عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۶
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۷
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
دفتر کاینات می خوانم
معنیش حرف حرف می دانم
شانه را گر هزار دندانه است
یک حقیقت هویت آن است
گر بگویم هزار یک سخنست
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت و نور هر دو یک ذاتند
گرچه اندر ظهور آیاتند
ور ظهور است این منی و توئی
به مسما یکی به اسم دوئی
آنکه انسان کاملش نام است
نزد رندان چو باده و جامست
نوش کن جام می که نوشت باد
خم می دائما به جوشت باد
ساغر می مدام می نوشم
خلعت از جود عشق می پوشم
ما خراباتیان سرمستیم
در خرابات عشق پابستیم
می و جامیم و جان و جانانه
شاه و دُستور و کنج ویرانه
شیخ مرشد جنید بغدادی
مصر معنی و مشق دلشادی
غیر او نیست این سخن دریاب
دفتر کاینات می خوانم
معنیش حرف حرف می دانم
شانه را گر هزار دندانه است
یک حقیقت هویت آن است
گر بگویم هزار یک سخنست
یوسفی را هزار پیرهن است
ظلمت و نور هر دو یک ذاتند
گرچه اندر ظهور آیاتند
ور ظهور است این منی و توئی
به مسما یکی به اسم دوئی
آنکه انسان کاملش نام است
نزد رندان چو باده و جامست
نوش کن جام می که نوشت باد
خم می دائما به جوشت باد
ساغر می مدام می نوشم
خلعت از جود عشق می پوشم
ما خراباتیان سرمستیم
در خرابات عشق پابستیم
می و جامیم و جان و جانانه
شاه و دُستور و کنج ویرانه
شیخ مرشد جنید بغدادی
مصر معنی و مشق دلشادی
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۸
عارف راز حضرت معروف
چون سری سر او به او مکشوف
گفت سی سال شد که تا با یار
می کنم گفتگو درین بازار
من به او گفته ام سخن به خدا
خواجه گوید سخن کند با ما
سخن ما همه بود با دوست
که سمیع و بصیر و دانا اوست
هر که این سمع و این بصر دارد
سخنم سر به سر زبر دارد
بایزید آن همای ربانی
بلبل گلستان سبحانی
بود شهباز آشیانهٔ ما
محو در بحر بیکرانهٔ ما
گفت سلطان صورت معنی
با تو گویم که کیست آن یعنی
بایزید است بایزید یقین
در میان نیست این عجایب بین
از یقین دوئی پدید آمد
نام یک عین بایزید آمد
مژدگانی که بایزید نماند
میل او با یزید هیچ نماند
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود از این بی خودی خدا یابی
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید اینجا نایستی بگذر
سایهٔ اوست هستیت ای دوست
بگذر از سایه هر چه هستی اوست
چون سری سر او به او مکشوف
گفت سی سال شد که تا با یار
می کنم گفتگو درین بازار
من به او گفته ام سخن به خدا
خواجه گوید سخن کند با ما
سخن ما همه بود با دوست
که سمیع و بصیر و دانا اوست
هر که این سمع و این بصر دارد
سخنم سر به سر زبر دارد
بایزید آن همای ربانی
بلبل گلستان سبحانی
بود شهباز آشیانهٔ ما
محو در بحر بیکرانهٔ ما
گفت سلطان صورت معنی
با تو گویم که کیست آن یعنی
بایزید است بایزید یقین
در میان نیست این عجایب بین
از یقین دوئی پدید آمد
نام یک عین بایزید آمد
مژدگانی که بایزید نماند
میل او با یزید هیچ نماند
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود از این بی خودی خدا یابی
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید اینجا نایستی بگذر
سایهٔ اوست هستیت ای دوست
بگذر از سایه هر چه هستی اوست
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۹
بر سر آب خانه ای ز حباب
چون بسازند آبدان بر آب
گرچه آبست اصل و فرع آتش
ضد آبست آتش سرکش
ساقیا جام می به رندان ده
بوسه ای بر لب حریفان ده
واله ام چون موالی حیران
بر جمال قلندر ای یاران
می عشقش به طالع مسعود
می کنم نوش شادی محمود
عاشقی در قلندری می جو
دردمندی ز حیدری می جو
علم علم احمدی بستان
حکم آل محمدی برخوان
در خرابات باده نوشانیم
عاشق روی کهنه پوشانیم
صوفی و صفهٔ صفا مائیم
صوفیان را صفا بیفزائیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
پادشاهیم اگرچه درویشیم
خاک فقر از سریر شاهی به
بینوائی ز پادشاهی به
ای نسیم صبا کرم فرما
خوش روان شو به جنت المأوی
به خیالی که یار مستانست
در خرابات رند مست آنست
آنکه هم طالبست و هم مطلوب
هم محب منست و هم محبوب
برسانش سلام مستان را
بنوازش هزاردستان را
عذرخواهی کن و مکن تأخیر
گر چه کردیم ما بسی تقصیر
رند مستی که یاد ما فرمود
اولش خیر و عاقبت محمود
دولت وصل او مهیا باد
خاطر او مدام با ما باد
نظری کن به عین ما بنگر
عین ما را به عین ما بنگر
در همه آینه یکی می بین
آن یکی بین و بی شکی می بین
هرکه او را در آینه بیند
خوش حیاتی هر آینه بیند
موج و آب و حباب را دریاب
نظری کن به بحر و جو در آب
جامی از می بساز پر از می
همچو آب و حباب از یک شی
در گنجینه ای به ما بگشود
گنج اسما به ما عطا فرمود
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
عین ذات و صفات و اسم نگر
وحده لاشریک له می گو
همچو ما از یکی یکی می جو
سرّ توحید را عیان کردیم
این معانی به تو بیان کردیم
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یکیست بی من و تو
چون موحد اگر شوی تجرید
عین تجرید یابی از توحید
گر تو توحید همچو ما دانی
علم توحید را چنین خوانی
هر که را عشق علم توحید است
اول او مقام تجرید است
گر هزار است ور هزار هزار
یک وجود و کمال او بسیار
لی مع الله بدان به ذوق تمام
سر توحید فهم کن والاسلام
چون بسازند آبدان بر آب
گرچه آبست اصل و فرع آتش
ضد آبست آتش سرکش
ساقیا جام می به رندان ده
بوسه ای بر لب حریفان ده
واله ام چون موالی حیران
بر جمال قلندر ای یاران
می عشقش به طالع مسعود
می کنم نوش شادی محمود
عاشقی در قلندری می جو
دردمندی ز حیدری می جو
علم علم احمدی بستان
حکم آل محمدی برخوان
در خرابات باده نوشانیم
عاشق روی کهنه پوشانیم
صوفی و صفهٔ صفا مائیم
صوفیان را صفا بیفزائیم
عشق و معشوق و عاشق خویشیم
پادشاهیم اگرچه درویشیم
خاک فقر از سریر شاهی به
بینوائی ز پادشاهی به
ای نسیم صبا کرم فرما
خوش روان شو به جنت المأوی
به خیالی که یار مستانست
در خرابات رند مست آنست
آنکه هم طالبست و هم مطلوب
هم محب منست و هم محبوب
برسانش سلام مستان را
بنوازش هزاردستان را
عذرخواهی کن و مکن تأخیر
گر چه کردیم ما بسی تقصیر
رند مستی که یاد ما فرمود
اولش خیر و عاقبت محمود
دولت وصل او مهیا باد
خاطر او مدام با ما باد
نظری کن به عین ما بنگر
عین ما را به عین ما بنگر
در همه آینه یکی می بین
آن یکی بین و بی شکی می بین
هرکه او را در آینه بیند
خوش حیاتی هر آینه بیند
موج و آب و حباب را دریاب
نظری کن به بحر و جو در آب
جامی از می بساز پر از می
همچو آب و حباب از یک شی
در گنجینه ای به ما بگشود
گنج اسما به ما عطا فرمود
گنج و گنجینهٔ طلسم نگر
عین ذات و صفات و اسم نگر
وحده لاشریک له می گو
همچو ما از یکی یکی می جو
سرّ توحید را عیان کردیم
این معانی به تو بیان کردیم
سایه و شخص می نماید دو
در حقیقت یکیست بی من و تو
چون موحد اگر شوی تجرید
عین تجرید یابی از توحید
گر تو توحید همچو ما دانی
علم توحید را چنین خوانی
هر که را عشق علم توحید است
اول او مقام تجرید است
گر هزار است ور هزار هزار
یک وجود و کمال او بسیار
لی مع الله بدان به ذوق تمام
سر توحید فهم کن والاسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰
تو منی من تو ام ، توئی بگذار
بشنو از من تو هم دوئی بگذار
چیست نقش خیال ما و توئی
همچو خوابیست این خیال دوئی
آفتابست و عالمش سایه
سایه روشن به نور همسایه
عین اول یکیست تا دانی
عین اول سزد اگر خوانی
جام گیتی نماش می خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب ظاهر ماه
ما محبیم و او حبیب الله
آبروئی ز عین دریا جو
سر درّ یتیم از ما جو
نظری کن که نور دیدهٔ ماست
آنه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان فاضل
سید عالمست و ما بنده
بنده در خدمت است پاینده
نظری به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجینهٔ قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
آفتابست و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه خوانندش
اول انبیاء و آخر اوست
باطن اولیا و ظاهر اوست
همه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه تابعان او به تمام
بشنو از من تو هم دوئی بگذار
چیست نقش خیال ما و توئی
همچو خوابیست این خیال دوئی
آفتابست و عالمش سایه
سایه روشن به نور همسایه
عین اول یکیست تا دانی
عین اول سزد اگر خوانی
جام گیتی نماش می خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب ظاهر ماه
ما محبیم و او حبیب الله
آبروئی ز عین دریا جو
سر درّ یتیم از ما جو
نظری کن که نور دیدهٔ ماست
آنه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان فاضل
سید عالمست و ما بنده
بنده در خدمت است پاینده
نظری به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجینهٔ قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما بنمود
آفتابست و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه خوانندش
اول انبیاء و آخر اوست
باطن اولیا و ظاهر اوست
همه عالم طفیل او باشد
روح قدسی ز خیل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه تابعان او به تمام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۱
جو چه جوئی بیا و دریا جو
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گر چه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گر چه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در جمیع خوش بشمار
می یکی جام می فراوانست
همچو آب حیات یکسانست
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گلاب دانندش
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جوی و واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی جون
عین ما را به عین ما واجو
جامی از می ستان و خوش درکش
ساقی مست گیر و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق دریای بیکران مائیم
گر چه موجیم عین دریائیم
نور او را به نور او می بین
در همه نور او نکو می بین
خوش بود دیده ای که او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
آتشی از محبتش افروخت
غیرت غیر سوز غیرش سوخت
گر چه نقش و خیال می بینم
در خیال آن جمال می بینم
همه عالم حجاب و عین حجاب
غیر او نیست این سخن دریاب
بحر و موج و حباب دریابش
در همه عین آب دریابش
یک حقیقت مظاهرش بسیار
آن یکی در جمیع خوش بشمار
می یکی جام می فراوانست
همچو آب حیات یکسانست
یک وجود و صفات او بی حد
احد و واحد است و هم احمد
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گلاب دانندش
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
غیر او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج و بحر و جو آبند
عین ما را به عین ما یابند
ذره بی آفتاب کی باشد
قطره بی عین آب کی باشد
عقل اگر نقش غیر بنگارد
غیرت غیر سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بیند
هرچه بیند همه نکو بیند
ذات او یافتیم با اسما
نور او دیده ایم در اشیا
حرف حرف این کتاب را می دان
سر به سر حافظانه خوش می خوان
یک الف را سه نقطه می خوانش
هم الف را یگانه می دانش
از سه نقطه الف هویدا شد
الفی در حروف پیدا شد
الف از واو جوی و واو از نون
چون رها کن ولی بجو بی جون
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۲
صفت و ذات بین و اسم نگر
گنج و گنجینه و طلسم نگر
در چنین بحر بیکرانه در آ
نظری کن به عین ما در ما
جامی گیتی نما به دست آور
مظهر حضرت خدا بنگر
نقطه اصل گر چه ما دانی
هفت هیکل به ذوق برخوانی
آینه صد هزار می شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه ناتنها
گر بود با خدا بود همه جا
گوشهٔ چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان اگر گلی چیند
شیشهٔ پر گلاب را بیند
گر خرد را فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
جزو و کل را باعتبار سپار
کاعتباریست جزو و کل ای یار
جز خدا را احد نمی گوئیم
از احد جز خدا نمی جوئیم
در دو آئینه رو نمود آن یک
دو نماید یکی بود بی شک
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دوئی هویدا شد
اصل و فرعی به همدگر پیوست
هست پیوند ما به او پیوست
سخن عارفان از او باشد
لاجرم قولشان نکو باشد
او به او دیده می شود ای دوست
نظری گر کنی چنین نیکوست
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او ، او بود
احدی آمده کمر بسته
میم احمد به تخت بنشسته
گنج و گنجینه و طلسم نگر
در چنین بحر بیکرانه در آ
نظری کن به عین ما در ما
جامی گیتی نما به دست آور
مظهر حضرت خدا بنگر
نقطه اصل گر چه ما دانی
هفت هیکل به ذوق برخوانی
آینه صد هزار می شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه ناتنها
گر بود با خدا بود همه جا
گوشهٔ چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان اگر گلی چیند
شیشهٔ پر گلاب را بیند
گر خرد را فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
جزو و کل را باعتبار سپار
کاعتباریست جزو و کل ای یار
جز خدا را احد نمی گوئیم
از احد جز خدا نمی جوئیم
در دو آئینه رو نمود آن یک
دو نماید یکی بود بی شک
غرق آبند عالمی چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سایهٔ او به ما چو پیدا شد
از من و تو دوئی هویدا شد
اصل و فرعی به همدگر پیوست
هست پیوند ما به او پیوست
سخن عارفان از او باشد
لاجرم قولشان نکو باشد
او به او دیده می شود ای دوست
نظری گر کنی چنین نیکوست
نور رویش به چشم ما بنمود
چون بدیدیم نور او ، او بود
احدی آمده کمر بسته
میم احمد به تخت بنشسته
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۳
الف و میم و معرفت گفتیم
گوهر معرفت نکو سفتیم
ساقی ما عنایتی فرمود
می خمخانه را به ما پیمود
آنکه هم ناظر است و هم منظور
نور چشم است و از نظر منظور
در همه آینه نموده جمال
آینه روشنست خوش به کمال
هستی و هر چه هست بی او نیست
ور تو گوئی که هست نیکو نیست
به تعیُن یکی هزار نمود
بی تعین یکی تواند بود
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هر چه موجود بود از اشیا
همه باشند مظهر اسما
از مسمی تو اسم را می جو
موج و دریا به عین ما می جو
اسم و عین است و روح و جسم چهار
ظل یک ذات باشد آن ناچار
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان واصل
گوهر معرفت نکو سفتیم
ساقی ما عنایتی فرمود
می خمخانه را به ما پیمود
آنکه هم ناظر است و هم منظور
نور چشم است و از نظر منظور
در همه آینه نموده جمال
آینه روشنست خوش به کمال
هستی و هر چه هست بی او نیست
ور تو گوئی که هست نیکو نیست
به تعیُن یکی هزار نمود
بی تعین یکی تواند بود
به وجودند این و آن موجود
بی وجود ای عزیز نتوان بود
هر چه موجود بود از اشیا
همه باشند مظهر اسما
از مسمی تو اسم را می جو
موج و دریا به عین ما می جو
اسم و عین است و روح و جسم چهار
ظل یک ذات باشد آن ناچار
اسم اعظم طلب کن از کامل
زان که کامل بود بدان واصل
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۴
سخن عارفان به جان بشنو
این چنین گفتم آن چنان بشنو
بگذر از کثرت وز وحدت هم
بیش و کم را چه می کنی فافهم
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بی خودی خدا یابی
در سراپردهٔ حدوث و قدم
خوش بود گر نهی قدم به قدم
حال عالم به ذوق اگر دانی
آفتاب است و سایه می خوانی
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر حق بپردازی
همه جا آفتاب تابانست
نظری کن ببین که این آنست
جوهر است و عَرض همه عالم
به وجودند این و آن فافهم
زر یکی صورتش هزار نمود
سکهٔ سرخ بی شمار نمود
ذات او از صفات مستغنی است
وز همه کاینات مستغنی است
اثر این و آن مجوی آنجا
نام چبود نشان مجوی آنجا
این چنین گفتم آن چنان بشنو
بگذر از کثرت وز وحدت هم
بیش و کم را چه می کنی فافهم
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بی خودی خدا یابی
در سراپردهٔ حدوث و قدم
خوش بود گر نهی قدم به قدم
حال عالم به ذوق اگر دانی
آفتاب است و سایه می خوانی
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر حق بپردازی
همه جا آفتاب تابانست
نظری کن ببین که این آنست
جوهر است و عَرض همه عالم
به وجودند این و آن فافهم
زر یکی صورتش هزار نمود
سکهٔ سرخ بی شمار نمود
ذات او از صفات مستغنی است
وز همه کاینات مستغنی است
اثر این و آن مجوی آنجا
نام چبود نشان مجوی آنجا
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۵
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۶
عارفانه چو مومن آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
حکم اسلام را به پا می دار
سر موئی از آن فرو مگذار
در طریقت رفیق یاران باش
سر خود زیر پای ایشان باش
در حقیقت محققی می جو
وحده لاشریک له می گو
این نصیحت قبول کن از ما
تا درآئی به جنت المأوا
ره چنان رو که رهروان رفتند
راه رفتند و ناگهان رفتند
همرهی همچو نعمت الله جو
تا بیابی تو همره نیکو
خوش بگو لا اله الا الله
حکم اسلام را به پا می دار
سر موئی از آن فرو مگذار
در طریقت رفیق یاران باش
سر خود زیر پای ایشان باش
در حقیقت محققی می جو
وحده لاشریک له می گو
این نصیحت قبول کن از ما
تا درآئی به جنت المأوا
ره چنان رو که رهروان رفتند
راه رفتند و ناگهان رفتند
همرهی همچو نعمت الله جو
تا بیابی تو همره نیکو
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۷
ذکر حق ای یار من بسیار کن
تا توانی کار خوش در کار کن
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دور باش از مجلس نقش خیال
صحبتی می دار با اهل کمال
یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن
رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جو و راهی می سپار
گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال
گرم باش و آتشی خوش برفروز
بود و نابودت ز سر تا پا بسوز
معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو
هرچه بینی مظهر اسما نگر
هر که یابی دوستدار ما نگر
سیدی گر پیشت آید یا غلام
می رسان از ما سلامی والسلام
تا توانی کار خوش در کار کن
پاک باش و بی وضو یک دم مباش
جز که با پاکان دمی همدم مباش
دور باش از مجلس نقش خیال
صحبتی می دار با اهل کمال
یک سر موئی خلاف دین مکن
ور کند شخصی تو اش تحسین مکن
رهروان راه حق را دوست دار
رهروی می جو و راهی می سپار
گر بیابی جامی از زر یا سفال
نوش کن از هر دو جام آب زلال
گرم باش و آتشی خوش برفروز
بود و نابودت ز سر تا پا بسوز
معنی توحید جامع را بجو
از همه مصنوع صانع را بجو
هرچه بینی مظهر اسما نگر
هر که یابی دوستدار ما نگر
سیدی گر پیشت آید یا غلام
می رسان از ما سلامی والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۸
تا نگیری دامن رهبر به دست
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیدهٔ تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
کی ز گمراهی توانی بازرست
ره بیابان است و تو گمره کجا
ره توانی برد ای مرد خدا
دیدهٔ تو بسته و راهی دراز
بی دلیلی چون روی راه حجاز
رهروی کن در طریق نیستی
شاید اندر هیچ منزل نایستی
رهنمائی جو قدم در راه نه
گر روی در راه با همراه به
کار بی مرشد کجا گردد تمام
مرشدی باید مکمل والسلام
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۵۹
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰
بشنو اسماء الهی یادگیر
زان که هم واحد بود او هم کثیر
ما صفات و ذات اسما خوانده ایم
اسم را عین مسمی خوانده ایم
اسم اسمست اینکه می خوانیش اسم
کی چنین خوانی اگر دانیش اسم
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
عارفان ذات و صفت دانند اسم
بی صفت دانش کجا خوانند اسم
می تجلی دان و جامش عالم است
بودن این هر دو هر دو با هم است
جام و می دریاب چون آب و حباب
تا سؤال هر دو را یابی جواب
جام و می با همدگر همدم شدند
صورت و معنی به هم محرم شدند
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
از خودی در حضرت او دم مزن
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
آینه برداشت برقع برگشود
آن یکی از هر یکی او را نمود
در همه صورت تو آن معنی نگر
صورت و معنی خود یعنی نگر
سایه و خورشید از هم دور نیست
روشن است این چشم ما و کور نیست
برزخ است این حضرت و باشد در او
زین سبب غیب مضافی نام او
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفتم ای صاحب کمال
زان که هم واحد بود او هم کثیر
ما صفات و ذات اسما خوانده ایم
اسم را عین مسمی خوانده ایم
اسم اسمست اینکه می خوانیش اسم
کی چنین خوانی اگر دانیش اسم
در مقام جمع روشن شد چو شمع
آنچه مخفی بود اندر جمع جمع
عارفان ذات و صفت دانند اسم
بی صفت دانش کجا خوانند اسم
می تجلی دان و جامش عالم است
بودن این هر دو هر دو با هم است
جام و می دریاب چون آب و حباب
تا سؤال هر دو را یابی جواب
جام و می با همدگر همدم شدند
صورت و معنی به هم محرم شدند
نیستی و دم ز هستی می زنی
از منی بگذر اگر یار منی
از خودی در حضرت او دم مزن
ملک توحید از دوئی بر هم مزن
آینه برداشت برقع برگشود
آن یکی از هر یکی او را نمود
در همه صورت تو آن معنی نگر
صورت و معنی خود یعنی نگر
سایه و خورشید از هم دور نیست
روشن است این چشم ما و کور نیست
برزخ است این حضرت و باشد در او
زین سبب غیب مضافی نام او
با شهادت وجه او باشد مثال
چار حضرت گفتم ای صاحب کمال
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۱
اولا توحید کلی آن اوست
کل کلیّات در فرمان اوست
آنگهی ابلاغ جامع یافته
در همه مصنوع صانع یافته
کون جامع مظهر ذات صفات
سایهٔ حق آفتاب کائنات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد ازغیب الغیوب
صورت و معنی به هم آراسته
ظاهر و باطن به هم پیراسته
جمع کرده خلق و با خود همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام او
روح قدسی رند دُرد آشام او
چیست عالم بی وجود او عدم
می دهد جودش وجودی دم به دم
بندهٔ اوئیم و او سلطان ما
جسم و جان مائیم و او جانان ما
سرور مجموع رندان میر ماست
این چنین ساقی مستی پیر ماست
آفتابست او ولی نامش قمر
آفتابی در قمر خوش می نگر
نور او در چشم ما ظاهر شده
آمده منظور ما ناظر شده
کل کلیّات در فرمان اوست
آنگهی ابلاغ جامع یافته
در همه مصنوع صانع یافته
کون جامع مظهر ذات صفات
سایهٔ حق آفتاب کائنات
وجهی از امکان و وجهی از وجوب
در شهادت آمد ازغیب الغیوب
صورت و معنی به هم آراسته
ظاهر و باطن به هم پیراسته
جمع کرده خلق و با خود همدگر
همچو نوری می نماید در نظر
هفت دریا قطره ای از جام او
روح قدسی رند دُرد آشام او
چیست عالم بی وجود او عدم
می دهد جودش وجودی دم به دم
بندهٔ اوئیم و او سلطان ما
جسم و جان مائیم و او جانان ما
سرور مجموع رندان میر ماست
این چنین ساقی مستی پیر ماست
آفتابست او ولی نامش قمر
آفتابی در قمر خوش می نگر
نور او در چشم ما ظاهر شده
آمده منظور ما ناظر شده
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۲
چشم اهل مراقبت باید
که نظر را به غیر نگشاید
آینه صدهزار اگر شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه با تنها
چون بود با خدا بود همه جا
گوشهٔ چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان اگر گلی چیند
شیشهٔ پر گلاب را بیند
گر خرد را فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر او به پردازی
همه جا آفتاب تابان است
نظری کن ببین که این آن است
که نظر را به غیر نگشاید
آینه صدهزار اگر شمرد
در همه آینه یکی نگرد
خواه تنها و خواه با تنها
چون بود با خدا بود همه جا
گوشهٔ چشم سوی او دارد
نقش او در خیال بنگارد
در گلستان اگر گلی چیند
شیشهٔ پر گلاب را بیند
گر خرد را فروشد آن عاقل
نشود از خدای خود غافل
سایه و آفتاب بر من و تو
خط موهوم می نماید دو
خط موهوم اگر براندازی
خانه از غیر او به پردازی
همه جا آفتاب تابان است
نظری کن ببین که این آن است
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۳
گنج اسم اعظم از ذات و صفات
آشکارا کرده اندر کائنات
هر کجا کنجی است گنجی در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
معنی او گنج و صورت چون طلسم
در چنین گنجی بود آن گنج اسم
جام می باشد حبابی پر ز آب
نوش کن جامی که دریابی شراب
نسخهٔ اسما بجو یک یک بخوان
وحدت اسم و مسما را بدان
بی من و تو ، من تو ام تو هم منی
ور تو من گوئی و تو باشد منی
در مراتب آن یکی باشد هزار
در هزاران آن یکی را می شمار
آن یکی در هر یکی پیدا شده
قطره قطره آمده دریا شده
اسم اعظم گنج و اسما چون طلسم
نعمت الله را بجو دریاب اسم
آفتابی را ببین در ذره ای
عین دریا را نگر در قطره ای
آشکارا کرده اندر کائنات
هر کجا کنجی است گنجی در وی است
کنج هر ویرانه بی گنجی کی است
معنی او گنج و صورت چون طلسم
در چنین گنجی بود آن گنج اسم
جام می باشد حبابی پر ز آب
نوش کن جامی که دریابی شراب
نسخهٔ اسما بجو یک یک بخوان
وحدت اسم و مسما را بدان
بی من و تو ، من تو ام تو هم منی
ور تو من گوئی و تو باشد منی
در مراتب آن یکی باشد هزار
در هزاران آن یکی را می شمار
آن یکی در هر یکی پیدا شده
قطره قطره آمده دریا شده
اسم اعظم گنج و اسما چون طلسم
نعمت الله را بجو دریاب اسم
آفتابی را ببین در ذره ای
عین دریا را نگر در قطره ای
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۴
گوهر ار جوئی در این دریا بجو
سر آن درّ یتیم از ما بجو
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
هر چه می خواهی بیا از ما طلب
ساقی مستیم و جام می به دست
می خورند از جام ما رندان مست
ملک میخانه سبیل ما بود
آید اینجا هر که او ز اینجا بود
هر کجا رندی است ما را محرم است
هر کجا جامی است با ما همدم است
صورت ما مظهر معنی ماست
این و آن ، دو شاهد دعوی ماست
علم وجدانی است علم عارفان
علم اگر خوانی چنین علمی بخوان
قول ما صدیق تصدیقش کند
آن محقق نیک تحقیقتش کند
تا ننوشی می ندانی ذوق می
تا نگردی وی نیابی حال وی
مستم و خورده شراب بی حساب
هر که بیند گویدم خورده شراب
سر آن درّ یتیم از ما بجو
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
هر چه می خواهی بیا از ما طلب
ساقی مستیم و جام می به دست
می خورند از جام ما رندان مست
ملک میخانه سبیل ما بود
آید اینجا هر که او ز اینجا بود
هر کجا رندی است ما را محرم است
هر کجا جامی است با ما همدم است
صورت ما مظهر معنی ماست
این و آن ، دو شاهد دعوی ماست
علم وجدانی است علم عارفان
علم اگر خوانی چنین علمی بخوان
قول ما صدیق تصدیقش کند
آن محقق نیک تحقیقتش کند
تا ننوشی می ندانی ذوق می
تا نگردی وی نیابی حال وی
مستم و خورده شراب بی حساب
هر که بیند گویدم خورده شراب
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶۵
در صدف گوهری نهان گشته
آن نهان بر همه عیان گشته
صدف و گوهریم و دریا هم
نظری کن به عین ما فافهم
صدف ما اگر چنان باشد
درج درّ یتیم آن باشد
صدف و گوهرش به هم می بین
نظری کن به چشم ما بنشین
می و جامش به همدگر دریاب
خوش حبابی پر آب بر سر آب
هر صدف گوهری در او باشد
چون گهر باشدش نکو باشد
طلب گوهر ار کنی جانا
قدمی نه در آ در این دریا
گر تو دریا دل و گهر جویی
گوهر از خود بجو که تو اویی
موج و بحر و حباب و جویی تو
عین ما را بجو که اویی تو
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر
آن نهان بر همه عیان گشته
صدف و گوهریم و دریا هم
نظری کن به عین ما فافهم
صدف ما اگر چنان باشد
درج درّ یتیم آن باشد
صدف و گوهرش به هم می بین
نظری کن به چشم ما بنشین
می و جامش به همدگر دریاب
خوش حبابی پر آب بر سر آب
هر صدف گوهری در او باشد
چون گهر باشدش نکو باشد
طلب گوهر ار کنی جانا
قدمی نه در آ در این دریا
گر تو دریا دل و گهر جویی
گوهر از خود بجو که تو اویی
موج و بحر و حباب و جویی تو
عین ما را بجو که اویی تو
گنج و گنجینه و طلسم نگر
صفت و ذات بین و اسم نگر