملگی عقرب جراره و با نیش جفا
بتقاضای طبیعت دل مستان خستند

تا که رفته ززمین جانب افلاک امشب
کز پی رقص ملایک بهوا می جستند

غمزه و خال و خط و زلف تو اندر ره دل
آه کاین سلسله طرار بهم همدستند

گر زمستان تو گستاخ زند سر سختی
که سلامیت بگویند و دعا بفرستند

نام سامان نبری در بر عشاق ایدل
که چو آشفته بآن سلسله مو پیوستند

عارفان کز خم زلف تو کمندی دارند
جمله زنجیر تعلق زجهان بگسستند

دست افتاده زپایان ره عشق بگیر
زآنکه تو دست خدائی و همه بی دستند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.