عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
پایهٔ سریر معانی بر عرش نهادن و گام فکر در عرصهٔ سپهر گشادن در مدح شهسواری که فضای هستی گویی از اقلیم اوست
چو این گنج هنر ترتیب دادم
ز هر جوهر در او درجی نهادم
شدم جویندهٔ زیبنده اسمی
که حفظ گنج را سازم طلسمی
به کام فکر ملکی چند گشتم
به اکثر نامداران بر گذشتم
به ناگه پیشم آمد پیر دانش
که ای کار تو بر تدبیر و دانش
به نام نامداری شد گهر سنج
که تیغش ملک را ماریست بر گنج
شه انجم سپاه آسمان تخت
جهانگیر و جهاندار و جوانبخت
نهالی از گلستان پیمبر
گلی از بوستان باغ حیدر
چو بر او رنگ دارایی نهد گام
شود آیین اطلس بخشش عام
دل خورشید لرزد بر سر خاک
که بخشد ناگهان دیبای افلاک
صدف آبستن از ابر سخایش
گهر بی‌قیمت از دست عطایش
به دارالضرب احسان چون قدم زد
کرم را سکه نو بر درم زد
اگر زین بیشتر در کشور جود
کرم زا نام حاتم بر درم بود
سرانگشت سخا ز آنگونه افشرد
که نقش نام حاتم را از آن برد
به تخت خسروی چون کرد آهنگ
به قانون عدالت زد چنان چنگ
که در بزم جهان از شاه درویش
بجز نی نیست کس را باد در خویش
چنان دورش به صحبت خانهٔ داد
ز امنیت صلای عیش در داد
به دور او که ناامنی‌ست محبوس
مگر یکباره راه جنگ زد کوس
که می‌پیچند سر تا پا کمندش
به نوبت چوب بر سر می‌زنندش
از آنرو زخمهٔ مطرب خورد چنگ
که مانند است نام چنگ با چنگ
چو معموری ده ملک جهان شد
جهان از گنج آسایش جنان شد
که جای خشت زن بزم شراب است
به جای قالب خشتش رباب است
کشد چون آتش خشمش زبانه
برآرد دود از چشم زمانه
به روز جنگ چون بر پشت شبرنگ
کند او عزم میدان تیغ در چنگ
ز هر جانب برآید نعره کوس
دهد سوفار ناوک جمله را بوس
نفیر سرکشان افتد به عالم
خورد مرغ حیات بیدلان رم
دلیران را به خون گلگون تبر زین
پلنگی چند ناخن کرده خونین
پی پرواز مرغ روح لشکر
ز هر جانب شود شمشیر شهپر
برآرد تیغ چون مهر جهانسوز
شود در عرصهٔ کین آتش افروز
گهی بر غرب راند گاه بر شرق
به شرق و غرب از تیغش جهد برق
گریزد لشکر خصم از صف کین
بدانسان کز شهب خیل شیاطین
زهی کشور گشا دارای دوران
جهانگیر و جهاندار و جهانبان
تویی آن آفتاب عرش پایه
که افتد چرخ در پایت چو سایه
ترا هر کس به قدر رتبهٔ خویش
پی ایثار چیزی آورد پیش
کشیدم پیش منهم گوهری چند
ز درج طبع رخشان جوهری چند
تو آن دانا دل گوهر شناسی
که نیکو گوهر از گوهر شناسی
نیم از قسم هر گوهر فروشی
به سوی گوهر من دار گوشی
چه می‌گویم چه گوهر چند مهره
به شهر بی‌وجودی گشته شهره
نه آن مقدارها چیزیست دلکش
که افتد طبع دانا را به آن خوش
ز سد بیت ار فتد یک بیت پرکار
ز طبع من بود آن نیز بسیار
الاهی تا در این میدان انبوه
کشد خورشید خنجر بر سرکوه
کسی کاو هست کینت در نهادش
اگر کوه است بر سر تیغ بادش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت پیغمبر«ص»
حکیم عقل کز یونان زمین است
اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند
کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی
نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلس آراست
کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه
نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای
چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام
چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار
چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید
که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید
برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر
وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبهٔ «الملک لله»
ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور
به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند
ازین ده‌های ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیر جانند
ولایت بخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز
هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان
اگر باور نداری شو گداشان
شهانی فارغ از خیل وخزانه
طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده
همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی
چه نوری اله اله لایزالی
ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست
به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست
جهان را علت غائی وجودش
وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونین
دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
چراغ چشم چرخ انجم افروز
ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک میدان سوار لامکان پوی
مجره صولجان آسمان کوی
شکست آموز کار لات و عزا
نگونسازی از او در طاق کسری
شده ز آب وضوی آو به یک مشت
به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صلیب از پا در افکند
کزان هیزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابی
که از وی صبح هستی بود تابی
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
فروزان نیری کاندر نقاب است
ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد
جهان را مهر بالای سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
که ناگه خال بت رویان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
که اندر هر شبان روزی زن ومرد
سجود از چار حد مرکز گل
برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را یک راه کرده
سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به ره داران مقصود
همه غولان ره را کرده نابود
میان آب و گل آدم نهان بود
که او پیغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس یک حرف پیوند
که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گیر از وی تا به آرام
نبود الا رموز وحی و الهام
چو شد قلب آزمای آفرینش
به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست
فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری
درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران
به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن
درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود
به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام
همه در حیطهٔ فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست
ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده
زمانه آفتابش نام کرده
چه می‌گویم به جنب رحمت عام
بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری
بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینهٔ جودش ستانند
گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش
که کرده ذروهٔ خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری
که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک
زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه
چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش
به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک
که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست
براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده
که از پی سایه نیزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس دیوار باشد سایه را جای
فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک
زمین سر برزدی از جیب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سایه
در آن پستی که بودش ماند مایه
گرش سایه زمین بوسیدی از دور
دویدی چون غلامان از پیش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
بدانسان قالبی بودش سبک گام
که گرنه بر شکم می‌بست سنگش
ندیدی کس به دیگر جا درنگش
تعالی الله چه قالب اصل جانها
دوان درسایهٔ لطفش روانها
زهی قالب نه قالب جان عالم
نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
حدیث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز
نباشد کس حریف وهم غماز
در آن قالب کسی کاین جانش باشد
به گردون برشدن آسانش باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت علی «ع»
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست
نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلی کند این راه را طی
نه هر دانش به این مقصد برد پی
نه هرکس در مقام «لی مع الله»
به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آید
«سلونی» گفتن از وی در خور آید
«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور
که شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهانی خلوت آرای
نه هرکس را در آن خلوت بود جای
چو صحبت با حبیب افتد نهانی
نه هرکس راست راز همزبانی
چو راه گنج خاصان را نمایند
نه بر هرکس که آید در گشایند
چو احمد را تجلی رهنمون شد
نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از یک نور باید با محمد
که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبی نقش نگینش
سراید «لوکشف» نطق یقینش
جهان را طی کند چندی و چونی
کلاهش را طراز آید « سلونی »
به تاج «انما» گردد سرافراز
بدین افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
کنند از «انما» رایت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجای سبزی خوان
جهان مهمانسرا، او میهمانش
طفیل آفرینش گرد خوانش
علی عالی‌الشان مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
جبین آرای شاهان خاک راهش
حریم قدس روز بارگاهش
ولایش « عروةالوثقی» جهان را
بدو نازش زمین و آسمان را
ز پیشانیش نور وادی طور
جبین و روی او « نور علی نور»
دو انگشتش در خیبر چنان کند
که پشت دست حیرت آسمان کند
سرانگشت ار سوی بالا فشاندی
حصار آسمان را در نشاندی
یقین او ز گرد ظن و شک پاک
گمانش برتر از اوهام و ادراک
رکاب دلدل او طوقی از نور
که گردن را بدان زیور دهد حور
دو نوک تیغ او پرکار داری
ز خطش دور ایمان را حصاری
دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور
دوبینان را ازو چشم دوبین کور
شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت
برای چشم شرک و شک دو انگشت
سر تیغش به حفظ گنج اسلام
دهانی اژدهایی لشکر آشام
چو لای نفی نوک ذوالفقارش
به گیتی نفی کفر و شرک کارش
سر شمشیر او در صفدری داد
زلای «لافتی الاعلی » یاد
کلامش نایب وحی الاهی
گواه این سخن مه تا به ماهی
لغت فهم زبان هر سخن سنج
طلسم آرای راز نقد هر گنج
وجودش زاولین دم تا به آخر
مبرا از کبایر و ز صغایر
تعالی اله زهی ذات مطهر
که آمد نفس او نفس پیمبر
دو نهر فیض از یک قلزم جود
دو شاخ رحمت از یک اصل موجود
به عینه همچو یک نور و دو دیده
که آن را چشم کوته بین دو دیده
دویی در اسم اما یک مسما
دوبین عاری ز فکر آن معما
پس این شاهد که بودند از دویی دور
که احمد خواند با خویشش ز یک نور
گر این یک نور بر رخ پرده بستی
جهان جاوید در ظلمت نشستی
نخستین نخل باغ ذوالجلالی
بدو خرم ریاض لایزالی
ز اصل و فرع او عالم پدیدار
یکی گل شد یکی برگ و یکی بار
ورای آفرینش مایهٔ او
نموده هر چه جزوی سایهٔ او
کمال عقل تا اینجا برد پی
سخن کاینجا رسانیدم کنم طی
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بی‌هش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده‌ ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳
اگر بر تن خویش سالار و میرم
ملامت همی چون کنی خیر خیرم؟
چه قدرت رود بر تن منت ازان پس؟
نه من همچو تو بندهٔ چرخ پیرم
اسیرم نکرد این ستمگاره گیتی
چو این آرزو جوی تن گشت اسیرم
چو من پادشاه تن خویش گشتم
اگر چند لشکر ندارم امیرم
به تاج و سریرند شاهان مشهر
مرا علم دین است تاج و سریرم
چو مر جاهلان را، سوی خود نخواند
نه بوی نبید و نه آوای زیرم
چه کار است پیش امیرم چو دانم
که گر میر پیشم نخواند نمیرم؟
به چشمم ندارد خطر سفله گیتی
به چشم خردمند ازیرا خطیرم
ازان پس که این سفله را آزمودم
به جرش درون نوفتم گر بصیرم
حقیر است اگر اردشیر است زی من
امیری که من بر دل او حقیرم
به نزدیک من نیست جز ریگ و شوره
اگر نزد او من نه مشکین عبیرم
به گاه درشتی درشتم چو سوهان
به هنگام نرمی به نرمی‌ی حریرم
چون من دست خویش از طمع پاک شستم
فزونی ازین و ازان چون پذیرم؟
زمن تا کسی پنج و شش برنگیرد
ازو من دو یا سه مثل برنگیرم
به جان خردمند خویش است فخرم
شناسند مردان صغیر و کبیرم
هم از روی فضل و هم از روی نسبت
زهر عیب پاکیزه چون تازه شیرم
به باریک و تاری ره مشکل اندر
چو خورشید روشن به خاطر منیرم
نظام سخن را خداوند دو جهان
دل عنصری داد و طبع جریرم
ز گردون چو بر نامهٔ من بتابد
ثنا خواند از چرخ تیر دبیرم
تن پاک فرزند آزادگانم
نگفتم که شاپور بن اردشیرم
ندانم جزین عیب مر خویشتن را
که بر عهد معروف روز غدیرم
بدانست فخرم که جهال امت
بدانند دشمن قلیل و کثیرم
وزان گشت تیره دل مرد نادان
کزوی است روشن به جان در ضمیرم
زمن سیر گشتند و نشگفت ازیرا
سگ از شیر سیر است و من نره شیرم
ازیرا نظیرم همی کس نیابد
که بر راه آن رهبر بی‌نظیرم
کنون رهبری کرد خواهند کوران
مرا، زین قبل با فغان و نفیرم
چگونه به پیش من آید ضعیفی
که از ننگ او ننگ دارد خمیرم؟
وز امروز او هست بهتر پریرم
وگر او سموم است من زمهریرم
نه‌ای آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمان است در دین مسیرم؟
نه بس فخرم آنک از امام زمانه
سوی عاقلان خراسان سفیرم؟
چو من بر بیان دست خاطر گشادم
خردمند گردن دهد ناگزیرم
چو تیر سخن را نهم پر حجت
نشانه شود ناصبی پیش تیرم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰
از دهر جفا پیشه زی که نالم؟
گویم ز که کرده‌است نال نالم؟
با شست و دو سالم خصومت افتاد
از شست و دو گشته است زار حالم
مالی نشناسم ز عمر برتر
شاید که بنالم ز بهر مالم
یک چند جمالم فزون همی شد
گفتی که یکی نو شده هلالم
در خواب ندیدی مگر خیالم
آن سرو سهی قد مشک خالم
چون دید زمانه که غره گشتم
بشکست به دست جفا نهالم
بربود شب و روز رنگ و بویم
برکند مه و سال پر و بالم
زین دیو دژاگه چو گشتم آگه
زین پس نکند صید به احتیالم
گاه از در میر جلیل گوید
«بنگر به فر و نعمت و جلالم
گر سوی من آئی عزیز گردی
پیوسته بود با تو قیل و قالم»
گه یاد دهد آن زمان که بودی
پیشم شده جمله تبار و آلم
آنها که نبودی مگر بدیشان
مسعود مرا بخت و نیک فالم
گوید « به چه معنی حرام کردی
برجان و تن خویشتن حلالم؟
چه‌ت بود نگشتی هنوز پیری
که‌ت رخت نمانده‌است در جوالم؟»
ای دهر جز از من بجوی صیدی
نه مرد چنین مکر و افتعالم
من نیستم آن گل کز آب زرقت
تازه شودم شاخ و بال و یالم
حق است و حقیقت به پیش رویم
زانی تو فگنده پس قذالم
چون طمع بریدم ز مال شاهان
پس مدحت شاهان چرا سگالم؟
من جز که به مدح رسول و آلش
از گفتن اشعار گنگ و لالم
گر میل کند سوی هزل گوشم
به انگشت خرد گوش خود بمالم
جز راست نگویم میان خصمان
با باد نگردم که من نه نالم
هنگام عدالت به خار خارد
مر دیدهٔ بدخواه را خیالم
چون من ز حقایق سخن گشایم
سقراط و فلاطون سزد عیالم
ای فخرکننده بدانکه گوئی
«بر درگه سلطان من از رجالم
امروز تگینم بخواند و فردا
داده است نوید عطا ینالم»
زان که‌ش تو خداوند می‌پسندی
ننگ است مرا گر بود همالم
وان چیز که او را همی بجوئی
حقا که گرفته‌است ازو ملالم
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازان فتالم
بر دشت فصاحت مطیر میغم
در باغ بلاغت بزان شمالم
وانجا که بیاید تموز جاهل
من خفته و آسوده در ظلالم
رفتم پس دنیا بسی ولیکن
افلاک بران داد گوشمالم
گر نیز غرور جهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم
ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که زفضلش بود سؤالم
صد شکر خداوند را که آزم
کم شد چو فزون شد شمار سالم
در حب رسول خدا و آلش
معروف چو خورشید بر زوالم
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته است مطرز پر مقالم
مامور خداوند قصر و عصرم
محمود بدو شد چنین خصالم
مستنصریم ور ازین بگردم
چون دشمن بی‌دینش بد فعالم
زو گشت به حاصل کمال عالم
من بندهٔ آن عالم کمالم
بی‌او قدحی آب‌شور بودم
و امروز بدو چشمهٔ زلالم
قولم همه هزل و محال بودی
هزلم همه حکمت شد و محالم
بی‌مغز سفالیم دیده بودی
امروز همه مغز بی‌سفالم
من گوهر دین رسول حقم
منکوهم اگر مانده در حبالم
تاجم سر پر مغز را ولیکن
مر پای تهی مغز را عقالم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۳
بهار دل دوستدار علی
همیشه پر است از نگار علی
دلم زو نگار است و علم اسپرم
چنین واجب آید بهار علی
بچن هین گل، ای شیعت و خسته کن
دل ناصبی را به خار علی
از امت سزای بزرگی و فخر
کسی نیست جز دوستدار علی
ازیرا کز ابلیس ایمن شده است
دل شیعت اندر حصار علی
علی از تبار رسول است و نیست
مگر شیعت حق تبار علی
به صد سال اگر مدح گوید کسی
نگوید یکی از هزار علی
به مردی و علم و به زهد و سخا
بنازم بدین هر چهار علی
ازیرا که پشتم ز منت به شکر
گران است در زیر بار علی
شعار و دثارم ز دین است و علم
هم این بد شعار و دثار علی
تو ای ناصبی خامشی ایرا که تو
نه‌ای آگه از پود و تار علی
محل علی گر بدانی همی
بیندیشی از کار و بار علی
مکن خویشتن مار بر من که نیست
تو را طاقت زهر مار علی
به بی‌دانشی هر خسی را همی
چرا آری اندر شمار علی؟
علی شیر نر بود لیکن نبود
مگر حربگه مرغزار علی
نبودی در این سهمگن مرغزار
مگر عمرو و عنتر شکار علی
یکی اژدها بود در چنگ شیر
به دست علی ذوالفقار علی
سه لشکر شکن بود با ذوالفقار
یمین علی با یسار علی
سران را درافگند سر زیر پای
سر تیغ جوشن گذار علی
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه‌دار علی
به روز هزاهز یکی کوه بود
شکیبا، دل بردبار علی
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی
همی رشک برد از زن خویش مرد
گه حملهٔ مردوار علی
گر از غارت دیو ترسی همی
درآمدت باید به غار علی
به غار علی در نشد کس مگر
به دستوری کاردار علی
ز علم است غار علی، سنگ نیست
نشاید به سنگ افتخار علی
نبینی به غار اندرون یکسره
سرای و ضیاع و عقار علی
نبارد مگر ز ابر تاویل قطر
بر اشجار و بر کشت زار علی
نبود اختیار علی سیم و زر
که دین بود و علم و اختیار علی
شریعت کجا یافت نصرت مگر
ز بازوی خنجر گزار علی؟
ز کفار مکه نبود ایچ کس
به دل ناشده سوکوار علی
سر از خس برون کرد نارست هیچ
کس اندر همه روزگار علی
همیشه ز هر عیب پاکیزه بود
زبان و دو دست و ازار علی
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی؟
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی
بیامد به حرب جمل عایشه
بر ابلیس زی کارزار علی
بریده شد ابلیس را دست و پای
چو بانگ آمد از گیرودار علی
از آتش نیابند زنهار کس
چو نایند در زینهار علی
که افگند نام از بزرگان حرب
مگر خنجر نامدار علی؟
به بدر و احد هم به خیبر نبود
مگر جستن حرب کار علی
پس آنک او به بنگاه می‌پخت دیگ
به هنگام خور بود یار علی
شتربان و فراش با دیگ‌پز
نبودند جز پیشکار علی
سواری که دعوی کند در سخن
بیا، گو، من اینک سوار علی
اگر ناصبی گوش دارد زمن
نکو حجت خوش‌گوار علی
به حجت به خرطومش اندر کشم
علی‌رغم او من مهار علی
وگر سر بتابد به بی‌دانشی
ز علم خوش بی‌کنار علی
نیاید به دشت قیامت مگر
سیه روی و سر پرغبار علی
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای ترک تو را با دل احرار چه کارست
نه این دل ما غارت ترکان تتارست
از ما بستانی دل و ما را ندهی دل
با ما چه سبب هست تو را، یا چه شمارست
ما را به از این دار و دل ما به از این جوی
من هیچ ندانم که مرا با تو چه کارست
هرگاه که من جهد کنم دل به کف آرم
بازش تو بدزدی ز من این کارنه کارست
من پار بسی رنج و عنای تو کشیدم
امسال به هش باش که امسال نه پارست
نه دل دهدم کز تو کنم روی به یکسوی
نه با تو ازین بیش مرا رنج و مرارست
هر روز دگر خوی و دگر عادت و کبرست
این خوی بد و عادت تو چند هزارست
خوی تو همی‌گردد و خویی که نگردد
خوی ملک پیلتن شیر شکارست
مسعود ملک آنکه به جنب هنر او
اندر ملکان هر چه هنر بود عوارست
آن ملک ستانی که هر آن ملک که بستاند
کو تیغ بدو تیز کند ملک سپارست
در لشکر اسکندر از اسب نبودی
چندان که در این لشکر از پیل قطارست
ده پانزده من بیش نبد گرز فریدون
هفتاد منی گرز شه شیر شکارست
از چوب بدی تخت سلیمان پیمبر
وین تخت شه مشرق از زر عیارست
گویند که آن تخت ورا باد ببردی
وین نزد من ای دوست نه فخرست و نه عارست
زیرا که هر آن چیز که باشد برباید
باشد سبک و هر چه سبک باشد خوارست
ار روی ملوکانش هر روز نشاطست
وز کیسهٔ شاهانش هر روز نثارست
هر چند که خوبست، درو خوبترین چیز
دیدار شه پیلتن شیرشکارست
آمد ملکا عید و می لعل همی‌گیر
کاین می سبب رستن بنیان ضرارست
می بر تو حلالست که در دار قراری
وان را بزه باشد که نه در دار قرارست
تا خاک فروتر بود و نار زبرتر
تا پیش هوا نار و هوا از پی نارست
گوشت به سوی نوش جهانگیر بزرگست
چشمت به سوی آن صنم باده گسارست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
این قصر خجسته که بنا کرده‌ای امسال
با غرفهٔ فردوس به فردوس قرینست
همچون حرمش طالع سعدست و مبارک
همچون ارمش نقش مهنا و گزینست
چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده
چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزینست
چوبش همه از صندل و از عود قماری
سنگش همه از گوهر و یاقوت ثمینست
آبش همه از کوثر و از چشمهٔ حیوان
خاکش همه از عنبر و کافور عجینست
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در وصف نوروز و مدح خواجه ابوالحسن بن حسن
روزی بس خرمست، می‌گیر از بامداد
داد زمانه بده کایزد داد تو داد
خواسته داری و ساز، بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز، فرخی و دین وداد
نیز چه خواهی دگر، خوش بزی و خوش بخور
انده فردا مبر، گیتی خوابست و باد
رفته و فرمودنی، مانده و فرسودنی
بود همه بودنی، کلک فرو ایستاد
می‌خور کت بادنوش، بر سمن و پیلگوش
روز رش و رام و جوش، روز خور و ماه و باد
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روز تا شامگاه، هر شب تا بامداد
بارد در خوشاب، از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب، روی به بالا نهاد
برجه تا برجهیم، جام به کف برنهیم
تن به می‌اندر دهیم، کاری صعب اوفتاد
مرغ دل‌انگیز گشت، باد سمن بیز گشت
بلبل شبخیز گشت، کبک گلو برگشاد
بلبل باغی به باغ، دوش نوایی بزد
خوبتر از باربد نغزتر از بامشاد
وقت سحرگه چکاو، خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو، ساعتکی گنج باد
رعد تبیره زنست، برق کمند افکنست
وقت طرب کردنست، می خور کت نوش باد
قوس قزح، قوسوار، عالم فردوسوار
کبک دری کوسوار، کرده گلو پر زباد
باغ پر از حجله شد راغ پر از کله شد
دشت پر از دجله شد، کوه پر از مشک ساد
زان می عنابگون، در قدح آبگون
ساقی، مهتابگون ترکی، حورا نژاد
ای بدل ذویزن، بوالحسن بن الحسن
فاعل فعل حسن، صاحب دوکف راد
در همه کاری صبور، وز همه عیبی نفور
کالبد تو ز نور، کالبد ما ز لاد
فضل و کرم کرد تست، جود و سخا ورد تست
دولت شاگرد تست گوهر و عقل اوستاد
ویژه تویی در گهر، سخته تویی در هنر
نکته تویی طرفه‌تر از نکت سندباد
ای عوض آفتاب، روز و شبان به آب وتاب
تو به مثل چون عقاب، حاسد ملعونت خاد
گفته امت مدحتی، خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی، چون حکم بن معاذ
جایزه خواهم یکی، کم بدهی اندکی
ور ندهی بیشکی، ز ایزد خواهم عیاذ
سیم تو زی من رسید، جامه نیامد پدید
جام بباید کشید، جامه ببایدت داد
هست در آن بس کشی جامه ز تن برکشی
برفکنی برکشی بنده‌ات را برچکاد
بنده بنازد بدان، سر بفرازد بدان
کس نگذارد بدان چون بچه بایست شاد
تا طرب و مطربست، مشرق و تا مغربست
تا یمن و یثرب است، آمل و استار باد
بنشین خورشیدوار، می خور جمشیدوار
فرخ و امیدوار چون پسر کیقباد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند
بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی
طالع سعد، همه سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
با بها دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهٔ بیست رش دستگرای تو کند
کاروان ظفر و قافلهٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل او نیت و قصد عنای تو کند
ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون
خدمت وشغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من به یقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردنده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای
همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در وصف بهار و مدح خواجه علی‌بن محمد
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بی‌خار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار
همواره به گرد گل طیار بود نحل
وین گل به سوی نحل بود دایم طیار
در سایهٔ گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت بر خواند اشعار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می در فکند مشک به خروار
آن قطرهٔ باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشهٔ دستارچهٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشهٔ دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشتهٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطرهٔ باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی به مثل بیضهٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکنده‌ست عطار
وان قطرهٔ باران که فرود آید از شاخ
بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار
گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همی‌ریزد، باریک به مقدار
وان قطرهٔ باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطرهٔ باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخالهٔ خردک بدمیده‌ست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطرهٔ باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطرهٔ باران که برافتد به سر خوید
چون قطرهٔ سیمابست افتاده به زنگار
وان قطرهٔ باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیده‌ست مل زرد به دینار
وان قطرهٔ باران که چکد بر گل خیری
چون قطرهٔ می بر لب معشوقهٔ میخوار
وان قطرهٔ باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطرهٔ باران ز بر لالهٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطرهٔ باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطرهٔ دیگر
چون قطرهٔ خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایره‌ها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطرهٔ امطار
چون مرکز پرگار شود قطرهٔ باران
وان دایرهٔ آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطرهٔ باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
گویی علمی از سقلاطون سپیدست
از باد جهنده متحرک شده نهمار
وانگه که فرو بارد باران به قوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار
این جوی معنبر بر و این آب مصندل
پیش در آن بار خدای همه احرار
گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار
زین پیش گلاب و عرق و بادهٔ احمر
در شیشهٔ عطار بد و در خم خمار
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیقست در انهار
آن سید سادات زمانه که نخواهد
شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار
از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار
گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار
هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت
مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار
جبارتری چون متواضعتر باشی
باشی متواضعتر، چون باشی جبار
الحق که سزاوار تو بوده‌ست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار
انگشتری جم برسیده‌ست به جم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار
جبار همه کار به کام تو رسانید
بادات شب و روز خداوند نگهدار
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۶ - در مدح خواجه ابوالعباس
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار را بشناس
نبید خور که به نوروز هر که می نخورد
نه از گروه کرامست و نز عداد اناس
نگاه کن که به نوروز چون شده‌ست جهان
چو کارنامهٔ مانی در آبگون قرطاس
فرو کشید گل سرخ روی‌بند از روی
برآورید گل مشکبوی سر ز تراس
همی نثار کند ابر شامگاهی در
همی عبیر کند باد بامدادی آس
درست گویی نخاس گشت باد صبا
درخت گل به مثل چون کنیزک نخاس
خجسته را به جز از خردما ندارد گوش
بنفشه را به جز از کرکما ندارد پاس
هزاردستان این مدحت منوچهری
کند روایت در مدح خواجه ابو العباس
بزرگ بار خدایی که ایزد متعال
یگانه کرد به توفیقش از جمیع الناس
همه به کردن خیرست مر ورا همت
همه به دادن مالست مر ورا وسواس
هزار بار ز عنبر شهیترست به خلق
هزار بار ز آهن قویترست به باس
چو عدل او هست آنجایگه نباشد جور
چو امن او هست آنجایگاه نیست هراس
خدای، عز و جل، از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
سمنبوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی ارتبت گردد ز روی شوق مشتاقش
دو مار افسای عینینش دو مارستند زلفینش
که هم مارست مار افسای و هم زهرست تریاقش
به خواب اندر سحرگاهان خیالش را به بردارم
همی‌بوسم سیه زلفین و آن رخسار براقش
ز خواب اندر چو برخیزم سیه گردم، دوته گردم
از آن جادو ، و زان آهو، سیه چشمش، دوته طاقش
مرا بر عاشقان داده یکی منشور سالاری
که طومارش رخ زردست و مژگانست وراقش
گرفتم عشق آن آهو سپردم دل بدان جادو
کنون آهو وثاقی گشت و جادو کرد اوشاقش
ز سالاری به شادیها همه ساله رسد مردم
به زاریها رسیدم من از آن دو چشم زراقش
مرا بر عاشقان ملکت ز دست شاه بایستی
که تا من از ره حکمت بدادی داد آفاقش
بتان را پیش بنشاندی به هم با عاشقان یکجا
بلای زلف معشوقان جدا کردی ز عشاقش
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش
ظهیر عاشقان بودی به عدل خویش درگیتی
چو خسرو حافظ خلقست از نزدیک خلاقش
ملک مسعود بن محمودبن ناصر لدین‌الله
که رضوان زینت طوبی برد، از بوی اخلاقش
جهانداری که هر گه کو برآرد تیغ هندی را
زبانی را به دوزخ در، بپیچد ساق برساقش
وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی
به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش
وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش
وگر افلاک را آصف همه اعناق خود کردی
خیال فرش تخت او شکستی پشت و اعناقش
وگر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن
نه ابراهیم از ان بدعت بری گشتی، نه اسحاقش
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش
و گر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر
گلاب و شهد گرداند حمیمش راو غساقش
همایون بازو و دستا که آن دستست و آن بازو
که هم آفات زراقست و هم آیات رزاقش
کرا خواهد، بدان بازو، ازو ارزاق برگیرد
کرا خواهد، کف دستش، کند موصول ارزاقش
الا تا باد نوروزی بیاراید گلستان را
و بلبل را به شبگیران خروش آید بر اوراقش
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای به مردی و به شاهی برده از شاهان سباق
ای سپاهت را سپاهان رایتت را ری مکان
ای ز ایران تا به توران بندگانت را وثاق
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق
ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان
بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق
هم بدان رو کاشتقاق فعل از فاعل بود
چرخ و سعد از کنیت و نام تو گیرند اشتقاق
از همه شاهان چنین لشکر که آورد و که برد
از عراق اندر خراسان وز خراسان در عراق
همچنان باز از خراسان آمدی بر پشت پیل
کاحمد مرسل به سوی جنت آمد بر براق
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق
زین جهانداران و شاهان و خداوندان ملک
هر که نبود بندهٔ تو بی‌ریا و بی‌نفاق
هر یکی را مال، گردد بی ربا دادن، حرام
هر یکی را زن، شود بی‌هیچ گفتاری، طلاق
آسمان نیلگون، زیرش زمین بی‌سکون
گر نیاید پیش اندر عهد و پیمان و وثاق
آفتابش گردد از گرز گرانت منکسف
اخترانش یابد از شمشیر تیزت احتراق
بدسگالت گر برآرد از گریبان سر برون
چون کمند تو، گریبانش فروگیرد خناق
ای خداوندی که نصرت گرد لشکرگاه تست
چترت ایوانست و پیلت منظر و فحلت رواق
تا سفرهای تو دیدند و هنرهای تو خلق
برنهادند از تعجب قصهٔ شاهان به طاق
روزگار شادی آمد، مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق
تا بیاید آسمان را تیرگی و روشنی
تا بباشد اختران را اجتماع و احتراق
شاد باش و می ستان از رید کان و ساقیان
ساقیان سیم ساعد، ریدکان سیم ساق
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۶ - در وصف جشن مهرگان و مدح ابوحرب بختیار
برخیز هان ای جاریه، می در فکن در باطیه
آراسته کن مجلسی، از بلخ تا ارمینیه
آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان
نارنج و نار و اقحوان، آورد از هر ناحیه
گلنارها: بیرنگها، شاهسپرم: بی‌چنگها
گلزارها چون گنگها، بستانها چون اودیه
لاله نروید در چمن، بادام نگشاید دهن
نه شبنم آید بر سمن، نه بر شکوفه اندیه
نرگس همی در باغ در، چون صورتی از سیم و زر
وان شاخه‌های مورد تر چون گیسوی پر غالیه
وان نارها بین ده رده، بر نارون گرد آمده
چون حاجیان گرد آمده در روزگار ترویه
گردی بر آبی بیخته، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته، مانند سعد الاخبیه
شد گونه گونه تاک رز، چون پیرهان رنگرز
اکنونت باید خز و بز گردآوری و اوعیه
بلبل نگوید این زمان، لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان، بر شعر ابن طثریه
بلبل چغانه بشکند، ساقی چمانه پرکند
مرغ آشیانه بفکند و اندر شود در زاویه
انگورها بر شاخها، مانندهٔ چمچاخها
واویجشان چون کاخها، بستانشان چون بادیه
گردان بسان کفچه‌ای، گردن بسان خفچه‌ای
واندر شکمشان بچه‌ای، حسناء مثل الجاریه
بچه نداند از بوو مادر نداند از عدو
آید ببردشان گلو، با اهل بیت و حاشیه
آرد سوی چرخشتشان، وانگه بدرد پستشان
از فرقشان و پشتشان وز رو، ز پی وز ناصیه
چون خانهاشان برکند، خونشان ز تن بپراکند
آرد فرود و افکند، در خسروانی خابیه
محکم کند سرهای خم تا ماه پنجم یا ششم
وانگه بیاید بافدم آنگه بیارد باطیه
خشت از سر خم برکند باده ز خم بیرون کند
وانگه به قمعی افکند در قصعهٔ مروانیه
چون صبح صادق بردمد، میر مرا او می‌دهد
جامی به دستش برنهد چون چشمهٔ معمودیه
گوید: بخور کت نوش باد، این جام می در بامداد
ای از در ملک قباد با تخت و تاج و الویه
ای بختیار راستین مولا امیرالمؤمنین
چون تو نه اندر خانقین چون تو نه در انطاکیه
آن کوادب داند همی، صاحب ترا خواند همی
کالفاظ تو ماند همی، بالفاظهای بادیه
دستت هی بدره کشد، سایل از آن بدره کشد
شاعر همی بدره کشد، پیشت به جای غاشیه
دشمنت را جویندگان، جویند اندر دومکان
در بند و چه در این جهان، در آن جهان در هاویه
خشمت اگر یک دم زدن، جنبش کند بر خویشتن
گردد چو اطلال و دمن دیوار قسطنطانیه
از جد نیکو رای تو، وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقشهای الفیه
پیرایهٔ عالم تویی، فخر بنی‌آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه
یار تو خیر و خرمی، چون یارشاعی فاطمی
جفت تو جود و مردمی چون جفت حاتم ماویه
ما را دهی از طبع خوش، ماهان خوش حوران کش
چون داد سالار حبش مر مصطفی را جاریه
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه
بر فرخی و بر بهی، گردد ترا شاهنشهی
این بنده را گرمان دهی، وان بنده را گرمانیه
بسته عدو را دست پس، چون ملحد ملعون خس
کش کرد مهدی در قفس و آویختش در مهدیه
من گفته شعری مشتهر، در تهنیت و اندر ظفر
از «سیف اصدق» راست‌تر در فتح آن عموریه
چون من ترا مدحت کنم، گویی که خود اعشی منم
از بسکه اندر دامنم از چرخ بارد قافیه
تا لاله و نسرین بود، تا زهره و پروین بود
تا جشن فروردین بود، تا عیدهای اضحیه
عمر تو بادا بیکران، سود تو بادا بی‌زیان
همواره پای و جاودان، در عز و ناز و عافیه
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹ - در مدح خواجه طاهر
بینی آن بیجاده عارض لعبت حمری قبای
سنبلش چون پر طوطی، روی چون فر همای
جعد پرده پرده در هم همچو چتر آبنوس
زلف حلقه حلقه، برهم، همچو مشک اندوده نای
دل، جراحت کردش آن زلفین و چون زلفینش را
بر جراحت برنهی راحت پدید آرد خدای
زانکه زلفش کژدمست و هر که را کژدم گزید
مرهم آن زخم را کژدم نهد کژدم فسای
ای بسا شورا که از آن زلفکان انگیختی
گر نترسیدی تو از منصور عادل کدخدای
طاهری، گوهر نژادی، از نژاد طاهری
عزم او: عزم و کمال او: کمال و رای: رای
کامکاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند بر گردن قیصر درای
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش همزانو و اقبال همروی سرای
گر پیمبر زنده بودی، بر زبان جبرئیل
آمدی در شان جودش آیت از عرش خدای
از فراز همت او آسمان را نیست راه
وز ورای ملکت او این زمین را نیست جای
نیست خالی بزم او از باش باش و نوش نوش
نیست خالی رزم او از گیر گیر و های های
روز رزم او نگیرد عز عزرائیل جان
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای
گر کسی گوید که در گیتی کسی برسان اوست
گر همه پیغمبری باشد، بود یافه درای
آفرین زان مرکب میمون که دیدم بر درش
مرکبی، زین کرده و خاره بر و جادو ربای
گور سم و گاو پشت و گرگ ساق و کرگ روی
ببر گوش و رنگ چشم و شیر دست و پیل پای
چون برآری تازیانه بگسلد زنجیر پیل
چون زنی نعلش، شکالش بس بود بند قبای
گر بگردانی بگردد، ور برانگیزی دود
بر طراز عنکبوت و حلقهٔ ناخن پرای
وان قلم بین در بنانش چون یکی ممشوقه‌ای
گه نشیب و گه فراز و گاه وصل و گاه نای
مرکبی دریاکش و طیاره‌ای عنبرفشان
دایه‌ای درپرور و دوشیزه‌ای یاقوت‌زای
ای خداوندی که فرمان ترا یابد همی
تخت خان و طوق فور و تیغ قیصر تاج رای
همچنین لشکر کش و دشمن کش و دینار بخش
همچنین گیتی خور و میری کن و نیکی فزای
فر و روی خویشتن را بر فراز و برفروز
ناصح و بدخواه خود را بر نشان و در ربای
دوستان را بند بشکن، دوست پرور، خوان ببخش
دشمن و اعدا شکن، بردار کن کین آزمای
اسب تاز و گوی باز و زیرساز و بم نواز
جود کار و دل ربای و می ستان و دن ستای
گردن ادبار بشکن، پشت دولت راست کن
پای بدخواهان ببند و دست نیکان برگشای
جام گیر و جای دار و نام جوی و کام ران
بت فریب و کین گداز و دین پژوه و ره نمای
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان و حاجبت را گو که پای
حاسدت را گو: گریز و ساقیت را گو: ریز
ناصحت را گو: نشین و مطربت را گو: سرای
چون بیابی مهر و کین: آن را ببین، این را ستر
چون ببینی بخل و جود : این را گزین، آن را گزای
نافه را و مشک را و سیم را و جام را
برنواز و برفتال و برفشان و برگرای
ملک ده، لشکر شکن، خنجر کش و مغفر شکاف
گنج نه، باره فکن، شمشیر زن، بخت آزمای
عشق و مهر وخال و زلف و روی و چشم و خط و لب
ور زو کار و بوی و مال و بوس و بین و خار و خای
اسب و اشتر، زر و سیم و جام و عود و مشک ناب
رام گیر و برفشان و برفراز و سوز وسای
هر نشاطی را بخواه و هر مرادی را بجوی
هر وفایی را بیاب و هر بقایی را ببای
جز بخیلان را مروب و جز لئیمان را مبند
جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۲ - در وصف نوروز و مدح (ملک محمد) قصری
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالهٔ لعل و با گل خمری
مرغان زبان گرفته را یکسر
بگشاده زبان رومی و عبری
یک مرغ سرود پارسی گوید
یک مرغ سرود ماورالنهری
در زمجره شد چو مطربان، بلبل
در زمزمه شد چو موبدان، قمری
ماند ورشان به مقری کوفی
ماند ورشان به مقری بصری
در دامن کوه، کبک شبگیران
در رفت به هم به رقص با کدری
بر پر الفی کشید و نتوانست
خمیده کشید الف ز بی‌صبری
بر پربکشید هفت الف یا نه
از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری
طوطی به حدیث و قصه اندر شد
با مردم روستایی و شهری
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمری
پیراهنکی بی‌آستین، لیکن
شلوار چو آستین بوعمری
هدهد چو کنیزکیست دوشیزه
با زلف ایاز و دیدهٔ فخری
بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین
بی‌گیسو یکی دراز از غمری
بر شاخ درخت ارغوان بلبل
ماند به جمیل معمر عذری
بی وزن عروض شعرها گوید
شاعر نبود بدین نکو شعری
طاووس مدیح عنصری خواند
دراج مسمط منوچهری
بر برگ سپید یاسمین تر
بر ریخت قرابهٔ می حمری
جنبید سر خجسته نتواند
برگردن کوتهش ز پر عطری
خون دل لاله در دل لاله
افسرده شد از نهیب کم عمری
صد گردنک زبرجدین دیدی
بر یک تن خرد نرگس بری
زرین سرکی فراز هر گردن
شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟
شمشاد نگر بدان نکوزلفی
گلنار نگر بدان نکوچهری
ای تازه بهار! سخت پدرامی
پیرایهٔ دره و زیور عصری
با رنگ و نگار جنت العدنی
با نور و ضیاء لیلةالقدری
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافهٔ مشک و عنبر تری
وز رنگ و نگار و صورت نیکو
چون قصر ملک محمد قصری
میر اجل مظفر عادل
قطب کرم و نتیجه حری
با چهرهٔ ماه و طلعت زهره
با زهرهٔ شیر و عفت زهری
برداشته زرق مهتر و کهتر
دریافته طبع بری و بحری
افزون به شرف ز شرقی و غربی
افزون به نسب ز تیمی و بکری
بریده چو طبع مؤمن از مرتد
از بددلی و بدی و بدمهری
با مهرهٔ آهنین دبوس او
بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری
گر سنگ ده آسیا فرو افتد
در پیش رخش ز کوکب دری
از پس نجهد دلش به یک ذره
کس را نبود دلی بدین نری
ور زانکه بغردی بناگاهان
پیرامن او پلنگ یا ببری
زان جانب خویش ننگرد زین سو
از ننگ حقارت و ز بی‌قدری
میرا! ملکا! ستاره و بدرا!
میری، ملکی، ستاره و بدری
گر یمن کسی طلب کند، یمنی
ور یسر کسی طلب کند، یسری
دیوانه طناب کاغذین ندرد
چونانکه تو صف آهنین دری
چون تیغ که شاخ گندنا برد
تو سنگ بزرگ آسیا بری
آنگاه که شعر تازی آغازی
همتای لبید و اوس بن حجری
وانگاه که شعر پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری
با جام به بزم، خیر برخیری
با تیغ، به رزم، شر بر شری
در حرب، هزار کیمیا دانی
چون حارث ابن ظالم المری
تا هست خلاف شیعی و سنی
تا هست وفاق طبعی و دهری
تا «فاتحةالکتاب» برخواند
اندر عرب و عجم یکی مقری
در دولت فرخجسته آزادی
در دایرهٔ سپهر بی‌غدری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۳ - در مدح شیخ العمید(ابوسهل زوزنی)
چنین خواندم امروز در دفتری
که زنده‌ست جمشید را دختری
بود سالیان هفتصد هشتصد
که تا اوست محبوس در منظری
هنوز اندر آن خانهٔ گبرکان
بمانده‌ست بر پای چون عرعری
نه بنشیند از پای و نه یک زمان
نهد پهلوی خویش بر بستری
نگیرد طعام و نخواهد شراب
نگوید سخن با سخنگستری
مرا این سخن بود نادلپذیر
چو اندیشه کردم من از هر دری
بدان خانهٔ باستانی شدم
به هنجار چون آزمایشگری
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه
گذرگاه او تنگ چون چنبری
گشادم در او به افسونگری
برافروختم زروار آذری
چراغی گرفتم چنانچون بود
ز زر هریوه سر خنجری
در آن خانه دیدم به یکپای بر
عروسی کلان، چون هیونی بری
سفالین عروسی به مهر خدای
بر او بر نه زری و نه زیوری
ببسته سفالین کمر هفت هشت
فکنده به سر بر تنک معجری
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرمابنان پهن فرق سری
بسی خاک بنشسته برفرق او
نهاده به سر بر گلین افسری
بر و گردنی ضخم چون ران پیل
کف پای او گرد چون اسپری
دویدم من از مهر نزدیک او
چنانچون بر خواهری خواهری
ز فرق سرش باز کردم سبک
تنکتر ز پر پشه چادری
ستردم رخش را به سرآستین
ز هر گرد و خاکی و خاکستری
فکندم کلاه گلین از سرش
چنان کز سر غازییی مغفری
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان حنجری
مر او را لبی زنگیانه سطبر
چنانچون رجوعی لب اشتری
ولیکن یکی سلسبیلش سبیل
گشاده بد اندر دهانش دری
همی بوی مشک آمدش از دهان
چو بوی بخور آید از مجمری
مرا عشق آن سلسبیلش گرفت
چو عشق پریچهرهٔ احوری
ببردم ازو مهر دوشیزگی
وزان سلسبیلش زدم ساغری
یکی قطره زو برکفم برچکید
کف دستم گشت چون کوثری
ببوییدم او را وزان بوی او
برآمد ز هر موی من عبهری
به ساغر لب خویش بردم فراز
مرا هر لبی گشت چون شکری
امیری شدم آن زمان، زان سبیل
ز لهو و طرب گرد من لشکری
یکی هاتف از خانه آواز داد
چون رامشبری نزد رامشگری
که هست این عروسی به مهر خدای
پریچهرهٔ سعتری منظری
بباید علی‌الحال کابینش کرد
بیرزد به کابین چنین دختری
بود عقد کابین او اینکه تو
کنی سجدهٔ شکر چون شاکری
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقایی، بلند اختری
سخاوت همی‌زاید از دست او
که هر بچه‌ای زاید از مادری
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری
دو کوثر بر آن دوکف دست اوست
بهشت برین را بود کوثری
گران حلم او در سبک عزم اوست
به هر کشتیی در، بود لنگری
به فعلش به پایست اخلاق نیک
به شاهی به پایست هر لشکری
سر کلک او بر تن کلک او
سر اسودی بر تن اصفری
چو سیمین دواتش ندیده‌ست کس
تنمؤمنی، با دل کافری
آیا خواجه همداستانی مکن
که بر من تحمل کند ابتری
فراوان مرا حاسدان خاستند
ز هر گوشه‌ای و ز هر کشوری
تو گر حافظ و پشتبانی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری
چنین حضرتی را بدین اشتهار
نباشد زیان از چو من شاعری
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری
الا تا ازین جمع پیغمبران
نباشد حکیمی چو پیغمبری
خداوند ما باد پیروزگر
سرو کار او با پرندین بری
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در مدح فضل‌بن محمد حسینی
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی
سبوی بگزین، تا گردی از مکاره دور
برو بدان ره تا جاودانه شاد بوی
ایا کریم زمانه! علیک عین‌الله
تویی که چشمهٔ خورشید را به نور ضوی
تویی که فاتح مغموم این سپهر بوی
تویی که کاشف مکروه این زمانه شوی
اگر ز هیبت تو آتشی برافروزند
برآسمان بر، استارگان شوند شوی
به نیکویی نگری، گر همی به کس نگری
به مردمی گروی گر همی به کس گروی
عذاب دوزخ، آنجا بود کجا تو نیی
ثواب جنت آنجا بود، کجا تو بوی
برند آن تو هر کس، تو آن کس نبری
دوند زی تو همه کس، تو زی کسی ندوی
اگر قوام زمانه برآفتاب بود
تو آن زمانه قوامی که آفتاب توی
نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ
دروغ بر تو نگنجد، جو بر خدای دوی
سخاوت تو و رای بلند و طالع و طبع:
نه منقلب، نه مخالف، نه منکسف، نه غوی
وفا و همت و آزادگی و دولت و دین:
نکوی و عالی و محمود و مستوی و قوی
چو بو شعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به ذوق و وزن عروض و به نظم و نثر و روی
چو ابن رومی شاعر، چو ابن‌مقله دبیر
چو ابن‌معتز نحوی، چو اصمعی لغوی
بلا و نعمت و اقبال و مردمی و ثنای
بری و آری و توزی و کاری و دروی
به مردمی تو اندر زمانه مردم نیست
که رای تو به علوست و باب تو علوی
ز همت و هنر تو شگفت ماندستم
که ایمنی تو بر او و بر آسمان نشوی
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچو هور لطیفی و همچو نور قوی
به گاه خلعت دادن، به گاه صلهٔ شعر
نه سیم تو ملکی و نه زر تو هروی
مدیح تو متنبی به سر نیارد برد
نه بوتمام و نه اعشی قیس و نه طهوی
بزرگوارا!، نام‌آورا!، خداوندا!
حدیث خواهم کردن به تو یکی نبوی
حدیث رقعهٔ توزیع برتو عرضه کنم
چنانکه عرضه کند دین به مانوی منوی
هزار سال همیدون بزی به پیروزی
به مردمی و به آزادگی و نیکخوی