عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷ - مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی (مظفرالدوله و الدین بن شمس الدین ایلد کز)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنرا که چار گوشه عزلت میسر است
                                    
گو نوبه پنج کن، که شه هفت کشور است
دل چون زبان طمع بریدی کباب دهر
از دل بُبر، که پهلوی ایام لاغر است
بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس
برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است
گر بوی کام هست نه بر هفت مدخنه است
ور عقد انس هست نه بر چار گوهر است
طبطاب زین فلک سر تو کی برآورد
چون نیک و بد نگاه کنی، کوی بی سر است
چون کاهلان به سبزه ی گردون فرو میای
کاین سایه دار، اگرچه شکوفه است بی براست
دانی بر این بخور مزور که خوش بود
هر سر که بیدماغ تر از کوی مجمر است
گویند ابر، منت دریا برد بخود
هم هرزه نیست، ورنه چرا دامنش تر است
گاوی نشان دهند، بر این قلزم نکون
لیکن نه پرچم است مراو را نه عنبر است
بر خرج دهر، کیسه چه دوزی که هر درست
بر هفت خانه صره کیتی مدور است
کام طمع به عالم صورت چه خوش کنی
کاین نقش شکر است، نه معنی شکر است
از آسمان مشام تفرز فراز گیر
کاین سبز برگه آبخور شیر ابحر است
بر شط حادثات برون آی زین لباس
کاول برهنگی است، که شرط شناور است
از اشک خواه سیم، که نقدی است پر عیار
وز چهره جوی زر که طلای معیر است
خلقان به رنگریز طبیعت مده از آنک
هر دست رنگرز ز نخستین سیه تر است
بر چین دکان جسم، که در دار ملک روح
به زین عمل که هست، نه بر تو مقرر است
جبریل میزبان مسیح است، بر فلک
در خورد هم طویلکی زر، سم خر است
دود چراغ خورد هر آن کز برای او
خورشید رای صبح، بر اطراف خاور است
زورق ز آب دیده کن و در نشین از آنک
دریای آتشین تو دشوار معبر است
فصّاد روزگار بزهر آب داده نیش
تو شادمان و غرّه که کویش معنبر است
رخ پر سرشک کن چو فلک وقت شام از آنک
بر هجر روز، اشک شفق نیز احمر است
در قرص مهر و گرده مه بنگر و بدانک
بی این همه صداع دو نانی میسر است
در عهد ما که ما در راحت عقیم ماند
شادی ز خلق، روی نهفته چو دختر است
زاغ سپید گشت امانت به پایه ی
طغرای مه چو نامه هد هد مزور است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کاو در طواف کعبه همت مجاور است
گفت آفت سراست و خموشی خلاص آن
در اختیار زین دو یکی تن، مخیر است
پر کار چرخ گوژ شد از دور بی شمار
کس نیست کاوزر است ولی همچو مسطراست
از سرو تا بسوسن آزاد کس نماند
الا، دلی که بنده شاه مظفر است
دریای بزم و رزم که از جود و حزم او
دایم صدف گهر ده و ماهی زره در است
چون پشت بر سریر کند، روی دولت است
چون روی در مصاف نهد، پشت لشگر است
معمار عدل او بحذاقت مهندس است
عطار خلق او به عبارت شکر گر است
آن ابر ازرق است، حسامش که در مصاف
هر قطره که ی رشح کند بحر اخضر است
درشان آن درخت چگوید خرد کز او
فرخنده میوه ی چو قزل ارسلان بر است
تنزیل صادق است مرا، در ثنای شاه
لیکن برای مصلحتی نا مفسر است
بانک خروس حربه دیو است از آن کجا
تفسیر او شهادت الله اکبر است
هرکس ز بحر فکر برآرد دُرّی ولیک
دُر دانه های خاطرم از بحر دیگر است
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است
بر لشگر ریاحین، گل راست سلطنت
کوری کو کنار که حمال افسر است
پشه چو پیل را بفسون بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه بازوی صر صر است
نسبت همی کنند بمن بنده طاعنان
جرمی که در مقابل عفوش محقر است
یعنی، که آن قصیده غرا به حسب حال
مردود طبع پاک شه نیک محضر است
زان دم فشانده بر سرم آتش چو شعله هاست
زانک فتاده بر جگرم خون چو ساغر است
بیجان بماند چون رسن از غصه و سرم
بر زانوی دریغ نهاده چو چنبر است
بدگوی، گو، بیا و بگو، تا چه گفته ام
باری کنون من ایدرم و خسروایدر است
زین پیشتر چه رفت، که با شمع آفتاب
کردن شکایت از شب محنت نه درخور است
خضری که میر آب محیط است نیست داد
کاو را از آن عمل دهنی خشک کیفر است
رخشی که پیک باد فرو ماند آن گهی
پالان عود قسمت هر دیزه استر است
عذرا، در آرزوی دو کز مقنعه در است
فرق سگان وامق او غرق زیور است
تنها مرا بر این سخن ارکفر لازم است
بنگر چه واجب است، بر آنکس که کافر است
ورنه بدان خدای که مبنای صنع او
معمار سقف سرمه وش و فرش اغبر است
از هیچ، لعبتی بطرازد که هیأتست
بر آب صورتی، بنگارد که پیکر است
این چرخ سرکش از در او خاص مفردی است
کز کهگشان حمایل سیمینش در بر است
گل مهره ی ز جوهر آبی کند درست
گلکونه ئی به چهره خاکی دهد زر است
عدلش میانجی است در این دو سرای صنع
سرباز تر بگویم، میزان داور است
از بارگاه عزت او، چرخ گوژ پشت
هم حلقه در است و چو حلقه بدر بر است
شاها، بذات تو که ز بعد وفات جسم
امروز در ضریح مقدس پیمبر است
یک پایگاه حضرت او اسم اعظم است
یک جرعه خوار صفوت او جسم ازهر است
ایمان بدان دو میوه ی شاخ پیمبری
کز، وی مراد عنصر شبّیر و شبّر است
سوگند میخورم، به رکاب مبارکت
کاندر فضای معرکه با فتح همبر است
سوگند میخورم، به جمال منوّرت
کانجا که بزم چرخ بود ماه انور است
سوگند میخورم، بسنان زره درت
کز تاب حمله در کف تنّین محور است
سوگند میخورم، به خدنگ جگر خورت
کابی است از صفا که در او عکس آذر است
سوگند میخورم، به حسام سر افکنت
کاندر فضا خیال قضای مقدر است
کاندیشه خلاف رضای تو، بنده را
بر تخته مخیله هم، نا مصور است
ور، کم کنم ولای تو شاه فرشته خلق
پس همچو نقش دیو تنم منبع شر است
در عهد دولت تو که طول بقاش را
منزلگه تباهی از آنسوی محشر است
گه، چوب آستان توام ناز بالش است
گه خاک بارگاه توام نرم بستر است
با دم زبان به خنجر روشن دل تو قطع
گر؛ نه در این زبانم با دل برابر است
تو همچنان مکن که چو بیند مرا حسود
گوید به طنز، حال فلان از چه ابتر است
گر من خریده کرم این برادرم
او هم، گزیده نظر آن برادر است
صد قصه و قصیده و پیغام و ماجرا
در بطن این دو بیت که گفتم مضمر است
تا پاسبان معتمد ملک خاتم است
تا، راز دار مؤتمن فکر دفتر است
آن روزنامه باد، ضمیر تو کاندر او
اسرار هفت خاتم گردنده چنبر است
عمرت دراز باد که دهر عطیه بخش
از هر عطیتی که دهد، عمر، بهتر است
                                                                    
                            گو نوبه پنج کن، که شه هفت کشور است
دل چون زبان طمع بریدی کباب دهر
از دل بُبر، که پهلوی ایام لاغر است
بگذر ز چرخ طبع که بستان سرای انس
برتر ز طاق و طارم این سبز منظر است
گر بوی کام هست نه بر هفت مدخنه است
ور عقد انس هست نه بر چار گوهر است
طبطاب زین فلک سر تو کی برآورد
چون نیک و بد نگاه کنی، کوی بی سر است
چون کاهلان به سبزه ی گردون فرو میای
کاین سایه دار، اگرچه شکوفه است بی براست
دانی بر این بخور مزور که خوش بود
هر سر که بیدماغ تر از کوی مجمر است
گویند ابر، منت دریا برد بخود
هم هرزه نیست، ورنه چرا دامنش تر است
گاوی نشان دهند، بر این قلزم نکون
لیکن نه پرچم است مراو را نه عنبر است
بر خرج دهر، کیسه چه دوزی که هر درست
بر هفت خانه صره کیتی مدور است
کام طمع به عالم صورت چه خوش کنی
کاین نقش شکر است، نه معنی شکر است
از آسمان مشام تفرز فراز گیر
کاین سبز برگه آبخور شیر ابحر است
بر شط حادثات برون آی زین لباس
کاول برهنگی است، که شرط شناور است
از اشک خواه سیم، که نقدی است پر عیار
وز چهره جوی زر که طلای معیر است
خلقان به رنگریز طبیعت مده از آنک
هر دست رنگرز ز نخستین سیه تر است
بر چین دکان جسم، که در دار ملک روح
به زین عمل که هست، نه بر تو مقرر است
جبریل میزبان مسیح است، بر فلک
در خورد هم طویلکی زر، سم خر است
دود چراغ خورد هر آن کز برای او
خورشید رای صبح، بر اطراف خاور است
زورق ز آب دیده کن و در نشین از آنک
دریای آتشین تو دشوار معبر است
فصّاد روزگار بزهر آب داده نیش
تو شادمان و غرّه که کویش معنبر است
رخ پر سرشک کن چو فلک وقت شام از آنک
بر هجر روز، اشک شفق نیز احمر است
در قرص مهر و گرده مه بنگر و بدانک
بی این همه صداع دو نانی میسر است
در عهد ما که ما در راحت عقیم ماند
شادی ز خلق، روی نهفته چو دختر است
زاغ سپید گشت امانت به پایه ی
طغرای مه چو نامه هد هد مزور است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کاو در طواف کعبه همت مجاور است
گفت آفت سراست و خموشی خلاص آن
در اختیار زین دو یکی تن، مخیر است
پر کار چرخ گوژ شد از دور بی شمار
کس نیست کاوزر است ولی همچو مسطراست
از سرو تا بسوسن آزاد کس نماند
الا، دلی که بنده شاه مظفر است
دریای بزم و رزم که از جود و حزم او
دایم صدف گهر ده و ماهی زره در است
چون پشت بر سریر کند، روی دولت است
چون روی در مصاف نهد، پشت لشگر است
معمار عدل او بحذاقت مهندس است
عطار خلق او به عبارت شکر گر است
آن ابر ازرق است، حسامش که در مصاف
هر قطره که ی رشح کند بحر اخضر است
درشان آن درخت چگوید خرد کز او
فرخنده میوه ی چو قزل ارسلان بر است
تنزیل صادق است مرا، در ثنای شاه
لیکن برای مصلحتی نا مفسر است
بانک خروس حربه دیو است از آن کجا
تفسیر او شهادت الله اکبر است
هرکس ز بحر فکر برآرد دُرّی ولیک
دُر دانه های خاطرم از بحر دیگر است
ننهاده اند در پر جغد و غراب و زاغ
آن چابکی که در پر باز سبک پر است
بر لشگر ریاحین، گل راست سلطنت
کوری کو کنار که حمال افسر است
پشه چو پیل را بفسون بر زمین زند
لیکن نه مرد پنجه بازوی صر صر است
نسبت همی کنند بمن بنده طاعنان
جرمی که در مقابل عفوش محقر است
یعنی، که آن قصیده غرا به حسب حال
مردود طبع پاک شه نیک محضر است
زان دم فشانده بر سرم آتش چو شعله هاست
زانک فتاده بر جگرم خون چو ساغر است
بیجان بماند چون رسن از غصه و سرم
بر زانوی دریغ نهاده چو چنبر است
بدگوی، گو، بیا و بگو، تا چه گفته ام
باری کنون من ایدرم و خسروایدر است
زین پیشتر چه رفت، که با شمع آفتاب
کردن شکایت از شب محنت نه درخور است
خضری که میر آب محیط است نیست داد
کاو را از آن عمل دهنی خشک کیفر است
رخشی که پیک باد فرو ماند آن گهی
پالان عود قسمت هر دیزه استر است
عذرا، در آرزوی دو کز مقنعه در است
فرق سگان وامق او غرق زیور است
تنها مرا بر این سخن ارکفر لازم است
بنگر چه واجب است، بر آنکس که کافر است
ورنه بدان خدای که مبنای صنع او
معمار سقف سرمه وش و فرش اغبر است
از هیچ، لعبتی بطرازد که هیأتست
بر آب صورتی، بنگارد که پیکر است
این چرخ سرکش از در او خاص مفردی است
کز کهگشان حمایل سیمینش در بر است
گل مهره ی ز جوهر آبی کند درست
گلکونه ئی به چهره خاکی دهد زر است
عدلش میانجی است در این دو سرای صنع
سرباز تر بگویم، میزان داور است
از بارگاه عزت او، چرخ گوژ پشت
هم حلقه در است و چو حلقه بدر بر است
شاها، بذات تو که ز بعد وفات جسم
امروز در ضریح مقدس پیمبر است
یک پایگاه حضرت او اسم اعظم است
یک جرعه خوار صفوت او جسم ازهر است
ایمان بدان دو میوه ی شاخ پیمبری
کز، وی مراد عنصر شبّیر و شبّر است
سوگند میخورم، به رکاب مبارکت
کاندر فضای معرکه با فتح همبر است
سوگند میخورم، به جمال منوّرت
کانجا که بزم چرخ بود ماه انور است
سوگند میخورم، بسنان زره درت
کز تاب حمله در کف تنّین محور است
سوگند میخورم، به خدنگ جگر خورت
کابی است از صفا که در او عکس آذر است
سوگند میخورم، به حسام سر افکنت
کاندر فضا خیال قضای مقدر است
کاندیشه خلاف رضای تو، بنده را
بر تخته مخیله هم، نا مصور است
ور، کم کنم ولای تو شاه فرشته خلق
پس همچو نقش دیو تنم منبع شر است
در عهد دولت تو که طول بقاش را
منزلگه تباهی از آنسوی محشر است
گه، چوب آستان توام ناز بالش است
گه خاک بارگاه توام نرم بستر است
با دم زبان به خنجر روشن دل تو قطع
گر؛ نه در این زبانم با دل برابر است
تو همچنان مکن که چو بیند مرا حسود
گوید به طنز، حال فلان از چه ابتر است
گر من خریده کرم این برادرم
او هم، گزیده نظر آن برادر است
صد قصه و قصیده و پیغام و ماجرا
در بطن این دو بیت که گفتم مضمر است
تا پاسبان معتمد ملک خاتم است
تا، راز دار مؤتمن فکر دفتر است
آن روزنامه باد، ضمیر تو کاندر او
اسرار هفت خاتم گردنده چنبر است
عمرت دراز باد که دهر عطیه بخش
از هر عطیتی که دهد، عمر، بهتر است
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹ - مدح سیف الدین حسن جاندار
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آنچه بر من ز دل و دلدار است
                                    
چون دهم شرح که بس بسیار است
گر، تن است، از در او محروم است
ور دل است، از بر من آوار است
حالش از هر که به پرسم گوید
که خبر دارم از او، بر کار است
عملی یافت دلم بر در او
چیست پر غمزه که آن سالار است
من اگر بیدل و یارم سهل است
چون در این حادثه دل با یار است
سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست
خوشتر آن است که خوش بازار است
تا بجائی که در این ملک امروز
هرچه او می نگشد. مردار است
چو منی را بدلی کرد سیاه
طره دوست، چنین طرار است
پیش از این بود صلیبی و امروز
کار کار قدح و زنار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز به حال زار است
نه که بعد از کنف فضل خدای
حامی من شرف احرار است
کیست تاج الامرا، سیف الدین
جان احسان، حسن جاندار است
چون حسن، وقت سخازر پاش است
چون علی، روز دغا کرار است
گرچه در زرم سپهدار شه است
به تن خود سپهی جرار است
هر کجا صف بکشد خصم، دراست
باز اگر حمله کند، دیوار است
نه زمین است و موقر صفت است
نه، سپهر است و بلند آثار است
در دغا باز مخالف شکن است
در سخن، طوطی خوش گفتار است
شاه روح است نگویم باد است
ضوء مهر است، نگویم نار است
چار ارکان، هنر معمور است
هرکجا دست و دلش معمار است
عفو او، پرده تن عصیانست
ذهن او، پرده در اسرار است
بر کف و خنجر او آسان است
هرچه بر طبع فلک دشوار است
گر ز او گرچه حریف ظفر است
بس گران صورت و ناهموار است
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است
عقل چندان می مهرش خورده
زو عجب دارم اگر هشیار است
از قضا خیره تر و خیره سر است
دل داناش چنان بیدار است
تا زمین محتمل حلم وی است
ماهی و گاو مثقل بار است
هر کجا نقد سخن وزن کنند
ذهن طیاره ی او معیار است
از پی قصف سر و مجمر دل
خلق شکر گرو او عطار است
اول از منطقه داران بولاش
فلک ثابته را اقرار است
جامه صبح بلند است سنانش
چون بر او بر اثر ازهار است
اینهمه خون که خدنکش خورده است
گر ببوئی دهنش ناهار است
ای کلید در روزی کف تو
بر در بخل همو مسمار است
عزم و حزم تو که چرخ ظفری
صورت ثابته و سیار است
خور، از آن آینه روحانی است
که در او عکس تو را دیدار است
چون محیط فلکی گنج کمال
مهر و ماهت درم و دینار است
خیل تاش دل کوشنده ی توست
شیر، از آن پر جگر و عیار است
عجب است اینکه بعهد تو جهان
بند فرمان در اغیار است
چون فلک سینه پر آتش دارد
هرکه زیر فلک غدار است
حال ایام چرا منقلب است
میل گردون چو بیک هنجار است
آسمان ریش کهن تازه کند
زان، بصورت شبه زنکار است
فضل را روز اجل نزدیک است
ضغف حالش بنگر بیمار است
چاره اهل هنر کن که تو را
چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است
فرش و خیمه چه کمی دارد لیک
غم اسب و سپرش بسیار است
تا زمین را اثر آرام است
تا فلک را صفت رفتار است
زیر پای تو زمین با دو قمر
که سوار فلک دوار است
مدت عمر تو چون عمر سخن
که نه صد ذرع و کزومقدار است
                                                                    
                            چون دهم شرح که بس بسیار است
گر، تن است، از در او محروم است
ور دل است، از بر من آوار است
حالش از هر که به پرسم گوید
که خبر دارم از او، بر کار است
عملی یافت دلم بر در او
چیست پر غمزه که آن سالار است
من اگر بیدل و یارم سهل است
چون در این حادثه دل با یار است
سر، و زر، هر دو همی خواهد دوست
خوشتر آن است که خوش بازار است
تا بجائی که در این ملک امروز
هرچه او می نگشد. مردار است
چو منی را بدلی کرد سیاه
طره دوست، چنین طرار است
پیش از این بود صلیبی و امروز
کار کار قدح و زنار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز به حال زار است
نه که بعد از کنف فضل خدای
حامی من شرف احرار است
کیست تاج الامرا، سیف الدین
جان احسان، حسن جاندار است
چون حسن، وقت سخازر پاش است
چون علی، روز دغا کرار است
گرچه در زرم سپهدار شه است
به تن خود سپهی جرار است
هر کجا صف بکشد خصم، دراست
باز اگر حمله کند، دیوار است
نه زمین است و موقر صفت است
نه، سپهر است و بلند آثار است
در دغا باز مخالف شکن است
در سخن، طوطی خوش گفتار است
شاه روح است نگویم باد است
ضوء مهر است، نگویم نار است
چار ارکان، هنر معمور است
هرکجا دست و دلش معمار است
عفو او، پرده تن عصیانست
ذهن او، پرده در اسرار است
بر کف و خنجر او آسان است
هرچه بر طبع فلک دشوار است
گر ز او گرچه حریف ظفر است
بس گران صورت و ناهموار است
تا سنانش ز عدو گلگون شد
گشت معلوم که گل با خار است
عقل چندان می مهرش خورده
زو عجب دارم اگر هشیار است
از قضا خیره تر و خیره سر است
دل داناش چنان بیدار است
تا زمین محتمل حلم وی است
ماهی و گاو مثقل بار است
هر کجا نقد سخن وزن کنند
ذهن طیاره ی او معیار است
از پی قصف سر و مجمر دل
خلق شکر گرو او عطار است
اول از منطقه داران بولاش
فلک ثابته را اقرار است
جامه صبح بلند است سنانش
چون بر او بر اثر ازهار است
اینهمه خون که خدنکش خورده است
گر ببوئی دهنش ناهار است
ای کلید در روزی کف تو
بر در بخل همو مسمار است
عزم و حزم تو که چرخ ظفری
صورت ثابته و سیار است
خور، از آن آینه روحانی است
که در او عکس تو را دیدار است
چون محیط فلکی گنج کمال
مهر و ماهت درم و دینار است
خیل تاش دل کوشنده ی توست
شیر، از آن پر جگر و عیار است
عجب است اینکه بعهد تو جهان
بند فرمان در اغیار است
چون فلک سینه پر آتش دارد
هرکه زیر فلک غدار است
حال ایام چرا منقلب است
میل گردون چو بیک هنجار است
آسمان ریش کهن تازه کند
زان، بصورت شبه زنکار است
فضل را روز اجل نزدیک است
ضغف حالش بنگر بیمار است
چاره اهل هنر کن که تو را
چاره ی اهل هنر ناچار است
خاصه خادم که ز اندوه سفر
خاطرش منزل صد تیمار است
فرش و خیمه چه کمی دارد لیک
غم اسب و سپرش بسیار است
تا زمین را اثر آرام است
تا فلک را صفت رفتار است
زیر پای تو زمین با دو قمر
که سوار فلک دوار است
مدت عمر تو چون عمر سخن
که نه صد ذرع و کزومقدار است
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰ - مدح
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بخدائی که نفس قدرت او
                                    
شمس های رواق گردون است
کاف پیش کرشمه ی قدرش
عاشق طاق ابروی نون است
تا برآرد به آب صدره شام
قرص خورشید قرص صابون است
زورق ازرق سماوی از او
به گهرهای پاک مشحون است
نقطه ی امر او در این پرگار
شکم حوت و حبس ذوالنون است
گه، شکر خنده ی گل کرم است
باز، رشک سحاب افزون است
عقل بر نام قدر تو نرسد
زانکه نه قافله فلک دون است
داغ فرمان رکابدار تو را
بر سرین سیاه و گلکون است
در جهانی که عدل توست ز تیغ
چار ربع زمینش مسکون است
سایه گستر همای همت تو
زین بلند آشیانه بیرون است
طول و عرض ممالک خورشید
زیر آن سایه همایون است
هر که در علت خلاف تو ماند
نوش داروش ز هر معجون است
ملک را خامه ی شهاب و شت
سد اهریمنان وارون است
باز را بر تو آن بضاعت نیست
که زیانش بسود مقرون است
نه در انگشت عقل معدود است
نه به منقار عقل موزون است
مردم دیده خاک سرمه توست
زانکه بر طلعت تو مفتون است
دفع این چشم زخم را به بهار
کره گل کدوی مدهون است
آتش آفتاب را ز حمل
بهر طنز مزاج کانون است
گردن و گوش لعبتان چمن
عرضگاه دفین قارون است
تا، گریبان لاله بگشاید
دامن آفتاب در خون است
اشگفه خنده ی لب لعل است
ارغوان اشک چشم مجنون است
زان رخ شاخ پر سفیده شده است
زین کف پنج پر طبر خون است
خواب غنچه مگر نخواهد بست
چشم نرگس از آن در افسون است
تا بر این آستان فشاند میغ
آستین پر ز در مکنون است
ای که هر ذره ای ز خاک درت
دار ملک دو صد فریدون است
دار و گیر در نبوت را
نسبت ظاهر تو قانون است
پیش حلم تو خاک در عرق است
که از آن نیم قطره جیحون است
خسروا، صفدرا، خداوندا
پیش رای تو عقل مقبون است
نیک دانی که حجره ی فردوس
خوش هوا تر ز حجره ی تون است
لب خشک سراب را چه خبر
زان سرائی که ملک سیحون است
بعد از این نکته چون به پیمودی
بشنو هر چه بعد از اکنون است
ای دریغا، کجاست تربیتی
تا بگویم که شاعری چون است
در رکاب ثنای تو طبعم
قصبی هم عنان اکسون است
نپرد جز به یاد تشریفت
مرغ طبعم که تیر مسنون است
تا بدین کعبتین پیشه نمای
کله شام و صبح موهون است
شام عدل تو صبح باد مدام
کان شب فتنه را شبیخون است
آفتاب از تو داغ بر ران باد
کاسمان از تو دست بر نون است
                                                                    
                            شمس های رواق گردون است
کاف پیش کرشمه ی قدرش
عاشق طاق ابروی نون است
تا برآرد به آب صدره شام
قرص خورشید قرص صابون است
زورق ازرق سماوی از او
به گهرهای پاک مشحون است
نقطه ی امر او در این پرگار
شکم حوت و حبس ذوالنون است
گه، شکر خنده ی گل کرم است
باز، رشک سحاب افزون است
عقل بر نام قدر تو نرسد
زانکه نه قافله فلک دون است
داغ فرمان رکابدار تو را
بر سرین سیاه و گلکون است
در جهانی که عدل توست ز تیغ
چار ربع زمینش مسکون است
سایه گستر همای همت تو
زین بلند آشیانه بیرون است
طول و عرض ممالک خورشید
زیر آن سایه همایون است
هر که در علت خلاف تو ماند
نوش داروش ز هر معجون است
ملک را خامه ی شهاب و شت
سد اهریمنان وارون است
باز را بر تو آن بضاعت نیست
که زیانش بسود مقرون است
نه در انگشت عقل معدود است
نه به منقار عقل موزون است
مردم دیده خاک سرمه توست
زانکه بر طلعت تو مفتون است
دفع این چشم زخم را به بهار
کره گل کدوی مدهون است
آتش آفتاب را ز حمل
بهر طنز مزاج کانون است
گردن و گوش لعبتان چمن
عرضگاه دفین قارون است
تا، گریبان لاله بگشاید
دامن آفتاب در خون است
اشگفه خنده ی لب لعل است
ارغوان اشک چشم مجنون است
زان رخ شاخ پر سفیده شده است
زین کف پنج پر طبر خون است
خواب غنچه مگر نخواهد بست
چشم نرگس از آن در افسون است
تا بر این آستان فشاند میغ
آستین پر ز در مکنون است
ای که هر ذره ای ز خاک درت
دار ملک دو صد فریدون است
دار و گیر در نبوت را
نسبت ظاهر تو قانون است
پیش حلم تو خاک در عرق است
که از آن نیم قطره جیحون است
خسروا، صفدرا، خداوندا
پیش رای تو عقل مقبون است
نیک دانی که حجره ی فردوس
خوش هوا تر ز حجره ی تون است
لب خشک سراب را چه خبر
زان سرائی که ملک سیحون است
بعد از این نکته چون به پیمودی
بشنو هر چه بعد از اکنون است
ای دریغا، کجاست تربیتی
تا بگویم که شاعری چون است
در رکاب ثنای تو طبعم
قصبی هم عنان اکسون است
نپرد جز به یاد تشریفت
مرغ طبعم که تیر مسنون است
تا بدین کعبتین پیشه نمای
کله شام و صبح موهون است
شام عدل تو صبح باد مدام
کان شب فتنه را شبیخون است
آفتاب از تو داغ بر ران باد
کاسمان از تو دست بر نون است
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱ - در مرگ شرف الدین موفق گرد بازو
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دلی که بسته این پیرزال جادو نیست
                                    
همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
                                                                    
                            همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
سرای داد ندانم کدام سوست و لیک
ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
نه موضع سر پنجه است دست کوته دار
که آسمان ز حریفان زور بازو نیست
بطره و رخ شام و سحر مباش گرو
که هست ماشطه جادو، عروس نیکو نیست
دم اجل چه روی، بردم امل هیهات
شکار گاه اسد جای صید آهو نیست
در این نشیمن از آن هم نشین نیابی تو
که پر باز بساط گذار تیهو نیست
مخواه لوزنه زین دود خورده مطبخ پیر
که گوشتش همه گرده است و هیچ پهلو نیست
مجوی نفست سلامت، که راست خواهی، من
جز این نمی طلبم در همه جهان کاو نیست
دراز دستی شیر بلا بسی دیدم
چو شعله سر شمشیر گرد بازو نیست
ز حسرت شرف الدین زمانه بر شرف است
که صد هزارش درداست و هیچ دارو نیست
سواد دیده بسوز و سیاه کن جامه
در این عزا، اگرت وجه زاک مازو نیست
ز چشم ساز زمان در میان بیش و کمی
عیار صدق تو آخر کم از ترازو نیست
زهی هنر، بکدام آبروی می بینی
در این ممالک، چون خاک درگه، او نیست
نماند دیگر چشم مساعدت بکسی
کنون که ساعد اقبال او به نیرو نیست
عروس ملک ز رویش گرفته گیسوی قهر
کنون به تعزیتش جز بریده گیسو نیست
هزار ترکی در طبع فتنه میگردد
چو دست آن حبشی در حسام هندو نیست
جهان به حادثه، ابرو همی زند که بیا
که سهم آن گره ی روی و چین و ابرو نیست
به قید عقلش بدعت عقال داشت ز شرع
کنون به جنبد ترسم که بسته زانو نیست
الهی، این نفس او را در آنمقام مخوف
برون ز رحمت و فضل تو هیج مرجو نیست
چو در گذشت بجان زین جهان مینارنک
قرارگاهش جز گلستان مینو نیست
اگر دو عالمش از لطف در کنار نهی
عجب نباشد. بی مستحق هر دو نیست
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲ - مدح سلطان طغرل بن ارسلان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت
                                    
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
                                                                    
                            پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳ - فخریه
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گره گشای سخن خامه توان من است
                                    
خزانه دار روان خاطر روان من است
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنک شهپر روح القدس عنان من است
کنار و آستی کان چو بحر پر درشد
که در ولایت معنی گدای کان من است
من ارسلا نشه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان، صد یک جهان من است
غرور سیم نیالایدم چو ماهی شیم
که چشمه سار ازل غسل کاه جان من است
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوزدرعدم است آنکه هم قران من است
زمان، زمان زمین گستر خرد بخش است
محال باشد گفتن زمان، زمان من است
اگر زبان هنر می سراید این معنی
بحکم عقل سجل میکنم که آن من است
زآخور فلکی تو سنی برون ناید
که طوق نعلش بی حلقه دهان من است
سزد که منبر دعوی هزار پایه کنم
که ترجمان رموز ازل بیان من است
شکار نکته ز شاهین وحی بربایم
چو آستان شه عزلت آشیان من است
                                                                    
                            خزانه دار روان خاطر روان من است
کشید زین من این دیزه هلال رکاب
از آنک شهپر روح القدس عنان من است
کنار و آستی کان چو بحر پر درشد
که در ولایت معنی گدای کان من است
من ارسلا نشه ملک قناعتم زین روی
جهان قیصر و خان، صد یک جهان من است
غرور سیم نیالایدم چو ماهی شیم
که چشمه سار ازل غسل کاه جان من است
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است
نه من قرین وجودم سفه بود گفتن
هنوزدرعدم است آنکه هم قران من است
زمان، زمان زمین گستر خرد بخش است
محال باشد گفتن زمان، زمان من است
اگر زبان هنر می سراید این معنی
بحکم عقل سجل میکنم که آن من است
زآخور فلکی تو سنی برون ناید
که طوق نعلش بی حلقه دهان من است
سزد که منبر دعوی هزار پایه کنم
که ترجمان رموز ازل بیان من است
شکار نکته ز شاهین وحی بربایم
چو آستان شه عزلت آشیان من است
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴ - تسلیت از درگذشت مادر سلطان ارسلان بن طغرل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در گلشن ایام نسیمی ز وفا نیست
                                    
در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
                                                                    
                            در دیده افلاک نشانی ز حیا نیست
بر خوانچه مینای فلک خود همه قرص است
و آن هم زپی گرسنه چشمان چوما نیست
پنهای فلک حبر ندارد که به تحقیق
بر مائده او به جز این ترش ابا نیست
هر لحظه جوانی بگشد عالم اگر چند
جز بر سر پیران اثر گرد دعا نیست
آنجا که امل دام نهد باز و مگس هست
لیکن چو اجل تیغ گشد میرو گدا نیست
در راه فنا خلق چو دندانه شانه است
کائینه آن، روی چو این سطح قفا نیست
آسایش و سیمرغ دو نام است که معنیش
یا هست، در ادراک نمی آید و یا نیست
خاک است میان خانه افلاک و لیکن
چندان که نه بندد ره سیلاب بلا نیست
بر گیسه عالم چه زنی دست که در وی
از عقد بها یک گهر بیش بها نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست تو را حاصل، و الله که مرانیست
الحق گهری سخت ثمین است امان لیک
افسوس که بر صفحه شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بد مهر بگردان
کانجا که جمال است علی القطع وفا نیست
هم مالک دریاست، زمین هم ملک کان
برجای عظیم است ولی نیک ادا نیست
مجروح هوائی ز هوان دست بیفشان
زیراک هوان نیست هر آنجا که هوا نیست
چون سبزه زره پوش بباغ آی که دردی
زوبین زندت غنچه و گر چند کیا نیست
زین عالم خونخواره دلی خونشده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
بر چرخ چه دعوی کنم از بخت چگویم
چون محنت عمرم ز تفاسیر کوا نیست
دیماه فنا تاختن آورد جهان را
خورشید امان جز کنف ظل خدا نیست
از خطه اقبال شه مشرق و مغرب
گر نیم قدم پیش نهی خطه خطا نیست
چون صورت پیگانش که سیراب ظفر باد
در باغچه معرکه یک زهر گیا نیست
جز شاخ زمستانی و جز مرغ خزانی
در دولت او گیست که با برگ و نوا نیست
ای شاه. ضمیر تو که در پرده صبر است
مهری است که چون ماه نو انگشت نمانیست
بر رأی تو پیداست که این حادثه صعب
دردی است که در سر شده قانونش دوا نیست
کس، نوش نکرده است زخمخانه دوران
یک جام صفا کاخر او دُرد جفا نیست
پائی و سری نیست بزیر فلک دون
کز دست فلک همچو فلک بی سر وپا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمی است
کاو را به چنین آب و هوا نشو و نما نیست
در خار سر سوزن درزی نگذشت است
یک جامه که چون پیرهن غنچه قبا نیست
با این همه هم مرهم تسلیم که از وی
چون در گذری صورت بهبود شفا نیست
این خاتمت کل عزاهای ملوک است
کاندر پی وی فاتحه ی هیچ عزا نیست
خلد ابدی باد جزای تو در این رنج
کان را که گذشت است به جزخلدجزانیست
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶ - مدح اقضی القضات خواجه رکن الدین حافظ همدانی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خرد را خاک درگاه تو اکسیر نجات
                                    
خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع
باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال
از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان
از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
پرده بیداد فرعونان درّد انصاف تو
گر بود روز قضا حشر تو در صف و لات
بس رداو کفش کز احسان و عدلت دوخته است
از یقوم الناس من و حد جفاء بل غزات
گر نه فرزین بند انصافت بدی لعب فنا
آسمان را شاه رخ دادی زمین را شاه مات
در جهان هم نادری. هم نادر و حاکم تر آنک
حکم خود وارد نباشد عقل را برنا درات
مشکل است از دیده ی رای تو متواری شدن
ور مثل چهره فرو شویند اجسام از شیات
حکم دانش قاطع آمد بر بزرگی تو زانک
داری از عادات شایسته گواهانی ثقات
تافته است افسان عزمت گر نه رخ برتافتی
سر شکسته دشنه برق از جگر گاه صفات
جام مدحت را دهن خوش میشود ورنه کجا
راوق معنی گرفتی دردی لغو از لغات
گر به بیند سحر کلکت جان این مقله را
از حسد آب سیه در دیده آرد چون دوات
ز آستین حزم تو کز خاک دست آرد برون
گرد زد بر دامن جمعیتش باد صبات
میطرازد چرخ، غژغای دورنگ از صبح و شام
نیزه قهرت مگر پرچم ندارد بر قنات
ای قضایی دست تو چون پادشاه بی سپاه
وای سخا بی دست تو چون پیشه کار بی ادات
زاده از ارحام یکدیگر باثبات و دوام
عدل و عمرت چون نبات از تخم و چون تخم از نبات
از فرایض خدمتت برتر چو ارکان نماز
وز موافق حضرتت بهتر چو از شبها برات
چون پلنگی کرد قهرت، ظلم وحشی شد چو غرم
پاسبانی کرد عدلت، گرگ اهلی شد چو شات
بکر معنی گر نه با مدح تو پیوندد ز رحم
مذهب همت بر او واجب کند حد زنات
شیر اگر ز آبشخور کین تو نم بر لب زند
راست هم چون شیر ز آتش زو حذر جوید حیات
زحمت رنجوری تو، گرچه روزی چند داد
گوش ملت را گرانی، چشم دولت را عضات
ای بسا کز جرعه مطبوخت اکنون می چشند
دوستان نوش بقا و دشمنان زهر ممات
خود پذیرای تغیر کی شود از هر عرض
آنکه چون جوهر نهندش هم بخود پاینده ذات
ای ز طوفان جلالت وضع گردون یک حباب
وی ز دریای ضمیرت موج اخضر یک قلات
خاک زنکان از پی آن شد محیط رحل من
تا کنم کلک از مدیحت حامل آب حیات
من کلیم طور این طورم چرا همچون یهود
برسما، نی مرغ بریان جویم و نی در فلات
کان فربه کیسه از ابداع من دارد نصاب
زشت باشد زانکه از هر سفله ی خواهم زکات
بر سر دیوان من چون افسر مدحت بدید
عقل گفت احسنت. یا خیرالعلی بالکل فات
چون توئی در پیش هر دیوانه مشغول النصف
چون توئی در پیش هر گوساله مقبول البکات
دختر خاطر به صدری ده که مثلش تا ابد
یک خلف ناید زنه آبا و از چهار امهات
کعبه آمال رکن الدین که سوی عدل اوست
روی افلاک و نجوم و اسطقسات و جهات
آستین کام پر گوهر شود از نام او
دستبوس اولین حرفش چو دریابد لهات
ذگر باقی را بزرگان عمر ثانی خوانده اند
این ذخیره بس تو را الباقیات الصالحات
تا پس از هر شام صبح آرد فلک بادا تو را
شام محمود الرواح و صبح میمون الغدات
دمعه ی چشم حسودت را کهین شاگرد نیل
جرعه ی جام نوالت را کمین چاکر فرات
                                                                    
                            خوانده حق برخطه عالم تو را اقضی القضات
در دبیرستان عزم و حزم تو تشبیه طبع
باد را تعلیم سیر و کوه را درس ثبات
نیست بی طغرای تو، نافذ قضا را یک مثال
از میانه دست پیش آورد جودت گفت، هات
تا تو را کلک قضا بر کف نهاده ست آسمان
از سر فتنه نه بس راهی است تا تیغ وفات
پرده بیداد فرعونان درّد انصاف تو
گر بود روز قضا حشر تو در صف و لات
بس رداو کفش کز احسان و عدلت دوخته است
از یقوم الناس من و حد جفاء بل غزات
گر نه فرزین بند انصافت بدی لعب فنا
آسمان را شاه رخ دادی زمین را شاه مات
در جهان هم نادری. هم نادر و حاکم تر آنک
حکم خود وارد نباشد عقل را برنا درات
مشکل است از دیده ی رای تو متواری شدن
ور مثل چهره فرو شویند اجسام از شیات
حکم دانش قاطع آمد بر بزرگی تو زانک
داری از عادات شایسته گواهانی ثقات
تافته است افسان عزمت گر نه رخ برتافتی
سر شکسته دشنه برق از جگر گاه صفات
جام مدحت را دهن خوش میشود ورنه کجا
راوق معنی گرفتی دردی لغو از لغات
گر به بیند سحر کلکت جان این مقله را
از حسد آب سیه در دیده آرد چون دوات
ز آستین حزم تو کز خاک دست آرد برون
گرد زد بر دامن جمعیتش باد صبات
میطرازد چرخ، غژغای دورنگ از صبح و شام
نیزه قهرت مگر پرچم ندارد بر قنات
ای قضایی دست تو چون پادشاه بی سپاه
وای سخا بی دست تو چون پیشه کار بی ادات
زاده از ارحام یکدیگر باثبات و دوام
عدل و عمرت چون نبات از تخم و چون تخم از نبات
از فرایض خدمتت برتر چو ارکان نماز
وز موافق حضرتت بهتر چو از شبها برات
چون پلنگی کرد قهرت، ظلم وحشی شد چو غرم
پاسبانی کرد عدلت، گرگ اهلی شد چو شات
بکر معنی گر نه با مدح تو پیوندد ز رحم
مذهب همت بر او واجب کند حد زنات
شیر اگر ز آبشخور کین تو نم بر لب زند
راست هم چون شیر ز آتش زو حذر جوید حیات
زحمت رنجوری تو، گرچه روزی چند داد
گوش ملت را گرانی، چشم دولت را عضات
ای بسا کز جرعه مطبوخت اکنون می چشند
دوستان نوش بقا و دشمنان زهر ممات
خود پذیرای تغیر کی شود از هر عرض
آنکه چون جوهر نهندش هم بخود پاینده ذات
ای ز طوفان جلالت وضع گردون یک حباب
وی ز دریای ضمیرت موج اخضر یک قلات
خاک زنکان از پی آن شد محیط رحل من
تا کنم کلک از مدیحت حامل آب حیات
من کلیم طور این طورم چرا همچون یهود
برسما، نی مرغ بریان جویم و نی در فلات
کان فربه کیسه از ابداع من دارد نصاب
زشت باشد زانکه از هر سفله ی خواهم زکات
بر سر دیوان من چون افسر مدحت بدید
عقل گفت احسنت. یا خیرالعلی بالکل فات
چون توئی در پیش هر دیوانه مشغول النصف
چون توئی در پیش هر گوساله مقبول البکات
دختر خاطر به صدری ده که مثلش تا ابد
یک خلف ناید زنه آبا و از چهار امهات
کعبه آمال رکن الدین که سوی عدل اوست
روی افلاک و نجوم و اسطقسات و جهات
آستین کام پر گوهر شود از نام او
دستبوس اولین حرفش چو دریابد لهات
ذگر باقی را بزرگان عمر ثانی خوانده اند
این ذخیره بس تو را الباقیات الصالحات
تا پس از هر شام صبح آرد فلک بادا تو را
شام محمود الرواح و صبح میمون الغدات
دمعه ی چشم حسودت را کهین شاگرد نیل
جرعه ی جام نوالت را کمین چاکر فرات
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۱ - تاسف از درگذشت صدرالدین عبداللطیف خجندی و تهنیت به جمال الدین خجندی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در دیده ی زمانه، نشان حیا نماند
                                    
در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
                                                                    
                            در سینه سپهر، امید وفا نماند
یک مهره بر بساط بقا، کم نهاد کس
کز چشم بد حریف بزخم دغا نماند
وقت است اگر خراب شود حجره ی هنر
چون دزد فتنه حفره زدو کدخدا نماند
در مجلس حدوث، حریفان انس را
یک سر فرو نرفته ز جام فنا نماند
رک برفنای عالم می خورده راست نه
زیرا که هیچ اهل در این ماجرا نماید
یک دم، که بامداد فتوحی شود تو را
دست طمع بشوی، که درعهدما نماید
آزادگان شدند، بدست من و تو، جز
آه و دریغ و ناله واحسرتا، نماند
وان چرب آخری، که از او باد کبر وفضل
آکنده یال بود و در این سبز جا نماند
امروز کز نشیمن دولت علی الخصوص
باز و همای فر کبوتر، نما نماند
ذرات صبر، گوشه گرفتند سایه وار
زیرا که آفتاب امل را ضیا نماند
درهم شکست، غنچه نو عهد مهد ناز
چون در چمن رخاوت باد صبا نماند
ای صورت امید، چو گل خرقه کن قبا
کان روضه فتوت و باغ عطا نماند
وی شام انتظار بدر پیرهن چو صبح
کان آفتاب همت و چرخ سخا نماند
راوی، بدرد گفت دریغا که آن همای
زین آستان پرید و مرا آشنا نماند
گوئی کزان شجر ثمر تازه بر نرست
آیا از آن سلف خلف الصدق جا نماند
دولت بدو نمود جمال امین دین
یعنی که چشم باز کن آخر چرا نماند
خورشید همتی که زمطلع چوحمله برد
جز یک سواره ی چو سهیل و سها نماند
گر در رکاب او، چو عنان بر فلک کشید
یک درد چشم تیره بی توتیا نماند
بی ارغنون خامه صالح گه صریر
شهرود ملک را، زمصالح نوا نماند
ای آنکه کدخدای کفت نوبه پنج زد
تا شش جهت از او زسخا بینوا نماند
چون برق عزمت آمد روز ملک نداشت
چون سد حزمت آمد سهم بلا نماند
دردا، که خسته دل شدی از ضربت عنا
آری ز روزگار، دل بی عنا نماند
درّ یتیم عقد جلالی بسی بمان
کز بحر عمر آن صدف پر بها نماند
او در سمند نوبت حق آمد و بتاخت
چیزی بجز دعا بکف اقربا نماند
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
کان خوشگوار باده جام بقا نماند
صبری نثار سینه این قوم کن، از آنک
آنکس که آنش یافت از او سینه ها نماند
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸ - مدح نجم الدین لاجین والی همدان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در سر مردان غم عشق تو معجر میکشد
                                    
زاهدان را در خرابات قلندر میکشد
هشت راه از کعبه وصل تو تا زر میرود
چار حد از خامه عشق تو تا سر میکشد
نیک بر سنجم تو را چون زر کنی احوال آنک
نام عشقت بر زبان میآرد و زر میکشد
خشک بندی بر نقاب افکنده تا غیرتت
میل حرمان در هزاران دیده تر میکشد
دام زلفت بند بر پای دل و دین می نهد
دست حسنت حلقه در گوش مه وخور میکشد
آب و گل چون بگسلد زنجیر عشقت تاقضا
جان و دل را رشته در گردن بدین درمیکشد
هر که دست آویز او طرف کمند زلف توست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکشد
زود عمر عالمی بگسست و خشمت هر زمان
زیر بیدادی بده آهنگ برتر میکشد
لاشه ی صبرم که نعل افکنده ی راه عناست
نزل تیمارت بمنزلگاه محشر میکشد
پشت و پهلوئی ندارد لیک بار عالمی
هم چو کلک نجم الدین با جسم لاغرمیکشد
آن امل بخشی که جودش کار حاتم میکند
وآن اجل خشمی که قهرش تیغ حیدرمیکشد
از سر همت خطیب جاه حاکم نسبتش
طیلسان ماه، دراطرف منبر میکشد
سیل عزمش رخت گل بر پشت صرصر می نهد
میل رایش کحل اندر چشم اختر میکشد
کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است
کاذر اندر دستگاه صنع آذر میکشد
حلقه گوش دواتش چون حسام شاه شرق
حلقه ها در گوش اهل هفت کشور میکشد
آب روی حکم کوثر کام او از روی صبر
روز و شب ماهار در بینی آذر میکشد
جّره باز ذهن او از آشیان قدسیان
هر زمانی جبرئیلی را به شهپر میکشد
بر همه صاحب عیاران می بچربد در کمال
ناقد ذاتش بهر معیارکش سر میکشد
رشته ها گر سوی چنبر میکشد سر پس چرا
رشته او داج خصمش سر به چنبر میکشد
عقده ی ابروی قهرش ماه را گیسو گشان
در سیاست گاه صحن ظل اغبر میکشد
از غبار آستانش هر نفس چشم خرد
زّله دیگر بزیر آستین بر میکشد
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
از پی سرمایه هر دم نزل دیگر میکشد
دل چو با تو عقد بند بکر فکرت را شبی
تا سحرگاه ابد کابین دختر میکشد
دایه ابرت در این گهواره ی ازرق حلل
نیم شیران امل را تنگ در بر میکشد
دست بیرون کرد رایت ماه را با اوج او
بر مهی طغرای منشور مزّور میکشد
نعل شبدیز تو چون شب سرمه سای آمد از آنک
توتیا در دیده ی این پیر اعور میکشد
در کمند پیسه ی روز و شب از بنگاه تو
بخت ناز کبریا بر بام محور میکشد
عقلت اندر کاردان چون از ممالک دید گفت
رخش رستم بین که پشماکند برخر میکشد
صاحبا پرورد کان خاطرم را آسمان
در صف مدح تو صدر بنده پرور میکشد
همچو زوار تو گوش هوش ارباب هنر
از در فکرم بدامن درو گوهر میکشد
باره ی فضلم و لیکن عالم ابلق مرا
در قطار صحبت یک عالم استر میکشد
شاهد طبعم ز بیم چشم مشتی با حفاظ
چهره ها در پرده خط معنبر میکشد
الغیاث ای نوح عصمت هین که طوفان بلا
زورق عمرم بگرداب فنا در میکشد
تا شب غواص شکل از قعر این بحر نگون
صد هزاران لولوء خوشاب بر سر میکشد
رشک انجم باد هر گوهر که از دریای طبع
خاطرم در سلک اوصاف تو سر در میکشد
بازو و برزت قوی بادا که چنگال اجل
فقر را در پای آن دست توانگر میکشد
                                                                    
                            زاهدان را در خرابات قلندر میکشد
هشت راه از کعبه وصل تو تا زر میرود
چار حد از خامه عشق تو تا سر میکشد
نیک بر سنجم تو را چون زر کنی احوال آنک
نام عشقت بر زبان میآرد و زر میکشد
خشک بندی بر نقاب افکنده تا غیرتت
میل حرمان در هزاران دیده تر میکشد
دام زلفت بند بر پای دل و دین می نهد
دست حسنت حلقه در گوش مه وخور میکشد
آب و گل چون بگسلد زنجیر عشقت تاقضا
جان و دل را رشته در گردن بدین درمیکشد
هر که دست آویز او طرف کمند زلف توست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکشد
زود عمر عالمی بگسست و خشمت هر زمان
زیر بیدادی بده آهنگ برتر میکشد
لاشه ی صبرم که نعل افکنده ی راه عناست
نزل تیمارت بمنزلگاه محشر میکشد
پشت و پهلوئی ندارد لیک بار عالمی
هم چو کلک نجم الدین با جسم لاغرمیکشد
آن امل بخشی که جودش کار حاتم میکند
وآن اجل خشمی که قهرش تیغ حیدرمیکشد
از سر همت خطیب جاه حاکم نسبتش
طیلسان ماه، دراطرف منبر میکشد
سیل عزمش رخت گل بر پشت صرصر می نهد
میل رایش کحل اندر چشم اختر میکشد
کلک مانی طبعش آن استاد چابک صورت است
کاذر اندر دستگاه صنع آذر میکشد
حلقه گوش دواتش چون حسام شاه شرق
حلقه ها در گوش اهل هفت کشور میکشد
آب روی حکم کوثر کام او از روی صبر
روز و شب ماهار در بینی آذر میکشد
جّره باز ذهن او از آشیان قدسیان
هر زمانی جبرئیلی را به شهپر میکشد
بر همه صاحب عیاران می بچربد در کمال
ناقد ذاتش بهر معیارکش سر میکشد
رشته ها گر سوی چنبر میکشد سر پس چرا
رشته او داج خصمش سر به چنبر میکشد
عقده ی ابروی قهرش ماه را گیسو گشان
در سیاست گاه صحن ظل اغبر میکشد
از غبار آستانش هر نفس چشم خرد
زّله دیگر بزیر آستین بر میکشد
شاد باش ای محسنی کز منزل احسان تو
از پی سرمایه هر دم نزل دیگر میکشد
دل چو با تو عقد بند بکر فکرت را شبی
تا سحرگاه ابد کابین دختر میکشد
دایه ابرت در این گهواره ی ازرق حلل
نیم شیران امل را تنگ در بر میکشد
دست بیرون کرد رایت ماه را با اوج او
بر مهی طغرای منشور مزّور میکشد
نعل شبدیز تو چون شب سرمه سای آمد از آنک
توتیا در دیده ی این پیر اعور میکشد
در کمند پیسه ی روز و شب از بنگاه تو
بخت ناز کبریا بر بام محور میکشد
عقلت اندر کاردان چون از ممالک دید گفت
رخش رستم بین که پشماکند برخر میکشد
صاحبا پرورد کان خاطرم را آسمان
در صف مدح تو صدر بنده پرور میکشد
همچو زوار تو گوش هوش ارباب هنر
از در فکرم بدامن درو گوهر میکشد
باره ی فضلم و لیکن عالم ابلق مرا
در قطار صحبت یک عالم استر میکشد
شاهد طبعم ز بیم چشم مشتی با حفاظ
چهره ها در پرده خط معنبر میکشد
الغیاث ای نوح عصمت هین که طوفان بلا
زورق عمرم بگرداب فنا در میکشد
تا شب غواص شکل از قعر این بحر نگون
صد هزاران لولوء خوشاب بر سر میکشد
رشک انجم باد هر گوهر که از دریای طبع
خاطرم در سلک اوصاف تو سر در میکشد
بازو و برزت قوی بادا که چنگال اجل
فقر را در پای آن دست توانگر میکشد
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - تاسف از درگذشت سیف الدین سنقر همدانی معروف به خمار تکین
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نمی توان بسر سرّ روزگار رسید
                                    
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
                                                                    
                            که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵ - شاد باش میلاد خواجه سعد الدین مسعود و مدح سلطان قزل ارسلان سلجوقی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به مهد کرد طبیعت مشیمه های ودود
                                    
پس از سعادت میلاد سعد دین مسعود
سپهر مجمره گردان پر اخگر اختر
برای مجلس او ساخت چشم بدرا، عود
خرد مطابق دست و دلش چو دید بگفت
بهم، چه متفق افتاده اند، دانش وجود
مناط شبهت عدل است در کلام قدیم
حدیث او که همی آمد، از عدم بوجود
فسرده ایست ز سرمای جهل دشمن او
کزو عرق نه چکد جز، بر آتش موعود
بدین دقیقه فتد در قعود سجده شکر
اگر بشارت یابد، به نارو آب و قود
بهشت را چو بدرگاه تو قیاس کنند
بود تساوی اوصاف، جز خلوص و خلود
هر آنکه در زره اعتصام حضرت توست
ز نا یبات رود در النجه مسرود
بسی نماند که در خوشه ارادت او
ز تیغ سفک مسلم شود دم العنقود
همای همت او راست دست منت ها
بر آفتاب بفرخنده سایه ممدود
خطاب خیمه جاهش بامتداد به بست
ز روزگار قضا، او ره صدور و ورود
زهی یگانه دوران که هفت طارم را
ز شش جهات و ز چار اسطوان توئی مقصود
سلاله ی چو تو بدَرَد هیولی انسان
نفوس عاقله را شد بر آن عرض مسجود
قد سپهر دو تا، در رکاب خدمت توست
بعزم آنکه سپارد پس از رکوع سجود
تو آفتاب جهان سعادتی که تو را
فضایل است چگویم چو ذره نا معدود
ملقن تو شدید القوی است در همه حال
که باد عز و جلالت بفیض او مسدود
ز حزم و عزم قضا، عاطل است و تو مشغول
بقدر و جاه فلک حاسد است و تو محسود
چو دست و زخمه کلکت بدید مطرب عقل
طناب واقعه در عین خود فکند چو عود
رونده ی که نه بر مرکب عنایت توست
پس از وفات کند درس علم عاد و ثمود
لهیب علم تو در تاب خانه ی که فتد
رود پذیره شیر لهوب شیر کبود
به پیش کلک یک انگشت تیغ و ناخن تو
ز چنگ و ناخن خود در خجالتند، آسود
ز جود عام تو بر خاص و عام نزدیک است
که از وجود بر افتد نشان و نام حسود
ز قد و عکس رخ و دست تو در اینصورت
به نیرّ ین دگر آسمان شود مرفود
هوای دی مه اگر یابد از ذکات اثر
بآبدان نرسد دست تخته بند جمود
تجلی دلت ار چتر دار طور شود
درخت طور برآید ز جلعب از جلمود
خطاب لطف و سلامت نبودی آتش بند
اگر بدی سختت دود صاحب الاخدود
معطلی چو به بیند تو را قبول کند
اصول دعوت ثالث ثلاثه در معبود
شمایل تو فزون است از ارتباط وقوف
فضایل تو برون است از امّساع جحود
زهی پریده ز سر حد فضل و افسر تو
پر مطار قیاس و پی خیال حدود
به حسن عهد حدیث اثیر اصغا کن
که حسن عهد خود از چون توئی بود معهود
چو گردم از تو قیاس وجود واجب شد
بخدمت تو صدور و از آن گروه صدود
عجیب رست نهال تو زان چمن با آنک
وفای عهد تو را بد ز محلقان عهود
چو بر گذشته ی از اصل خود بگوهر فرع
تو را رسد، و بنفسی فخرّت لا مجدود
بهارگاه. زبانی پر از شکایت شکر
همی روم به جنابی مکرم مجدود
جناب شاه قزل ارسلان که خدمت اوست
سجود گاه جنّاب و مراغه جای خمود
چو مرد را شرر رشک در روان افتد
حرام گشت حرام از ره سرور سدود
ضرورتی شمر آنجا من مسلمان را
ولای موسی و آزردن خدا چو جهود
اثیر مشتهر آمد بفضل نا محصور
چنانک صاحب عالم بجود نا محدود
بزرگ هیکلی آسمان مجوی که هست
در اختصار ستاره طوالع مسعود
از او، نکوئی افکار بین، نه زشتی روی
که هست کسوت شاهان لعاب زیره دود
نبود جز نفس عنصری که ممدوحش
بیافت عاقبتی همچو نام خود محمود
چو سرمه ظلمت شبها کشیده ام در چشم
بمیل فکرت بیدار ذوالعیون برقود
بدان سبب سخن روح پاک میرانم
بلی که پاک و مبر است از حموم و رکود
بر این ریاضت اگر من، فرو شدم می دان
که در هوای لحد هم هوا بود ملحود
از این ستانه مرا گر بصدر خویش بری
در صدور شود ز آستان من مسدود
نبرد داد ز دل بی شهادت سر و تن
فتاده دست قبول از در تو نا مشهود
بدین دو عدل، یکی رومی و یکی مصری
عراق و شام معایب شمر بچرخ سهود
قضیتی است بنا بر تعقد کرمت
در او شرایط اثبات حکم نا معقود
از این جواهر منظوم، دهر بی خبر است
عقول شیفته را این گران خراج عقود
همیشه تا که کرامند زاهدان عفاف
همیشه تا که ملوکند ز ایران جمود
تو بودی آنکه له الفضل زایراً امروز
تو بودی آنکه له السبق دایماً مجدود
مدام کرد قیام آن طبیعت ملکی
بباغبانی هر هشت گلستان خلود
                                                                    
                            پس از سعادت میلاد سعد دین مسعود
سپهر مجمره گردان پر اخگر اختر
برای مجلس او ساخت چشم بدرا، عود
خرد مطابق دست و دلش چو دید بگفت
بهم، چه متفق افتاده اند، دانش وجود
مناط شبهت عدل است در کلام قدیم
حدیث او که همی آمد، از عدم بوجود
فسرده ایست ز سرمای جهل دشمن او
کزو عرق نه چکد جز، بر آتش موعود
بدین دقیقه فتد در قعود سجده شکر
اگر بشارت یابد، به نارو آب و قود
بهشت را چو بدرگاه تو قیاس کنند
بود تساوی اوصاف، جز خلوص و خلود
هر آنکه در زره اعتصام حضرت توست
ز نا یبات رود در النجه مسرود
بسی نماند که در خوشه ارادت او
ز تیغ سفک مسلم شود دم العنقود
همای همت او راست دست منت ها
بر آفتاب بفرخنده سایه ممدود
خطاب خیمه جاهش بامتداد به بست
ز روزگار قضا، او ره صدور و ورود
زهی یگانه دوران که هفت طارم را
ز شش جهات و ز چار اسطوان توئی مقصود
سلاله ی چو تو بدَرَد هیولی انسان
نفوس عاقله را شد بر آن عرض مسجود
قد سپهر دو تا، در رکاب خدمت توست
بعزم آنکه سپارد پس از رکوع سجود
تو آفتاب جهان سعادتی که تو را
فضایل است چگویم چو ذره نا معدود
ملقن تو شدید القوی است در همه حال
که باد عز و جلالت بفیض او مسدود
ز حزم و عزم قضا، عاطل است و تو مشغول
بقدر و جاه فلک حاسد است و تو محسود
چو دست و زخمه کلکت بدید مطرب عقل
طناب واقعه در عین خود فکند چو عود
رونده ی که نه بر مرکب عنایت توست
پس از وفات کند درس علم عاد و ثمود
لهیب علم تو در تاب خانه ی که فتد
رود پذیره شیر لهوب شیر کبود
به پیش کلک یک انگشت تیغ و ناخن تو
ز چنگ و ناخن خود در خجالتند، آسود
ز جود عام تو بر خاص و عام نزدیک است
که از وجود بر افتد نشان و نام حسود
ز قد و عکس رخ و دست تو در اینصورت
به نیرّ ین دگر آسمان شود مرفود
هوای دی مه اگر یابد از ذکات اثر
بآبدان نرسد دست تخته بند جمود
تجلی دلت ار چتر دار طور شود
درخت طور برآید ز جلعب از جلمود
خطاب لطف و سلامت نبودی آتش بند
اگر بدی سختت دود صاحب الاخدود
معطلی چو به بیند تو را قبول کند
اصول دعوت ثالث ثلاثه در معبود
شمایل تو فزون است از ارتباط وقوف
فضایل تو برون است از امّساع جحود
زهی پریده ز سر حد فضل و افسر تو
پر مطار قیاس و پی خیال حدود
به حسن عهد حدیث اثیر اصغا کن
که حسن عهد خود از چون توئی بود معهود
چو گردم از تو قیاس وجود واجب شد
بخدمت تو صدور و از آن گروه صدود
عجیب رست نهال تو زان چمن با آنک
وفای عهد تو را بد ز محلقان عهود
چو بر گذشته ی از اصل خود بگوهر فرع
تو را رسد، و بنفسی فخرّت لا مجدود
بهارگاه. زبانی پر از شکایت شکر
همی روم به جنابی مکرم مجدود
جناب شاه قزل ارسلان که خدمت اوست
سجود گاه جنّاب و مراغه جای خمود
چو مرد را شرر رشک در روان افتد
حرام گشت حرام از ره سرور سدود
ضرورتی شمر آنجا من مسلمان را
ولای موسی و آزردن خدا چو جهود
اثیر مشتهر آمد بفضل نا محصور
چنانک صاحب عالم بجود نا محدود
بزرگ هیکلی آسمان مجوی که هست
در اختصار ستاره طوالع مسعود
از او، نکوئی افکار بین، نه زشتی روی
که هست کسوت شاهان لعاب زیره دود
نبود جز نفس عنصری که ممدوحش
بیافت عاقبتی همچو نام خود محمود
چو سرمه ظلمت شبها کشیده ام در چشم
بمیل فکرت بیدار ذوالعیون برقود
بدان سبب سخن روح پاک میرانم
بلی که پاک و مبر است از حموم و رکود
بر این ریاضت اگر من، فرو شدم می دان
که در هوای لحد هم هوا بود ملحود
از این ستانه مرا گر بصدر خویش بری
در صدور شود ز آستان من مسدود
نبرد داد ز دل بی شهادت سر و تن
فتاده دست قبول از در تو نا مشهود
بدین دو عدل، یکی رومی و یکی مصری
عراق و شام معایب شمر بچرخ سهود
قضیتی است بنا بر تعقد کرمت
در او شرایط اثبات حکم نا معقود
از این جواهر منظوم، دهر بی خبر است
عقول شیفته را این گران خراج عقود
همیشه تا که کرامند زاهدان عفاف
همیشه تا که ملوکند ز ایران جمود
تو بودی آنکه له الفضل زایراً امروز
تو بودی آنکه له السبق دایماً مجدود
مدام کرد قیام آن طبیعت ملکی
بباغبانی هر هشت گلستان خلود
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱ - مدح
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای عهد تو چون عهد قضا سرمد
                                    
وی عمر تو چون عمر ابد ممتد
سرمد از چرخ توئی ز آنروی
ارزانی به ملکت سرمد
رای تو چون قضای خدا الحق
بیداد راضدی است در این مرصد
ملک از تو چون بدرزید ازچرخ
آسوده را قدی است در این مرقد
بر سفره ی سخای تو قرص خور
قرصی است کز محیط کند مبرد
مجموع مفردات وجودی تو
ای عالمی ز فضل و کرم موجد
گر سابق است بر تو جهان شاید
پیش از مرکبات بود مفرد
ور لاحقی بعهد چه عیب آرد
بعد از مرکبات بود ابجد
دریای بند حزم تو گردون را
بیچاره ی شمر چو زمین معقد
اخبار زود باور عقل آید
گر با کفایت تو شود مسند
بی نام تو مدان که عطارد را
مقدار کلک رقم کند یامد
با مشتری سمند تو انباز است
کاین نعل در میان نهد و آن خد
                                                                    
                            وی عمر تو چون عمر ابد ممتد
سرمد از چرخ توئی ز آنروی
ارزانی به ملکت سرمد
رای تو چون قضای خدا الحق
بیداد راضدی است در این مرصد
ملک از تو چون بدرزید ازچرخ
آسوده را قدی است در این مرقد
بر سفره ی سخای تو قرص خور
قرصی است کز محیط کند مبرد
مجموع مفردات وجودی تو
ای عالمی ز فضل و کرم موجد
گر سابق است بر تو جهان شاید
پیش از مرکبات بود مفرد
ور لاحقی بعهد چه عیب آرد
بعد از مرکبات بود ابجد
دریای بند حزم تو گردون را
بیچاره ی شمر چو زمین معقد
اخبار زود باور عقل آید
گر با کفایت تو شود مسند
بی نام تو مدان که عطارد را
مقدار کلک رقم کند یامد
با مشتری سمند تو انباز است
کاین نعل در میان نهد و آن خد
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶ - مدح خواجه جلال الدین ابوالفضل بن قوام الدین درگزینی وزیر سلطان ارسلان بن طغرل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ایا خدای بخلقت نیافریده نظیر
                                    
ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
                                                                    
                            ستانه تو جهان را ز حادثات مجیر
جلال دولت و دینی نظام ملک و ملل
پناه تیغ و کلاه و مدار چرخ و سریر
جهان فضل ابوالفضل کز فضایل او
نیافت و هم فضولی گذر به عشر عشیر
هر آنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
بیک پیاله بیاندازدش دهان سعیر
چو دولت تو خجسته لقا و خوش منظر
نیامدست جوانی ز صلب عالم پیر
نه در نشیمن دانش نشست چون تو همای
نه از مشیمه اقبال زاد، چون تو وزیر
در این کمان نکون، خوش همی رود الحق
جهان بآهن حکم تو بسته، در زنجیر
به حامئی چو تو بازوی روزگار قوی
ز گوهری چو تو گنجور آب و خاک، فقیر
جناب توست جهان را ز جور خود ملجا
وجود توست فلک را ز دور خود توفیر
به پیش دست تو با فضل پیش دستی سبق
نشسته جبهت خورشید در خوی تشویر
کف کفایت تو بست، دست ظلم فلک
تف مهابت تو بُرد آبروی اثیر
در این دوازده خانه بساط سبز برون
بدیده فکرت تو نقش مهره ی تقدیر
کنون بشکر چورمان همه دهان و لب است
که گشت ناسخ تاخیرش آیت تیسیر
فلک چو فومه انگور خون گریست بسی
در انتظار جنابت بپایمال ز حیر
چو ساغر تو بباده است خوش همی سازد
گران رکابی بم با سبک عنانی زیر
صبا ز جلوه خلقت که نافه شرف است
نمیرسد بکره بند زلف جعد غدیر
چه مایه ها که ز طبع تو می، بیند وزد
هوای فصل بهار و سخای ابر مطیر
بجان همی بخرد چرخ گرد اسبت را
که چشم درد مهش را ز سرمه نیست گزیر
دهان کنبد مه آتشین شود چو تنور
چو خاطر تو برآرد زبانه ی تدبیر
فنا سپه نکشد بر حصار ملت و ملک
که خندقی است زعزم تو برگذار قعیر
هرآنکه در شکند با تو کین بکاسه سر
به یک پیاله بینباردش دهان سعیر
سماع صیت تو مرغی است لیک، عالم شاخ
شراب خلق تو دامی است، لیک مردم گیر
سبک سران حسد، گر زبون عزم تواند
عجب مدان که، بود خس بدست باد اسیر
به تیغ کین تو، همچون پیاز مثله شوند
اگرچه ده ده در یک بطانه اند، چو سیر
فلک دو وقت به خصمان تو خطاب کند
بود سیاق خطابش دو لفظ عکس پذیر
بوقت کودکی، ای شیرتان حرام چو خون
بگاه خواجگی، ای خونتان حلال چو شیر
عدوت، تا علف تیغ انتقام شود
رسد، به منزل شیخوخت از ره تا خیر
وگرنه چونکه بپرداختی و ثاق رحم
شرر مثال بدی، زود آی و حالی میر
کنون فلک سر تعذیب احمقان دارد
زبان کلک تو اکنون، دلیل بعث پذیر
زهی غریب کرم را، بحضرت تو وطن
خهی برید سخن را، بمدحت تو میسر
مهندسان خرد را، ثنای توست بنا
مدبران فلک را، ذکای توست مشیر
اگر بخدمت این بار گه، نیامده ام
بجان تو، که مفرمای حمل بر تقصیر
شعاع نیک بسیط است و چشم شبپره تنک
ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر
در این مقام که پویندگان پالانی
برنگبار سرشت او فتند از کشمیر
ز قلعه حیوانی چو یونس اندر بحر
ز بندهای طبیعی چو یوسف اندر بیر
مجوی گوهر معنی که در چنین منزل
مسیح داغی خیر است و خر غلام شعیر
برون ز خشم و شره نیست هیچ باعث طبع
سواد را به زبیر و گلاب را به زهیر
فراغت است طبیعی مغنّی گل را
که جغد راند با ساده زخمه های صفیر
مرا در آینه فکر، صورت آن بسته است
کسی که گفت نکور رو چنانکه خواهی گیر
همیشه تا که، عقولند دفتر الهام
همیشه تا که، نقوشند خامه تصویر
ز حجم دفتر، تو دست ملک باد قوی
بروی خامه تو، چشم عقل باد قریر
ثنای شاه جهان و مدیح صدر بزرگ
به یک شکم متولد شده ز فکر اثیر
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۷ - وصف دیماه و تعریف آتش و توصیف مجلس بزم خواجه اثیرالدین تورانشاه وزیر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تا باوج آمد سر رایات خیل ز مهریر
                                    
در حضیض افتاد سلطان کواکب را میسر
خا زنان گوهر علوی ز کم دخلی شدند
تا مشمیه سنگ و، صلب آهن از آتش فقیر
آب و نوری نیست کیتی راز سرما، گوئیا
چشمه خورشید، جامد گشت و چشم مه ضریر
در سخا بفزود عالم زانکه بر جای مطر
خورده سیم است اکنون ریزش ابر مطیر
حوض بین، چون جامه باف آمد زجولاهی باد
ابر بین، چون پنبه زن شد بر کمان زمهریر
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
دور دور است از بصارت عالم ارزان فروش
کز رخ نو خط همی چارق زند بر فرق پیر
گر پنیر از شیر شاید بست، می بندد جهان
بر هوا از ابر همچون شیر، برف چون پنیر
راست اندازی دیمه بین، که پیکان شمال
می رباید پر ز برگ از شاخهای همچو تیر
صحن هر باغی نگر لشکر گه جمهور زاغ
پای هر زاغی نگر مسمار زرق آبگیر
با چنین سرما چه بهتر جوهری کز تاب او
روز محشر الاامان گویند سکان سعیر
دیو زادی، کز سفاهت بر قدم دارد قعود
اژدهائی کز مهابت، در زخر دارد ز خیر
آنکه از کوره براند، شوشه گاورس پاش
خانه گاورسه از وی بر نیابد یک شعیر
سرکش و تند و تنگ چون طبع طفل بی خرد
روشن و پاک و سبک چون رای مرد تیز، ویر
مقطعان بیشه را، زان صفدر زرین سنان
صد هزاران آه متواری است در تخت زریر
رایت او، می فرازد باد در دست هبوب
موکب او، مینوازد آب در طی هزیر
چون قلم زرد و کشیده قامت و مشکین زبان
بعد از آن خود نسبتی دارد حنینش با صریر
مستنیر الجرم در قوت نه در معنی آن
کاو بشرط انفعال طبع گردد مستنیر
آخته ساعد چو بر بط لیک هنگام ولوب
نبض تند او براند چون تنین از عرق زیر
نور دزدند از شعاعش اختران دیده ز آنک
هست جرم او چو جرم نیر اعظم منیر
مرجع اجزای ضو ذات وی آمد آنچنانک
مرجع احرار آفاق است درگاه وزیر
صدر دریا دل اثیرالدین که اقبالش کند
رایت اعلی و اعظم را ز رفعت بر اثیر
خواجه آفاق تو ران شه که چشم اختران
با نگین حکم او مومی بود صورت پذیر
آنکه در احکام حصن ملک معمار فلک
خندقی میراند از دریای عزمش بس قعیر
کار و بارش دید نقش کل بگردون گرد روی
کای سلیم القلب لافی العیری لافی السعیر
تحفه آرد، زی فلک گرد براقش باد از آنک
چشم درد ماه را، از سرمه نبود گزیر
غیب در آئینه ذهنش چنان عکس افکند
کز نقاب جام روشن بر کف ساقی عصیر
در جهان سایه و نورش چه میخواند فلک
یونسی در بطن حوت و یوسفی در قعر بیر
دیده آبادی علوی این دو انجم نام اوست
با چنین فرزند نادر نبود ار باشد قریر
طرفه میزانی است عالم سنج حلمش کاندرو
خرده پا سنگ می باید ز البرز و زبیر
هر زمانی باز گردد دیده ادراک و وهم
ز آفتاب رفعت او خاسئاً و هوالحسیر
تا فلک ضبط نظام کل بکلکش باز بست
اولین مضبوط قطمیر است و میرد تا نفیر
رایتی افراخت قهرش با ممالک کاسمان
هر شبی در سایه او رخ بر اَنداید به قیر
ای دراز از دولت تو دست عدل کامران
وی فراز از رتبت تو چشم عقل خرده گیر
زایر آمال را انعام تو نعم المآب
حاجب حاجات را درگاه تو نعم المصیر
هر که با اهمال خذلانت فتدبئس القرین
هر که را تائید اقبالت بود نعم النصیر
باس هشیار تو دانی چیست جاسوسی بشرط
رای بیدار تو، دانی کیست، نقادی بصیر
کی چمد با قد تو دیدار، با چشم کحیل
کی رسد در مدح تو، گفتار، با پای قصیر
وضع عالم چون پیاز افتاد، تو بر تو و لیک
با تو نیک از پوست بیرون میخرامد، همچوسیر
چون طبیعت، کدخدائی بر زمانه لاجرم
هم ز خود بر خودهمی واجب کنی، خیرالکثیر
پرتو عقل تو، یعنی صیقل طبع بلند
آینه ارواح قدس افتاد، چون ذهن خبیر
از دم باد سبک مغزان، کم اندیشی که هست
سالها با کوس میکوبند بر پشت بعیر
حاسدت گوید وزیرم، لیک در تصریف لفظ
گر فعیل آید زوزن او را توان خواندن وزیر
گرچه نرگس، افسر دعوی مرصع میکند
گل تواند بود، بر لشکر گه بستان امیر
در بر حکم ازل، وقت است این بخشش که هست
حاسدت شایان دار، و ناصحت اهل سریر
گر بدین بخشش که دادم شرح راضی نیست خصم
گو ز دست حاکم دوران همی خوان، النظیر
عقل را با حصر اوصاف تو دانی نام چیست
اینکه بر افواه عام آید، کاسیری بر حصیر
خاک صحن و آتش جامش، بغارت میدهند
هر زمانی رخت باد سدره و آب سدیر
صورت او پای می مالد، صنم را در جمال
نزهت او سر همی شوید، ارم را در ز حیر
زخمه منقار شکل مطربش، تلقین کند
بلبلان باغ را، ترکیب او زان صفیر
ز آتش منقل، هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنت الفردوس دارد، در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشین
از طربناکی و بیباکی حباب زود میر
در بنان صدر عالی ارغوانی جام می
پاک و رخشان چون سهیل اندر نطاق برج تیر
خورده هر کام از قدح بر شوق استطراب قشم
برده هر جان از فرح بر حسب استعداد تیر
آستین شاعران تا سر بود پر زر و سیم
قامت خینا گران، تا پای در خز و حریر
غرقه گشته در میان اطلس و دق و قصب
از نوال صدر دریا دل، اثیرالدین، اثیر
یارب اقبالی ده او را کز ره کثرت شود
عقل با احصای او در ورطه حیرت اسیر
تا بجای طول ایامش که از اقسام او
مدت تاریخ هجری عشری آید از عشیر
                                                                    
                            در حضیض افتاد سلطان کواکب را میسر
خا زنان گوهر علوی ز کم دخلی شدند
تا مشمیه سنگ و، صلب آهن از آتش فقیر
آب و نوری نیست کیتی راز سرما، گوئیا
چشمه خورشید، جامد گشت و چشم مه ضریر
در سخا بفزود عالم زانکه بر جای مطر
خورده سیم است اکنون ریزش ابر مطیر
حوض بین، چون جامه باف آمد زجولاهی باد
ابر بین، چون پنبه زن شد بر کمان زمهریر
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
دور دور است از بصارت عالم ارزان فروش
کز رخ نو خط همی چارق زند بر فرق پیر
گر پنیر از شیر شاید بست، می بندد جهان
بر هوا از ابر همچون شیر، برف چون پنیر
راست اندازی دیمه بین، که پیکان شمال
می رباید پر ز برگ از شاخهای همچو تیر
صحن هر باغی نگر لشکر گه جمهور زاغ
پای هر زاغی نگر مسمار زرق آبگیر
با چنین سرما چه بهتر جوهری کز تاب او
روز محشر الاامان گویند سکان سعیر
دیو زادی، کز سفاهت بر قدم دارد قعود
اژدهائی کز مهابت، در زخر دارد ز خیر
آنکه از کوره براند، شوشه گاورس پاش
خانه گاورسه از وی بر نیابد یک شعیر
سرکش و تند و تنگ چون طبع طفل بی خرد
روشن و پاک و سبک چون رای مرد تیز، ویر
مقطعان بیشه را، زان صفدر زرین سنان
صد هزاران آه متواری است در تخت زریر
رایت او، می فرازد باد در دست هبوب
موکب او، مینوازد آب در طی هزیر
چون قلم زرد و کشیده قامت و مشکین زبان
بعد از آن خود نسبتی دارد حنینش با صریر
مستنیر الجرم در قوت نه در معنی آن
کاو بشرط انفعال طبع گردد مستنیر
آخته ساعد چو بر بط لیک هنگام ولوب
نبض تند او براند چون تنین از عرق زیر
نور دزدند از شعاعش اختران دیده ز آنک
هست جرم او چو جرم نیر اعظم منیر
مرجع اجزای ضو ذات وی آمد آنچنانک
مرجع احرار آفاق است درگاه وزیر
صدر دریا دل اثیرالدین که اقبالش کند
رایت اعلی و اعظم را ز رفعت بر اثیر
خواجه آفاق تو ران شه که چشم اختران
با نگین حکم او مومی بود صورت پذیر
آنکه در احکام حصن ملک معمار فلک
خندقی میراند از دریای عزمش بس قعیر
کار و بارش دید نقش کل بگردون گرد روی
کای سلیم القلب لافی العیری لافی السعیر
تحفه آرد، زی فلک گرد براقش باد از آنک
چشم درد ماه را، از سرمه نبود گزیر
غیب در آئینه ذهنش چنان عکس افکند
کز نقاب جام روشن بر کف ساقی عصیر
در جهان سایه و نورش چه میخواند فلک
یونسی در بطن حوت و یوسفی در قعر بیر
دیده آبادی علوی این دو انجم نام اوست
با چنین فرزند نادر نبود ار باشد قریر
طرفه میزانی است عالم سنج حلمش کاندرو
خرده پا سنگ می باید ز البرز و زبیر
هر زمانی باز گردد دیده ادراک و وهم
ز آفتاب رفعت او خاسئاً و هوالحسیر
تا فلک ضبط نظام کل بکلکش باز بست
اولین مضبوط قطمیر است و میرد تا نفیر
رایتی افراخت قهرش با ممالک کاسمان
هر شبی در سایه او رخ بر اَنداید به قیر
ای دراز از دولت تو دست عدل کامران
وی فراز از رتبت تو چشم عقل خرده گیر
زایر آمال را انعام تو نعم المآب
حاجب حاجات را درگاه تو نعم المصیر
هر که با اهمال خذلانت فتدبئس القرین
هر که را تائید اقبالت بود نعم النصیر
باس هشیار تو دانی چیست جاسوسی بشرط
رای بیدار تو، دانی کیست، نقادی بصیر
کی چمد با قد تو دیدار، با چشم کحیل
کی رسد در مدح تو، گفتار، با پای قصیر
وضع عالم چون پیاز افتاد، تو بر تو و لیک
با تو نیک از پوست بیرون میخرامد، همچوسیر
چون طبیعت، کدخدائی بر زمانه لاجرم
هم ز خود بر خودهمی واجب کنی، خیرالکثیر
پرتو عقل تو، یعنی صیقل طبع بلند
آینه ارواح قدس افتاد، چون ذهن خبیر
از دم باد سبک مغزان، کم اندیشی که هست
سالها با کوس میکوبند بر پشت بعیر
حاسدت گوید وزیرم، لیک در تصریف لفظ
گر فعیل آید زوزن او را توان خواندن وزیر
گرچه نرگس، افسر دعوی مرصع میکند
گل تواند بود، بر لشکر گه بستان امیر
در بر حکم ازل، وقت است این بخشش که هست
حاسدت شایان دار، و ناصحت اهل سریر
گر بدین بخشش که دادم شرح راضی نیست خصم
گو ز دست حاکم دوران همی خوان، النظیر
عقل را با حصر اوصاف تو دانی نام چیست
اینکه بر افواه عام آید، کاسیری بر حصیر
خاک صحن و آتش جامش، بغارت میدهند
هر زمانی رخت باد سدره و آب سدیر
صورت او پای می مالد، صنم را در جمال
نزهت او سر همی شوید، ارم را در ز حیر
زخمه منقار شکل مطربش، تلقین کند
بلبلان باغ را، ترکیب او زان صفیر
ز آتش منقل، هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنت الفردوس دارد، در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشین
از طربناکی و بیباکی حباب زود میر
در بنان صدر عالی ارغوانی جام می
پاک و رخشان چون سهیل اندر نطاق برج تیر
خورده هر کام از قدح بر شوق استطراب قشم
برده هر جان از فرح بر حسب استعداد تیر
آستین شاعران تا سر بود پر زر و سیم
قامت خینا گران، تا پای در خز و حریر
غرقه گشته در میان اطلس و دق و قصب
از نوال صدر دریا دل، اثیرالدین، اثیر
یارب اقبالی ده او را کز ره کثرت شود
عقل با احصای او در ورطه حیرت اسیر
تا بجای طول ایامش که از اقسام او
مدت تاریخ هجری عشری آید از عشیر
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۸ - وصف خزان و مدح ابو منصور وزیر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهار چون خط بطلان کشید بر منشور
                                    
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور
                                                                    
                            صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۹ - در ذم و قدح اهل نفاق و شکایت از مردم عراق و تخلص در مدح خواجه جمال الدین عثمان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکست دور سپهرم بپایمال ز حیر
                                    
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا بساخت من
از این نفر نفر ای دوستان، نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بیدل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من در این ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار ادبار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک
چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر
بر این نگینه مینا نشانده خون دلم
هزار آتش اندیشه از ره تهجیر
مرا به صنعت اکسیرور تبه شد دل
اگرچه آفت مغز است صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار استر فعل
که ریش کاو گرفتم در این خراس زحیر
چو من سلیم دماغی شکسته دل نه سز است
که هست جمع سلامت مسلم از تکسیر
در این سواد که یک یونس است و سیصد حوت
در این خراب که یک یوسف است و پنجه بیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه ز می، از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست بیک پیرهن روند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
بگاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
تو از هم قدمان بس خیال و سایه رفیق
تو را ز هم نفسان بس صبا و صبح و سمیر
مخواه شیر ز فرزند خواره، ما در طبع
چو قیر گشت عذارت بدار دست ز شیر
زمانه را سر تعذیب توست، ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو پذیر
بدین خیال در این روزها همیدارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
که گر ز صورت جنسی و نفس هم نفسی
نشان دهند نیابد مرا خیال پذیر
بطبع چرخ کمان شکل ناکسست چوزه
که بدرک است چو بهرام و بی حفاظ چوتیر
چو تیغ چو بین در عهد ما امیرانند
که نانشان نتوان زد ز هیچ وجه به تیر
دراز گوشی بر چار پائی افتاده
دراز گوش امیر و چهار پای سریر
من از تحیر این حال، بر سر آتش
من از تعجب این نقش، در خوی تشویر
در این میانه یکی در بکوفت، گفتم کیست؟
جواب گفت که: ابشر علی قدوم بشیر
نسیم وار به جستم، بفتح باب ز جای
چه دیدم؟ ابری، چون دست آفتاب مطیر
یکی شکفته گلستان به پیش من بنهاد
که آسمان لقب سدره داد و خاک سدیر
گرفته روح بر اغصان نخل هاش، کنام
شنوده عقل ز منقار بلبلانش صفیر
رسیده میوه شاخش، بساکنان دماغ
فتاده سایه بر کش، بسالکان ضمیر
شکوفه هاش فروزان بزیر برقع برگ
چو از وقایه ظلمت، جبین بدر منیر
صباش بر سر بازار خوف نخرید
بیک شعیر برودت، سموم هفت سعیر
چه بود؟ نوبر بستان طبع میرا نام
که بر علوم امام است و بر کلام امیر
مشار اهل معالی جمال دین عثمان
که مهر او به نجابت مؤید است و مشیر
در او، ز هر طرفی باز کرده بود رموز
که عذر ترک موالات بودشان تفسیر
مرا نشانده به هجر و نشانه چه؟ کاغذ
زمن بریده بقصد و بهانه چه؟ تقصیر
مرا عمامه غربت به بسته دیده و او
همی ز من طلبد ره بخانه تدبیر
علاج خویش ز من جست، تا بوجه فسوس
زمانه گفت: اثیرا قدالنجا بامیر
نیافتم زوفا بوی در بسیط عراق
هزار بار بجستم نقیرتا قطمیر
گر این دیار بدین چاشنی است، و ای امید
ور آن، برنگ دیار خود است و ای، اثیر
چو نبض واقعه من طبیب عشق بدید
چه گفت؟ گفت که این ورطه ایست سخت قعیر
تو از حرارت دل گشته ئی، نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ئی، نزار چو زیر
ضماد صبر همی نه بدین دل مجروح
طلای اشک، همی کن بر این رخ چو زریر
بدین معالجه گربه شدی، شدی، ورنه
برو، بنال، که یا جابراً لکل کسیر
                                                                    
                            بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا بساخت من
از این نفر نفر ای دوستان، نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بیدل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من در این ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار ادبار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان به بست فلک
چگونه حال شب خویشتن کنم تقریر
بر این نگینه مینا نشانده خون دلم
هزار آتش اندیشه از ره تهجیر
مرا به صنعت اکسیرور تبه شد دل
اگرچه آفت مغز است صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار استر فعل
که ریش کاو گرفتم در این خراس زحیر
چو من سلیم دماغی شکسته دل نه سز است
که هست جمع سلامت مسلم از تکسیر
در این سواد که یک یونس است و سیصد حوت
در این خراب که یک یوسف است و پنجه بیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه ز می، از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست بیک پیرهن روند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
بگاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
تو از هم قدمان بس خیال و سایه رفیق
تو را ز هم نفسان بس صبا و صبح و سمیر
مخواه شیر ز فرزند خواره، ما در طبع
چو قیر گشت عذارت بدار دست ز شیر
زمانه را سر تعذیب توست، ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو پذیر
بدین خیال در این روزها همیدارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
که گر ز صورت جنسی و نفس هم نفسی
نشان دهند نیابد مرا خیال پذیر
بطبع چرخ کمان شکل ناکسست چوزه
که بدرک است چو بهرام و بی حفاظ چوتیر
چو تیغ چو بین در عهد ما امیرانند
که نانشان نتوان زد ز هیچ وجه به تیر
دراز گوشی بر چار پائی افتاده
دراز گوش امیر و چهار پای سریر
من از تحیر این حال، بر سر آتش
من از تعجب این نقش، در خوی تشویر
در این میانه یکی در بکوفت، گفتم کیست؟
جواب گفت که: ابشر علی قدوم بشیر
نسیم وار به جستم، بفتح باب ز جای
چه دیدم؟ ابری، چون دست آفتاب مطیر
یکی شکفته گلستان به پیش من بنهاد
که آسمان لقب سدره داد و خاک سدیر
گرفته روح بر اغصان نخل هاش، کنام
شنوده عقل ز منقار بلبلانش صفیر
رسیده میوه شاخش، بساکنان دماغ
فتاده سایه بر کش، بسالکان ضمیر
شکوفه هاش فروزان بزیر برقع برگ
چو از وقایه ظلمت، جبین بدر منیر
صباش بر سر بازار خوف نخرید
بیک شعیر برودت، سموم هفت سعیر
چه بود؟ نوبر بستان طبع میرا نام
که بر علوم امام است و بر کلام امیر
مشار اهل معالی جمال دین عثمان
که مهر او به نجابت مؤید است و مشیر
در او، ز هر طرفی باز کرده بود رموز
که عذر ترک موالات بودشان تفسیر
مرا نشانده به هجر و نشانه چه؟ کاغذ
زمن بریده بقصد و بهانه چه؟ تقصیر
مرا عمامه غربت به بسته دیده و او
همی ز من طلبد ره بخانه تدبیر
علاج خویش ز من جست، تا بوجه فسوس
زمانه گفت: اثیرا قدالنجا بامیر
نیافتم زوفا بوی در بسیط عراق
هزار بار بجستم نقیرتا قطمیر
گر این دیار بدین چاشنی است، و ای امید
ور آن، برنگ دیار خود است و ای، اثیر
چو نبض واقعه من طبیب عشق بدید
چه گفت؟ گفت که این ورطه ایست سخت قعیر
تو از حرارت دل گشته ئی، نحیف چو موی
تو از تحمل غم گشته ئی، نزار چو زیر
ضماد صبر همی نه بدین دل مجروح
طلای اشک، همی کن بر این رخ چو زریر
بدین معالجه گربه شدی، شدی، ورنه
برو، بنال، که یا جابراً لکل کسیر
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۳ - توصیف رباب، چنگ، کمانچه، دف، بربط - مدح سید عزالدین خسروشاه فرزند علاء الدوله فخرالدین عربشاه رئیس همدان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بزمی است ز لطف خلد پیکر
                                    
حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
                                                                    
                            حورانش بکف در آب کوثر
آبی که خوی خجالت او
سر بر زند از جبین آذر
ساقی ز سواد شب فکنده
صد سلسله بربوده منور
لعلش، بر بوده آب لاله
جز عش، بنشانده باد عنبر
در فرقت مشک طره او
پیراهن، خرقه کرده مجمر
با ساعد بسته چنگ خورده
بر بیست و چهار عرق نشتر
بی داعی مهر سلطنت نای
بفروخته سر، برای افسر
جسته ز کمانچه تیر نغمت
در قبضه گه کمان محور
وز زخم جگر خراش زخمه
به نشسته رباب دست برسر
بربط ز پی پیاله بازی
در پنجه گرفته هشت ساغر
دف در کف زهره گان مجلس
کوکب جلجل، سپهر چنبر
از قبه مجمر فلک شکل
ظاهر شده صد هزار اختر
تنوره ز حقه لب و. دم
گلگونه دهان بروی اخگر
پروانه بکرد کعبه شمع
گه طوف کنان گهی مجاور
جمع آمده بر سپهر عشرت
از ساقی و باده صد، مه و خور
وز جوش جیوش، نوبتی را
روشن شده نفخ صور و محشر
بانک دم کرّنای کرده
این کور هزار دیده راکر
وز جرعه ساقیان نموده
این دیده پی بریده اشقر
بر طاق سپهر اگر بتخمین
برجی است بصورت دو پیکر
تعلیق هزار صورت نغز
زین طاق سپهر شکل بنگر
زین کلک، شکسته خامه مانی
زان، دست گزیده طبع آذر
چالاکی جمله گفته با تو
ما را نه جماد خوان نه جانور
دل برده ز خلق لطف هریک
بی جان که شنید و دید، دلبر
گر جان یابند، جمله نشگفت
در دولت شهریار صفدر
دیباچه نسخه سعادت
فهرست نتایج پیمبر
عزالدین، کز کلاه داری
بر فرق فلک فکند معجر
خسرو شه، کز نهیب تیغش
شد روبه ماده ضیغم نر
ای کرده سخات دامن آز
چون جیب صدف ملاذ گوهر
وقتی که ره هوا بگیرد
جز تیغ کشیده پنجه و در
و آن روز که نطفه نرینه
در صلب شود ز بیم، دختر
سنگ از تف رمح شمع تمثال
حل گردد، چون در آب شکر
لعبت بازان چرخ بندند
در پیش زگرد تیره چادر
خاک از پی ترکتاز دیده
پای آرد در رکاب صرصر
زان مرغ چهار بال در سیر
نسر فلکی بیفکند پر
بر طارم سرمه رنگ غلطد
در آب سیاه دیده ی خور
از صدمت گرز گاو صورت
ارواح نهند رخت بر خر
خوانسالار اجل کند راست
بر خوانچه تیغ کاسه سر
دراعه دهر را فرستد
ناوک سوی کلبه رفو گر
تو، رمح شهاب شکل در کف
شبدیز فلک، بزیر ران در
یک مرده چو مهر حمله آری
پهنای زمین چو ذره بشکر
مشاطه خنجر تو بندد
بر گردن و گوش ملک، زیور
تا زنده، سلاله جلالت
چون نصرت و فتح با تو، همبر
آن بازوی زورمند کزوی
سر پنجه ملک یافت یاور
سوگند، به صانعی کزویست
بر کشتی دور نقطه، لنگر
چون کلک ازل براند حکمش
جز سطح عدم نبود دفتر
گر تورنه، این نکاح بوده است
تزویج عرض نجست جوهر
زین جاست که کدخدای صورت
بر مایه اصل گشت شوهر
خورشید نثار را همی ساخت
زان کیسه سنگ کرد پرزر
چرخ از پی این نشست بر اوج
مملو شده آستین بگوهر
ای مملکت درست، بالین
از خاک در تو کرده بستر
چون تو خلفی نزاده هرگز
از سه پدر و چها مادر
با خاک درت مشام ارواح
سر در نارد به مشک اذفر
در قید تو فتنه کیست، محبوس
در وصف تو عقل چیست، مضطر
بی دست تو تیغ و کلک بیکار
بی مدح تو فکر و نطق، ابتر
هرچند که در جهان اثیر است
امروز به نظم، سحر گستر
بفکنده سپر که می نبیند
در جعبه فکر، تیر دیگر
ای پایگه جلالت تو
از قمه هفت چرخ برتر
زین بیشتری و لیک دستار
زان بیش نمی شود میسر
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۷ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خجسته جشن عرب کرد سایه بر جمهور
                                    
بلند سایه او روی بند چشمه حور
ز زیر برقع این آفتاب کرد ندا
که صدر شاه جهان باد تا ابد مشهور
خدای حامی و درگه بلند و بخت مطیع
زمانه خاضع و شاعر حلیم و بخت غیور
نصیب و غاصب تاج و سریر تخت ویند
به تخته بند عدو جان دوستان مسرور
زبان راوی مداح شه ز بر کرده
گزارش دم داود و نغمه های ز بور
در این سیاق سخن، با من مسیح دم است
که باز خواست بیانم دفینه های قبور
چه آنشم که به طباخی مزاج سخن
ضمیر من بکند آفتاب را محرور
ز من نهاد صبا چون صبا گه نیسان
ز من دماغ فلک چون هوا گه باحور
گهر ذخیره بحر آمد و تحمل کان
چو گشت گنج بیان را زبان من گنجور
من ارکه دست بزلف سخن برم که کند
دماغ مجمره باد بر بخار و بخور
چه بلبم قفص فضل را که همتا نیست
مرا بزخمه منظوم و نغمه منثور
دمی فسرده زبان بند میدهد بر من
ولیک نیست بخاموشی از خرد دستور
چو تاک نیشکرم خود چه سود، عالم را
که بر عصاره من روزگار سازد سور
وجوه لهو جهان درمن و مرا در پوست
دلی یر آبله ی خون چو دانه انگور
مرا چه طرفه بیان است همچو جان شرین
ولی حلاوت او کرده عالمی پر شور
ثنای من زافاضل شنو که لایق تر
به جیب موسی عمران ثنای دامن طور
براق من پر روح القدس ز حرص و زحرس
فتاد در سرم افکند در ره. ها دور
اگرچه سحر حلال است سربسر سخنم
شدی ز شیفته ساری چو مردم مسحور
سبک دماغ بتازم گهی چو باد عجول
شکسته پای بمانم، گهی چو خاک وقور
گهی چو مطرقه، بر گوشمال خصم مجّد
گهی چو سندان، بر زخم های سخت صبور
گهی به جیب فرو برده سر چو بوتیمار
ز فکر دور و لکن چو غمکنان فکور
گهی به تنگدلی چون سکرّه گوشه نشین
ز ظلم خمسه ی همکاسکان نیشابور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق منظور
غم چو طوق گلو گیر شد عجب نبود
اگر بطاق بر افکنده ام حدیث سرور
کجا رساند این پای کفش ناهموار
که موزه تنگ نیاید مرا بپای حضور
فلک ز سخت کمانی که هست با همه کس
همی ز تیر نشاید ز دل دل مسرور
چو گرد باد جهانم، ز پای بر گیرد
چو بر گرفته بود باز بر نهد به قبور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان زده شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقمور
چو عنکبوت بده دست و پای سحر تنم
از آن دهانه چهار اوستاد و شش مزدور
بر این طراز هزاران خبر ببافته ام
که پودشان ز نشاط است و تارشان ز سرور
مرا بدین عمل آخر ز دهر نا منصف
اگر جزا نبود کمتر از ثنا و شکور
چه عذر دارم، جز غیبتی که عقل آن را
چو ترک اولی خواند گناه نا محظور
گر از رکاب ملک دور میکند دو سه ماه
مرا بحکم ضرورت جهان نا مشکور
چه اوفتاد سپهر فلک نشیمن را
که بر گزیدن من گشت چوم دُم زنبور
به موهمی که در او مرد محتلم باشد
بترک غسل جنابت مسلم و معذور
سه اسبه لقمه چابک عنان چست رکاب
ز کاسه تا بدهن منزلی شمارد دور
کند دم حیوانات در هوا جامد
بهر نفس که برآرد دم شمال و دبور
زمین چو عارض پیران سال بنموده
باضطرار عوض کرده مشک با کافور
بدان ز پاشنه تا دوش رفته رو در باه
ز بس که پاشنه کوبد شمال همچو عقور
هوای......... و باب زن ز جور هوا
نهاده بیضه وسواس در دماغ طیور
کسی ز خانه بصحرا دود، در این موسم
که عزم کرده بود، بر فنای خود مقصور
خدایگان نپسندند، بایدش بودن
نه در حیات مجرد پس از وفات نشور
بخاک نعل براق خدایگان جهان
که اوست غالیه آفتاب و سرمه هور
بدر گهش، که در آن مفردی بود قیصر
بکنگرش که در آن چاوشی بود فغفور
بلندیش که رسانید، بر فلک سایه
به رایتش که بماناد، تا ابد منصور
بدان خدای که بر گشتزار دیده براند
ز چشم خانه مینا زلال چشمه نور
از او سپهر یک ابرو و دو چشم روشن داد
چو فرقدین یکی صافی و دگر مخمور
عقول را به بیابان ز بحر جبر و قدر
گهی شراب یقین داد و گه شراب غرور
سپهر کارکش و روزگار کیسه گشای
دو خادم اند درش را به نیک و بعد مامور
بصدر صفه دعوت گهی که عامر او
به چار رکن و ثیق است تا ابد معمور
بذره های صفا در هوای دین رقاص
بیک شعاع برهنه به نیم ظل مستور
بچاوشان سرای یقین که سرمه کشند
بمیل فکرت بیدار ظلمت دیجور
سیاهئی که دلش بر کنار چشمه عفو
سفید بر کند از دِبل فخر دبل فخور
بسمع خرده شناس بزرگ حوصله ی
که بانک نای عراقی نیوشد از دم صور
بدست مطلق عادل امیر، کون و فساد
که در حدود کمالات کرد روی قصور
بدان کواکب کافراط بُعد و قرب شود
بنزد حاکم عقل صریح شاهد زور
به مجلسی که بود روح قدسیش ساقی
به نغمه ی که بود چشم اعمیش طنبور
بدان شبیه که بد چندگاه نام به وی
بدان سلاله که بدُ چندگاه نا مذکور
بساقنی که کند سایه بر دُم عقرب
بساقئی که نهد مایه بر دُم زنبور
برازقی که خلافش عنان کش اصل است
کا زان رکاب بدین عذر میشوم مهجور
اگر به عفو گراید ضمیر شاه جهان
ز گرد کار به تقدیم آن شود ماجور
به جود و معنی بخشندگی و بخشایش
خط نخست چه آید ز نامه مسطور
شفیع را بقلوب صدور شعر من است
که هم شفای قلوب است و هم جلای صدور
شها، بلند جنابا، مظفرا، ملکا
توئی که نیست جهان را ز درگه تو عبور
زمین ملک تو، چون باغ هفت دیوار است
ز آسمان فلا سنگ یاب چون ناطور
بعالمی که در اقطاع رأفت تو بود
عقاب بال حمایت برد بر عصفور
توئی جم دگر و تور ثانی از پی آن
خدای کرد جناب تو مقصد جمهور
همه خزائن دریا همه ذخائر کان
بذول دست تو را یک عطیت میسور
بداغ خدمت تو جبهت قلوب و رکاب
بطوق طاعت تو کردن سنین و شهور
قضا مشایع تو گرچه مفتی است تمام
قدر متابع تو گرچه مبطلی است جسور
همیشه تا که کتابی است نزد ما مرقوم
ز ماه و سال بر او صورت حروف و سطور
کتاب عمر تو مرقوم باد و نا مفرد
امید خصم تو مکسور باد و نا مجبور
اگرچه عزت ایام علتی دارد
مبادا تا ابد ایام دولت تو عشور
                                                                    
                            بلند سایه او روی بند چشمه حور
ز زیر برقع این آفتاب کرد ندا
که صدر شاه جهان باد تا ابد مشهور
خدای حامی و درگه بلند و بخت مطیع
زمانه خاضع و شاعر حلیم و بخت غیور
نصیب و غاصب تاج و سریر تخت ویند
به تخته بند عدو جان دوستان مسرور
زبان راوی مداح شه ز بر کرده
گزارش دم داود و نغمه های ز بور
در این سیاق سخن، با من مسیح دم است
که باز خواست بیانم دفینه های قبور
چه آنشم که به طباخی مزاج سخن
ضمیر من بکند آفتاب را محرور
ز من نهاد صبا چون صبا گه نیسان
ز من دماغ فلک چون هوا گه باحور
گهر ذخیره بحر آمد و تحمل کان
چو گشت گنج بیان را زبان من گنجور
من ارکه دست بزلف سخن برم که کند
دماغ مجمره باد بر بخار و بخور
چه بلبم قفص فضل را که همتا نیست
مرا بزخمه منظوم و نغمه منثور
دمی فسرده زبان بند میدهد بر من
ولیک نیست بخاموشی از خرد دستور
چو تاک نیشکرم خود چه سود، عالم را
که بر عصاره من روزگار سازد سور
وجوه لهو جهان درمن و مرا در پوست
دلی یر آبله ی خون چو دانه انگور
مرا چه طرفه بیان است همچو جان شرین
ولی حلاوت او کرده عالمی پر شور
ثنای من زافاضل شنو که لایق تر
به جیب موسی عمران ثنای دامن طور
براق من پر روح القدس ز حرص و زحرس
فتاد در سرم افکند در ره. ها دور
اگرچه سحر حلال است سربسر سخنم
شدی ز شیفته ساری چو مردم مسحور
سبک دماغ بتازم گهی چو باد عجول
شکسته پای بمانم، گهی چو خاک وقور
گهی چو مطرقه، بر گوشمال خصم مجّد
گهی چو سندان، بر زخم های سخت صبور
گهی به جیب فرو برده سر چو بوتیمار
ز فکر دور و لکن چو غمکنان فکور
گهی به تنگدلی چون سکرّه گوشه نشین
ز ظلم خمسه ی همکاسکان نیشابور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق منظور
غم چو طوق گلو گیر شد عجب نبود
اگر بطاق بر افکنده ام حدیث سرور
کجا رساند این پای کفش ناهموار
که موزه تنگ نیاید مرا بپای حضور
فلک ز سخت کمانی که هست با همه کس
همی ز تیر نشاید ز دل دل مسرور
چو گرد باد جهانم، ز پای بر گیرد
چو بر گرفته بود باز بر نهد به قبور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان زده شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقمور
چو عنکبوت بده دست و پای سحر تنم
از آن دهانه چهار اوستاد و شش مزدور
بر این طراز هزاران خبر ببافته ام
که پودشان ز نشاط است و تارشان ز سرور
مرا بدین عمل آخر ز دهر نا منصف
اگر جزا نبود کمتر از ثنا و شکور
چه عذر دارم، جز غیبتی که عقل آن را
چو ترک اولی خواند گناه نا محظور
گر از رکاب ملک دور میکند دو سه ماه
مرا بحکم ضرورت جهان نا مشکور
چه اوفتاد سپهر فلک نشیمن را
که بر گزیدن من گشت چوم دُم زنبور
به موهمی که در او مرد محتلم باشد
بترک غسل جنابت مسلم و معذور
سه اسبه لقمه چابک عنان چست رکاب
ز کاسه تا بدهن منزلی شمارد دور
کند دم حیوانات در هوا جامد
بهر نفس که برآرد دم شمال و دبور
زمین چو عارض پیران سال بنموده
باضطرار عوض کرده مشک با کافور
بدان ز پاشنه تا دوش رفته رو در باه
ز بس که پاشنه کوبد شمال همچو عقور
هوای......... و باب زن ز جور هوا
نهاده بیضه وسواس در دماغ طیور
کسی ز خانه بصحرا دود، در این موسم
که عزم کرده بود، بر فنای خود مقصور
خدایگان نپسندند، بایدش بودن
نه در حیات مجرد پس از وفات نشور
بخاک نعل براق خدایگان جهان
که اوست غالیه آفتاب و سرمه هور
بدر گهش، که در آن مفردی بود قیصر
بکنگرش که در آن چاوشی بود فغفور
بلندیش که رسانید، بر فلک سایه
به رایتش که بماناد، تا ابد منصور
بدان خدای که بر گشتزار دیده براند
ز چشم خانه مینا زلال چشمه نور
از او سپهر یک ابرو و دو چشم روشن داد
چو فرقدین یکی صافی و دگر مخمور
عقول را به بیابان ز بحر جبر و قدر
گهی شراب یقین داد و گه شراب غرور
سپهر کارکش و روزگار کیسه گشای
دو خادم اند درش را به نیک و بعد مامور
بصدر صفه دعوت گهی که عامر او
به چار رکن و ثیق است تا ابد معمور
بذره های صفا در هوای دین رقاص
بیک شعاع برهنه به نیم ظل مستور
بچاوشان سرای یقین که سرمه کشند
بمیل فکرت بیدار ظلمت دیجور
سیاهئی که دلش بر کنار چشمه عفو
سفید بر کند از دِبل فخر دبل فخور
بسمع خرده شناس بزرگ حوصله ی
که بانک نای عراقی نیوشد از دم صور
بدست مطلق عادل امیر، کون و فساد
که در حدود کمالات کرد روی قصور
بدان کواکب کافراط بُعد و قرب شود
بنزد حاکم عقل صریح شاهد زور
به مجلسی که بود روح قدسیش ساقی
به نغمه ی که بود چشم اعمیش طنبور
بدان شبیه که بد چندگاه نام به وی
بدان سلاله که بدُ چندگاه نا مذکور
بساقنی که کند سایه بر دُم عقرب
بساقئی که نهد مایه بر دُم زنبور
برازقی که خلافش عنان کش اصل است
کا زان رکاب بدین عذر میشوم مهجور
اگر به عفو گراید ضمیر شاه جهان
ز گرد کار به تقدیم آن شود ماجور
به جود و معنی بخشندگی و بخشایش
خط نخست چه آید ز نامه مسطور
شفیع را بقلوب صدور شعر من است
که هم شفای قلوب است و هم جلای صدور
شها، بلند جنابا، مظفرا، ملکا
توئی که نیست جهان را ز درگه تو عبور
زمین ملک تو، چون باغ هفت دیوار است
ز آسمان فلا سنگ یاب چون ناطور
بعالمی که در اقطاع رأفت تو بود
عقاب بال حمایت برد بر عصفور
توئی جم دگر و تور ثانی از پی آن
خدای کرد جناب تو مقصد جمهور
همه خزائن دریا همه ذخائر کان
بذول دست تو را یک عطیت میسور
بداغ خدمت تو جبهت قلوب و رکاب
بطوق طاعت تو کردن سنین و شهور
قضا مشایع تو گرچه مفتی است تمام
قدر متابع تو گرچه مبطلی است جسور
همیشه تا که کتابی است نزد ما مرقوم
ز ماه و سال بر او صورت حروف و سطور
کتاب عمر تو مرقوم باد و نا مفرد
امید خصم تو مکسور باد و نا مجبور
اگرچه عزت ایام علتی دارد
مبادا تا ابد ایام دولت تو عشور
                                 اثیر اخسیکتی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بنامیزد، بنامیزد زهی خورشید گلرنگش
                                    
بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش
                                                                    
                            بخرواران شکر پنهان، شده در پسته تنگش
بر او در عذر بس لنگی بر هواری و من هر دم
گناهی نو، بر او بندم برای عذر بس لنگش
چو از دشنام او در چنگ، کوش من شکر خاید
دهان بر هم زنم گویم، زهی شیرینی چنگش
دل و دینم به یغما برد و هم تا وانش نستانم
چو بر لشکرگه یغما، حشر سازد شه زنگش
بحکم آنکه زو دورم دو چشمم تار می بیند
باشک من همی ماند، لب شیرین می رنگش
چو زر فرزند سنگ آمد، چرا مشفق نمیگردد
بدین رخساره ی زرین، دل بیرحم چون سنگش
ز شرم صورت او جان مانی آب شد جمله
بدان تا فرصتی یابد بشوید نقش ارژنگش
بدان چالاکی و چستی، نگاری دیده ئی هرگز
مریزاد آن قلم یا رب، که برزد رسم نیرنگش
اثیر خسته هم روزی، اسیر وصل او گشتی
یک ابریشم اگر بودی، کم از بالای آهنگش
یقینم شد که سلطانی، شود بر تخت زیبائی
اگر شاه مظفر را، خوش آید فر و فرهنگش
جهانگیری که اورنگ، سلاطین او همی بخشد
بدین یک عذر بنشاند، همی دولت بر اورنگش
ستم در عهد او چون می، پریشانی نیارد کرد
از آن ترسد که یکروزی، کند چون خوشه آونگش
چنان خندانی خرامد. از دلیری در صف هیجا
که جز بر جوشن اعدا نه بیند دیده آژنگش
نهنگ مردکش خواند، فلک خم کمندش را
گهی کان دست در یاوش، دهد رفتار خرچنگش
فلک بر بست میزانی ز حلم پای بر جایش
که بود البرز یک مثقال و کوه قاف پا سنگش
سبکسارند چرخ و انجم عزم زمان سیرش
گران بارند، گاو و ماهی از حلم زمین سنگش
بکمتر سایلی بخشد، ز روی مردمی والله
اگر مردی دهد ملک جهان یکروز در چنگش
بنامیزد تکی دارد نوند باد رفتارش
که پهنای بساط کون ناید نیم فرسنگش
روان چرخی که خورشید کرم بر وی سوار آید
چو تعویذ رزین ناید ...........................ش
خداوندا تو آن شاهی که یک سالار درگاهت
بود رستم سزاوارش کمین شاگرد سرهنگش
ز نام فرخت یعن، قزل، شاهی همی نازد
بدین معنی قضا را ارسلان گر دست هم سنگش
فلک را چون رباب از دست بر حکم و داد آید
گشد در خر کمان قهر فرمان تو چون چنگش
ترنجی گردد از بیم حسامت چهره گردون
چو در هیجا دهد اوداج خصمت رنگ نارنگش
مرا روزی اگر عالم جدا کرد از جناب تو
نخستین نیست پاینده بر دستان نیرنگش
ز راحت بس تهی بار آمد الحق کاروان را
که بر سیماب بادا گوش عقل از غلغل زنگش
چو شمعی می نه بینم محرم این راز چون گویم
جفای گنبد شوخش بلای اختر شنگش
بخواهم عذر این شبدیز توسن جوی مردافکن
به بخت شاه نیک آمد که نیک اندر کشم تنگش
همی تا قطب ناظوری است زیر گنبد اخضر
شکر پاشش زیک نقل است و ازدیگرفلاسنگش
ز راه مرتبت چون ماه بر گردون سواری کن
چو مملوک تو بادا تا ابد مولود خرچنگش
چو بر لشکر گه سلطان زند تیغ فلک بوست
کنارش قلزمی گشته ز ادواج گنارنگش