عبارات مورد جستجو در ۱۰۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی خسرو پرویز
بخش ۶۹
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سیهزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همیبرفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همیگیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سیهزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همیبرفزود
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همیگیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
اندر شکست جان شد، پیدا لطیف جانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
چون این جهان فروشد، وا شد دگر جهانی
بازار زرگران بین، کز نقد زر چه پر شد
گر چه ز زخم تیشه درهم شکست کانی
تا تو خمش نکردی، اندیشه گرد نامد
وا شد دهان دل چون بربسته شد دهانی
چندین هزار خانه، کی گشت از زمانه؟
تا در دل مهندس نقشش نشد نهانی
سریست زان نهان تر، صد نقش ازان مصور
در خاطر مهندس، وندر دل فلانی
چون دل صفا پذیرد، آن سر جهان بگیرد
وان گه کسی نمیرد، در دور لامکانی
تبریز شمس دین را، از لطف لابهیی کن
کز باغ بیزمانی، در ما نگر زمانی
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۷ - ترتیب کردن کوشک برای شیرین
چو شیرین در مداین مهد بگشاد
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوائی
چنین تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
کهای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را اگر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرد است جائی
کزان سوزندهتر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوده
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته پیر
بده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت
که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانت کاری شهوت ندیده
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
پس از ماهی کز آسایش اثر یافت
ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
که از بیم پدر شد سوی نخجیر
وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
بدرد آمد دلش زان بیدوائی
که کارش داشت الحق بینوائی
چنین تا مدتی در خانه میبود
ز بیصبری دلش دیوانه میبود
حقیقت شد ورا کان یک سواره
که میکرد اندرو چندان نظاره
جهان آرای خسرو بود کز راه
نظر میکرد چون خورشید در ماه
بسی از خویشتن بر خویشتن زد
فرو خورد آن تغابن را و تن زد
صبوری کرد روزی چند در کار
نمود آنگه که خواهم گشت بیمار
مرا قصری به خرم مرغزاری
بباید ساختن بر کوهساری
که کوهستانیم گلزار پرورد
شد از گرمی گل سرخم گل زرد
بدو گفتند بت رویان دمساز
کهای شمع بتان چون شمع مگداز
تو را سالار ما فرمود جائی
مهیا ساختن در خوش هوائی
اگر فرماندهی تا کارفرمای
به کوهستان ترا پیدا کند جای
بگفت آری بباید ساختن زود
چنان قصری که شاهنشاه فرمود
کنیزانی کزو در رشک ماندند
به خلوت مرد بنا را بخواندند
که جادوئی است اینجا کار دیده
ز کوهستان بابل نو رسیده
زمین را اگر بگوید کای زمین خیز
هوا بینی گرفته ریز بر ریز
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام
ز ما قصری طلب کرد است جائی
کزان سوزندهتر نبود هوائی
بدان تا مردم آنجا کم شتابند
ز جادو جادوئیها در نیابند
بدین جادو شبیخونی عجب کن
هوائی هر چه ناخوشتر طلب کن
بساز آنجا چنان قصری که باید
ز ما درخواست کن مزدی که شاید
پس آنگه از خزو دیبا و دینار
وجوه خرج دادندش به خروار
چو بنا شاد گشت از گنج بردن
جهان پیمای شد در رنج بردن
طلب میکرد جائی دور از انبوده
حوالی بر حوالی کوه بر کوه
بدست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته پیر
بده فرسنگ از کرمانشهان دور
نه از کرمانشهان بل از جهان دور
بدانجا رفت و آنجا کارگه ساخت
به دوزخ در چنان قصری به پرداخت
که داند هر که آنجا اسب تازد
که حوری را چنان دوزخ نسازد
چو از شب گشت مشگین روی آن عصر
ز مشگو رفت شیرین سوی آن قصر
کنیزی چند با او نارسیده
خیانت کاری شهوت ندیده
در آن زندانسرای تنگ میبود
چو گوهر شهربند سنگ میبود
غم خسرو رقیب خویش کرده
در دل بر دو عالم پیش کرده
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۹ - صفت سمنار و ساختن قصر خورنق
رفت منذر به اتفاق پدر
بر چنین جستجوی بست کمر
جست جائی فراخ و ساز بلند
ایمن از گرمی و گداز و گزند
کانچنان دز در آن دیار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار میجستند
جای آن کارگاه میشستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نیامد راست
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشهور که در خور تست
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار
دستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه او
گرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بیرون ازین به رأی و قیاس
رصدانگیز و ارتفاعشناس
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصد بند و هم طلسم گشای
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه مهر
ساز این شغل ازو توانی یافت
کاین چنین کسوت او تواند بافت
طاقی از گل چنان برآراید
کز ستاره چراغ برباید
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناری
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از رومش
چونکه سمنار سوی نعمان رفت
رغبت کار شد یکی در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهی کرد کار او را راست
آلتی کان رواق را شایست
ساختند آنچنان که میبایست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج
تا هم آخر به دست زرین چنگ
کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیال
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور
چون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیر
در شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد
چون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفید
با هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه زان نداشت امید
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایههای گوهر و مشک
بیشتر زانکه در شمار آید
تا دگر وقتها به کار آید
چوب اگر بازداری از آتش
خام ماند کباب سختی کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش دید
وعدههای امیدوار شنید
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاه
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنج
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگ
این به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
روی نعمان ازین سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورست
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازینی کند به جای دگر
نام و صیت مرا تباه کند
نامه خویش را سیاه کند
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکند
آتش انگیخت خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد
بیخبر بود از اوفتادن خویش
کان بنا برکشید صد گز بیش
گر ز گور خودش خبر بودی
یک به دست از سه گز نیفزودی
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد
نام نعمان بدان بنای بلند
از بلندی به مه رساند کمند
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنقش میخواند
بر چنین جستجوی بست کمر
جست جائی فراخ و ساز بلند
ایمن از گرمی و گداز و گزند
کانچنان دز در آن دیار نبود
وآنچه بد جز همان به کار نبود
اوستادان کار میجستند
جای آن کارگاه میشستند
هرکه بر شغل آن غرض برخاست
آن نمودار ازو نیامد راست
تا به نعمان خبر رسید درست
کانچنان پیشهور که در خور تست
هست نامآوری ز کشور روم
زیرکی کو ز سنگ سازد موم
چابکی چرب دست و شیرین کار
سام دستی و نام او سمنار
دستبردش همه جهان دیده
به همه دیدهای پسندیده
کرده چندین بنا به مصر و به شام
هر یکی در نهاد خویش تمام
رومیان هندوان پیشه او
چینیان ریزهچین تیشه او
گرچه بناست وین سخن فاشست
او ستاد هزار نقاشست
هست بیرون ازین به رأی و قیاس
رصدانگیز و ارتفاعشناس
نظرش بر فلک تنیده لعاب
از دم عنکبوت اصطرلاب
چون بلیناس روم صاحب رای
هم رصد بند و هم طلسم گشای
آگه از روی بستگان سپهر
از شبیخون ماه و کینه مهر
ساز این شغل ازو توانی یافت
کاین چنین کسوت او تواند بافت
طاقی از گل چنان برآراید
کز ستاره چراغ برباید
چون که نعمان بدین طلبکاری
گرم دل شد ز نار سمناری
کس فرستاد و خواند زان بومش
هم برومی فریفت از رومش
چونکه سمنار سوی نعمان رفت
رغبت کار شد یکی در هفت
آنچه مقصود بود از او درخواست
وانگهی کرد کار او را راست
آلتی کان رواق را شایست
ساختند آنچنان که میبایست
پنجه کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج
تا هم آخر به دست زرین چنگ
کرد سیمین رواقی ازگل و سنگ
کوشکی برج برکشیده به ماه
قبله گاه همه سپید و سیاه
کارگاهی به زیب و زرکاری
رنگ ناری و نقش سمناری
فلکی پای گرد کرده به ناز
نه فلک را به گرد او پرواز
قطبی از پیکر جنوب و شمال
تنگلوشای صدهزار خیال
مانده را دیدنش مقابل خواب
تشنه را نقش او برابر آب
آفتاب ار بر او فکندی نور
دیده را در عصابه بستی حور
چون بهشتش درون پر آسایش
چون سپهرش برون پر آرایش
صقلش از مالش سریشم و شیر
گشته آیینهوار عکس پذیر
در شبانروزی از شتاب و درنگ
چون عروسان برآمدی به سه رنگ
یافتی از سه رنگ ناوردی
ازرقی و سپیدی و زردی
صبحدم ز آسمان ازرق پوش
چون هوا بستی ازرقی بر دوش
کافتاب آمدی برون زنورد
چهره چون آفتاب کردی زرد
چون زدی ابر کله بر خورشید
از لطافت شدی چو ابر سفید
با هوا در نقاب یک رنگی
گاه رومی نمود و گه زنگی
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوبتر زانکه خواستند به ساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
داد نعمان به نعمتیش نوید
که به یک نیمه زان نداشت امید
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گرانمایههای گوهر و مشک
بیشتر زانکه در شمار آید
تا دگر وقتها به کار آید
چوب اگر بازداری از آتش
خام ماند کباب سختی کش
دست بخشنده کافت درمست
حاجب الباب درگه کرمست
مرد بنا که آن نوازش دید
وعدههای امیدوار شنید
گفت اگر زان چه وعده دادم شاه
پیش از این شغل بودمی آگاه
نقش این کارگاه چینی کار
بهترک بستمی در این پرگار
بیشتر بردمی در اینجا رنج
تا به من شاه بیش دادی گنج
کردمی کوشکی که تا بودی
روزش از روز رونق افزودی
گفت نعمان چو بیش یابی چیز
به از این ساختن توانی نیز؟
گفت اگر بایدت به وقت بسیچ
آن کنم کین برش نباشد هیچ
این سه رنگ است آن بود صد رنگ
آن زیاقوت باشد این از سنگ
این به یک گنبدی نماید چهر
آن بود هفت گنبدی چو سپهر
روی نعمان ازین سخن بفروخت
خرمن مهر و مردمی را سوخت
پادشاه آتشیست کز نورش
ایمن آن شد که دید از دورش
واتش او گلی است گوهربار
در برابر گل است و در بر خار
پادشه همچو تاک انگورست
در نپیچد دران کز او دورست
وانکه پیچد در او به صد یاری
بیخ و بارش کند به صد خواری
گفت اگر مانمش به زور و به زر
به ازینی کند به جای دگر
نام و صیت مرا تباه کند
نامه خویش را سیاه کند
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه کارش
کرد قصری به چند سال بلند
به زمانیش ازو زمانه فکند
آتش انگیخت خود به دود افتاد
دیر بر بام رفت و زود افتاد
بیخبر بود از اوفتادن خویش
کان بنا برکشید صد گز بیش
گر ز گور خودش خبر بودی
یک به دست از سه گز نیفزودی
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد
نام نعمان بدان بنای بلند
از بلندی به مه رساند کمند
خاک جادوی مطلقش میخواند
خلق ربالخورنقش میخواند
وحشی بافقی : مثنویات
در ستایش کاخ میرمیران
ای مقیمان این خجسته مقام
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
دور باد از شما غم ایام
بر در این بهشت روحانی
عیش و عشرت کنند رضوانی
زین طربخانه نشاط انگیز
رفته غم تا در عدم به گریز
این حرم وین ریاض گرد حرم
قصر حور است و بوستان ارم
صحن و سقفش به چشم صنعت بین
زیور آسمان و زیب زمین
کلک نقاش او گه نیرنگ
ناسخ کارنامه ارژنگ
حبذا طرح این بنای شگرف
پیش دریاچه چو قلزم ژرف
قلزم ژرف و آبش از کوثر
اندر او عکس مهر زورق زر
غایت عمق اندر او نایاب
گاو ماهی ندیدش از ته آب
آب صافش زلال چشمهٔ مهر
غرق در وی چو عکس خویش سپهر
ای خوشا جوی سنگ مرمر او
کز بلور است اصل گوهر او
سنگ شفافش آب آینه رنگ
رنگ آیینهاش گل از پس سنگ
جوی آن آب سلسبیل سرشت
نایب جوی شیر باغ بهشت
حوضی از هر طرف چو یشم در او
خیره از بس اشعه چشم در او
گشته زان حوض آینه کردار
روز بر آب خضر تیره و تار
ماهی ار آلت بیان میداشت
وصف آن حوض بر زبان میداشت
دیده با ماهیش به جلوه در آب
حوت گردون ز رشگ گشته کباب
صور صفحهٔ جدار و درش
نسخهٔ لوح بینی و صورش
نقش بیجان خانهٔ نقاش
یافته جان ز لطف آب و هواش
مطبخش قوت بخش جان همه
بهره ور گشته زان روان همه
نعمتش چون نعیم جنت عام
آتشش نابدیده پخته طعام
آتش و دودش از درون رانده
همچو نامحرمان برون مانده
این بهشت است در سرای وجود
نبود در بهشت آتش و دود
آب فوارهاش به حوض بلور
کز صفا دم زند ز لمعهٔ نور
شمع کافورییست پنداری
در یکی تشت سیم بگذاری
طرفه شمعی که تا به صبح نشور
بزم امید از او بود پر نور
یا رب ای بزم باد فرخنده
شمع دولت در او فروزنده
اندرو تا ابد به وفق مراد
بانی این بنا به دولت باد
آنکه اقبال خادم در اوست
بخت و دولت غلام و چاکر اوست
آسمان طاق درگه جاهش
کهکشان آستان درگاهش
بزم پیرای عیش خانهٔ جود
مجلس آرای بزمگاه وجود
میر میران غیاث دین و دول
آفتاب سپهر و ملک و ملل
تا ابد مدت بقایش باد
وین سرای سرور جایش باد
چون نشیند به صدر جاه وجلال
باد وحشی مقیم صف نعال
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار اندر طلب نمودن شیرین استادان پرهنر را برای بنا نمودن قصر شیرین و یافتن خادمان فرهاد را
بنایی را که باشد حسن بانی
نهد اول پیش بر مهربانی
به یک روزش رساند تا بجایی
که گردد چون فلک عالی بنایی
چو وقت آید که بر مسند نهد گام
شراب عیش باید ریخت در جام
کشد یک خشت از بنیاد سستش
کند ویرانتر از روز نخستش
بنای حسن را سست است بنیاد
اساس عشق یارب بیخلل باد
گذشته سالها از عصر شیرین
همان برجاست نام قصر شیرین
اساسی کاینچنین آباد ماندهست
ز محکم کاری فرهاد ماندهست
چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت
که چون شیرین به هامون بارگی تاخت
فضایی دید و خوش آب و هوایی
برای کار او فرمود جایی
نه بادش را غباری بود بر روی
نه آبش را گلی آلوده در جوی
بساطش را هوایی رغبت انگیز
طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز
طلب فرمود خاصان هنر سنج
در افشان شد ز یاقوت گهر سنج
که میخواهم دو استاد و چه استاد
دو استاد هنرورز و هنرزاد
همه کار بزرگان ساز داده
به دولتخانهها در برگشاده
به دست و کار ایشان میمنت یار
بدیشان میمنت همدست و همکار
نخستین پر هنر صنعت نمایی
که از دست آیدش عالی بنایی
شماری رفته با صنعت شناسش
برون ز انگشت رد طرح اساسش
همه طرحش به وضع هندسی راست
فزونی نیزش اندر هر کم و کاست
ولی باید که شیرین کار باشد
به شیرینیش حسنی یار باشد
دگر آهن تنی فولاد جانی
که بربندد مشقت را میانی
بود از سخت جانی سنگ فرسای
به پرکاری سبک دست و سبک پای
به ذوق خود کند این سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
قیاسی از اساس کارشان کرد
به قدر کار زر در بارشان کرد
به قطع ره درنگ از یاد بردند
گرو ز آتش، سبق از باد بردند
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
خورنق پیش او بی قدر جایی
عجب پاکیزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنایش سخت بنیاد
اگربام فلک کردی گل اندود
سرانگشتش نگردیدی گل آلود
بنایی بر سر آب ار نهادی
اساسش تا قیامت ایستادی
به اعجاز هنر بر یک کف دست
هزاران سقف بر یک پایه میبست
در آن کاری که با فکرش گرو بود
چنان دستش به صنعت تیز رو بود
که تا در ذهن میزد فکر پر کار
به خارج خشت آخر بود در کار
دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ
نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ
قوی بازو قوی گردن، قوی پشت
به فریاد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدی بر سنگ خاره
چو تیشه کردی آنرا پاره پاره
سبک کردی چو دست تیشه فرسای
تراشیدی مگس را شهد از پای
اگر گشتی گران بر تیشهاش دست
به باد دست کوهی ساختی پست
هنرمندی که گاه خورده کاری
چو دادی تیشه را پیکر نگاری
پریدی پشه گر پیشش به تعجیل
نمودی بر پرش سد پیکر پیل
بر آن صنعتگران دانش اندیش
برون دادند زینسان قصهٔ خویش
که زیر پرده ما را حکمرانیست
که چون پرویز او را همعنانیست
به ارمن سکهٔ شاهی به نامش
ولی از ماه تا ماهی غلامش
همایون پیکری تاووس تمثال
بسی باز سپید او را به دنبال
ز خور در پیش روی نور پاشش
بگردد راه مه از دور باشش
جهان در قبضهٔ تسخیر دارد
بسا شاهان که در زنجیر دارد
در آن مجلس که با احسان فتد کار
کسی باید که آنجا زر کند بار
به میلی چند از این آب وهوا دور
بهشتی هست در وی جلوهٔ حور
خوش افتادهستش آنجا عیش رانی
فروچیده بساط شادمانی
هوس دارد یکی قصر دل افروز
به بیمثلان صنعت صنعتآموز
ز خاره پایهاش را زیر پایی
ز استادان در او کار آزمایی
ازین صنعت نگارانی که دیدیم
به این صنعت شما را بر گزیدیم
ندارد دیگری این خط پرگار
شما را رنجه باید شد در این کار
نهد اول پیش بر مهربانی
به یک روزش رساند تا بجایی
که گردد چون فلک عالی بنایی
چو وقت آید که بر مسند نهد گام
شراب عیش باید ریخت در جام
کشد یک خشت از بنیاد سستش
کند ویرانتر از روز نخستش
بنای حسن را سست است بنیاد
اساس عشق یارب بیخلل باد
گذشته سالها از عصر شیرین
همان برجاست نام قصر شیرین
اساسی کاینچنین آباد ماندهست
ز محکم کاری فرهاد ماندهست
چنین گفت آنکه این طرح نو انداخت
که چون شیرین به هامون بارگی تاخت
فضایی دید و خوش آب و هوایی
برای کار او فرمود جایی
نه بادش را غباری بود بر روی
نه آبش را گلی آلوده در جوی
بساطش را هوایی رغبت انگیز
طرب ریز و طرب خیز و طرب بیز
طلب فرمود خاصان هنر سنج
در افشان شد ز یاقوت گهر سنج
که میخواهم دو استاد و چه استاد
دو استاد هنرورز و هنرزاد
همه کار بزرگان ساز داده
به دولتخانهها در برگشاده
به دست و کار ایشان میمنت یار
بدیشان میمنت همدست و همکار
نخستین پر هنر صنعت نمایی
که از دست آیدش عالی بنایی
شماری رفته با صنعت شناسش
برون ز انگشت رد طرح اساسش
همه طرحش به وضع هندسی راست
فزونی نیزش اندر هر کم و کاست
ولی باید که شیرین کار باشد
به شیرینیش حسنی یار باشد
دگر آهن تنی فولاد جانی
که بربندد مشقت را میانی
بود از سخت جانی سنگ فرسای
به پرکاری سبک دست و سبک پای
به ذوق خود کند این سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
قیاسی از اساس کارشان کرد
به قدر کار زر در بارشان کرد
به قطع ره درنگ از یاد بردند
گرو ز آتش، سبق از باد بردند
گزیدند از هنرمندان نامی
دو استاد هنرمند گرامی
به کار خویش هر یک سد هنرمند
به هر انگشت هر یک سد هنر بند
یکی از خشت و گل معجز نمایی
خورنق پیش او بی قدر جایی
عجب پاکیزه دست و سخت استاد
خودش چست و بنایش سخت بنیاد
اگربام فلک کردی گل اندود
سرانگشتش نگردیدی گل آلود
بنایی بر سر آب ار نهادی
اساسش تا قیامت ایستادی
به اعجاز هنر بر یک کف دست
هزاران سقف بر یک پایه میبست
در آن کاری که با فکرش گرو بود
چنان دستش به صنعت تیز رو بود
که تا در ذهن میزد فکر پر کار
به خارج خشت آخر بود در کار
دگر پر صنعتی کز تیشه بر سنگ
نمودی طرح سد چون نقش ارژنگ
قوی بازو قوی گردن، قوی پشت
به فریاد آهن و فولادش از مشت
سر پا گر زدی بر سنگ خاره
چو تیشه کردی آنرا پاره پاره
سبک کردی چو دست تیشه فرسای
تراشیدی مگس را شهد از پای
اگر گشتی گران بر تیشهاش دست
به باد دست کوهی ساختی پست
هنرمندی که گاه خورده کاری
چو دادی تیشه را پیکر نگاری
پریدی پشه گر پیشش به تعجیل
نمودی بر پرش سد پیکر پیل
بر آن صنعتگران دانش اندیش
برون دادند زینسان قصهٔ خویش
که زیر پرده ما را حکمرانیست
که چون پرویز او را همعنانیست
به ارمن سکهٔ شاهی به نامش
ولی از ماه تا ماهی غلامش
همایون پیکری تاووس تمثال
بسی باز سپید او را به دنبال
ز خور در پیش روی نور پاشش
بگردد راه مه از دور باشش
جهان در قبضهٔ تسخیر دارد
بسا شاهان که در زنجیر دارد
در آن مجلس که با احسان فتد کار
کسی باید که آنجا زر کند بار
به میلی چند از این آب وهوا دور
بهشتی هست در وی جلوهٔ حور
خوش افتادهستش آنجا عیش رانی
فروچیده بساط شادمانی
هوس دارد یکی قصر دل افروز
به بیمثلان صنعت صنعتآموز
ز خاره پایهاش را زیر پایی
ز استادان در او کار آزمایی
ازین صنعت نگارانی که دیدیم
به این صنعت شما را بر گزیدیم
ندارد دیگری این خط پرگار
شما را رنجه باید شد در این کار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
فرمان ملک چه ساحری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت
در هندسه دست موسوی داشت
در شعبده صنع ساحری ساخت
شکل فلک دوازده برج
زین قصر دوازده دری ساخت
از بس که به صنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهرهٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت
شاه عجم اخستان که دین را
پیرایه ز عدلپروری ساخت
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آینهٔ سکندری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت
در هندسه دست موسوی داشت
در شعبده صنع ساحری ساخت
شکل فلک دوازده برج
زین قصر دوازده دری ساخت
از بس که به صنعتش طرازید
نقاش طراز ساحری ساخت
از چهرهٔ چرخ برد زنگار
نزهتگه خسرو سری ساخت
وز روی شفق گرفت شنگرف
تصویر شهنشه فری ساخت
یک دریا گوهر از قلم راند
تا صورت شاه گوهری ساخت
شاه عجم اخستان که دین را
پیرایه ز عدلپروری ساخت
اسکندر وقت کز حسامش
عقل آینهٔ سکندری ساخت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - در مدح ناصرالدین طاهر و توصیف عمارت وی
می بیاور که جشن دستورست
جشن عالی سرای معمورست
قبهای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست
قبهای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که میدانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
جشن عالی سرای معمورست
قبهای کز نوای مطرب او
کوه را در سر از صدا سورست
قبهای کز فروغ دیوارش
آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست
که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را
آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را
تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این
نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه
خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف
چشمهٔ عرصهٔ نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی
زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد
تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین
تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر
بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز
از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی
رای او را تجلی طورست
جرعهٔ خنجر خلافش را
چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد
چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم
که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور
که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل
بعد ازو هرکه هست مامورست
امر او ملاک الرقابی نیست
که به ملک نفاذ مغرورست
رای او نور آفتابی نه
که به تعقیب سایه مشهورست
آتش اندر تب سیاست اوست
طبع او زان همیشه محرورست
ابر را رافت از رعایت اوست
سعی او زان همیشه مشکورست
جرعهٔ جام حکم او دارد
باد از آن در مسیر مخمورست
ای قدر قدرتی که با عزمت
زور بازوی آسمان زورست
سخرهٔ ترجمانی قلمت
هرچه در ضمن لوح مسطورست
نشر اموات می کند به صریر
مگرش آفرینش صورست
کشف اسرار می کند به رموز
به رموزی که در منثورست
وصف مکتوب او همی کردم
به حلاوت چنانکه مذکورست
شهد گفت آن کمر که میدانی
زین سبب بر میان زنبورست
عجبا لا اله الا الله
کز کمالت چه حظ موفورست
تا که مقدور حل و عقد قضا
در حجاب زمانه مستورست
دست فرسود حل و عقد تو باد
هرچه در ملک دهر مقدورست
روزگارت چنان که نتوان گفت
که درو هیچ روز محذورست
هم از آن سان که بوالفرج گوید
روزگار عصیر انگورست
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت سرای معمور
ای همایون سرای فرخنده
که شد از رونقت طرب زنده
طاق کسری ز دفترت کسریست
هشت جنت ز گلشنت قصریست
خاکت از مشک و سنگت از مرمر
بادت از خلد و آبت از کوثر
کوه پیموده سنگ و بر سخته
بهر فرش تو تخته بر تخته
با زر شمسهٔ تو در یاری
لاجورد سپهر زنگاری
کاشی و آجرت به هر خرده
مال قارون به دم فرو برده
گچ بام تو نه سپهر به دور
از ره کهکشان کشیده به ثور
کرده با شاخ گلبنت ز فلک
شاخ طوبی خطاب « طوبی لک»
نقشبندان کن به کنده گری
بر درت کرده عمر خود سپری
در تک این رواق بالنده
پشت ماهی به گاو نالنده
ماه ازین طارم زمین مرکز
در دم آفتابت آجر پز
صحن معمورت آستان سپهر
سقف مرفوعت آشیانهٔ مهر
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ
کار سنگ از تو چون نگار شده
جام با سنگ سازگار شده
که شد از رونقت طرب زنده
طاق کسری ز دفترت کسریست
هشت جنت ز گلشنت قصریست
خاکت از مشک و سنگت از مرمر
بادت از خلد و آبت از کوثر
کوه پیموده سنگ و بر سخته
بهر فرش تو تخته بر تخته
با زر شمسهٔ تو در یاری
لاجورد سپهر زنگاری
کاشی و آجرت به هر خرده
مال قارون به دم فرو برده
گچ بام تو نه سپهر به دور
از ره کهکشان کشیده به ثور
کرده با شاخ گلبنت ز فلک
شاخ طوبی خطاب « طوبی لک»
نقشبندان کن به کنده گری
بر درت کرده عمر خود سپری
در تک این رواق بالنده
پشت ماهی به گاو نالنده
ماه ازین طارم زمین مرکز
در دم آفتابت آجر پز
صحن معمورت آستان سپهر
سقف مرفوعت آشیانهٔ مهر
چون ز سرخاب روی شاهد شنگ
داده سرخاب را جمال تو رنگ
کار سنگ از تو چون نگار شده
جام با سنگ سازگار شده
اوحدی مراغهای : جام جم
در صفت مسجد
ای گرامی بهشت مسجد نام
خلد خاصی ز روح جنت عام
شاه دیوارت، ای عمارت خیر
بن و بیخ کنشت کنده و دیر
از تو دین را نظام خواهد بود
در تو مهدی امام خواهد بود
نیم شب دیدهٔ مؤذن بام
دیده زین سوت صبح و زان سو شام
از ستونهات بیستون سنگی
وز طبقهات آسمان رنگی
به مسافر در این سرای سرور
منبرت سدره را نموده ز دور
بتو گردون ارادت آورده
در تو گبران شهادت آورده
کرده هر شب ز گنبد نیلی
در هوای تو ماه قندیلی
زیر این قبههای خرگاهی
در عرق رفته گاو با ماهی
ز اوج مقصورهٔ تو پیش ملک
اعتراف قصور کرده فلک
از شعاع تو در شب تیره
مسجد بصره را بصر خیره
طور در طورهای بام تو درج
قاف در کاف گنبدت شده خرج
ماه نو مرغ وقت ساعت تو
جمع کروبیان جماعت تو
دین به پشتی روی دیوارت
کرده اسباب شرک را غارت
خلد خاصی ز روح جنت عام
شاه دیوارت، ای عمارت خیر
بن و بیخ کنشت کنده و دیر
از تو دین را نظام خواهد بود
در تو مهدی امام خواهد بود
نیم شب دیدهٔ مؤذن بام
دیده زین سوت صبح و زان سو شام
از ستونهات بیستون سنگی
وز طبقهات آسمان رنگی
به مسافر در این سرای سرور
منبرت سدره را نموده ز دور
بتو گردون ارادت آورده
در تو گبران شهادت آورده
کرده هر شب ز گنبد نیلی
در هوای تو ماه قندیلی
زیر این قبههای خرگاهی
در عرق رفته گاو با ماهی
ز اوج مقصورهٔ تو پیش ملک
اعتراف قصور کرده فلک
از شعاع تو در شب تیره
مسجد بصره را بصر خیره
طور در طورهای بام تو درج
قاف در کاف گنبدت شده خرج
ماه نو مرغ وقت ساعت تو
جمع کروبیان جماعت تو
دین به پشتی روی دیوارت
کرده اسباب شرک را غارت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱
در زمان خدیو دارا شان
آن کرم پیشهٔ کریم نهاد
سایه حق کریمخان که ز عدل
زینت دهر و زیب دوران داد
شهریار جهان که در گیتی
کرمش عقدههای بسته گشاد
کامیابی که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کامبخشی که یافت از در او
هر که آمد به جستجوی مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ریزهخوار نوالهٔ کرمش
ترک و تاجیک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطیع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل اندیشهٔ مراد ازو
وز قضا سعی و از قدر امداد
حاجی آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوری که در عهدش
کس نبیند ز گلرخان بیداد
معدلت گستری که از بیمش
صید ناید به خاطر صیاد
چون ز بخت بلند امارت یافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پی آبادیش به جان کوشید
که خدایش جزای خیر دهاد
صد هزاران بنای خیر آنجا
ز اقتضای نهاد نیک، نهاد
دلگشا کاروانسرایی ساخت
زینت افزای عالم ایجاد
که بنایی ندیده مانندش
چشم گردون در این خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزای و ذات عماد
همه وقتش هوای فروردین
گر همه بهمن است یا مرداد
حوض کوثر نشان آن گویی
نیل مصر است و دجلهٔ بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غریبی که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نیامد یاد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرین بر روان آن استاد
سحر دستش کشیده بر خارا
شکل مانی ز تیشهٔ فرهاد
چون به معماری قضا و قدر
یافت اتمام این نکو بنیاد
بهر تاریخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد
آن کرم پیشهٔ کریم نهاد
سایه حق کریمخان که ز عدل
زینت دهر و زیب دوران داد
شهریار جهان که در گیتی
کرمش عقدههای بسته گشاد
کامیابی که هر مراد که خواست
دادش از لطف کردگار عباد
کامبخشی که یافت از در او
هر که آمد به جستجوی مراد
خسرو معدلت نشان که بود
دولتش متصل به روز معاد
ریزهخوار نوالهٔ کرمش
ترک و تاجیک و بنده و آزاد
امر او را به جان ستاره مطیع
حکم او را به دل فلک منقاد
در دل اندیشهٔ مراد ازو
وز قضا سعی و از قدر امداد
حاجی آقا محمد آنکه چو او
در هنر مادر زمانه نزاد
دادگر داوری که در عهدش
کس نبیند ز گلرخان بیداد
معدلت گستری که از بیمش
صید ناید به خاطر صیاد
چون ز بخت بلند امارت یافت
در صفاهان که هست رشک بلاد
پی آبادیش به جان کوشید
که خدایش جزای خیر دهاد
صد هزاران بنای خیر آنجا
ز اقتضای نهاد نیک، نهاد
دلگشا کاروانسرایی ساخت
زینت افزای عالم ایجاد
که بنایی ندیده مانندش
چشم گردون در این خراب آباد
چون فلک سربلند و ذات بروج
چون ارم جان فزای و ذات عماد
همه وقتش هوای فروردین
گر همه بهمن است یا مرداد
حوض کوثر نشان آن گویی
نیل مصر است و دجلهٔ بغداد
هر که بر وضع آن نظر افکند
باغ فردوسش از نظر افتاد
هر غریبی که جا گرفت آنجا
هرگزش از وطن نیامد یاد
خان گلشن به نام خوانندش
در صفا چون نشان ز گلشن داد
داده استاد، جان به آب و گلش
کافرین بر روان آن استاد
سحر دستش کشیده بر خارا
شکل مانی ز تیشهٔ فرهاد
چون به معماری قضا و قدر
یافت اتمام این نکو بنیاد
بهر تاریخ زد رقم هاتف
جاودان داردش خدا آباد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۰
به حکم بندهٔ خلاق آن رزاق بیمنت
که کردش کافل ارزاق لطف قادر منان
امیر بینظیر مرحمتپرور که از دادش
شود بیباک آهوبره گرگ پیر را مهمان
دلیر شیرگیر معدلتپرور که از بیمش
کند در بیشه شیر شرزه چنگال خود از دندان
پس از تعمیر کاشان کز ازل میبود ویرانه
به یمن همت عالیش چون گردید آبادان
بنا شد خانهٔ دلکش روان شد جوی آبی خوش
به خوبی روضهٔ رضوان به صافی چشمهٔ حیوان
زلال حوض آن پیوسته روحافزار و جانپرور
نسیم صحن آن همواره عنبربیز و مشکافشان
ازین دلکش بنا کاشان به اصفاهان همی نازد
سزد هر چند بر گلزار جنت نازد اصفاهان
چو از معماری لطف خدا بر پا شد این خانه
که در وی با نیش خرم زید با عمر جاویدان
پی تاریخ سال آن رقم زد خامهٔ هاتف
همی نازد به اصفاهان ازین دلکش بنا کاشان
که کردش کافل ارزاق لطف قادر منان
امیر بینظیر مرحمتپرور که از دادش
شود بیباک آهوبره گرگ پیر را مهمان
دلیر شیرگیر معدلتپرور که از بیمش
کند در بیشه شیر شرزه چنگال خود از دندان
پس از تعمیر کاشان کز ازل میبود ویرانه
به یمن همت عالیش چون گردید آبادان
بنا شد خانهٔ دلکش روان شد جوی آبی خوش
به خوبی روضهٔ رضوان به صافی چشمهٔ حیوان
زلال حوض آن پیوسته روحافزار و جانپرور
نسیم صحن آن همواره عنبربیز و مشکافشان
ازین دلکش بنا کاشان به اصفاهان همی نازد
سزد هر چند بر گلزار جنت نازد اصفاهان
چو از معماری لطف خدا بر پا شد این خانه
که در وی با نیش خرم زید با عمر جاویدان
پی تاریخ سال آن رقم زد خامهٔ هاتف
همی نازد به اصفاهان ازین دلکش بنا کاشان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۳۸
خان جم کوکبه عبدالرزاق
که کند دیدن او جان تازه
آن که رخسار و جمالش دایم
هست چون گل به گلستان تازه
آن که ز ابر کرمش کشت امید
هست چون سبزه ز باران تازه
آن که با جود کفش هر روزه
عهد نو سازد و پیمان تازه
شهر کاشان را از همت او
شد پس از زلزله بنیان تازه
گشت از مسجد و بازار و حصار
همهٔ ابنیهٔ آن تازه
پایهها راست شد ارکان محکم
گنبدش نوشد و ایوان تازه
زان بناهای مجدد گردید
مسجد جامع ویران تازه
منهدم بود چنان کش گفتی
نتوان کرد به عمران تازه
همتش گشت چون آنجا معمار
سقفها نوشد و جدران تازه
شد چنان تازه که در هفت اقلیم
مسجدی نیست بدینسان تازه
از طواف حرم محترمش
مؤمنان را شود ایمان تازه
در وی افواج ملایک آیند
هر دم از گنبد گردان تازه
بهر تاریخ خرد با هاتف
گفت شد مسجد کاشان تازه
که کند دیدن او جان تازه
آن که رخسار و جمالش دایم
هست چون گل به گلستان تازه
آن که ز ابر کرمش کشت امید
هست چون سبزه ز باران تازه
آن که با جود کفش هر روزه
عهد نو سازد و پیمان تازه
شهر کاشان را از همت او
شد پس از زلزله بنیان تازه
گشت از مسجد و بازار و حصار
همهٔ ابنیهٔ آن تازه
پایهها راست شد ارکان محکم
گنبدش نوشد و ایوان تازه
زان بناهای مجدد گردید
مسجد جامع ویران تازه
منهدم بود چنان کش گفتی
نتوان کرد به عمران تازه
همتش گشت چون آنجا معمار
سقفها نوشد و جدران تازه
شد چنان تازه که در هفت اقلیم
مسجدی نیست بدینسان تازه
از طواف حرم محترمش
مؤمنان را شود ایمان تازه
در وی افواج ملایک آیند
هر دم از گنبد گردان تازه
بهر تاریخ خرد با هاتف
گفت شد مسجد کاشان تازه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
خانهٔ دوری دل از همه پرداختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
وانداران بهر تو وحدتکدهای ساختهام
زیر این سقف مقرنس به ازین جائی نیست
که من تنگ دل از بهر تو پرداختهام
هست دیگ طربم ز آتش بیدود بهجوش
تا سر از همدمیت شعلهٔوش افراختهام
کس نینداخته در ساحت این تنگ فضا
طرح صرحی که من از بهر تو انداختهام
محتشم نزد خرد تنگ فضائیست جهان
کز قناعت من دلتنگ به دان ساختهام
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۴ - صفت مسجد جامع
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۳۵ - صفت مناره
شکل مناره چو ستونی ز سنگ
از پی سقف فلک شیشه رنگ
آن که ز زر بر سرش افسرشده است
سنگ ز نزدیکی خور زر شده است
سنجر سنگین که ستون سپهر
آمده از مهر و شده هم به مهر
سنگ وی از بس که به خورشید شود
زو از خورشید عیاری نمود
از پی بررفتن هفت آسمان
کرد زمین تا به فلک نرد بان
گرد سرش کرد موذن چو گشت
قامتش از مسجد عیسی گذشت
موذنش آن جا که اقامت کشید
قامت موذن نتواند رسید
مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت
حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت
از پی سقف فلک شیشه رنگ
آن که ز زر بر سرش افسرشده است
سنگ ز نزدیکی خور زر شده است
سنجر سنگین که ستون سپهر
آمده از مهر و شده هم به مهر
سنگ وی از بس که به خورشید شود
زو از خورشید عیاری نمود
از پی بررفتن هفت آسمان
کرد زمین تا به فلک نرد بان
گرد سرش کرد موذن چو گشت
قامتش از مسجد عیسی گذشت
موذنش آن جا که اقامت کشید
قامت موذن نتواند رسید
مسجد جامع ، زدرون ، چون بهشت
حوض ، زبیرون ، شده گوهر سرشت
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۳۹
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۵
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۱۲