عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
مرا در دیده جان آن پری رخسار بایستی
خرام او دمی در چشم من صد بار بایستی
خلد بی روی او از هر گلی در دیده ام خاری
اگر خاریست باری زان گل رخسار بایستی
بسرو و سوسن خود باغبان بسیار می نازد
ترا گاهی گذاری جانب گلزار بایستی
دریغست آتش عشق تو در دلهای آسوده
تمام این شعله در جان من افگار بایستی
من دلخسته را گل بر سر بالین چکار آید
بحالم یکنظر زان نرگس بیمار بایستی
ز خوی نازک او اشک و آه من گره تا کی
دلم آتش فشان و دیده گوهر بار بایستی
علاج درد بیماران چو می پرسید لعل او
فغانی را در آندم قوت گفتار بایستی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
دلا در عشق جانان خواری و خونخوارگی اولی
ز ناز و سرکشی مسکینی و بیچارگی اولی
سپردن جان بدست یار و گشتن از جهان فارغ
چو باید کشته شد در عاشقی یکبارگی اولی
من و کنج غم و دردل خیال بزم وصل او
فراغت نیست در خاطر مرا غمخوارگی اولی
خوشست آن روی زیبا جلوه گر در پرده ی غیبت
و لیکن گه گهی در دیده ی نظارگی اولی
فغانی از سر کویش برون رو با دل پر خون
چو یار آواره می خواهد ترا آوارگی اولی
بابافغانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را
چون روی تو نشکفته گلی گلشن جان را
دل گرم می وصل تو در ساغر خورشید
یک ذره چه تاب آورد این رطل گران را
هر وقت سحر، غنچه ی سیراب ز شبنم
شوید جهت گفتن نام تو دهان را
گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر
بلبل نکند این همه فریاد و فغان را
نقش خم ابروی تو در منظر دلها
محراب دعا بسته کران تا بکران را
باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی
تا غنچه ی دلتنگ نشاند خفقان را
مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت
این نغمه که تعلیم بود اهل بیان را
تا سیر کند رخش تو در گلشن گردون
جاروب زند صبح ره کاهکشان را
ای نزل عطای تو ز خوان انا املح
عیسی نفسان مایده خوار این لب نان را
ذات تو همان مصدر علمست که هرگز
فرسوده ی تعلیم نفرموده نشان را
دست تو همان دست بلندست که از قدر
جز بر ورق ماه نیازرده بنان را
گر در گذر حادثه خاری بنشانی
رخصت نبود در چمن دهر خزان را
ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد
در بسته نگردد دگر این هفت دکان را
خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر
از نور چراغ تو فروزد دل کان را
تأثیر سحاب کرمت در دل آذر
سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را
هر پشه که از عرصه ی میدان تو خیزد
از پای درآرد نفسی پیل دمان را
جز موجد امر تو دگر کیست که آرد
از پرده ی اعجاز برون شیر ژیان را
فردوس حریمت که بهشتیست مخلد
خارش گل صد برگ دهد امن و امان را
در ناصیه ی حاجب و دربان تو چین نیست
اینجا همه بارست چه خاقان و چه خان را
مستان ره عشق تو در چشم نیارند
سامان سکندر منش ملک ستان را
بی پرتو مهر تو کم از ذره شمارند
خوبان قمر طلعت خورشید و شان را
کی رخش فلک جلوه ی طاووس نماید
از داغ تو صد بار نیفروخته ران را
در دور تو بر جدول احکام کواکب
غیر از نظر سعد نیابند قران را
ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر
آیینه ی مقصود کند نقش بتان را
ان را که به سرچشمه ی تحقیق درآری
از تخته ی تعلیم بشوید هذیان را
از میمنت گوهر تسبیح تو راهب
خالی کند از رشته ی زنار میان را
گویند فسان تیز کند تیغ ز جوهر
تیغ تو از الماس کند تیز فسان را
آنروز که در عرصه ی صحرای قیامت
با حسن عمل کار فتد خلق جهان را
بگشاده ملک، نامه ی اعمال خلایق
بر پیر و جوان عرض کند جرم نهان را
یاد غضب و لطف کند خافی و راجی
جانهای سراسیمه و دلهای تپان را
هر جزو ز اجزای بدن وقت شهادت
تقریر کند نیک و بد سود و زیان را
هر کس بجزای عمل خود رسد آنجا
خصمان بدل خصم نگیرند ضمان را
از شرم گرانباری دیوان مظالم
نه وزن سبکباری و نی تاب گران را
در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ
از نار و دخان تیز کند تیغ و سنان را
در وادی جسم و جسد اهل معاصی
از قطع منازل نبود هون و هوان را
سیلاب ندامت نشود موجب تسکین
از گرمی صحرای قیامت عطشان را
دست همه در حلقه ی فتراک تو آن روز
آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را
روشن کند از ناصیه ی مومن و کافر
پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را
لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشید
ضایع نگذارند چه خیزان چه فتان را
سرسبزی و آزادی از احسان تو باشد
هم سبزه ی افتاده و هم سرو روان را
با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور
گر سرمه کند خاک خرابات مغان را
شاها منم آن بلبل آزرده درین باغ
کز خار ستم برده جفان حدثان را
وقتست که در طوف حریم حرم انس
آزاده پر و بال گشاید طیران را
خاک قدم آل عبا باش فغانی
در روی زمین گر طلبی عزت و شان را
چندان که بود در چمن هفت و سه و چار
سرسبزی هر شاخ گل شاه نشان را
تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه
همخانه بود عقد ثریا دبران را
در نظم گلستان بقا نام تو بادا
جز بر گذر قافیه بهمان و فلان را
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
از گلشن جان غرض گل روی تو بود
زین باغ مراد سرود دلجوی تو بود
مقصود از آفرینش لوح و قلم
نقش خط سبز و طاق ابروی تو بود
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
گاهی ز هوای روز وصلیم نژند
گاهی ز شب فراق داریم گزند
تا چند عذاب شب که کی روز شود
مردیم ز غصه ایفلک تا کی و چند
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳
چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم
شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴
دارم دل گرم و دم تقریر ندارم
دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۶
دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو
تن زارم روان در سجده افتد پیش پای تو
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۸
تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری
چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۹
هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست
جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
بود بیجان آینه از هجر روی روشنش
صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
نماید تیره گون آیینه ی بی روی نکوی او
مگر عکس جمالش آورد رنگی بروی او
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۲
چو مجنون گر بصحرا افتم از شوق رخت روزی
بجز خورشید بر بالین نبینم هیچ دلسوزی
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۳
بغیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم
که او در وادی هجر تو شبها بود همراهم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۷
ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم
ز جان خود کنم قطع نظر وز دیده خون بارم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۰
نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب
دود کباب دل مرا کرده روان ز دیده آب
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۴
وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم
هم سرو به بر گیرم و هم گل به کنار آرم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۶
خوش آن ساعت که در آیینه می دیدیم ترا ایماه
تو هر دم جلوه می کردی و منهم می کشیدم آه
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۷
هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد
در دیده نهالی شود و گریه بر آرد
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن
نفسی بتلخ کامی زدن و صبور بودن