عبارات مورد جستجو در ۷۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : ضحاک
بخش ۲
چنان بد که هر شب دو مرد جوان
چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه
همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی
مران اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
وزان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری
بباید بر شاه رفت آوری
وزان پس یکی چاره‌ای ساختن
ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون
یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند
خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان
گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن
به شیرین روان اندر آویختن
ازان روز بانان مردم‌کشان
گرفته دو مرد جوان راکشان
زنان پیش خوالیگران تاختند
ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر
پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین
ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند
جزین چاره‌ای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند
بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت
نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر
ترا از جهان دشت و کوهست بهر
به جای سرش زان سری بی‌بها
خورش ساختند از پی اژدها
ازین گونه هر ماهیان سی‌جوان
ازیشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست
بران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش
سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کرد از آن تخمه داد نژاد
که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونه خوی
چنان بد که چون می‌بدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی
به کشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی
به پرده درون بود بی‌گفت‌گوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش
نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
فردوسی : منوچهر
بخش ۴
چنان بد که روزی چنان کرد رای
که در پادشاهی بجنبد ز جای
برون رفت با ویژه‌گردان خویش
که با او یکی بودشان رای و کیش
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای
به هر جایگاهی بیاراستی
می و رود و رامشگران خواستی
گشاده در گنج و افگنده رنج
برآیین و رسم سرای سپنج
ز زابل به کابل رسید آن زمان
گرازان و خندان و دل شادمان
یکی پادشا بود مهراب نام
زبر دست با گنج و گسترده کام
به بالا به کردار آزاده سرو
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
دو کتف یلان و هش موبدان
ز ضحاک تازی گهر داشتی
به کابل همه بوم و برداشتی
همی داد هر سال مر سام ساو
که با او به رزمش نبود ایچ تاو
چو آگه شد از کار دستان سام
ز کابل بیامد بهنگام بام
ابا گنج و اسپان آراسته
غلامان و هر گونه‌ای خواسته
ز دینار و یاقوت و مشک و عبیر
ز دیبای زربفت و چینی حریر
یکی تاج با گوهر شاهوار
یکی طوق زرین زبرجد نگار
چو آمد به دستان سام آگهی
که مهراب آمد بدین فرهی
پذیره شدش زال و بنواختش
به آیین یکی پایگه ساختش
سوی تخت پیروزه باز آمدند
گشاده دل و بزم ساز آمدند
یکی پهلوانی نهادند خوان
نشستند بر خوان با فرخان
گسارندهٔ می می‌آورد و جام
نگه کرد مهراب را پورسام
خوش آمد هماناش دیدار او
دلش تیز تر گشت در کار او
چو مهراب برخاست از خوان زال
نگه کرد زال اندر آن برز و یال
چنین گفت با مهتران زال زر
که زیبنده‌تر زین که بندد کمر
یکی نامدار از میان مهان
چنین گفت کای پهلوان جهان
پس پردهٔ او یکی دخترست
که رویش ز خورشید روشن‌ترست
ز سر تا به پایش به کردار عاج
به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
بران سفت سیمنش مشکین کمند
سرش گشته چون حلقهٔ پای‌بند
رخانش چو گلنار و لب ناردان
ز سیمین برش رسته دو ناروان
دو چشمش بسان دو نرگس بباغ
مژه تیرگی برده از پر زاغ
دو ابرو بسان کمان طراز
برو توز پوشیده ازمشک ناز
بهشتیست سرتاسر آراسته
پر آرایش و رامش و خواسته
برآورد مر زال را دل به جوش
چنان شد کزو رفت آرام وهوش
شب آمد پر اندیشه بنشست زال
به نادیده برگشت بی‌خورد و هال
چو زد بر سر کوه بر تیغ شید
چو یاقوت شد روی گیتی سپید
در بار بگشاد دستان سام
برفتند گردان به زرین نیام
در پهلوان را بیاراستند
چو بالای پرمایگان خواستند
برون رفت مهراب کابل خدای
سوی خیمهٔ زال زابل خدای
چو آمد به نزدیکی بارگاه
خروش آمد از در که بگشای راه
بر پهلوان اندرون رفت گو
بسان درختی پر از بار نو
دل زال شد شاد و بنواختش
ازان انجمن سر برافراختش
بپرسید کز من چه خواهی بخواه
ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه
بدو گفت مهراب کای پادشا
سرافراز و پیروز و فرمان روا
مرا آرزو در زمانه یکیست
که آن آرزو بر تو دشوار نیست
که آیی به شادی سوی خان من
چو خورشید روشن کنی جان من
چنین داد پاسخ که این رای نیست
به خان تو اندر مرا جای نیست
نباشد بدین سام همداستان
همان شاه چون بشنود داستان
که ما می‌گساریم و مستان شویم
سوی خانهٔ بت پرستان شویم
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم
به دیدار تو رای فرخ نهم
چو بشنید مهراب کرد آفرین
به دل زال را خواند ناپاک دین
خرامان برفت از بر تخت اوی
همی آفرین خواند بر بخت اوی
چو دستان سام از پسش بنگرید
ستودش فراوان چنان چون سزید
ازان کو نه هم دین و هم راه بود
زبان از ستودنش کوتاه بود
برو هیچکس چشم نگماشتند
مر او را ز دیوانگان داشتند
چو روشن دل پهلوان را بدوی
چنان گرم دیدند با گفت‌وگوی
مر او را ستودند یک یک مهان
همان کز پس پرده بودش نهان
ز بالا و دیدار و آهستگی
ز بایستگی هم ز شایستگی
دل زال یکباره دیوانه گشت
خرد دور شد عشق فرزانه گشت
سپهدار تازی سر راستان
بگوید برین بر یکی داستان
که تا زنده‌ام چرمه جفت منست
خم چرخ گردان نهفت منست
عروسم نباید که رعنا شوم
به نزد خردمند رسوا شوم
از اندیشگان زال شد خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
همی بود پیچان دل از گفت‌وگوی
مگر تیره گردد ازین آبروی
همی گشت یکچند بر سر سپهر
دل زال آگنده یکسر بمهر
فردوسی : پادشاهی بهرام گور
بخش ۸
برین‌گونه بگذشت سالی تمام
همی داشتی هرکسی می حرام
همان شه چو مجلس بیاراستی
همان نامهٔ باستان خواستی
چنین بود تا کودکی کفشگر
زنی خواست با چیز و نام و گهر
نبودش دران کار افزار سخت
همی زار بگریست مامش ز بخت
همانا نهان داشت لختی نبید
پسر را بدان خانه اندر کشید
به پور جوان گفت کاین هفت جام
بخور تا شوی ایمن و شادکام
مگر بشکنی امشب آن مهر تنگ
کلنگ از نمد کی کندکان سنگ
بزد کفشگر جام می هفت و هشت
هم‌اندر زمان آتشش سخت گشت
جوانمرد را جام گستاخ کرد
بیامد در خانه سوراخ کرد
وزان جایگه شد به درگاه خویش
شده شاددل یافته راه خویش
چنان بد که از خانه شیران شاه
یکی شیر بگسست و آمد به راه
ازان می همی کفشگر مست بود
به دیده ندید آنچ بایست بود
بشد تیز و بر شیر غران نشست
بیازید و بگرفت گوشش به دست
بران شیر غران پسر شیر بود
جوان از بر و شر در زیر بود
همی شد دوان شیروان چون نوند
به یک دست زنجیر و دیگر کمند
چو آن شیربان جهاندار شاه
بیامد ز خانه بدان جایگاه
یکی کفشگر دید بر پشت شیر
نشسته چو بر خر سواری دلیر
بیامد دوان تا در بارگاه
دلیر اندر آمد به نزدیک شاه
بگفت آن دلیری کزو دیده بود
به دیده بدید آنچ نشنیده بود
جهاندار زان در شگفتی بماند
همه موبدان و ردان را بخواند
به موبد چنین گفت کاین کفشگر
نگه کن که تا از که دارد گهر
همان مادرش چون سخن شد دراز
دوان شد بر شاه و بگشاد راز
نخست آفرین کرد بر شهریار
که شادان بزی تا بود روزگار
چنین گفت کاین نورسیده به جای
یکی زن گزین کرد و شد کدخدای
به کار اندرون نایژه سست بود
دلش گفتی از سست خودرست بود
بدادم سه جام نبیدش نهان
که ماند کس از تخم او در جهان
هم‌اندر زمان لعل گشتش رخان
نمد سر برآورد و گشت استخوان
نژادش نبد جز سه جام نبید
که دانست کاین شاه خواهد شنید
بخندید زان پیرزن شاه گفت
که این داستان را نشاید نهفت
به موبد چنین گفت کاکنون نبید
حلالست میخواره باید گزید
که چندان خورد می که بر نره شیر
نشیند نیارد ورا شیر زیر
نه چندان که چشمش کلاغ سیاه
همی برکند رفته از نزد شاه
خروشی برآمد هم‌انگه ز در
که ای پهلوانان زرین کمر
به اندازه‌بر هرکسی می خورید
به آغاز و فرجام خود بنگرید
چو می‌تان به شادی بود رهنمون
بکوشید تا تن نگردد زبون
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۵ - ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم
گفت آری، گر توکل رهبر است
این سبب هم سنت پیغمبر است
گفت پیغامبر به آواز بلند
با توکل زانوی اشتر ببند
رمز الکاسب حبیب الله شنو
از توکل در سبب کاهل مشو
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می‌براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمی‌دانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی‌آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد
وان دگر بوی از دهانش می‌ستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آن‌جا خراب
کس نمی‌داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی‌دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی‌ست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغی‌ست او روزی‌ طلب
پس چنین گفته‌ست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته‌ست از سرگین‌کشی
از گلاب آید جعل را بی‌هشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم
در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده‌ست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون می‌کنید
عقل را دارو به افیون می‌کنید
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
آن شمع که دوش بود تب تا سحرش
صحت پی رفع تب در آمد ز درش
تب از بدنش راه‌گریزی می‌جست
فصاد جهاند از ره نیشترش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در سبب مرگ طبیعی
پیش ازین کردمت ز حال آگاه
که: سه روحند جسم را همراه
کار هر یک پدید و مدت کار
وین سخن باز می‌کنم تکرار
تا چهل سال روح روینده
میکند کار در تن بنده
تن او باشد اندر افزونی
متفاوت به چندی و چونی
چون گذشتی از آن، نبالد تن
هر دم از زحمتی بنالد تن
لیکن آثار روح حیوانی
که تو ادراک و جنبشش خوانی
همچنان برقرار خود باشند
بر سر شغل و کار خود باشند
گاه پیری به قدر کند شوند
گر چه رامند، لیک تند شوند
در بدنها رطوبتیست لطیف
منفصل گشته از فضول کثیف
که حیات ترا عزیزی اوست
نشانهٔ قوت غریزی اوست
آن رطوبت چو برقرار بود
زان مزاج تو رطب و حار بود
تن به تدبیر نفس انسانی
زنده باشد، چنانکه میدانی
چون شود در تن آن نظارت کم
بدنت را شود حرارت کم
اندک اندک همی شود زو خرج
تا بپالاید از مشام و ز فرج
کندت قید سردی و خشکی
طرح کافور بر خط مشکی
آنچه تحلیل یابد از بدلش
دهدت دست، کم بود خللش
ور بدل کم شود شکسته شود
تا حیات از بدن گسسته شود
کند اندر تنت هلاک نزول
نفس نطقیت را کند معزول
سبب اینست مرگ و مردان را
ضغف و فرتوتی و فسردن را
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۵۵
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۸
سوس پرورده به می بگداخته
نیک درمانی زنان را ساخته
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۱
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپند کشان
رودکی : ابیات به جا مانده از دیگر مثنویها
پاره ۸
نه کفشگری که دوختستی
نه گندم و جو فرو خستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۲
احتیاجم خجلت از احباب برد
سوخت دل تا رخت درمهتاب برد
عمر رفت و آهی از دل‌ گل نکرد
ساز من آب رخ مضراب برد
آه عیش‌ گوشهٔ فقرم نماند
سایهٔ دیوار رفت و خواب برد
آینه آخر به صیقل‌گشت‌گم
بسکه رفتم خانه را سیلاب برد
داشتم تحریر خجلت‌نامه‌ای
تا کنم تکلیف قاصد آب برد
بی‌غرض خلقی ازین حرمان‌سرا
رفت و داغ مطلب نایاب برد
غنچه‌ها شرم از شکفتن باختند
خنده آخر زین چمن آداب برد
قامت خم عجز می‌خواهد ز ما
سجده باید پیش این محراب برد
محرم سیر گریبان کس مباد
زورق ما را که در گرداب برد
برکه نالم بیدل از بیداد چرخ
خواب من آواز این دولاب برد
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۱
و بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است، و آدمی از آن روز که در رحم مصور گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. چه در کتب طب چنین یافته می‌شود که آبی که اصل آفرینش فرزندان است چون برحم پیوندد با آب زن بیامیزد و تیره و غلیظ ایستد، و بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. پس مانند ماست شود، آنگه اعضا قسمت پذیرد و روی پسر سوی پشت مادر و روی دختر سوی شکم باشد. و دستها بر پیشانی و زنخ بر زانو. و اطراف چنان فراهم و منقبض که گویی در صره ای بستسیی. نفس بحیلت می‌زند. زبر او گرمی و گرانی شکم مادر، و زیر انواع تاریکی و تنگی چنانکه بشرح حاجت نیست. چون مدت درنگ وی سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مسلط شود، و قتوت حرکت در فرزند پیدا آید تا سر سوی مخرج گرداند، و از تنگی منفذ آن رنج بیند که در هیچ شکنجه ای صورت نتوان کرد. و چون بزمین آمد اگر دست نرم و نعیم بدو رسد، یا نسیم خوش خنک برو گذرد، درد آن برابر پوست باز کردن باشد در حق بزرگان. وانگه بانواع آفت مبتلا گردد: در حال گرسنگی و تشنگی طعام و شراب نتواند خواست، و اگر بدردی درماند بیان آن ممکن نشود، و کشاکش و نهادن و برداشتن گهواره و خرقها را خود نهایت نیست. و چون ایام رضاع بآخر رسید در مشقت تادب و تعلم و محنت دارو و پرهیز و مضرت درد و بیماری افتد.
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
در دو عالم چون یکی دارندهٔ اشیا بود
هر یکی در ذات آن یکتای بی همتا بود
جنبش دریا اگر چه موج خوانندش ولی
در حقیقت موج دریا عین آن دریا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر این سخن پیدا بود
عرش اعظم کرسی حق عقل و نفس آمد پدید
اطلس است و ثابتات و تحت او اینها بود
پس ز نفس و عقل کل آمد هیولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
این طبایع زان سبب افتاده و برپا بود
آتشست و باد و آب و خاک ای یار عزیز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بُود مانند بلغم بی خلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اینجا بود
چارده چیز است جسم و جان پاک آدمی
هشت از سفل است و شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موی و پیه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پی بارک هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهات امر اوست
امر او از قدرتش بالای هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زُحل ناظر شود
تا رسد نوبهٔ مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهَنگند بر بام قِلاعش شش جهت
جمله ناگویا ولی ز ایشان جهان گویا بود
چون زحل پس مشتری مریخ و آنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سیما بود
هفت رنگ مختلف زین هفت گردد آشکار
لیک از حکم خداوندی که او یکتا بود
هفت سلطانند و ایشان را ده و دو خلوتست
هر یکی در برج خود کیخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نیرین اعظمین
دیدهٔ افلاک زایشان روشن و بینا بود
چون به برج خویش آیند این زمان آن هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدی که هادی ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتری
باز مریخست نحس اصغر و حمرا بود
سعد اکبر آفتاب است در میان کاینات
مسکنش فردوس نورانیست دایم تا بود
زهره قَوّاد و عطارد خواجه دیوان چرخ
ماه رنگ آمیز و راحت بخش و روح افزا بود
سی هزار آلات در کارند و در هر مظهری
هشت قوت اندر او بنهاده تا گویا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند این هر چار در تنها بود
غاذیه با نامیه با مولده مخذومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضای رئیسه چون رئیسان دِهِند
صحت این هفت تن در جنت المأوی بود
اولِ ایشان شُش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسمت گر اعضا بود
گردها میدان و آنگه دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتری و زهره ات طغرا بود
کدخدای ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گه نشسته گاه خفته گه گهی بر پا بود
سَر حَمَل می دان و گردن نور باشد بی گمان
هر دو پایت ای برادر فی المثل جوزا بود
سینه ات سرطان و سر میدان اسد ای شیردل
روده هایت سنبله جزوی از این اجزا بود
ناف میزان دان و مزدی عقربست و قوس دان
هر دو زانو جدی و ساقت دلو و حوتت پا بود
فی المثل یک دایره این شکل آدم فرض کن
حق محیط و نقطه روح و دایره آشنا بود
یادگیر این نکته های نعمت الله یادگار
تا تو را امروز پند و مونس فردا بود
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۵۳
سه شنبه قصد می کن با حجامت
به ریش از مرهمت مرهم همی نه
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
تفصیل العلل و هی خمسون نوعا
نبض و قاروره و رسوب و علل
داخل و خارج و فساد و خلل
گر تو پرسی ز حدّ طب که چه چیز
چون توان کرد اندر آن تمییز
علّت سکته و حریف و دسم
سبب و دفع آن ز بیش و ز کم
انبساط انقباض و حمیّات
عطش و جوع با صداع و صفات
حال نسیان و حمق و استرخا
فالج و لقوه و فساد و وبا
خدر و رعشه و ربو و کُزاز
ریه و انتصاب و ذرب و براز
حال سرسام و علت برسام
نزله خانوق با سعال و زُکام
گر بپرسی تو از عطاس و ز سل
کز مداواش رنجه گردد دل
از تمطی و اختلاج بدن
خفقان و فواق و سستی تن
هیضه و تخمه و زحیر و نهوع
اصل این چند و باز چند فروع
باد قولنج و باد ایلاوس
یرقان و برص جذام و نقوس
نقرس پای‌بند و عِرق نسا
فتق و دیگر قروة الامعا
گر سؤالی کنی از این پنجاه
چه شنوی جمله نیستند آگاه
حدّ این هریک ار بگویم من
گردد از نکته‌ها دراز سخن
اندکی باز گویمت بشنو
باز نگرفته‌ام سخن به گرو
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
فی تفصیل العلل و بیان‌الامراض
سکته از انسداد بطن دماغ
که تمامی نیابد استفراغ
بشنو از من تو حدّ و وصف حریف
خوردن و خارش زبان لطیف
وسم از او خشونتی که بود
جملگی ملمس ار بود برود
انبساط آنکه مرکز دل تو
بکشد سوی ظاهر گل تو
پس به ادخال جذب و راه هوا
بکشد آن حرارت زیبا
انقباض آنکه ظاهر بدنت
سوی مرکز برد دخان تنت
مر حمیّات را حد آنکه نهاد
گرمی بد به دلت راه گشاد
وآن حرارت غریب جای وطن
پس سرایت کند به جمله بدن
عطش آن شهوتی که گرم و تر است
جوع آن شهوتی که گرم‌تر است
لیک میلش به خشکی است فزون
این چنین گفته است افلاطون
وانکه او را صداع خوانی تو
رعشه و وجع راس دانی تو
حدّ نسیان چنین نمود استاد
سهر از انقطاع خواب نهاد
حمق را حدّ فساد ذکر و فکر
جمع این هردوان به یکدیگر
بشنو از حال و حدّ استرخا
نوع بطلان جملگی اعضا
انسداد مبادی الاعصاب
انقطاع و نفوذ قوّت و تاب
فالج از اصل و فعل استرخاست
لیک بر جانبیست چپ یا راست
لقوه کژ گشتن رخ از یک سو
میل شدق آورد ز جانب رو
آنکه بنهاد حدّ و فعل وبا
رفتن جوهر طباع هوا
خدر آن دان که چون دبیب‌النمل
ضعف و قوّت کند به نفس تو حمل
رعشه ز اضداد یکدگر حرکات
زیر و بالا به قوّت و به صفات
ربو از تنگی عروق و عضل
وز ضوارب نه در مقام و محل
ریه را از تنفّس بسیار
وز خمود عضل کزاز و قفار
انتصاب آنکه تنگ گشت نفس
قصبهٔ ریه را ز قسمت پس
ذرب است از فساد بطن طعام
بی قی اطلاق با مراره مدام
حدّ سرسام در دماغ ورم
وآن ورم گرم و سخت قحف سقم
حدّ افعال و قوّت برسام
ورمی گرم در حجاب مدام
نزله از انصباب سرد بُوَد
زو به بطن الدماغ درد بُوَد
وز دماغ آنگهی به صدر شود
وآنگهی بی‌محل و قدر شود
حدّ خانوق در عضل ورمی
بر نیاید ترا به جهد دمی
ورمی صعب از او پدید آید
حنجر و حلق را بفرساید
وآنچه را نام کرده‌اند سُعال
قصبهٔ ریّه را کند بد حال
وز زکام انصبابهای تباه
به سوی منخرین گشاید راه
بشنو از من تو حدّ و وصف عُطاس
حرکتهای ابخره ز قیاس
حاصل اندر دماغ گشت سطبر
به طبیعت ادا کننده چو ابر
سل فساد مزاج و سوداها
بس ذبول آورد به اعضاها
قوّت هاضمه تباه کند
دافعه هم به وی نگاه کند
قرحة‌الصدر ازو پدید آید
ریه را ثقلها پلید آید
از تمطی نشان چنین دادند
انکه در طب امام و استادند
حرکت در تن از همه عضلات
محتقن گشته از همه آفات
اختلاج از زیادت حرکات
کاندر اعضای آورد نفحات
انبساط انقباض ازو در دل
هر زمان آورد همی حاصل
خفقان اختلاج دل باشد
که نه از حقد و غشّ و غلّ باشد
باز گویم فُواق را من حدّ
که بر این قول ناورد کس ردّ
حرکات و تردُّد مابین
دافعه ماسکه به رأی العین
اندر اجزاء معده جمع آید
بدل انطباع منع آید
هیضه اسهال و قی بهم باشد
معده را هضم و قوّه کم باشد
به فساد آید آن طعام و شراب
هاضمه زو بمانده اندر تاب
تخمه چون هاضمه تباه شود
معده پژمرده و دوتاه شود
غلبهٔ شهوت و بیار و بگیر
حکما نام کرده‌اند زحیر
حدّ و قدر نهوع آنکه نهاد
غثیان گفت لیک بی قی و باد
حدّ قولنج هست دردی سخت
در درون شکم چو بنهد رخت
انخراقی ز حایلین باشد
وآن سرایت بانثیین باشد
گفت بقراط حد ایلاوس
وجع قولن مع‌الذبل منهوس
یرقان انتشاری از صفرا
که شود در همه بدن پیدا
چون مزاج کبد تباه شود
برص آید چو خون سیاه شود
جوهر خون شود همه بلغم
پوست ز الوان خویش گردد کم
آنکه بنهاده‌اند حدّ جذام
استحالت ز جوهر دم خام
فیعید المرار فی‌الاعضاء
شده مستولی بدن همه جا
نقرس آماس در مفاصل دان
کعب و ابهام با عروق در آن
حدّ عرق النسا بود آن درد
که کند مرد را ز راحت فرد
جانب‌الوحشی و رخ اوراک
شده زان درد پای مرد هلاک
فتق دردی شدید در امعاء
عضل البطن با صفاق قفا
حکما از قروة الامعا
این نهادند حدّ رنج و عنا
هجویری : باب لُبس المرقعات
باب لُبس المرقعات
بدان که لبس مرقعه شعار متصوّفه است، و لبس مرقعات سنت است؛ از آن‌جا که رسول علیه السّلام فرمود: «علیکُم بلباسِ الصِّوفِ تَجِدونَ حَلاوَةَ الإیمانِ فی قُلوبِکم.» و نیز یکی از صحابه گوید، رضی اللّه عنه: «کان النّبیُّ صلّی اللّه علیه و سلم یلبسُ الصّوفَ و یرکَبُ الْحِمارَ.» و نیز رسول صلی اللّه علیه و سلم مر عایشه را گفت، رضی اللّه عنها: «لاتَضَیِّعِی الثَّوْبَ حتّی تُرَقِّعیه.» گفت: «بر شما بادا به جامهٔ پشمین تا حلاوت ایمان بیابید.» و روایت کردند که: «وی علیه السّلام جامهٔ پشمین پوشید و بر خر نشست.» و نیز گفت عایشه را رضی اللّه عنها که: «جامه را ضایع مکن تا رقعه یعنی پیوندها بر آن نگذاری.»
و از عمر خطاب رضی اللّه عنه می‌آید که وی مرقعه‌ای داشت، سی پیوند بر آن گذاشته.
و هم از عمر خطاب می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: «بهترین جامه‌ها آن بود که مئونت آن کمتر بود.»
و از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنه می‌آید که پیراهنی داشت که آستین آن با انگشت او برابر بود، و اگر وقتی پیراهنی درازتر بودی سر آستین آن فرو دریدی.
و نیز رسول را صلی اللّه علیه فرمان آمد به تقصیر جامه؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَثِیابَکَ فَطَهِّرْ (۴/المدثر)، ای فقصّرْ.»
حسن بصری گوید، رحمة اللّه علیه: «هفتاد یار بدری را بدیدم. همه را جامه پشمین بود.»
و صدیق اکبر رضی اللّه عنه اندر حال تجرید جامهٔ صوف پوشید.
و حسن بصری رحمه اللّه گوید که: «سلمان را بدیدم گلیمی با رقعه‌های بسیار پوشیده.»
و از عمربن خطاب و علی بن ابی طالب رضوان اللّه علیهما و از هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روایت آرند که ایشان مر اویس قرنی را بدیدند با جامه‌های پشمین با رقعه‌ها بر آن گذاشته.
و حسن بصری و مالک بن دینار و سفیان ثوری رحمهم اللّه جمله صاحب مرقعهٔ صوف بودند.
و از امام اعظم ابوحنیفه رضی اللّه عنه روایت آرند و این اندر کتاب تاریخ المشایخ که محمد بن علی ترمذی کرده است مکتوب است که وی در اول صوف پوشیدی و قصد عزلت کردی تا پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که: «تو را اندر میان خلق می‌باید بود؛ از آن‌چه سبب احیای سنت من تویی.» آنگاه دست از عزلت بداشت و هرگز جامه‌ای نپوشیدی که آن را قیمتی بودی و داود طایی را رحمةاللّه علیه لبس صوف فرمود و او یکی از محققان متصوّفه بود.
و ابراهیم ادهم به نزدیک ابوحنیفه آمد رحمهما اللّه با مرقعه‌ای از صوف. اصحاب، وی را به چشم تصغیر نگریستند. بوحنیفه گفت: «سیدنا، ابراهیم ادهم.» اصحاب گفتند: «بر زبان امام مسلمانان هزل نرود. وی این سیادت به چه یافت؟» گفت: «به خدمت بردوام؛ که وی به خدمت خداوند مشغول شد و ما به خدمت تنهای خود، تا وی سید ما گشت.»
و اگر اکنون بعضی از اهل زمانه را مراد اندر لبس مرقعات و خرق، جاه و جمال خلق است و یا به دل موافق ظاهر نیستند روا باشد؛ که اندر لشکر مبارز یکی باشد و در جملهٔ طوایف محقق اندک باشد؛ اما جمله را نسبت بدیشان کنند، هرگاه که به یک چیزشان با ایشان مماثلت بود از احکام؛ لقوله، علیه السّلام: «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَوْمٍ فَهُوَ مِنْهُم.» هرکه به قومی تولا کند به کرداری کند و به اعتقادی؛ اما گروهی را چشم بر رسم و ظاهر معاملت ایشان افتاد و گروهی را بر سرو بر صفای باطن ایشان افتاد.
در جمله هرکه قصد صحبت متصوّفه کند از چهار معنی بیرون نباشد:
گروهی را صفای باطن و جلای خاطر و لطافت طبع و اعتدال مزاج و صحت سریرت به اسرار ایشان دیدار دهد تا قربت محققان و رفعت کبرای ایشان ببینند و ارادت آن درجه دامنگیر ایشان گردد، تعلق بدیشان کنند بر بصیرت و ابتدای حالش بر کشف احوال و تجرید از هوی و اعراض از نفس باشد.
و گروهی دیگر را صلاح و عفت دل و سکون و سلامت صدر به اظهار ایشان دیدار دهد تا برزش شریعت و حفظ آداب اسلام و حسن معاملت ایشان بینند و قصد صحبت ایشان کنند و برزیدن صلاح بر دست گیرند و ابتدای حال ایشان بر مجاهدت و حسن معاملت بود.
و گروهی دیگر را مروت انسانیت و ظرف مجالست و حسن سیرت به افعال ایشان راه نماید تا زندگانی ظاهر ایشان ببینند آراسته به ظرف و مروت، با مهتران به حرمت و با کهتران فتوت، با اقران خود حسن معاشرت، آسوده از طلب زیادت و آرمیده با قناعت، قصد صحبت ایشان کنند و طریق جهد و تعب طلب دنیا بر خود آسان کنند و خود را به فراغت از جملهٔ مَلَکان کنند.
و گروهی دیگر را کسل طبع و رعونت نفس، و طلب ریاست بی آلت و مراد تصدر بی فضل و جستن تخصیص بی علم، راه نماید به افعال ایشان و پندارد که جز این کار ظاهر هیچ کاری دیگر نیست قصد صحبت ایشان کندو ایشان به خُلق و کرم وی را مداهنت همی‌کنند و به حکم مسامحت با وی زندگانی می‌گذارند؛ از آن‌چه اندر دلهای ایشان از حدیث حق هیچ نباشد و بر تنهای ایشان از مجاهدت طلب طریقت هیچ نه و خواهند تا خلق مر ایشان را حرمت دارند چنان‌که محققان را، و از ایشان بشکوهند چنان‌که از خواص خداوند عزو جل و به صحبت و تعلق بدیشان آن خواهند که آفات خود را در صلاح ایشان پنهان کنند و جامهٔ ایشان اندر پوشند و آن جامه‌های بی معاملت بر کذب ایشان می‌خروشند؛ که آن ثوب زور باشد و لباس غرور و حسرت روز حشر و نشور، قوله، تعالی: «مثلُ الّذینَ حُمِّلُوا التّوریةَ ثمّ لم یحملوها کمثل الحمار یَحْمِلُ أسفاراً بئسَ مثلُ الْقَومِ الَّذینَ کذَّبُوا بآیاتِ اللّه (۵/الجمعه).» و اندر این زمانه این گروه بیشترند.
پس بر تو بادا که هرچه از آن تو نگردد قصد آن نکنی؛ که اگر هزار سال تو به قبول طریقت بگویی چنان نباشد که یک لحظه طریقت تو را قبول کند؛ که این کار به خرقه نیست، به حُرقه است. چون کسی با طریقت آشنا بود وراقبا چون عبا بود و چون پیر بزرگ را گفتند: «لِمَ لاتَلْبِسُ المُرَقَّعَةَ؟» قال: «مِنَ النِّفاقِ أنْ تَلْبِسَ لباسَ الفِتْیانِ ولاتدْخُلَ فی حَمْلِ أثْقالِ الفُتُوَّةِ.» : «چرا مرقعه نپوشی؟» گفت: «از نفاق بود که لباس جوانمردان بپوشی و اندر تحت ثقل معاملت جوانمردان درنیایی، باترک حمل حِمْل جوانمردی منافقی باشد.»
پس اگر این لباس از برای آن است که خداوند تو را بشناسد که تو خاص اویی، اوبی لباس بشناسد و اگر از بهر آن است که به خلق نمایی که من از آن اویم، اگر هستی ریا و اگر نیستی نفاق. و این راهی صعب پرخطر است و اهل حق اجل آن‌اند که به جامه معروف گردند. «الصّفاءُ مِنَ اللّه إنعامٌ وَإکرامٌ و الصُّوفُ لِباسٌ الأنْعامِ.» صفا از خداوند تعالی به بنده نعمتی و کرامتی عیان بود و صوف لباس ستوران بود.
پس حلیت حیلت بود. گروهی حیلت قربت می‌کنند و آن‌چه بر ایشان است به جای می‌آرند. ظاهر می‌آرایند، امید آن راتا از ایشان گردند و مشایخ این قصه مر مریدان را حیلت و زینت به مرقعات بفرمودند و خود نیز بکردند تا اندر میان خلق علامت شوندو جملهٔ خلق پاسبان ایشان گردند. اگر یک قدم بر خلاف نهند همه زبان ملامت در ایشان دراز کنند و اگر خواهند که اندر آن جامه معصیت کنند از شرم خلق نتوانند کرد.
در جمله مرقعه زینت اولیای خدای عزّ و جلّ است. عوام بدان عزیز گردند و خواص اندر آن ذلیل شوند. عزّ عامه آن بود که چون بپوشند خلقانش بدان حرمت دارند و ذل خاص آن بود که چون آن بپوشند خلق اندر ایشان به چشم عوام نگرند و مر ایشان را بدان ملامت کنند. «لباسُ النِّعَم للعوامّ وجوشنُ البلاء للخواصّ.» عوام را مرقعه لباس نعما بود، و خواص را جوشن بلا بود؛ از آن‌چه بیشتری از عوام اندر آن مضطر باشند، چنان‌که دست به کار دیگر نرسد و مر طلب جاه را آلتی دیگر ندارند، بدان طلب ریاست کنند و مر آن را سبب جمع نعمت سازند؛ و باز خواص به ترک ریاست بگویند و ذل را بر عزّ اختیار کنند تا این قوم را این، بلا بود و آن قوم را آن، نعما.
«المُرَقَّعةُ قَمیصُ الْوَفاءِ لِإهْلِ الصَّفاءِ و سِرْبالُ السُّرُور لِأهلِ الغُرورِ.» مرقعه پیراهن وفاست مر اهل صفا را و لباس سرور است مر اهل غرور را؛ تا اهل صفا به پوشیدن آن از کونین مجرد شوند و از مألوفات منقطع گردند، و اهل غرور بدان از حق محجوب شوندو از صلاح بازمانند. در جمله مر همه را سِمَت صلاح و سبب فلاح است و مراد جمله از آن محصول. یکی را صفا بودو یکی را عطا، و یکی را غطا و یکی را وطا. امید دارم به حسن صحبت و محبت یک‌دیگر همه رستگار باشند؛ از آن‌چه رسول صلی اللّه علیه و سلم گفت: «مَنْ أَحبَّ قَوْماً فَهُو مَعَهم. دوستان هر گروهی به قیامت با ایشان باشند و اندر زمرهٔ ایشان باشند.»
اما باید که باطنت طلب تحقیق کند و از رسوم معرض باشد؛ که هرکه به ظاهر بسنده کار باشد هرگز به تحقیق نرسد و بدان که وجود آدمیت حجاب ربوبیت بود، و حجاب جز به دور ایام و پرورش اندر مقامات فانی نگردد و صفا نام آن فناست، و فانی صفت را لباس اختیار کردن محال باشد و با تکلف خود را زینتی ساختن ناممکن. پس چون فنای صفت پدید آمد و آفت طبیعت از میانه برخاست و به‌جز آن که او را صوفی خوانند نامی دیگر خوانند به نزدیک وی متساوی بود.

ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۰ - سی لحن موسیقی
شنیدم باربد در بزم خسرو
به هر نوبت سرودی نغمه‌ای نو
سرودی نغمه با چنگ دلاوبز
وزان خوش داشتی اوقات پرویز
شمار جمله الحانی که پیوست
بُدی‌درسال‌شمسی‌سیصدوشست
فزون زبن، پنجگه بودی ز دنبال
که خواندندی به جشن آخر سال
از آن الحان خوش‌، سی لحن نامی
به شعر خویش آورده نظامی
به اندک اختلاف آن لحن‌ها را
به‌هر فرهنگ خواهی جست‌، یارا
نخست «‌آرایش خورشید» بوده
دوم «‌آیین جمشید» ستوده
سوم «‌اورنگی‌» است ای یار دیرین
چهارم است نامش «‌باغ شیرین‌»
به پنجم هست «‌تخت طاقدیسی‌»
توانی نیزبی نسبت نویسی
ششم را «‌حقه کاوس‌» شد نام
به‌هفتم «‌راح روح‌» است ای دلارام
دگرگوبد که‌آن‌خود«‌راه‌روح‌» است
کزان ره روح رامش را فتوح است
گمانم کاین دو تازی لحن از الحان
بود تفسیر لفظ «‌رامش جان‌»
ور از سی لحن‌، لحنی کمتر آید
به جایش لحن «‌فرخ روز» شاید
نظامی هم بر این آهنگ رفته است
که فرخ روزرا لحنی گرفته است
بود هشتم همانا «‌رامش جان‌»
به‌جای جان‌،‌جهان هم‌خواند بتوان
نهم را «‌سبزه در سبزه‌» ستودند
دهم را نام «‌سروستان‌» فزودند
نوای یازده «‌سرو سهی‌» دان
فرامش کردنش ازکو تهی دان
سرود هشت و چارم را خردمند
به «‌شادروان مرواربد» افکند
شمار سیزده «‌شبدیز» نامست
«‌شب فرخ‌» شب ماه تمام است
سرود «‌قفل رومی‌» پانزده دان
ده‌و شش « کنج بادآور» همی خوان
چو « گنج ساخته‌» باشد ده و هفت
که گنج سوخته هم درقلم رفت
به‌هجده « کین ایرج‌» می‌زند جوش
وزان پس نوزده « کین سیاووش»
دو ده را «‌ماه برکوهان‌» نشانه
بود یک بیست نامش «‌مشکدانه‌»
بود «‌مروای نیک‌» اندر دو و بیست
همان‌سه‌بیست‌نامش‌«‌مشکمالی‌» است
به چار و بیست باشد «‌مهرگانی‌»
که خوانندش گروهی، مهربانی
به‌پنج و بیست «‌ناقوس‌» است آری
پس آنگه بیست با شش «‌نوبهاری‌»
به‌هفت‌وبیست‌«‌نوشین‌باده‌»‌بگسار
به‌هشت‌و بیست‌رخ بر «‌نیمروز» آر
بود «‌نخجیرگان‌» لحن نه و بیست
همش قولی دگر نخجیرگانی است
سی‌ام‌ره‌« گنج گاو»‌است ای‌خردمند
که او راگنج گاوان نیز خوانند
همش خوانند برخی گنج کاوس
بود این هر سه ره با ذوق مانوس
نظامی حذف کرد «‌آیین جمشید»
ز «‌راح روح‌» هم دامن فروچید
هم افکندن از میانه «‌نوبهاری‌»
پس‌آنگه‌ساخت لحنی چار، جاری
نخستین کرد یاد از «‌ساز نوروز»
که باشد نوبهار آنجا ز نوروز
سوم را نام «‌فرخ‌روز» داده
دگر « کیخسروی‌» نامی نهاده
چو در این شعرها دقت فزایی
توخود سی لحن را از بر نمایی
جامی : دفتر اول
بخش ۵۲ - جواب آن
گفت هر جا شد این شناسایی
موجب عطلت و تن آسایی
آن نشان شقاوت از لیست
اثر لعن و طرد لم یزلیست
هر کجا باشد سبب مجاهده را
محنت کوشش و مکابده ار
آن دلیل سعادت است و نجات
موجب نیل رفعت درجات
مثل آن چو آب نیل آمد
بر بلا و ولا دلیل آمد
قبطیان را ازان دهان پر خون
سبطیان را ازو روان افزون
هر که را در طبیعت اطلاق است
خوردن قابضش چو تریاق است
هر که را قبض باشد و قولنج
او ز قابض ملال بیند و رنج
هست قابض یکی ولی هر جا
اثر دیگرش شود پیدا
اثرش در یکی دوا و علاج
در دگر مایه فساد مزاج
وین تفاوت درین صلاح و خلل
هست ناشی ز اختلاف محل