عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
عبید زاکانی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مثنوی در وصف ایوان شاه شیخ ابواسحاق
خدایا تا خم طاق دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
خم ایوان شاه کامران را
ابواسحاق سلطان جهان را
به رفعت با فلک دمساز گردان
بدچرخ از جنابش باز گردان
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۶۱ - ترصیع
باده نوشین به صفا خواست کرد
وعدهٔ دوشین به وفا راست کرد
نور هدایت به چراغم رسان
بوی عنایت به دماغم رسان
غمزدگان را به طرف دلگشای
گمشدگان را به کرم رهنمای
طفل گیار از هوا ریخت شیر
مغز جهان را ز صبا زد عبیر
گم شده‌ام راه نمایم تو باش
بی بصرم نور فزایم تو باش
برق بهر سوی بتابی دگر
دشت زهر جوی بیابی دگر
هر طرفش ره بشتابی دگر
هر قدمش سیر بر آبی دگر
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۱ - سرآغاز
خداوندا دلم را چشم بگشای
به معراج یقینم راه بنمای
به رحمت باز کن گنجینهٔ جود
درونم خوان بشاد روان مقصود
دلی بخش از ثنای خویش معمور
زبانی ز آفرین دیگران دور
دراسانیم شکر اندیش گردان
به دشواری سپاسم بیش گردان
امیدم را به جائی کش عماری
که باشد پیشگاه رستگاری
چو خود برداشتی اول ز خاکم
مده آخر به طوفان هلاکم
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۱ - مناجات شیرین در شب فراق
شبی تاریک چون دریائی از قیر
به دریا در چکید چشمهٔ شیر
ز جنبیدن فلک بی کار گشته
ستاره در رهش مسمار گشته
ز ظلمت گشته پنهان خانهٔ خاک
چو چاه بیژن و زندان ضحاک
سواد تیره چون سودای جانان
به دامان قیامت بسته دامان
جهان چون اژدهای پیچ در پیچ
به جز دود سیه گردش دگر هیچ
شبی این گونه تاریک و جگر سوز
ز غم بی خواب شیرین سیه روز
به آب دیده با شب راز می‌گفت
ز روز بد حکایت باز می‌گفت
همی نالید کای شب چند ازین داغ
همائی را مکش در چنگل زاغ
به پایان شو که من زین بی قراری
به خواهم مردن از شب زنده داری
چو خسبی آخر ای صبح سیه روی
به آب چشم من رخ را فرو شوی
چه شد یارب پگه خیزان شب را
که در تسبیح نگشایند لب را
مگر بشکست نای مطرب پیر
که بر می نارد امشب نالهٔ زیر
مگر بر نوبتی خواب اشتلم کرد
که امشب خاستن را وقت گم کرد
مگر شد بسته مرغ صبح در دام
که بانگی در نمی‌آرد به هنگام
مگر دود دلم عالم سیه کرد
دم من شمع گردون را تبه کرد
وگر نه کی شبی را این درنگ است
که گردون بسته و سیاره لنگ است
مرا زین شب سیه شد روی هستی
سیه روئیست این نی شب پرستی
گهی باشد که این شب روز گردد
دل پر سوز من بی سوز گردد
ازین ظلمات غم یابم رهائی
به چشم خویش بینم روشنائی
بسی می کرد زینسان نا امیدی
که ناگه از افق بر زد سپیدی
چو لاله گر چه بودش در جگر داغ
ز باد صبحدم بشگفت چون باغ
چه خوش بادیست باد صبح گاهی
کزو در جنبش آمد مرغ و ماهی
چو شیرین یافت نور صبح دم را
به روشن خاطری بر زد علم را
به مسکینی جبین بر خاک مالید
ز دل پیش خدای پاک نالید
که ای در هر دلی دانندهٔ راز
به بخشایش درت بر همگنان باز
ز بی کامی دلم تنگ آمد از زیست
تو میدانی که کام چون منی چیست
چو تو امید هر امیدواری
امیدم هست کامیدم بر آری
جز این در دل ندارم آرزوئی
که یابم از وصال دوست بوئی
ز حرمت داشتی چون بی وبالم
بشارت ده به کابین حلالم
درونم سوخت این حاجت نهانی
گرم حاجت بر آری می‌توانی
وجودم گشت ازین درماندگی پست
تو گیری از کرم درمانده را دست
نشاطی ده کزین غم شاد گردم
ز زندان فراق آزاد گردم
به سر کبریا در پردهٔ غیب
به وحی انبیاء در حرف لاریب
به نور مخلصان در رو سپندی
به صبر مفلسان در ناامیدی
به ایمان تو اندر جان بد کیش
به پیوند کهن بر پشت درویش
بدان اشکی که شوید نامه را پاک
بدان حسرت که گردد همره خاک
بدان زندان تاریک مغاکی
به بالین فراموشان خاکی
به خون غازیان در قطع پیوند
بسوز مادران مرگ فرزند
به آهی کز سر شوری براید
به خاری کز سر گوری براید
به مهر اندوده دلهای کریمان
به گرد آلوده سرهای یتیمان
بدان غرقه که بر ناید ز آبی
بدان تشنه که باشد در سرابی
به شبهای سیاه تنگ دستان
به دلهای سپید حق پرستان
به بادی کاول اندر تن در آید
بدان دم کآخر از مردم بر آید
به عشق نو در آغاز جوانی
به غمهای کهن در دل نهانی
بدان بی دل که هستی نایدش یاد
بدان دل کو بود با نیستی شاد
بدان سینه که دارد عشق جاوید
به هجرانی که هست از وصل نومید
که برداری غم از پیراهن من
نهی مقصود من در دامن من
گرفتارم به دست نفس خود رای
به رحمت بر گرفتاری ببخشای
بر آور آرزویی را که دارم
کلید آرزو نه در کنارم
اگر چه ماجرا هست از ادب دور
توانی کز تو نتوان داشت مستور
نخستم در لباس آرزو پوش
پس این جرمم بستاری فرو پوش
چو شیرین از سر صدق این دعا کرد
خدا از صدقش آن حاجت روا کرد
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۳۰ - این مویهای بی‌جان، به گیسوی منور مادر مغفورهٔ خویش، که تاب الشیب نوری داشت، راست افتاد، و بدین نالهای سوزان، نفس حسن را خاکستر کرده شد و گوهر پاک برادر حسام الدین را، که در میان خاک، خورد مور چه گشت، روشن گردانیده آمد، تعمده الله به غفرانه
ماتم کده شد جهان نهان نیست
ماتم زده کیست کاز جهان نیست
زان جمله یکی منم درین سوز
از روزی خویشتن بدین روز
کامسال، دو نور از اخترم رفت
هم مادر و هم برادرم رفت
یک هفته، ز بخت تفتهٔ من
گم شد دو مهٔ دو هفتهٔ من
هجرم، ز دو سو، کشید کینه
دهرم، بدو دهره، خست سینه
چون مادر من، کجایی آخر؟
روی از چه نمی‌نمایی آخر؟
خندان ز دل زمین برون آی
بر گریهٔ زار من به بخشای
راندی به بهشت کشتی خویش
رو تافتی از بهشتی خویش
زان بی ادبی که بیش کردم
اینک ز فراق زخم خوردم
تا خانه بود ز دولت آباد
قدرش نشناسد، آدمی‌زاد
نام تو پناه که لب تو در سخن بود
پند تو صلاح کار من بود
امروز همم، به مهر و پیوند
خاموشی تو، همی دهد پند
لیکن سخن تو، گر بود هوش،
از هوش توان شنید، نه ز گوش
دانم که تو در بهشت جاوید
رخشنده تری ز ماه و خورشید
چونست بر تو همسر من
فرزند تو و برادر من
«قتلغ» که مرا ز حق تبارک
بودست چو نام خود «مبارک»
در معرکه، اژدها نظیری
در مستی باده، شیر گیری
آیین غزا تمام کرده
دولت، لقبش حسام کرده
در حمله، درست چون پدر شیر
نی همچو من شکسته شمشیر
روح تو، که با دور از آذر
باشد چو رفیق روح مادر
شاید که باتفاق فرخ
آرید به رحمت خدا رخ
گوئید بهر سکون و سیری
ایمان مرا دعای خیری
تا چون به سوی شما کنیم راه
مؤمن چو شما روم الی الله
یارب که به رحمت گنه شوی
از گرد گنه، بشویشان روی
آمرزش خویش یارشان کن
بخشایش خود نثارشان کن
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
چون سپرم نه میان بزم به نوروز
درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز
باز تو بی رنج باش وجان تو خرم
بانی و با رود و با نبیذ فنا روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۷
روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب
که از آن جام شود تازه‌ام این جان خراب
جان من از هوس آن به لب آمد اکنون
به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکر آب
روزه داری که گشادی ز لبش نگهت مشک
این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
می حلالست کنون خاصه که از دست حریف
در قدح می‌چکد آب نمک آلود کباب
هر که رابوی گل و می بدماغ است او را
آن دماغی است که دیگر ندهد بوی گلاب
بنده خسرو به دعای تو که آن حبل متین
دست همت زد و پیچید طناب اطناب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۶۲
ای بوده در قفای تو دایم دعای من
بیگانگی مکن که شدی آشنای من
دست از جفا بدار و گرنه دعا کنم
تا دادمن ز تو بستاند خدای من
گر من دعاکنم به سحرگاه وای تو
گر دست من نگیری صد بار وای من
تو از برای عشقی وعشق از برای تو
من از برای دردم و درد از برای من
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹۰
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه و نال
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر هزج
پاره ۸
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۷
مرا به غزنین بسیار دوستان بودند
به نامه‌ای ز من آن قوم را نیامد یاد
مگر که جمله بمردند و نیز شاید بود
خدای عزوجل جمله را بیامرزاد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
نه همت من به پایه راضی است
نه پایه سزای همتم هست
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دست
یا پایه چو همتم برافراز
یا همت من چو پایه کن پست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - در دعای مادر
مادرم کرد وقت نزع، دعا
که تو را بانگ و نام سرمد باد
عمر تو عمر نوح باد ولی
دولتت دولت محمد باد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۳
یارب ز حال محنت خاقانی آگهی
در حال او به عین عنایت نگاه کن
یا روز بخت بی‌هنرش را سپید دار
یا خط عمر بی‌خطرش را سیاه کن
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۹
احدا سامع المناجات
صمدا کافی المهمات
هیچ پوشیده از تو پنهان نیست
عالم السر و الخفیات
زیر و بالا نمی‌توانم گفت
خالق الارض والسموات
شکر و حمد تو چون توانم گفت
حافظ فی جمع حالات
هر دعایی که می‌کند سعدی
فاستجب یا مجیب دعوات
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵ - ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است
یارب کمال عافیتت بر دوام باد
اقبال و دولت و شرفت مستدام باد
سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر
بختت بلند و گردش گیتی به کام باد
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
حشر تو با رسول علیه‌السلام باد
فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق
همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
ای بلند اختر خدایت عمر جاویدان دهاد
وآنچه پیروزی و بهروزی در آنست آن دهاد
جاودان نفس شریفت بندهٔ فرمان حق
بعد از آن بر جملهٔ فرماندهان فرمان دهاد
من بدانم دولت عقبی به نان دادن درست
تا عنان عمر در دستست دستت نان دهاد
داعیان اندر دعا گویند پیش خسروان
طاق ایوانت به رفعت بوسه بر کیوان دهاد
نعمتی را کز پی مرضات حق دریافتی
حق تعالی از نعیم آخرت تاوان دهاد
ای مبارک روز هر روزت به کام دوستان
دولت تو در ترقی باد و دشمن جان دهاد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
برای ختم سخن دست بر دعا داریم
امیدوار قبول از مهیمن غفار
همیشه تا که فلک را بود تقلب دور
مدام تا که زمین را بود ثبات و قرار
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت
نگاهداشته از نائبات لیل و نهار
تو حاکم همه آفاق وآنکه حاکم تست
ز بخت و تخت جوانی و ملک برخوردار
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
خواجه تشریفم فرستادی و مال
مالت افزون باد و خصمت پایمال
هر به دیناریت سالی عمر باد
تا بمانی ششصد و پنجاه سال
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح و نصیحت
یارب تو هر چه بهتر و نیکوترش بده
این شهریار عادل و سالار سروران
توفیق طاعتش ده و پرهیز معصیت
هرچ آن تو را پسند نیاید برو مران
از شر نفس و فتنهٔ خلقش نگاه دار
یارب به حق سیرت پاک پیمبران
بعد از دعا نصیحت درویش بی‌غرض
نیکش بود که نیک تأمل کند در آن
دانی که دیر زود به جای تو دیگری
حادث شود چنانکه تو بر جای دیگران
بیدار باش و مصلحت اندیش و خیر کن
درویش دست گیر و خردمند پروران
این خاک نیست گر به تأمل نظر کنی
چشمست و روی و قامت زیبای دلبران
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدگرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران
بسیار کس برو بگذشتست روزگار
اکنون که بر تو می‌گذرد نیک بگذران
جز نام نیک و بد چه شنیدی که بازماند
از دور ملک دادگران و ستمگران
عدل اختیار کن که به عالم نبرده‌اند
بهتر ز نام نیک، بضاعت مسافران
خواهی که مهتری و بزرگی به سر بری
خالی مباش یک نفس از حال کهتران
دذنیا نیرزد آنکه پریشان کند دلی
گر مقبلی به گوش مکن قول مدبران
این پنجروزه مهلت دنیا بهوش باش
تا دلشکسته‌ای نکند بر تو دل گران
از من شنو نصیحت خالص که دیگری
چندین دلاوری نکند بر دلاوران
نیک اختران نصیحت سعدی کنند گوش
گر بشنوی سبق بری از سعد اختران
بادا همیشه بر سر عمرت کلاه بخت
در پیشت ایستاده کمر بسته چاکران
تا آن زمان که پیکر ما هست بر فلک
خالی مباد مجلست از ماه پیکران