عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۳ - حقیقت خوف
بدان که خوف حالتی است از احوال دین و آن آتش دور نیست که اندر دل پدید آید و آن را سببی است و ثمره ای. اما سبب وی علم و معرفت است بدان که خطر کار آخرت بیند و اسباب هلاک خویش حاضر و غالب بیند، لابد این آتش در میان جان وی پدید آید. و این از دو معرفت خیزد. یکی آن که خود را و عیوب و گناهان خود را و آفت طاعات و خباثت اخلاق خود را به حقیقت ببیند و با این تقصیرها نعمت حق تعالی بر خویشتن بیند. مثل وی چون کسی بود که از پادشاهی نعمت و خلعت بسیار یافته بود، آنگاه در حرم و خزانه وی خیانتها کند، پس ناگاه بداند که پادشاه وی را در آن خیانت می دیده است و داند که ملک عبور است و منتقم است و بی باک و خود را نزدیک وی هیچ شفیع نداند و هیچ وسیلت و قربت ندارد. لابد آتش در میان جان وی پدید آید چون خطر کار خویش بیند.
اما معرفت دوم آن بود که از صفت وی نخیزد، لکن از بی باکی و قدرت آن خیزد که از وی می ترسد، چنان که کسی در چنگال شیر افتد و ترسد نه از گناه خویش، لکن از آن که صفت شیر می داند که طبع وی هلاک کردن وی است و آن که به وی و ضعیفی وی هیچ باک ندارد. و این خوف تمامتر و فاضلتر و هرکه صفات حق تعالی شناخت و جلال و بزرگی وی و توانائی و بی باکی وی بدانست که اگر همه عالم را هلاک کند و جاوید در دوزخ دارد یک ذره از مملکت وی کم نشود و آن چه آن را رقت و شفقت گویند از حقیقت آن ذات وی منزه است، جای آن بود که ترسد و این خوف انبیاء را باشد، اگرچه دانند که از معاصی معصومند.
و هرکه به خدای تعالی عارف تر بود ترسان تر بود. و رسول (ص) از این گفت، «عارف ترین شمایم و ترسان ترین». و از این گفت، «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هرکه جاهل تر بود ایمن تر بود. و به داوود (ع) وحی آمد که یا داوود! از من چنان ترس که از شیر خشمگین ترسی.
سبب خوف این است، اما ثمره وی در دست و در تن و در جوارح. اما در دل آن که شهوات دنیا منغص کند و پروای آن ببرد که اگر کسی را شهوت زنی یا طعامی باشد، چون در چنگال اسیر افتاد یا در زندان سلطان قاهر افتاد، وی را پروای شهوت نماند. بل حال دل در خوف همه خضوع و خشوع بود و همه مراقب و محاسبت بود و نظر در عاقبت بود، نه کین ماند و نه حسد و نه شر و نه دنیا و نه غفلت. اما ثمرات وی در تن وی شکستگی و نزاری و زردی بود. و ثمرت وی در جوارح پاک داشتن بود از معاصی و به ادب داشتن در طاعات.
و درجات خوف متفاوت بود. اگر از شهوات بازدارد نام وی عفت بود و اگر از حرام بازدارد نام وی ورع بود و اگر از شبهات بازدارد و یا از حلال بازدارد که از وی بیم حرام بود نام وی تقوی بواد و اگر از هر چه جز زاد راه است بازدارد نام وی صدق بود و نام آن کس صدیق بود. و عفت و ورع در زیر تقوی آید و این همه در زیر صدق آید. خوف به حقیقت این باشد.
اما آن که اشکی فرود آورد و بسترد و گوید، «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» با سر غفلت شود این را تنک دلی زنان گویند. این خوف نباشد که هرکه از چیزی ترسد از آن بگریزد. و کسی چیزی در آستین دارد و نگاه کند ماری باشد . ممکن نبود که بر لاحول ولاقوه الا بالله اقتصار کند، بلکه بیندازد. و ذوالنون را گفتند، «بنده خایف که باشد؟» گفت، «آن که خویشتن را بیمار می بیند که از همه شهوات حذر می کند از بیم مرگ».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۸ - علاج خوف به دست آوردن
بدان که اول مقام از مقامات دین یقین است و معرفت، پس از معرفت خوف خیزد و از خوف زهد و صبر و توبه و صدق و اخلاص و مواظبت بر ذکر و فکر بر دوام پدید آید. و از آن انس و محبت خیزد و این نهایت مقامات است. و رضا و تفویض و شوق این همه خود تبع محبت باشد. پس کیمیای سعادت پس از یقین و معرفت که خود را و خدا را بشناخت، خوف است و هرچه پس از آن است بی وی راست نیاید و این به سه طریق به دست آید:
یکی به علم و معرفت که چون خود را و حق تعالی را بشناخت به ضرورت بترسد که هرکه در چنگال شیر افتاد و شیر را بشناسد، او را به هیچ علاج و حیله حاجت نباشد تا بترسد، بلکه عین خوف گردد و هرکه خدای را تعالی به کمال و جلال و قدرت و بی نیازی از خلق بشناخت و خود را به بیچارگی و درماندگی بشناخت، خویشتن را به حقیقت در چنگال شیر بدید، بلکه هرکه حکم خدای تعالی بشناخت که هرچه خواهد بود تا به قیامت حکم بکرده است، بعضی را سعادت بی وسیلتی و بعضی را شقاوت بی جنایتی، بلکه چنان که خواست و آن هرگز بنگردد، لابد ترسد.
و برای این گفت رسول (ص) که موسی (ع) با آدم (ع) حجت آورد. آدم موسی را نیز آورد. موسی گفت، «خدای تو را در بهشت فرود آورد و با تو چنین و چنین کرد. چرا عاصی شدی تا خود را و ما را در بلا افکندی؟» آدم گفت، «آن معصیت بر من نبشته بود و در اول حکم وی را خلاف نتوانستم کرد. فحاج آدم، موسی». سخن موسی در دست آدم منقطع شد و جواب نداشت.
و ابواب معرفت که از آن خوف خیزد بسیار است و هرکه عارف تر خایف تر تا در روایت است که جبرئیل و رسول (ص) هردو می گریستند. وحی آمد که چرا می گریید و شما را ایمن کرده ام؟ گفتند، «بارخدایا! از مکر تو ایمن نه ایم». گفت، «همچنین می باشید». و از کمال معرفت ایشان بود که گفتند نباید که آنچه ما را گفته اند که ایمن باشید آزمایشی باشد و در تحت وی سری باشد که ما از دریافت آن عاجز باشیم.
و در روز بدر ابتدا لشکر مسلمانان ضعیف شدند. رسول (ص) ترسید و گفت، «بارخدایا! اگر این مسلمانان هلاک شوند بر روی زمین کسی نماند که تو را بپرستد». صدیق گفت، «سوگند بر خدای تعالی چه دهی که تو را به نصرت وعده داده است. لابد وعده خود راست کند». مقام صدیق در این وقت اعتماد بود بر وعده به کرم و مقام رسول (ص) خوف بود از مکر. و این تمامتر بود که دانست که کسی اسرار کارهای الهی و تعبیه وی در تدبیر مملکت و سررشته تقدیر وی بازنیابد.
طریق دوم آن است که چون از معرفت عاجز آید صحبت با اهل خوف کند تا خوف ایشان به وی سرایت کند و از اهل غفلت دور باشد و از این خوف حاصل آید اگرچه به تقلید بود. چون خوف کودک از مار که پدر را دیده باشد که از آن می گریزد، وی نیز بترسد و بگریزد، اگرچه صفت مار نداند. و این ضعیف تر بود از خوف عارف که اگر کودک باری چند معزم را بیند که دست به مار می برد، چنان که به تقلید ترسد هم به تقلید ایمن شود و دست بدان برد. و آن که صفت مار داند ازاین ایمن بود. پس باید که مقلد در خوف از صحبت اهل امن و غفلت حذر کند، خاصه از کسی که به صورت اهل علم باشد.
طریق سیم آن که چون این قوم نیابد که با ایشان صحبت کند که در این روزگار کمتر مانده اند، حال ایشان بشنود و کتب ایشان برخواند و ما بدین سبب بعضی از احوال انبیا و اولیا در خوف کایت کنیم تا هرکه اندک مایه خرد دارد بداند که ایشان عاقل ترین و عارف ترین خلق بودند و چنان ترسیدند، دیگران را اولی تر بود که بترسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۵۱ - پیدا کردن زهد و حقیقت و فضیلت آن
بدان که هرکه یخ دارد وقت گرما بر آن حریص بود تا چون تشنه شود آب بدان سرد کند. به کسی بیاید که برابر زر بخرد آن حرص وی بشود در عشق زر و گوید یک روز آب گرم خورم و صبر کنم و این زر که همه عمر با من بماند بستانم اولی تر از آن که این یخ نگاه دارم که خود نماند و شبانگاه بگداخته بود. این ناخواستن یخ را در مقابله چیزی که بهتر از آن است آن را زهد گویند در یخ. حال عارف اندر دنیا هم چنین باشد که بیند که دنیا در گذر است که بر دوام همی گذرد و همی گدازد و در وقت مرگ تمام برسد. چون آخرت بیند باقی و صافی که هرگز نبرسد و بنمی فروشند الا به ترک دنیا، دنیا اندر چشم وی حقیر شود و دست از آن بدارد در عوض آخرت که بهتر است از آن. این حالت را زهد گویند به شرط آن که این زهد در مباحات دنیا باشد و اما از محظورات خود فریضه بود.
دیگر آن که با قدرت باشد، اما آن که بر دنیا قادر نبود صورت نبندد زهد از وی، مگر چنان که اگر به وی دهند نستاند، ولکن این تا نیازمایند نتوان دانستن که چون قدرت پدید آید نفس به صفتی دیگر می شود و آن عشوه که داده باشد برود. و دیگر شرط آن که مال از دست بدهد و نگاه ندارد و جاه نیز از دست بدهد که زاهد مطلق آن بود که همه لذتها در باقی کند و با لذت آخرت عوض کند و این معاملتی و بیعی باشد، ولکن در این بیع سود بسیار است، چنان که حق تعالی گفت، «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه آنگاه گفت، «فاستبشروا ابیعکم الذی بایعتم به» می گوید که خدای تعالی از مومنان تن و مال بخرید و به بهشت و گفت، «مبارک باد این بیع بر شما و شاد باشید بدین که سود بسیار دارید در این».
و بدان که هرکه به ترک دنیا بگوید برای اظهار سخاوت یا بایستی دیگر جز طلب آخرت، وی زاهد نبود و بدان که فروختن دنیا به آخرت زهدی عظیم است، اما ضعیف است به نزدیک اهل معرفت، بلکه عارف آن بود که آخرت از پیش وی برخیزد همچنان که دنیا که بهشت نیز هم نصیب شهوت خشم و فرج شکم است، بلکه بدین هم به چشم حقارت نگرد و خود را بزرگتر از آن دارد که هرچه بهایم را در آن شرکت باشد از شهوت بدان التفات کند. بلکه از دنیا و آخرت جز حق تعالی را نخواهد و جز به معرفت و مشاهدت وی قناعت نکند و هرچه جز وی است در چشم وی حقیر گردد.
و این زهد عارفان است و روا باشد که این عارف چنان باشد که ازمال نگریزد و حذر نکند، بلکه می ستاید و به موضع خویش می نهد و به مستحقان می دهد، چنان که عمر لعنه الله علیه که مالهای روی زمین همه در دست وی بود و وی از آن فارغ، بل چنان که عایشه رضی الله عنه که صد هزار درم خرج کرد و به یک درم خود را گوشت نخرید.
پس باشد که عارف پانصد هزار درم در دست دارد و زاهد بود و دیگری یک درم ندارد و زاهد نبود، بلکه کمال در آن بود که دل از دنیا گسسته بود تا به طلب وی مشغول نبود و نه به گریختن از وی نه با وی به جنگ بود و نه به صلح. نه وی را دوست دارد و نه دشمن که هر چیزی را که دشمن داری هم به وی مشغولی چنان که آن کس را که دوست داری. و کمال در آن است که از هرچه جز از حق است فارغ باشی و مال دنیا نزدیک تو چون آب دریا باشد و دست تو چون خزانه خدای تعالی بود. اگر بیش بود و اگر کم، اگر آید و اگر شود، تو از آن فارغ. کمال این است ولکن محل غرور احمقان است که هرکه به ترک مال بتواند گفت خویشتن را این عشوه دادن گیرد که من از مال فارغم و چون فرق کند میان آن که مستحق مال وی برگیرد یا آب از دریا گیرد یا مال دیگری برگیرد، در غرور است و بایست مال در باطن وی است؛ پس اصل آن است که دل از مال بدارد با توانائی و از وی بگریزد تا از جادوی وی برهد.
یکی عبدالله مبارک را گفت، یا زاهد!» گفت، «زاهد عمر عبدالعزیز است که مال دنیا در دست وی است و با آن که بر آن قادر است در آن زاهد است، اما من چیزی ندارم، از من زاهدی چون درست آید؟» و ابن ابی لیلی فرا ابن شبرمه گفت، «بینی که این ابوحنیفه این جولاهه بچه هرچه ما بدان فتوی کنیم بر ما رد کند». گفت، «ندانم جولاهه بچه است یا چیست، اما ایندانم که دنیا روی به وی آورده است و وی از آن می گریزد و روی از ما بگردانیده و ما آن را می جوییم». و ابن مسعود گفت، «هرگز ندانستم که در میان ما کسی است که دنیا دوست دارد تا این آیت فرود آمد، «و لو انا کتبنا علیهم ا اقتلوا انفسکم او اخرجوا من دیارکم ما فعلوه الا قلیل منهم». چون مسلمانان گفتند، «اگر بدانستیمی که محبت خدای تعالی در چیست همه آن کردیمی». این آیت آن وقت فرود آمد.
و بدان که یخ به زر فروخته چندین سرمایه خواهد که همه عاقلی آن تواند و نسبت دنیا به آخرت کمتر است از نسبت یخ با زر. ولکن خلق از این محجوبند به سه سبب: یکی ضعف ایمان و یکی غلبه شهوت در حال و یکی تسویف و تاخیر کردن و خود را وعده دادن که پس از این بکنم. و سبب بیشتر غلبه شهوت بود که در حال با وی برنیاید. نقد نگاه دارد و نسیه فراموش کند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۰۶ - اصل سیم
چون بدانستی که علم و معرفت خوش است، شک نیست که بعضی از علوم خوشتر است که هر چند معلوم بزرگتر و شریفتر، علم وی خوشتر که علم نهادن شطرنج از علم باختن شطرنج خوشتر و علم سیاست ممکلت و وزارت از علم درزی و برزگری خوشتر. پس علم معانی شرع و اسرار آن از علم نحو و لغت خوشتر و اسرار کار وزیر در وزارت بدانستن از دانستن کارهای اهل بازار خوشتر. و اسرار سلطان دانستن از اسرار وزیر دانستن خوشتر.
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۲ - پیدا کردن علاج محبت
بدان که چون محبت بزرگترین مقامات است علاج وی شناختن مهم است. و هرکه خواهد که بر نیکویی عاشق شود تدبیر او آن بود که روی از هرچه جز وی است بگرداند، پس بر دوام در وی نظاره می کند. چون روی وی می بیند و دست و پای و موی وی پوشیده بود و آن نیز نیکو بود جهد آن کند تا آن نیز ببیند تا هر جمال که می بیند میلی زیادت می افتد. چون بدین مواظبت کند در وی میلی پدید آید اندک یا بسیار. پس محبت خدای تعالی نیز هم چنین است:
شرط اول آن است که وری از دنیا بگرداند و دل از دوستی آن پاک کند که دوستی جز حق از دوستی وی مانع بود و این چون پاک کردن زمین بود از خار و گیاه. آنگاه طلب معرفت وی کند که هرکه وی را دوست ندارد از آن بود که وی را نشناسد. اگرچه کمال و جمال به طبع محبوب است تا کسی که صدیق و فاورق را بشناسد نتواند که ایشان را دوست ندارد که محامد و مناقب ایشان به طبع محبوب است و معرفت حاصل کردن چون تخم در زمین نهادن است. آنگاه بر دوام به ذکر و فکر در وی مشغول بود و این چون آب دادن باشد که هرکه یاد کسی بسیار کند لابد وی را با وی انسی پیدا آید.
و بدان که هیچ مومن از اصل محبت خالی نیست، ولکن تفاوت از این سه سبب است: یکی آن که در دوستی و مشغولی دنیا متفاوتند و دوستی هرچه بود در دوستی دیگری نقصان آورد. و دیگر آن که در معرفت متفاوتند که عامی شافعی را دوست دارد بدان که بر جمله دادن که وی عالمی بزرگ است، ولکن فقیه که از تفصیل علوم وی بعضی خبر دارد وی را دوست تر دارد که وی را بهتر شناسد. و دیگر آن که در ذکر و عبادت که انس بدان حاصل آید متفاوت باشند، پس تفاوت محبت از این سه سبب خیزد، اما آن که دوست ندارد اصلا آن است که وی را نداند اصلا. که چنان که نیکویی صورت ظاهر به طبع محبوب است، نیکویی صورت باطن همچنین است. پس محبت ثمرت معرفت است.
و کمال معرفت حاصل کردن به دو طریق بود: یکی به طریق صوفیان و آن مجاهده باشد و باطن صافی داشتن به ذکر دوام تا خود را و هرچه جز حق است فراموش کند، آنگاه در باطن وی کارها پدید آمدن گیرد که بدان عظمت حق تعالی روشن شود و چون مشاهدتی گردد و مثل وی چون فرو کردن دام باشد که تا بود که صیدی درافتد و بود که درنیفتد. باشد که موشی در افتد و باشد که بازی و تفاوت در این عظیم است و برحسب دولت و روزی بود.
و طریق دیگر آموختن علم معرفت است، نه علم کلام و علمهای دیگر و اول این تفکر بود عجایب صنع چنان که در کتاب تفکر اشارت کردیم. بعد از آن ترقی کند و تفکر در جمال و جلال ذات وی تا حقایق اسما و صفات وی را مکشوف گردد. و این علمی دراز است ولکن زیرک را بدین رسیدن ممکن است چون استادی عارف یابد، اما بلید بدین نرسد. و این نه چون دام فروکردن است که باشد که صید درافتد و باشد که نه افتد، بلکه این چون تجارت و حراثت است و کسب، و چنان است که کسی گوسپندی به دست آرد نر و ماده و در تناسل افکند. ازاین لابد مال زیادت شود، مگر به صاعقه هلاک شود.
و هرکه معرفت طلب کند جز از طریق محبت، طلب محال می کند و هرکه معرفت جز از این دو طریق طلب کند نیابد و هرکه پندارد که بی محبت حق تعالی به سعادت آخرت رسد غلط پندارد که آخرت بیش از آن نیست که به خدای رستی و هرکه به چیزی رسد، اگر آن را از پیش دوست داشته باشد ولکن به سبب عوایق از آن محجوب بود و روزگار در شوق آن گذاشته باشد، چون بدان رسد و عوایق برخیزد در لذتی عظیم افتد و سعادت این بود. و اگر دوست نداشته باشد هیچ لذت نیابد و اگر اندک دوست داشته باشد اندک لذتی یابد. پس سعادت بر قدر عشق و محبت باشد و اگر والعیاذبالله درون خویش چنان بکرده باشد که به چیزی که آن است ضد آشنا شده و الف و مناسبت گرفته، آنچه در آخرت پیدا آید ضد وی باشد و آن هلاک وی بود و در رنج و الم افتد و آنچه دیگران بدان سعید شوند وی به عین آن شقی شود و مثل وی چون آن کناسی بود که به بازار عطاران فرو شد از آن و بهای خویش بیفتاد و از هوش بشد. آمدند و گلاب و مشک بر وی ریختند و وی بتر می شد تا یکی که وقتی کنّاسی کرده بود آنجا رسید. بدانست باری نجاست آدمی در بینی وی بمالید، با هوش آمد و گفت این است خوش بویی! پس هرکه با لذت دنیا انس گرفت تا آن معشوق وی گشت هم چنان آن کنّاس است. و چنان که در بازار عطاران از آن نیابد بلکه هرچه آنجا بود ضد طبع وی بود و رنج وی از آن زیادت شود و آن نجاست که با آن الف گرفته بود آنجا نیابد. و در آخرت نیز از آن شهوات دنیا هیچ نیابد و آنچه آنجا باشد همه ضد طبع باشد، پس همه سبب رنج و شقاوت وی بود.
پس آخرت عالم ارواح است و عالم جمال حضرت الهیت است که آنجا پیدا شود. و سعید کسی است که اینجا طبع خود را با آن مناسبت داده باشد تا آن موافق وی بود، و همه ریاضتها و عبادتها و معرفتها برای این مناسبت است، «قد افلح من زکیها» این بود. و همه معصیتها و شهوتها و دوستیهای دنیا ضد این مناسبت است، «و قد خاب من دسّها» این بود.
و اهل بصیرت در مشاهده این معانی از حد تقلید درگذشته اند، و این از صدق پیغامبر بشناخته اند، بلکه صدق بی معجزه به ضرورت بدین شناخته اند، چنان که کسی که طب داند چون سخن طبیب بشنود به ضرورت بداند که طبیب است و چون سخن حکیمی بازارنشین بشنود بداند که جاهل است، پس نبی را از متنبی دروغ زن به ضرورت بدین طریق بشناسد. و آنگاه آنچه به بصیرت خود بتواند دانست بیشتر آن است که از نبی شناسد و این علم ضروری است نه چنان علم که از آن حاصل آید که عصاثعبان شود که آن علم در خطر آن بود که بدان که گوساله بانگ کند باطل شود که جدا کردن معجزه از سحر بدین آسانی نبود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۴ - پیدا کردن معنی شوق به خدای تعالی
بدان که هرکه محبت انکار کرد شوق نیز انکار کرد. در دعای رسول (ص) است، «ااسئلک الشوق الی لقائک و لذه النظر الی وجهک الکریم» و گفت، «خدای تعالی همی گوید، «طال شوق الابرار الی لقائی و انی الی لقائهم لاشد شوقا، دراز شد آرزومندی نیک مردان به من و من به ایشان آرزومندترم از ایشان». پس باید که معنی شوق بشناسی که شوق به خدای تعالی چیست که محبت بی شوق نبود، ولکن هرکه را اصلا ندانند شوق به وی نبود و اگر دانند و حاضر بود و همی بینند هم شوق نبود. پس شوق به چیزی بود که از وجهی حاضر بود و از وجهی غایب. چون معشوق که در خیال حاضر بود و از چشم غایب. و معنی شوق تقاضا و طلب آن بود که در چشم حاضر آید تا ادراک تمام شود، پس از این بشناسی که شوق به خدای تعالی در دنیا ممکن نگردد که برسد که وی در معرفت حاضر است ولکن از مشاهده غایب است و مشاهده کمال معرفت است چنان که دیدار کمال خیال است. و این شوق جز به مرگ برنخیزد.
و نوعی دیگر از شوق بماند که در آخرت برنخیزد که نقصان ادراک در این جهان از دو وجه است: یکی آن که معرفت ادراکی است مانند دیدار پس پرده ای باریک یا دیدار به وقت اسفار پیش از آن که آفتاب برآید و این در آخرت روشن شود و این شوق منقطع شود. دیگر آن که کسی معشوق دارد که روی وی دیده باشد، ولکن موی و اعضای وی ندیده باشد و داند که آن همه نیکوست، شوق دیدار آن باشد. همچنین جمال حضرت الهیت را نهایت نیست. و اگر کسی بسیار بداند آنچه مانده باشد زیادت بود، چه معلومات وی را نهایت نیست و تا همه را نداند جمال حضرت درنیافته باشد. و این آدمی را نه در این جهان ممکن است و نه در آن جهان. که هرگز علم آدمی بی نهایت نشود، پس هرچند که در آخرت دیدار می افزاید لذت می افزاید و آن بی نهایت بود.
چون نظر دل بدان بود که حاضر است حال همه فرّخ و شادی بود بدان و آن را انس گویند. و چون نظر بدان بود که مانده است حال دل تقاضا و طلب بود و آن را شوق گویند. و این شوق را آخر نیست نه در این جهان و نه در آن جهان، و همیشه در آخرت می گویند: «ربنا اتمم لنا نورنا» چه هرچه آشکارا می شود از جمال حضرت الهیت همه انوار بود و ایشان را طلب آن می باشد ولکن بارگاه نداند که کس خدای را به کمال جز خدای نشناسد، چون به کمال نتوان شناخت به کمال هم نتوان دید، لکن مشتاقان را راه گشاده بود تا بر دوام آن کشف و آن دیدار می افزاید. حقیقت لذت بی نهایت در بهشت این بود. و اگر نه این بودی همانا که آگاهی لذت بشدی، که هرچه دایم شد و دل فرا آن کرد از لذت آن آگاهی نیابد تا آنگاه که تازه چیزی به وی می رسد، پس نعیم اهل بهشت هر لحظه تازه می شود چنان که در حاضر گذشته را مختصر می بیند. که هر روز زیادت بود. و از این اصل نیز معنی انس بشناختی که انس اضافت حالت دل است باز آنچه حاضر است، چون التفات نکند بدانچه مانده است. چون التفات کند حالت شوق بود. پس همه محبان حق تعالی در این جهان و در آن جهان میان انس و شوق می گردند.
و در اخبار داوود (ع) که خدای تعالی گفت، «یا داوود! اهل زمین را خبر ده از من که دوست آنم که مرا دوست دارد و همنشین آنم که با من به خلوت بنشیند و مونس آنم که به یادکرد من انس گیرد. و رفیق آنم که رفیق من است و گزیده آنم که مرا برگزیند و فرمانبردار آنم که مرا فرمان برد. و هیچ بنده مرا دوست ندارد. و من از دل وی دانستم که نه وی را دوست گرفتم و بر دیگران مقدم داشت. هرکه مرا جوید به حق بیاید و هرکه دیگری را جوید مرا نیابد. یا اهل زمین! پای ندارید در این کارها که بدان فریفته شده اید و روی به صحبت و مجالست و موانست من آورید و به من انس گیرید تا به شما انس گیرم. که من طینت دوستان خویش از طینت ابراهیم آفریدم. دوست من و موسی همراز من و محمد برگزیده من، و دل مشتاقان خویش از نور خود آفریدم و به جلال خود پروردم.
و به بعضی انبیا وحی آمد که مرا بندگانند که مرا دوست دارند و من ایشان را دوست دارم و آروزمند منند و من آرزومند ایشان، مرا یاد کنند و من ایشان را یاد کنم، نظر ایشان به من است و نظر من به ایشان. اگر شما نیز راه ایشان گیرید شما را دوست گیرم و اگر از راه ایشان بگردید شما را دشمن گیرم. این و امثال این اخبار در محبت و شوق بسیار است و این قدر اینجا کفایت بود.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
ای بی‌لبت حرام بر اهل کلام بحث
عشق تو کرده در همه عالم تمام بحث
اشراقیان مدرسة عشق را بود
جز با زبان گوشة ابرو حرام بحث
سیمرغ معرفت نشود صید حرف (و) صوت
بر بام این هوس چه نهد هرزه دام بحث
گشتیم بر رسایل دانش تمام و بود
هم نارسا دلایل و هم ناتمام بحث
برداشت یار پرده و شد گفتگو تمام
مطلب چو کشف شد چه دلیل و کدام بحث؟
ای ذرّه از رخ تو به خورشید در جدل
زیباست از لب نمکینت مدام بحث
فیّاض فهم اگر نکنی حرف من مرنج
ناپخته مطلبی است پریشان و خام، بحث
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
زنده نبود آنکه او را معرفت در کار نیست
مرده پندارش که هیچ از عمر برخوردار نیست
معرفت موقوف دیدار است و بس یا للعجب
چو نشود عرفان حق حاصل اگر دیدار نیست
عالم ایجاد از روی مثل آئینه ایست
واندر آن آئینه پیدا جز جمال یار نیست
سرمهٔ تحقیقت ار بخشد بچشم دل ضیاء
غیر او بینی در این دیر کهن دیار نیست
دفع پندار من و ما کن ز خود او را ببین
کاین من و ما در حقیقت هیچ جز پندار نیست
راستی کیفیت منصور ثابت می کند
اینکه جای حرف حق جز بر فراز دار نیست
بذل جان کردند مردان بهر حرف حق صغیر
بیخودانرا ترک جان بهر خدا دشوار نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گرچه در پیش نظر قطره قرین بایم نیست
لیک در اصل یم و قطره جدا از هم نیست
آدمی گنج الهی است که در بحر وجود
گوهری نیست که در آب و گل آدم نیست
پی باسرار دل کس نتوان برد بلی
اندرین خانه کسی غیر خدا محرم نیست
هر که دانست بنادانی خود کرد اقرار
هیچ کس باخبر از کیفیت عالم نیست
نفس پیر خرابات بنازم که سحر
نفس باد صبا بی مددش خرم نیست
تا که از هستی عاشق سر موئی باقی است
رشتهٔ عشق هنوزش ببتان محکم نیست
نکند ناله گر از درد صغیر این نه عجب
دم از آن بسته که او را بجهان همدم نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
چشم مستت همه مردم کشد از بی باکی
ایعجب مست که دیده است بدین چالاکی
خو از آن کرد دلم با غم عشقت که ندید
عشرتی در دو جهان خوشتر از این غمناکی
نه همین تیره گی از بخت من‌ آموخته شام
کز من‌ آموخته هم صبح گریبان چاکی
فلک عربده جو رام شود انسان را
غافل از خود مشو ای طرفه طلسم خاکی
معرفت پیشه کن ای آنکه مقامی خواهی
که بجایی نرسد مرد ز بی ادراکی
دامنی در کفش البته فتد همچو صغیر
هر که در عشق نهد گام بدامن پاکی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۱۹۳ - العارف
ز عارف گوش کن گر مرد راهی
بذات و وصف و فعل حق گواهی
بود عارف کسی کو را دهد حق
شهودش در صفات و ذات مطلق
و ز آن اشهاد او را هست حالی
که باشد معرفت بی احتمالی
ز حالی کز شهودش گشت حادث
همانا معرفت را اوست باعث
بود فعلش خدائی زانکه بیناست
بفعل حق از آن شد کار او راست
بمیرد جمله از خلق و صفاتش
شود پس بر صفات‌الله حیاتش
شود در ذات حق ذاتش چو فانی
خود آنرا عارف ارخوانی توانی
چنین شخصی بمعنی حق‌شناس است
جز این عارف شدن و هم و قیاس است
هر آنچیزی که بروی واقعی تو
باو بر قدر دانش عارفی تو
بحق چون ره ندارد علم و ادراک
ز خود باید در او فانی شدن پاک
که از راه فنا عارف توان شد
ز سر من عرف واقف توان شد
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۰ - عرفان
صفی زان شد که بحرش درفشان شد
بهر تحقیق نظم او نشان شد
نه عرفان چون علوم دیگرانست
که تحصیلش بتدریس و بیان است
نه برهانی که دیگر کار خواهد
عیانست و لقای یار خواهد
کند قول صفی راگر کسی زشت
زند بر بحر از نابخردی خشت
صفی گر زبده‌الاسرار گوید
ز قول یار وصف یار گوید
و گر انشا کند بحرالحقایق
حدیثش را نه هر گوشیست لایق
که آن دلدار وصف خویش گوید
نهایت کز لب درویش گوید
اگر وقتی جمالش دیده بودی
کلامی از لبش بشنیده بودی
دگر هر جا که میدیدی بیانی
بکف ز اصل و بدل بودت نشانی
که این حرف از لب آن دلنواز است
و یا گفتار ارباب مجاز است
صفی را عشق بحر موج زن کرد
گهر خیز و گهر زا در سخن کرد
کند تا شرح منزلها وره را
که هر جا چون زد آنشه بار گه را
نباشد هیچ قولش غیرالهام
رسد هر دم بجانش از دوست پیغام
که مطل را چنین باید ادا کرد
نه خود این کوه بیصوتی صدا کرد
ولیکن چون تو در تقلید و وهمی
نداری زونشان از روی فهمی
ندانی هر کجا او را چه نام است
بسویش ره چه و منزل کدام است
چنین دانی که قول اهل توحید
چو اقوال تو از ظن است و تقلید
فلانکس در اخبار اینچنین سفت
بقول راویان شخصی چنین گفت
تعرف هم اگر خواهی نکو کن
بخلق و فقر و حال عشق خو کن
تعرف نیست آن کاخلاق خوش را
نهی از دست و برگیری ترش را
بود در ادعا پیوسته لافت
ولی در وقت کار افتاده نافت
یکی تقلید عارف در سخا کن
دگر در حسن میثاق و وفا کن
نما از وی تعرف در صفت هم
باخلاق و سلوک و معرفت هم
مکن تقلید او بر وضع و حرفش
شناور شو یکی در بحر ژرفش
مبین تنها که در صحبت چه گوید
ببین تا سوی مقصد ره چه پوید
خداوندا بمردان معارف
بآن دلها که هستند از تو واقف
صفی را بهرمند از معرفت کن
در او پیوسته تکمیل صفت کن
من ار بی قابلیت در نمودم
تو قابل می‌توانی کرد زودم
چو هستی هر کمالیراست قابل
بفیضت جرم ما گردید حایل
توانی هم تو رفع این علل کرد
بصوفت تیرگیها را بدل کرد
به پیش نور ظلمت جز عرض نیست
تو چون خواهی شفا اصلا مرض نیست
مرض خود بلکه چون خواهی شفا شد
خطا رفت و کدورتها صفا شد
ببخش از ما اگر حرفی غلط شد
برون رفتاری باز نظم و نمط شد
مرا باشد امید اندر تصوف
که عرفانم بود پاک از تعرف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۳۷ - عبدالخبیر
دگر هم زاولیا عبدالخبیر است
که ز اشیاء آگه از لطف ضمیر است
ز هر چیزی حق او را مطلع کرد
حجاب از چشم قلبش مرتفع کرد
ز قبل و بعد هر شیئی خبر یافت
ز سر و جهر او علم و اثر یافت
خود این باشد دلیل از کشف اعیان
حقایق چون در اعیانست یکسان
در اعیان شد عیان شیئیت شیی
بود ثابت در آن عینیت وی
بر اعیان باشد اسماء را تعلق
مبین گشت در بحرالحقایق
بود عبدالخبیر آنکس که این اسم
شود زو جلوه‌گر در عالم جسم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۰۵ - مسالک جوامع الاثنیه
مسالک از جوامع اثنیه چیست
ثنای ذات بالاسماءء ذاتیست
بذات آن اسمها اصلیه باشد
بجز وصفه و فعلیه باشد
بود خود ذکر این اسم مسالک
جوامع اثنیه در نزد سالک
بود با معرفت هم با شهودی
نه آن ذکری که باشد از جمودی
چو ذات مطلق اصل جمله اسماست
بجا از بهر تعظیمش ثناهاست
ز هر تعظیم اعظم بهر مطلق
ثنا باشد بهر وصفش محقق
ثنای او بوصف علم و قدرت
بآن قید است خود تعظیم حضرت
وگر بر اسم قدوس و سلامش
بخوانی کرده‌ئی ذکر تمامش
همه اسماء ذاتی اینچنین است
نه تنها این دو نام دلنشین است
مولانا خالد نقشبندی : قطعات
قطعه شماره ۳۰
از وحی سخن نیست، دگر کیست که چون تو
در فتح معارف زده بر لوح قلم را
زین بیع و شرائی که تو کردی چه بجا بود
گر در حق تو بیع نمودند سلم را
افسوس که استاد دوم نیست که بیند
سر گشته تر از چرخ نهم، عقل دهم را
نهج البلاغه : خطبه ها
فلسفه بعثت خبر از آینده و اندرز به مردم
و من خطبة له عليه‌السلام الغاية من البعثة
فَبَعَثَ اَللَّهُ مُحَمَّداً صلى‌الله‌عليه‌وآله بِالْحَقِّ لِيُخْرِجَ عِبَادَهُ مِنْ عِبَادَةِ اَلْأَوْثَانِ إِلَى عِبَادَتِهِ
وَ مِنْ طَاعَةِ اَلشَّيْطَانِ إِلَى طَاعَتِهِ
بِقُرْآنٍ قَدْ بَيَّنَهُ وَ أَحْكَمَهُ
لِيَعْلَمَ اَلْعِبَادُ رَبَّهُمْ إِذْ جَهِلُوهُ
وَ لِيُقِرُّوا بِهِ بَعْدَ إِذْ جَحَدُوهُ
وَ لِيُثْبِتُوهُ بَعْدَ إِذْ أَنْكَرُوهُ
فَتَجَلَّى لَهُمْ سُبْحَانَهُ فِي كِتَابِهِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونُوا رَأَوْهُ بِمَا أَرَاهُمْ مِنْ قُدْرَتِهِ
وَ خَوَّفَهُمْ مِنْ سَطْوَتِهِ
وَ كَيْفَ مَحَقَ مَنْ مَحَقَ بِالْمَثُلاَتِ
وَ اِحْتَصَدَ مَنِ اِحْتَصَدَ بِالنَّقِمَاتِ
الزمان المقبل
وَ إِنَّهُ سَيَأْتِي عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِي زَمَانٌ لَيْسَ فِيهِ شَيْءٌ أَخْفَى مِنَ اَلْحَقِّ وَ لاَ أَظْهَرَ مِنَ اَلْبَاطِلِ
وَ لاَ أَكْثَرَ مِنَ اَلْكَذِبِ عَلَى اَللَّهِ وَ رَسُولِهِ
وَ لَيْسَ عِنْدَ أَهْلِ ذَلِكَ اَلزَّمَانِ سِلْعَةٌ أَبْوَرَ مِنَ اَلْكِتَابِ إِذَا تُلِيَ حَقَّ تِلاَوَتِهِ
وَ لاَ أَنْفَقَ مِنْهُ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ
وَ لاَ فِي اَلْبِلاَدِ شَيْءٌ أَنْكَرَ مِنَ اَلْمَعْرُوفِ وَ لاَ أَعْرَفَ مِنَ اَلْمُنْكَرِ
فَقَدْ نَبَذَ اَلْكِتَابَ حَمَلَتُهُ
وَ تَنَاسَاهُ حَفَظَتُهُ
فَالْكِتَابُ يَوْمَئِذٍ وَ أَهْلُهُ طَرِيدَانِ مَنْفِيَّانِ
وَ صَاحِبَانِ مُصْطَحِبَانِ فِي طَرِيقٍ وَاحِدٍ
لاَ يُؤْوِيهِمَا مُؤْوٍ
فَالْكِتَابُ وَ أَهْلُهُ فِي ذَلِكَ اَلزَّمَانِ فِي اَلنَّاسِ وَ لَيْسَا فِيهِمْ
وَ مَعَهُمْ وَ لَيْسَا مَعَهُمْ
لِأَنَّ اَلضَّلاَلَةَ لاَ تُوَافِقُ اَلْهُدَى وَ إِنِ اِجْتَمَعَا
فَاجْتَمَعَ اَلْقَوْمُ عَلَى اَلْفُرْقَةِ
وَ اِفْتَرَقُوا عَلَى اَلْجَمَاعَةِ
كَأَنَّهُمْ أَئِمَّةُ اَلْكِتَابِ وَ لَيْسَ اَلْكِتَابُ إِمَامَهُمْ
فَلَمْ يَبْقَ عِنْدَهُمْ مِنْهُ إِلاَّ اِسْمُهُ
وَ لاَ يَعْرِفُونَ إِلاَّ خَطَّهُ وَ زَبْرَهُ
وَ مِنْ قَبْلُ مَا مَثَّلُوا بِالصَّالِحِينَ كُلَّ مُثْلَةٍ
وَ سَمَّوْا صِدْقَهُمْ عَلَى اَللَّهِ فِرْيَةً
وَ جَعَلُوا فِي اَلْحَسَنَةِ عُقُوبَةَ اَلسَّيِّئَةِ
وَ إِنَّمَا هَلَكَ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ بِطُولِ آمَالِهِمْ وَ تَغَيُّبِ آجَالِهِمْ
حَتَّى نَزَلَ بِهِمُ اَلْمَوْعُودُ اَلَّذِي تُرَدُّ عَنْهُ اَلْمَعْذِرَةُ
وَ تُرْفَعُ عَنْهُ اَلتَّوْبَةُ
وَ تَحُلُّ مَعَهُ اَلْقَارِعَةُ وَ اَلنِّقْمَةُ
عظة الناس
أَيُّهَا اَلنَّاسُ إِنَّهُ مَنِ اِسْتَنْصَحَ اَللَّهَ وُفِّقَ
وَ مَنِ اِتَّخَذَ قَوْلَهُ دَلِيلاً هُدِيَ لِلَّتِي هِيَ أَقُومُ
فَإِنَّ جَارَ اَللَّهِ آمِنٌ
وَ عَدُوَّهُ خَائِفٌ
وَ إِنَّهُ لاَ يَنْبَغِي لِمَنْ عَرَفَ عَظَمَةَ اَللَّهِ أَنْ يَتَعَظَّمَ
فَإِنَّ رِفْعَةَ اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا عَظَمَتُهُ أَنْ يَتَوَاضَعُوا لَهُ
وَ سَلاَمَةَ اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ مَا قُدْرَتُهُ أَنْ يَسْتَسْلِمُوا لَهُ
فَلاَ تَنْفِرُوا مِنَ اَلْحَقِّ نِفَارَ اَلصَّحِيحِ مِنَ اَلْأَجْرَبِ
وَ اَلْبَارِئِ مِنْ ذِي اَلسَّقَمِ
وَ اِعْلَمُوا أَنَّكُمْ لَنْ تَعْرِفُوا اَلرُّشْدَ حَتَّى تَعْرِفُوا اَلَّذِي تَرَكَهُ
وَ لَنْ تَأْخُذُوا بِمِيثَاقِ اَلْكِتَابِ حَتَّى تَعْرِفُوا اَلَّذِي نَقَضَهُ
وَ لَنْ تَمَسَّكُوا بِهِ حَتَّى تَعْرِفُوا اَلَّذِي نَبَذَهُ
فَالْتَمِسُوا ذَلِكَ مِنْ عِنْدِ أَهْلِهِ
فَإِنَّهُمْ عَيْشُ اَلْعِلْمِ وَ مَوْتُ اَلْجَهْلِ
هُمُ اَلَّذِينَ يُخْبِرُكُمْ حُكْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ
وَ صَمْتُهُمْ عَنْ مَنْطِقِهِمْ
وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ
لاَ يُخَالِفُونَ اَلدِّينَ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ
فَهُوَ بَيْنَهُمْ شَاهِدٌ صَادِقٌ
وَ صَامِتٌ نَاطِقٌ
نهج البلاغه : خطبه ها
منزلت اهل بیت علیهم السلام
و من خطبة له عليه‌السلام يذكر فيها فضائل أهل البيت
وَ نَاظِرُ قَلْبِ اَللَّبِيبِ بِهِ يُبْصِرُ أَمَدَهُ
وَ يَعْرِفُ غَوْرَهُ وَ نَجْدَهُ
دَاعٍ دَعَا وَ رَاعٍ رَعَى
فَاسْتَجِيبُوا لِلدَّاعِي وَ اِتَّبِعُوا اَلرَّاعِيَ
قَدْ خَاضُوا بِحَارَ اَلْفِتَنِ
وَ أَخَذُوا بِالْبِدَعِ دُونَ اَلسُّنَنِ
وَ أَرَزَ اَلْمُؤْمِنُونَ
وَ نَطَقَ اَلضَّالُّونَ اَلْمُكَذِّبُونَ
نَحْنُ اَلشِّعَارُ وَ اَلْأَصْحَابُ وَ اَلْخَزَنَةُ وَ اَلْأَبْوَابُ
وَ لاَ تُؤْتَى اَلْبُيُوتُ إِلاَّ مِنْ أَبْوَابِهَا فَمَنْ أَتَاهَا مِنْ غَيْرِ أَبْوَابِهَا سُمِّيَ سَارِقاً
منها فِيهِمْ كَرَائِمُ اَلْقُرْآنِ
وَ هُمْ كُنُوزُ اَلرَّحْمَنِ
إِنْ نَطَقُوا صَدَقُوا وَ إِنْ صَمَتُوا لَمْ يُسْبَقُوا
فَلْيَصْدُقْ رَائِدٌ أَهْلَهُ وَ لْيُحْضِرْ عَقْلَهُ
وَ لْيَكُنْ مِنْ أَبْنَاءِ اَلْآخِرَةِ
فَإِنَّهُ مِنْهَا قَدِمَ وَ إِلَيْهَا يَنْقَلِبُ
فَالنَّاظِرُ بِالْقَلْبِ اَلْعَامِلُ بِالْبَصَرِ
يَكُونُ مُبْتَدَأُ عَمَلِهِ أَنْ يَعْلَمَ أَ عَمَلُهُ عَلَيْهِ أَمْ لَهُ
فَإِنْ كَانَ لَهُ مَضَى فِيهِ وَ إِنْ كَانَ عَلَيْهِ وَقَفَ عَنْهُ
فَإِنَّ اَلْعَامِلَ بِغَيْرِ عِلْمٍ كَالسَّائِرِ عَلَى غَيْرِ طَرِيقٍ
فَلاَ يَزِيدُهُ بُعْدُهُ عَنِ اَلطَّرِيقِ اَلْوَاضِحِ إِلاَّ بُعْداً مِنْ حَاجَتِهِ
وَ اَلْعَامِلُ بِالْعِلْمِ كَالسَّائِرِ عَلَى اَلطَّرِيقِ اَلْوَاضِحِ
فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ أَ سَائِرٌ هُوَ أَمْ رَاجِعٌ
وَ اِعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ ظَاهِرٍ بَاطِناً عَلَى مِثَالِهِ
فَمَا طَابَ ظَاهِرُهُ طَابَ بَاطِنُهُ
وَ مَا خَبُثَ ظَاهِرُهُ خَبُثَ بَاطِنُهُ
وَ قَدْ قَالَ اَلرَّسُولُ اَلصَّادِقُ صلى‌الله‌عليه‌وآله إِنَّ اَللَّهَ يُحِبُّ اَلْعَبْدَ وَ يُبْغِضُ عَمَلَهُ وَ يُحِبُّ اَلْعَمَلَ وَ يُبْغِضُ بَدَنَهُ
وَ اِعْلَمْ أَنَّ لِكُلِّ عَمَلٍ نَبَاتاً
وَ كُلُّ نَبَاتٍ لاَ غِنَى بِهِ عَنِ اَلْمَاءِ
وَ اَلْمِيَاهُ مُخْتَلِفَةٌ فَمَا طَابَ سَقْيُهُ طَابَ غَرْسُهُ وَ حَلَتْ ثَمَرَتُهُ وَ مَا خَبُثَ سَقْيُهُ خَبُثَ غَرْسُهُ وَ أَمَرَّتْ ثَمَرَتُهُ
نهج البلاغه : حکمت ها
روش برخورد با ستایش دیگران
وَ قَالَ عليه‌السلام وَ مَدَحَهُ قَوْمٌ فِي وَجْهِهِ
فَقَالَ اَللَّهُمَّ إِنَّكَ أَعْلَمُ بِي مِنْ نَفْسِي وَ أَنَا أَعْلَمُ بِنَفْسِي مِنْهُمْ
اَللَّهُمَّ اِجْعَلْنَا خَيْراً مِمَّا يَظُنُّونَ وَ اِغْفِرْ لَنَا مَا لاَ يَعْلَمُونَ