عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ بزرگ
همه بت‌هایم را می‌شکنم
تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.

همه بت‌هایم را می‌شکنم
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
تا راهِ بی‌پایانِ غزلم،
از سنگ‌فرشِ بت‌هایی که
در معبدِ ستایشِ‌شان چو عودی در آتش سوخته‌ام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.



گرچه انسانی را در خود کشته‌ام
گرچه انسانی را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناخته‌ام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخه‌ی جدامانده‌ی من! ــ
میانِ این هر دو
من
لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردِ تلاشِ بی‌توقفِ خویش‌ام.



این طرف،
در افقِ خونینِ شکسته،
انسانِ من ایستاده است.
او را می‌بینم، او را می‌شناسم:
روحِ نیمه‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:

«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
مرا نجات بده!»

و آن طرف
در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ رودررو،
زنِ مهتابیِ من...

و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌هایِ بنفشِ درد طلوع می‌کند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
بر سینه‌ی من می‌فشارد



من از آن روز که نگاهم دوید
و پرده‌های آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمه‌اش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکسته‌ی خونین‌اش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستاره‌ها ــ
چشم‌های درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمه‌ی دیگرِ خود می‌گردد
شعله می‌زند.

و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جان‌گزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی،
آن را ازهم‌دریده است.

و من اکنون
یک‌پارچه دردم...



در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشم‌های من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشواره‌های من درخشید:

«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقره‌ی زندانِ تاریکِ من،
مرا نجات بده!»
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خواب‌های سپیدِ من،
مرا به پیشِ خودت ببر!»



زنِ افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دست‌های من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستان‌هایش جاری شد.
سایه‌ی لبِ زیرینش بر چانه‌اش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمه‌ی روحِشان جذبِ هم گردد.

حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روح‌ها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
کمرش چون مار سُرید،
لغزید و گریخت،
در افقِ ستاره‌بارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقره‌یی، مرا به کنارِ خودت ببر!»

و ناله‌اش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»

و بر شقیقه‌های دردناکِ من نشست.



میانِ دو افق،
بر سنگ‌فرشِ ملعنت،
راهِ بزرگِ من پاهای مرا می‌جوید.

و ساکت شوید،
ساکت شوید تا سم‌ْضربه‌های اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یال‌های آتشِ تشویش‌اش.

به کنار! به کنار!
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پرده‌های افقِ ستاره‌بارانِ رودررو:
تصویرهای دور و نزدیک،
شباهت و بیگانگی،
دوست داشتن و راست گفتن ــ
و نه کینه ورزیدن
و نه فریب دادن...



میانِ آرزوهایم خفته‌ام.
آفتابِ سبز،
تبِ شن‌ها و شوره‌زارها را در گاهواره‌ی عظیمِ کوه‌های یخ می‌جنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقه‌ی بابونه‌های بیابانی بالا می‌کشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه می‌کند:
خستگیِ وصل، که به‌سانِ لحظه‌ی تسلیم، سفید است و شرم‌انگیز.



در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهواره‌ی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشم‌اندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشده‌ام را
چون حلقه‌ی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بی‌نگاهِ آرزوهایم بستند.



راهِ میانِ دو افق
طولانی و بزرگ
سنگلاخ و وحشت‌انگیز است.

ای راهِ بزرگِ وحشی
که چخماقِ سنگ‌فرش‌ات مدام چون لحظه‌های میانِ دیروز و فردا
در نبضِ اکنونِ من
با جرقه‌های ستاره‌یی‌ات دندان می‌کروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟

اما رؤیتِ این جامه‌های کثیف بر اندامِ انسان‌های پاک، چه دردانگیز است!



و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه می‌زند.

و چه چیز آیا،
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمی‌شود
میخ‌کوبم می‌کند؟

آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتش‌های گُل‌انداخته‌ی کیفرهای بی‌دلیل راهی نیست؟

و کجاست؟
به من بگویید که کجاست
خداوندگارِ دریای گودِ خواهش‌های پُرتپشِ هر رگِ من،
که نامش را جاودانه
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشه‌ی جگرِ چلیده‌ی خود نقش کرده‌ام؟

و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشه‌ی مردی که امیدی با خود ندارد!



میانِ دو پاره‌ی روحِ من هواها و شهرهاست
انسان‌هاست با تلاش‌ها و خواهش‌هاشان
دهکده‌هاست با جویبارها
و رودخانه‌هاست با پل‌هاشان، ماهی‌ها و قایق‌هاشان.
میانِ دو پاره‌ی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
دنیا
من نمی‌خواهم ببینمش!

تا نمی‌دانستم
که پاره‌ی دیگرِ این روح کجاست،
رؤیایی خالی بودم:
ـ رؤیایی خالی، بی‌سر و ته، بی‌شکل و بی‌نگاه...

و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگ‌فرشِ ظلم خفته است
می‌بینم که دیگر نیستم،
دیگر هیچ نیستم حتا سایه‌یی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.



شبِ پرستاره‌ی چشمی در آسمانِ خاطره‌ام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمی‌خواهم تو را ببینم،
دیگر نمی‌خواهم،
نمی‌خواهم هیچ‌کس را بشناسم!
میانِ همه این انسان‌ها که من دوست داشته‌ام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کرده‌ام
کدامیک آیا از من انتقام باز می‌ستاند؟
و این اسبِ سیاهِ وحشی
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ می‌نوازد با من چه می‌خواهد بگوید؟



در افقِ شکسته‌ی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمه‌روحِ جدا شده‌اش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد می‌کشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبنده‌ی من، نجاتم بده!»

و در افقِ مهتابیِ ستاره‌بارانِ آن طرف
زنِ رؤیاییِ من. ــ
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعله‌های بنفشِ دردی که دود می‌کند می‌سوزد:

«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خواب‌های سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»

و میانِ این هر دو افق
من ایستاده‌ام.

و عشقم قفسی‌ست از پرنده خالی،
افسرده و ملول،
در مسیرِ توفانِ تلاشم،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطره‌خیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزه‌های مبهمِ دردی کشنده می‌آکند.



اما نیم‌شبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته‌اند.
و تو آن‌گاه خواهی دانست،
خونِ سبزِ من!
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالی‌ست.
و تو آنگاه خواهی دانست،
پرنده‌ی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها مانده‌ای با روحِ خودت
و بی‌کسی‌ات را دردناک‌تر خواهی چشید زیرِ دندانِ غم‌ات:
غمی که من می‌برم
غمی که من می‌کشم...

دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جان‌گزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است، بهبود یابد.
دیگر آن زمان گذشته است
و من
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشته‌ام.



انسانی را در خود کشتم
انسانی را در خود زادم

و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفت‌وآمدِ دردی بیش نبودم:
دردِ مقطعِ روحی
که شقاوت‌های نادانی‌اش ازهم‌دریده است...
تنها
هنگامی که خاطره‌ات را می‌بوسم در می‌یابم دیری‌ست که مرده‌ام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطره‌ی تو سردتر می‌یابم. ــ
از پیشانیِ خاطره‌ی تو
ای یار!
ای شاخه‌ی جدا مانده‌ی من!

۱۳۳۰

احمد شاملو : هوای تازه
چشمان تاریک
چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود،
مرثیه‌ی دردناکِ من بود
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...



هزاران پوزه‌ی سردِ یأس،
در خوابِ آغازنشده به‌انجام رسیده‌ی من،
در رویای مارانِ یک‌چشمِ جهنمی فریاد کشیده‌اند.

و تو نگاه و انحناهای اثیریِ پیکرت را همراه بردی
و در جامه‌ی شعله‌ورِ آتشِ خویش،
خاموش و پرصلابت و سنگین
بر جاده‌ی توفان‌زده‌یی گذشتی
که پیکرِ رسوای من با هزاران گُل‌میخِ نگاه‌های کاوشکار،
بر دروازه‌های عظیمش آویخته بود...



بگذار سنگینیِ امواجِ دیرگذرِ دریای شبچراغیِ خاطره‌ی تو را
در کوفتگیِ روحِ خود احساس کنم.
بگذار آتشکده‌ی بزرگِ خاموشیِ بی‌ایمانِ تو
مرا در حریقِ فریادهایم خاکستر کند.

خاربوته‌ی کنارِ کویرِ جُستجو باش
تا سایه‌ی من، زخم‌دار و خون‌آلود
به هزاران تیغِ نگاهِ آفتاب‌بارِ تو آویزد...



در دهلیز طولانیِ بی‌نشان
هزاران غریوِ وحشت برخاست
هزاران دریچه‌ی گمنام برهم کوفت
هزاران دَرِ راز گشاده شد
و جادوی نگاهِ تو،
گُلِ زردِ شعله را از تارکِ شمعِ نیم‌سوخته ربود...

هزاران غریوِ وحشت در تالابِ سکوت رسوب کرد
هزاران دریچه‌ی گمنام از هم گشود،
و نفسِ تاریکِ شب از هزاران دهان بر رگِ طولانیِ دهلیز دوید

هزاران دَرِ راز بسته شد،
تا من با الماسِ غریوی جگرم را بخراشم
و در پسِ درهای بسته‌ی رازی عبوس
به استخوان‌های نومیدی مبدل شوم.



در انتهای اندوهناکِ دهلیزِ بی‌منفذ،
چشمانِ تو شبچراغِ تاریکِ من است.

هزاران قفلِ پولادِ راز بر درهای بسته‌ی سنگین میانِ ما
به‌سانِ مارانِ جادویی نفس می‌زنند.
گُل‌های طلسمِ جادوگرِ رنجِ من از چاه‌های سرزمینِ تو می‌نوشد،
می‌شکفد،
و من لنگرِ بی‌تکانِ نومیدیِ خویشم.

من خشکیده‌ام
من نگاه می‌کنم
من درد می‌کشم
من نفس می‌زنم
من فریاد برمی‌آورم:
ــ چشمانِ تو شبچراغِ سیاهِ من بود.
مرثیه‌ی دردناکِ من بود چشمانِ تو.
مرثیه‌ی دردناک و وحشتِ تدفینِ زنده‌به‌گوری که منم، من...

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
پشتِ ديوار
تلخیِ این اعتراف چه سوزاننده است که مردی گشن و خشم‌آگین
در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های پُرطبل‌اش
دردناک و تب‌آلود از پای درآمده است. ــ

مردی که شب‌همه‌شب در سنگ‌های خاره گُل می‌تراشید
و اکنون
پُتکِ گرانش را به سویی افکنده است
تا به دستانِ خویش که از عشق و امید و آینده تهی‌ست فرمان دهد:

«ــ کوتاه کنید این عبث را، که ادامه‌ی آن ملال‌انگیز است
چون بحثی ابلهانه بر سرِ هیچ و پوچ...
کوتاه کنید این سرگذشتِ سمج را که در آن، هر شبی
در مقایسه چون لجنی‌ست که در مردابی ته‌نشین شود!»



من جویده شدم
و ای افسوس که به دندانِ سبعیت‌ها
و هزار افسوس بدان خاطر که رنجِ جویده شدن را به‌گشاده‌رویی تن در دادم
چرا که می‌پنداشتم بدین‌گونه، یارانِ گرسنه را در قحط‌سالی این‌چنین از گوشتِ تنِ خویش طعامی می‌دهم
و بدین رنج سرخوش بوده‌ام
و این سرخوشی فریبی بیش نبود؛

یا فروشدنی بود در گندابِ پاکنهادیِ خویش
یا مجالی به بی‌رحمیِ ناراستان.
و این یاران دشمنانی بیش نبودند
ناراستانی بیش نبودند.



من عمله‌ی مرگِ خود بودم
و ای دریغ که زندگی را دوست می‌داشتم!

آیا تلاشِ من یکسر بر سرِ آن بود
تا ناقوسِ مرگِ خود را پُرصداتر به نوا درآورم؟

من پرواز نکردم
من پَرپَر زدم!



در پسِ دیوارهای سنگیِ حماسه‌های من
همه آفتاب‌ها غروب کرده‌اند.
این سوی دیوار، مردی با پُتکِ بی‌تلاش‌اش تنهاست،
به دست‌های خود می‌نگرد
و دست‌هایش از امید و عشق و آینده تهی‌ست.

این سوی شعر، جهانی خالی، جهانی بی‌جنبش و بی‌جنبده، تا ابدیت گسترده است
گهواره‌ی سکون، از کهکشانی تا کهکشانی دیگر در نوسان است
ظلمت، خالیِ سرد را از عصاره‌ی مرگ می‌آکند
و در پُشتِ حماسه‌های پُرنخوت
مردی تنها
بر جنازه‌ی خود می‌گرید

۵ آذرِ ۱۳۳۴
فروغ فرخزاد : اسیر
افسانهٔ تلخ
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی


ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت


کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود
ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود


به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را


به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوهٔ ظاهر ندیدند
به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند


شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم
ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم


چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟


چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام ِگل خورشید افتاد
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد


به جامی بادهٔ شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت


شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟


کنون ، این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی ، نه پیک آشنایی
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
فروغ فرخزاد : اسیر
بیمار
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده


هر دم میان پنجهٔ من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله می کنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش


گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلتد
چون بشنوم ز نالهٔ خود نامش


ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیدهٔ منست که بیدارست


یاد آیدم که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه


گاهی به گوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد


شب خامُش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
مهدی اخوان ثالث : زمستان
شکار (یک منظومه)
۱
وقتی که روز آمده، ‌اما نرفته شب
صیاد پیر، ‌گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
ناشسته رو، ‌ ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است، و خفته بسی رازها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
افکنده‌اند و لوله ز آوزها در او
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر، شهر خویش را
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
۲
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است
صیاد پیر، ‌شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه
صیاد: وه، دست من فسرد، ‌ چه سرد است دست تو
سرچشمه‌ات کجاست، اگر زمهریر نیست؟
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایهٔ قدیمی‌ام!‌ ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من، ‌که گوزنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد
تا دور دست خلوت کشیده راه
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست می‌چرد و سیر می‌شود
هنگام ظهر، تشنه‌تر از لاشهٔ کویر
خوش خوش به سوی دره‌ ای سرازیر می‌شود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آید شکار من، ‌جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته، ‌نهان پشت شاخ و برگ
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک
بر دره عمیق، ‌که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود، ‌سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می‌شود
گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را
وین مام سبز موی، فراموشکار پیر
از یاد می‌برد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
با لاشهٔ گوزن جوانم، ‌ رسم ز راه
واندازمش به پای تو، ‌آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو، ‌ خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال
همسایهٔ قدیمی‌ام، ‌ ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو
شاید که گرم‌تر شود این سرد پیکرت
هان، آبشار! من دگر از پا فتاده‌ام
جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان
من در کناره درهٔ مرگ ایستاده‌ام
از آخرین شکار من، ای مخمل سپید
خرگوش ماده‌ای که دلش سفت و زرد بود
یک ماه و نیم می‌گذرد، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گرده‌اش سوار، من و صید لاغرم
می‌شست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر، ‌ غرقه در اندیشه‌های خویش
و آب از کنار سبلتش آهسته می‌چکید
بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوش‌ها و قفا را، ‌ بسان مسح
با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
می‌شست دست و روی و به رویش هزار در
از باغ‌های خاطره و یاد، ‌ باز بود
هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
۳
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعله‌های سبز
که‌اش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ
گه طرح ساده‌ای ز خزان چهره می‌نمود
در سایه‌های دیگر گم گشته سایه‌اش
صیاد، غرق خاطره‌ها، راه می‌سپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطره‌ای گرد می‌سترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکه‌های خون
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
با احتیاط و خم خم می‌رفت و می‌دوید؟
آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
۴
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن، ‌شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت، ‌همه نقش و رنگ و بوی
انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ
در جامه‌های سبز خود، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوش‌ها
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزه‌های ساحلش، کنون گوزن‌ها
آسوده‌اند بی خبر از راز روزگار
سیراب و سیر، ‌ بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسوده‌اند خرم و خوش، ‌ لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای، سوی آب
آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر، ‌پس پشت درنگ خویش
صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟
ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ...؟ صیاد ناله کرد
صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، ‌ آخر دگر چرا
تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست
هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر
صیاد: هان! آمد آن حریف که می‌خواستم، چه خوب
زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر
از شانه‌اش فرو شد و در پهلویش نشست
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ
صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود می‌رسم به آن
می‌گفت و می‌دوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او، ‌دریغ
دنبال صید و بر پی خون‌های تازه‌اش
می‌رفت و می‌دوید و دلش سخت می‌تپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنه‌ای
خود را به جهد این سو و آن سوی می‌کشید
صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خنده‌ای
لب‌های پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفه‌های او
صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، ‌ به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
باید سریع‌تر بدوم کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش، ای خدا
۵
دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنه‌ای که خط سرخ تازه‌ای
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنه‌ای که ازین گونه قصه‌ها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟
و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟
راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه
نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان
۶
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه‌ها
تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
خمیازه‌ای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟
آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا، این چابک دلیر
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر می‌جهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی
پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزه‌اش
نقشهٔ هجوم او را تنظیم می‌کند
با گوش برفراشته، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم می‌کند
کنون به سوی بوی دوان و جهان، ‌ چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ
۷
کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون
خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر، خسته‌تر از خسته، بی شتاب
و آرام، می‌خزید و به ره گام می‌گذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته، ولی شب نیامده
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار
۸
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود، ‌ نشد فرصت و همین
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل می‌گسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و می‌درید
او را، ‌ چنانکه گرگ درد گوسپند را
۹
شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب می‌خزید پیش‌تر و باز پیش‌تر
جنگل می‌آرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد، ‌ مکرد، ‌ مزد، نه به چیزیش اعتنا
دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامه‌ای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا و فکنده است
بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود
از سیم ساده، حلقه، ز فیروزه‌اش نگین
فیروزه‌اش عقیق شده، سیم زر سرخ
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
می‌ریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ
پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
۱۰
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی‌پرد
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانه‌ها را از یاد می‌برد ...
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح، شیر می نوشد ز پستان سحر،
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
فریدون مشیری : بهار را باورکن
دیگر زمین تهی نیست
خوابم نمی ربود
نقش هزار گونه خیال از حیات و مرگ
در پیش چشم بود
شب در فضای تارخود آرام می گذشت
از راه دور بوسه سرد ستاره ها
مثل همیشه بدرقه می کرد خواب را
در آسمان صاف
من در پی ستاره خود می شتافتم
چشمان من به وسوسه خواب گرم شد
ناگاه بندهای زمین در فضا گسیخت
در لحظه ای شگرف زمین از زمان گریخت
در زیر بسترم
چاهی دهان گشود
چون سنگ در غبار و سیاهی رها شدم
می رفتم آنچنان که زهم
می شکافتم

مردی گران به جان زمین اوفتاده بود
نبضش به تنگنای دل خاک می تپید
در خویش می گداخت
از خویش می گریخت
می ریخت می گسست
می کوفت می شکافت
وز هر شکاف بوی نسیم غریب مرگ
در خانه می شتافت
انگار خانه ها و گذرهای شهر را
چندین هزار دست
غربال
می کنند
مردان و کودکان و زنان می گریختند
گنجی که این گروه ز وحشت رمیده را
با تیغ های آخته دنبال می کنند
آن شب زمین پیر
این بندی گریخته از سرنوشت خویش
چندین هزار کودک در خواب ناز را
کوبید و خاک کرد
چندین مادر زحمت کشیده را
در دم هلاک کرد
مردان رنگ
سوخته از رنج کار را
در موج خون کشید
وز گونه شان تبسم و امید را
با ضربه های سنگ و گل و خاک پاک کرد
در آن خرابه ها
دیدم مادری به عزای عزیز خویش
در خون نشسته
در زیر خشت و خاک
بیچاره بند بند وجودش شکسته بود
دیگر لبی که با تو بگوید سخن نداشت
دستی
که در عزا بدرد پیرهن نداشت
زین پیش جای جان کسی در زمین نبود
زیرا که جان به عالم جان بال میگشود
اما در این بلا
جان نیز فرصتی که برآید ز تن نداشت
شب ها که آن دقایق جانکاه می رسد
در من نهیب زلزله بیدار می شود
در زیر سقف مضطرب خوابگاه خویش
با فر نفس تشنج
خونین مرگ را
احساس می کنم
آواز بغض و غصه و اندوه بی امان
ریزد به جان من
جز روح کودکان فرو مرده در غبار
تا بانگ صبح نیست کسی همزبان من
آن دست های کوچک و آن گونه های پاک
از گونه سپیده مان پاکتر کجاست
آن چشم های روشن و آن خنده های مهر
از خنده بهار طربناک
تر کجاست
آوخ زمین به دیده من بی گناه بود
آنجا همیشه زلزله ظلم بوده است
آنها همیشه زلزله از ظلم دیده اند
در زیر تازیانه جور ستمگران
روزی هزار مرتبه در خون تپیده اند
آوار چهل و سیلی فقر است و خانه نیست
این خشت های خام که بر خاک چیده اند
دیگر زمین تهی است
دیگر به روی دشت
آن کودک ناز
آن دختران شوخ
آن باغهای سبز
آن لاله های سرخ
آن بره های مست
آن چهره های سوخته ز آفتاب نیست
تنها در آن دیار
ناقوس ناله هاست که در مرگ زندگی ست
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
زیبای وحشی ...
زن: - سحر ، چون می روی در کام امواج.
کند تابِ مرا، هجر تو تاراج.

ماهیگیر: - منم یک مرد ماهیگیر ساده ،
خدا نانِ مرا در آب داده !

زن: - تو را دریا فرو کوبیده ، صدبار
از این زیبای وحشی دست بردار!

ماهیگیر: - چو می خوانندم این امواج از دور؛
همه عشقم ، همه شوقم ، همه شور.

زن: - فریبش را مخور ای مرد ، زین بیش،
به گردابش ، به توفانش بیندیش!
ماهیگیر: - نمی ترسم ، نمی پرهیزم از کار ،
به امیّد تو ، می آیم دگر بار!
*
زن: - اگر از جان نمی ترسی درین راه ؛
بیاور گوهری ، رخشنده ، چون ماه.
بشوی از خانه ات فقر و سیاهی
که مروارید نیکوتر ز ماهی!

ماهیگیر: - زعشقم گوهری تابنده تر نیست.
سزاوار تو زین خوش تر گهر نیست.
ولیکن تا نباشم شرمسارت؛
فروزان گوهری آرم ، نثارت!
*
زنی خاموش ، در ساحل نشسته.
به آن زیبای وحشی چشم بسته.
بر او هر روز چون سالی گذشته ست.
هنوز آن مرد عاشق برنگشته ست!
نه تنها گوهری در دام ننشست،
که عشقی پاک گوهر رفت از دست!!!
ایرج میرزا : قطعه ها
مرثیه
سرگشته بانوان وَسَطِ آتشِ خِیام
چون در میانِ آبْ نُقُوش ستاره ها
اطفالِ خردسال ز اطرافِ خیمه ها
هر سو دوان چو از دِل آتشْ شَراره ها
غیر از جگر که دسترسِ اَشْقِیا نبود
چیزی نَمانْد در برِ ایشان ز پاره ها
انگشت رَفت دو سرِ انگشتری به باد
شد گوش ها دریده پیِ گوشْواره ها
سِبطِ شهی که نامِ همایونِ او بَرَند
هر صبح و ظهر و شام فرازِ مَناره ها
در خاک و خون فُتاده و تازَنْد بر تَنَش
با نعل ها که ناله برآرَدْ ز خاره ها
ایرج میرزا : قطعه ها
قلب مادر
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پُرچین و جبین پرآژَنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خَدَنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قَلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده ست
شهد در کام من وتوست شَرَنگ
نشوم یک دل و یک رنگ تو را
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و دِرَنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینۀ تنگ
گرم وخونین به مَنَش باز آری
تا برد ز آینه قلبم زَنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و نَنگ
حرمت مادری از یاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز بَنگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید دل آورد به چَنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارَنگ
از قضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرَنگ
وان دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فَرهَنگ
از زمین باز چو برخواست نمود
پی برداشتن آن آهَنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهَنگ
آه دست پسرم یافت خراش
آخ پای پسرم خورد به سنگ