عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۵ - پیدا کردن ریایی که عمل را باطل کند
بدان که خطر ریا اندر اول عبادت بود یا پس از فراغ یا اندر میان عبادت. آن که اندر اول عبادت بود و آن عبادت را باطل کند، چه اخلاص اندر نیّت شرط است، اخلاص بدین باطل شود. اما اگر ریا نه اندر اصل عبادت بود، چنان که مبادرت کند اندر نماز اندر اول وقت به سبب ریا و اگر تنها بودی اندر اصل نماز تقصیر نکردی، ثواب اول و وقت باطل شود، اما اصل نماز باید که باطل نشود و درست بود که نیت وی اندر اصل نماز به سبب دیانت محض است، همچنان که کسی اندر سرای غضب نماز کند فریضه گزارده آید، اگرچه عاصی است، لیکن عاصی به نفس نماز نیست. اینجا نیز مرائی به نفس نماز نیست بلکه به وقت است و اما اگر نماز به اخلاص تمام بکند پس خاطر ریا اندر آید و اظهار کند، نماز گذشته باطل نشود ولیکن بدین معاقب بود.
روایت کرده اند که یکی گفت دوش القبره برخوانده ام ابن مسعود رحمهم الله گفت، «نصیب وی از عبادت این بود». یعنی این اظهار که کرد. و یکی فرا رسول (ص) گفت، «روزه پیوسته دارم». گفت، «به روزه ای و نه به روزه ای» و گفته اند معنی آن است که چون بگفت عبادت باطل شد. و ظاهر نزدیک ما آن است که رسول (ص) و ابن مسعود از آن گفته اند که بدین بدانسته اند که اندر وقت عبادت از ریا خالی نبوده است، اما چون خالی بود بعید بود عبادتی که درست آمد و تمام شد، پس از آن باطل شود.
و نیز اندر معنی این حدیث گفته اند. از آن گفت که اندر روزه پیوسته نهی آمده است.
اما آنچه اندر میان عبادت اندر آید اگر اصل نیت عبدات را معدوم کند، نماز باطل شود. چنان که نظاره ای فرار سد و یا چیز گم کرده باشد یا پاداش آید و اگر مردمان نبودندی نماز ببریدی، از شرم نماز بکرد، این نماز باطل بود که نیّت عبادت هزیمت کرد. و این ایستادن برای مردمان است، اما اگر اصل نیّت بر جای باشد، لیکن از نظر مردمان نشاطی پدید آید و نماز نیکو کردن گیرد، نزدیک ما آن است که نماز باطل نشود اگرچه بدین ریا عاصی است، اما اگر کسی عبادت وی را بیند روی شاد شود بدان، حارث محاسبی گوید خلاف است که نماز وی باطل شود یا نه. و او می گوید من متوقّف بودم در این و اکنون غالب ظنّ من آن است که باطل شود. پس گفت اگر کسی گوید که مردی از رسول (ص) پرسید که من عمل پنهان دارم ولیکن چون پیدا گردد شاد شوم، رسول (ص) گفت، «تو را دو مزد حاصل شود یکی مزد سرّ و یکی مزد علانیّت» جواب وی آن است که این خبر مرسل است و اسناد وی متصّل نیست و باشد که بدین آن خواسته باشد که پس از فراغ ظاهر گردد و یا آن خواسته باشد که شاد به فضل حق تعالی شود اندر اظهار طاعت، چنان که پیش از این گفتیم، به دلیل آن که هیچ کس نگوید که شاد شدن به اطلاع مردمان سبب آن باشد که مزد زیادت شود، اگرچه سبب معصیت نبود. این است سخن حارث محاسبی و ظاهرترین نزدیک ما آن است که بدین قدر که شاد شود چون اندر عمل چیزی نیفزاید و اصل نیت بر جای بود و عمل به حکم آن نیت همی کند، بدین نماز باطل نشود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۶ - پیدا کردن علاج بیماری دل به ریا
بدان که این بیماری و علاج این واجب است و جز به جدی تمام علاج نپذیرد که این علتی است با مزاج دل آدمی آمیخته و اندر وی راسخ شده. علاج دشوار پذیرد و سبب صعوبت این بیماری آن است که آدمی از کودکی باز مردمان را می بیند که رو و ریا با یکدیگر نگاه می دارند و خود را اندر چشم یکدیگر همی آرایند و همه شغل ایشان یا بیشتر آن باشد و این طبع اندر دل کودک رستن گیرد و هر روز زیادت همی شود تا آنگاه که عاقلی تمام شود و بداند که این کار زیانکاران است و آن عادت غالب شده باشد و محو کردن آن دشوار گشته باشد. و هیچ کس از این بیماری خالی نباشد و این مجاهدت فرض عین همه خلق است و اندر معالجت دو مقام است: یکی طلب مسهل که مادت این از باطن ببرد و قلع کند و این مرکب است از علم و عمل:
اما علمی آن است که ضروری بشناسد که آدمی آنچه کند از آن کند که وی را لذتی باشد در وقت. چون شناسد که ضرر آن اندر عاقبت به درجه ای است که طاقت آن ندارد دست بداشتن بر وی سهل شود، چنان که بداند که در انگبین زهر قاتل است و اگرچه بر وی حریص بود از وی حذر کند. و اصل ریا اگرچه بر جمله با دوستی جاه و منزلت آید، ولیکن سه بیخ دارد: یکی دوستی محمدت ثنا، دوم بیم نکوهیدن و مذمت، سیم طمع اندر مردمان. و برای این بود که اعرابی رسول را گفت که چه گویی در مردی که جهاد کند برای حمیت یا برای آن که مردی وی را ببیند یا حدیث وی کنند؟ رسول (ص) گفت، «هرکه جهاد بدان کند تا کلمه توحید غالب شود وی اندر راه حق تعالی است» و این همه اشارت به طلب ذکر و ثنا و بیم مذمت است. و رسول (ص) گفت، «هرکه غزا کند تا زانوبند شتری به دست آرد وی را جز آن نیست از غزا که نیت کرده است».
پس حاصل ریا از این سه اصل آید. اما شره ثنای خلق باید که بشکند بدان که بیندیشد از فضیحتی خویش اندر قیامت که بر سر ملا منادی کنند، «یا مرایی یا فاجر یا گمراه! شرم نداشتی که طاعت حق تعالی به حدیث مردمان بفروختی و دل خلق نگاه داشتی و به رضای خالق باک نداشتی و دوری از حق تعالی اختیار کردی تا به خلق نزدیک شوی و قبول خلق از قبول حق دوست تر داشتی و به مذمت خالق رضا دادی با ثنای خلق؟ هیچ کس نزدیک تو از حق تعالی خوارتر نبود که رضای همه بجستی و به خط وی باک نداشتی؟» چون عاقل از این فضیحت بیندیشد داند که ثنای خلق بدین قیام نکند خاصه که باشد که آن طاعت که همی کند سبب رجحان کفه حسنات خواهد بود، چون به ریا تباه گردد سبب رجحان کفه سیئات شود. اگر این ریا نکردی رفیق انبیاء و اولیاء خواستی بود. اکنون بدین ریا اندر دست زبانیه افتاد و رفیق مهجوران شد. و این همه به رضای خلق کرد و رضای خلق هرگز خود حاصل نیاید که تا یکی خشنود شود دیگری ناخشنود گردد. و اگر یکی ثنا گوید یکی مذمت کند. و آنگاه اگر همه ثنا گویند به دست ایشان نه روزی وی است و نه عمر وی و نه سعادت دنیا و سعادت آخرت. جهلی تمام بود که دل خود اندر حال پراکنده کند و اندر خطر عقاب و مقت افکند برای چنین غرض. و امثال این باید که بر دل خود تازه همی دارد.
و اما طمع را بدان که گفته ایم اندر کتاب دوستی مال علاج کند و با خویشتن تقدیر کند که این طمع وفا نکند و اگر کند با مذلت و منت بود و رضای حق تعالی فوت شود به نقد و دلهای خلق مسخر نشود الا به مشیت حق تعالی، چون رضای حق تعالی حاصل کند وی دلها را خود مسخر وی گرداند. و چون رضای حق تعالی حاصل نکند، فصیحتی وی آشکارا شود و دلها نیز نفور گردد، و اما علاج مذمت بدان کند که با خویشتن گوید که اگر به نزدیک حق تعالی ستوده بود نکوهش خلق وی را زیان ندارد و اگر نکوهیده بود ثنای خلق هیچ سود ندارد و اگر راه اخلاص گیرد و دل از پراکندگی خلق پاک دارد، همه دلها را حق تعالی به دوستی وی آراسته کند و اگر نکند خود زود بود که ریا و نفاق وی بشناسند و آن مذمت که از آن همی ترسد به وی رسد و رضای حق تعالی فوت شود و چون دل حاضر کند و یک همت و یک اندیشه شود، اندر اخلاص و از مراعات دل خلق خلاصی یابد، انوار به دل وی پیوسته شود و لطایف و مدد عنایت متواتر شود و راه حلاوت و لذت آن بر وی گشاده شود.
اما علاج عملی آن بود که خیرات و طاعات خویش را همچنان پنهان دارد که کسی فواحش و معاصی پنهان دارد تا عادت کند به قناعت کردن اندر طاعت کردن به علم حق تعالی و این اندر ابتدا دشوار بود، ولیکن چون جهد کند بر وی آسان شود و لذت اخلاص و مناجات بیابد و چنان شود که اگر خلق نیز بینند وی خود از خلق غافل باشد.
مقام دوم تسکین خاطر ریاست، چون خاطر ریا پدید آید اگرچه به مجاهدت چنان کرد که طمع از مال خلق و از ثنای خلق ببرید و همه اندر چشم وی حقیر شد، ولیکن شیطان اندر میان عبادت خاطرهای ریا اندر پیش آوردن گیرد: اول خاطر آن بود که بداند که کسی را اطلاع افتاد یا امید آن است که اطلاع افتد. دوم رغبتی باشد که اندر نفس پدید آید که بداند که وی را منزلتی بود نزدیک ایشان. سیم قبول این رغبت بود تا عزم کند که تحقیق گرداند و جهد باید کرد تا اول خاطر را دفع کند و بگوید که اطلاع خلق چه کنم که خالق مطلع است و مرا اطلاع وی کفایت است و کار من به دست خلق نیست. اگر خاطر دوم اندر رغبت قبول بجنبد آنچه از پیش برخویشتن تقدیر کرده است با یاد آورد که قبول ایشان با رد و مقت حق تعالی چه سود تا از این اندیشه کراهیتی پدید آید اندر مقابله آن رغبت، پس آن شهرت وی را به قبول خلق همی خواند و این کراهیت وی را منع همی کند. و آن که غالب وی کراهیت بود، نفس مطیع وی گردد، پس اندر مقابله آن سه خطر سه کار دیگر باشد:
یکی معرفت آن که در لعنت و سخط حق تعالی خواهد بود، دوم کراهیتی که از این معرفت تولد کند، سیم بازایستادن و دفع کردن خاطر ریا را و باشد که شهوت ریا چنان زحمت کند که اندر دل جای نماند معرفت و کراهیت را و فرا دیدار نیاید اگرچه پیش از آن بسیار بر خود تقدیر کرده باشد. و چون چنین بود دست شیطان را بود و این همچنان بود که خویشتن را بر حلم راست بنهد و آفت خشم با خویشتن تقدیر کند. چون فراآن وقت رسد خشم غلبه گیرد و همه فراموش کند و باشد که معرفت حاضر شود و بداند که همه ریاست ولیکن چون شهوت قوی باشد کراهیت پدید نباشد و باشد که کراهیت نیز بود ولیکن با آن شهوت برنیاید و دفع نتواند کرد و به قبول خلق میل کند و بسیار عالم بود که سخن همی گوید و همی داند که به ریا همی گوید و آن خسران وی است و توبه تاخیر همی کند. پس دفع ریا به مقدار قوت کراهیت باشد و قوت کراهیت به مقدار قوت معرفت بود و قوت معرفت به مقدار قوت ایمان بود و مدد این از ملایکه باشد و ریا به مقدار قوت شهوت دنیا باشد و مدد آن از شیاطین شده و دل بنده میان دو لشگر متنازع بود و وی را به هریکی شبهتی است. چون یک شبهه بر وی غالبتر بود، اثر وی را قابلتر بود و میل به وی بیش کند و این شبهه از پیش فراگرفته باشد، که بنده پیش از نماز با خویشتن چنان کرده بود که اخلاق ملایکه بر وی غالبتر باشد یا چنان که اخلاق شیاطین بر وی غالبتر باشد، پس اندر میان عبادت چون خاطر ریا اندر رسد آن پدید آمدن گیرد. و تقدیر ازل و رای این همه وی را همی تازند تا بدانجا که نصیب وی آمده است از قسمت ازلی از غلبه شبهه ملایکه یا شبهه شیاطین.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۷ - فصل (راه از بین بردن وسوسه ریا)
چون متقاضی شهوت ریا را خلاف کردی و به دل آن را کاره بودی، اگر اندر طبع شهوت و وسوسه آن بماند تو بدان ماخوذ نباشی که آن طبع آدمی است و تو را نفرموده اند که طبع خویش را باطل کن، بلکه فرموده اند که وی را مغلوب و مقهور و زیردست بکن تا تو را اندر هاویه نیفکند. چون قدرت آن یافتی که آنچه فرمود نکردی دلیل است که وی مقهور و زیر دست است. این کفایت باشد اندر گزاردن حق تکلیف و کراهیت و مخالفت تو. آن شهوت را کفارت آن شهوت است، به دلیل آن که صحابه رسول (ص) را گفتند که ما را خاطرها همی اندر آید که اگر ما را از آسمان بیندازند بر ما آسانتر بود از آن و ما آن را کاره ایم. رسول (ص) گفت، «هان یافتید این حال؟» گفتند، «آری»، گفت، «آن صریح ایمان است و آن خاطرها اندر حق تعالی بوده است و صریح ایمان کراهیت آن است نه آن. چون کراهیت آن را کفارت می بود پس آنچه به وسواس خلق تعلق دارد اولیتر که به کراهیت محو افتد»، اما شیطان که کسی را بیند که قوت مخالفت نفس یافت و مخالفت شیطان اندر وسوسه. شیطان وی را حسد کند و به وی نماید که صلاح وی اندر آن است که به مجادله با شیطان مشغول بود. اندر این وسوسه و آن دلمشغولی لذت مناجات را ببرد و این خطاست و این بر چهار درجه باشد: یکی آن که به مجادله با وی مشغول باشد و این روزگار ببرد. دوم آن که بر این اقتصار کند که وی را تکذیب کند و دفع کند و با سر مناجات شود. سیم آن که به تکذیب و دفع نیز مشغول نشود که داند که آن نیز بعضی روزگار ببرد، هم به وی التفات نکند و اندر مناجات همی رود. چهارم آن که زیادت جهدی و حرصی بر اخلاص فراپیش گیرد. که داند که شیطان را از آن خشم آید و به وی خود التفات نکند. و تمامترین این است که شیطان چون از وی این بداند طمع از وی ببرد.
و مثل این چون چهار کس بود که به طلب علم همی شوند. حاسدی اندر راه ایشان بایستد و یکی را منع همی کند و وی فرمان او نبرد ولیکن با وی به جنگ ایستد و روزگار بدان همی برد و آن دیگر را منع کند، وی دفع کند و به خصومت بنایستد و آن سیم خود به دفع نیز بنایستد. همچنان می رود تا هیچ روزگار وی نشود و آن چهارم را منع کند و او خود به وی التفات نکند و همچنان می رود و مشغول نشود بلکه التفات نکند و به شتاب رفتن گیرد. این حاسد از دوی اول چیزی از مراد خود حاصل کرد و از سیم هیچ مراد حاصل نکرد و از چهارم با آن که هیچ مراد حاصل نکرد زیادت چیزی وی را حاصل شد و اگر از همه پشیمان نشود از منع این بازپسین پشیمان شود و گوید کاشکی نکردمی. پس اولیتر آن بود که اندر وسوسه و مناظره آن تا تواند بناویزد و بزودی با سر مناجات شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۸ - پیدا کردن رخصت اندر اظهار طاعت
بدان که اندر پنهان داشتن طاعت فایده آن است که از ریا خلاص یابد و اندر اظهار فایده بزرگ است و آن اقتدای خلق است به وی و تحریک رغبت خلق است اندر خیر و برای این است که حق تعالی بر هردو ثنا گفته است که ان تبدوا الصدقات فنعما هی و ان توتوها الفقراء فهو خیر لکم. گفت، «اگر صدقه آشکارا دهی نیک است و اگر پوشیده کنی نیکوتر».
و یک روز رسول (ص) مالی می خواست. انصاریی صرّه زر بیاورد. چون مردمان بدیدند مال آوردن گرفتند. رسول (ص) گفت، «هرکه سنتی نیکو بنهد که وی را بدان متابعت کنند، وی را هم مزد خود بود و هم مزد موافقت دیگران». و همچنین کسی که به غزو خواهد شد یا به حج خواهد شد بیشتر ساز آن بکند و بیرون آید تا مردمان حریص شوند و یا چون به شب نماز کند آواز بردارد تا دیگران بیدار شوند. پس حقیقت آن است که اگر از ریا ایمن بود و اظهار سبب اقتدا و رغبت دیگران باشد این فاضلتر. و اگر شهوت ریا حرکت خواهد کرد و وی را رغبت دیگران سود ندارد، پوشیده داشتن اولیتر.
پس هرکه عبادت ظاهر خواهد کرد باید که جایی اظهار کند که ممکن بود که کسی به وی اقتدا کند که کس باشد که اهل وی به وی اقتدا کند و اهل بازار نکنند و کس باشد که اهل بازار کنند و اهل وی نکنند و دیگر آن که دل خویش را مراقبت کند که بیشتر آن باشد که شهوت اندر باطن پوشیده باشد و وی را به عذر اقتدای دیگران فرااظهار کردن دارد تا هلاک شود. و مثل این چون کسی باشد که سباحت نداند و غرقه خواهد شد، دیگری را نیز دست گیرد تا هردو لاک شوند.
و مثل مرد قوی چون کسی باشد که استاد بود و به سباحت خود برهد و دیگران را نیز بگذراند و این درجه انبیا و اولیاست و نباید که کسی بدان غره شود و عبادتی که پنهان توان داشت ندارد و علامت صدق اندر این آن بود که تقدیر کند که اگر وی را گویند تو طاعت خویش دار تا مردمان بدان عابد دیگر اقتدا کنند و مزد تو همچون مزد اظهار باشد، اگر اندر خویشتن رغبتی یابد اندر اظهار، آن است که منزلت خویش همی جوید نه ثواب آخرت.
طریق دیگر اندر اظهار آن بود که پس از فراغ آن طاعت بگوید که چه کرده ام و از این نیز نفس را لذت و شرب باشد و باشد که زیادت حکایت کند، واجب باشد که زبان نگاه دارد و اظهار نکند تا آنگاه که مدح و ذم خلق نزدیک وی برابر بود و قبول و رد ایشان یکسان شود و آنگاه چون داند که اندر گفتن تحریک رغبت خیر است اندر دیگران بگوید و چنین بسیار گفته اند بزرگانی که اهل قوت بوده اند. سعد بن معاذ رحمهم الله گفت، «تا مسلمان شده ام هیچ نماز نکرده ام که اندر آن نفس من حدیثی کرده است جز آن که با وی گفته آید اندر آخرت و وی خواهد گفت اندر جواب و هیچ چیز نشنیده ام از رسول (ص) که نه یقین دانستم که حق است». و عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد برخیزم کارها بر من دشوار بود یا آسان بود که ندانم خیر من در کدام است». و ابن مسعود رحمهم الله گفت، «به هر حال که بامداد برخیزم آرزو نکنم که برخلاف آن باشد». و عثمان گفت، «تا بیعت کرده ام با رسول (ص)، عورت را به دست راست نپرماسیده ام و سرود نگفته ام و دروغ نگفته ام». بوسفیان رضی الله عنه به وقت مرگ گفت، «مگوئید بر من که تا مسلمان شده ام هیچ گناه نکرده ام» و عمر بن عبدالعزیز رضی الله عنه گفت، «هیچ قضا نکرد خدای عزوجل بر من که خواستمی که نکردی و هیچ شادی نمانده است مرا مگر در آنچه حق تعالی تقدیر کرده باشد». و این همه سخنهای اهل قوت است و نباید که ضعفا بدین غره شوند.
و بدان که خدای را تعالی اندر کارها تعبیه هاست که کسی بدان راه ندارد و اندر زیر هر شری خیرات است که ما بدان راه نبریم و اندر ریا بسیار خیرات است خلق را، اگرچه هلاک مرایی است که بسیار کس به ریا کارها کنند که دیگران پندارند که به اخلاص همی کنند و بدیشان اقتدا کنند و حکایت کنند که اندر بصره بامداد چنان بودی که به هر کوی که فروشدندی، آواز قرآن و ذکر شنیدندی و بدان رغبت زیادت همی شدی. پس یکی کتابی کرد اندر دقایق ریا و آن همه دست بداشتند و رغبتها بدان سبب فاتر شد و گفتند که کاشکی این کتاب نکردی پس مرایی فدای دیگران باشد که وی هلاک می شود و دیگران را به اخلاص همی خواند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۹ - پیدا کردن رخصت در پنهان داشتن معصیت
بدان که ظاهر کردن عبادت باشد که ریا بود، اما معصیت پنهان داشتن به همه وقتی روا بود به سبب هفت عذر:
عذر اول آن که خدای تعالی فرموده است که فسق و معصیت پنهان دارید و رسول (ص) گفت، «هرکه چیزی از فواحش بر وی برود باید که پرده حق تعالی بر آن نگاه دارد».
عذر دوم آن که چون در این جهان پوشیده بماند بشارتی بود که امید آن باشد که اندر آن جهان نیز پوشیده بماند.
عذر سیم آن که ترسد از ملامت مردمان دل وی مشغول شود و بر وی عبادت بشولیده گردد و دل وی پراکنده گردد.
عذر چهارم آن که دل از ملامت و مذمت رنجور شود و این طبع آدمی است و رنجور بودن از ملامت و حذر کردن از وی حرام نیست و برابر دشمن مذمت و محمدت از نهایت توحید است و هرکس بدان نرسد، اما طاعت کردن از بیم مذمت روا نبود که طاعت باید که به اخلاص باشد، و صبر کردن بر آن که حمد و ثنا نباشد آسان بود، اما صبر کردن بر مذمت دشوار بود.
عذر پنجم آن که ترسد که به وی قصد کنند و وی را برنجانند و شرع بدین رخصت داده است که اگر حد نیز بر وی واجب بود پنهان دارد و توبه کند، پس از شری دیگر حذر کردن روا باشد.
عذر ششم آن که شرم دارد از مردمان. و شرم محمود است و از ایمان است و شرم دیگر است و ریا دیگر.
عذر هفتم آن که ترسد که چون اظهار کند فاسقان به وی اقتدا کنند و در معصیت کردن دلیر شوند. چون بدین نیت ها پوشیده دارد معذور باشد و اگر نیتش آن بود تا خلق پندارند که وی مردی باورع است این ریا باشد و حرام بود، اما اگر کسی چنان بود که ظاهر و باطن وی برابر بود این درجه صدیقان است و این بدان باشد که اندر باطن هیچ معصیت نکند، اما چون کرده باشد اگر گوید که هرچه حق عزوجل می داند گو خلق نیز می دان و این از جهل بود و نشاید، بلکه سر حق تعالی نگاه داشتن واجب بود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۰ - پیدا کردن رخصت دست بداشتن از خیرات از بیم ریا
بدان که طاعت بر سه درجه است: یکی آن است که به خلق تعلق ندارد چون نماز و روزه و یکی آن است که به خلق تعلق دارد چون خلافت و قضا و ولایت، یکی آن است که هم در خلق اثر کند و هم اندر عامل چون وعظ و تذکیر.
قسم اول که به حق تعلق دارد چون نماز و روزه و حج، نشاید دست بداشتن از بیم ریا اصلا نه فریضه و نه سنت، ولیکن خاطر ریا اگر ابتدای عبادت اندر آید یا اندر میانه، جهد کند تا دفع افتد و نیت عبادت تازه کند و به سبب دیدار خلق اندر عبادت نیفزاید و نکاهد، مگر جایی که نیت عبادت خود هیچ نماند و همه ریا بود، آنگاه این خود عبادت نبود اما تا اصل نیت همی ماند نشاید که عبادت دست بدارد.
فضیل می گوید، «ریا آن باشد که از عبادت دست بدارد از بیم نظر خلق، اما چون عبادت کند برای خلق آن شرک بود و بدان که شیطان آن خواهد که تو عبادت نکنی و چون عاجز آید تو را گوید: مردمان همی نگرند و این ریاست نه طاعت. تا به تلبیس تو را از طاعت بازدارد. اگر بدین التفات کنی و بگریزی و به مثل اندر زیر زمین شوی هم این بگوید که مردمان همی دانند که بگریخته ای و زاهد شده ای و این نه زهد است که این ریاست. پس طریق آن باشد که با وی گویی دل با خلق داشتن و به ترک طاعت بگفتن به سبب ایشان هم ریاست، بلکه دیدن و نادیدن خلق برابر است. همان عادت که داشته ام همی کنم و انگارم که خلق نمی بینند، چه دست بداشتن از بیم خلق چنان بود که کسی گندم به غلام خود دهد که پاک کن. وی بنه کند و گوید ترسیدم که اگر پاک کردمی صافی نتوانستمی کردن. گویند ای ابله! اکنون اصل دست بداشتی و در این نیز هم پاک کردن حاصل نیامد. پس بنده را به اخلاص اندر عمل بود.
اما آنچه از ابراهیم نخعی حکایت کرده اند که قرآن همی خواندی چون کسی در شدی مصحف فراهم کردی و گفتی نباید که ببینند که ما همواره قرآن می خوانیم. این از آن بوده باشد که دانسته باشد که چون کسی اندر آید سخن باید گفت و از قرآن خواندن دست بباید داشت، پس پوشیده داشتن اولیتر دیده باشد. حسن بصری همی گوید که کس بودی که چون او را گریستن فرو آمدی بپوشیدی تا مردمان وی را نشناسند و این روا بود که گریستن ظاهر بر نگاه داشتن گریستن اندر باطن فضیلتی ندارد که نه عبادتی باشد که دست بداشته بود. و می گوید که کس بودی که خواستی که چیزی از راه برگیرد و برنگرفتی تا وی را به پارسائی نشناسند. و این حکایت حال ضعیفی باشد که بر خویشتن ترسیده باشد که خلق وی را بدانند و عبادت ها بر وی بشولیده شود، اما از این حذر کردن از بیم شهوت نه نیک باشد، بلکه بباید کرد و ریا را دفع کرد، مگر کسی که ضعیف باشد و صلاح خود اندر آن داند، و این صفت نقصان بود.
قسم دوم آن بود که به خلق دارد چون قضا و ولایت و خلافت. و این از عبادات بزرگ است چون به عدل آراسته بود. و چون بی عدل بود از معاصی بزرگ است.
هرکه بر خویشتن ایمن نبود که عدل تواند کرد بر وی حرام باشد قبول کردن که آفت اندر این عظیم است، نه چون نماز و روزه و صدقه که اندر آن لذتی نیست که لذت این اندر آن بود که مردمان بینند، اما ولایت راندن را که لذتی عظیم است و نفس اندر وی پرورده شود، کسی را شاید که خود ایمن بود، اما اگر کسی خویشتن را آزموده باشد پیش از ولایت و امامت برزیده بود اندر کارها ولیکن ترسد که چون به ولایت رسد متغیر شود و از بیم عزل مداهنت کند اندر این خلاف است. گروهی گفته اند قبول کند که این گمانی بیش نیست، چون خویشتن آزموده است اعتقاد بر آن باشد. و درست تر به نزدیک ما آن است که نشاید قبول کردن که نفس آنگاه که وعده دهد که به انصاف خواهد بود و باشد که این عشوه بود و چون به ولایت رسد بگردد. و چون از پیش تردد همی نماید غالب آن بود که بگردد، حذر اولیتر بود. و ولایت جز کار اهل قوت نباشد. و ابوبکر رضی الله عنه فرا رافع گفت که هرگز ولایت قبول مکن و اگر همه بر دو کس. پس چون صدیق ولایت خلافت قبول کرد، رافع گفت، «نه مرا نهی کردی و اکنون خود قبول کردی؟» گفت، «تو را هنوز نهی می کنم. و لعنت خدای بر آن باد که عدل نکند». و مثل اعتراض ضعیف چنان بود که مردی فرزند خود را منع کند از آن که به کنار آب شود و خود در میان آب شود که سباحت داند. پس اگر کودک نیز همان کند هلاک گردد و هرگاه که سلطان ظالم بود اندر قضا عدل نتواند کرد و مداهنت لازم آید، نشاید قضا قبول کردن و نه هیچ ولایت دیگر. و اگر قبول کند بیم عزل عذر نبود مداهنت، بلکه عدل باید کرد تا عزل کنند، به عزل شاد باید بود، اگر ولایت برای حق تعالی می کند.
قسم سیم وعظ و فتوی و تدریس و روایت حدیث. و اندر این نیز لذتی عظیم بود و ریا بدین بیشتر از آن راه یابد که نماز و روزه. و این به ولایت نزدیک است و این مقدار فرق است که تذکر و وعظ و اخبار چنان که شنونده را سود دارد گوینده را نیز سود دارد و به دین دعوت کند و از ریا بازدارد و ولایت چنین نباشد. پس اگر کسی را در این ریا پیش آید در دست بداشتن از این نظر است و گروهی نیز از این گریخته اند. بیشتر صحابه که از ایشان فتوی پرسیدندی با دیگری حوالت کردندی. و بشر حافی چنذین قمطره حدیث زیر خاک کرد و گفت، «شهوت محدثی می بینم در خود اگر ندیدمی روایت کردمی». و چنین گفته اند سلف که حدثنا بابی است از بابهای دنیا و هرکه گوید حدثنا گوید که مرا در پیشگاه نشایند.
و یکی از عمر رضی الله عنه دستوری خواست تا بامدادان مردمان را پند دهد. او را منع کرد و گفت، «ترسم که بامداد اندر خویشتن افکنی که بثر پارسی». ابراهیم تیمی همی گوید، «چون شهوت سخن بینی سخن مگو و خاموش باش و چون شهوت خاموشی بینی سخن گوی». پس اختیار نزدیک ما آن است اندر این که محدث و مذکر اندر دل خود نظر کند. اگر هیچ نیت طاعت حق تعالی به گفتار در دل خویش می بیند با خاطر ریا به هم، دست بندارد و همی گوید و این نیت درست اندر دل خود تربیت همی کند تا قوی تر همی شود. و حکم این حکم نماز سنت و نوافل بود که به خاطر ریا دست بندارد اگر اصل نیتی همی یابد، به خلاف ولایت که چون آمیخته شد اندیشه گریختن از آن اولیتر باشد که نیت باطل زود غالب شود.
و برای این بود که بوحنیفه رضی الله عنه از ولایت بگریخت و قضا به وی همی دادند گفت، «من این را نشایم». گفتند، «چرا؟» گفت، «اگر راست همی گویم که نشایم خود نشایم و اگر دروغ همی گویم دروغ زن قضا را هم نشاید». و وی از تعلیم و تعلم نگریخت و دست بنداشت، اما اگر در دل هیچ نیت طاعت و عبادت نیابد و باعث وی همه ریا و طلب جاه است بر وی فریضه بود دست بداشتن. اما چون از ما پرسند که چه کنیم. اگر اندر سخن وی خلق را فایده ای نبود، چون کسی که تذکیر وی از جنس طامات و سجع و نکت و سخنها بود که خلق را به وعده رحمت بر معصیت دلیر کند یا تعلیم وی برای جدل و خلاف و مناظره باشد که تخم حسد و مباهات اندر دل برویاند، وی را از آن منع کنم چه منع وی خیری بزرگ است اندر حق وی و اندر حق مردمان، و اما گر سخن وی نافع بود خلق را و بر قائده شرع بود و مردمان وی را مخلص شناسند و تعلیم وی اندر علوم دینی نافع بود، وی را رخصت ندهیم که دست بدارد، برای آن که اندر اعراض وی خسران دیگران است و ایشان بسیارند و اندر گفتن وی خسران وی بیش نیست، و ما را نجات صدتن بزرگتر از نجات یک تن. پس وی را فدای دیگران کنیم که رسول (ص) گفت که خدای تعالی این دین را نصرت کند به قومی که ایشان را از آن هیچ نصیبی نبود. و این مراد از آن قوم باشد. بازی بیش از این نه افزاییم که گوییم دست بمدار و جهد کن تا از ریا دور باشی و نیت درست بکنی و از وعظ خویشتن بیشتر تو پند پذیری و از حق تعالی بترسی، آنگاه دیگران را ترسانی.
سوال: اگر کسی گوید به چه دانیم که نیت واعظ درست است و نشان آن چه باشد؟
جواب گوییم که نیت درست آن بود که مقصود وی آن بود که خلق راه خدای گیرند و از دنیا اعراض کنند و شفقت را بر خلق پیدا کنند. و اگر کسی دیگر پدید آید که وعظ وی نافع تر باشد و قبول سخن وی خلق را بیشتر بود، باید که بدان شاد شود، چه اگر کسی اندر چاهی افتاده باشد و سنگی بر چاه بود و وی همی خواهد که به حکم شفقت وی را خلاص همی دهد و سنگ برگیرد به جهد بسیار، چون کسی پیدا آید که این سنگ برگیرد و وی را از این رنج کفایت کند، بدان شاد شود. چون این واعظ شاد نشود و اندر خود حسد بیند بباید دانست که مقصود وی آن است که به خود دعوت کند نه به خدای تعالی. و دیگر نشان آن که چون اهل دنیا و ولایت اندر مجلس وی بنگرد، هم بر عادت خویش همی باشد. و دیگر آن که چون سخنی فراز آید که خلق بدان نعره خواهند زد و بخواهند گریست و آن سخن اصلی نباشد، به ترک آن بباید گفت. این و امثال این باید که اندر باطن خود تفقد می کند، اگر بیند که کراهیت نیابد و از این می نیندیشد، مرایی تمام است، و اگر کراهیتی بیند اندر خویشتن دلیل آن است که نیتی دیگر است باید که جهد کند تا آن دیگر نیت غالب شود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۱ - فصل (نشاط عبادت همیشه ریا نبود)
بسیار وقت بود که به سبب مردمان نشاط عبادت پدید آید و آن نشاط درست باشد و از ریا نبود که مومن همیشه اندر عبادت راغب باشد، ولیکن بود که عایقی از آن منع کند و باشد که به سبب مردمان آن عایق برخیزد یا آن نشاط حرکت کند چنان که کسی اندر خانه بود، تهجّهد بر وی دشوار بود که با اهل به خواب و حدیث مشغول شود یا جامه خواب ساخته بود و چون به خانه دیگری افتد این عوایق برخیزد و نشاط عبادت پیدا آید. یا اندر خانه غریب افتد خواب نیاید به نماز مشغول شود یا قومی را بیند که همه به نماز مشغول اند، نشاط وی نیز بجنبد و گوید من نیز موافقت کنم که مرا نیز به ثواب حاجت کمتر از ایشان نیست و یا جای دیگر بود که روزه همی دارند و یا طعام ببرک نبود، نشاط روزه پدید آید، یا قومی را بیند که اندر مسجد نماز تراویج می کنند و اندر خانه کاهل باشد. چون ایشان را بیند کاهلی بشود و به قوت موافقت و یاروز آدینه خلق را بیند همه به حق مشغول، وی نیز نماز و تسبیح کردن گیرد زیادت از آن که هر روزی. این همه ممکن بود که اندر وی هیچ ریا نبود. و شیطان وی را گوید، «مکن، این که به سبب مردمان پدید آمد این ریا باشد». و بود که نشاط به سبب مردمان بود نه به رغبت خیر و زوال عوایق. و شیطان گوید که مکن و ملایکه گویند که بکن که این رغبت خود اندر تو بود ولیکن عوایق اندر پیش بود. اکنون عوایق برخاست، پس باید که این هردو از یکدیگر جدا کند و نشان آن بود که تقدیر کند که اگر آن قوم وی را نبیند و وی ایشان را همی بیند، این نشاط همچنین بر جای باشد؟ اگر بر جای خود بود سبب رغبت خیر است، اگر نبود ریاست پس باید که دست بدارد و اگر هردو باشد، هم رغبت خیر و هم دوستی ثنای خلق، نگاه کند تا غالبتر کدام است، اعتماد بر آن کند.
و همچنین باشد که آیتی بشنود و گروهی را بیند که همی گریند، وی نیز بگرید و اگر تنها بودی نگریستی، این ریا نباشد که دیدن آن گریستن مردمان دل را رفیق بکند و چون خلق را اندوهگین بیند وی را نیز یاد آید و گریستن گیرد. و باشد که اصل گریستن از رقت بود و آواز و ناله به ریا باشد تا آن دیگران بشنوند و باشد که بیفتد از اندوه ولیکن در وقت قدرت یابد که برخیزد و برنخیزد و ترسد که گویند این وجد وی اصلی نداشت، از این وقت مرایی باشد و اندر اصل مرایی نباشد. و باشد که اندر رقص باشد و قوت می یابد ولیکن بر کسی تکیه همی زند و آهسته همی رود تا نگویند که وجد وی زود بگذشت و همچنین باشد که استغفار کند و اعوذبالله گوید و آن از گناهی گوید که یاد آمده باشد و یا تقصیر خویش بیند بدانکه خلق را اندر عبادت بیند، آن درست باشد و باشد که به ریا باشد. این خاطره ها را باید که مراقب باشد که رسول (ص) همی گوید، «ریا را هفتاد باب است».
و باید که هرکه خاطر ریا را بیافت تقدیر کند که حق تعالی بر پلیدی باطن وی مطلع است و اندر مقت و سخط حق تعالی است، پس باید که جهد کند تا آن از خویشتن دور کند و یاد کند از آن که رسول (ص) گفت، «نعوذ بالله من خشع النفاق» و این آن بود که تن به خشوع بود و دل نبود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۲ - فصل (هرکار که برای ثواب است باید خالص خدای را بود)
بدان که هرچه طاعت است چون نماز و روزه، اخلاص اندر وی واجب است و ریا حرام، اما آنچه مباح است اگر خواهد که از آن ثواب یابد، هم اخلاص واجب است. مثلا چون اندر حاجت مسلمانی سعی کند برای ثواب باید که غرض خویش درست است و از وی شکر و مکافات و هیچ چیز چشم ندارد. و همچنین هرکه تعلیم کند، اگر به مثل توقع از شاگرد که از پی فراشود و خدمت کند، عوض طلب کرد و ثواب نیابد، اما اگر هیچ خدمت توقع نکند ولیکن وی خدمتی کند اولیتر آن بود که قبول نکند. اگر کند چون مقصود نبوده است ظاهر آن بود که آن ثواب حبطه نشود، چون متعجب نباشد بر آن اعراض او از خدمت اگر اعراض کند، اما اهل حزم از این حذر کرده اند.
تا یکی از بزرگان اندر چاه افتاد. رسن آوردند. سوگند برداد که هیچ کس که از وی حدیث شنیده است یا قرآن بر او خوانده است دست فراسن نکند که ترسد که آن عوض ثواب را باطل کند. یکی به نزدیک سفین ثوری چیزی هدیه فرستاد. فرانستد. گفت، «من از تو هرگز حدیث نشنیده ام». گفت، «برادر تو شنیده است. ترسم که دل من بر وی مشفقتر گردد از آن که بر دیگران». و یکی دو بدره زر به نزدیکی سفین برد. گفت، «دانی که پدرم دوست تو بود و حلال خوار بود؟ اکنون این میراث حلال است. از من قبول کن». چون قبول کرد آن کس برفت. پسر خویش را از پی فرستاد و بدره زر باز فرستاد، مگر با یادش آمد که دوستی با پدرش برای خدای بوده است. پسر سفین گفت، «چون بازآمدم صبرم نبود. گفتم: این دل تو مگر از سنگ است؟ همی بینی که عیال دارم و هیچ چیز ندارم و بر ما رحمت نمی کنی؟» گفت، «ای پسر تو همی خواهی که خوش بخوری و مرا در قیامت از آن بپرسند؟ مرا برگ این نیست».
و همچنین متعلم باید نیز که جز رضای حق تعالی طلب نکند اندر تعلم و از معلم هیچ چیز امید ندارد و باشد که پندارد که طاعت خویش فرامعلم نماید روا بود تا اندر تعلیم وی مجد باشد این خطاست و عین ریا بود، بلکه باید که منزلت به نزدیک حق تعالی طلب کند به خدمت معلم نه نزد معلم. و همچنین رضای مادر و پدر باید که به رضای حق تعالی بود و خود را بر ایشان جلوه نکند به پارسایی که از وی خشنود شوند که این معصیتی باشد به نقدر و بر جمله از هر کاری که طلب ثواب خواهد کرد باید که خالص خدای را بود عزوجل.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۳ - اصل نهم
بدان که کبر و خویشتن بزرگی صفتی مذموم است و به حقیقت خصمی است با حق عزوجل که کبریا و عظمت وی را سزد و بس. و بدین سبب اندر قرآن مذمت بسیار است جبار و متکبر را، چنان که گفت، «کذلک یطبع الله علی کل قلب متکبر جبار» و گفت، «و قد خاب کل جبار عنید». و گفت از زبان موسی (ع)، «انی عذت بربی و بربکم من کل متکبر لا یومن بیوم الحساب» و رسول (ص) گفت، «اندر بهشت نشود کسی که اندر دل وی مقدار یک حبه یا یک خردل کبر باشد». و گفت، «کس باشد که بزرگ خویشتنی پیشه گیرد تا آنگاه که نام وی اندر جریده جباران نویسند و همان عذاب به وی رسد که به ایشان».
و اندر خبر است که سلیمان (ع) دیو و پری و مرغان و مردم همه را بفرمود تا بیرون ایند. دویست هزار آدمی و دویست هزار پری گرد آمدند. باد وی را برگرفت و تا به نزدیک آسمان برد تا آواز ملایکه و تسبیح ایشان بشنید و بر زمین فرو برد تا به قعر دریا برسید. آنگاه آوازی شنید که اگر یک ذره کبر بودی در دل سلیمان وی را به زمین فرو بردیمی پیش از آن که بر هوا بردیمی.
و رسول (ص) گفت، «متکبران را اندر قیامت چنان کنند که بر صورت موران در زیر پای خلق افتاده باشند از خواریی که باشند به نزدیک حق تعالی». و گفت، «اندر دوزخ وادیی است که آن را هبهب گویند. حق است بر خدای تعالی که متکبران را و جباران را آنجا فرود آورد». و سلیمان (ع) گوید که گناهی که با آن هیچ طاعت سود ندارد کبر است.
و رسول (ص) گفت که حق تعالی ننگرد اندر کسی که جامه بر زمین کشد بر سبیل تکبر و خرامیدن به فخر. و گفت، «یک بار مردی همی خرامید و جامه فخر پوشیده به خویشتن فرو نگریست. حق تعالی وی را به زمین فرو برد و هنوز می شود تا به قیامت». و گفت، «هرکه بزرگ خویشتنی کند و اندر زمین بخرامد و خدای تعالی وی را بیند پس روز قیامت خدای را بیند با خویش به خشم».
و محمد بن واسع یک بار پسر را دید که همی خرامید. وی را آواز داد و گفت، «دانی که تو کی ای؟» مادرت را به دویست درم خریدم و پدرت چنان است که اندر میان مسلمانان هرچند چون وی کمتر باشد بهتر باشد». و مطرف بن محمد مهلب را دید که همی خرامید. گفت، «یا بنده خدای، خدای تعالی این چنین رفتن را دشمن دارد». گفت، «هان مرا نمی دانی؟» گفت، «دانم. اول آبی گنده، آخر مرداری رسوا، اندر میانه حمالی پلید».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۴ - فضیلت تواضع
رسول (ص) گفت، «هیچ کس تواضع نکرد که خدای عزوجل او را عزی نیفزود. و گفت، «هیچ کس نیست که نه بر سر وی لگامی است به دست دو فرشته. چون تواضع کند لگام بر بالا کشند و گویند بارخدایا وی را برکشیده دارد و اگر تکبر کند فرو کشند و گویند بارخدایا فرود همگنانش دار» و گفت، «خنک آن کس که تواضع کند نه از بیچارگی و نفقه کند مالی که جمع کرده است نه در معصیت و رحمت کند بر بیچارگان و مخالطت دارد با حکیمان و عالمان».
و بومسلم مدینی گوید که از جد خویش حکایت می کنم که وی گفت که رسول (ص) یک بار به نزدیک ما مهمان بود و روزه داشت. وی را به روزه گشادن قدحی شیر بردیم عسل اندر او کرده. چون بچشید شیرینی یافت. گفت، «این چیست؟» گفتیم، «عسل اندر او کرده ایم». از دست بنهاد و نخورد و گفت، «نمی گویم که حرام است، ولیکن هرکه حق را تعالی تواضع کند، خدای وی را برکشد و رفعت دهد و هرکه تکبر کند خدای وی را حقیر گرداند و هرکه به نفقه به نوا کند خدای تعالی وی را بی نیاز دارد و هرکه بی نوا کند خدای تعالی وی را درویش دارد. و هرکه یا کرد خدای تعالی بسیار کند حق تعالی وی را دوست گیرد.
و یک راه درویشی افگار بر در حجره رسول (ص) سوال کرد و رسول (ص) طعام همی خورد. وی را اندر خواند. همه خویشتن فراهم گرفتند. رسول (ص) وی را بر ران خود نشاند و گفت، «بخور». و یکی از قریش وی را استقذار کرد و به کراهیت به وی نگریست. بنمرد تا به علت مبتلا شد. و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی مرا مخیر بکرد میان آن که رسولی باشم بنده یا ملکی باشم نبی. توقف کردم و دوست من از ملایکه جبرئیل (ع) بود. به وی نگریستم. گفت حق تعالی را تواضع کن. گفتم آن خواهم که بنده باشم و رسول باشم.
و حق تعالی به موسی (ع) وحی کرد که نماز کسی پذیرم که متواضع باشد و با خلق بزرگ خویشتنی نکند و دل خود را فراخوف دارد و روزگار همه به یادکرد من گذارد و خویش را برای من از همه شهوتها بازدارد. و رسول (ص) گفت، «کرم اندر تقوی است و شرف اندر تواضع و توانگری اندر یقین». و عیسی (ع) گفت، «خنک متواضعان را اندر دنیا که اصحاب منبرها ایشان باشند اندر قیامت و خنک کسانی که میان مردمان صلح دهند اندر دنیا که دیدار حق تعالی جزای ایشان است». و گفت رسول (ص)، «هرکه وی را حق تعالی به اسلام راه نمود و صورت وی نیکو بیافرید و حال وی نه چنان کرد که از وی ننگ باید داشت و باز آن به هم وی را فروتنی داد، وی از برگزیدگان خدای است».
و یکی را آبله برآمده بود. درآمد و قوم طعام همی خورند. به نزدیک هرکه بنشستی آن کس از بر وی برخاستی. رسول (ص) وی را به نزد خود بنشاند و گفت، «سخت دوست دارم کسی را که حوائج با دست گیرد و با خانه برد. اهل وی را برگی باشد و بدین کبر از وی بشود». و گفت صحابه را که چیست که حلاوت عبادت بر شما نمی بینم؟ گفتند، «حلاوت عبادت چیست؟» گفت، «تواضع». و گفت، «هرگه متواضع را بینید با وی تواضع کنید و چون متکبران را بینید تکبر کنید تا حقارت و مذلت ایشان پدید آید».
آثار: عایشه رضی الله عنه می گوید، «شما غافلید از فاضلترین عبادت و آن تواضع است». و فضیل گفت، «تواضع آن است که حق قبول کند از هرکه باشد، اگر همه کودک و اگر جاهلترین خلق باشد». ابن المبارک گوید، «تواضع آن باشد که هرکه به دنیا از تو کمتر باشد خویشتن از وی فروتر داری تا فرانمایی که به زیادت دنیا خویشتن را قدر نمی داری و هرکه دنیا بیش از تو دارد خود را از وی فزون تر داری تا فردا نمایی که وی را به سبب دنیا نزدیک تو هیچ قدری نیست». و خدای تعالی وحی فرستاد به عیسی (ع) که هرگه که تو را نعمتی فرستم، اگر به تواضع پیش آن بازآیی آن نعمت بر تو تمام کنم. ابن السماک، هرون الرشید را گفت، «یا امیر المومنین! هرکه حق تعالی وی را مالی و جمالی و حشمتی داد اندر مال مواسات کند و اندر حشمت تواضع کند و اندر جمال پارسا باشد، حق تعالی بفرماید که نام وی اندر دیوان خالصان نویسند». هرون قلم و کاغذ بخواست و بنوشت.
سلیمان (ع) اندر مملکت خویش بامداد توانگران را بپرسیدی، آنگاه به نزدیک درویشان بنشستی و گفتی مسکینی با مسکینان بنشست. و چند کس از بزرگان اندر تواضع سخن گفتند. حسن بصری گفت، «تواضع آن بود که بیرون شوی هیچ کس را نبینی که وی را بر خود فضل دانی». و مالک دینار گفت، «اگر کسی بر در مسجد منادی کند که کسی که بدترین شماست بیرون آید هیچ کس خویشتن را در پیش من نه افگند مگر به قهر». ابن المبارک این بشنید. گفت، «بزرگی مالک از این بود».
و یکی اندر پیش شبلی آمد. گفت، «من انس. تو چه ای؟» گفت، «آن نقطه که در زیر پا باشد. یعنی که از آن فروتر چیزی نباشد». گفت، «ابادالله شاهدک. خدای تو را از پیش تو برگیراد که خویشتن را آخرتر به جای فرود آوردی». و یکی از بزرگان علی (ع) را به خواب دید. گفت، «مرا پند ده»، گفت، «چه نیکو بود تواضع توانگران پیش درویشان برای ثواب آخرت، و نیکوتر از آن تکبر درویش بر توانگران به اعتماد فضل حق سبحانه و تعالی». یحیی بن خالد گوید که کریم چون پارسا شود متواضع گردد. و ناکس و سفیه چون پارسا شود تکبر اندر وی پدید آید.
بایزید می گوید، «تا بنده هیچ چیز از خلق بتر از خویش می داند متکبر است» و جنید یک روز گفت اندر مجلس روز آدینه، «اگر نه آنستی که اندر خبر است که به آخر زمان مهتر قوم ناکس تر ایشان باشد، روا ندارمی شما را مجلس گفتن». و جنید همی گوید، «تواضع نزدیک اهل توحید تکبر است یعنی که تواضع آن بود که خویشتن فرود آرد و چون به فرود داشتن حاجت بود و خود را جایی بنهاده باشد تا آنگاه فرود آرد.
و عطای سلمی هرگه که بادی و رعدی پدید آمدی و برخاستی و چون زن آبستن دست بر شکم زدی و می گفتی، «آه این همه از شومی من است که به خلق می رسد». و گروهی پیش سلمان فخر همی آوردند. وی گفت، «اول من نطفه است و آخر مرداری. و آنگاه که بتر از او برند اگر بتر از او پدیدار آیم اینت بزرگی که منم و اگر پدیدار نیایم اینت ناکسی که منم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۵ - پیدا کردن حقیقت کبر و آفت آن
بدان که کبر خلقی است بد و اخلاق صفت دل است ولیکن صفت آن به ظاهر پیدا آید. و حقیقت کبر آن است که خویشتن را از دیگران فراپیش دارد و بهتر داند. و از این اندر وی باد نشاطی پدید آید. و آن باد را که اندر وی پیدا شود کبر گویند و رسول (ص) گفت، «اعوذ بک من نفخه الکبر به تو پناهم از باد کبر» و چون باد در درون پدید آید دیگران را دون خود داند و به چشم خادمان بدیشان نگرد و باشد نیز که اهل خدمت نشناسد و گوید تو که باشی که خدمت مرا شایی؟
چنان که خلفا مسلم ندارند هرکسی را که آستانه ایشان را بوسه دهند و به ایشان بنده نویسند مگر ملوک را. و این غایت تکبر است و از کبریای حق تعالی اندر گذشته است که وی همه کس را به بندگی و سجود قبول کند. و اگر متکبر و احمق بدین درجه نرسد تقدم جوید اندر رفتن و در نشستن و حرمت داشتن چشم دارد و بدان رسد که اگر وی را نصیحت کنند نپذیرد و اگر خود نصیحت کند به عنف گوید و اگر وی را تعلیم کنند، خشم گیرد و چنان به مردم نگرد که به بهایم نگرد.
و رسول (ص) را پرسیدند که کبر چیست؟ گفت، «آن که حق را گردن نرم ندارند و اندر مردمان به چشم حقارت نگرند». و این خصلت حجابی عظیم است میان وی و میان حق تعالی و از این همه اخلاق زشت تولد کند و از همه اخلاق تکبر نیکو بازماند که هرکه خواجگی و عزیز نفسی و بزرگ خویشتنی بر وی غالب شد هرچه خود را نپسندد مسلمانان را بپسندد و این نه شرط مومنان است و با کسی فروتنی نتواند کرد و این نه صفت متقیان است و از حقد و حسد دست نتواند داشت و خشم فرو نتواند خوردن و زبان از غیبت نگاه نتواند داشتن و دل از غل و غش پاک نتواند کردن که هرکه تعظیم وی نکند با وی کین اندر دل گیرد و کمترین آن بود که همه روز به خویشتن پرستیدن و به بالا دادن کار خویش مشغول بود و از تلبیس مستغنی نباشد و از دروغ و نفاق تا کار خویش اندر چشم مردمان بالا همی دهد.
و حقیقت آن بود که هیچ کس بوی مسلمانی نشنود تا خود را فراموش نکند. بلکه راحت دنیا نیز نیابد. یکی از بزرگان گفت، «خواهی بوی بهشت بشنوی خود را از همه بشری فروتر دار». و اگر کسی را دیدار دهند اندر درون دل آن دو متکبر که فراهم رسند، بیند که اندر هیچ مزبله آن کند و فضیحت نباشد که اندر دل ایشان باشد که باطن ایشان به صورت سگان شده بود و ظاهر خود اندر یکدیگر همی آرایند چون زنان و آن انس که مسلمانان را باشد از مجالست یکدیگر، هرگز متکبران را نباشد، بلکه هرکه را بینی راحت آن وقت یابی که همگی تو اندر وی برسد و همه تعظیم وی گردد تا دویمی برخیزد و یکی پدید آید، ولی مانده تو نمانی یا وی اندر تو برسد و تو نمانی، وی نماند. و یا هردو اندر حق برسیده باشید و به خود التفات نکنید و کمال این بود. و از این یگانگی کمال راحت باشد و برجمله تا دویمی همی بود راحت ممکن نباشد و راحت اندر وحدانیت و یگانگی بود. این است حقیقت کبر و آفت آن.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۶ - پیدا کردن درجات کبر
بدان که کبر بعضی از بعضی عظیمتر است و فاحش تر است و تفاوت این از آن خیزد که تکبر وی یا بر خدای تعالی بود یا بر رسول (ص) یا بر بندگان.
درجه اول تکبر است به خدای تعالی. چون تکبر نمرود و فروعون و ابلیس و کسانی که به حق نگرویدند و به خدای دعوی کردند و از بندگی ننگ داشتند. و حق تعالی گفت، «لن یستنکف المسیح ان یکون عبدالله و لا الملئکه المتقربون نه عیسی از بندگی ننگ دارد و نه فرشتگان مقرب».
درجه دوم تکبر بود بر رسول (ص) چنان که کفار قریش کردند و گفتند که ما آدمئی را همچون خویشتن سرفرود نیاوریم. چرا فرشته ای به ما نفرستادند و یا چرا مردی محتشم نفرستادند و یتیمی فرستادند؟ «و قالوا لو لا نزل هذا القرآن علی رجل من المقربین عظیم» و ایشان دو گونه بودند. گروهی کبر حجاب ایشان گشت تا خود تفکر نکردند و نبوت وی بشناختند، چنان که گفت، «سا صرف عن آیاتی الذین یتکبرون فی الارض بغیر الحق» گفت، «متکبران را راه ندهم تا آیات حق بینند». و گروهی همی دانستند، ولیکن انکار همی کردند و به سبب کبر طاقت نداشتند که اقرار دهند، چنان که گفت، «و جهد وابها واستیقنتها انفسهم ظلما و علوا».
درجه سوم آن بودکه بر بندگان تکبر کنند و به چشم حقارت نگرند و سخن ایشان قبول نکنند و خود را بهتر شناسند و بزرگتر دانند، و این اگرچه دون آن دو درجه است، ولیکن عظیم است از دو سبب. یکی آن که بزرگی صفت خدای تعالی است. بنده ضعیف عاجز را که از کار وی هیچ به دست وی نیست او را بزرگی از کجا رسد تا خویشتن را کسی داند؟ و چون خویشتن را بزرگ داند خدای را اندر صفت وی منازعت کرده باشد و مثل وی چون غلامی بود که کلاه ملک بر سر نهد و بر تخت نشیند. نگاه کن که چگونه مستحق مقت و عقوبت بود. و از این گفت حق تعالی، «العظمه ازاری و الکبریا ردائی فمن نازعنی فیهما قصمته» گفت، «عظمت و کبریا صفت خاص من است. هرکه با من در این منازعت کند وی را هلاک کنم». پس تکبر بر بندگان هیچ کس را نرسد جز آفریدگار را. اگر بنده وی بر ایشان تکبر بکند منازعت کرده باشد، چون کسی که غلامان خاص ملک را خدمت فرماید که آن جز به ملک لایق نباشد.
و سبب دیگر آن است که این کبر مانع بود از آن که حق قبول کند از دیگران تا قومی که بدین صفت باشند اندر مسائل دین مناظره همی کنند. چون حق پیدا شود بر زبان یکی آن دیگران را کبر بر آن دارد که انکار کنند و قبول نکند و این اخلاق منافقان است و آن کافران، چنان که گفتند، «لا تسمعوا الهذا القرآن و الغوا فیه لعلکم تغلبون» و چنان که گفت، «و اذا قیل له اتق الله الغره بالاثم چون وی را گویند که از خدای بترس، بزرگ خویشتنی و عزت بدان دارد وی را که بر معصیت اصرار کند.
ابن مسعود گوید، «تمامی گناه آن است که چون کسی را گویند که از خدای تعالی بپرهیز، گوید تو را با خویشتن کاری است و مرا با من». و یک راه رسول (ص) یکی را گفت، «به دست راست خور». گفت، «نمی توانم». گفت، «نتواناد» که دانست که از کبر گفت. دست وی چنان شد که نیز نجنبید. بدان که قصه ابلیس که با تو گفته اند نه برای افسانه گفته اند، ولیکن بدان گفته اند که تا بدانی که آفت کبر تا کجا باشد که ابلیس کبر آورد و گفت، «انا خیر منه خلقتنی من نار و خلقته من طین» و کبر وی را بدان کشید که بر فرمان حق تعالی ترفع کرد و سجود نکرد تا ملعون ابد شد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۷ - پیدا کردن اسباب کبر و علاج آن
بدان که هرکه تکبر کند از آن کند که خود را صفتی داند که دیگران را از آن نیست و آن صفت کمال بود و آن را هفت سبب است:
سبب اول اندر کبر علم است که عالم چون خویشتن به کمال آراسته بیند، دیگران را در حق خود چنان بهایم بیند و این بر وی غالب شود و اثر این آن بود که از مردمان مراعات و خدمت و تعظیم و تقدیم چشم دارد. اگر نکنند عجب دارد و اگر وی بدیشان نگرد یا به دعوت کسی شود منتی داند به نزدیک وی و از علم خویشتن منتی بر خلق نهد و اندر حدیث آخرت خود را از ایشان بهتر داند به نزد حق تعالی و کار خویش امیدوارتر بیند و بر ایشان بترسد و گوید همه را خود به دعای من و ارشاد من حاجت است و از دوزخ به من خلاص خواهند یافت.
و بدین سبب گفت رسول (ص)، «آفه العلما الخیلاعه آفت علما بزرگ خویشتنی است». باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند باریکی صراط مستقیم بشناسد ما و هرکه آن به حقیقت شناخت چنین کس را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم که علم حقیقی آن باشد که خطر کار آخرت وی را معلوم کند و باریکی صراط مستقیم بشناسد و هرکه آن شناخت خویشتن را همیشه از کبر دور بیند و مقصر داند و از خطر عاقبت کار خویش و از هراس آن که علم بر وی حجب خواهد بود به تکبر نپردازد، چنان که گفت ابودردا رضی الله عنه که به هر علمی که زیادت شود دردی زیادت شود.
اما آن کسانی که علم همی آموزند و کبر ایشان زیادت همی شود، از دو وجه است: یکی آن که علم حقیقی علم دین است نیاموزند و آن علمی است که بدان خود را بشناسند و از این علم درد افزاید و شکستگی نه تکبر، اما چون علم طب و حساب و نجوم و نحو و لغت و علم جدل و خلاف آموزند از این جز تکبر نیفزاید و قریب ترین و عزیز ترین علمی علم فتاوی بود، چه آن علم اصلاح خلق دنیاست پس آن علم دنیاست، اگرچه دین را در آن حاجت بود از آن خوف نخیزد، بلکه چون بر آن مجرد بایستد و دیگر علم نخواند دل تاریک شود و کبر غالب گردد. ولیس الخبر کالمعاینه نظاره کن اندر این قوم که چگونه اند.
و همچنین علم طیارات مذکران و سجع و طامات ایشان و طلب سخنها که خلق را به نعره آورد و نکته ها که بدان اندر مذاهب تعصب کنند تا عوام پندارند که آن از راه دین است. این همه تخم کبر و حسد و عداوت اندر دلها بکارد و درد و شکستگی نیفزاید که باد بطر و فخر افزاید. و دیگر وجه آن است که باشد که کسی علم نافع خواند چون تفسیر قرآن و اخبار و سیرت سلف و ازاین جنس علوم که در این کتاب و در کتاب احیا بیاورده ایم و هم متکبر شود و سبب آن بود که باطن وی اندر اصل خبیث افتاده است و اخلاق بد دارد و همت وی از خواندن علم و گفتن درنگذشته بود تا بدان تحمل کند نه برزیدن علم، پس چون دارویی که اندر معده افتد پیش از احتما به صفت خلط معده گردد. و چون آبی که از آسمان بیاید یک صفت بود و به هر نباتی که همی رسد صفت وی را همی افزاید، اگر به تلخ رسد تلخ تر شود و اگر به شیرین رسد شیرین تر شود.
ابن عباس رضی الله عنه روایت می کند از رسول که قومی باشند که قرآن خوانند و از حنجره ایشان برنگذرد و گویند کیست که قرآن چون ما خواند و که داند آن که ما دانیم؟ آنگاه با اصحاب نگریست و گفت، «ایشان از شما باشند یا از امت من، ایشان همه علف دوزخ باشند». عمر رضی الله عنه گوید، «از جباران علما می باشید و آنگاه علم شما به جهل شما وفا نکند». و خدای تعالی رسول (ص) را به تواضع فرمود و گفت، «و احفض جناحک لمن اتبعک من المومنین و بدین سبب بود که صحابه بر خویشتن هراسان بودند از کبر. تا حذیفه یک بار امامی کرد، پس گفت، «امامی دیگر طلب کنید اندر دل من همی آید که من از شما بهترم». و هرگه که ایشان از خیال کبر ترسند دیگران چرا نترسند و چون رهند؟
و چنین عالم کجا یابند اندر این روزگار، بلکه عزیز باشد عالمی که بداند که این صفت مذموم است و از وی حذر همی باید کرد که بیشتر خلق اندر این غافل بوند و نیز به تکبر خویش فخر کنند و گویند ما فلان را به کس نداریم و وزن ننهیم و اندر وی ننگریم و امثال این، پس اگر کسی را از این معنی آگاهی بود سخت عزیز بود و دیدار وی عبادت بود و همه کس را به وی تبرک باید کرد. و اگر نه آنستی که اندر خبر است که روزگاری بباید که هرکه ده یک معاملت شما بکند نجات یابد، بیم نومیدی بودی، ولیکن اندکی اندر این روزگار بسیار است، چه اندر دین یاور نمانده است و حقایق دین مندرس شده است و هرکه راه رود بیشتر آن بود که تنها رود و یار ندارد و رنج وی مضاعف شود، پس باید که با وی کفایت کند بدین.
سبب دوم اندر کبر زهد و عبادت است که عابد و زاهد و صوفی خالی نباشد از کبر و دیگران را به خدمت و زیارت خویش اولیتر بیند و منتی بر مردمان همی نهد از عبادت خویش و باشد که پندارد که دیگران هلاک شدند و وی آمرزیده است و باشد که کسی وی را برنجاند و وی را آفتی برسد بر کرامات خویش نهد و چنان پندارد که برای وی است. و رسول (ص) می گوید که هرگه مردمان همه هلاک شدند هلاک وی شده باشد، یعنی به چشم حقارت به مردمان نگرد و گفت، «گناهی تمام باشد که کسی برادر مسلمان را حقیر بیند». و تفاوت میان وی و میان کسی که به وی تبرک می کند و وی را بهتر از خویش داند و برای خدا وی را دوست دارد بسیار بود. و هرکه خود را بهتر از دیگران داند بیم آن بود که درجه وی خدای به ایشان دهد و وی را از برکت عبادت خویش محروم کند، چنان که در بنی اسرائیل مردی بود که از وی عابدتر نبود و دیگری بود که از وی فاسق نبود، این عابد نشسته بود و پاره ای میغ بر سر وی ایستاد. آن فاسق گفت، «بروم و با وی بنشینم باشد که خدای تعالی به برکات وی بر من رحمت کند». چون بیامد و بنشست عابد با خود گفت که این کیست که در بر من بنشست و از وی نابکارتر کس نیست و از من عابدتر کس نیست. پس گفت، «برخیز و برو». فاسق برفت و میغ با وی به هم برفت. پس وحی آمد به رسول آن روزگار که بگوی تا هردو کار را از سر گیرند که هرچه فاسق کرده بدان ایمان نیکوی وی عفو کردیم و هرچه عابد کرده بود بدان کبر وی حبطه کردیم.
و یکی پای بر گردن عابدی نهاد. او گفت برگیر که به خدای که خدای بر تو رحمت نکند. وحی آمد به پیغامبر آن وقت که وی را بگوی که ای آن که بر من سوگند تحکیم می کنی که وی را نیامرزم بلکه تو را نیامرزم و غالب آن بود که هرکه عابد را برنجاند پندارد که خدای تعالی رحمت بر وی نخواهد کرد و باشد که گوید که زود باش که بیند جزای این. و چون آفتی به وی رسد گوید دیدی که با وی چه رفت، یعنی که از این کرامات من بود. و این احمق نداند که بسیار کفار رسول (ص) رابرنجانیدند که خدای تعالی از ایشان انتقام نکرد و بعضی را مسلمانی روزی کرد. پندارد که وی گرامی تر است از پیغامبر، از برای وی انتقام خواهند کرد و عابدان جاهل چنین پندارند و زیرکان چنان باشند که هرچه به خلق رسد از بلا پندارند که از شومی گناه و تقصیر ایشان بوده است.
چون عمر رضی الله عنه با آن صدق و اخلاصی که داشت از حذیفه می پرسید که بر من از نشان نفاق چه بینی راست بگوی و میندیش. پس مومن راه تقوی می رود و می ترسد و عابد ابله به ظاهر عملی می کند و دل به پلیدی کبر و پندار آلوده و از آن نترسد. و به حقیقت هرکه قطع کرد که وی از دیگری بهتر است، عبادت خود بدین جهل حبطه کرد که هیچ معصیت از جهل عظیمتر نیست.
و یک روز صحابه بر مردی ثنا بسیار گفتند. به اتفاق ساعتی این مرد فرا رسید آنجا. گفتند، «یا رسول الله! آن مرد نیک که همی گفتیم این است». رسول (ص) گفت، «اندر وی نشان نفاق می بینم». عجب بماندند همه. چون نزدیک رسید، رسول (ص) گفت، «به خدای بر تو که راست بگوی هیچ اندر خاطر تو همی آید که هیچ کس اندر این قوم بهتر از تو نیست؟» گفت، «آید». پس رسول (ص) این خبث در باطن وی بر روی وی بدید به نور نبوت و این را نفاق خواند. و این آفتی عظیم است علما و عباد را، ولیکن ایشان را اندر این بر سه طبقه اند:
طبقه اول آن بود که دل از این خالی نتوان کرد، لیکن به مجاهده تواضع همی کند و فعل کسی همی گوید که وی را از خود بهتر داند تا هیچ بر معاملت و زبان وی پیدا نیاید، این مرد درخت کبر از باطن قطع نتواند کرد، اما شاخه های وی جمله بزند.
طبقه دوم آن که زبان نگاه دارد و اظهار نکند و گوید خویشتن را از همه کس واپس تر دانم، ولیکن اندر معاملت و افعال وی چیزها پیدا آید که نشان کبر باشد از باطن، چنان که هرکجا که بود صدر جوید و اندر پیش رود و آن که عالم باشد سر بر یک سو نهد چنان که ننگ همی دارد از مردمان و آن که عابد بود روی ترش دارد که گویی با مردمان به خشم است و این هردو ابله ندانند که علم و عمل نه اندر سرکشیدن بود و نه اندر ترش روئی، بلکه اندر دل بود و پرتو نور آن بر ظاهر همه شفقت و تواضع و گشادگی باشد که رسول (ص) عالم ترین و متقی ترین همه خلق بود و هیچ کس متواضع تر و گشاده روی تر از وی نبود، اندر هیچ کس ننگریستی مگر به خنده و گشادگی. و با وی خطاب همی آمد که «و احفض جناحک» و همی گفت، «فبهما رحمه من الله لنت لهم... الآیه از رحمت حق تعالی برتو آن بود که با همه گشاده و مشفق و نرم بودی تا از تو همه نفور نشدند».
طبقه سوم آن که بر زبان نیز اظهار و تفاخر و مباهات کنند و بر خود ثنا گویند و احوال و کرامات دعوی کنند. عابد گوید فلان کسیت و عبادت وی چیست؟ و من همیشه به روزه باشم و شب بیدار باشم و همه روز ختم کنم و هیچ کس قصد من نکند که هلاک شود و فلان مرا برنجاند و دید آنچه دید و مال و فرزند وی هلاک شد. و باشد که این نبرد کند تا اگر قومی را بیند که نماز شب می کند وی جهد کند تا ایشان عجز آورند و اگر روزه دارند وی مدتی گرسنه بنشیند.
و اما عالم گوید که من چندین نوع علم دانم. فلان چه داند و استاد وی که بوده است؟ و اگر مناظره کند اندر آن کوشد تا خصم را اسیر آرد و اگر همه به باطل بود و شب و روز اندر آن باشد تا عبارتی و سجعی غریب یاد گیرد تا اندر محافل بگوید و بدان خویشتن را اندر پیش دیگران افکند که لغت غریب و الفاظ اخبار یاد گیرد تا بر دیگران زیادت آورد و نقصان ایشان فرانماید و آدم کدام عابد و عالم باشد که از چنین معانی خالی باشد اندک یا بسیار؟ پس چون این همه بیند و همی شنود که رسول (ص) همی گوید که هرکه در دل مقدار یک حبه کبر است بهشت بر وی حرام است، وی را جز درد و بیم و اندوه نیفزاید و به تکبر نپردازد و دانسته باشد که خدای همی گوید، «تو را نزد ما قدری است، اگر نزدیک خویش بی قدری و اگر خود را قدری شناسی نزدیک ما بی قدری». و هرکه از حقایق دین این فهم نکند وی را جاهل گفتن اولیتر از آن که عالم.
سبب سوم کبر به نسبت باشد تا گروهی که علوی باشند یا خواجه زاده باشند پندارند که مردمان همه مولا و غلام ایشانند، اگرچه پارسا باشند و اغلب این کبر اندر باطن ایشان باشد، اگرچه اظهار نکنند و امثال این. ابوذر رضی الله عنه گفت با یکی جنگ کردم و گفتم، «یابن السوداء یا سیاه بچه» رسول (ص) گفت، «بیرون مشو که هیچ سفید بچه را بر سیاه بچه فضلی نیست». ابوذر گفت، «بخفتم و آن مرد را گفتم پای بر گردن من و روی من نه بدین سخن که گفتم با تو». نگاه کن که چون وی را معلوم شد که این کبر است چه تواضع کرد تا آن کبر را بشکند؟ و دو مرد به نزدیک رسول (ص) تفاخر کردند. یکی گفت، «پسر فلان بن فلانم، تو کیستی؟» رسول (ص) گفت ایشان را که دو کس اندر پیش موسی (ع) فخر کردند. یکی گفت که من پسر فلان بن فلانم و تا نُه پدر برشمرد از مهتران. به موسی (ع) وحی آمد که او را بگو که هر نُه اندر دوزخ و تو دهم ایشان. و رسول (ص) گفت که کسانی که اندر دوزخ انگشت شده اند فخر بدیشان دست بدارید، اگرنه خوارتر باشید از گوزری که نجاست آدمی بیند همی بوید و همی چشد.
سبب چهارم کبر بود به جمال. و این میان زنان بیشتر رود، چنان که عایشه رضی الله عنه زنی را گفت که کوتاه است. رسول (ص) گفت که غیبت کردی و این کبر بود به بالای خویش. اگر کوتاه بودی این نگفتی.
سبب پنجم کبر به توانگری باشد که گوید مال و نعمت من چنین است و تو که ای ای مفلس؟ و اگر خواهم چون تو چندین غلام بخرم و امثال این. و قصه آن دو برادر که در سوره الکهف است که گفت «انا اعز منک مالا و ولدا» از این جمله است.
سبب ششم تکبر باشد به قوت بر اهل ضعف چنان که رسول (ص) فرمود که، «قوّت نه آن است که کسی دیگری را بیفکند. قوّت آن است که نفس و هوا را قهر کند».
سبب هفتم تکبر به تبع و شاگرد و غلام و چاکر و مرید و در جمله هرچه کسی آن را نعمت شناسد و بدان فخر آرد آن کبر بود و چیزها هست که اگرچه نعمت نباشد هم فخر کنند تا مخنّث نیز به اسباب مخنّثی با دیگر مخنثّان فخر آورد.
این است اسباب تکبر، اما سبب آن که ظاهر گردد عداوت بود و حسد که هرگه آدمی وی را دشمن دارد خواهد که بر وی تکبر و فخر کند. و باشد که سبب ریا بود که اندر پیش مردمان تکبر کردن گیرد تا به چشم نیکو به وی نگرند یا با کسی مناظره کند که داند وی فاضلتر است و اندر باطن متواضع باشد ولیکن به ظاهر تکبر کند تا مردمان ندانند، اکنون چون این اسباب بدانستی علاج بباید شناخت که علاج هر علتی باطل کردن سبب وی باشد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۸ - پیدا کردن علاج کبر
بدان که هر علتی که قدر یک حبه از وی راه سعادت ببندد و از بهشت محجوب کند، علاج آن فرض عین بود، و هیچ کس از این بیماری خالی نیست و علاج آن دو نوع است: یکی بر جمله و دیگر بر تفصیل.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۸۹ - علاج بر جمله
اما علاج بر جمله مرکب است از معجون علم و عمل:
اما علمی آن است که حق تعالی را بشناسد تا بداند که کبریا و عظمت جز وی را نسزد و خود را بشناسد تا بداند که از وی حقیرتر و خوارتر و ذلیل تر و ناکس تر هیچ چیز نیست. و این مسهلی بود که بیخ و مادت علت از باطن بکند. اگر کسی به تمامی این بداند او را یک آیت قرآن کفایت بود. این که گفت، «قتل الانسان ما اکفره، من ای شیء خلقه فقدره، ثم السبیل یسره، ثم اماته فاقبره، ثم اذاشاء انشره». حق تعالی وی را قدرت خویش تعریف کرد و اول و آخر و میانه کار با وی بگفت.
اما اول آن که گفت، «من ای شیء خلقه؟» باید که بداند که هیچ چیز ناچیزتر از وی نیست و نباشد و وی نیست بود که وی را نه نام بود و نه نشان، اندر کتم عدم بود و اندر ازل الا ازل تا به وقت آفرینش، چنان که گفت، «هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا»، پس حق تعالی خاک را بیافرید که از وی خوارتر نیست، نطفه و علقه که پاره آب است و خون است بیافرید و از وی پلیدتر هیچ نیست و وی را از نیست هست کرد. و اصل وی آب و خاک ذلیل و خون پلید ساخت. و پاره گوشت بود نه سمع و نه بصر و نه نطق و نه قوّت و حرکت، بلکه جمادی بود از خود بی خبر تا به چیزی دیگر چه رسد. پس وی را سمع و بصر و ذوق و نطق و قوت و قدرت و دست و پا و چشم و جمله اعضا بیافرید، چنان که همی بیند که از این هیچ چیز نه اندر خاک و نه اندر نطفه و نه اندر خون. اندر وی چندین عجایب و بدایع بیافرید تا جلال و عظمت آفریدگار بدان بشناسد نه بدان تکبر کند که نه از جهت خود آورده است تا بدان تکبر کند، چنان که گفت، «و من آیاته ان خلقکم من تراب ثم اذا انتم بشر تتشرون» اول کار وی این است. نگاه کن تا جای کبر است یا جای آن که از خود ننگ دارد.
و اما میانه کار وی آن است که وی را اندر این عالم آورد و مدتی بداشت و این قوتها و این اندامها به وی داد. اگر کار وی به دست وی کردی و وی را بی نیاز کردی روا بودی که اندر غلط افتادی و پنداشتی که کسی است. این نیز نکرد بلکه گرسنگی و تشنگی و سرما و گرما و درد و رنج و صدهزار بلای مختلف بر وی معلق بیاویخت تا اندر هیچ ساعت بر خویشتن ایمن نبود که باشد که بمیرد یا کر گردد یا کور شود یا دیوانه شود یا بیمار یا افگار شود یا از گرسنگی و تشنگی هلاک شود و منفعت وی در داروهای تلخ کرد تا اگر سود کند در حال رنجور شود و زیان وی اندر چیزهای خوش نهاد تا اگر لذتی یابد رنج آن بازکشد. و هیچ چیز از کار وی به دست وی نکرد تا آن چه خواهد که بداند بنداند و آن که خواهد که فراموش کند نتواند و آن چه خواهد که نیندیشد بر دل وی غلبه همی گیرد و آن چه که خواهد که بیندیشد دل وی از آن همی گریزد و با این همه عجایب صنع و جمال و کمال وی را بیافرید چنان عاجزش گرداند که از وی مدبرتر و ناکس تر و درمانده تر هیچ چیز نباشد.
و اما آخر کار وی آن است که بمیرد. نه سمع ماند و نه بصر و نه قوت و نه جمال و نه تن و نه اعضا. مرداری گنده شود که همه از وی بینی فراگیرند و نجاستی شود اندر شکم کرم و حشرات زمین، آنگاه به آخر خاکی شود خوار و ذلیل و اگر بدین بماندی سود کردی و با چهارپایان برابر بودی. این دولت نیز نیافت بلکه وی را حشر کنند و اندر قیامت اندر مقام هیبت بدارند. آسمانها بیند شکافته و ستارگان فرو ریزنده و آفتاب و ماهتاب گرفته و کوهها چون پشم غنده شده و زمین به دل گردانید و زبانیه کمند همی اندرازند و دوزخ همی غرد و ملایکه صحیفه ها اندر دست یک یک همی نهد تا هر چه اندر همه عمر کرده باشند از فضایع و رسوائیها همی بیند و یک یک همی خوانند و تشویر همی خورند و همی گویند بیا جواب ده تا چرا گفتی و چرا خوردی و چرا نشستی و چرا خاستی و چرا نگرستی و چرا اندیشیدی؟ پس اگر والعیاذبالله از این عهده بیرون نتواند آمد، وی را به دوزخ اندازند و گوید کاشکی من خوکی بودمی یا سگی یا خاکی که این همه از این حال رسته اند. کسی که ممکن است که حال وی از حال سگ و خوک بتر باشد وی را چه جای تکبر بود و چه محل فخر بود که اگر همه درهای آسمان و زمین نوحه مصیبت ادبار وی کنند و منشور فضایح و رسوائیهای وی خوانند هنوز مقصر باشد.
و هرگز دیدی که پادشاهی یکی را به جنایتی بگرفت و اندر زندان کرد و اندر خطر آن بود که وی را بردار کنند و نکالی گردانند و وی اندر به تفاخر و کبر مشغول شود و همه خلق دنیا اندر زندان پادشاه عالم اند و جنایت بسیار دارند و عاقبت نمی شناسند. چه جای کبر و بخر بود با چنین حال؟ هر که خود را چنین بشناخت این معرفت مسهل وی باشد که بیخ کبر به کلیت از باطن وی بکند و هیچ کس را از خود ناکس تر نبیند، بلکه خواهد که خاکی بودی یا مرغی بودی یا جمادی بودی و اندر این خطر نبودی.
اما عملی آن است که راه متواضعان گیرد اندر همه احوال و افعال، چنان که رسول (ص) نان بر زمین خوردی و تکیه نزدی و گفتی، «من بنده ام. چنان نشینم و چنان خورم که بندگان خورند» و سلیمان را گفتند، «جامه نیکو اندر پوش». گفت، «بنده ام. اگر روزی آزاد شوم اندر آخرت از جامه نو اندر نمانم».
و بدان که یکی از اسرار نماز تواضع است که به رکوع و سجود حاصل آید که روی که عزیز است بر خاک نهند که دلیل تر است تا کبر بیفکند و در عرب چنان بود که پشت خم ندادندی، پس این سجده قهری عظیم است بر ایشان. و باید که هر چه کبر فرماید خلاف آن کند. و کبر بر صورت و بر زبان و بر چشم و بر پشت و بر جامه و بر همه حرکات و سکنات پیدا آید. باید که همه از خویشتن دور کند و به تکلف تا طبع گردد.
و آثار کبر بسیار است : یکی آن که خواهد که تنها فرانرود تا کسی با وی نباشد، باید که از این حذر کند. حسن بصری رحمهم الله هر که با وی رفتی بنگذاشتی. گفتی دل با این بر جای بنماند. و بوذر همی گوید، «چندان که با تو بیشتر همی روند تو از خدای تعالی دورتر همی شوی». و رسول (ص) اندر میان قوم رفتی، گاه بودی که ایشان را در پیش کردی. و دیگر آن که خواهد که مردمان در پیش وی بایستند و از بهر وی برپای خیزد و رسول (ص) کراهیت داشتی که کسی پیش وی برپای خاستی. و امیرالمومنین علی (ع) می گوید، «هر که خواهد که دوزخی را بیند، گو اندر مردی نگر نشسته و دیگری بر پای ایستاده پیش وی». و سفیان ثوری به مکه رسید. ابراهیم ادهم وی را بخواند که بیا تا ما را حکایت کنی. سفیان بیامد. ابراهیم ادهم گفت، «خواسم که بازنمایم تواضع وی را» و دیگر آن که نخواهد که درویشی پیش وی بنشیند و رسول(ص) دست به درویش دادی و تا درویش دست بنداشتی، وی همچنان می بودی. هر که بیمار و افگار بودی که دیگران را از وی حذر کردندی، با وی نان خودری. دیگر آن که در خانه خود کار نکند. و رسول(ص) کار بکردی. و عمرعبدالعزیز مهمانی داشت. چراغ همی بمرد. مهمان گفت، «روغن بیاورم؟» گفت، «نه که خدمت فرمودن مهمان را از مروت نیست». گفت، «غلام را بیدار کنم؟» گفت، «نه که پیشین خواب است که بخفته است». پس خود برخاست و دبه بیاورد و روغن اندر کرد. مهمان گفت، «خود بیاوردی یا امیرالمومنین؟» گفت، «آری. بشدم عمر بودم و باز آمدم همان عمرم».
دیگر آن که حوایج برگیرد که با سرای برد و رسول(ص) چیزی برگرفته بود و همی برد. یکی خواست که از وی فراستاند، نگذاشت و گفت، «خداوند کالا بدین اولیتر». و بوهریره هیزم بر پشت نهاده بودم همی شد اندر بازار و همی گفت امیر را راه دهید اندر آن وقت که امیر بود. عمر رضی الله عنه اندر بازار همی شد. گوشت اندر دست چپ درآویخته بود و دره اندر دست راست. دیگر آن که بیرون نشود تا جامه به تجمل نبود. عمر رضی الله عنه را دیدند اندر بازار و چارده بر ازار وی دوخته بعضی از ادیم. امیر المومنین علی(ع) جامه مختصر داشت. باوی عتاب کردند. گفت، «دل به دین خاشع شود و دیگران اقتدا کنند و درویشان را فرادل خوشی بود».
طاووس همی گوید، «چون جامه بشویم دل خو را باز نیابم به چند روز تا شوخگن شود، یعنی رعونتی و کبری یابم اندر دل خویش». عمرالعزیز را پیش از خلافت جامه ای خریدندی به هزار درم. گفتی سخت نیک است ولیکن نرم تر از این می بایست. و پس از خلافت جامه ای خریدندی به پنج درم. گفتی نیک است، ولیکن از این درشت تر می بایست. پس از وی سوال کردند که این چیست؟ گفت، «خدای تعالی مرانفسی داده است چشیده و یازنده. هر چه بچشد به درجه دیگر یازد ورای آن، تا اکنون که خلافت یافت، ورای این هیچ مرتبه نیست. اکنون به پادشاهی ابدی می بازد و آن طلب همی کند». و گمان مبر که جامه نیکو همه از تکبر بود که کس باشد که نکویی اندر همه پیز دوست دارد و نشان آن بود که اندر خلوت نیز دوست دارد و کس باشد که تکبر به جامه کهنه کند که خویشتن را به زاهدی فرانماید. عیسی(ع) گفت، «چیست که جامه رهبانان پوشیدید و باطنها به صورت گرگ کردید؟ جامه ملوک اندر پوشید و دل از بیم خدای تعالی نرم گردانید». عمر رضی الله عنه به شام رسید و جامه خلق داشت. گفتند، «اینجا دشمنانند. اگر جامه نیکوتر پوشی چه باشد؟» گفت، «خدای تعالی ما را به اسلام عزیز کرده است. اندر هیچ چیز دیگر عز طلب نکنیم».
و اندر جمله هر که خواهد که تواضع بیاموزد، سیرت پیغامبر(ص) بباید دانستن و به وی اقتدا کردن: بوسعید خدری همی گوید که رسول(ص) ستور را علف دادی و شتر ببستی و خانه برفتی و گوسفند را بدوشیدی و نعلین بردوختی و جامه را پاره برزدی. و با خادم خویش نان و چون خادم مانده شدی از دستاس کردن، وی را یاری دادی و از بازار چیزی خردی و اندر گوشه ازار با خانه بردی و بر درویش و توانگر و خرد و بزرگ ابتدا کردی به سلام و دست فرا ایشان دادی و میان بنده و آزاد و سیاه و سپید اندر فرق نکردی و جامه شب و روز هر دو یکی داشتی و هر بشولیده و بر خاک آلوده ای که وی را به دعوت خواندی اجابت کردی و هر چه پیش وی نهادندی اگر چه اندک بود. حقیر نداشتی و طعام شب بامداد را ننهادی. نیکوخو بود و کریم طبع و نیکو معاشرت بود و گشاده روی بود بی خنده و اندوهگین بود بی ترش رویی، متواضع بود بی مذلت و باهیبت بود بی درشتی، سخی بود بی اسراف، رحیم بود بر همگان و تنگ دل بود، همیشه سر اندر پیش افکنده داشتی و به هیچ کس طمع نداشتی، پس هر که سعادت خواهد به وی اقتدا کند، و از این بود که حق تعالی بر وی ثنا گفت، «و انک لعلی خلق عظیم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۰ - علاج به تفصیل
اما علاج به تفصیل آن است که نگاه کند تا تکبر چه می کند؟ اگر به سبب نسب همی کند، باید که نسب خویش بداند که حق تعالی بیان کرده است و گفته، «و بدا خلق الانسان من طین، ثم جعل من سلاله من ما مهین» گفت، «اصل تو از خاک است و نسب از نطفه، پس نطفه پدر است و خاک جد». و از این دو خوارتر نیست. اگر گویی آخر پدر اندر میان است، میان تو پدر تو نطفه و علقه و مضغه و بسیاری رسواییهاست. چرا اندر این ننگری؟ و عجبتر آن که پدرت اگر خاک بیختی یا حجامی کردی تو از وی ننگ داشتی که او دست به خاک و خون کرده است و تو خود از خاک و خونی چرا فخر همی کنی؟
و چون این بشناختی، مثل تو چون کسی بود که پندارد علوی است. دو گواه گواهی دهند که او بنده است و فرزند فلان حجام است و وی را روشن گردانند که چنین است، چون این بدانست دیگر تکبر نکند و نیز نتواند کرد. و دیگر آن که هر که به نسب نازد به دیگری نازنده بود و فضل باید که در تو باشد که اگر از بول آدمی کرمی خیزد وی را فضل نبود بر کرمی که از بول اسب خیزد.
و اگر کبر به سبب جمال می کند، باید که هر که به جمال خویش فخر می کند اندر باطن خویش نگرد تا فضایح بیند و نگاه کند که اندر شکم وی و اندر مثانه وی و اندر رگ وی و اندر بینی وی و گوش وی و اندر همه اعضای وی چه رسوایی است که هر روز به دست خویش بشوید از خویشتن که نه طاقت آن دارد که آن به چشم بیند و بوی آن بشنود و همیشه حمال آن است. و آنگاه کند که آفرینش وی از خون حیض و نطفه است و به راه گذر بول گذرد تا اندر وجود آید.
طاووی یکی را دید که همی خرامید. گفت، «این رفتن کسی نیست که داند که اندر شکم خود چه دارد». و آدمی اگر یک روز خویشتن نشوید همه مزبله ها از وی پاکیزه تر باشد. و اندر مزبله هیچ پلیدتر از آن نیست که از وی بیفتد. و آنگاه جمال صورت وی نه به وی است تا بدان فخر کند و زشتی دیگران بدیشان نیست که بر ایشان عیب کند و جمال وی نیز اعتماد را نشاید که به یک بیماری تباه گردد و آبله وی را از همه زشت تر بکند. بدین ضعیفی کبر نشاید آورد.
اما آن که تکبر به قوت کند. اندیشه کند که اگر یک رگ از وی به در خیزد هیچ کس از وی عاجزتر نباشد و اگر مگسی چیزی از وی اندر رباید از وی عاجز آید. و اگر پشه ای اندر گوش وی شود عاجز شود و بیم آن بود که هلاک شود. و اگر خاری در پای وی شود برجای بماند و آنگاه اگر بسیاری قوت دارد گاو و شیر و پیل از وی قوی تر بود و چه فخر به چیزی که گاو و خر اندر آن سبقت دارد؟
اما اگر تکبر به توانگری و چاکر و غلام و به ولایت سلطان کند، این همه چیزی بود که از ذات وی بیرون بود. اگر مال دزد برد و وی را از ولایت عزل کنند به دست وی چه باشد؟ و آنگاه بسیار جهود بود که مال بیشتر از وی دارد و بسیار بی عقل بود چون ترک و کرد و اجلاف که ده چند او ولایت دارد.
و در جمله هر چه با تو نبود از تو نبود و هر چه از تو نبود تکبر و فخر بدان زشت بود. این همه عاریت باشد و از این هیچ چیز به تو نیست و آنچه از جمله این اسباب به وی تکبر توان کرد اندر ظاهر، علم و عبادت است و علاج این دشوارتر است که این کمالی است و علم نزد خدای تعالی عزیز و عظیم است و از صفات حق تعالی است، پس دشوار بود بر عالم که به خویشتن التفات نکند و این به دو وجه آسان شود.
وجه اول آن که بداند که حجت بر عالم عظیم تر است و خطر وی بیشتر است که از جاهل کارها فرو گذارند و از عالم فرونگذارند و جنایت عالم فاش تر. و اخباری که اندر خطر عالم آمده است تامل بباید کرد که اندر قرآن حق تعالی عالم را که اندر علم مقصر بود به خری ماننده می کند و می گوید، «خرواری کتاب در پشت دارد. کمثل الحمار یحمل اسفارا» و جای دیگر به سگ ماننده می کند و همی گوید، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث، او تترکه یلهث» یعنی اگر داند و اگر نداند طبع خویش نگذارد و از سگ و خر چه خسیس تر بود؟
و به حقیقت هر که اندر آخرت نجات نخواهد یافت، جمله جمادات از وی فاضلتر تا به حیوانات چه رسد. و بدین بود که از اصحاب یکی همی گفت: کاشکی من مرغی بودمی و یکی همی گفت: کاشکی گوسفندی بودمی. پس خطر خاتمت اگر بداند پروای تکبر نبود. تا اگر کسی بیند از خویشتن جاهل تر، گوید: وی ندانست، اندر معصیت معذور است و وی از من بهتر. و اگر کسی بیند که از وی عالم تر بود، گوید: وی چیزی داند که من ندانم و وی از من بهتر. و اگر پیری را بیند گوید: وی حق تعالی را طاعت از من بیش کرده است و وی از من بهتر و اگر کودکی را بیند گوید: من گناه بسیار دارم، او هنوز کودک است و چندان که من گناه ندارد و از من بهتر است، بلکه اگر کافری را بیند تکبر نکند و گوید: باشد که مسلمان شود و عاقبت نیکو یابد و مرا خاتمت کفر بود. چه بسیار کس عمر را دید پیش از اسلام که بر وی تکبر کرد و آن تکبر اندر علم تعالی خطا بود. پس چون بزرگی اندر نجات آخرت است و آن غیب است، باید که هر کسی به خوف آن مشغول باشد تا به تکبر نپردازد.
وجه دوم آن که بداند که کبر خدای را رسد و بس. هر که با وی منازعت کند خدای وی را دشمن دارد که هر کسی را گفت که تو را نزدیک من قدر آن وقت بود که تو خود را قدر نشناسی. پس اگر عاقبت خویش همی داند که سعادت خواهد بود به مثل، بدین معرفت هم کبر از وی بشود. و بدین سبب بود که انبیا(ع) متواضع بودند که دانستند که حق تعالی کبر را دشمن دارد.
و اما عابد باید که بر عالم اگر چه عابد نبود، تکبر نکند و گوید که باشد که علم شفیع وی باشد و سییات وی محو کند و رسول(ص) همی گوید، «فضل عالم بر عابد چون فضل من است بر یکی از اصحاب من، و اگر جاهل باشد و حال وی مستور باشد گوید: بود که او خود از من عابدتر است و خویشتن مشهور نکرده است و اگر مفسدی باشد گوید: بسیار گناه است که بر دل من رود از وسواس و خواطر که آن از فسق ظاهرتر بود و باشد که اندر باطن گناهی است که من از آن غافلم که همه عمل بدان حبطه شود، واندر باطن وی خلقی نیکوست که گناهان وی کفارت کند، بلکه باشد که وی توبه کند و خاتمت نیکو یابد و بر من خطا رود که ایمان به در مرگ اندر خطر افتد. و اندر جمله چون روا باشد که نام وی به نزد حق تعالی از اشقیا بود تکبر کردن از جهل است. و از این سبب است که بزرگان و علما و مشایخ همیشه متواضع بوده اند.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۱ - پیدا کردن عجب و آفت آن
بدان که عجب از کارهای مذموم است و رسول(ص) گفت، «سه چیز مهلک است: بخل و هوا و عجب» و گفت، «اگر معصیت نکنید ترسم بر شما از چیزی که بتر است از گناه و معصیت و آن عجب است». و عایشه رضی الله عنه را گفتند، «مرد کی بدکردار باشد؟» گفت، «چون پندارد که نیکو کردار است و آن پندار عجب بود». ابن مسعود همی گوید رحمهم الله، «هلاک مرد اندر دو چیزی است: عجب و نومیدی». و از این سبب گفته اند که نومید اندر طلب سست بود. و معجب همچنین که پندارد که خود بی نیاز است از طلب.
و مطرف گوید، «همه شب بخسبم و بامداد شکسته و ترسان برخیزم و دوست تر دارم از آن که همه شب نماز کنم و بامداد تکبر و عجب کنم». و بشر بن منصور یکروز نماز بامداد دراز همی کرد. یکی به تعجب اندر عبادت وی نگریست. چون سلام باز داد گفت، «یا جوانمرد! تعجب مکن که ابلیس مدتهای دراز عبادت همی کرد و خاتمت وی دانی که چه بود».
و بدان که از عجب آفتها تولد کند. یکی کبر بود که خود را از دیگران بهتر داند و دیگر آن که گناهان خود را با یاد نیاورد و آنچه با یاد آورد به تدارک آن مشغول نشود و پندارد که خود آمرزیده است و اندر عبادت شکرگوی نباشد و پندارد که خود از آن بی نیاز است. و آفت عبادت خود بنداند و طلب نکند و پندارد که خود بی آفت است و هراس از دل وی بشود و از مکر حق تعالی ایمن بود و خویشتن را به نزد حق تعالی محلی شناسد به عبادتی که آن خود نعمت حق تعالی است بر وی و بر خویشتن ثنا گوید و تزکیت کند. چون به علم خویش معجب بود از کسی سوال نکند و اگر با وی به خلاف رای وی چیزی گویند نشنود و ناقص ماند و نصیحت کس نشنود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۲ - حقیقت عجب و ادلال
بدان که هر که را حق تعالی نعمتی داد چون علم و توفیق عبادت و غیر آن و از زوال آن هراسان بود و همی ترسد که از وی بازستانند، این معجب نبود و اگر ترسان نباشد و بدان شاد بود از آن وجه که نعمت و عطیت حق تعالی است نه از آن وجه که صفت وی است، هم معجب نباشد اما اگر شاد بدان بود که صفت وی است و از آن غافل ماند که این نعمت حق تعالی است و از هراس آن خالی بود، این شادی بدین صفت عجب باشد، و اگر باز آن به هم خود را حقی داند بر خدای تعالی، و این عبادت خویش خدمتی پسندیده داند، این را ادلال گویند که خود را دالتی همی داند و چون کسی را چیزی دهد و آن عظیم بود اندر دل وی، معجب بود و اگر با آن به هم از وی خدمت و مکافات بیوسد ادلال این بود. و رسول(ص) گفت که «نماز کسی که بدان دالت کند از سر وی برنگذرد»، و گفت، «اگر همی خندی و به تقصیر خویش مقری، بهتر از آن که همی گریی و آن کاری دانی».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۳ - پیدا کردن علاج عجب
بدان که عجب بیماری است که علت آن جهل محض است و علاج آن معرفت محض است، پس کسی که شب و روز اندر علم و عبادت است گوییم که عجب تو از آن است که این بر تو همی رود و تو راهگذر آنی یا از آن که از تو در وجود می آید و قوت تو حاصل می شود؟ اگر از آن است که در تو می رود و تو راهگذر آنی، راهگذری را عجب نرسد که راهگذر مسخری باشد و کار به وی نبود و وی اندر میانه که بود؟ و اگر گویی من همی کنم و به قوت و قدرت من است، هیچ دانی تا این قوت و قدرت و ارادت و اعضا که این عمل بدان بود از کجا آوردی؟ اگر گویی به خواست من بود این عمل، گویم این خواست را و این داعیه را که آفرید و که مسلط کرد بر تو و که سلسله قهر اندر گردن تو افکند و فراکار داشت که هر که را داعیه بر وی مسلط کردند وی را موکلی فرستادند که خلاف آن نتواند کرد و داعیه نه از وی است که وی را به قهر فراکار دارد، پس همه نعمت خداوند است و عجب تو به خویشتن از جهل است که به تو هیچ چیز نیست. باید که تعجب تو به فضل حق تعالی بود که بسیار خلق را غافل گرداند و داعیه ایشان به کارهای بد صرف کرد و تو را ار عنایت خویش استخلاص فرستاد و داعیه را بر تو مسلط کرد و تو را به سلسله قهر به حضرت عزت خود همی برد.
و اگر پادشاهی اندر غلامان خود نظر کند و از میان همه یکی را خلعت دهد بی سببی و خدمتی که از پیش کرده بود، باید که تعجب وی از فضل ملک بود که بی استحقاق وی را تخصیص کرد نه به خود. پس اگر گوید ملک حکیم است. تا اندر من صفت استحقاق ندیدی آن خلعت خاص به من نفرستادی، گویند تو صفت استحقاق از کجا آوردی؟ اگر همه از عطای ملک است پس تو را جای عجب نیست و همچنان بود که ملک تو را اسبی دهد عجب نیاوردی و آنگاه غلامی دهد عجب آوری و گویی مرا غلامی داد که اسب داشتم و دیگران نداشتند و چون اسب نیز وی داده باشد جای عجب نبود، بلکه چنان بود که هر دو به یک بار به تو دهد.
همچنین اگر گویی مرا توفیق عبادت از آن داده است که وی را دوست داشتم، گویند این دوستی اندر دل تو که افکند؟ اگر گویی دوست از آن داشتم که بشناختم وی را و جمال وی بیافتم، گویند این معرفت و این دیدار که داد؟ پس چون همه از وی است باید که عجب تو به نبود، به جود و فضل وی بود که این صفات در تو بیافرید، و داعیه و قدرت و ارادت بیافرید، اما تو در میان هیچ کس نه ای و به تو هیچ چیز نسیت جز آن که راهگذر قدرت حق تعالی ای و بس.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۴ - فصل (سوال و جواب)
سوال: اگر کسی گوید که چون نمی کنم و همه وی می کند، ثواب از کجا بیوسم و بیابم و بدین شک نیست که ما را ثواب از اعمال ما دهند که به اختیار بود.
جواب حقیقی آن است که تو راهگذر قدرتی و بس. و تو هیچ کس نه ای «و ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی» آنچه کردی نه تو کردی که وی کرد، ولکن چون حرکت پس از علم و قدرت و ارادت آفرید، پنداشتی که تو کردی و سر این دقیق است و فهم نکنی. و باشد که اندر کتاب توکل و توحید بدین اشارتی رود، اما اکنون بر حد فهم تو مرا چیزی گفته آید، مسامحت کرده گیز و چنان گیر که عمل تو به قدرت توست، ولیکن عمل تو بی قدرت وارادت و علم ممکن نیست، پس کلید عمل تو این هر سه است و این هر سه عطیت حق تعالی است.
پس اگر خرینه ای باشد محکم و اندر وی نعمت بسیار بود و تو از آن عاجز که کلید تو نداری. خازن کلید به تو دهد تو دست فراکنی و از آن نعمتها چیزی برگیری، پس حوالت این نعمتها با آن کس کنی کلید به تو داد، یا به آن که به دست فراگرفتی؟ باید بدانی که چون کلید به دست تو دادند به دست فراگرفتن را بس قدری نباشد. قدر آن را بود که کلید به تو داد و نعمت از جهت وی بود. پس همه اسباب قدرت تو که کلید اعمال است عطا از حق تعالی است، پس تعجب از فضل وی کن که کلید خزینه طاعت به تو داد و از همه فاسقان منع کرد و کلید معصیت به دست دیگران داد و در خزاین طاعت بر ایشان ببست، بی آن که از ایشان جنایتی بود، بلکه به عدل خود کرد بی آن که از تو خدمتی بود، بلکه به فضل خویش کرد.
پس هر که حقیقت توحید بشناخت هرگز وی را عجب نبود و عجب آن که عاقل درویش تعجب کند که جاهل را مالی دهد و گوید من عاقلم چرا مرا محروم کرد؟ و این قدر نشناسد که عقل بهترین نعمتهاست و آن نیز وی را داده است. اگر هر دو به وی دادی و آن دیگر را از هر دو محروم کردی به عدل نزدیک نبودی، و باشد که این عاقل که شکایت می کند، اگر گویند عقل خویش با مال وی بدل کن نکند.
و زنی نیکو و درویش زن زشتی را بیند با پیرایه بسیار. گوید این چه حکمت است که نعمت به زشتی که بر وی نزیبد؟ و این مقدار نداند که آن که به وی داده است بهتر است و اگر هردو به وی دادی به عدل نزدیکتر نبودی. و این چنان بود که پادشاهی یکی را اسبی دهد و دیگری را غلامی. تعجب کند که اسب من دارم چرا غلام به دیگری می دهد؟ این از جهل است و از این بود که داوود (ع) یک بار گفت، «بار خدایا! هیچ شب نیاید که نه یکی از آل داوود تا روز نماز کند و هیچ روز نیاید که نه یکی روزه دارد». وحی آمد که ایشان را این از کجا آید اگر توفیق من نبود؟ اکنون تو را یک لحظه به خود بازگذارم. چون به وی بازگذاشت آن خطا برفت که اندر همه عمر حسرت و ندامت آن بود. و ایوب (ع) گفت، «بار خدایا! این همه بلا بر من ریختی و یک ذره هوای خویش بر مراد تو اختیار نکردم». میغی ناگاه پدید آمد و از آن منادی شنید به ده هزار آواز که آن صبر تو از کجا آمد؟ چون بدانست پاره ای خاکستر بر سر کرد و گفت، بارخدایا! از فضل تو بود و توبه کردم». و حق تعالی همی گوید، «و لو لا فضل الله علیکم و رحمته مازکی منکم من احد ابدا ولکن الله من یشاء» «اگر نه فضل ما بودی هیچ کس را به پاکی خود راه ندادیمی تا به کاری دیگر رسد»، و رسول (ص) از این گفت که هیچ کس به عمل خویش به نجات نرسید. گفتند، «و نه تو؟» گفت، «و نه من الا به رحمت حق تعالی». و از این بود که بزرگان همی گفتند کاشکی ما خاکی بودیمی و یا خود نبودیمی، پس کسی که این بشناسد وی خود به عجب نپردازد.