عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۴۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴۷
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۴۴
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۴۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۳۵
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
مگر معشوق طوسی گرمگاهی
چو بیخویشی برون میشد براهی
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
نمیدانی که بر که میزنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش میداریش کم تو
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
چو بیخویشی برون میشد براهی
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بیخویشی بزد سنگیش ناگاه
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
نمیدانی که بر که میزنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش میداریش کم تو
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱۰) حکایت ابوالفضل حسن و کلمات او در وقت نزع
چو بوالفضل حسن در نزع افتاد
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
یکی گفتش که ای شرع از تو آباد
چو برهد یوسف جان تو از چاه
فلان جائی کنیمت دفن آنگاه
زبان بگشاد شیخ و گفت زنهار
که آن جای بزرگانست و ابرار
که باشد همچو من صد بی سر و پای
که خود را گور خواهد در چنان جای
بدو گفتند ای نیکو دل پاک
کجا خواهی که آنجا باشدت خاک
زبان بگشاد با جانی همه شور
که بر بالای آن تل بایدم گور
که آنجا هم خراباتی بسی هست
هم از دزدان بی حاصل کسی هست
مقامر نیز بسیارند آنجا
همی جمله گنه گارند آنجا
کنیدم دفن هم در جای ایشان
نهید آنگه سرم بر پای ایشان
که من درخورد ایشانم همیشه
که در معنی چو دزدانم همیشه
میان این گنه گارانست کارم
که با آن کاملان طاقت ندارم
چه گر این قوم بس تاریک باشند
بنور رحمتش نزدیک باشند
چو جائی تشنگی باشد بغایت
کشد در خویشتن آبی نهایت
که هر جائی که عجزی پیش آید
نظر آنجا ز رحمت بیش آید
عطار نیشابوری : بخش سوم
المقالة الثالثة
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۹) گفتار آن مجنون در نمازی که یک نان نیرزد
یکی مجنون که رفتی در ملامت
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
بدو گفتند فردای قیامت
کسی باشد که ده ساله نماز او
منادی میکند شیب و فراز او
بیک گرده ازو نخرد کسی آن
بگوید بر سر مجمع بسی آن
جوابش داد مجنون کان نیرزد
نمازش آن همه یک نان نیرزد
که گر بخریدی آن را خلق وادی
نبودی حاجت چندان منادی
اگر صد کار باشد در مجازت
نیاید یاد ازان جز در نمازت
نمازت چون چنین باشد مجازی
بوَد اندر حقیقت نانمازی
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما
حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۳) حکایت یوسف علیه السلام با ابن یامین
بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست
که خود با ابن یامین دل کند راست
بدل با او یکی گردد باخلاص
بتنهائی کند هم خلوتش خاص
نهادش از پی آن صاع در بار
بدزدی کرد منسوبش زهی کار
چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق
همین رفتست با ابلیس الحق
براندش از در واز بهر این راز
بلعنت کردش از آفاق ممتاز
ازان از قهر خویشش جامه پوشید
که در قهرش ز چشم عامه پوشید
بدین درگاه اِستادست پیوست
گرفته حربهٔ از قهر در دست
نخستین تا اعوذی زو نخواهی
قدم نتوان نهادن در الهی
بدین در روز و شب زانست پیوست
که تا تر دامنان را میزند دست
مِحّک نقد مردان در کف اوست
ز مشرق تا به مغرب در صف اوست
کسی کانجا برد نقدی نبهره
خورد در حال از ابلیس دهره
چنین گوید بصاحب نقد ابلیس
که ای از من ربوده گوی تلبیس
خداوندم هزاران ساله طاعت
برویم باز زد در نیم ساعت
تو زین یک ذره طاعت گشتهٔ گرم
بر حق میبری و نیستت شرم
اگر لعنت کنندم خلق عالم
نگردد عشق جانم ذرهٔکم
اگر خواند ترا یک تن بلعنت
بیک ساعت فرو ریزی ز محنت
از اوّل همچو مردان مرد ره شو
پس آنگه جان فشان در پیش شه شو
چرا در چشم تو خردست ابلیس
که ره زن شد بزرگان را بتلبیس
یقین میدان که میرانی که هستند
که صد تن را چو تو گردن شکستند
اگرچه بر سر تو پادشا اند
ولی در خیل سلطان یک گدا اند
گدای دیو چون شاه تو باشد
مسلمانی کجا راه تو باشد
دمی ابلیس خالی نیست زین سوز
ز ابلیس لعین مردی درآموز
چو در میدان مردی مرد آمد
همه چیزش ز حق در خورد آمد
که خود با ابن یامین دل کند راست
بدل با او یکی گردد باخلاص
بتنهائی کند هم خلوتش خاص
نهادش از پی آن صاع در بار
بدزدی کرد منسوبش زهی کار
چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق
همین رفتست با ابلیس الحق
براندش از در واز بهر این راز
بلعنت کردش از آفاق ممتاز
ازان از قهر خویشش جامه پوشید
که در قهرش ز چشم عامه پوشید
بدین درگاه اِستادست پیوست
گرفته حربهٔ از قهر در دست
نخستین تا اعوذی زو نخواهی
قدم نتوان نهادن در الهی
بدین در روز و شب زانست پیوست
که تا تر دامنان را میزند دست
مِحّک نقد مردان در کف اوست
ز مشرق تا به مغرب در صف اوست
کسی کانجا برد نقدی نبهره
خورد در حال از ابلیس دهره
چنین گوید بصاحب نقد ابلیس
که ای از من ربوده گوی تلبیس
خداوندم هزاران ساله طاعت
برویم باز زد در نیم ساعت
تو زین یک ذره طاعت گشتهٔ گرم
بر حق میبری و نیستت شرم
اگر لعنت کنندم خلق عالم
نگردد عشق جانم ذرهٔکم
اگر خواند ترا یک تن بلعنت
بیک ساعت فرو ریزی ز محنت
از اوّل همچو مردان مرد ره شو
پس آنگه جان فشان در پیش شه شو
چرا در چشم تو خردست ابلیس
که ره زن شد بزرگان را بتلبیس
یقین میدان که میرانی که هستند
که صد تن را چو تو گردن شکستند
اگرچه بر سر تو پادشا اند
ولی در خیل سلطان یک گدا اند
گدای دیو چون شاه تو باشد
مسلمانی کجا راه تو باشد
دمی ابلیس خالی نیست زین سوز
ز ابلیس لعین مردی درآموز
چو در میدان مردی مرد آمد
همه چیزش ز حق در خورد آمد
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۶) حکایت مهستی دبیر با سلطان سنجر
مهستی دبیر آن پاک جوهر
مقرَّب بود پیش تختِ سنجر
اگرچه روی او بودی نه چون ماه
ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
شبی در مرغزار رادکان بود
به پیش سنجر خسرو نشان بود
چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر
برای خواب آمد سوی بستر
مهستی نیز رفت از خدمت شاه
بسوی خیمهٔ خاص آمد آنگاه
مگر سنجر غلامی داشت ساقی
که از خوبی ببُودش هیچ باقی
جمالش با ملاحت یار گشته
ز هر دو شاه برخوردار گشته
بصد دل بود شه دیوانهٔ او
حریف مهستی بد لیک مهرو
درآمد شه ز خواب او را طلب کرد
ندیدش، قصدِ آن یاقوت لب کرد
لپاچه نیم شب بر پشت انداخت
بکینه تیغِ هندی بر سر افراخت
درآمد کرد در خیمه نگه شاه
که مهستی در آنجا بود با ماه
بر او دید ساقی را نشسته
مهستی دل در آن مهروی بسته
بزاری مینواخت از عشق رودش
خوشی میگفت با خود این سرودش
که در برگیرمت من بَر لب کِشت
گر امشب بایدم دو ک کسان رشت
چو سنجر گشت ازان احوال آگاه
گرفت این بیت را زو یاد آنگاه
بدل گفتا گر امشب من بتندی
درین خیمه روم با تیغِ هندی
نماند زهره را این هر دو بر جای
شوم در خونِ این دو بی سر و پای
مشوّش گشت و شد آخر بتعجیل
به سوی خیمهٔ خود کرد تحویل
چو روزی ده برآمد شاه یک روز
فرو آراست جشنی عالم افروز
مهستی پیش سلطان چنگ میزد
نوائی بس بلند آهنگ میزد
ستاده بود ساقی نیز بر پای
قدح بر دست و چشم افکنده بر جای
شه آن بیت شبانه یاد میداشت
ازو درخواست و خویش آزاد میداشت
مهستی چون شنید این بیت از شاه
بیفتاد از کنارش چنگ در راه
چو برگی لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام
شه آمد بر سر بالینش بنشست
برویش بر گلاب افشاند از دست
چو زن باهوش آمد بارِدیگر
چو اوّل بار گشت از بیمِ سنجر
چو باری ده زهُش آمد بخود باز
سر رشته نکرد او از خرد باز
شهش گفتا اگر میترسی از من
بجان تو ایمنی ای خویش دشمن
زنش گفتا که من زین مینترسم
ولی این بیت یک شب بود درسم
همه شب درسِ خود تکرار کردم
گهی اقرار و گه انکار کردم
از آنجا باز مییابم نشانی
که بر من تنگ میگردد جهانی
بدان ماند که یک شب درچنان کار
نهفته بودهٔ از من خبردار
مرا گر تو بگیری ور برانی
دلت ندهد، دگر بارم بخوانی
وگر بکشی مرا در تن درستی
نجاتی باشدم از دستِ هستی
مرا این ترس چندانی از آنست
که سلطانی که رزّاق جهانست
چو او یک یک نفس با من همیشهست
مرا یک یک نفس بنگر چه پیشهست
چو حق پیش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گویم با چه سازم
چو حق میبیندت دائم شب و روز
چو شمعی باش خوش میخند و میسوز
دمی بی شکرش از دل برمیاور
نفس بی یاد غافل بر میاور
اگردر شکر کوشی هر چه خواهی
بیابی نقد از جود الهی
مقرَّب بود پیش تختِ سنجر
اگرچه روی او بودی نه چون ماه
ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
شبی در مرغزار رادکان بود
به پیش سنجر خسرو نشان بود
چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر
برای خواب آمد سوی بستر
مهستی نیز رفت از خدمت شاه
بسوی خیمهٔ خاص آمد آنگاه
مگر سنجر غلامی داشت ساقی
که از خوبی ببُودش هیچ باقی
جمالش با ملاحت یار گشته
ز هر دو شاه برخوردار گشته
بصد دل بود شه دیوانهٔ او
حریف مهستی بد لیک مهرو
درآمد شه ز خواب او را طلب کرد
ندیدش، قصدِ آن یاقوت لب کرد
لپاچه نیم شب بر پشت انداخت
بکینه تیغِ هندی بر سر افراخت
درآمد کرد در خیمه نگه شاه
که مهستی در آنجا بود با ماه
بر او دید ساقی را نشسته
مهستی دل در آن مهروی بسته
بزاری مینواخت از عشق رودش
خوشی میگفت با خود این سرودش
که در برگیرمت من بَر لب کِشت
گر امشب بایدم دو ک کسان رشت
چو سنجر گشت ازان احوال آگاه
گرفت این بیت را زو یاد آنگاه
بدل گفتا گر امشب من بتندی
درین خیمه روم با تیغِ هندی
نماند زهره را این هر دو بر جای
شوم در خونِ این دو بی سر و پای
مشوّش گشت و شد آخر بتعجیل
به سوی خیمهٔ خود کرد تحویل
چو روزی ده برآمد شاه یک روز
فرو آراست جشنی عالم افروز
مهستی پیش سلطان چنگ میزد
نوائی بس بلند آهنگ میزد
ستاده بود ساقی نیز بر پای
قدح بر دست و چشم افکنده بر جای
شه آن بیت شبانه یاد میداشت
ازو درخواست و خویش آزاد میداشت
مهستی چون شنید این بیت از شاه
بیفتاد از کنارش چنگ در راه
چو برگی لرزه افتادش بر اندام
برفت از هوش و عقلش ماند در دام
شه آمد بر سر بالینش بنشست
برویش بر گلاب افشاند از دست
چو زن باهوش آمد بارِدیگر
چو اوّل بار گشت از بیمِ سنجر
چو باری ده زهُش آمد بخود باز
سر رشته نکرد او از خرد باز
شهش گفتا اگر میترسی از من
بجان تو ایمنی ای خویش دشمن
زنش گفتا که من زین مینترسم
ولی این بیت یک شب بود درسم
همه شب درسِ خود تکرار کردم
گهی اقرار و گه انکار کردم
از آنجا باز مییابم نشانی
که بر من تنگ میگردد جهانی
بدان ماند که یک شب درچنان کار
نهفته بودهٔ از من خبردار
مرا گر تو بگیری ور برانی
دلت ندهد، دگر بارم بخوانی
وگر بکشی مرا در تن درستی
نجاتی باشدم از دستِ هستی
مرا این ترس چندانی از آنست
که سلطانی که رزّاق جهانست
چو او یک یک نفس با من همیشهست
مرا یک یک نفس بنگر چه پیشهست
چو حق پیش آورد صد ساله رازم
من آن ساعت چه گویم با چه سازم
چو حق میبیندت دائم شب و روز
چو شمعی باش خوش میخند و میسوز
دمی بی شکرش از دل برمیاور
نفس بی یاد غافل بر میاور
اگردر شکر کوشی هر چه خواهی
بیابی نقد از جود الهی
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
جواب پدر
پدر گفتش دماغت پُر غرورست
که این اندیشه از تحقیق دورست
که تا هرنیک و هر بد در نبازی
نباشی عاشقی الّا مجازی
اگر در عشق میباید کمالت
بباید گشت دایم در سه حالت
یکی اشک و دوم آتش سیم خون
اگر آئی ازین سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد بار
وگرنه بس که معشوقت دهد کار
اگر آگه نگشتی زین روایت
ترا دایم تمامست این حکایت
که این اندیشه از تحقیق دورست
که تا هرنیک و هر بد در نبازی
نباشی عاشقی الّا مجازی
اگر در عشق میباید کمالت
بباید گشت دایم در سه حالت
یکی اشک و دوم آتش سیم خون
اگر آئی ازین سه بحر بیرون
درون پرده معشوقت دهد بار
وگرنه بس که معشوقت دهد کار
اگر آگه نگشتی زین روایت
ترا دایم تمامست این حکایت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
درشتی نمودن باز بلبل را و خواندن بسلیمان علیه السلام
عطار نیشابوری : بخش دهم
المقاله العاشر
یکی دریای بی پایان نهادند
وزان دریا رهی با جان گشادند
یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بیشمارست
زهی دریای بیپایان اسرار
که نه سر دارد و نه بن پدیدار
گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی
جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور
اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا مینماید هیچ کرده
سخن اینجا زبان را مینشاید
که این جز عقل و جان را مینشاید
سخن را در پس سرپوش میدار
زبان را از سخن چین گوش میدار
کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها
مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تواند افلاک و انجم
هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروزانرا در عمل رفت
هزاران دور میبایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار
بهر دم کز تو برمیآید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست
همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرطست دم دم
همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش
چو اینجا لذتی فانی براندی
ز صد لذات باقی باز ماندی
دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت
چو دنیا کشت زار آن جهانست
بکاراین تخم کاکنون وقت آنست
زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش
نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من
اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی
برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری
برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فدات
اگر بیرون شوی ناکشته دانه
تو خواهی بود رسوای زمانه
دو کس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس برگشادند
یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی میپروریدش گاه و بیگاه
همی چون وقت برخوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سرآمد
بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو اید پدیدت
وزان دریا رهی با جان گشادند
یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بیشمارست
زهی دریای بیپایان اسرار
که نه سر دارد و نه بن پدیدار
گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی
جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور
اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا مینماید هیچ کرده
سخن اینجا زبان را مینشاید
که این جز عقل و جان را مینشاید
سخن را در پس سرپوش میدار
زبان را از سخن چین گوش میدار
کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها
مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تواند افلاک و انجم
هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروزانرا در عمل رفت
هزاران دور میبایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار
بهر دم کز تو برمیآید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست
همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرطست دم دم
همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش
چو اینجا لذتی فانی براندی
ز صد لذات باقی باز ماندی
دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت
چو دنیا کشت زار آن جهانست
بکاراین تخم کاکنون وقت آنست
زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش
نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من
اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی
برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری
برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فدات
اگر بیرون شوی ناکشته دانه
تو خواهی بود رسوای زمانه
دو کس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس برگشادند
یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی میپروریدش گاه و بیگاه
همی چون وقت برخوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سرآمد
بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو اید پدیدت
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقاله الثانیه و العشرون
زهی عطار از بحر معانی
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
عطار نیشابوری : خسرونامه
پاسخ دادن هرمز دایه را
چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
عطار نیشابوری : باب دهم: در معانی مختلف كه تعلّق به روح دارد
شمارهٔ ۲۰
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۵۱
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۱۰