عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : مطمح الانظار
بخش ۳ - فی النعت
ای گهرافروز وجود از نخست
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
از تو کتاب الله معنی درست
خاتم این نادره وش محضری
فاتحه و خاتمهٔ دفتری
نور ازل طلعت غرای توست
طور، شبستانی حرای توست
جودی، اگر مرحله پیما شود
خاک رَهِ وادی بطحا شود
زندگی آموز مسیحا دمت
چشمهٔ حیوان نمی از زمزمت
غایت ایجادی و مقصود کل
اصل وجود همه خار و تو گل
مخزن علمیّ و کمال عمل
مشرق نوری و جمال ازل
مایه ور، از بحر سخایت سحاب
سایه نشین علمت آفتاب
خاک رهت ناصیه سای ملک
عدل تو معمار بنای فلک
سرمه کش دیدهٔ امید و بیم
گلشن ایجاد به خلق عظیم
شمع رخت انجمن افروز دل
داغ غمت برق هوس سوز دل
پیش لوای صف پیغمبران
پیش عطای کف دریادلان
خاک رهت جبهه تسلیمها
جزیه ده فقر تو اقلیمها
می برم از دولت ارشاد تو
طاعت ابن عم و اولاد تو
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۴۰ - رباعیات در مدح حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۲۸ - ابراهیم لاری ره
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۲ - شاه سنجان خوافی
نامش رکن الدین محمودو مرید جناب خواجه مودود. چون از اهل سنجان مِنْتوابع خواف خراسان است از پیر طریقت خود خواجه مودود چشتی، شاه سنجان لقب یافت و به این لقب معروف شد. به هر حال از سالکین مسلک طریق و از واصلین منزل تحقیق و زبدهٔ موحدین و قُدوهٔ مجردین. طالب صحبت اولیا و راغبِ خدمت اصفیا بوده. عارفی متورع و زاهد و عاشقی متذکر و عابد. اغلب معاصرانش را با وی ارادت و از صحبتش در زمرهٔ اهل سعادت. مرقدش در قریهٔ بالچ مِنْتوابع تربت حیدریه ووفاتش در سنهٔ ۵۹۹ اتفاق افتاده و اغلب اشعارش رباعی و در رباعی گفتن ساعی بوده است:
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
مِنْرباعیّاته
در راه چنان رو که سلامت نکنند
با خلق چنان زی که قیامت نکنند
در مسجد اگر روی چنان رو که ترا
در پیش نخوانند و امامت نکنند
٭٭٭
مردان خدا میل به هستی نکنند
خودبینی و خویشتن پرستی کشند
آنجا که مجردان حق مینوشند
خم خانه تهی کنند ومستی نکنند
٭٭٭
خواهی که ترا رتبهٔ ابرار رسد
مپسند که از تو بر کس آزار رسد
از مرگ میندیش و غم رزق مخور
کاین هر دو به وقت خویش ناچار رسد
٭٭٭
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
در حضرت معشوق مطهر نشود
هم دوست طلب کنی و هم جان خواهی
آری خواهی ولی میسر نشود
٭٭٭
شاها دلِ آگاه، گدایان دارند
سر رشتهٔ عشق بی نوایان دارند
گنجی که زمین و آسمان طالب اوست
چون درنگری برهنه پایان دارند
٭٭٭
علمی که حقیقتی است در سینه بود
در سینه بود هر آنچه درسی نبود
صد خانه پر از کتاب کاری ناید
باید که کتابخانه در سینه بود
٭٭٭
مردان میِ معرفت به اقبال کشند
نه چون دگران دردی اشکال کنند
علمی که به درس و بحث حاصل گردد
آبی است که از چاه به غربال کشند
٭٭٭
جمعی به تشکّکاند جمعی به یقین
یک قوم دگر فتاده اندر ره دین
ناگاه منادئی برآید ز کمین
کی بی خبران راه نه آن بود نه این
٭٭٭
برذره نشینم بچمد بختم بین
موری به دو منزل نکشد رختم بین
گر لقمه ز خورشید نمایم به مثل
تاریکی سینه بردهد بختم بین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۲۷ - قطب جامی قُدِّسَ سِرُّهُ
و هُوَ شیخ قطب الدین محمدبن شمس الدین مطهر بن شیخ ابونصر احمد جامی. از اکابر مشایخ بوده. گاهی محمد و گاهی ابن مطهر و گاهی قطب تخلص مینموده. چون غالباً قطب تخلص کرده. درین حرف ثبت شد. از اشعار آن جناب نوشته شد:
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
دل از دنیا به کلی بسته دارید
سراندر راه حق پیوسته دارید
دلی را کو نشد دیوانهٔ عشق
به زنجیر شریعت بسته دارید
چو در میدان وحدت کرد جولان
عنان مرکبش آهسته دارید
٭٭٭
کی بود کز دست نفس شوم سرکش وارهم
وز هوایِ این جهان تنگِ ناخوش وارهم
جامِ می از دست ساقیِ اجل گیرم چوقطب
درکشم آزادهوار از هر کشاکش وارهم
رباعی
وقت است که دل کمِ دو عالم گیرد
حاصل شدن مرادِ ما کم گیرد
شادی چو به دست مینیاید زین پس
اُمیدِ بریده دامنِ غم گیرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۳۴ - لولی هندوستانی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۱۱ - انسی سیاه دانی
اسمش عبدالرحمن بن بختیار. مردی عالم و کامل بوده. در هندوستان در نهایت تجرید سیاحت مینموده. مجذوب مطلق شد. در سنهٔ ۱۰۲۵ جذبه بر وی غالب شد و از بدنِ عنصری رست و این یک بیت و رباعی از او نوشته شد:
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
این دلقِ مرقع که مرا سرِ جنون است
پیرایهٔ عشق است نزیبد همه کس را
رباعی
گر دل ز غم عشق سلامت بودی
آماجگهِ تیرِ ملامت بودی
گویند قیامتی و دیداری هست
ای کاش که امروز قیامت بودی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما
بخش ۳۲ - خلیفه سلطان مازندرانی
وهُوَ زبدة الفضلاء سید علاء الدین حسین. از جناب والد از اولاد میر بزرگ است که از اعاظم سادات عالی درجات آن مملکت است و از طرف والده از سادات شهرستان و خود داماد شاه عباس صفوی بوده و در عهد شاه عباس ثانی صدارت نموده. جناب علامه خوانساری آقاحسین طابَ ثراه تحصیل در خدمت آن جناب کرده، از تلامذهٔ ایشان بوده. غرض، از اکابر فضلاء و علمای عهد خود بوده، صفات ستوده داشت. در سنهٔ ۱۰۶۴ فوت شد. گاهی شعری میگفته. این رباعی از آن جناب است:
حسن تو فزونست به گردت گردم
یا درد تو کش به خون دل پروردم
بی دردی باشد ار بگویم حسنت
بی انصافی است گر بگویم دردم
حسن تو فزونست به گردت گردم
یا درد تو کش به خون دل پروردم
بی دردی باشد ار بگویم حسنت
بی انصافی است گر بگویم دردم
رضاقلی خان هدایت : فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین
بخش ۱۱ - تسلیم اصفهانی
میرزا صادق نام داشته و چندی لوای سیاحت افراشته. ارادت غلام علی شاه جلالی هندی را گزیده و در فیافی سلوک دویده. گویند مردی صاحب ذوق بوده اما به طریقهٔ سلسلهٔ جلالیه رفتار مینموده. ملاقاتش اتفاق نیفتاد. چند سال قبل از این فوت شد. دیوانش به نظر رسید قریب پنج هزار بیت است. این دو بیت از اوست:
صوفی که گوید برملاروی تودیدم بارها
گرراست میگویدچرا بانگ اناالحق میزند
ترا با خلقت اشیا چه کار است
همان بهتر که اشیا را ندانی
صوفی که گوید برملاروی تودیدم بارها
گرراست میگویدچرا بانگ اناالحق میزند
ترا با خلقت اشیا چه کار است
همان بهتر که اشیا را ندانی
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۳۹
آن سر خیل مهجوران را کمالی هست. آری دست تلبیس در کمر صد و بیست و چهارهزار مرد مردانه که روندگان عالم تقدیس بودهاند کرده باشد وَما اَرْسَلنا مِنْ قَبْلِکَ مِنْ رَسولِ وَلانَبی الّا اِذا تَمنّی اَلْقَی الشَیطانُ فی اُمنِیَّتِهِ. بی کمال نبود ابوالقاسم گرگانی قدَّس اللّه روحَهُ گفتی چندین سالست تا روندۀ ابلیس صفت طلب میکنم ونمییابم آنجا که نظر سر اوست کس را بدان راه نیست از آن بزبان حال میگوید:
هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفتهایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفتهایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن ازتو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
هم جور کشم بتا و هم بستیزم
با مهر تو مهر دگری نامیزم
جانی دارم که بار عشقت بکشد
تا در سر کارت نکنم نگریزم
شاید که تو رموز و اشارات او را نتوانی شنید اما جبرئیل صفتی باید تا دزدیده در اسرار کار او نظر کند پس باطن را از آن خبر کند آن یکی در غلبات سکر چون نام او شنیدی صلوات گفتی او در عالم صورت خود رادر نظر او داشت و گفت وَیْحَکَ تحفۀ حضرت او بما لعنت آمده است و ما از دوستی او آن را بهزار جان در برگرفتهایم و ذُلّ بدَل رحمت برگرفتهایم چه گوئی اگر ترا معشوق بروجه یادگار گلیمی سیاه فرستد شاید کسی ترا در مقابلۀ آن تسبیحی دهد و آن ازتو بستاند عاشقان دانند که یادگار معشوق را چه قدر بود بنزد عاشقان کار افتادۀ دل بباد داده، خلعت باید که از درگاه پادشاه بود اگر اطلس و اگر گلیم سیاه، همان عجب حالی عاشقان را محنت و دولت چون از معشوق بود یک رنگ بود و رحمت و لعنت در کنه مراد هم سنگ وَهذا کَمالٌ فی العشق.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲
جلایر در سواری اوستاد ست
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - کتابه دولتخانه پادشاهی
زهی دلنشین قصر خاطر فریب
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
غم از دلربائی بسان شکیب
زدیوار تو عکس گلهای باغ
نماید چو ز آئینه عکس چراغ
درون و برونت بسان حباب
سراپا لطافت تمام آب و تاب
حباب مربع اگر دیده کس
بدریای هستی تو باشی و بس
ز طومار ابری دهد نهر یاد
ز سقف تو تا عکس بروی فتاد
بنقشت فتد پرتو صبحدم
چو خاکی که پاشی بروی رقم
بجنب صفای تو بر چهره آب
زخجلت نقاب افکند از حباب
تو معشوق دهری بنقش و نگار
یکی از کهن عاشقان نوبهار
درت خوشتر از عارض دلبر است
که زنجیرش از زلف دلکشترست
برخسار در موج چوب چنار
پریشان تر از زلف بر روی یار
زاهل بصیرت که اینجا گذشت
که همچون کتابه بگردت نگشت
سراپا فرحبخشی و دلگشا
هوایت چو می غم ز خاطر زدا
دلیل فرحبخشی جاودان
دهنهای پرخنده نقل دان
درت ای چو قصر ارم دلپذیر
فرح را بخواند ببانگ صریر
چنان دلگشائی بود کار تو
که نقاش در نقش دیوار تو
نگارد اگر غنچه بر شاخسار
پس از لحظه ای گل شود آشکار
شب و روز در خدمت ناصبور
دوام نشاط و وفور سرور
سپهری و شاه جهان آفتاب
ز خورشید دارد فلک آب و تاب
بهار گلستان کون و مکان
جهانبخش ثانی صاحبقران
نگین خانه شد کلبه آرزو
لبالب ز گوهر شد از جود او
دل حرص از احسانش در زیر بار
سرا تنگ و مهمان درو بیشمار
بعهدش که دوران امنیتست
متاع سراها رفاهیتست
فراغت بدورانش در هر سرا
چو خوابست درخانه دیده ها
ز شمع ضمیرش سرای جهان
منور چو تن از چراغ روان
دلش را نشان کرده صبح صفا
چو سائل در خانه اغنیا
بود رای او شمع بزم وجود
که در پرتوش آفرینش نمود
که دید اینچنین شمع در روزگار
که در روز هم دهر بی اوست تار
کند حفظ او سقف را گر مدد
ز دیوار چون ابر دور ایستد
در ایوان ز نقاش مانی هنر
شود عرصه رزمش ار جلوه گر
بهر جا که شد تیغش افراخته
درو چون قفس رخنه انداخته
وگر صورت عالم آرای شاه
کند مجلس بزم را جلوه گاه
محاذی آن دست دریا شیم
از آن روی دیوار سر کرده نم
بدوران حفظ شه سرفراز
در خانه ها چون در توبه باز
شد از خانه ها پاسبان برکنار
چو از خلوت آینه پرده دار
کند سیل را سنگسار از حباب
بعهدش کند خانه ای گر خراب
ز بام فلک بفکند مهر را
ز دیوار آید اگر در سرا
گر از قلعه طبع چون آفتاب
دهد عالم خاک را آب و تاب
چنان خانه از گرد یابد صفا
که سر منزل دیده از توتیا
نه چوب عمارت همه صندل است
چو زین فرش هر خانه از مخملست
زجودش بهر خانه خوارست زر
چو در مخزن چشم عاشق گهر
بهر ملک او باد فرمان روا
چو در خانه خویش صاحب سرا
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲۱ - ابوعلی احمد بن عاصم الاَنْطاکی
و از ایشان بود ابوعلی احمدبن عاصم الاَنْطاکی از اقران بشربن الحارث بود و سَری و حارث محاسبی را دیده بود و ابوسلیمان دارانی او را جاسوس القلوب خواندی از تیزی فراست وی.
احمدبن عاصم گوید کی چون صلاح دل جوئی یاری خواه بنگاهداشت زبان.
و هم او راست گفت خدای همی گوید: اِنَّمّا اَمْوالُکُم وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ، ما فتنه زیادة همی کنیم.
احمدبن عاصم گوید کی چون صلاح دل جوئی یاری خواه بنگاهداشت زبان.
و هم او راست گفت خدای همی گوید: اِنَّمّا اَمْوالُکُم وَ اَوْلادُکُمْ فِتْنَةٌ، ما فتنه زیادة همی کنیم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۵ - یوسف بن الحسین
و از ایشان بود یوسف بن الحسین پیر ری و قوهستان بود و یگانۀ وقت و فرید عصر، و عالم بود و ادیب بود و صحبت ذاالنّون مصری کرده بود و وفات او اندر سنۀ اربع و ثلثمایه بود.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.
یوسف بن الحسین گوید اگر خدای را بینم با جملۀ معصیتها دوستر دارم از آنک با یک ذرّه ریا.
و هم او گوید چون مرید را بینی که رخصت جوید بدان که از وی هیچ چیز نخواهد آمد.
و بجُنَیْد نامه نبشت کی خدای ترا طعم نفس مچشاناد که اگر این ترا بچشاند پس از آن هیچ چیز نبینی.
یوسف بن الحسین گوید آفات صوفیان اندر صحبت کودکان است و معاشرت اضداد و رفق زنان.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵۱ - ابوحمزة الخراسانی
و از این طایفه بود ابوحمزة الخراسانی نشابوری بود از محلّت مُلْقاباد از اقران جنید و آن خرّاز و آنِ ابوتراب بود و دین دار و با ورع بود.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابوحمزه گوید هر که دوستی مرگ اندر دل گیرد هرچه باقیست بر وی دوست کنند و هرچه فانیست بر وی دشمن کنند.
و گوید عارف زندگانی خویش همی دفع کند روز به روز و زندگانی همی ستاند روز به روز.
ابوالحسن مصری گوید که ابو حمزۀ خراسانی گوید مُحْرِم بماندم در میان گلیمی هر سال هزار فرسنگ برفتمی و به روز آفتاب بر من می تافتی و فرو می شدی هرگاه که از احرام بیروم آمدمی، احرام از سر گرفتمی و وفاة وی اندر سنۀ تسعین و مأتین بود.
مردی او را گفت مرا وصِیّتی کن گفت توشۀ بسیار برگیر این سفر را کی فرا پیش داری.
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۴ - ایضاً له
حبذا دارالحدیثی کز معالی و شرف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
زیبد ار دارد بمهر و مه شرف
بسکه در شاهوار از بحر طبع مصطفی
جمع شد دروی ز گوهر پر بر آمد چون صدف
چون امام جمله اصحابش حدیثی پی فکند
شد ز لطف طبع گوهربار اوکان لطف
افضل عالم حکیم الدین که از مرآت ماه
صیقل رأیش زداید در زمان زنگ کلف
آنکه باشد تا قیامت زو سلف را اشتهار
و آنکه نبود جز بذات او مباهات خلف
اینچنین خیری جمیل و اینچنین اجری جزیل
آمد از اقبال دستور جهان او را بکف
صاحب اعظم علاء ملک و دین کز حادثات
رأی ملک آرایش آرد عالمی را در کنف
آن کریمی کز حیای ابر نیسان کفش
کان بدل بر سنگ دارد بحر پوشد رخ بکف
از شکوه شاهباز همتش سیمرغ چرخ
همچو بوتیمار باشد دائما اندر اسف
کلک دربارش چو بربندد میان در ضبط ملک
جان اعدا افکند چون مال غارت در تلف
چون ز رأی اوست نظم ملک و دین تا حشر باد
سروران ملک و دین بر پای پیشش صف بصف
ذال و لام و با ز هجرت وز رجب بود آنکه داشت
خاطر ابن یمین بر نظم این گوهر شعف
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٨٩
چه طالع است مرا یا رب ایدل قلاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
که هیچ می نکند روزگار جز پرخاش
چه روزها بشب آورده ام درین فکرت
که سر حکمت این نکته کرد ما را فاش
که نوک خامه تقدیر بر بیاض وجود
چه نقشهاست که آورد قدرت نقاش
یکی ز اهل هنر در رمانه نتوان یافت
که از زمانه ندارد بدل هزار خراش
مرا چنین بسر آید که نقد مدت عمر
تمام صرف کنم در بهای وجه معاش
من از زمانه کفافی فزون نخواهم از آن
که زله بند نباشند مردم قلاش
بساط حرص و طمع را چو نشر می نکنم
جهان ز حاتم طی گر پرست گو میباش
نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم
نه دست کفچه کنم از برای کاسه آش
کجاست حضرت شاه جهان طغایتمور
که یابد ابن یمین ساعتی مگر تنهاش
کند شکایت ایام یکبیک معروض
بر آستانه آن زر فشان گوهر باش
جهان لطف که در جنت نعیمست آن
که هست معتکف آستانش منهم کاش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣٣
مدتی گردون دونم خسته و آزرده داشت
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق
از فراق افضل آفاق و یار اشتیاق
آفتاب ملک و ملت آنکه تا باشد جهان
جفت او ننشیند اندر سایه این سبز طاق
فخر آل مصطفی سید علاء الملک آنک
درگهش چون خلد باشد اهل عرفانرا مساق
وانکه از جوزا کمر بندد ز بهر بندگی
پیش رای انور اوشاه این چارم رواق
ناگهان بختم بشارت داد و گفت آمد برون
ماه تابان از محاق و مشتری از احتراق
ای بسا شبها که در زاری بروز آورده ام
تا مبدل شود بحال اتصال این افتراق
چون گذارم شکر این دولت که بر درگاه او
باز چون گردون ز بهر بندگی بندم نطاق
سرو را چون در فراقت کار دل آمد بجان
شد تنم از رنج نالان چون درخت واق واق
با خرد گفتم که زان ترسم که نوش وصل را
ناچشیده جان برآرد از تنم نیش فراق
چون خرد معلوم کرد از حال زارم شمه ئی
قال لاتیأس و ثق بالله فی نیل التلاق
زان مشقت چون بجستم دارم امید از خدا
کم نیارد کرد ازین پس احتمال آن مشاق
منت ایزد را که دیگر پی برغم روزگار
بخت با ابن یمین آورد روی اندر وفاق
جاودان پاینده بادی تا بیمن دولتت
باشدم پیوسته زین پس با سعادت اعتناق