عبارات مورد جستجو در ۱۹۳ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۸
فدای مبارک حضورت شوم، حامل ذریعت می گوید: مهد علیا سترکبری والده ماجده سپهر برین را مهین ماه نوجهان کهن را بهین شاه نو ولیعهد روحی فداه، والده محترمه مرحومه خود را حجاز سپار و حج گزاری همی جوید. ملاباقر پدر حامل، مردی پاکدامن، نیک اعتقاد، با پرهیز، ظاهر صلاح، خداترس، فقیر، هیچ علاقه، چنانچه این نیت صادق و عزم اندیش این عزیمت هستند، ملای مزبور را در تقدیم خدمت مذکور، اهلیت و استحقاقی تمام است. در پانزده تومان نیز قانع و سپاسدار است.
استاد امجد اکرم«محرم» هم به حکم دید و شنید و برخورد و رسید وی را به احاطه و استیعاب از همه خوشتر شناسد. چنانچه فر توسط پاک سجیت و پاکیزه رویت، خدام اجل اسعداکرم والا، انجام این خدمت را بر او مقطوع دارد، حجی مشکور گزارده خواهد شد. و حضرت اشرف امجد را نیز از دستگیری این پیر خسته ثوابی موفور خواهد رست. پس از اتمام عریضه معلوم شد مکه نیست... کشته نینواست. اگر مقدر باشد نشر توجه والا میسر خواهد ساخت.
باری رمضان در پیش است، و درنگ تجریش را شتاب رجعت شهر از پی. اگرم به حکم احضاری باری دیگر در محضر والا که شرم منظر علیاست، بار وصول نیفتد، حسرتی کرب ساز و رنجی طرب سوز در دل خواهد ماند:
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
حرره العبد یغما
استاد امجد اکرم«محرم» هم به حکم دید و شنید و برخورد و رسید وی را به احاطه و استیعاب از همه خوشتر شناسد. چنانچه فر توسط پاک سجیت و پاکیزه رویت، خدام اجل اسعداکرم والا، انجام این خدمت را بر او مقطوع دارد، حجی مشکور گزارده خواهد شد. و حضرت اشرف امجد را نیز از دستگیری این پیر خسته ثوابی موفور خواهد رست. پس از اتمام عریضه معلوم شد مکه نیست... کشته نینواست. اگر مقدر باشد نشر توجه والا میسر خواهد ساخت.
باری رمضان در پیش است، و درنگ تجریش را شتاب رجعت شهر از پی. اگرم به حکم احضاری باری دیگر در محضر والا که شرم منظر علیاست، بار وصول نیفتد، حسرتی کرب ساز و رنجی طرب سوز در دل خواهد ماند:
گر بخوانی مقیم درگاهم
ور برانی مطیع فرمانم
حرره العبد یغما
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۹
قربانت شوم؛ رهی را در نگارش استدعای ارقام علیه عالیه که استخلاص قومی بی پناه و گروهی بی گناه موقوف به زیارت و اشارت اوست، راز شمار انشا تراشی و شعر فروشی خوانده اند. عامی خام و خامی ناتمام از ترصیف حرفی دو...
در محضر سرکار اجل والا که به اتفاق استاد سخن است و انگشت و خامه شیوا گفت، زیبا نگارش، چنگ هزار نای و مشت هزار دهن چه تواند سرود، و به اصطلاح بازاریان جز مشت و زبان خویش از این سردسرایی و ژاژدرایی چه یارد بست و گشود.
به رهی که نعل ریزد زتحیر اولین پی
همه رخش شهسواران بکجا رسم پیاده
تا گوش و چشم انبازان بزم و دمسازان راز خدام امجد والا از دید و شنید تعلیقات خنک و تلفیقات لاطایل حجاب در بندد و سیماب نجوید، روی نازیبای نگارش را بدان سیاقت بزکی بستم و در پهنه خرسواری های گزارش یزکی راندم، رحمت خاص خود را در تتمیم ارقام لازم التعظیم به تمام تجلی فرمای، که من بنده تنک پوست و خدنگ پو است، دور از آن فرخنده جان خفتان سپر و جوشن شکاف است. کاغذ انعامی رسید. اینک سطری بسته ام و احترام کتاب را خامه در انگشت و صفحه در مشت ثابت و ستوار نشسته. حرره العبد یغما.
در محضر سرکار اجل والا که به اتفاق استاد سخن است و انگشت و خامه شیوا گفت، زیبا نگارش، چنگ هزار نای و مشت هزار دهن چه تواند سرود، و به اصطلاح بازاریان جز مشت و زبان خویش از این سردسرایی و ژاژدرایی چه یارد بست و گشود.
به رهی که نعل ریزد زتحیر اولین پی
همه رخش شهسواران بکجا رسم پیاده
تا گوش و چشم انبازان بزم و دمسازان راز خدام امجد والا از دید و شنید تعلیقات خنک و تلفیقات لاطایل حجاب در بندد و سیماب نجوید، روی نازیبای نگارش را بدان سیاقت بزکی بستم و در پهنه خرسواری های گزارش یزکی راندم، رحمت خاص خود را در تتمیم ارقام لازم التعظیم به تمام تجلی فرمای، که من بنده تنک پوست و خدنگ پو است، دور از آن فرخنده جان خفتان سپر و جوشن شکاف است. کاغذ انعامی رسید. اینک سطری بسته ام و احترام کتاب را خامه در انگشت و صفحه در مشت ثابت و ستوار نشسته. حرره العبد یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۲
سرکار خواجه باشی را بنده ام و به یکتائی پرستنده. دو نامی نامه و چند لوله تریاک و یکی شب کلاه بر دست دو تاتار اندر سرین چشم سپار افتاد، و روان ستایشگزار آمد: «چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار» . آنچه هنگام بدرود خواستم و دیگر چیزها نیز که به نامه و پیام افزوده شد، و از این پس نیز هوس خواهم پخت، بی دریغانه فراهم، و تهی از آنکه سرکار دوست شرم فرو گذاشت کشد، و خاکسار رنج آزمای، چشمداشت گردد؛ روانه فرمای.
نیم من نبات سارا پرورده چوچو، و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند. آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد، با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من، اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی، هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود.
باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد، و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند، که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید. اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت، دستی بهر دست گوئی بندگی خواهید پرداخت. باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم. چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت، رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم.
همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم، جاویدان سپاسدار خواهم بود، و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن، پیشه مردمی و داد نیست. این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است.
راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد، و در شیب و فراز «عودلاجان» و «سنگلج» دستیار آمد. از این پس هفته ای دو سه بار، بار اندیش دیدار شما خواهد شد. نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد. این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو: از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده، هم خود گناهان ما را بخشایش کند. هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد. اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست. خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران. دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد.
نیم من نبات سارا پرورده چوچو، و نیم من گزانگبین دست پخت و پرداخته اصفهان پیراسته از مغز نیز با راه پویان آبرو دوست آشنا دیدار روانه که روان پروران چاره این رنج را درآن دیده اند. آنچه ناگزیر خاکساران است و در ری باید به دستیاری یاران فراهم افتد، با هستی و مهر و کاردانی سرکار و نیک پنداریهای من، اگر من از دیگری خواهم یا تو انجام آن با دیگران پردازی، هر دو سزاوار بیغاره و نکوهش خواهیم بود.
باری بزرگتر خواهش که دارم این است که نگارشی به کسان خود و نامه به احمد فرستی که تا سه تومان این بدهد، و آنان بگیرند و نوشته رسید بدین گزارش بدهند، که سه تومان از راه ارز و بهای چیزها که میرزا از ری به یغما فرستاده به ما رسید. اگر خاکسار از سه تومان بیشتر گرفت، دستی بهر دست گوئی بندگی خواهید پرداخت. باید این کار بشود و من در کارسازی تنخواه پیش و بیش باشم. چنانچه جز این باشد شرمساری و آزرم نخواهد گذاشت، رهی از شما خواهش خرید چیزی و انجام کاری کنم.
همان مایه که می جوشی و می کوشی که خواسته خاکسار نغز و نیک و ارزان فراهم گردد و رنج چشمداشت نکشم، جاویدان سپاسدار خواهم بود، و دیگر تنخواه شما را در این روزگار پریشان که هر پولی سیاه را شیری سرخ فرا بالا خفته به زنجیر و زندان گرفتاری بستن، پیشه مردمی و داد نیست. این دو نوشته را زود بفرست که احمد چشم در راه فرمان است.
راستی چه خوب شد یار دیرین پیمان رسول عرفا شما را دیدار کرد، و در شیب و فراز «عودلاجان» و «سنگلج» دستیار آمد. از این پس هفته ای دو سه بار، بار اندیش دیدار شما خواهد شد. نامه مرا کوشش مردانه او چشم سپار دوستان خواهد کرد. این کاغذ کوچکه را به او برسان و بگو: از یغما تا در مرگ دم و گامی بیش نمانده، هم خود گناهان ما را بخشایش کند. هم از آنان که بر ما سپاس نمک و نانی دارند آمرزگاری بخواهد. اگر سرکار حاجی اسماعیل بیک نام رهی را پاسخ نگار آمده بگیر و بفرست. خود نیز فرمان و فرمایشی که بر من و فرزندان داری بازران. دلم میخواهد خویشی و پیوند من با تو و تو با من چون دیگر پیوند و خویشان نباشد.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۳
فدایت شوم؛ در محضر جمال اسلام، ملاذانام، میرزا حبیب الله از تکسر مزاج عزیزت رازی رفت. نیازمندانه دعای صحت را روی بر خاک و دست بر افلاک سودم و گشودم. دل را به صروف دولت منزل و استیفای عیادت انگیز و شتابی شگرف رست. ناتوان تن یاری نکرد و پای... منقطع رفتار بر نیل هوس دستیاری نفرمود.اگر به دیده انصاف در سراپای وجودم نگری جز مهر و صفا و یکتائی و ارادت خویش چیزی نخواهی دید.
امیدوارم بخشاینده هیچ سپاس آنچه در دنیا دلت خواهد بدهد، و در آخرت ولت نکند. چنانچه احوال تعلیق دو حرفی داری، چگونگی بهبود و سلامت خود را خامه در شست کن. شاید دل از پراکندگی آرام گیرد، و از آن خمخانه که بی سپاس میناومی مستی آرد جام کشد. حرره العبد ابوالحسن یغما.
و در حاشیه نامه: سرکار میرزا و هنر و صفائی و دستان عیادت را با من همداستانند، و السلام.
امیدوارم بخشاینده هیچ سپاس آنچه در دنیا دلت خواهد بدهد، و در آخرت ولت نکند. چنانچه احوال تعلیق دو حرفی داری، چگونگی بهبود و سلامت خود را خامه در شست کن. شاید دل از پراکندگی آرام گیرد، و از آن خمخانه که بی سپاس میناومی مستی آرد جام کشد. حرره العبد ابوالحسن یغما.
و در حاشیه نامه: سرکار میرزا و هنر و صفائی و دستان عیادت را با من همداستانند، و السلام.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۴
قبله محبان آخوند ملاغلام حسین، شنیدم تنخواهی نورچشمی فتحعلی پیش شما دارد. اول خواهشمندم در صورت سهولت و مجال معامله فرمائید که خیری بدان در افزاید، و اگر گرفتاری مانع احتمال این زحمت باشد، به استحضار و صوابدید گرامی سروران مکرم حاجی عبدالرزاق و حاجی میر کاظم و فرزندی میرزا احمد با مردی معتبر، به قید بیع شرط درست عیار شرعی، هر مبلغ میرزا احمد معین نماید معامله فرمائید. حبس مال مردم اگرچه شرعا برآن نیز محملی توان بست برای مثل شما مردی عقل پذیر شرع پسند به همه حساب درست نیست.
چندی است این حکایت را شنیده بودم، باور نمی کردم، این روزها از مخدومی حاجی میر شاهمدد پرسیدم و از احمد نیز شهادت طلبیدم، تفصیلی گفت، چندان با قول حاجی منافات نداشت. تنخواه به نور چشمی آقا حسین ندادن، فهمیدم چرا حق با جناب شماست، ولی حبس تنخواه خوش نیست. نوعی که عرض کردم البته عمل کنید که صلاح دنیا و آخرت طرفین این است. خدمات را بفرمائید.احمد را در ارادت بالاستحقاق نسبت به شما پنجاه ساله نایب خود دیدم از او راضی شدم، خدا از هر دو راضی باد.
چندی است این حکایت را شنیده بودم، باور نمی کردم، این روزها از مخدومی حاجی میر شاهمدد پرسیدم و از احمد نیز شهادت طلبیدم، تفصیلی گفت، چندان با قول حاجی منافات نداشت. تنخواه به نور چشمی آقا حسین ندادن، فهمیدم چرا حق با جناب شماست، ولی حبس تنخواه خوش نیست. نوعی که عرض کردم البته عمل کنید که صلاح دنیا و آخرت طرفین این است. خدمات را بفرمائید.احمد را در ارادت بالاستحقاق نسبت به شما پنجاه ساله نایب خود دیدم از او راضی شدم، خدا از هر دو راضی باد.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۵
اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند، که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت. پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو، یادگار از من جانشین ماند. زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود، بسته نشد، و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته. تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری، و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان.
خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم، اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم، مردی سخت روی و سست رای خواهم بود، و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای. این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای، جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد، دم شیر است و دم شمشیر، با وی جای دستبازی نیست. باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن.
توت های قزوین «خنج» و «دادکین» مرا اگر توانی با تیاق داری سپار، شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از ... و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم، و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم.
رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود، بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد... پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه... ما را دست در آستین برد، و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه، چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت. اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار، هسته «خدشکن»، «قسب» «زارش»، «تخم بم» «خارک»، «خوش چرک»، «خودروی» فراهم توانی، مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته، یغما را از خسته، بازرگان را از رسته، تیغ را از دسته، مرا از هسته سردی و سیری نیست.
خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم، اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم، مردی سخت روی و سست رای خواهم بود، و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای. این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای، جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد، دم شیر است و دم شمشیر، با وی جای دستبازی نیست. باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن.
توت های قزوین «خنج» و «دادکین» مرا اگر توانی با تیاق داری سپار، شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از ... و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم، و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم.
رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود، بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد... پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه... ما را دست در آستین برد، و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه، چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت. اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار، هسته «خدشکن»، «قسب» «زارش»، «تخم بم» «خارک»، «خوش چرک»، «خودروی» فراهم توانی، مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته، یغما را از خسته، بازرگان را از رسته، تیغ را از دسته، مرا از هسته سردی و سیری نیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۰ - به اسمعیل هنر نوشته
زاده آزاد اسمعیل هنر را چنبر گردون حلقه انگشتری باد، فرودینه فرگاه عزت، برتر پایگاه دستوانه کیوان و مشتری، طویله فضه... و تنگ می دانست، به استر و اسب و گاو و الاغ و بز و میش و دواب دوندگان بیگانه، و خویش بر نخواهد تافت. خانه حسیب را... برات پشت باره، تا حدی که در تعلیقات شرعیه محدوده است، مالکانه تصرف کن، و با هر پای و پر و پهلو و بالا و آئین و اندام که جان و دل جوید، و از آب و گل خواهند، بنوره در چین، و بنیاد برافراز. اگر بهاربند آسا بنائی خیزد، و فراخای پهنه از گودال شارع تا محاذات خاکدان خانه کوچک باغچه سرائی شود، از دیگر معماری ها زیباتر است.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
چار شاخه گندنای خورشیده از باغگاه دشت و دمن، و سبزه زار دیوار به دیوار چیدن با دسته ها و بسته ها لاله و گل و سوری و سنبل مینو برابری یا رد کرد، بلکه برتری تواند جست. مالک بالاستحقاق توئی هر چه اندیشی بهر اندام و فر، فرمان تراست. علی العجاله تصرف است و چاره در بایست کردن. آینده که هستی فزاینده باد و بخت پاینده، هر چه خواهی توان کرد. هجدهم ربیع الثانی سنه ۱۲۷۵ حرره ابوالحسن یغما. فرزند سعادتمند احمد صفائی این نوشته را بدان دو نگین نستعلیق و طغرائی خاکسار، موشح ساز، خود نیز به خامه و خاتم خویش مزین کن. حرره یغما.
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۳۹ - المشافهة الثّانیة
المشافهة الثّانیة
«یا أخی و معتمدی، ابا القاسم الحصیریّ اطال اللّه بقاءک، میاندیشم که باشد که از تو حدیث امیر برادر ما ابو احمد محمّد، ادام اللّه سلامته، پرسند و گویند که «بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند، عقد وصلتی بود بنام برادر ما، چنانکه حال آن پوشیده نیست، امروز اندر آن چه باید کرد؟ که بهیچ حال آنرا روا نباشد و شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن.» اگر درین باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما در آن نگاه دارند و آن حدیث را بجانب ما افگنند، تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولان آن جانب کریم بدرگاه ما آیند با شما. آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند، آنچه رأی واجب کند، جواب داده آید.
و پس اگر بگویند، اینک جواب آنچه ترا باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت و حاجت نیاید ترا استطلاع رأی ما کردن.
بگو که: پوشیده نگردد که امیر ماضی، انار اللّه برهانه، ما را چون کودک بودیم، چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد. و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدّتی برآمد در سنه ستّ و اربعمائه ما را ولیعهد خویش کرد، و نخست برادران خویش را، نصر و یوسف، و پس خویشان و اولیا و حشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر او را قضای مرگ فراز رسد، تخت ملک ما را باشد. و هروثیقت و احتیاط که واجب بود، اندر آن بجا آورد و ولایت هرات بما داد و ولایت گوزگانان ببرادر ما، پس آنکه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد، چون بر تخت مملکت نشینیم. و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمّل و آلت و کدخدائی بشبه وزیر و حجّاب و خدمتگاران، این هرچه تمامتر ما را فرمود.
و در سنه ثمان و اربعمائه فرمود ما را تا بهرات رفتیم که واسطه خراسان است، و حشم و قضاة و عمّال و اعیان و رعایا را فرمود تا بخدمت ما آمدند و همگان گوش بحدیث ما دادند. و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی عهد ویایم. و ما مدّتی بهرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم، همگان بخراسان کار کردند، تا آنگاه که مضرّبان و حاسدان دل آن خداوند را، رضی اللّه عنه، بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد، عزّذکره، از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دل ما ناگذشته، و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. و وی نیز آن را که ساختند، خریداری کرد. مگر طبع بشریّت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد، او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید، از هرات بازخواند و بمولتان فرستاد و آنجا مدّتی چون محبوس بودیم، هرچند نام حبس نبود. و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوییها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید. و هرچند این همه بود، نام ولی عهدی از ما برنداشت و آن را تغییری و تبدیلی نداد و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند، ایشان را بانگ برزد. و ما صبر میکردیم و کار بایزد، عزّذکره، بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید، دل آن خداوند را، رحمة اللّه علیه، بر ما مهربان گردانید، که بیگناه بودیم، و ظاهر گشت وی را، آنچه ساخته بودند- که بروزگار جدّ ما امیر عادل، رضی اللّه عنه، همچنین تضریبها ساخته بودند- تا دریافت و بر زبان وی رفت که «از ما بر مسعود ستم آمد، همچنان که از پدر ما بر ما» و ما را از مولتان بازخواند و از اندازه گذشته بنواخت و بهرات بازفرستاد.
«و هرچند این حالها برین جمله قرار گرفت، هم نگذاشتند که دل آن پادشاه، رضی اللّه عنه، بر ما تمام خوش شدی. گاه گفتندی: ما بیعت میستانیم لشکر را، و گاه گفتندی: قصد کرمان و عراق میداریم. ازین گونه تضریبها و تلبیسها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامهها بعتاب میرسید و کردارهای برادر ما بر سر ما میزد . ما برین همه صبر میکردیم که ایزد، تعالی، بندگان را که راست باشند و توکّل بر وی کنند و دست بصبوری زنند، ضایع نماند. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سال چون ما را بغزنین خواندی، بر درگاه و در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و بازگشتن میان ما دو تن یکسان فرمودی، و پس از آن مثال داد، آن مدّت که بر درگاه بودیمی، تا یک روز مقدّم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. و هر روز سوی ما پیغام بودی کموبیش بعتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد . وزین بگذشته، چون از خلیفه خویشتن را زیادت لقب خواست و ما را و برادرش یوسف را، مثال داده بود تا در نامه حضرت خلافت اوّل نام برادر ما نبشته بودند؛ و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم «جز چنین نشاید» تا بهانه نیارند.
«و چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه آنجا آمد- و در دل کرده بود که ما را بری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمّد باشد - رأی زد با خوارزمشاه و اعیان لشکر درین باب. و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند. و اجابت یافتند، و بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود، قصد یکدیگر نکنیم- که بهیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن- پس آنکه برادر نصیب ما تمام بدهد. و برادر ما را بخراسان فرستاد و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل.
و ما را بری چنان ماند از بیعدّتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع میافتاد، و غرض دیگر آن بود تا ما بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دم کنده شویم، اما ایزد، عزّوجلّ، بفضل خویش ما را برعایت خود بداشت، چنانکه در یک زمستان بسیار مراد بحاصل آمد چون جنگ بسر جهان و گرفتن سالار طارم و پس از آن زدن بر پسر کاکو و گرفتن سپاهان، چنانکه آن حالها بتمامی معلوم خان است- و اگر بتمامی نیست ابو القاسم حصیری شرح کند، او را معلوم است- و از آنجا قصد همدان و حلوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد، اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ و رکن قوی، پدر، رضی اللّه عنه، بسپاهان بما رسید تا قواعد بگشت. و ما بر آن بودیم که وصیّت وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید و لکن نگذاشتند تا ناچار قصد خراسان و خانه بایست کرد، چنانکه پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دست رکابداری و خان بر آن واقف گشته.
«امروز کار ملک چون بواجبی بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد، و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه بازنموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا باد شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزائن اطلاق کردن و بخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاح وی و لشکر و رعیّت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف است در نیکو داشتی هرچه تمامتر؛ و در گشادن وی خللهای بزرگ تولّد کند. تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد، آنگاه ایزد، عزّذکره، آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود، باذن اللّه، عزّوجلّ . و چون برین مشافهه واقف گردد، بحکم خرد تمام که ایزد، عزّذکره، او را داده است و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که ما را معذور دارد، درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است، روا ندارد که یاد کند، که وی، یدیم اللّه نعمته علیه، چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آن خود. و از ایزد، عزّذکره، توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد، بسر برده آید، انّه خیر موفّق و معین .»
«اگر حاجت نیاید بعرض کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است، و نگاه با وی نکنند، یله باید کرد این مشافهه را. و پس اگر اندرین باب سخنی رود، اینک جوابهای جزم است درین مشافهه، عرض کنی تا مقرّر گردد، و آنچه ترا باید گفت- که شاهد همه حالها بودهای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست- بگویی، تا درین باب البتّه هیچ سخن گفته نیاید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.»
اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فائده از تأمّل کردن این بجای آید، ان شاء اللّه تعالی.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد با وزیر خواجه احمد حسن و بو نصر مشکان صاحب دیوان رسالت، و این دو رسول را بخواندند و آن خلوت تا نماز دیگر بکشید و آنچه بایست گفت با رسولان بگفتند و مثالها بدادند. و نسخت تذکره هدیه- هایی که اوّل روز پیش خان روند و چه هدیههای عقد تزویج، کردند سخت بسیار و برسم. و آن دو جام زرّین مرصّع بجواهر بود با هارهای مروارید، و جامههای بزر و جامههای دیگر از هر دستی، رومی و بغدادی و سپاهانی و نشابوری، و تختهای قصب گونهگونه، و شاره و مشک و عود و عنبر و دو عقد گوهر که یکدانه گویند، مر- خانرا و پسرش را بغراتگین و خاتونان و عروسان و عمّان و حجّاب و حشم را. بجمله آنچه نسخت کردند از خزانهها بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند. و خازنی نامزد شد با شاگردان و با حمّالان خزانه تا با رسولان بروند. و رسولان بازگشتند و رسولدار بو علی را بخواندند و هر دو خلعت بزرگ بدو دادند تا نزدیک رسولان برد. و کارها بساختند و از بلخ روز دوشنبه ده روز گذشته از ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه برفتند. و پس ازین بجای خویش بیاورم حدیث این رسولان که چون بکاشغر رسیدند نزدیک قدر خان چه رفت در باب عهد و عقدها و حقّ عقد محمّدی و مدّتی دراز که رسولان آنجا بماندند و مناظرهیی که رفت و قاصدان و رسولان که آمدند با نامهها و بازگشتند با جوابها تا آنگاه که قرار گرفت، ان شاء اللّه تعالی .
«یا أخی و معتمدی، ابا القاسم الحصیریّ اطال اللّه بقاءک، میاندیشم که باشد که از تو حدیث امیر برادر ما ابو احمد محمّد، ادام اللّه سلامته، پرسند و گویند که «بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند و عقود و عهود پیوستند، عقد وصلتی بود بنام برادر ما، چنانکه حال آن پوشیده نیست، امروز اندر آن چه باید کرد؟ که بهیچ حال آنرا روا نباشد و شریعت اقتضا نکند مهمل فروگذاشتن.» اگر درین باب باندک و بسیار چیزی نگویند و دل ما در آن نگاه دارند و آن حدیث را بجانب ما افگنند، تو نیز اندر آن باب چیزی مپیوند تا آنگاه که رسولان آن جانب کریم بدرگاه ما آیند با شما. آنگاه اگر در آن باب سخنی گویند، آنچه رأی واجب کند، جواب داده آید.
و پس اگر بگویند، اینک جواب آنچه ترا باید داد درین مشافهه فرمودیم نبشتن تا تو بدانی که سخن بر چه نمط باید گفت و حاجت نیاید ترا استطلاع رأی ما کردن.
بگو که: پوشیده نگردد که امیر ماضی، انار اللّه برهانه، ما را چون کودک بودیم، چگونه عزیز و گرامی داشت و بر همه فرزندان اختیار کرد. و پس چون از دبیرستان برخاستیم و مدّتی برآمد در سنه ستّ و اربعمائه ما را ولیعهد خویش کرد، و نخست برادران خویش را، نصر و یوسف، و پس خویشان و اولیا و حشم را سوگند دادند و عهد کردند که اگر او را قضای مرگ فراز رسد، تخت ملک ما را باشد. و هروثیقت و احتیاط که واجب بود، اندر آن بجا آورد و ولایت هرات بما داد و ولایت گوزگانان ببرادر ما، پس آنکه او را سوگند داده بودند که در فرمان و طاعت ما باشد، چون بر تخت مملکت نشینیم. و آنچه رسم است که اولیاء عهود را دهند از غلام و تجمّل و آلت و کدخدائی بشبه وزیر و حجّاب و خدمتگاران، این هرچه تمامتر ما را فرمود.
و در سنه ثمان و اربعمائه فرمود ما را تا بهرات رفتیم که واسطه خراسان است، و حشم و قضاة و عمّال و اعیان و رعایا را فرمود تا بخدمت ما آمدند و همگان گوش بحدیث ما دادند. و بدین آن خواست تا خبر بدور و نزدیک رسد که ما خلیفت و ولی عهد ویایم. و ما مدّتی بهرات ببودیم و بر فرمانها که ما دادیم، همگان بخراسان کار کردند، تا آنگاه که مضرّبان و حاسدان دل آن خداوند را، رضی اللّه عنه، بر ما درشت کردند و تضریبها نگاشتند که ایزد، عزّذکره، از آن هیچ چیز نیافریده بود و آن بر دل ما ناگذشته، و حیلتها ساختند تا رأی نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. و وی نیز آن را که ساختند، خریداری کرد. مگر طبع بشریّت که نتوانست دید کسی را که جای او را سزاوار باشد، او را بر آن داشت که ما را جفا فرماید، از هرات بازخواند و بمولتان فرستاد و آنجا مدّتی چون محبوس بودیم، هرچند نام حبس نبود. و برادر ما را برکشید و براستای وی نیکوییها فرمود و اصناف نعمت ارزانی داشت تا ما را دشوار آید. و هرچند این همه بود، نام ولی عهدی از ما برنداشت و آن را تغییری و تبدیلی نداد و حاسدان و دشمنان ما که بحیلت و تعریض اندر آن سخن پیوستند، ایشان را بانگ برزد. و ما صبر میکردیم و کار بایزد، عزّذکره، بگذاشته بودیم تا چنانکه از فضل او سزید، دل آن خداوند را، رحمة اللّه علیه، بر ما مهربان گردانید، که بیگناه بودیم، و ظاهر گشت وی را، آنچه ساخته بودند- که بروزگار جدّ ما امیر عادل، رضی اللّه عنه، همچنین تضریبها ساخته بودند- تا دریافت و بر زبان وی رفت که «از ما بر مسعود ستم آمد، همچنان که از پدر ما بر ما» و ما را از مولتان بازخواند و از اندازه گذشته بنواخت و بهرات بازفرستاد.
«و هرچند این حالها برین جمله قرار گرفت، هم نگذاشتند که دل آن پادشاه، رضی اللّه عنه، بر ما تمام خوش شدی. گاه گفتندی: ما بیعت میستانیم لشکر را، و گاه گفتندی: قصد کرمان و عراق میداریم. ازین گونه تضریبها و تلبیسها میساختند تا دل وی بر ما صافی نمیشد و پیوسته نامهها بعتاب میرسید و کردارهای برادر ما بر سر ما میزد . ما برین همه صبر میکردیم که ایزد، تعالی، بندگان را که راست باشند و توکّل بر وی کنند و دست بصبوری زنند، ضایع نماند. و از بس تلبیس که ساختند و تضریب که کردند، کار بدان منزلت رسید که هر سال چون ما را بغزنین خواندی، بر درگاه و در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و بازگشتن میان ما دو تن یکسان فرمودی، و پس از آن مثال داد، آن مدّت که بر درگاه بودیمی، تا یک روز مقدّم ما باشیم و دیگر روز برادر ما. و هر روز سوی ما پیغام بودی کموبیش بعتاب و مالش و سوی برادر نواخت و احماد . وزین بگذشته، چون از خلیفه خویشتن را زیادت لقب خواست و ما را و برادرش یوسف را، مثال داده بود تا در نامه حضرت خلافت اوّل نام برادر ما نبشته بودند؛ و ما هیچ اضطراب نکردیم و گفتیم «جز چنین نشاید» تا بهانه نیارند.
«و چون قصد ری کرد و بگرگان رسید و حاجب فاضل عمّ، خوارزمشاه آنجا آمد- و در دل کرده بود که ما را بری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمّد باشد - رأی زد با خوارزمشاه و اعیان لشکر درین باب. و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند. و اجابت یافتند، و بسیار سخن و پیغام رفت تا قرار گرفت بر آنکه عهدی پیوستند میان ما و برادر که چون پدر گذشته شود، قصد یکدیگر نکنیم- که بهیچ حال رخصت نیافت نام ولایت عهد از ما برداشتن- پس آنکه برادر نصیب ما تمام بدهد. و برادر ما را بخراسان فرستاد و ما را با خود برد و آن نواحی ضبط کرد و بما سپرد و بازگشت بسبب نالانی و نزدیک آمدن اجل.
و ما را بری چنان ماند از بیعدّتی و لشکر که هر کسی را در ما طمع میافتاد، و غرض دیگر آن بود تا ما بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دم کنده شویم، اما ایزد، عزّوجلّ، بفضل خویش ما را برعایت خود بداشت، چنانکه در یک زمستان بسیار مراد بحاصل آمد چون جنگ بسر جهان و گرفتن سالار طارم و پس از آن زدن بر پسر کاکو و گرفتن سپاهان، چنانکه آن حالها بتمامی معلوم خان است- و اگر بتمامی نیست ابو القاسم حصیری شرح کند، او را معلوم است- و از آنجا قصد همدان و حلوان و کرمانشاهان و بغداد خواستیم کرد، اما خبر گذشته شدن آن پادشاه بزرگ و رکن قوی، پدر، رضی اللّه عنه، بسپاهان بما رسید تا قواعد بگشت. و ما بر آن بودیم که وصیّت وی نگاه داریم و مخالفتی پیوسته نیاید و لکن نگذاشتند تا ناچار قصد خراسان و خانه بایست کرد، چنانکه پیش ازین شرح تمام کرده آمده است بر دست رکابداری و خان بر آن واقف گشته.
«امروز کار ملک چون بواجبی بر ما قرار گرفت و برادر بدست آمد، و حال وی بروزگار حیات پدر ما این بوده است که درین مشافهه بازنموده آمده است و پس از وفات پدر بر آن جمله رفته است که رفته است تا باد شاهی در سر وی شد و طمع فرمان دادن و بر تخت ملک نشستن و مالهای بگزاف از خزائن اطلاق کردن و بخشیدن، کی راست آید که وی گشاده باشد؟ که دو تیغ بهیچ حال در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد، که نگنجد. و صلاح وی و لشکر و رعیّت آن است که وی بفرمان ما جایی موقوف است در نیکو داشتی هرچه تمامتر؛ و در گشادن وی خللهای بزرگ تولّد کند. تا چون یک چند روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد و قرار گیرد، آنگاه ایزد، عزّذکره، آنچه تقدیر کرده است و حکم حال و مشاهدت واجب کند در باب وی فرموده شود، باذن اللّه، عزّوجلّ . و چون برین مشافهه واقف گردد، بحکم خرد تمام که ایزد، عزّذکره، او را داده است و دیگر ادوات بزرگی و مهتری دانیم که ما را معذور دارد، درین چه گفته آمد و از آن عقد که بنام برادر ما بوده است، روا ندارد که یاد کند، که وی، یدیم اللّه نعمته علیه، چنان نبشت که صلاح کار ما تا امروز چنان نیکو نگاه داشت که از آن خود. و از ایزد، عزّذکره، توفیق خواهیم تا این دوستی را که پیش گرفته آمد، بسر برده آید، انّه خیر موفّق و معین .»
«اگر حاجت نیاید بعرض کردن این مشافهه که حدیث برادر ما و عقد در آن است، و نگاه با وی نکنند، یله باید کرد این مشافهه را. و پس اگر اندرین باب سخنی رود، اینک جوابهای جزم است درین مشافهه، عرض کنی تا مقرّر گردد، و آنچه ترا باید گفت- که شاهد همه حالها بودهای و هیچ چیز بر تو پوشیده نیست- بگویی، تا درین باب البتّه هیچ سخن گفته نیاید، ان شاء اللّه عزّوجلّ.»
اینک نسخت نامه و هر دو مشافهه برین جمله بود و بسیار فائده از تأمّل کردن این بجای آید، ان شاء اللّه تعالی.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، خلوتی کرد با وزیر خواجه احمد حسن و بو نصر مشکان صاحب دیوان رسالت، و این دو رسول را بخواندند و آن خلوت تا نماز دیگر بکشید و آنچه بایست گفت با رسولان بگفتند و مثالها بدادند. و نسخت تذکره هدیه- هایی که اوّل روز پیش خان روند و چه هدیههای عقد تزویج، کردند سخت بسیار و برسم. و آن دو جام زرّین مرصّع بجواهر بود با هارهای مروارید، و جامههای بزر و جامههای دیگر از هر دستی، رومی و بغدادی و سپاهانی و نشابوری، و تختهای قصب گونهگونه، و شاره و مشک و عود و عنبر و دو عقد گوهر که یکدانه گویند، مر- خانرا و پسرش را بغراتگین و خاتونان و عروسان و عمّان و حجّاب و حشم را. بجمله آنچه نسخت کردند از خزانهها بیاوردند و پیش چشم کردند و برسولان سپردند. و خازنی نامزد شد با شاگردان و با حمّالان خزانه تا با رسولان بروند. و رسولان بازگشتند و رسولدار بو علی را بخواندند و هر دو خلعت بزرگ بدو دادند تا نزدیک رسولان برد. و کارها بساختند و از بلخ روز دوشنبه ده روز گذشته از ماه ربیع الاوّل سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه برفتند. و پس ازین بجای خویش بیاورم حدیث این رسولان که چون بکاشغر رسیدند نزدیک قدر خان چه رفت در باب عهد و عقدها و حقّ عقد محمّدی و مدّتی دراز که رسولان آنجا بماندند و مناظرهیی که رفت و قاصدان و رسولان که آمدند با نامهها و بازگشتند با جوابها تا آنگاه که قرار گرفت، ان شاء اللّه تعالی .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۷ - مکاتبت وزیر و امیر
و روز سهشنبه سلخ جمادی الأخری نامههای وزیر رسید. نبشته بود که «بنده کارها بجدّ پیش گرفته است و عمّال شهرها را که خوانده بود میآیند و مالها ستده میآید. و حاجب بزرگ و لشکرها بهرات رسیدند. بوسهل علی نائب عارض عرض باستقصا میکند پیش بنده و سیم میدهد. چون کار لشکر ساخته شود و روی بمخالفان آرند، بنده تدبیر راست پیش ایشان نهد و جهد بندگی بجای آورد. امید دارد بفضل ایزد، عزّ ذکره، که مرادها حاصل شود. و بنده را صواب آن مینماید که خداوند بهرات آید، پس از آنکه نوروز بگذرد و تابستان اینجا مقام کند که کارها ساخته است، بحدیث علف و جز آن هیچ دل مشغولی نباشد، تا بنده بمرو رود و حاجب بزرگ با لشکری روی بمخالفان نهد و از همه جوانب قوی دل باشد و این فتنه را بنشانده آید و کار ری و جبال نیز که بپیچیده است راست شود و خداوند فارغ دل گردد.»
امیر جواب فرمود که «خواجه خلیفه ماست بخراسان، و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است؛ بحاضری ما بهرات چه حاجت است؟ ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است. و پسران علی تگین بر راه راست آمدند، بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل مشغولی نیست. و فرزند عزیز مودود و سپاه سالار علی آنجااند، اگر بزیادت لشکر حاجت آید، از ایشان بباید خواست.» این جوابها برین جمله برفت.
و از بونصر شنیدم که گفت «تدبیر راست این است که این وزیر بکرد، امّا امیر نمیشنود، و ناچار بغزنین خواهد رفت که آرزوی غزنین خاسته است. و غزنین از وی نمیستانند، سبحان اللّه! او را بهرات یا بمرو یا بنشابور میباید رفت و یک دو سال بخراسان نشست تا مگر این فتنه بزرگ بنشیند. و بچند دفعت بامیر آنچه وزیر سوی من نبشت، و بی حشمتتر هم نبشته بود، نیز عرضه کردم، هیچ سود نداشت. و ایزد را، سبحانه و تعالی خواستهاست که بندگان بسر آن نتوانند شد .»
امیر جواب فرمود که «خواجه خلیفه ماست بخراسان، و مرو و دیگر شهرها همه پر لشکر است؛ بحاضری ما بهرات چه حاجت است؟ ما سوی غزنین خواهیم رفت که صواب این است. و پسران علی تگین بر راه راست آمدند، بجانب بلخ و تخارستان هیچ دل مشغولی نیست. و فرزند عزیز مودود و سپاه سالار علی آنجااند، اگر بزیادت لشکر حاجت آید، از ایشان بباید خواست.» این جوابها برین جمله برفت.
و از بونصر شنیدم که گفت «تدبیر راست این است که این وزیر بکرد، امّا امیر نمیشنود، و ناچار بغزنین خواهد رفت که آرزوی غزنین خاسته است. و غزنین از وی نمیستانند، سبحان اللّه! او را بهرات یا بمرو یا بنشابور میباید رفت و یک دو سال بخراسان نشست تا مگر این فتنه بزرگ بنشیند. و بچند دفعت بامیر آنچه وزیر سوی من نبشت، و بی حشمتتر هم نبشته بود، نیز عرضه کردم، هیچ سود نداشت. و ایزد را، سبحانه و تعالی خواستهاست که بندگان بسر آن نتوانند شد .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
نهج البلاغه : نامه ها
نامه به معاویه در جواب نامه اش
و من كتاب له عليهالسلام إلى معاوية جوابا أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّا كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ عَلَى مَا ذَكَرْتَ مِنَ اَلْأُلْفَةِ وَ اَلْجَمَاعَةِ فَفَرَّقَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَكُمْ أَمْسِ أَنَّا آمَنَّا وَ كَفَرْتُمْ وَ اَلْيَوْمَ أَنَّا اِسْتَقَمْنَا وَ فُتِنْتُمْ
وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلاَّ كَرْهاً وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ اَلْإِسْلاَمِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم حِزْباً
وَ ذَكَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَ اَلزُّبَيْرَ وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ وَ نَزَلْتُ بَيْنَ اَلْمِصْرَيْنِ وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَيْكَ وَ لاَ اَلْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ
وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِي فِي اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدِ اِنْقَطَعَتِ اَلْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ
فَإِنْ كَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ فَإِنِّي إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ أَنْ يَكُونَ اَللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْكَ لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ وَ إِنْ تَزُرْنِي فَكَمَا قَالَ أَخُو بَنِي أَسَدٍ مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ اَلصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ
وَ عِنْدِي اَلسَّيْفُ اَلَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقَامٍ وَاحِدٍ وَ إِنَّكَ وَ اَللَّهِ مَا عَلِمْتُ اَلْأَغْلَفُ اَلْقَلْبِ اَلْمُقَارِبُ اَلْعَقْلِ
وَ اَلْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَكَ إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لاَ لَكَ لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لاَ فِي مَعْدِنِهِ فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ
وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ حَمَلَتْهُمُ اَلشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّي اَلْبَاطِلِ عَلَى اَلْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلىاللهعليهوآلهوسلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلاَ مِنْهَا اَلْوَغَى وَ لَمْ تُمَاشِهَا اَلْهُوَيْنَى
وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ اَلنَّاسُ ثُمَّ حَاكِمِ اَلْقَوْمَ إِلَيَّ أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اَللَّهِ تَعَالَى وَ أَمَّا تِلْكَ اَلَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ اَلصَّبِيِّ عَنِ اَللَّبَنِ فِي أَوَّلِ اَلْفِصَالِ وَ اَلسَّلاَمُ لِأَهْلِهِ
وَ مَا أَسْلَمَ مُسْلِمُكُمْ إِلاَّ كَرْهاً وَ بَعْدَ أَنْ كَانَ أَنْفُ اَلْإِسْلاَمِ كُلُّهُ لِرَسُولِ اَللَّهِ صلىاللهعليهوآلهوسلم حِزْباً
وَ ذَكَرْتَ أَنِّي قَتَلْتُ طَلْحَةَ وَ اَلزُّبَيْرَ وَ شَرَّدْتُ بِعَائِشَةَ وَ نَزَلْتُ بَيْنَ اَلْمِصْرَيْنِ وَ ذَلِكَ أَمْرٌ غِبْتَ عَنْهُ فَلاَ عَلَيْكَ وَ لاَ اَلْعُذْرُ فِيهِ إِلَيْكَ
وَ ذَكَرْتَ أَنَّكَ زَائِرِي فِي اَلْمُهَاجِرِينَ وَ اَلْأَنْصَارِ وَ قَدِ اِنْقَطَعَتِ اَلْهِجْرَةُ يَوْمَ أُسِرَ أَخُوكَ
فَإِنْ كَانَ فِيهِ عَجَلٌ فَاسْتَرْفِهْ فَإِنِّي إِنْ أَزُرْكَ فَذَلِكَ جَدِيرٌ أَنْ يَكُونَ اَللَّهُ إِنَّمَا بَعَثَنِي إِلَيْكَ لِلنِّقْمَةِ مِنْكَ وَ إِنْ تَزُرْنِي فَكَمَا قَالَ أَخُو بَنِي أَسَدٍ مُسْتَقْبِلِينَ رِيَاحَ اَلصَّيْفِ تَضْرِبُهُمْ بِحَاصِبٍ بَيْنَ أَغْوَارٍ وَ جُلْمُودِ
وَ عِنْدِي اَلسَّيْفُ اَلَّذِي أَعْضَضْتُهُ بِجَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ فِي مَقَامٍ وَاحِدٍ وَ إِنَّكَ وَ اَللَّهِ مَا عَلِمْتُ اَلْأَغْلَفُ اَلْقَلْبِ اَلْمُقَارِبُ اَلْعَقْلِ
وَ اَلْأَوْلَى أَنْ يُقَالَ لَكَ إِنَّكَ رَقِيتَ سُلَّماً أَطْلَعَكَ مَطْلَعَ سُوءٍ عَلَيْكَ لاَ لَكَ لِأَنَّكَ نَشَدْتَ غَيْرَ ضَالَّتِكَ وَ رَعَيْتَ غَيْرَ سَائِمَتِكَ وَ طَلَبْتَ أَمْراً لَسْتَ مِنْ أَهْلِهِ وَ لاَ فِي مَعْدِنِهِ فَمَا أَبْعَدَ قَوْلَكَ مِنْ فِعْلِكَ
وَ قَرِيبٌ مَا أَشْبَهْتَ مِنْ أَعْمَامٍ وَ أَخْوَالٍ حَمَلَتْهُمُ اَلشَّقَاوَةُ وَ تَمَنِّي اَلْبَاطِلِ عَلَى اَلْجُحُودِ بِمُحَمَّدٍ صلىاللهعليهوآلهوسلم فَصُرِعُوا مَصَارِعَهُمْ حَيْثُ عَلِمْتَ لَمْ يَدْفَعُوا عَظِيماً وَ لَمْ يَمْنَعُوا حَرِيماً بِوَقْعِ سُيُوفٍ مَا خَلاَ مِنْهَا اَلْوَغَى وَ لَمْ تُمَاشِهَا اَلْهُوَيْنَى
وَ قَدْ أَكْثَرْتَ فِي قَتَلَةِ عُثْمَانَ فَادْخُلْ فِيمَا دَخَلَ فِيهِ اَلنَّاسُ ثُمَّ حَاكِمِ اَلْقَوْمَ إِلَيَّ أَحْمِلْكَ وَ إِيَّاهُمْ عَلَى كِتَابِ اَللَّهِ تَعَالَى وَ أَمَّا تِلْكَ اَلَّتِي تُرِيدُ فَإِنَّهَا خُدْعَةُ اَلصَّبِيِّ عَنِ اَللَّبَنِ فِي أَوَّلِ اَلْفِصَالِ وَ اَلسَّلاَمُ لِأَهْلِهِ
نهج البلاغه : نامه ها
نامه به عبدالله بن عباس در بیان علل سقوط مصر
و من كتاب له عليهالسلام إلى عبد الله بن العباس بعد مقتل محمد بن أبي بكر أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مِصْرَ قَدِ اِفْتُتِحَتْ وَ مُحَمَّدُ بْنُ أَبِي بَكْرٍ رَحِمَهُ اَللَّهُ قَدِ اُسْتُشْهِدَ فَعِنْدَ اَللَّهِ نَحْتَسِبُهُ وَلَداً نَاصِحاً وَ عَامِلاً كَادِحاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً وَ رُكْناً دَافِعاً
وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ اَلنَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ اَلْوَقْعَةِ وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً فَمِنْهُمُ اَلْآتِي كَارِهاً وَ مِنْهُمُ اَلْمُعْتَلُّ كَاذِباً وَ مِنْهُمُ اَلْقَاعِدُ خَاذِلاً
أَسْأَلُ اَللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً فَوَاللَّهِ لَوْ لاَ طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي اَلشَّهَادَةِ وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى اَلْمَنِيَّةِ لَأَحْبَبْتُ أَلاَّ أَلْقَى مَعَ هَؤُلاَءِ يَوْماً وَاحِداً وَ لاَ أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً
وَ قَدْ كُنْتُ حَثَثْتُ اَلنَّاسَ عَلَى لَحَاقِهِ وَ أَمَرْتُهُمْ بِغِيَاثِهِ قَبْلَ اَلْوَقْعَةِ وَ دَعَوْتُهُمْ سِرّاً وَ جَهْراً وَ عَوْداً وَ بَدْءاً فَمِنْهُمُ اَلْآتِي كَارِهاً وَ مِنْهُمُ اَلْمُعْتَلُّ كَاذِباً وَ مِنْهُمُ اَلْقَاعِدُ خَاذِلاً
أَسْأَلُ اَللَّهَ تَعَالَى أَنْ يَجْعَلَ لِي مِنْهُمْ فَرَجاً عَاجِلاً فَوَاللَّهِ لَوْ لاَ طَمَعِي عِنْدَ لِقَائِي عَدُوِّي فِي اَلشَّهَادَةِ وَ تَوْطِينِي نَفْسِي عَلَى اَلْمَنِيَّةِ لَأَحْبَبْتُ أَلاَّ أَلْقَى مَعَ هَؤُلاَءِ يَوْماً وَاحِداً وَ لاَ أَلْتَقِيَ بِهِمْ أَبَداً