عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
دیوانه گر نه یی، بخود این دل چه داده یی؟
چون کودکان چرا زپی دل فتاده یی؟!
برخاستن ز خاک، گل خاکساری است
افتادگی بجوی چرا ایستاده یی؟
تحصیل علم ترک علایق، اگر کنی
بس باشد از کتاب ترا لوح ساده یی
زر مینهند بر سر زر، اهل حرص و، تو
ایمان خویش را بسر زر نهاده یی!
چسبیده اند، بسکه بدنیا، ز هر طرف
بر جا نمانده یک دل و دست گشاده یی
بر خود سوار تا نشوی در جهاد نفس
واعظ براه بندگی حق پیاده یی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
بنده تن تا بکی، ای جان اگر آزاده یی؟!
خویش را ای دل، چرا چندی بدنیا داده یی؟!
حسن کرداری، چو یاری نیست در مصر قبول
یوسف است، از چه بر آری هر کجا افتاده یی
ناید از کلکم دگر نقش سخن از خال و خط
بعد از این ما و از آن رخ گفتگوی ساده یی
راست ناید عمر کوته با املهای دراز
مرگ بس نزدیک و، تو بسیار دور افتاده یی
نر گدایی گر چه نبود چون در حرص و طمع
لیک چون وقت جهاد نفس گردد، ماده یی
ز آن نتابد برتو در دشت تجرد نور حق
کز سیه چال تعلق پا برون ننهاده یی
مرده خوابی تو واعظ، ورنه هر سو زین چمن
شبنمی بر گل، سحر خیزیست بر سجاده یی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
ای که از سودای گنج سیم و زر دیوانه یی
هست گنج عبرتی در کنج هر ویرانه یی
رزق را آرام جز در کام روزی خوار نیست
رو به سوراخ دهن، موری بود هر دانه یی
در جهان کج نهاد از راستی نبود نشان
غیر حرفی راست، گاهی، آن هم از دیوانه یی
ریخت چون دندان، شود پیچیده تقریر کلام
هست دندان در دهن، زلف سخن را شانه یی
نیست از جوشیدن خلق جهان با یکدگر
در میان جز جوش طفلان بر سر دیوانه یی
آشنارویی ندیدم در جهان واعظ، مگر
گاه حرف آشنایی، آنهم از بیگانه یی
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در بی قدری جهان و ستایش شاه مردان، دستگیر روز جزا، حضرت امیرالمؤمنین علی مرتضی «ع »
چیست ای دل عالم هستی؟ بیابان فنا!
هر طرف موج سرابی از گذار عمرها
هر گیاه سبز دروی، تیغ زهر آلوده یی
هر سر خاری درو، دلدوز تیری جان ربا
قطره های اشک حسرت، شبنم برگ گلش
تند باد آه نومیدیش، باد جان فزا
هر قدم گردیده پهن، از نقش پایی کژدمی
هر طرف خوابیده از فرسنگها صد اژدها
هر رگ سنگی درو، خاری بپای رهروی
هر تف ریگی شرار خرمن صد مدعا
هر کف خاکی، نشان دستگاه خسروی
هر سر برگی زبان حال چندین بینوا
هر نسیمی، سطری از حال دل چندین اسیر
هر غباری، خط تاریخ هزاران بیوفا
بوی خون می آید از رنگینی گلزار او!
نشنوی ای پر هوس گویا ز کامی از هوی؟!
از هوس تاکی جوانی میکنی؟ پیری رسید!
بهر عبرت، دیده یی از خواب غفلت برگشا!
در جوانی چه ندانستی زره، اکنون بدان
قامتت را کرده خم پیری که، بینی پیش پا
گور در پیش و،تو دل واپس برای ملک و مال
چاه در راه و، تو از غفلت روی رو بر قفا
راحت ار جویی، به ملک و مال و دنیا پشت ده
خواب اگر خواهی، مساز از بالش زر متکا
رخ ز درویشی نتابد هر که دارد سوز عشق
شعله چون پهلو تهی سازد ز فرش بوریا؟!
خود نمایی که ز صرصر نیست در باغ وجود
گردباد عمر باشد لاله را نشو و نما
نشکنی تا خویشتن را، لاف قرب حق مزن
بی شکستن جای در مسجد ندارد بوریا
این قدر زین عاریت بر خود سپردن بهر چیست؟
این قدر زین بیوفا بر خود فرو چیدن چرا؟!
نیست جای خودنمایی، تنگنای روزگار؛
گل درین بستان، ز افشردن کند نشو و نما!
آنکه دوری نیست تنگی، عالم روشندلیست
تنگ نبود عکس را در خانه آیینه جا
خنده ما ناتوانان، زیر این گردان سپهر
خنده گندم بود، در زیر سنگ آسیا!
می توان زلف وصال شاهد عقبی گرفت
دست همت گر ز دامان جهان گردد رها
در ره دنیا ز یاران کن تلاش واپسی
کآید از پیشی گرفتن، سنگ بر پای عصا
نیست با سیم و زر بی اعتبار این جهان
خوبیی، جز اینکه با آن میتوان کردن سخا
خرج کن چون سکه نقد خویش در بازار وجود
ای که داری در میان زر، چون نقش سکه جا
شیوه بخشش بدست آور، که گردی ارجمند
تکیه بر دست شهان، از رنگ دادن زد حنا
ذکر و فکر منعمان، در بندگی دانی که چیست؟
ذکر هر بیچاره و، فکر معاش هر گدا
اغنیا را نیست ذکری، به زیاد اهل فقر
زر شمردن، سبحه باشد در کف اهل سخا
با گدا، کوچک دلی، مانند حج اکبر است
هست لبیکش اجابت کردن هر بینوا
تیغ جوهر دارد باشد در جهاد نفس شوم
دست پر گوهر که افشانی بدامان گدا!
ز التفات نامردان، اهل دولت را چه نقص؟
سایه افگندن چه کم می سازد از بال هما؟!
رنج یار ناتوان، باید توانا را کشید
دست بهر چشم نابینا کشد بار عصا
آنکه بهر دیگران، بر خود نپیچد روز و شب
باشد از سنگین دلی، کمتر ز سنگ آسیا
آنکه باشد دامن جودش بدست اهل فقر
دستگیرش دامن «حیدر» شود روز جزا
آن جهانبخشی که هرگز چون نفس، گاه سخا
در کفش پیوند دادنها نشد از هم جدا
همتش دریای بی پایان و، دستش ابر جود
هر سه انگشتش رگ ابری ز باران عطا
خطبه را از وی مسلم، سربلندی در جهان
سکه را بر خویش بالیدن ز نام او بجا
در صف هیجا، دم تیغش، دم نزع عدو
کندن شمشیر او، جان کندن خصم دغا
حمله جرأت گدازش، کشت هستی را سموم
برق شمشیر اجل خویش، سحرگاه جزا
چون طناب سحر، در سیماب لرزش، عمر خصم
ذوالفقار او به کف، چون در کف موسی عصا
از نگاه آرزوها، خاطر او بسته چشم
از نکاح شاهد دنیا، ضمیرش پارسا
عشوه دنیا ز دستش نقد دل بیرون نبرد
پیر زالی چون بتابد، پنجه شیر خدا؟!
همچنان کز تار مژگان بگذرد نور نگاه
صد قدم در پیش بود از جاده در راه هدی
رفت از آن ساعت بخود نقش نگین از غم فرو
کز کفش انگشتر از بهر تصدق شد جدا
نامه شستم، چون بآب گوهر مدحش ز جرم
میکنم در حضرت او، عرض حال خود ادا
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در احوال درویشی و ستایش آفتاب عالم آرای سپهر دین حضرت امام محمدتقی «ع »
حشمت از سلطان و، راحت از فقیر بینواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هماست
راحت شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کو بصد گنجست محتاج، این به نانی پادشاست
پادشاهان را اگر چه چتر دولت بر سر است
بینوایان را ولیکن آسمانها زیر پاست
نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
گنج گمنامی نگیندان خود نگین پربهاست
خرج شه باشد مدام از کیسه درویش عور
خرج درویشان تمام از کیسه لطف خداست
کار شه باشد گرفتن، شیوه درویش ترک
او کف دست است یکسر، وین سراپا پشت پاست
او همه استادگی و، این همه افتادگی است
او همه دست تعدی، این همه دست دعاست
فقر یکسر راحت امنیت و جمعیت است
پادشاهی جمله تشویق و غم و رنج و عناست
فقر صلح و دوستی و الفت و آسودگیست
پادشاهی جنگ و غوغا و زد و خورد و وغاست
خوی عالمسوز شاهان، آتش نمرودی است
طینت پاکیزه درویش خاک کربلاست
فقر را گسترده خوانی چون گشاد خاطر است
بر سر این خوان نعمت پادشاهان را صلاست
جز غم مردن چه غم دارد دگر درویش عور
کز کمند وحدت خود در حصار از هر بلاست
باغ جنت را نباشد برگ ریزان خزان
برگ عیش بینوایان ایمن از باد فناست
پیش سالک گفت و گو از سربلندیهای جاه
همچو عکس نخل در آب روان پا درهواست
عالم پستی ز بس آزادگان را خوشتر است
بید مجنون میرود بالا و رویش بر قفاست
چون رهاند گردن از طوق وبال عالمی
دست وپای دولت از خون جگرها در حناست
گو ننازد شاه چندین بر غنای خویشتن
گر گدا محتاج شده، شه نیز محتاج گداست
خلق عالم سر بسر هستند دست وپای هم
هم عصا پای شل و، هم دست شل پای عصاست
دولت از داد و دهش باشد تفاخر کردنی
چون سعادت میدهد، بال هما، فر هماست
نعمت الوان بدست مرد در رفتن خوش است
در خزان کردن حنا را بیشتر زیب و بهاست
آن قدر کز اهل دولت خوش بود داد و دهش
صد چنان نگرفتن از درویش مسکین خوشنماست
جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گر چه جاهل معنی درویش پندارد گداست
نیست درویش آنکه بر دست کسان از ناکسی
همچو دلق خویشتن چشم طمع سرتا بپاست
نیست درویش آنکه پایش ره بدرها می برد
نیست درویش آنکه چشمش با کف خلق آشناست
نیست درویش آنکه از بس قوت حرص و طمع
از پی اظهار ضعفش دست بیعت با عصاست
خودنمایی از ریا در پرده عزلت کنند
خلوت این گوشه گیران چون لباس ته نماست
هست درویش آنکه در صحرای عشق خانه سوز
بر سرش ژولیده مویی خوشتر از بال هماست
هست درویش آنکه در راه طلب از احتیاط
با وجود چشم دائم همچو نرگس بر عصاست
گر خورد خاک و بخود پیچد ز غیرت دور نیست
مرد عارف بر سر گنج قناعت اژدهاست
وحشت از غیر حقش در الفت خلق است کم
از همه عریانیش پوشیده در زیر قباست
وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش عرش ساست
کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل
دست امیدش چو در گنجینه لطف خداست
از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهیدستی بخود چون بید اگر بالد بجاست
گر بود مفلس ز ملک و مال، از آنش باک نیست
خلعت «الفقر فخری »از برش زینت فزاست
مفلس ننگین که باشد؟آنکه دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست
آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی »
آنکه از نورش جهان علم و دانش را ضیاست
مهر تابان رو از آن دارد بر هر خشک و تر
کو بخاک درگه آن ذره پرور آشناست
در تلاش اینکه ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست
تا زمین را برگرفت از خاک جسم پاک او
گر ز حسرت آسمان را مانده گردن کج، بجاست
چشمه خورشید، تا چشم آب داد از خاک او
تا قیامت کشت هستی را از آن نشو و نماست
از حریمش رفتن و، گردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد رواست
سائلش روی پریشانی نمی بیند دگر
گر مه از وی نور خواهد، قرص خورشیدش اداست
عاجز از سامان خرج دست ابر آسای اوست
بحر از گرداب اگر بر خویش می پیچد رواست
از محیط دست او، تا دامن حاجت مدام
گر گهر غلتان نباشد پیش جودش کم بهاست
آنچه ابر جود و سیل همت او کرد صرف
نام بحر و کان نمیدانم چه سان دیگر بجاست!
تا نگردد خواهش سائل مکرر پیش او
از بزرگی کوهسار همت او بی صداست!
پیش بینا نیست اکسیری به از خاک درش
تا رسانیده است حاجت خویش را آنجا غناست
تخم حاجت را ز بس جودش ز عالم برفگند
آنکه تنگی میکشد روزگار او سخاست
کرده با خلق وسیعش نسبت دوری درست
وسعت صحرا ز خاطرها از آن رو غمزداست
خاکروبان درش را در نظر از زهد پاک
ز آتش زر غصه دنیا چو کام اژدهاست
دعوی اغیار در زهد و ورع با حضرتش
دعویی باشد که سگ را در قناعت با هماست
زندگی تا هست و، عالم هست، ور دم مدح اوست
حیف اما زندگی کوتاه و علم بی بقاست
زندگی شاها نباشد زندگی، بی یاد تو
تاکه جان دارد، زجان واعظ ترا مدحت سراست
نی نی کلکم شکر ریز است از مدحت همین
بعد مردن هم چو نی در استخوانم این نواست
از برای فکر مدحت با هزار اندوه و غم
غنچه گردیدن مرا با خویش باغ دلگشاست
خویش را گنجانم ار در خیل مداحان تو
در دو علام گر بگنجم از بزرگی ها بجاست
هر نفس بر خویش میبالد سخن از مدح تو
ورنه پرگویی چنین در حضرتت کی حد ماست
ای سخن هرچند خودداری ز مدحش مشکل است
با زبان حال کن دیگر ثنا، و قسمت دعاست
تا بود این گنبد از خلق جهان خالی و پر
تا درین محراب خواهد مهر و مه افتاد و خاست
روضه اش ز آمد شد زوار پر باد و تهی
بر در او پشت طاعت حلق را کج باد و راست
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در عشق و سلوک و مذمت دنیا و مدحت پیشوای بحق ناطق حضرت امام جعفر صادق «ع »
شور عشق است بر سر من زار
یا طبیبی است بر سر بیمار؟!
گل داغست بر سر مجنون
یا پلنگی بقله کهسار
پیچ و تاب است در دل ویران
یا به سر گنج یاد حق را مار
هست زنجیر، یا که غیرت عشق
همه را کرده حلقه جز غم یار
بر سر عاشق آتش عشق است
یا طبق های نور گشته نثار؟!
دود آه است از دل عارف
یا که ابری بروی دریا بار؟!
تار اشک است، یا ز دیده دل
نگه حسرت از پی دلدار؟!
راز عشق است، یا که یوسف حسن
میکند جلوه بر سر بازار؟!
نیست سودا که بهر خود سازیست
بر سر سعی عاشقان سر کار
چیست خودسازی تو؟ ویرانی!
بشکن تا درست گردد کار!
در خرابی است بس که آبادی
میتوان گفت سیل را معمار!
جان من، تن به سیل گریه بده
چشم من، کم مباش ز ابر بهار!
شورش عشق، گریه پر خواهد
این نمک آب میبرد بسیار!
نه کمره چهره بایدت زرین
نه قبا، اشک بایدت گلنار!
رگ و پی درگرفته ز آتش عشق
بر تنت به ز جامه زر تار
آتش بی علاقگی بر سر
خوشتر است از علاقه دستار
زینت جسم، جان و دل باشد
زینت جان و دل، غم دلدار!
تاکی از شانه؟ جسم سازی چو موی!
چند از سرمه؟ چشم کن خونبار!
هست پهنای سینه، کو دل تنگ؟
هست طرف کلاه، کو سر یار؟!
پا نسازد بکفش در ره عشق
سر نگیرد کلاه با این کار
جامه بر تن درد حباب صفت
هر که دارد هوای آن دلدار
عاشقان در قبا نمی گنجند
پردگی نیستند این اسرار
پای ننهاده راز عشق بدل
سر بر آورده است از بازار!
عشق را دشمنی است همچو هوس
اهل دل را ز پاس خود ناچار
بیغمی رخنه تا در او نکند
لاله بر داغ دل کشیده حصار
دست اگر باشدت تهی، چه غمست
دل چو پر باشد از غم دلدار؟!
هیچ از نعمت جهان کم نیست
عاشقان را ز دولت غم یار
رخشان در هوای او همه زر
دلشان از جفای او همه زار
حقه دل، تمام لعل خوشاب
مخزن دیده، پر در شهسوار
در دل افتاده درد بر سر درد
بر سر افتاده کار بر سر کار
نه چنان پر ز داغ کیسه دل
که بود جای درهم و دینار!
آگهان را نظر بدنیا نیست
خواب دیدن نیاید از بیدار!
چیست دنیای شوم، جز رفتن؟
مخور از وی فریب آمد کار!
جای آرام نیست، این بر و بوم
گل از آن رو نشسته بر سر خار!
سیل گیر حوادث است این دشت
زده زآن، لاله خیمه بر کهسار
صر صر فتنه بس که پر زور است
کرده فانوس خود ز سنگ، شرار
کرده دزدیده ساز برگ نشاط
تاک را میکشند از آن بردار
سربلندیش نخل بی ثمری است
ارجمندیش گلبنی همه خار
از برای شکستگان جهان
خواری از عزت است به صد بار
هیچ پشتی چو خاکساری نیست
هستی صورت است از دیوار
جان من، تن بخاکساری ده
که بخاک است عاقبت سروکار
عمر من سرکشی بنه از سر
که ز پایت در آرد این غدار
بگذر از وی که بر نمی خیزد
غیر گند دماغ ازین مردار
مسپر غیر راه همواری
که رهت هست سخت ناهموار
زندگی را بخویش آسان کن
که ره مرگ هست بس دشوار
هست صعب آنچنان گریوه مرگ
که در آن شد پیام سام سوار
کنده گور ترا شغاد اجل
دعوی رستمی مکن زنهار!
رستم آنگاه میتوانی شد
که بر آری ز دیو نفس دمار
چون کنی رستمی، که زال زری؟
پیر یعنی ز غصه دینار!
رستمی، این چنین نمی باشد
که کند هر زمان غمیت شکار!
گه فتد خاطرت ببند قبا
گه زند بر سرت غم دستار!
گه کنی بهر نان، چو آب خروش
گه دوی همچو شعله بر سر خار!
گه کشد شوق منصبت بمیان
گه برد موج نکبتت بکنار
گه دلت را براه دور أمل
غم اسب و شتر کشد بقطار
در دماغت گه از غم شتران
کرده فکر جل و جهاز مهار
بهر یک عمر این همه مردن؟
بهر این راحت این همه آزار؟!
بهر یک جسم خاکی این همه رنج؟
بهر ویرانی این همه پیکار؟!
چکند یک تن و هزار تعب؟!
چکند؟ یک خر و هزاران بار؟!
چکند؟ یک دل و دوصد تشویش؟!
چکند؟ یک گل و هزاران خار؟!
چه دل؟ اسفندیار رویین تن
که ندارد در او اثر گفتار!
سخت از آن گشته دل، که با سگ نفس
کرده یی نرم شانگی بسیار
چون بمنزل رسی؟ که در ره دین
توسن نفس بر تو گشته سوار!
گوی چوگان عشق کن سر نفس
تا بری گوی دولت از مضمار
عشق میدان کار زار خود است
مکن از خود فروشیش بازار
زیر کن نفس را در این میدان
نه بزر، یا بزور، با دل زار!
بهر این کار زار، دل باید
که دل است این مصاف را سردار
نه همین دل، که درد باید درد!
نه همین حرف، کار باید کار!!
چاره جویی؟ چو درد چاره کجاست؟!
یار خواهی؟ چو غم نباشد یار!
غم چو داری، دگر چه غم داری؟
غم دین، لیک نی غم دینار!
دین، ولی دین «جعفر صادق »!
قرة العین سید اخیار!
آنکه از وی قوی است، دین را پشت
هم از او گرم، شرع را بازار
ملک دل را بیاد اوست معاش
چرخ دین را به مهر اوست مدار
ز آسمان است رتبتش را ننگ
وز جهان است همتش را عار
راه حق راست دانشش رهبر
روی دین راست رایش آینه وار
نطق او آب علم را میرآب
علم او کاخ شرع را معمار
خلق را از شباهت سخنش
شد بگوش آشنا در شهوار
غوطه چون بید در نبات زند
چون حدیثش قلم کند تکرار
حرف علمش چو در میان آید
میکشد بحر خویش را بکنار
کشد از شرم رای انور او
برخ آیینه پرده از زنگار
پیش مرآت رایش از دل خصم
بی نفس میدود بلب اقرار
دیده تا گل گشاد جبهه او،
خنده ها میزند بصبح بهار
غنچه گردد ز شرم او گل، صبح
گر کند سایه بر سر شب تار
بر سر جا، بدرگهش دایم
روز و شب راست در میانه نقار
پیش او، تا زیاد خود نرود
خویش را صبح میکند تکرار!
داده از حیرت رخش همه روز
نور خورشید پشت بر دیوار!
تا کند مشق مدح او دوران
کرده چسبانده ها ز لیل و نهار!
بر سر صبح صادق، از نامش
طبق نور کرده مهر نثار!
لنگر یاد کوه تمکینش
عصر را باز دارد از رفتار!
بس که در پیش قدر اوست خفیف
میزند کبک خنده بر کهسار!
کوه را سایه گر بسر فگند
سنگ گردد عرق فشان ز شرار!
نیست دور از ضعیف پروریش
تکیه بر کاه اگر کند دیوار
بالد از نام او سلیمانی
تاکه بر خویش بگسلد زنار
پیش گلزار خلق او از شرم
عرق فیض میچکد ز بهار
خورده آب از ریاض نسبت او
ز آن گل جعفری ندارد خار
با گل آتشی نمی جوشد
نکهت از ربط خلق او بسیار
نکهت از آشنایی خلقش
با گل آتشی نگردد یار
پیشش، از نام خود ز بس خجل است
عرق فتنه نیست دور از کار
گر شود رنجه پای راهروی
رنگ بازد ز بیم او گل خار
خصم در کین او دو دل گردد
گر کند یاد تیغ او یکبار
گر دهندش بتیغ او نسبت
چاک افتد بشعله چون منقار
هر که در دعا وسیله نه اوست
باشد از زاریش خدا بیزار
نشود گفت از هزار یکی
گویم ار فضل او یکی ز هزار!
عدد از همرهی فرو ماند
راه مدحش چو سرکند گفتار!
نیست حد تو ای زبان این حرف
نیست کار تو ای قلم این کار
تو، چه با این شکستگی واعظ
کرده یی عزم این ره دشوار؟!
در طریق عمیق مدحت اوست
پای فکر سخنوران افگار
سر ورا، قدر تست ز آن برتر
که بود چون منش مدیح نگار
از مدیحت چه آورم بزبان
بجز این، کآورم بعجز اقرار؟!
مقصد من تلاش مدحت تست
ورنه مدحت نیاید از من زار
صله میخواهم از تو، اینکه ز لطف
کنیم از سگان خویش شمار
بر درم رخ نهد فلک صدره
گر نهم روی بر درت یکبار
پیش حق جای خویش بگشایم
دهیم جا، اگر در آن دربار
عارم از پادشاهی است اگر
مدحتت را ز من نباشد عار
قبله گاها گذشته ز آن جرمم
که برآید ز عهده استغفار
روز بر من ز نامه سیهم
همچو شب بسکه گشته تیره و تار
گر نه مهر تو در میان باشد
روی بخشش نبیندم کردار
تا نیفتد به پیش آب رخت
بر در حق دعا نیابد بار
بارالها بآبروی شهی
کوست آب رخ صغار و کبار
که بخواب اجل نرفته، ز لطف
بکن از خواب جمله را بیدار
از دو عالم معاصیم بگذر
در دو عالم حوائجم بگزار
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در فضیلت ماه صیام و مدحت چراغ دیده عباد حضرت سجاد«ع »
ز شوق اهل نظر میدوند بر در و بام
زکوة حسن ستانند تا ز ماه صیام
ز نور دیده در و بامها چراغان است
برای مقدم این ماه آفتاب غلام
مه مبارک رخسار میمنت مقدم
مه سعادت آغاز مغفرت انجام
چه ماه؟ ماه جبینی بلند بالایی!
چه ماه؟ هوش ربا دلبری ز خاص و عام
چه ماه! آنکه برد حسن حیرت افزایش
ز کار، دست و دل خلق روزگار تمام
بزیر زیور خوبی، ز بس گرانبار است
همیشه زین سبب او را بلنگر است خرام
زند بچرخ شکرخنده گاه از گل صبح
کشد بخاک گه از ناز حسن، طره شام
برویش، از شب قدر است عنبرین خالی
که باشد از دل و جانش هزار ماه، غلام
از این جهت شب قدر است نام او که بود
چو روز و روشن از او قدر اهل بیت کرام
از اینکه گشته شب قدر او نهان، پیداست
که قدر او نشناسد کس از خواص و عوام
چنان عزیز، که خلق از رعایت ادبش
کنند خنده چو گل بی صدا در این ایام
زهی مبارک ماهی، که بسته است کمر
پی نجات گنه پیشگان ز خاص و ز عام
ز دیر رفتن ایام او مباش ملول
ستاده تا ک ستاند برات خلق، تمام
بخاک پای جوانمردیش، ز ما صد بوس
بطاق ابروی مردانه اش هزار سلام
همین برای امید سیاه رویان بس
که نور تابدش از ماه نو ز جبهه شام
بدست نامه آزادی سیاه و سفید
رسند از پی هم این لیالی و ایام
ز تازه رویی، هر روز اوست نوروزی
ز دلگشایی، هر شام اوست عید صیام
کسی ز صبحش اگر چین جبهه یی بیند
بعذر خواهیش آید شکفته رویی شام
ز حق چه مژده رساند این مه مبارک رو
که شد بخلق از آن شوق، اکل و شرب حرام؟!
شود سیاه از آن رفته رفته چشمه بدر
که شسته اند درآن نامه ها ز جرم تمام
بود بمشرب لب تشنگان چشمه فیض
چو طول عمر، خوش آینده طول این ایام
شراب رحمت حق تا بخلق پیماید
گرفته است بکف از هلال، زرین جام
عجب خجسته هلالی، که با کمال شرف
دو تا نموده قد و، میکند بخلق سلام!
هلال نیست، که باشد قلاده سگ نفس
که پای تا بسر از حرص لقمه یی شده کام
ز حلقه مه نو، رایض حکومت شرع
زده است بر دهن نفس سرکش تو لگام
هلال نیست که از آمد آمد نوروز
کلاه گوشه بسر بر شکسته ماه صیام
هلال نیست، بود خیل روزه داران را
برای صید غزالان فیض، حلقه دام
نه ماه نو، که ز تأثیر باد نوروزی
گلیست از چمن فیض، ناشکفته تمام
بمشک جرم مه و، زعفران پرتو مهر
قضا بکاسه گردون نوشته هفت سلام
نموده خامه قدرت چه بوالعجب نقشی
که گاه ابرو و، گه چشم و، گاه روست تمام!
هلال نیست، که از تشنگی برحمت حق
برون فتاده مه روزه را زبان را کام
باین زبان، کند این ماه روزه داران را
ز حق بنعمت الوان مغفرت اطعام
بود ز حلقه این مه اشارتی از غیب
که حلقه گشته خط سیئات خلق تمام
بود باین همه قدر و کمال، این مه نو
غلام حلقه بگوشی که شد هلالش نام
غلام حلقه بگوش که؟ برگزیده حق
که بود سال درازش تمام ماه صیام
چراغ دیده عباد، حضرت سجاد
که آفتاب چو مه نور از او نماید وام
زیاد تشنگی روزه اش چنان شود آب
که از عقیق نماند بجای، غیر از نام
فغان سپاه غمش را بروز و شب چاووش
سرشک بر وصف مژگان او همیشه امام
ز ذکر واقعه کربلا نیاسودی
دلش که مقری تسبیح ناله بود مدام
ز تند باد جلال خدا تن زارش
چو موج قلزم رحمت همیشه بی آرام
ز شب دو چشم ترش خواب آن قدر نگرفت
که از بنفشه تواند گرفت بو، بادام
رفیق، اشک روان گاه رفتنش بسجود
عصایش، از علم دود آه وقت قیام
چو خوشه، زرد، ولی دانه کش ضعیفان را
چو گل، شکسته، و لیکن شکفته روی، مدام
غریب، لیک وطن سایه اش غریبان را
یتیم، لیک پدر ز التفات بر ایتام
به پیش سفره نگسترده هرگز او را روز
فراش خواب نیفگنده هرگز او را شام
ز حلم کرده بهم یار، جرم و بخشش را
بعلم داده جدایی، حلال را ز حرام
بنرمیی سوی خصم درشت می آمد
برون ز دیده نگاهش، که روغن از بادام
چو چشم خویش، کف او مدام در ریزش
چو بحر همت خود، دل همیشه بی آرام
گمان شدی که مگر سایل اوست وقت کرم
زبس که همت او داشت در عطا ابرام
فگنده بار علایق ز خویش، تاکه کشد
بخانه فقرا، آب و نان بدوش مدام
همیشه کار یتیمان خسته را، چو گهر
برشته نگه التفات، داده نظام
ز بس خضوع، شدی آب در نماز؛اگر
برای سجده نبودی ضرور هفت اندام
ز حرف جبهه پر سجده اش، عجب نبود
زبان اگر فگند چند پوست چون بادام
از اینکه جبهه اش افگنده چند پوست چو گل
چمن چگونه نبالد بخود ز فخر مدام؟!
میان خیل کمین بندگان درگه او
کشیده گردن خود، سرو هم باین اندام
بپاس حرمت تقوای او، ز خجلت خویش
باستخوان قفا در خزیده مغز حرام
ز دهشت نگه خشم او، بر اهل ستم
زبان نگشته ترازوی عدل را به سلام
اگر بنامه روز شمه یی ز سطوت او
رقم ز کاغذ خیزد چو موی براندام
شوند بلبل گلزار مدحش، ار نفسی
فرو بحرف دگر سر نیاورند اقلام
عدوی او که دماغش ز دود جهل پر است
بحشر کی رسدش بوی مغفرت بمشام
ز مدح او ادبم منع میکند، چکنم؟
مگر بدشمن او بعد ازین دهم دشنام!
بروی دشمن او میجهم از آن هردم
که در شمار سگان درش برندم نام!
سخن رسید بسر منزل دعا واعظ
عنان بکش که نه این راه را بود انجام
دگر مخوان حدی ای ساربان، ک از مستی
گسست ناقه مضمون ز مد خامه زمام
قلم مناز ببازوی خود، که ممکن نیست
رسد بپایه قدرش کمند طول کلام
غرض از این همه، اظهار بندگی است مرا
وگرنه من کیم آن قدر کوو، مدح کدام؟!
سزای درگه او نیست تحفه یی در کف
مرا بغیر دعا، والسلام و الاکرام
بود بجیب مکان، تا چو مهر صفحه خاک
بود بدست زمان، تا چو سبحه شهر صیام
برد بخاک درش سجده، جبهه عالم
کند بذکر خوشش دور، سبحه ایام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مذمت ابنای روزگار و مدحت امام همام حضرت موسی کاظم «ع »
نیست با دوستی خلق جهان هیچ دوام
در نمک خوارگی ابنای زمانند چو کام
چشم سختند، چو آیینه پی دیدن عیب
نرم چشمند ولیکن همگی چون بادام
مهرشان را چو بجویند، پر است از کینه
مدحشان را چو بکاوند، پر است از دشنام
در سلوکند سراسر همه بی اندامی
لیک در وقت خرامند سراپا اندام
هیچ نندوخته از داد و دهش، غیر فریب
هیچ نشناخته از راه و روش، غیر خرام
همه سرسخت، ولی در ره دین سست قدم
جمله ناقص بدل، اما بزبانند تمام
همچو شاهین ترازو، همه چشمند و زبان
تا بدان سو که بود پیش، نمایند سلام!
قوت ماسکه پر زورتر از جنگل باز
دیده طامعه گیرنده تر از دیده دام
جودشان ساخته چون ریزش آب تصویر
سودشان عاریه، چون گرمی آب حمام
نشود کلبه درویشی از ایشان روشن
گر چه پیه اند و فتیله همه چون مغز حرام
پیش درویش فلانند، همه خواجه فلان
خواجه بهمان چو درآید، همه گردند غلام
در صف رزم، چو رنگ رخ خود جمله گریز
در گه بزم، چو ساغر همگی خون آشام
ناگوارند و دل آزار، چو ناپخته کباب
خشک و ناساخته و بیمزه و چون میوه خام
همه چون آب نهارند طبیعت آزار
همه چون خواب پسین اند کدورت انجام
چون عبوس گه بزمند، همه بی موقع
چون خروس شب وصلند، همه بی هنگام
همه رنج و خنکی، چون بزمستان صرصر
همه دلگیری و اندوه، چو در غربت شام
رویهاشان، گل صبحست و، درونها دل شب
طبعهاشان همه چون شیشه و، دلها چو رخام
از سه مستی غفلت، همه چون شیشه می
موی بر سر شده چون پنبه، شکم پر ز حرام
همه تن سرو صفت ناز و خرامند، ولی
هیچ در بار ندارند بغیر از اندام
خضر و الیاس از آن زنده جاوید شدند
که ز چشم بد این خلق، نهانند مدام
هر که گردیده بر این دشت پر از موج سراب
نخورد مرغ دلش آب جز از چشمه دام
هر دمش صورت نادیدنیی باید دید
جای رحمتست بر آیینه از این زشت مقام
زین سبع خویان، مجنون اگر ایمن بودی
خویشتن را نکشیدی بحصار دد و دام
سگ ازین گشته خروشان، که شدش شهر وطن
کبک از آن رو شده خندان، که شدش کوه مقام
عیش بر خاطر، ازین زهرسرشتان شده تلخ
زندگی بر دل ازین مرده دلان گشته حرام
نه چنان تلخ ازین بیمزه مردم شده است
که دگر بار تواند شدنم شیرین، کام
مگر از شهد شکر خایی مدح شه دین
که بعالم علم از مدحت او گشت کلام
«حضرت موسی کاظم » که بود پیرویش
بر صف جمله طاعات و مبرات امام
حیف باشد که شود صرف نه در مدحش حرف
ظلم باشد که زند دم ز جز این حرف کلام
بر فلک ماه بخود بالد، کاو را بنده است
در جهان صبح علم گشته، که اوراست غلام
تا کند سرمه ز گرد گذر موکب او
همه تن دیده شده مهر و دود بر درو بام
تا بچیند گلی از گلشن شبخیزی او
مه رود دامن مهتاب بکف، ز اول شام
گرد شب، مهر بمژگان ز در او روبد
در جهان زین شرفش نیر اعظم شده نام
بسکه در سوختن دشمن او بیتابست
شعله آتش یک لحظه ندارد آرام
شط بغداد بحسرت گذرد و از خاکش
بختور اشک، که سر بر قدمش داشت مدام
بود محبوس اگر گوهر پاکش چو نگین
حکم او لیک روان بود در آفاق تمام
پای در قید و دلش رسته ز قید عالم
تن اسیر قفس و، طائر جان عرش مقام
دامن پاک ز چشم گهر افشانش پر
همچو دامان طمع از کف آن رحمت عام
معدن از کوه چو سیلاب روان گشتی اگر
خواستی همت او مال برای انعام
گر دهندش بمحیط کرم او نسبت
آن قدر بحر زند جوش که آید بقوام
بسکه از رشک چراغ حرمش سوخته است
هیچ در سنگ نمانده است ز آتش جز نام
گر شبانی بر او شکوه برد از گرگی
شیر را تب همگی لرز شود بر اندام
پا گذرد اگر آوازه قدرش بر کوه
نتواند شرر از سنگ نهد بیرون گام
آب حملش بمثل گر گذرد از دل سنگ
طمع پختن از آتش طمعی باشد خام
موری از خانه خرابی کند ار شکوه به او
کوه را سیل چو رگ خشک شود بر اندام
سخنش ار چو شکر خواند اگر بی ادبی
دگر از شادی در پوست نگنجد بادام
گرد اشکال ز رخ مسأله ها می شستند
آب علمش چو روان میشدی از جوی کلام
نتوانند حق مدحت او کرد ادا
گر کنند اهل جهان جمله زبان از هم وام
کوشش واعظ دلخسته بجایی نرسد
مطلبی نیست مدیحش که پذیرد انجام!
سرو را، نیست مرا قدر ثناگویی تو
این قدر بس که ازین شهد کنم شیرین، کام
شرف هر دو جهان گر همه قسمت گردد
نرسد بیش ازینم که ترا بردم نام
دیگرم شکوه ز ناکامی دنیا غلط است
کز ثنای تو مرا هردو جهانست بکام
هرچ کم نیست مرا، گر نظر لطف تو هست
همچو مه کرده مرا پرتو مهر تو تمام
تاج سرهاست، هر آنکس که ترا خاک رهست
باشد آزاد زغم، آنکه ترا هست غلام
تا نشسته است مرا مهر تو در دل، دیگر
ننشیند ز ادب گرد ملال از ایام
دیدنی نیست رخم گر چه ز عصیان، لیکن
چشم دارم نظر مرحمتت روز قیام
با عذاب گنه خویش، گرفتم سازم؛
پیش اعدای تو مپسند شوم دشمنکام!
در ره مدح تو گر خامه درآید از پای
مینماید بدعا از دل و جان لیک قیام
تا که ساید علم صبح بگردون هر روز
تا بود زیر نگین خور تابان ایام
علم دین نبی، باد فلک سا دائم
دولت آل علی باد جهانگیر مدام
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در بیان کیفیت احوال پیری و آفرین سلطان رضا بحکم قضا حضرت امام علی بن موسی الرضا«ع »
تن تو چیست یکی خیمه و، ستونش جان
طناب، رشته روزی و، میخ آن دندان
چو میخ کنده شد از تند باد رفتن عمر
دگر چه چشم اقامت ز خیمه، ای نادان؟!
فگند باد اجل خیمه بر سرت چون گل
بروی خار علایق تو فرش گشته همان
بکش متاع دل خود برون ز خیمه تن
که کاروان حواس و قوی شدند روان
ببر طناب تعلق دلا ز خیمه تن
که بس قلندریت خیمه در ره جانان
بسالکان طریقت قبای تن بار است
پی برهنگی از خویشتن ببند میان
قد خمت ز عصا گشته لام الف یعنی:
که نیست جای اقامت کهن سرای جهان!
رسید وقت که از قید زندگی برهی
گذار روز و شب این بند را بود سوهان
چو شمع بر سرت افتاده آتش پیری
از آن چو اشک چکد از تو گوهر دندان
ز چشم رفته ترا نور و سرفتاده به پیش
گرفته پینکی خواب مرگت ای نادان
دگر مدار قوی دل، چو چشم گشت ضعیف
دگر مباش سبکسر، چو گشت گوش گران
بدست داد عصا ضعف پیریت، یعنی:
براه دوست سگ نفس را، ز خویش بران
دو مو شدی و، نشد حرص و آز یک مو کم
دو تا شدت قد و یکتا نگشت دل ز جهان
تمام کرده قضا نسخه حیات ترا
که از سفیدی مو میکشد بیاض بر آن
زمان زمان شودت تند آتش پیری
زنند روز و شب از هر طرف ز بس دامان
بچهره ات نفتاده است چین، که کلک قضا
کشیده بر ورق هستیت، خط بطلان
ز بس که صر صر ایام، از تو تند گذشت
ز غنچه دهنت ریخت خرده دندان
سر از خمیدگی قد بجای پا رفته است
برای راه عدم کرده است نقل مکان
براه ملک عدم، تا دواندت چون تیر
اجل گرفته ز قد خمت به پشت کمان
چرا جوان نکنی خویش را در این پیری
ز خاکبوس در شاه کشور ایمان؟!
رضا بحکم قضا، «حضرت امام رضا»
که در قلمرو دلهاست مهر او سلطان
ز دفتر کرم او، سحاب یک ورق است
که سطرش از رگ ابر است و، نقطه اش باران
بود کف گهر افشان او محیط کرم
بر او حباب صفت چشم جمله عالمیان
بجیب و دامن دریا نه در شهوار است
نشسته در عرق خجلت از کفش عمان
ز خجلت کف او، ابرها در آب و عرق
ز شرم همت او، گنج بخاک نهان
ز سیل ریزش احسانش ار کند رقمی
شود ز تندی آن خانه قلم ویران
شمیم خلقش، اگر شمه یی شود تحریر
بهر خطی که نویسند، میشود ریحان
دهند گر مه و خورشید هر دو پشت به پشت
نه رای انور او را شوند آینه دان
گرفته کشتی مه، چون قلندارن افلاک
زنند تا که به بازار جود او دوران
نه شیر پرده، به شیر فلک زند گر هی
برون ز پرده افلاک میجهد لرزان
ز رعشه، داغ پلنگان سیاهی اندازد
به خشم جانب کهسار گر شود نگران
ز بیم او بدل سنگ، آتش آب شود
خیال می گذرد گر زیاد شیشه گران
بسر هوای زمین سایی درش دارد
از آن شده است بصلب صدف گهر غلتان
به خاک درگه او افگنند تا خود را
کشند مهر و مه از شوق، هر طرف میدان
چه در گهی، که ز بهر رعایت ادبش
ز دور، هفت فلک بگذرند سجده کنان
نکرده است در آن بارگاه قندیلی
فتاده آتش از آن آفتاب در جان
چنان در اوست چراغ امیدها روشن
که شمع گریه عرق میکند ز خجلت آن
در اوست عود، ولی هر طرف بر آتش شوق
فتیله عنبرش از دود آه سوختگان
بخویش پیچد از آن، آب در گهر که چرا
سرشک نیست که گردد در آن حریم روان؟!
نه گنبذ است به شکل صنوبری، که بود
به سینه پیر فلک را دلی پر از ایمان
از اینکه جامه آن کعبه گشته اطلس چرخ
رواست گر کشد از فخر بر زمین دامان
برآسمان نبود کهکشان، که رفعت آن
کشیده است بطاق فلک خط بطلان
توان بدیده دل از ضریح او دیدن
که موج زن شده دریای رحمت یزدان
عجب که سر بتنی خاک را فرود آید؟
کشیده تا ببر آن جسم پاک را چون جان!
چو خاک درگه او باشدش هوا داری
بخویش بالد از آن دمبدم مرا عصیان
گناه و عفو نگردند آشنا باهم
اگر نه پای گذارد محبتش بمیان
سخن سزای مدیحش کجاست؟ معذور است
قلم ز عجز بمالد اگر زبان بزبان!
ز حرف و نقطه زند گه به نعل و گه به میخ
بلی کمیت قلم نیست مرد این میدان
تهی است دست زبان گر ز تحفه مدحش
پر است لیک ز نقد محبتش دل و جان
شها بدرگهت آورده ام رخی و، چه رخ؟
که در سیاهی خود گشته ز انفعال نهان!
سیاه رویم و، روی من است و این درگاه
تهی است دستم و، دست من است و آن دامان
چه گویم از دل چون سنگ خود؟ که از سختی
شود ز حرفش دندانه دار تیغ زبان!
بجان رسیده ام، از دست خویشتن فریاد!
غم زمانه امانم بریده است، امان!
بچهره آب رخی کز غبار درگه تست
روا مدار که ریزد بخاک راه خسان
ز دست منت دو نان بگیر واعظ را
چرا سگ تو بود در قلاده دگران!
امیدم آنکه کنم خاک آستانه تو
عبث نبسته ام این جسم زار را بر جان
ز لطف گر بسگ خویش دل دهی چه عجب؟
تو کز نهیب دهی جان بصورت شیران!
وسیله یی بکفم نیست بهر آزادی
بجز غلامیت ای دستگیر هردو جهان!
مرا چه حد، که کنم مدح تو؟ همینم بس
که باشمت یکی از جمله ثناگویان!
نمیرسد چو بدامان مدح او، واعظ
در آستین خموشی بکش تو دست زبان
بکار نخل دعا، تا ز چشمه سار دلت
بجویبار زبان آب مدح اوست روان
شود ز خاک چمن، تا چراغ گل روشن
بود ز آب صفا، تا رخ گهر تابان
ز خاک راهش روشن چراغ دل بادا
ز آب مهرش تابنده گوهر ایمان
واعظ قزوینی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - از نشاط گسستن و به غم پیوستن و ستایش امام هردو جهان حضرت علی نقی «ع »
چو گل مشو همه تن لب، برای خندیدن
که تندباد فنا میرسد بگل چیدن
چو میکشند گلاب روانت از گل تن
دگر بس است بساط شکفتگی چیدن
اجل بقصد تو تیغ دودم کشیده ز صبح
همان چو شعله شمعی تو گرم رقصیدن
کنون که صرصر پیری بنخل عمر وزید
بخود چو برگ خزان است جای لرزیدن
برین بساط مشو پهن همچو گل خندان
که هست وقت بساط نشاط برچیدن
بوقت خنده نه بیجاست اشک ریزی چشم
کند بحال تو بیباک گریه خندیدن
مباد ریختن آبرو بود، هش دار
بوقت خنده سرشکت بچهره غلتیدن!
چو گل بشادی ایام رو مده بسیار
که صد شکست رسد غنچه را ز خندیدن
چو خنده هرزه درایی دهان دریده که دید؟
نه شرط عقل بود، زو کناره نگزیدن!
بزور جهل درد بر تنت لباس وقار
مده چو غنچه گریبان بدست خندیدن
ز خنده لازم گل شد ز بس پریشانی
گلاب گشت و جدا زو نگشت پاشیدن
ز باد تفرقه خواهی که در امان باشی
مده چو غنچه تصویر ره بخندیدن
درین چمن گل شادی است غم، کند ز آن رو
ز خار دست تو خون گریه وقت گل چیدن
شوی بالفت عیش از خدای بیگانه
که می حرام شد از یار عیش گردیدن
شنیدم از لب پیر شکوفه این گفتار
که: غیر عقده دل نیست فیض خندیدن
ز خرمی شده پامال خلق سبزه و گل
بروی دست بود جای نی ز نالیدن
بود ز همدمی جاهلان بی تمکین
که جام را نرسد لب بهم ز خندیدن
ز فیض صحبت گفتار اهل علم و خرد
همیشه کار قلم گریه است و نالیدن
بود اگر بنظر فیض گریه چشم ترا
تمام گریه شادی است اشک باریدن
ز چشمه در اشک آب گر خورد چشمت
دگر نمیدودش دیده از پی دیدن
ز جوی گریه خورد آب نخلهای دعا
ز اشک شمع بود شعله گرم بالیدن
بناله نامه کند پاک از گنه سالک
که آب زنگ ز دل میبرد بنالیدن
بسوز و ساز شود باطن تو معنی خیز
تنور را بود این نان دهی ز تابیدن
بغم بساز گرت پایداری است هوس
که مست را اثر بیغمی است غلتیدن
شود غمی سبب راحت از غمی دیگر
رهد ز بارکشی اسب وقت لنگیدن
بکش ازین دو سه دینار دامن و، واشو
بسان غنچه برین خرده چند پیچیدن؟!
بخود مچین همه گر شاه چین و ما چینی
که چیده اند بساط تو بهر بر چیدن
ز ملک و مال چه ماند بکس، بجز غم و رنج؟!
ز دجله در کف دولاب چیست؟ نالیدن!
شکفتگی است غلط، باز غنچه شو ای گل
که تنگنای جهان نیست جای بالیدن!
مگر ز بندگی بنده گزیده حق
که هست خاک درش نور دیده دیدن
امام هر دو جهان:«حضرت علی نقی »
که ذکر نام خوشش چیست؟ شهد خاییدن!
باین امید که شاید بنام او باشد
جدا نمیشود از زر بسکه چسبیدن
یگانه گوهر دریای علم و جود و شرف
که هست پله قدرش فزون ز سنجیدن
در محیط شرف کز عزیزی اش بر سر
همیشه نه صدف چرخ راست لرزیدن
بنور مهر کند سایه کوه قدرش اگر
عجب که مهر تواند بچرخ گردیدن
ز نور بخشی خاک درش عجب نبود
که دیده ها بهم افتند بر سر چیدن
پی نزول غبار درش نباشد دور
روان کنند گر از خانه چشمها دیدن
ز پاس حرمت گرد حریم او چه عجب
که رنگ کس نتواند بچهره گردیدن؟!
بحشر صندل دردسر حساب شود
بر آستانه آن شاه جبهه ساییدن
دو لب ز ارض و سما داده اند گیتی را
برای درگه آن قبله گاه بوسیدن
ز بسکه در گهش از رحمت است تنگ فضا
گنه بخود نتواند ز بیم لرزیدن
ز ازدحام ملایک در آستانه او
چه سان رساند گنه خویش را ببخشیدن؟!
زرشک طاعت پاکان در آن خجسته حریم
عجب بتو به رسد جرمها ز کاهیدن
فلک به پنجه خورشید پیش رفعت اوست
همیشه در پی گردن ز شرم خاریدن
ز بار نسبت قدرش عجب نمیدانم
که آورد فرس چرخ را بلنگیدن
بجود او چو بود نسبتش، از آن دارد
همیشه ز آتش این شوق چشمه جوشیدن
چو درفشان شود آن بحر بی کنار، زند
محیط مهر خموشی به لب ز نالیدن
جواب مسأله اش از سئوال ز آن پیش است
که سائلش نکشد منتی ز پرسیدن
چو ماهتاب مدام آب فیض طاعت او
بروی سبزه شب بود گرم غلتیدن
سپهر راست پی جستجوی سایه او
چو ذره این همه در آفتاب گردیدن
برای دیدن اوج سپهر رفعت اوست
خور از خطوط شعاعی بچشم مالیدن
ز قابلیت ادراک فیض آن درگاه
نمیرسد به فلک جز ز دور گردیدن
شها تو مهر سپهر جلال و، من خاکم
ز مهر دور نباشد بخاک تابیدن!
ز زشتی عمل از بس ندیدنی است رخم
مگر بروی تو بخشش تواندم دیدن
غنی ز جنت و ایمن ز دوزخم سازد
مرا به مهر تو در حشر زنده گردیدن
امیدم آنکه نپیچد بنامه ام پرسش
مرا ز شرم بخود بس چو نامه پیچیدن!
شهنشها چه خسم من که تا مرا باشد
بگرد بحر ثنای تو حد گردیدن!
اگر چه نیست ثنای تو حد من، لیکن
من و در آرزوی آن بخویش پیچیدن
مرا که دست تمناست از گهر کوتاه
خوشم ز فکر و خیالش برشته تابیدن
مگر شود بشکر خایی مدایح تو
مرا تدارک ایام ژاژ خاییدن
چو نیست طالع گرد تو گشتنم، باری
من و بگرد خیالت همیشه گردیدن
بود بمدح تو غلتانی در سخنم
مرا شگون بخاک در تو غلتیدن
نداشت لایق شأن تو مدحتی واعظ
مگر ز روی خجالت سکوت ورزیدن
شود برشته دانش مگر در سخنش
بآب مدح تو شایسته پسندیدن
بپوش خلقت نورش ز خاک درگه خویش
که هست کار تو پیوسته عیب پوشیدن
زلال نور و ضیا تا ز چشمه مه و مهر
درین چمن شب و روز است گرم گردیدن
زلال حکم روان ترا بود یارب
همیشه در چمن روزگار غلتیدن
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۱ - در هجا
ای خواجه بخیل، که هرگز ندیده است
از شدت فشار گفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تودج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - قهوه و غلیان
هر دو دودند قهوه و غلیان
لیکن این یابس است و آن مایع
تا بکی زین دو دود خواهی کرد
خانه عمر خویش را ضایع؟!
واعظ قزوینی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - پند
غم همسایه خود خور که از آزادگیست
بر سر سایه خود بید صفت لرزیدن
شاه کامی کندت خانه دل زیر و زبر
خانه غنچه خرابست ز یک خندیدن
هر گز از سنگ جفا کم نشود شورش عشق
ترک شوری ننماید نمک از ساییدن
نشود کیسه وسعت تهی از دست کرم
کی شود پرتو خورشید کم از تابیدن؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بی رخصت دل زبان بگفتن مگشا
انگشت زبانست ترا عیب نما
گردد ز سخن نقص سخنگو ظاهر
ز آواز شود شکست چینی پیدا
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۳
نرمی، ز سر تو واکند غوغا را
سازد عاجز، ملایمت اعدا را
نرمان، آزار از درشتان نکشند
از سنگ چه نقص پنبه مینا را؟!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵
تا کام دهی، نفس بخود معجب را
گردی شب و روز مشرق و مغرب را
کرد است ترا اسیر، نفس سگ تو
کس دیده که سگ مرس کند صاحب را؟
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نبود چون نام، دشمنی انسان را
بی نام و نشانیست امان ایمان را
از من پدران مهربان گر شنوند
دیگر نکنند نام فرزندان را
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای دل رخ از این سرای فانی برتاب
جز در طلب جهان باقی مشتاب
دنیا لفظ است و، آخرت معنی آن
در لفظ مپیچ این همه، معنی دریاب!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
آنکو بدلش بیم گنه کمیاب است
گر دعوی دل کند، یقین کذاب است
اندک گنهی خراب سازد دل را
در خانه آیینه نمی سیلاب است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هر چند قبا درشت تر، ژنده تر است
بر قامت اهل علم زیبنده تراست
علم و هنر آب چشمه توفیق است
در ظرف سفال آب خوش آینده تر است