عبارات مورد جستجو در ۳۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۱
ز رستم چو بشنید بهمن سخن
روان گشت با موبد پاکتن
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهٔ خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پرمایهتر پایگاه
بسازید چیزی که باید خورش
خورشهای خوب از پی پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوی نامدارست و شاهی دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هرکسی را امید
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر آورم افسرش
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
وگر بازگرداندم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
تو دانی که آن تابداده کمند
سر ژنده پیل اندر آرد به بند
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسی رزم کش نیست کین
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او ز ما هیچ کردار بد
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش تیز گشته ز بیم گزند
عنان را گران کرد بر پیش رود
همی بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد به پردهسرای
همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد
پسانگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر بازگفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل
نهنگان برآرد ز دریای نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ
فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که این شیر رزمآور جنگ ساز
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن
روان گشت با موبد پاکتن
تهمتن زمانی به ره در بماند
زواره فرامرز را پیش خواند
کز ایدر به نزدیک دستان شوید
به نزد مه کابلستان شوید
بگویید کاسفندیار آمدست
جهان را یکی خواستار آمدست
به ایوانها تخت زرین نهید
برو جامهٔ خسرو آیین نهید
چنان هم که هنگام کاوس شاه
ازان نیز پرمایهتر پایگاه
بسازید چیزی که باید خورش
خورشهای خوب از پی پرورش
که نزدیک ما پور شاه آمدست
پر از کینه و رزمخواه آمدست
گوی نامدارست و شاهی دلیر
نیندیشد از جنگ یک دشت شیر
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هرکسی را امید
اگر نیکویی بینم اندر سرش
ز یاقوت و زر آورم افسرش
ندارم ازو گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
وگر بازگرداندم ناامید
نباشد مرا روز با او سپید
تو دانی که آن تابداده کمند
سر ژنده پیل اندر آرد به بند
زواره بدو گفت مندیش ازین
نجوید کسی رزم کش نیست کین
ندانم به گیتی چو اسفندیار
برای و به مردی یکی نامدار
نیاید ز مرد خرد کار بد
ندید او ز ما هیچ کردار بد
زواره بیامد به نزدیک زال
وزان روی رستم برافراخت یال
بیامد دمان تا لب هیرمند
سرش تیز گشته ز بیم گزند
عنان را گران کرد بر پیش رود
همی بود تا بهمن آرد درود
چو بهمن بیامد به پردهسرای
همی بود پیش پدر بر به پای
بپرسید ازو فرخ اسفندیار
که پاسخ چه کرد آن یل نامدار
چو بشنید بنشست پیش پدر
بگفت آنچ بشنیده بد در بدر
نخستین درودش ز رستم بداد
پسانگاه گفتار او کرد یاد
همه دیده پیش پدر بازگفت
همان نیز نادیده اندر نهفت
بدو گفت چون رستم پیلتن
ندیده بود کس بهر انجمن
دل شیر دارد تن ژنده پیل
نهنگان برآرد ز دریای نیل
بیامد کنون تا لب هیرمند
ابی جوشن و خود و گرز و کمند
به دیدار شاه آمدستش نیاز
ندانم چه دارد همی با تو راز
ز بهمن برآشفت اسفندیار
ورا بر سر انجمن کرد خوار
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند به راز
وگر کودکان را بکاری بزرگ
فرستی نباشد دلیر و سترگ
تو گردنکشان را کجا دیدهای
که آواز روباه بشنیدهای
که رستم همی پیل جنگی کنی
دل نامور انجمن بشکنی
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که این شیر رزمآور جنگ ساز
جوانی همی سازد از خویشتن
ز سالش همانا نیامد شکن
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۱
چو رستم بیامد به ایوان خویش
نگه کرد چندی به دیوان خویش
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید پژمرده و زردروی
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفری نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
زواره بفرمود تا هرچ گفت
بیاورد گنجور او از نهفت
چو رستم سلیح نبردش بدید
سرافشاند و باد از جگر برکشید
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
چنین رزمگاهی که غران دو شیر
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
چه بازی کند در دم کارزار
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
تو تا بر نشستی بزین نبرد
نبودی مگر نیک دل رادمرد
همیشه دل از رنج پرداخته
به فرمان شاهان سرافراخته
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندی بر و بوم گردد مغاک
ور ایدونک او را رسد زین گزند
نباشد ترا نیز نام بلند
همی هرکسی داستانها زنند
برآورده نام ترا بشکرند
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
همی باش در پیش او بر به پای
وگرنه هماکنون بپرداز جای
به بیغولهای شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
سپاه ورا خلعت آرای نیز
ازو باز خر خویشتن را به چیز
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
بدان تا ببینی یکی روی شاه
چو بیند ترا کی کند شاه بد
خود از شاه کردار بد کی سزد
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
به مردی مرا سال بسیار گشت
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
رسیدم به دیوان مازندران
به رزم سواران هاماوران
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
چو من ببر پوشم به روز نبرد
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
ز خواهش که گفتی بسی راندهام
بدو دفتر کهتری خواندهام
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
گر او سر ز کیوان فرود آردی
روانش بر من درود آردی
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
سخن چند گفتم به چندین نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
گر ایدونک فردا کند کارزار
دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان
نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی
بنیرو نگیرم کمرگاه اوی
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز
ازان پس گشایم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بیندازد آن چادر لاژورد
پدید آید از جام یاقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلافروز تاج
ببندم کمر پیش او بندهوار
نجویم جدایی ز اسفندیار
تو دانی که من پیش تخت قباد
چه کردم به مردی تو داری به یاد
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
قبادی به جایی نشسته دژم
نه تخت و کلاه و نه گنج کهن
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
تو گویی که از باره بردارمش
به بر بر سوی خان زال آرمش
نگوید چنین مردم سالخورد
به گرد در ناسپاسی مگرد
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
برین گوه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز گفتن ستوه
نگه کرد چندی به دیوان خویش
زواره بیامد به نزدیک اوی
ورا دید پژمرده و زردروی
بدو گفت رو تیغ هندی بیار
یکی جوشن و مغفری نامدار
کمان آر و برگستوان آر و ببر
کمند آر و گرز گران آر و گبر
زواره بفرمود تا هرچ گفت
بیاورد گنجور او از نهفت
چو رستم سلیح نبردش بدید
سرافشاند و باد از جگر برکشید
چنین گفت کای جوشن کارزار
برآسودی از جنگ یک روزگار
کنون کار پیش آمدت سخت باش
به هر جای پیراهن بخت باش
چنین رزمگاهی که غران دو شیر
به جنگ اندر آیند هر دو دلیر
کنون تا چه پیش آرد اسفندیار
چه بازی کند در دم کارزار
چو بشنید دستان ز رستم سخن
پراندیشه شد جان مرد کهن
بدو گفت کای نامور پهلوان
چه گفتی کزان تیره گشتم روان
تو تا بر نشستی بزین نبرد
نبودی مگر نیک دل رادمرد
همیشه دل از رنج پرداخته
به فرمان شاهان سرافراخته
بترسم که روزت سرآید همی
گر اختر به خواب اندر آید همی
همی تخم دستان ز بن برکنند
زن و کودکان را به خاک افگنند
به دست جوانی چو اسفندیار
اگر تو شوی کشته در کارزار
نماند به زاولستان آب و خاک
بلندی بر و بوم گردد مغاک
ور ایدونک او را رسد زین گزند
نباشد ترا نیز نام بلند
همی هرکسی داستانها زنند
برآورده نام ترا بشکرند
که او شهریاری ز ایران بکشت
بدان کو سخن گفت با وی درشت
همی باش در پیش او بر به پای
وگرنه هماکنون بپرداز جای
به بیغولهای شو فرود از مهان
که کس نشنود نامت اندر جهان
کزین بد ترا تیره گردد روان
بپرهیز ازین شهریار جوان
به گنج و به رنج این روان بازخر
مبر پیش دیبای چینی تبر
سپاه ورا خلعت آرای نیز
ازو باز خر خویشتن را به چیز
چو برگردد او از لب هیرمند
تو پای اندر آور به رخش بلند
چو ایمن شدی بندگی کن به راه
بدان تا ببینی یکی روی شاه
چو بیند ترا کی کند شاه بد
خود از شاه کردار بد کی سزد
بدو گفت رستم که ای مرد پیر
سخنها برین گونه آسان مگیر
به مردی مرا سال بسیار گشت
بد و نیک چندی بسر بر گذشت
رسیدم به دیوان مازندران
به رزم سواران هاماوران
همان رزم کاموس و خاقان چین
که لرزان بدی زیر ایشان زمین
اگر من گریزم ز اسفندیار
تو در سیستان کاخ و گلشن مدار
چو من ببر پوشم به روز نبرد
سر هور و ماه اندرآرم به گرد
ز خواهش که گفتی بسی راندهام
بدو دفتر کهتری خواندهام
همی خوار گیرد سخنهای من
بپیچد سر از دانش و رای من
گر او سر ز کیوان فرود آردی
روانش بر من درود آردی
ازو نیستی گنج و گوهر دریغ
نه برگستوان و نه گوپال و تیغ
سخن چند گفتم به چندین نشست
ز گفتار باد است ما را به دست
گر ایدونک فردا کند کارزار
دل از جان او هیچ رنجه مدار
نپیچم به آورد با او عنان
نه گوپال بیند نه زخم سنان
نبندم به آوردگاه راه اوی
بنیرو نگیرم کمرگاه اوی
ز باره به آغوش بردارمش
به شاهی ز گشتاسپ بگذارمش
بیارم نشانم بر تخت ناز
ازان پس گشایم در گنج باز
چو مهمان من بوده باشد سه روز
چهارم چو از چرخ گیتی فروز
بیندازد آن چادر لاژورد
پدید آید از جام یاقوت زرد
سبک باز با او ببندم کمر
وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر
نشانمش بر نامور تخت عاج
نهم بر سرش بر دلافروز تاج
ببندم کمر پیش او بندهوار
نجویم جدایی ز اسفندیار
تو دانی که من پیش تخت قباد
چه کردم به مردی تو داری به یاد
بخندید از گفت او زال زر
زمانی بجنبید ز اندیشه سر
بدو گفت زال ای پسر این سخن
مگوی و جدا کن سرش را ز بن
که دیوانگان این سخن بشنوند
بدین خام گفتار تو نگروند
قبادی به جایی نشسته دژم
نه تخت و کلاه و نه گنج کهن
چو اسفندیاری که فعفور چین
نویسد همی نام او بر نگین
تو گویی که از باره بردارمش
به بر بر سوی خان زال آرمش
نگوید چنین مردم سالخورد
به گرد در ناسپاسی مگرد
بگفت این و بنهاد سر بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور کردگار
بگردان تو از ما بد روزگار
برین گوه تا خور برآمد ز کوه
نیامد زبانش ز گفتن ستوه
وحشی بافقی : ناظر و منظور
در منشاء انشاء این نامه غریبالمعانی و باعث تصنیف این نسخهٔ نادر بیانی
شبی سامان ده سد ماتم وغم
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
غم افزا چون سواد خط ماتم
به رنگ چشم آهو مهره گل
فلک بر صورت بال عنادل
ز بس تاریکی شب نور انجم
به سوی عالم گل کرده ره گم
تو گفتی از فلک انجم نمیتافت
به زحمت خواب راه دیده مییافت
بلائی خویش را شب نام کرده
ز روز من سیاهی وام کرده
چو بخت من جهانی رفته در خواب
من از افسانهٔ اندوه بیتاب
چراغم را نشانده صرصر آه
من و جان کندن شمع سحرگاه
چو پروانه دلم را اضطرابی
چو شمعم در رگ جان پیچ و تابی
سر افسانهٔ غم باز کردم
به روز خود شکایت ساز کردم
که از بخت بدم خاک است بستر
چه بخت است اینکه خاکش باد بر سر
نه سامانی که بینم شاد خود را
ز بند غم کنم آزاد خود را
نه سر پیداست نه سامان چه سازم
چنین افتادهام حیران چه سازم
چنین یارب کسی حیران نیفتد
بدینسان بی سر و سامان نیفتد
چو خواهم خویش را از تیرگی دور
ز برق آه خشم خانه را نور
چو خواهم باکسی همدم نشینم
به خود جز سایه همزانو نبینم
چو محنت افکند بر خاک راهم
نگردد کس بسر جز دود آهم
همین جغد است در ویرانهٔ من
که گوشی میکند افسانهٔ من
ز من ننگ است هر کس را که بینم
به این آشفتگی تا کی نشینم
به خویشم بود زینسان گفتگویی
که ناگه این ندا آمد ز سویی
که ای مرغ ریاض نکته دانی
نوا آموز مرغان معانی
شکایت چند از گردون کند کس
چنین افتاده گردون چون کند کس
نه گردون این چنین افتاده اکنون
چنین بودهست تا بودهست گردون
تو آن مرغ خوش الحانی در این باغ
که از رشکت هزاران را بود داغ
چرا چون جغد در جیب آوری سر
از این ویرانه یک دم سر بر آور
چو گشتی بینوا برکش نوایی
فکن در گنبد گردون صدایی
بلند آوازه ساز از نو سخن را
نوایی نو ده این دیر کهن را
بیاور در میان دلکش بیانی
که بشناسد ترا هر نکته دانی
گهر پاشی چو تو خاموش تا چند
صدف مانند بودن گوش تا چند
در این دریا که از در نیست آثار
درون پر گهر داری صدف وار
دهن بگشا و بنما گوهر خویش
مکن لب بستگی آیین از این بیش
چو ماند در صدف بسیار گوهر
به خاک تیره میگردد برابر
ازین درها که در گنجینه داری
چرا گوش جهان خالی گذاری
به این درها ترا چندین الم چیست
به جیبت اینقدرها خاک غم چیست
کسی کش آنقدرها گنج باشد
چرا از روزگارش رنج باشد
متاعت گر چه کاسد گشت بسیار
هنوزت میشود پیدا خریدار
در این سودا تو خود بی دست و پایی
وزین بی دست و پایی در بلایی
پی این جنس بازاری طلب کن
برای خود خریداری طلب کن
متاع خویش را آور به بازار
که جنس خوب بردارد خریدار
اگر یکجا کساد افتد متاعت
چرا باشد به بخت خود نزاعت
نه یک کشور در این دیرینه کاخ است
بود جایی دگر ، عالم فراخ است
کریمی را به بخت دور خوش کن
متاع خویش او را پیشکش کن
که از اندوه دورانت رهاند
به خلوتخانهٔ عیشت رساند
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
سر دل گویی، ز جان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی میزنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که میخسبی به شبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
میرود تیر از کمان، اندیشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها میروی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بیکارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی میزنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که میخسبی به شبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
میرود تیر از کمان، اندیشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها میروی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بیکارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهٔ سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۱
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۹۶
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۱۳
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۱
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ای دل به صبر کوش که هر چیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
زبن حبس هم مرنج که این نیزبگذرد
فرهاد گو به تلخی غم صبر کن که زود
شیرینی تعیش پرویز بگذرد
دوران رادمردی و آزادگی گذشت
وین دورهٔ سیاه بلاخیز بگذرد
مردانه پایدار بر احداث روزگار
کاین روزگار زنصفت حیز بگذرد
ما و تو نیستیم و به خاک مزار ما
بسیار این نسیم فرحبیز بگذرد
این است پند من که ز خوب و بد جهان
نه غره شو، نه رنجه که هر چیز بگذرد
صبح نشاط خندد و آید «بهار» عیش
وین شام شوم و عصر غمانگیز بگذرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۹