عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثانیة - فی الشیب و الشباب
حکایت کرد مرا دوستی که مونس خلوت بود و صاحب سلوت که وقتی از اوقات بحوادث ضروری از مسکن مألوف دوری جستم و از کاخ اصلی بر شاخ وصلی نشستم، زاد و سلب بر ناقه طلب نهادم و «حی علی الوداع » در حلقه اجتماع در دادم، علایق و عوایق از خود دور کردم و دل از راحت و استراحت نفور.
و قلت لصاحبی حث المطایا
فان الصبح مبتسم الثنایا
و لا تنظر اذا غلست صبحا
بما تلد النوی بعد العشایا
و وسد بالذراع اذا تعشی
و ودع ذا الوسادة و الحشایا
فاما اقبلت فرص الامانی
و اما اد برت غصص المنایا
و چون در طالع وقت نگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم و با یاران یکدل رائی زدم و اسباب اقامت را پشت پائی.
با دل گفتم چو از حضر شاد نه ای
وز بند زمانه یکدم آزاد نه ای
در تجربه های دهر استادان را
شاگردی کن، کنون که استاد نه ای
دلا چو در حضرت نیست عیش خرم و خوش
عنان جهد بگیر و زمام مهد بکش
چو نفس را مددی نیست از کئوس مراد
چه در بلاد خراسان، چه در سواد حبش
چه خیر از ینکه درین رسته نقد عرضه کنی
چو هست دیده نقاد مبتلای عمش
چو روزگار در احداث ششدرت کرده است
چه سود از آنکه بود نقش کعبتین توشش
چه خاک و آب زمینی نباشدت دمساز
چو باد بگذر و بستر مساز بر آتش
پس بر وفق این احوال از نوازل این اهوال بگریختم و راحله طلب برادهم شب درآویختم، بساط هامون نوشتم و از آب جیحون گذشتم با دلی نژند روی بخجند نهادم و این ندا در یاران در دادم:
اذا خذ لتک آمال بطیة
فادر کها باخفاف المطیة
و ان خشنت بک الاحداث فاهجر
فان فراقها اهنی العطیة
چون بدان آب مبارک رسیدم و آن خاک مسرت بدیدم اخوان سببی بدست آوردم و اقربای ادبی کسب کردم، چون در آن دیار روزی چند بماندم در خلوت این ابیات بر خود خواندم.
اذا لم تکن خطة الاتراب اوطانی
و لیس سکان و ادیها بسکان
آثرتها و بنینا عنکم بدلا
دارا بدار و اخوانا باخوان
تلقی بکل بلاد ان حللت بها
اهلا باهل و جیرانا بجیران
مباش ممتحن زاد و بوم خود زخسی
اسیر خاک عطلت مشو ز کم هوسی
که در زمین غریبی و در سرای کسان
پدید گردد بر مرد ناکسی و کسی
که بیرفیق و حریفی نمانی از عالم
بهر مکان که روی و بهر زمین که رسی
پس چون قلب را سکینه و قالب را طمأنینه حاصل آمد، روزی از غایت اشواق در آن اسواق می گشتم و صحیفه ای از آن اوراق بقدم احداق می نوشتم تابرسیدم بجماعتی بسیار و خلقی بیشمار.
پیری و جوانی دیدم بر طرف دکانی ایستاده و از راه جدال در هم افتاده، پیر با جوان در ممارات گرم شده و جوان با پیر در مبارات بی آزرم گشته هر دو در مناقشه و مجاوبه و منافثه و مناوبه سخن می گفتند و با الماس انفاس دردری میسفتند.
پیر گفت: ای جوان، پیران را حرمت دار، تا ثمرات جوانی بیابی و با بزرگان بساز تا دولت زندگانی بیابی، با پیران پیشی مجوی، تا پایمال نگردی و با بزرگتران بیشی مگوی، تا بدحال نشوی. هر که بر اسیران نبخشاید، بامیری نرسد و هرکه پیران را حرمت ندارد بپیری نرسد.
ز جان و دیده ود ل خاکپای پیران باش
اگر بخواهی تا چون سپهر پیر شوی
بر آن یکی که بود زیر دست نیکو زی
اگرت باید تا بر هزار امیر شوی
مساز طنز بر آن کو اسیر پیری شد
که گرت مهل بود، همچنو اسیر شوی
شراب صولت پیری اثر کند در تو
اگرچه بر شرف گنبد اثیر شوی
پس جوان سر برآورد و گفت: ای پیر شحاذ و ای قلاب استاذ، ای همه زبان، لختی گوش باش و چون همه گفتی ساعتی خاموش باش ای شیئی هذه التصاویر و ما هذه التزاویر؟
بدانکه نه پیری مجرد علت توقیر است و نه جوانی مفرد باعث ذلت و تحقیر، صورت پیری موجب تقدیم نیست و عین بزرگی سبب تعظیم نه، پیری ذنابه اعتذارست و جوانی ذوابه عذار، بیاض پیری نشان روز زوالست و سواد جوانی عیان شب وصال؛
صباح پیری معاد زندگانیست و رواح جوانی میعاد شادمانی، پیری پیرایه ایست که روی در کساد دارد و جوانی سرمایه ایست که قدم در ازدیاد، کافور پیری نظر محرمان سلوتست و مشک جوانی عطر محرمان خلوت.
ابلیس در اوان جوانی مقبول خدمت بود و زمان پیر مخذول حضرت گشت، آدم تا در مهد بدایت بود مسجور بود، چون بعهد نهایت رسید محسود شد، اگر پیری علت احترام بودی موسی چهار روزه دست در محاسن فرعون چهارصد ساله نزدی و اگر بزرگتری سبب نجات و درجات بودی عیسی دو روزه بر تخت نبوت یحیی و زکریا ننشستی و آتیناه احلکم صبیا.
ای پیر از پیری مر شکوفه سپید موئی را سنگی نیست و از جوانی گل سرخ روئی را ننگی نیست، شنیده ای که از گاو پیر کشت حنطه و شعیر نیاید و ندانسته ای که: خر پیر جز علف خویش نیارد، اگرچه روز پیری غایت زندگانی است، اما هزار روز پیری در بند یک شب جوانی است.
روز پیری اگر چه پر نور است
چون شب مظلم جوانی نیست
جز در اثواب خوابگاه شباب
راحت و عیش و شادمانی نیست
که بهای دو دم ز عهد شباب
در بحی و لعل کانی نیست
و اگر بزرگتر را بر خردتر ترجیح بودی و قاعده این سخن صحیح، نوح از محمد فاضل تر بودی و لقمان از آدم گزیده تر آمدی و معلوم است که این باب مسدود است و این اصل مردود، زیوری که تفضیل را شاید در آدمی فرهنگ است و حلیه ای که لاف را زیبد خرد وسنگ.
مرد باید بفر علم بلند
مرد باید بعز عقل رفیع
نبود جز بعلم مرد شریف
نشود جز بجهل مردوضیع
چون تحلی بعلم دارد مرد
خواه کو پیر باش و خواه رضیع
پس چون نوبت سخن از جوان بپیر رسید و در مناظره از فرزدق بجریر گفت، ای جوان گزاف گوی لاف جوی، الشباب دوی و الصبی صبی و ان لقی النبی، چون از سر کودکی نه از ذهن ذکی بیهوده ای چند گفتی و در رسته گوهر فروشان مهره ای چند سفتی.
اکنون بیا تا سخن از عالم حقیقت و کوی طریقت گوئیم و از میدان لاف گزاف بایوان انصاف و انتصاف پوئیم، الکبیر کبیر جمال پیری داعیه ترجیح و تفضیلست و حال جوانی رقم خلاعت و تعطیل، هرگز باجمال شیب خیال عیب درنگنجد و هرگز با خیانت جوانی امانت روحانی راست نیاید قال النبی:
الشباب شعبة من الجنون که جوانی جاذبه شهوانیست و داعیه شیطانی و شباب شعبه ای از دیوانگیست و قطعه ای از بیگانگی، صباح پیری مشعله دار دین است و هادی عالم ثبات و یقین، چنانکه گفته اند:
اذا غلب المشیب علی الشباب
هدیت لی خفیات الصواب
فاهلا بالمشیب فان فیه
مزاولة الخلاعة والتصابی
و ما ساد الفتی الا اذا ما
یخلصه البیاض عن الخضاب
نزدیک زمره علما و فرقه فضلا درست و صحیحست که: ضیاء را بر ظلام و صبح را بر شام ترجیحست پس روی بمن کرد و من بر گوشه ای از آن هنگام و بر طرفی از آن مقامه متفکر آن مقالت و متحیر آن حالت بودم، گفت: ای جوان متعزز و ای ناقد ممیز، چه گوئی میان شب غاسق و صبح صادق فرقی هست یا نه؟
عقل داند که عذار سپید ماه را بر گیسوی شب سیاه چه مزیت است و میان سها و آفتاب و شیب و شباب چه سویت؟ تفاوت میان هند و روم باهر است و تباین میان ترک و زنگ ظاهر، گرچه کافور با خاکستر آمیزشی دارد و در وی آویزشی، اما عقلا نرخ هر یک دانند و برخ هر یک شناسند؛
از آن خرواری بدرمی و از این درم سنگی بدیناری، همه دی پرستان نوروز طلبند و همه شبروان روز جویند، هر که دست در دامن رواحی زد بامید تبسم صباحی بود و بجبین مبارک سپیدی سپیده دم ارتیاحی؛
تو ندانسته ای که زین شباب بضاعتی مزجاتست و شین شیب سرمایه و پیرایه نجاتست؟ پس گفت ای جوان بشنو و یادگیر و این قطعه را مؤدب و استادگیر.
اسمع ندائی فحدائی ملیح
و منطقی جزل و لفظی فصیح
و استمع الشیب اذا ما دعی
بلفظة فیها نداء صریح
انذرک الشیب فخذنصحه
فانما الشیب نذیر نصیح
و علة الشیب اذا ما اعترت
اعیت و لو کان المداوی مسیح
لا تحسب الشیب صموت اللهی
بعد الذی فی غارضیکم یصیح
و داوها بالعذر قبل الردی
فآخر الادواء سیف مریح
پس چون دلها بآتش جدال بجوشیدند و آنقوم را بابتدا و انتها بر استقصا بدوشیدند خواستنی بخواستند و خود را چون طاووس و تذرو بزر و جامه بیاراستند.
بساط هنگام در نوشتند و پیر و جوان هر دو برگذشتند، من چون بر مضمون حال و از مکنون مقال پرسیدم، گفتند این هر دو اگرچه بوقت مخاصمت تیغ و سپر بودند بگاه مسالمت پدر و پسر بودند.
فقلت: والله ما هما الا شمس الضحی و بدر الظلم و من اشبه اباه فما ظلم بعد از آن بر اثر اقدام ایشان بسیار بشتافتم جز گردی نیافتم.
معلوم نشد که بریشان جهان چه کرد؟
در حق هر دو آن فلک اندر نهان چه کرد؟
با آن جوان و پیر در اثنای کر و فر
گردون سفله طبع خرف ناگهان چه کرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة - فی الربیع
حکایت کرد مرا دوستی که شمع شبهای غربت بود و تعویذ تبهای کربت که وقتی از اوقات با جمعی آزادگان در بلاد آذربایگان می گشتیم و بر حمرای هر چمن و خضرای هر دمن می گذشتیم، عالم در کله ربیعی بود و جهان در حله طبیعی، خاک بساتین پر نقش آزری بود و فرش زمین پر دیبه رومی و ششتری و برگهای چمن پر زهره و مشتری.
بستان ز خوشی چو کوی دلداران بود
رخساره گل چو روی میخواران بود
با خود گفتم: کذبت الزنادقة و ماهم بصادقة که گفته اند: این صنایع و بدایع، زاده طبایع است و این همه نقشهای چالاک از نتایج آب و خاک، بدان خدای که سنگ بدخشان را رنگ و طراوت داد و در لعاب زنبور شفا و حلاوت نهاد که هر که درین ترکیبات و ترتیبات سخن از عناصر گفت از عقل قاصر گفت و هر که حواله این ابداع و اختراع بهیولی و علت اولی کرد مقصر بود؛
بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق بمکون اشیاء و خالق ماشاء دارد، که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه؛
در یک جوهر استعداد خل و خمر و بریک شاخ اجتماع خار و تمر، بی ارادت زید و اختیار عمرو، دلیلست بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین، چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنائی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع.
پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر، روئی چون خورشید و موئی سپید، لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش، چون شیر غران و بزبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که: فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها
خلق را گاه بوعده می خندانید و گاه بوعید می گریانید، گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم میآمیخت و میگفت: ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار باختلاف مکان و زمان واجبست، اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض؟
اما از محتضران بی بصران نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه.
ستدرک الکوکب الدری بالنظر
و غرة الشمس لا تخفی علی البصر
صورت عالم آرای آفتاب محجوب نیست اما دیده بینندگان معیوبست اگر غرایب آسمانی مضمر است عجایب زمینی مظهر و اگر حمل و ثور گردون دور و تاریکست گل و نور هامون پیدا و نزدیک است، اگر میزان و سنبله چرخ بعید و دورست ضیمران و سنبل چمن قریب النور است
ربح الموحدون و خسر الملحدون آنکه این نبات اموات را نشر تواند کرد، عظام رفات را حشر تواند کرد، آنکه از گل سیاه گل سپید بردماند، احیای این اجرام و اجسام تواند؟
قل یحییها الذی انشاها اول مرة و هو بکل خلق علیم خاکسار و نگونسار بادا آنکه گوید: این اجزای متفرق را ترکیب نخواهد بود و این اعضای متمزق را ترتیبی نه.
ان الله یحی الارض بعد موتها و ینشی العظام بعد فوتها. هر آینه این مظلمه را استماعی خواهد بود و این تفرقه را اجتماعی، هر صاعی را صاعی و هر یک قفیز را قفیز و ما ذلک علی الله بعزیز، غلام آنم که چشم عبرت گیر و دل پندپذیر دارد و ساعتی گوش هوش بمن آرد و از جان بشنود و بداند که این نقش ارژنگ که آفرید؟
و این بساط صدرنگ که گسترید؟ خاک خشک اغبر را با مشک و عنبر که آمیخت؟ و عقدهای اثمار را از گوشهای اشجار که آویخت؟ عارض گل را که آب داد؟ و زلف بنفشه را که تاب؟
در بنفشه و سوسن تیرگی و روشنائی که نهاد؟ و دل بلبل را با عشق گل که آشنایی داد؟ صحن چمن که نعت دمن است از عدن عدن خوشتر است و خاک سیاه هفت اقلیم از هشت جنات نعیم دلکش تر.
هوا اکنون نهد بر گلبن از زنگار افسرها
صبا اکنون کشد در باغ از شنگرف چادرها
سحاب اکنون بیالاید کف گلبن بحناها
نسیم اکنون بیاراید رخ بستان بزیورها
بسان دیده وامق بگرید ابر برگلها
بشکل عارض عذرا بخندد می بساغرها
گل اندر غنچه پنداری که هست از لعل پیکانها
بنفشه در چمن گوئی که هست از مشگ و عنبرها
ز بس غواصی باران نیسانی بخاک اندر
زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهرها
سپهدار بهار اکنون کشد در راغ لشگرها
خطیب عندلیب اکنون نهد در باغ منبرها
چو رهبانان نهد گیتی بباغ اندر چلیپاها
چو فراشان کشد گردون براغ اندر صنوبرها
کنون حالی دگر دارد بخور عشق در دلها
کنون فعلی دگر دارد بخار باده در سرها
ز خاصیات این فصل و ز تاثیرات این نوبت
بجنبد مهر در رگها، بخارد عشق در سرها
ز بیم صولت بهمن شه نوروز در بستان
کند از غنچه پیکانها، کشد از بید خنجرها
غلام آنم که چون درین بساط بوقلمون و بسیط هامون نظاره کند بداند که این کسوت شریف که طراز اعزاز صبغة الله و من احسن من الله صبغة دارد و هیچ دست تصرف غالیه تکلف بر وی نکشیده است و وهم و فهم هیچ صاحب صنعت و استاد بترتیب و ترکیب نهاد او نرسیده است.
هنگام گل و لاله و ایام بهار است
عالم چون رخ خوبان پر نقش و نگار است
نرگس بچمن در صنمی سبز لباس است
سوسن بصف اندر پسری سیم عذار است
گل لعل خدا را رعونتی در برکه من جمالی دارم و سرو بلند قد را نخوتی در سر که من کمالی دارم، شکوفه سفید قبا در مهد صبا پیر شده و در عهد جوانی به پیری اسیر.
پیریش اثر کرده و در مهد هنوز
در عهده پیری و جوان عهد هنوز
بنفشه خطیب در جامه سبز و عمامه نیلوفری چون متفکران سر بزانو نهاده و چون مغبونان سر درپای کشیده
چون چنبر عنبرین بنفشه در هم
گاهیش قدم فرق و گهی فرق قدم
نرگس چون اسخیاء زر بر دو دست نهاده و سوسن چون اولیاء بریکپای ایستاده آنرا دستی بخشنده و این را پایی کشنده.
چون نرگش اگر زرت نباشد در کف
بر پای بایست همچو سوسن در صف
چنار با بید وقت مجارات بزبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا بقدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا بشکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده.
خوهی که شوی بسر فلک سای چومن
خنجر مکش و دو دست بگشای چومن
سوسن آزاد با بلبل استاد می گوید که ای مدعی کذاب و ای صیرفی قلاب
سی روز ببوئی و فراموش کنی
یکماه نوا کنی و خاموش کنی
چون من باش که جز بر یکپای نپویم و با ده زبان سخن نگویم که سر عشق نهفتنی است نه گفتنی و بساط مهر پیمودنی است نه نمودنی.
از گفتن سر تو دهان بر بستم
هر چند که ده زبان چو سوسن هستم
و بنفشه مطرا بالاله رعنا بناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری، ببادی از پای در آئی و با سببی از جای برآئی، آبی داری و لیکن تابی نداری، رنگی داری و لیکن سنگی نداری؛
عاشق تاب دار باید نه آبدار، مشتاق سنگین باید نه رنگین، هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام، که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته.
سر تا سر صورتی و رنگی و نگار
دل چون دل عاشقان و رخ چون رخ یار
پس نماینده ای نه پاینده، لطیف ذاتی لیکن بی ثباتی.
چون سیل زکوه نارسیده بدوی
چون دولت تیز نانشسته بروی
چون من باش که شربت دی چشیده ام و ضربت وی کشیده ام با چندین خستگی و شکستگی از دل بستگی ذره ای کم نکردم، هنوز از آتش عشق رخ پر دود دارم و در ماتم فراق جامه کبود.
در دیده نه جز نقش خیالت دارم
هر سو که نگه کنم توئی پندارم
یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یکسوی زرد و یکسوی لعل، باطن دیگر و ظاهر دیگر، رنگ و برنگ می نماید و مس بزر می انداید، اگر از وی وفای معشوقان جوئی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد، شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته، نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال.
چون لاله تهی دست ز بو آمده ئی
یا چون گل دو رنگ دو رو آمده ئی
سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و بزبان حال با مفلسان باغ و مدبران راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پرسیم باید.
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک؟
مانند سمن سیم درانداز بخاک
گل زرد از دل پر درد جواب می گوید که این چه باد پیمائی و رعنائی است و این چه افسوس و لاف است و افسانه و گزاف؟
درین رسته بسیم و پشیز هیچ چیز ندهند ما بسی درستهای زر برین بساط انداخته ایم که این نوامیس را شناخته ایم بجای درمی دیناری دادیم و زبان بدین لاف و گزاف نگشادیم.
دل با شادی ز سیم کی گردد جفت؟
با سیمبران سخن بزر باید گفت
گل سرخ چون گوهر درخشان از کان بدخشان سر برون کرده که آتش در نفت زنید که دولت دولت ماست و نوبت هفت زنید که نوبت نوبت ماست، بستان بی روی ما اغبر است و چمن بی بوی ما ابتر.
آنجا که جمال ما جهان آراید
خورشید فلک روی بکس ننماید
نیلوفر سبز جامه، کحلی عمامه، سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکیست؟ عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما؛
شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر، باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم، سپر در روی آب افکنده ایم.
از عشق لب لعل تو ای در خوشاب
چون نیلوفر سپر فکندیم بر آب
بیرون این عجایب و ورای این غرایب صدهزار ترجیح و تفضیل است و این سخن را هزار شرح و تفصیل، که این همه در مشکلات وحدانیت حق مستدلال و معللانند و در انجمن بندگی مسبحان و مهللان.
فحکمته ما لها مدرک
و قدرته مالها غایة
اذا رمت نصا علی کونه
ففی کل شیئی له آیة
گرهمی در کوی وحدت آشنایی بایدت
ورهمی در معرفت روی و روائی بایدت
ساکن و جنبنده عالم گواهی می دهند
گر همی بر هستی صانع گوائی بایدت
از وجود این صنایع دیده را کحلی بساز
گر همی در چشم عبرت توتیائی بایدت
پس گفت ای دوستان زمانی و ای یاران زندانی بدانید که این همه رنگ ها مشوب و ان همه نقشها معیوب، که کاس غرور دنیا را اندک صفاست واین نسیم وزان را باد خزان در قفاست، باش تا سحاب در وکافور فرو بیزد و این گلهای پرنگار از شاخهای اشجار فرو ریزد
لعل رویان باغ را بینی رخساره رنگین بر زمین نهاده و لعبتان چمن را یابی در خاک خواری افتاده، درختان بساتین از رخت و بخت و تاج و دواج جدا گشته و عندلیب هزار نوا بینوا شده، غنای سور و سرور ببکای غم و ماتم بدل گردیده، بزبان حال ای مقال می گوید:
انظروا یا اهل الامصار واعتبروا یا اولی الابصار
این الکرام المؤاخی کنت بینهم
بین لنا این مثواهم و این هم
قالو قضوا نحبهم جلا و قاطبة
لما قضی الدهر بالاجال دینهم
چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت، پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد، روی عزیمت براه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد؟
در بزم روزگار کجا خورد صاف و درد؟
دست امل ورا بکدامین طرف فکند
پای اجل ورا بکدامین زمین سپرد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الخامسة - فی اللغز
حکایت کرد مرا دوستی که از راه صحبت بامن مؤانستی داشت و از روی طبیعت مجانستی که در مبادی عهد براعت و تمادی دور خلاعت که شیطان صبا متمرد بود و سلطان هوی متشرد، خواستم که در اطراف عالم طوافی کنم و در نقود سخن صرافی؛
فعلقت بظوافر اللیل و تمسکت بحوافر الخیل پس بحسب مراد اجتیاز اختیار بکردم و کأس کربت از دست ساقی غربت بخوردم تا آن زمان که پای از تک و پوی بماند و زبان از گفتگو ملول شد، طبع از جستجوی سیر آمد و آب غربت آتش شهوت بنشاند و باد فتور گرد غرور بفشاند.
احداث چرخم از تک و از پوی سیر کرد
از نعت موی و از صفت روی سیر کرد
دانستم که نهایت حرکت ها آرام است و غایت سفرها مقام طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست و نقله را که صورت مثله است فصل الخطابی نه، فالقیت عصاالسیر و قلت الرجوع الی الحق خیر روی از موقف و مشعرالحرام بمسقط الراس و منبت الاقدام نهادم
بحکم آنکه از افواه رجال شوارد اقوال و فوارد احوال شنیده بودم و از خیار احراز محاسن افعال دیده و از چمن روزگار گل اخبار چیده و در حلبه های عرب دقایق فصاحت آموخته و در کلبه های عجم آتش ملاحت افروخته و حقایق مروت و فتوت اقتباس کرده
زبان گزاف گوی دعوی انا خیر میکرد و نفس لاف جوی دم انا و لاغیر میزد، نخوتی در دماغ متضمن و رعونتی در طبع متمکن، پنداری در سر که من صاحب بضاعت ادبم و کامل صناعت عجم و عربم، مرا در هر کلام مقالی است و در هر سخن مجالی.
از فضل هزار گونه باد اندر سر
سودای هزار کیقباد اندر سر
بوسائط این مخایل و وسائل این حبائل بهر جایی از سرمایه خود توانگری می نمودم و از نصاب خود نصیبی بیاران میدادم و از صدف خویش دری در کنار همکاران می نهادم تا وقتی در طی و نشر اوراق آن سفر و مد و جزر آن بحار پرخطر از دی وبهمن بنوروز و بهار رسیدم و زمام ناقه طلب بزمین کشمیر و قندهار کشیدم
چون خبایای آن بلاد و خفایای آن سواد بدیدم و در مراتع او بچریدم و زلال مشارع او بچشیدم در تعجب ترتیب و فکرت ترکیب آن بسط و قبض و طول و عرض بماندم و آیه قدرت در خلقت ملکوت و سماوات و ارض بخواندم
دانستم که مکان آسایش بسیار است و آرایش و نمایش بیشمار، بند پای افزار کربت بگشادم و عصا وانبان غربت بنهادم.
فقلت لقلبی و الرفاق افاصوا
تستل فما بعد الجنان ریاض
بودن را در آن دیار عزم کردم و رای اقامت جزم، هر روز از وقت تبسم صباح تا گاه تنسم رواح، بطریق ارتیاض در آن ریاض می گشتم و طرفی از آن بساط و گوشه ای از آن سماط مینوشتم، تا روزی از مساعدت سعود و مسامحت حدود به پشته ای برسیدم
بالایی دیدم بلند و بر فراز وی تنی چند از دست ایام گریخته و در پای دام مدام آویخته، چون چشم ایشان بر من افتاد و در آن سعادت بر من بگشاد گفتی از کمال ظرف هر یک بایمای طرف مرامی خواندند و بنور معرفت ائتلاف هر یک نسب و اصل من می دانند و وصل من بر فصل راجح می خواهند
طایر روح خواست که شریک آن فتوح شود و با آن جمع در تابش آن شمع هم صبوح، عنان قالب در طلب و کشش آمد و زمام قلب در طرب و جنبش.
فحرکنی النشاط و هام قلبی
فان القلب تتبعه النفوس
چون از کرانه بمیانه رسیدم و زبانه شمع آنجمع بدیدم سنت اسلام بجای آوردم و بر آن قوم سلام کردم هر یک در جواب هشاشتی نمودند و بشاشتی افزودند از چپ و راست ندای اهلا و سهلا و مرحبا برخاست.
عالم در نضرت بهار بود و زمین در خضرت ازهار، گیتی در رنگ و بوی بود و عندلیب در گفتگوی صراحی و صباح برایشان و اثر راح رواح در سر ایشان، آتش شرم با آب گرم در هم آمیخته و شیطان هوی از عقال عقل گریخته، مفرح اتحاد، همه را یک مزاج کرده و بقراط اعتقاد، همه را یک علاج فرموده، همه در هم پیوسته و بهم بسته و نقش بیگانگی بصورت یگانگی بدل شده.
افروخته بهر طرف از گل چراغها
چون روی دلبران شده از لاله باغها
امراض حرص و مایه سوداء وداء عجب
بیرون کشیده باده لعل از دماغها
همه جمال یکدیگر می دیدند و مقال همدیگر میشنیدند، همه با شادی و نشاط پیوسته و بر بساط انبساط نشسته، نه چون شیر و پلنگ در عربده و جنگ و نه چون تذور و طاووس در بند رنگ و ناموس چون آن آسایش و آرایش روی داد و گل صحبت بوی
صدر آن مجلس چرخ پیکر و دور آن شربت روح پرور در آن مجمع دایره کردار چون دایره پرگار صدر رجال و صف نعال برابر بود و در آن حریم محترم چون بطحا و زمزم محفوظ و منحوس و رئیس و مرؤس همنبرد ورمارم، و قدح دمادم.
فصاحتهم تفوق علی الجریر
و ایدیهم تجود علی الایادی
اذا نادیت اکرمهم سجایا
یجیبک کل من سمع المنادی
چون در میدان سماع مرکب جان تاختن گرفت و از یاقوت روان قوت ساختن، لشکر صهبا قصد تاراج دواج عقل کرد و خیل بخار خمر از کئوس برؤس نقل کرد.
نقل آن مجلس نقل اخبار و نشر آثار بود و بقل مائده روایت اشعار و حکایت احرار بود. در هر چمنی تماشا کرده می شد و در هر فنی انشاد و انشاء میافتاد.
نلتقط من کل روض و نغترف من کل حوض تا برسیدیم بوصف انواع ریاحین و نعت انوار بساتین و ترجیعات و ترصیعات و غررهایی که درین معنی گفته اند و دررهایی که در وصف آن سفته اند.
ما هنوز در آن مقالات و سکر آن حالات بودیم که صدای کلامی بهوشها رسید و ندای سلامی بگوشها رسید. چون جاسوس سمع بشنید و حاجب ولایت چشم محسوس بدید پیری بود در زی کربت زینت غربت و هیئت وحشت و حیرت دهشت؛
متحلی بحلیه ذلت و متحیر درتیه قلت خلقانی در بر و خرقه ای بر سر، دثار اوخرقه و خلقانی بود و زاد و راحله او عصا وانبانی، بزبان تضرع و بیان تخشع گفت:
ای بحور فتوت و ای بدور مروت هل فی ظلالکم سعه و هل فی نوالکم دعة درین سایه ساعتی توان غنود و درین پایه لحظه ای توان بود که مطیه روح بعصائی گران نشود و سفینه نوح بانبانی تفاوت نگیرد، چون این گفت بسمع جمع رسید و هر یکی این مقالت بشنید زبان هر یک باجابت اعلام استقبال کرد و پیر را اکرام و اجلال کرد وباشارتی بشارتی فرمود وبکنایتی عنایتی نمود گفت بیای و درآی که بساط یکرنگ است و باده یک سنگ.
در کوی خرابات و سرای او باش
منعی نبود درآی و بنشین و بباش
پیر در زاویه ای نزول کرد و خود را بخود مشغول و باستراق سمع گفت آن جمع می شنید و بدیده دزدیده در هر یک می نگرید
حله ای می تنید و خرده ای می چید در آن میانه یکی از یاران با یکی از همکاران مجاراتی می کرد و در صفت بهار و نعت ازهار مباراتی می نمود تا یکی از منتظمان آن جمع و مقتبسان آن شمع که اهل این صناعت و صاحب آن بضاعت بود فرمود که درین معنی گفته دانایی و پیشوایی یاد دارم و هم اکنون بیارم.
چیست آن آسمان پر ز نجوم؟
و انجم آن بشکل دیگرگون
لذت عیش در برش موقوف
دیده عقل در رخش مفتون
سرخ و سبز و سیاه و زرد و بنفش
بی قلم نقش او چو بوقلمون
ماه و مهرش ز آن گردون بیش
و انجمش از نجوم چرخ افزون
پس از آن پایه بقوت سرمایه بتفاصیل معضلات و تماثیل مشکلات آمدند و جنسی دیگر از الفاظ القاء کردند و بسمع انصاف اصغاء افتاد و آن تعمیه بی تسمیه در میان آمد.
چیست آن خوب لعبت ساده؟
نور رخسار دلبران داده
پیش او وقت خویش آید و خوش
بدو روز و دو شب فزون زاده
راست بر گونه پیاله لعل
مانده در قعرش اندکی باده
پس بر این قطعه از آن جمع نوای تحسین و آفرین برخاست و هر یک از ابیات را بازخواست تا این ابداع و اختراع در اسماع و طباع جای گرفت، ناگاه از آن زاویه پیر منزوی زبان معنوی بگشاد و آغاز سخن برداشت و گفت:
ای بحور ذریت و بدور حریت، این طرب از کدام رودست و این رقص بر کدام سرود. مل بی خمار و گل بی خار که دیده است و نوحه بی غم و خروش بی ماتم که شنیده است؟
صبح صادق از شب غاسق پدید است و این قفل را هزار کلید، بالای این نظم بدین شگرفی نیست و نشیب این سخن بدین ژرفی، نه، این انتم من المعضلات المشکلات و السایرات الذائرات و المقفل المغفل نظم را طبقات است و شعر را درجات بعضی معلم است و بعضی مغفل و بعضی مقفل، نوعی است که آنرا ذوالشرفین خوانند و جنسی است که آنر ذوالطرفین گویند.
شعریست که آنرا متشابه الاجزاء و متناسب الاعضاء دانند در تحت هر یک را کانیست و یان و جولان هر یک را مکانی و معرفت هر یک را معیاری و میزانی، نه هر که سخن تواند گفت در تواند سفت، بیشتر از این ابکار آنستکه در خدر افکار نهفته است و نادانسته و ناخوانده و ناگفته است اگر شما را از این ترصیع مرصع تاجی باید واز این تعبیر ملمع دواجی فانا خطیب الخطباء و صاحب صنعة الصنعاء در عالم علم بخل و شح نیست و اناء فضل بی تقطر و ترشح نه.
اگر خواهی پیرایه بکارت ازاین مخدرات بستانم و برهنه شان با شما خوابانم، پیر سور آن صور بر خواند و این غرر در ر برفشاند هر یک در مقام تحیر بماند و در ترفع آن درجات هر یک از بضاعت مزجات خود خجل شد و از دهشت آن حالت و شدت آن مقالت وجل گشت.
جمله بسئوال نوال پیش آمدند و دست نیاز دراز کردند و گفتند انعام ناتمام عادت کرام نیست و نثار این شکر را شکر واجب نی، فابسط لنا هذا البساط و اهدنا الی اسواء الصراط پیر گفت:
بشرط الغوث فی هذالبؤس و العون علی المطعوم و الملبوس اعینوا اعان الله علیکم و احسنوا کما احسن الله الیکم
جمله لبیک اجابت زدند و گفتند تن و آنچه در وی است فدای تست و سرو آنچه بر وی است بپای تو، پیر بدین جواب متنسم و متبسم الاسنان شد و در میدان بیان آمد و گفت که معضلات و مشکلات شعر تازیان آنست که لغات شموس و شرود و الفاظ وحشی نامعهود بکار دارند چنانکه شعر لبید واعشی وائلی که از آنجمله اشعار جاهلی است و باز مشکلات و معضلات پارسیان آنست که معنی آن جز بتأمل بسیار و کثرت افکار نتوان دانست چنانکه گفته اند:
پیوسته زین سه یار طلب رنگ و بوی خویش
بی این سه در جهان نبود هیچ رنگ و بوی
با یار لعل روی و بت زرد چهره باش
از عون آنکه هست همیشه سپید روی
در حل و عقد حادثه گه گه به پیش نه
آنرا که او سیاه دل است و سپید موی
و نظم سایر آن است که از دهان بدهان و زبان بزبان می گردد گاه پیرایه طبله طوافان است و گاه سرمایه نقد صرافان، بیاضش در دیده ها سواد بود و سوادش در سینه ها بیاض و نظم دایر آنست که از پای بسر و از خانه بدر نشود نه روایت راویان را شاید و نه حکایت حاکیان را، چنانکه گفته اند:
الم تر ان شعری سار عنی
و شعرک حول بیتک یستدیر
دیده عقل در وی ننگرد و قدم تمیز در وی نسپرد و از این جنس بسیار است و از این نوع بیشمار که نه محفوظات ممیزان عهدست ونه ملحوظات مبر زان وقت که ذکر او تطویل بی طائل است و تفصیل بی نائل: دع هذا الحدیث فذکر الحدث خبیث و مقفل آنست که بی مفتاحی نگشاید و بی مصباحی روی ننماید و تا خواننده شرط آن نداند سر آن صنعت را ادراک نتواند کرد
و یکی از آن جمله آنست که بیتی بتازی بنویسی و بی عجم و اعراب و دیگری هم در پهلوی او پارسی بر آن وزن و میزان، چون بر خوانی هر دو یکی باشد و آن تازی پارسی و آن پارسی تازی بر توان خواند برین گونه:
ستبدی زمانی تفکر حدیثی
شنیدی ز ما بی تفکر حدیثی؟
و هم از این جنس مقفلات نوعی دیگر است که آنرا مقلوب خواننده و این ترکیب دشوارتر است پارسیان را بحکم تنگی لغت و تازیان را آسان تر است بحکم کثرت آلت و حریری بدین منوال قطعه ای آورده است و برین نسق بتکلف نظمی کرده:
اس ارملا اذا عرا
وارع اذالمرء اسا
و هیچکس در پارسی مصراعی بیش نگفته است و من از تعریک قریحت و تحریک طبیعت یک بیت تمام آورده ام و در دیگری توقف کرده ام تا کی اتفاق افتد.
نزکین مرگ یار رای گرم نیک زن.
و این در صنعت بیش آنست که هر مصرعی را جدا بتوان خواند و مقلوب بتوان راند و مغفل آنست که متعرض معشوقی معین نیست و در غزل و متعلق ممدوحی مبین نیست در مدح و این معنی تازیان راست نه پارسیان را و شعرای جاهلی گفته اند.
مصرع: ان القصائد شرها اغفالها و ذوالطرفین و ذوالشرقین نیز هر دو یکی است، و حریری دو بیت آورده است در مقامات خود و من نیز دو بیت آورده ام.
بتازی و ترکی بتازی ازین پس
چو بر حلبه عشق لختی بتازی
ببازی در این کوی آخر دل و جان
اگرچه درآئی باول ببازی
و اما متشابه الاجزا دو متناسب الاعضاء آنست که من در این دو بیت گفته ام که هر دو را یکسان بتوان خواند و بدین نسق شعر:
ای جهان از تو شیر نر در بر
روزگار از تو یافته هر سر
ای جهان از تو سیرتر در بر
روزگار از تو تافته هر سر
چون فوج موج آن دریا باوج سما کشید مد آن سیل بحد زبی رسید اصحاب اقتراح اقداح بینداختند و شیخ را بزبان اعتذار بنواختند و با بینوائی خود درساختند و آنچه داشتند در وی انداختند بدانستند که گفتن گزاف حرفت سردان است و لاف زدن نه کار مردان؛
پس هر یک از آنچه داشت در میان نهاد و پیر جمله را در انبان، آفتاب وار روی غربت بمغرب آورد و قصد دیار یثرب کرد.
از بعد آن زمانه ندانم کزو چه خواست؟
چرخش ز حادثات بیفزود یا بکاست؟
از کر و فر بخت بعز ماند یا بذل؟
در جستجوی رزق بچپ رفت یا براست؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة
حکایت کرد مرا دوستی که در مودت ید بیضا داشت و در محبت رای بینا که: وقتی از اخوان حضر مشتکی شدم و بر عصای سفر متکی گشتم.
خواستم که قدمی چند بسپرم و مرحله ای چند بشمرم، تا ملالت اخوان بتعطف بدل شود و نفرت یاران بتألف بازگردد که طول اقامت موجب سئآمت است و ادمان صحبت علت ندامت.
و من لزم الاقامة فی البیوت
شکورا قانعا بقلیل قوت
یطوف و ان تطاولت اللیالی
حوالیه طواف العنکبوت
در حضر چون عنا کشیم همی
رخت سوی سبا کشیم همی
پای ازین منزل خراب و هوان
بر زمین هوی کشیم همی
وز فضای قضا زمام مراد
کس نداند کجا کشیم همی
دل ما تنگ شد ز خانه تنگ
رخت سوی فضا کشیم همی
هر که در زاد وبوم بندد دل
آن کشد او که ما کشیم همی
ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای، زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق، طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول.
چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوائب سفر نگاه، گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود.
الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است، مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال.
سفر چو جوئی همچون نجوم یاران جو
وحید و مفرد و تنها هلال وار مرو
نخست یار بدست آر پس برون نه پای
یگانه پوی مباش و خیال وار مرو
در این تفکر ساعتی بیاسودم و در سایه درختی بغنودم، چون چشم بگشادم پیری دیدم خوش نوا و لطیف لقا، بر طرفی دیگر نشسته انبان و عصا در پیش مراقب زاد و رحله خویش، پوشیده دری میسفت و با خود سخنی می گفت و در برابر وی سروی سرافراشته در چمنی کاشته، باد بهاری بر وی میوزید واز جنبش آن نسیم مینوید و پیر در وی می خندید.
گوش داشتم تا پیر سیاح چه می گوید و از آن ترنم و تبسم چه می جوید؟ این نظم در زبان داشت و این در در دهان، از جگر کباب با چشم پرآب می گفت:
یا باسق القد کم فارقت مر تحلا
قدا کقدک میالا و میاسا
کم قد هجرت و نار القلب موقدة
ناسا و کأسا و اخوانا و جلاسا
و عطلتنی خطوب الدهر معرضه
و بت لا ذنبا فیه و لا راسا
و ردنی حادث الدنیا علی وسنی
و اصبح العشق صرافا و نخاسا
هل تحت ظلک لی نوم و مستند
ام کنت آثرت حسادا و خراسا
کیف السبیل الی کیس و کأس طلی
فلست ابصر لا کیسا و لا کأسا
پس نظم تازی بگذاشت و نوای دری برداشت و این ابیات را بر زبان راند و این ترجمه در بیان آورد.
زهی عالی درختی کز بلندی
سزد گردون گردان پایه تو
بسی خورشید و ماه و ابر بوده
بباغ اندر رقیب و دایه تو
چه باشد گر غریبی مستمندی
بیاساید دمی در سایه تو
بنازد در بهشت عدن شاید
اگر طبی بود همسایه تو
چون این بیتها پرداخت و این نواها بساخت عصا در مشت گرفت و رخت برپشت، خواست که قدم بردارد مرا فرو گذارد.
آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند، از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین، تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند.
پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون، حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم.
انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر، تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای، در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است.
رفیق همدم بدست آر تا از قدم نیفتی، راس اللعب عرفان الحریف تو در طلب مراد آراسته ای و من از سر مراد برخاسته، تو مقصود میطلبی و من از مقصود میگریزم
ترا بادیه در پیش است مرا کعبه درپس، خاکیرا که حریفی بادباید، ساعتیش بردارد و لیکن زودش فرو گذارد، در دم اول بیامیزد و در دم دوم فرو ریزد که این همه کثافت است و آن همه لطافت، این همه درنگ و سکون است و آن همه حرکت گوناگون.
گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم، اگر همه سیر فرسنگی است، علم و فرهنگی است، که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه، افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط.
پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی: بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که: السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید
و آنکه سید عالم فرموده است که: السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود، زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود، الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند.
پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز، هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد، قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت.
از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند.
از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند، کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل.
و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها، دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت، خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است، اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است.
باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم.
بشکل باد صبا در جهان مسافر باش
بسان خاک زمین ساکن و مقیم مشو
چو خاک ساکن و منبل مخسب در پستی
بریده پای نه ای خاک را ندیم مشو
کلیم وار قدم بر فراز طور گذار
ز عجز معتکف سایه گلیم مشو
اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه، که: الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی، صفت شیطانی دارد.
پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند.
حقایق این علم دقیق در مخالطه آداب طریق از ابی بکر صدیق باید آموخت که در صحبت سید عالم چون عزم رفیقی غار کرد پاشنه عزیز در دهان مار کرد بخار زهر ناب از پای بجگر کباب ترقی می کرد و آواز انین و حنین رنج توقی و بزبان حال می گفت:
فلست آخر موقوف علی دمن
و لست اول معلول علی طلل
پازهر همان خورد که نوش او خوردست
و اقداح می وصال دوش او خوردست
با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی، الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد.
سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود، بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش، رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید
الرفیق الاعلی موسی خواست که با خضر رفیقی کند در دو گام سه دام در پایش آویخت تا در چهارم قدم دامن صحبت ببایست فشاند و آیه هذا فراق بینی و بینک بربایست خواند.
صوفی که از خانقاه بدعوت سماع رود و از عالم تفرقه بحلقه اجتماع خرامد، هر که را گوید با او رفیقی کند اما در بادیه تجرد و توکل بی معلوم و توسل قدم میباید نهاد تا معلوم گردد که ماه با تو حریفی و سایه با تو ندیمی نکند.
اذا عظم المطلوب قل المساعد
اگر مقصود طلبی تنها و وحید و مفرد و مجرد رو، که نباید این یار هم در آن یار آویزد و این دوست هم در آن پوست خیزد و الشرکة فی العیان عیب، اگر معشوق طلبی خود رفیق جستن و یار بردن سد راه استراحت و فتح باب اباحت است.
گر جوئی از ولایت انصاف دوست جوی
ورگیری از محله اخلاص یار گیر
یاران ز مار گرزه بسی زهرگین ترند
فرمان من بکن بدل یار مارگیر
چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم، پیر گفت: مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد، که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم.
خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم، چون چشم بگشادیم، رفیق را آواز دادم، گام برداشته بود و منزل بگذاشته، ندانم که بماتم شتافت یا بسور، و بصیدا رفت یا بصور.
معلوم من نشد که سپهرش چه عشوه دارد؟
وز گردش زمان بکدامین زمین فتاد؟
بر وی جهان جابر غدار ظلم کرد؟
یا اختر مساعد میمونش داد داد؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العاشرة - فی العزا
حکایت کرد مرا دوستی که در دوستی بیریب بود و در مکارم اخلاق بی عیب، که وقتی از اوقات شجره جوانی بثمره امانی آراسته بود و چمن عهد صبی بنسیم صبا پیراسته
شب شباب هنوز غسقی داشت و زمان کودکی نمطی و نسقی، هنوز مشک و عنبر عارض بکافور عوارض ملوث نشده و حلل جوانی بعلل پیری مروث نگشته بود.
هنوز برگ گل عارض ارغوانی بود
هنوز صاف قدح آب زندگانی بود
هنوز باغ حیات و هنوز راغ وجود
در ابتدای دم دولت جوانی بود
اندیشه افتاد که عزم غربتی کرده آید و گذر بر هر تربتی کرده شود، در گرد این کره ارض ذات الطول و العرض بقدمی پوینده و همتی جوینده نظری و سفری اختیار افتد.
درین معنی بطالع مولود و قرانات مسعود بازگشته، بعد از نماز استخارت و دعوات استجازت این معنی مخمر و مشمر شد.
فقلت للنفس سیری فی دجی الغسق
الی انقراض الدجی من اول الفلق
و الاض توطا بالاقدام من کسل
والریح یفتح منها کل منفلق
چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم، روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده.
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین، بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم، تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده.
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند، چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند.
هنوز از دور خواب کاسی نگشته و از مدت پاسی نگذشته بود که خروشی انبوه وجوشی با شکوه برآمد، صد هزار آواز متخالف و نعره مترادف از زمین آنشهر بآسمان میرسید و نفیر خلق از قرار فرش بمدار عرش می کشید.
کس ندانست که موجب آن خروش چیست و مهیج آن فتنه و جوش کیست؟ تا آنزمان که آوازه اقامه و اذان باسماع و آذان رسید و زنگی شب لب برداشت و شباهنگ رخت از منزل شب بگذاشت.
درهای شهر بگشادند و خلق روی بدروازه نهادند، پرسیدم که آن چندان خروش در پرده شب دوش چه بود؟ گفتند امروز در این شهر مصیبتی است عظیم و ماتمی است جسیم که آنکه مقتدای این ولایت و پیشوای این امت بود دوش شراب اجل نوش کرده و از دار فنا بخطه بقا نقل نموده.
این جوش و خروش بدین قطیعت است و این بانگ و نفیر بدین ضجیعت بآستین آب از روی رفته شد و انالله و انا الیه راجعون گفته آمد، با خود گفتم نخست باستقبال این غم و حلقه این ماتم باید رفت و حق گزاری باید کرد و مسلمانان را یاری.
الدهر ذو دول و الموت ذونوب
و نحن من حدثان الموت فی کرب
فکیف یفرح شخص فی رفاهیة
و بین جفنیه یدعو هادم الطرب
این آسیب بهر آستین و جیب خواهد رسید و این منادی بهر کوی و وادی بر خواهد آمد، پس واجب و نافله با اهل قافله فرو گذاشتم و بدریافت آن مصیبت بشتافتم و بدیدن آن تربت رای کردم و خود را در آن صف ماتم جای دادم.
جمعی دیدم نشسته و ایستاده و عمامه خواجگی از سر نهاده، جزع و فزع و خروش و جوش از میدان سمک بایوان سماک رسانیده.
آسمان در آن ماتم جامه فوطه کرده و مردمک چشم در آب غوطه خورده، خاک اقدام تاج فرقها شده و خون دیده ها غالیه رخسارها گشته، چون آوازها بغایت رسید و آن نفیر و زفیر بنهایت کشید.
آن حادثه از حادثه احد و حنین درگذشت و آن مصیب از مصیب حسن و حسین زیادت گشت، پیری صاحب دلق از میان خلق برپای خاست و عروس زبانرا بزیور سخن بیاراست و این ابیات بر زبان راند:
یا قوم قد سائت الظنون
و اضطرب الصبر والسکون
و ادبر العقل و التأنی
و اقبل الحمق و الجنون
اما علمتم بان فیکم
ینتظر الموت والمنون
وحادث الموت و هو حق
یدرککم اینما تکونوا
ای اهل علم عقل ازین داوری بریست
بر حکم کردگار جهان این چه داوریست
معلوم نیست نزد شما کاین نذیر مرگ
اندر میان خلق چو طاف هر دریست
هر سر نهاده ای که درین خاک تیره هست
حقا که آن بحکم و بفرمان آن سریست
بیحکم او نیفتد برگی ز هیچ شاخ
از جرم خاک تا بمحلی که مشتریست
در مرگ دوستان و رحیل برادران
خندید بر خود آنکه نه بر خویشتن گریست
مسلمانان این چه عویل طویل و آواز دراز است که از شما بحضرت بی نیاز می رسد؟ بکاء کبکاء المجوس فی الناووس و عویل کعویل العلیل من الغلیل خروش از ستمکاری درست آید و نفیر از بدکرداران راست نماید و اگر ظلمی می رود بامیر عادل شهر برباید داشت تا باز دارد و اگر جوریست با شحنه ولایت بباید گفت تا رفع کند.
نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مائده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد (ص) که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم (ع) که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت.
نوح(ع) هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند، یعقوب (ع) درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت، یوسف (ع) درین حادثه زلیخا را بگذاشت.
مجنون چون بر سر این کوی رسید نام لیلی فراموش کرد، وامق چون درین تیه افتاد از ذکر عذرا خاموش گشت، لکل امری یومئذ شأن یغنیه، آفریننده در آفریده خود تصرف کرد چه غم و تأسف واجب آید
و بخشنده در بخشیده خود حل و عقد فرمود چه جوش و خروش لازم آید، چرا آرام نگیرید و باندام نباشید؟ چرا شیطان طبیعت را مقهور سلطان شریعت ندارید و حل و عقد امانات را بامانت نهنده باز نگذارید؟
الا انما الدنیا سراب مکذب
و کل حریص فی هواها معذب
اذا لم تکن فی دی الحیوة عذوبة
فان رحیق الموت احلی و اعذب
این چه بانگ و خروش و آه قوی است؟
بر کسی کو امام یا علوی است
آنچه امروز حادث است از مرگ
در سرای کهن نه رسم نوی است
زانکه در کاس لامحال اجل
باده یک من منی و توئی است
پس چون نظم درر برانداخت و این فصل بپرداخت، صف آن ماتم بیخروش گشت و دیگ مصیبت کم جوش، غرماء شریعت گریبان طبیعت بگرفت و سکون و آرامی و مخرجی و انجامی پدید آمد.
پیر گلیم پوش برهنه دوش را هر کس ثنائی و مرحبائی می گفت، چون ساعتی تمام ببود و جمع از آن خروش و جوش بیاسود و حواس متحرک ساکن گشت و دلهای مضطرب بیارمید.
پیر متفکر هم در آن گوشه نشست و زبان از گفت بربست، طبع را از فکرت نواله میداد و زبان را بخاطر حواله می کرد، گوشها منتظر آن فصاحت و ملاحت مانده بود و دلها بسته آن راحت و استراحت شده، پس پیر بعد از تأمل بسیار ساعتی بقوت بضاعتی که داشت آواز فصیحانه برداشت و گفت:
یا قوم قد غرکم صبر و سلوان
والصبر عندالنوی ظلم و عدوان
لقد ترکتم حقوق الود من کثب
و الحال فی نضرة والعهد ریان
نسیتم العهد لا عن مدة درست
و الیق الحال بالا نسان نسیان
ننسی عهودا مضت من قبل فرقتنا
انتم و نحن احباء و اخوان
درین عزا و مصیبت چه جای خرسندیست؟
سکون عقل درین ره نه از خردمندیست
عزا و ماتم این پیشوای اهل ورع
برون ز رتبت مقدار و چونی و چندیست
مبند دل بعروس جهان تو از شهوت
اگر چه در سر زلفش هزار دلبندیست
که این جهان مطرا که هست در پی ما
هزار سینه ز مهرش پر آرزومندیست
فرو شکستن این بندگان بجبر و بقهر
کمال سلطنت و قدرت خداوندیست
پس از غرر نظم بدرر نثر آمد و گفت ای مسلمانان این چه آتش بود که بدین زودی افسرده شد و این چه شکوفه ای بود که بدین آسانی پژمرده گشت؟
شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی، هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد، از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد، که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر، وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر.
فما علما الدهر الا کثیرة
و ما فی مقال الحق شک لجاحد
و ماموت هذا موت شخص معین
و ما کان فیس هلکه هلک واحد
زنهار زنهار که این آتش باید سالها منطفی نشود و این اشگها باید بعمرها مختفی نماند، وفای دوستان در چمن و بوستان هر کس نگاه نتواند داشت، هیهنا تزل الاقدام.
درین وفا و عهد بجد و جهد بباید کوشید، این کاس در تداول است و این نواله در تناول و این نداها بهمه گوشها رسیده است و این قدح لبها چشیده.
پس پیر دست بدعا برداشت و افسانه عزا بگذاشت، چون حلقه آن ماتم گسسته شد و صف آن اجتماع شکسته گشت، هر کس بخانه و آشیانه ای رأی کرد.
من جستن پیر را بساختم، چون باد و چون آب بهر جانب بشتافتم و بهر طرف بتاختم از آن پیر فصال نفس وصال نیافتم، اگر چه در جستن موی بشکافتم.
معلوم من نشد که بر آن پیر خوشزبان
ناگه چه کرد بی سبب از ناخوشی جهان؟
اندر کدام خطه شد از چرخ درون نگون
و اندر کدام خاک شد از بخت بد نهان؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که: وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال.
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الخامسة عشر - فی العشق
حکایت کرد مرا دوستی که در خطرهای شاق بامن شفیق بود و در سفرهای عراق بامن رفیق، بحکم آمیزش تربت و آویزش غربت با من قرابتی داشت، سببی نه نسبی و نسبتی داشت فضلی وادبی نه عرقی و عصبی.
اخوک الذی و اساک فی البوس و الرخا
و الا فلا ترکن الی ذاک الاخا
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس، من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی.
بر دست و قدم صبر غل و بندی داشت
دل با یاری بعشق پیوندی داشت
بحکم آنکه سیاحت این بیداء ندانسته بودم و سباحت این دریا نیاموخته، گاه در حدایق وصل نوائی می زدم و گاه در مضایق هجر دست و پائی، که تن در کوشش کار با کشش یار خونکرده و حمالی مثقله عشق نمی توانست و کیالی خرمن صبر نمی دانست ناگاه عشق دامنگیر و گریبانگیر شد.
دل اسیر گشت و نقطه جان هدف تیر تقدیر شد، دل شحنه طلب می کرد دست آویز را و جان رخنه می جست پای گریز را، طبع هنوز در دام خام بود، جز با وصال عشق نمی دانست باخت و دیده هنوز در کار نوآموز بود، جز با خیال نمی توانست ساخت، گیتی بخاصیت عکس عشق یکرنگی داشت و عرصه میدان عالم تنگی.
از بی صبری سینه و زبی سنگی
چون دیده مور شد دلم از تنگی
دل مربع وش در آغوش بلا خوش بنشست و دست قضا پای خردمندی بسلسله خرسندی ببست، غریم بیمحابا دست از دامن مدارا بگریبان تقاضا برد.
افسونگر عق عود برنار نهاد
سرباره خویش بر سر بار نهاد
با خود گفتم که این خود نه قضائیست که با وی بتوان آویخت و این نه بلائیست که از وی بتوان گریخت، شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی، منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی.
هر چند که عهد و قول و پیمانش نبود
تن در دادم چون سرو سامانش نبود
کردم ز سر آغاز چو پایانش نبود
در درد گریختم چو درمانش نبود
چون سائس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی و در هفت ولایت نقش سکه و خطبه بنام او شد و ملک و دولت بکام او وصاحب صدر محبت در حجره دل رخت بگشاد والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد و هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا برحکم آن مزاج نوعی علاج میفرمود و هیچ سودمند نبود:
در باطن عاشقان مزاجی دگر است
بیماری عشق را علاجی دگر است
تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی، قدمی مبارک و دمی متبرک دارد.
دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد، در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند، گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است:
الحب مامنع الکلام الالسنا
ولد یه شکوی عاشق ما اعلنا
نه شکایت فصل است، نه حکایت وصل و آنچه من می گویم اینست بیت:
الحب ما منع الکلام الا خرسا
لا ما یظن الا لمعی الاکیسا
در بلاد تیز گام باید بود
در پی جست کام باید بود
روز بر باد پای باید رفت
شب بر اسب ظلام باید بود
عشق را خواجه و غلام یکیست
خواجه را بی غلام باید بود
با فلک هم طواف باید شد
با صبا هم لگام باید بود
قحف و جام بلاچو پرگردد
مست آن قحف و جام باید بود
عشق بی ننگ و نام چون آمد
تارک ننگ و نام باید بود
صدف در خاص گر نشوی
هدف تیر عام باید بود
گرم در کار و تیز باید رفت
نرم در بار و رام باید بود
چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه، بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم
تا روز در آن شب یلدا عید فردا را دیگ سودا می پختیم و ثریا را رقیبی میآموختیم و جوزا را طبیبی، تا بعد از تفصی پاسهای قهر و تجرع کاسهای زهر، رایات خورشید راسخ و احکام شب بآیات روز ناسخ گشت، آفتاب منیر از فلک اثیر بتافت و سیاه باف شب حله صبح ببافت.
پیدا شد از سپهر علامات صبحدم
بالا گرفت دولت خورشید محتشم
از گوشه سپهر و زتخت فلک بتافت
گاهی چو تاج خسرو و گه چون نگین جم
چون سلام نماز بامداد بدادم روی ببیمارستان نهادم، طبع مشتغل قدم را یاری می کرد و عشق مشتعل مشعله داری، چون بحدیقه کار و نقطه پرگار رسیدم جمعی دیدم در زی تصوف بقدم توقف و طایفه ای دیدم بلباس اخیار در بند انتظار.
چون قامت خورشید بلند برآمد شیخ از حجره بدرآمد عصائی در مشت و دواجی بر پشت، گوژتر از هلال و سیاه تر از بلال در نهایت ضعیفی و غایت نحیفی بآوازی نرم و نفسی گرم بر قوم بسلام مبادرت کرد و بتحیت اهل اسلام مسارعت نمود.
پس چون لحظه ای بیاسود گفت کراست در عشق سئوالی و درین باب اشکالی، بگوئید و درمان خود بجوئید، که کلید واقعات و خیاط مرقعات او منم، مبهم او بر زبان مکشوف است و مشکل او ببیان من موقوف.
پس روی بمن کرد و گفت ای جوان پیشتر آی که تو بدل از این قوم مفتون و مجنون تری و از این جمع معلول ومقبول تر، مرحبا بک و بامثالک فاخبر نا عن حالک اگر صاحب آفت قالبی فما نحن بک فاجعون و اگر معلول بعلت قلبی فانا الله و انا الیه راجعون.
گفتم درین معنی سقراط معین و مغیث توئی و بقراط تسکین این حدیث تو، گفت شجرات از ثمرات شناسند و عاشق را بعبرات دانند، اختلاف احوال خود باز نمای و پرده از روی راز خود بگشای تا اصل بسط و قبض از قاروره و نبض معلوم شود، گفتم دیده ایست بی خوابی و دلی پرتاب، لونی است متغیر و طبعی متحیر و قلبی متقلب و شوقی متغلب.
یک سینه و صد هزار شعله
یک دیده و صد هزار باران
غمهای من اعتذار خویشان
احوال من اعتبار یاران
اندر دی و بهمن حوادث
چشمی چو سحاب در بهاران
از وصلت غم بدامن من
از من شده دور غمگساران
گفتم ای صبح صادق چنین شبها و ای طبیب حاذق چنین تبها، خواه بتیغ قطیعت پی کن و خواه بداغ صنیعت کی یکراه این طومار تیمار را بدست کفایت طی کن.
گفت ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف پای افزاری که بچین گذاشته ای بفلسطین میجوئی و عصائی که بسمرقند نهاده ای بخجند میخواهی؟
آنرا که ز اقبال نشانی باید
دست و دل قدرت و توانی باید
گفتی که بوصل از تو زیانی باید
دریافتن گهر زمانی باید
بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید، پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام، صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت.
عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج، صوفی دائم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار، صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دوئی نبیند و منی و توئی نداند
عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد، که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست، نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب، مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند:
عشقی است مرا زبخت بد افتاده
در سینه چو در آب نمد افتاده
حالیست مخالف خرد افتاده
کاریست مرا با تن خود افتاده
و دیگری هم درین معنی گفته است:
در دیده دل نشستنت جای گرفت
اندوه توام ز فرق تا پای گرفت
جان و دل و رأی و خردم رفت و غمت
جای دل و جان و خرد و رای گرفت
و دیگری هم درین معنی گفته است،
گر مدت نوح در میان من و تست
آن صبح صبوح درمیان من و تست
تا صحبت روح در میان من و تست
انواع فتوح در میان من و تست
و باز دیگری هم درین معنی گفته است.
تا عشق تو در تن است از تن نالم
وز تو بهزار گونه شیون نالم
از تو نه بدوست، نی بدشمن نالم
اکنون که تو من شدی من از من نالم
اکنون کنوز و رموز تعلق بمقامات اهل تصوف و خداوندان رنگ و تکلف دارد، باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند وبا این همه غمها دلشاد، ایشان صورت و قالب نگویند واز معشوق رخ و زلف و لب نجویند.
حضرت روح ایشان را در دارالملک فتوح است و دور شراب ایشان درین صبوح که ایشان را درین عشق سر و همیان در میانست و عروس محبت در حجره و حجر ایشان، چون در میان جدائی نبود عاشق را چندین عناء و شیدائی نبود که آنجا که ائتلاف ارواح اصل است عالم عالم وصل است
صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور ونقش محبت بر ورق الابیض دیده ایشان مسطور.
در راه محبت قدمی بی تو نه ایم
در صورت شادی و غمی بی تو نه ایم
حاشا که زهجر تو دمی سرد کشیم
چون در همه احوال دمی بی تو نه ایم
و دیگری هم درین معنی گفته است:
یاد تو مبادا که فراموش دل است
چون حلقه بندگیش در گوش دل است
گر دست نمیرسد بوصلت شاید
چون نقش خیال تو در آغوش دل است
پس گفت ای جوان غریب درین قفس عجیب چون افتادی؟ کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید؟ بدانکه عشق سه قدم است: اول قدم کشش است، دوم قدم کوشش، سوم کشش.
از این سه قدم دو اختیاریست و یکی اضطراری، در قدم کشش هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم کوشش هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشق او را در کار کشد، به تن بارکشد و قدم کشش نه قدم اختیاریست بلکه اضطراریست که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشقان محترم نه.
ای جوان ندانسته ای که حجره عشق بام ندارد و صبح محبت شام نه، عشق قفسی است آهنین و تنگ، نه روی شکستن و نه روی درنگ، با اینهمه نبض و پیشاری پیش آر تا بنگرم که کارد باستخوان رسیده وعلت عشق بجان کشیده است یا نه؟
دست بوی دادم، گفت ندانسته ای که نبض عاشقان از دست نگیرند از دل گیرند، آب پیش داشتم گفت نشنیده ای که آب محبان از دیده مشاهده کنند، مجسه بوقلمون عشق دیگرگونست، و امارت علت عشق از آب دیده و آتش سینه است نه از رنگ آبگینه.
تکلفم الحاکمان الهم و الکرب
و اخبر الشاهدان الماء و اللهب
لا تلتفت بخطوب الحب ان نزلت
فروضة الحب فیها الشوک و الرطب
چون تنوره مقامه شیخ بتفت و این سخن تا بدین جای برفت، زبان از سئوال عشق خاموش کردم و افسانه عشق فراموش، دانستم که آستانه عشق رفیع است و حضرت محبت منیع.
دست درکشیدم و دامن درچیدم چون این کلمات تامات و الفاظ طامات استماع کردم، پیر را وداع کردم، بعد از آن ندانم تا چنگ نوائبش کی آزرد و نهنگ مصائبش چگونه خورد.
چرخش چگونه خورد و سپهرش چگونه کشت؟
بختش بپای حادثه ها کشت یا بمشت؟
با او چگونه گشت جهان سود یا زیان
با او چگونه رفت فلک نرم یا درشت؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین
حکایت کرد مرا دوستی که محرم راحتها بود و مرهم جراحتها که: در اوایل عهد شباب که موی عارض چون پر غراب بود و ریاض و بیاض عذار در جامه احتساب
خورشید کودکی قصد دلوک داشت و عارض در آن مصیبت جامه سوگ، دایره عذار هنوز قیری بود و رنگ رخسار خیری، هنوز مشک با کافور نیامیخته بود و سمن بر برگ گل نریخته.
الا سقیا لایام التصابی
و ایام الخلاعة و الشباب
و عهدا اصبحت عرصات خدی
مطرزة باجنحة الغراب
در غلوای این غوایت و در بدایت این عنایت خواستم سفری کنم و در اطراف عالم نظری، در بسیط هامون بپویم و در ربع مسکون سرسافروا تصحوا را باز جویم
بر بساط بوقلمون گام بگام بگذرم و رجال عالم علم را نام بنام بشمرم، باز وار بآشیانه کریمان پرواز کنم و از آستانه لئیمان احتراز نمایم
بیقین نه بتخمین بدانم که طعم کئوس غربت چیست و مزاج خاک هر تربت چه؟ که برگرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان کله مصاف پیوستن کار لنگان و بی فرهنگان است.
مرد را ابر و باد باید بود
گرم رفتار و راد باید بود
بدل و طبع نه بمال و یسار
خسرو کیقباد باید بود
چون گل و لاله در میانه خار
متبسم نهاد باید بود
با بد چرخ نیک باید زیست
وزغم دهر شاد باید بود
در شناسائی ولی و عدو
ناقد و اوستاد باید بود
مرد تا با حوادث در کر و فر نشود صاحب قدر و فر نشود و تا بینوائیش در بدر نتازد، عالمش در صدر ننوازد.
علی قدر سعی المرء تأتی الامانیا
فخذ فی طلاب المجد سیفا یمانیا
این معنی بر زبان میراندم و این ابیات بر می خواندم.
با خود گفتم کز کسل و آسایش
ناید ما را قلاده و آرایش
هم قد چو سرو و زلف پیراسته به
کاین هر دو ظریف نیست بی پیرایش
یک دو رفیق را آگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم، چون کأس شراب در هر کامی منزل و از هر زمینی چیزی حاصل می کردم، تا چون راهی دراز بریدم در بلاد اهواز رسیدم.
مسکنی دید مرتب و ساکنانی یافتم مهذب ومجرب، غربای بسیار وادبای بیشمار، مساجد معمور و معابد مشهور، زاویه های اوتاد وابرار و خاکهای مهاجر وانصار، مردمانی همه برسنن استقامت و در لباس سلم و سلامت
بر مطیه نفس رنجور ببخشودم و روزی چند بر آن شهر مشهور بیاسودم و از حال علمای شهر میپرسیدم و بر کنه فضل هر یکی برمیرسیدم تا از ثقات روات شندیم که در این شهر قاضیی است متدین و در علم و ورع متعین، فضلی عمیم دارد و خاندانی قدیم، با این همه لابجوده یفتخر و لا بعوده یبتخر اگر چه در ابوت هاشمی الاصل بود در فتوت عصامی الفضل.
و آبائی و ان کرموا و طابوا
و فی الدنیا اصابوا ما اصابوا
فلست بمفتقر فخرا الیهم
و انی نصلهم و هم قراب
با خود گفتم با این قاضی ائتلاف دارم و خود را از دیگر صحبت ها معاف، که مرد غریب را از تعلق صدری و تملق صاحب قدری چاره ای نبود، تحفه ای بدست کردم و روی بسرای قاضی آوردم.
چون بدان حریم حکومت و مقام داوری وخصومت رسیدم قاضیی دیدم با شکوه و طایفه ای انبوه، حجاب از میان برداشته و طریق ترفع فرو گذاشته، سخن و ضیع و شریف و قوی و ضعیف می شنید و در هر یک برابر می نگرید و شریح وار در قطع خصومات می کوشید و حیدر وار واقعات حکومات را میبرید.
در اثنای مکالمه و مخاصمه هر ساعتی کرامتی می فرمود و لطفی میافزود و بر سر جمع می ستود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمیرسید.
ما در صف مساهله و مسامحه بودیم که در میان جمع مردی و زنی دیدیم درهم افتاده، هر یک از عرض یکدیگر می چشیدند و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند، پرده حیا از میان برداشته و راه آزرم و شرم فرو گذاشته.
خلقی برایشان در نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره، همچنان بآویز و ستیز و مشغله و رستاخیز پیش قاضی رسیدند و بساط خصومت باز کشیدند، قاضی بانگ برایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این تحرک و تهتک از پی کیست؟
مگر این خصومت در خون خطیر است یا در مال کثیر سخن بحرمت شنوید و گوئید و لجاج بیهوده مجوئید که لجاج بیهوده شوم است و خصومت پرخیره و لوم
مرد گفت: ایها القاضی ان امری اشد الامور و خصمی الد الجمهور مردی ام که شعار کربت دارم و حق غربت، از بلاد یمن و حجازم و درین دیار غریب و مجتاز حقوق من واجب رعایت است و ذات من لازم عنایت و رضا و سخط من موجب شکر و شکایت.
الا ان امری فی الزمان عجیب
و خصمی الدفی الخصام مریب
و انی غریب فی نواحی بلادکم
و مثلی فی کل البلاد غریب
مردی ام در هنر صاحب بضاعت و در ادب صاحب صناعت و مستظهر بسرمایه قناعت، از خیر این برزن محروم و در دست این زن مظلوم، قاضی گفت ای مرد غریب ادیب واز هنر صاحب نصاب و نصیب، سخن خویش بگوی و مراد خود بجوی و بگوی آنچه گفتنی است و بپوش آنچه نهفتنی است، که تا علت با طبیب نگوئی علاج نداند و تا نبض بوی ننمائی مزاج نشناسد.
مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام، گندم فروخته است و جو عوض داده، کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده، بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است
در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است، شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است، غبنی است معین و جرحی است مبین، ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه.
الجرح قد لزعلی ضابط
و الخرق قد عز علی الراقع
نرگسم وعده کرد و داد پیاز
شکرم وعده کرد و داد مویز
عوض در بمن نمود شبه
بدل زر بمن رسید پشیز
نیست انبان بی سر و پایان
همچو همیان بنزد خلق عزیز
نار ناکفته کفته بود هنوز
در ناسفته سفته آمده نیز
اگر خواهی که بدانی بعین الیقین، دست در او کن و ببین تا حقیقت عیان شود که بیهوده نمی گویم و نابوده نمی جویم، چون مرد سخن خویش تمام کرد، قای روی بخصم آورده و گفت ای زن این چه بد معاملتی است و بی مجاملتی لا تبع ما لیس عندک و لا تضرب من لم یکن عبدک
در تغدیر و تزویر چرا کوشی و چیزی که نداری چرا فروشی؟ نکال و انکال بر تو واجب است و غرامت و ملامت بر تو لازم، تا حق بباطل نپوشی و دریده بجای درست نفروشی
زن گفت ای حاکم خطه مسلمانی لا تقض لاحد الخصمین ما لم تسمع کلام الثانی این دعوی را روئی و رائی باید واین تهدید و وعید را گناهی، آنچه این مرد می نماید حالیست مستنکر و آنچه می گوید قولیست منکر که البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر
این گفته ها همه تصویر است و این سفته ها همه تزویر، من از گل در غنچه پاکیزه ترم واز در در صدف دوشیزه تر، هیچ دستی بدر یتیم من نرسیده و هیچ الفی میم من ندیده است، امانتی است ناگشاده و پیرایه ای است مهر بر نهاده
حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده، هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده
کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه، چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ، هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است.
سخت بسته چو راه گوش کر است
ناگشاده چو دیده کور است
نا بسوده چو گوهر صدف است
نا گرفته چو قلعه غور است
گوئی از بی فضائی و تنگی
سینه مار و دیده مور است
اگر خواهی خود را بی اشتباه کنی، دست اندر کن و نگاه کن، لیکن ای قاضی این عیب از جای دیگر است و این لنگی از پای دیگر، بی الماس در نتوان سفت و بی آلت با جفت نتوان خفت
خیاطت اطلس را سوزن پولاد باید و تثقیب عاج را خراط اوستاد، آلت چون پنبه و پشم در دنبه و یشم کار نکند و خلال دندان در سینه سندان نرود و مزراق چوبین در ورقهای آهنین نشود.
در ورقهای آهنین نرود
نوک پیکان که از خمیر بود
بر زره نیز کارگر ناید
صفحه تیغ کز حریر بود
چون حرارت این کأس و مزازت این انفاس بقاضی رسید چون گل در تبسم آمد و چون باد سحر در تنسم شد که قاضی اهواز آن کاره بود و از قضات روسپی باره آب از دهانش بگشاد و قلم از دست بنهاد و گفت ای کذاب لئیم و نمام زنیم سبحانک هذا
بهتان عظیم را وی حکایت گفت: که من در دهشت این مخاصمه و حیرت این مکالمه بماندم و گفتم: ایها القاضی اصلح بینهما با لتراضی، که هر دو سحبان کلام اند و اعجوبه ایام، چون قاضی را نقش این فصاحت روی داد وگل این ملاحت بوی
قسطی از بیت المال بیرون کرد و بشوی و زن داد، از قاضی چون تیر خدنگ پریدند و چون غنچه در یکدیگر می خندیدند، با شادی همراز گشتند و خوشدل باز بعد از آن ندانم که در کدام زمین رفتند و در کدام خاک خفتند؟
هر یک ز دست چرخ ندانم چگونه رست؟
ایامشان بکشت ز احداث یا بخست؟
اجرامشان ز بی ادبیها چگونه زد؟
و افلاکشان ببلعجبیها چگونه بست؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العشرون - فی السکباج
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و در اسرار ضمین، پیشرو ارباب وفا بود و سر دفتر اصحاب صفا، که: وقتی از اوقات که کسوت صبی برطی خویش بود و شیطان شباب در غی خویش، حله کودکی از نقش خلاعت طراز داشت و غصن جوانی از نسیم امانی اهتزازی، عمر را نضرتی و طراوتی بود و عیش را خضرتی و حلاوتی، درهر صباحی صبوحی و در هر رواحی فتوحی.
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
حکایت کرد مرا دوستی که مودت او ثباتی داشت و محبت او حیاتی، که وقتی از اوقات که ریحان جوانی در لباس شباب و رعونت بود و سپاه برنائی را مدد و معونت.
طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر، هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود.
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت، شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر:
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد.
فالنار تحت رماد الذل من کسل
و الماء ادرک بالتطلاب اصدافا
باد سیاح از گریبان صبا بدامن رواح میتازد و خاک ساکن منبل بالگد ستوران و قدم گواران می سازد.
فالریح فوق روس الخلق منطلق
و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شدائد سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور.
دل، مرغ وار در طلب دانه می شتافت
تن باد وار در قدم عشق می دوید
سیری چنانکه باد نیارد بدو گذشت
عزمی چنانکه باد نیارد بدو رسید
تا پس از شمردن منازل و سپردن آب و گل رسیدم بشهر ارمنیه، تربتی یافتم چون طره دلداران دلجوی و هوائی دیدم چون طبله عطاران خوشبوی، چون روی شاهدان آراسته و چون سیرت زاهدان پیراسته.
گفتم آخر این منزل با چندین نمایش و آرایش استراحت و آسایش را شاید، مرکب طلب را زین درجل کشیدم و رخت سفر از آفتاب بسایه گل، دست در دامن پیاله و گریبان نواله زدم
با حریفان لاله رخ صحبت پیوستم و با دوستان پیاله عهد معرفت بستم، گاه پایم چهره چمن سپردی و گاه دستم حلقه چمانه گرفتی و این ابیات در دهان و زبان افتادی.
اکنون که چمن چمانه جوی است
می خور که جهن بهانه جوی است
بلبل چو مغنی چمن شد
هر طبع می مغانه جوی است
بی عقل بود هر آن دلی کو
در فصل بهار خانه جوی است
ای دل بکرانه ای برون شو
زیرا که خرد کرانه جوی است
از دانه ببر که حلقه دام
در گردن مرغ دانه جوی است
کم باش نشانه در هنر زانک
تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد، یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند.
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد، لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند.
چون شمع نپایست شبی با ما بیش
چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم، هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد.
کس در آن آماج بر صوب صواب
بر اخوت تیر تدبیری نزد
کس بر آن در از برای حسن عهد
حلقه ای نگرفت و زنجیری نزد
پس ورق استغفار و اعتذار باز کردم و از نسق دیگر بدایت آغاز، با ارباب خرد و فرهنگ و اصحاب سکون و سنگ صحبت پیوستم و دل در صحبت اخوان صفا بستم و دامن از حریفان کأس و کاسه در چیدم و دست از صحبت یاران نفاق درکشیدم.
با خود گفتم که دل ز یاران بر کن
وز بد عهدان و بدشماران برکن
چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید، معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع.
من از حاضران آن مجلس بودم، تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان، بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم.
چون از سم طعم و ادام بپرداختیم و یکدیگر را بنور مجالست بازشناختیم بمفاکهه علمی و مباحثه ادبی رسیدیم، اتفاق را آنشب بعلم انساب و احساب باز افتادیم و در آن سخن بر خود بگشادیم.
ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت، پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مائده و هم فائده شده بود، هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید.
بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین، می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلین(ص) است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد.
هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد، و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید، که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است.
پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر، گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که؟
قیس با اوس از چه روی خویشی داشت و سحبان را با نعمان از چه سبب پیوند، نادانستن این جمله چه نقص تقاضا کند و جهل بدین علم چه خسران واجب آرد گیر که این علم دستگیر است و نادانستن آن سهو و تقصیر
هم از این علم از تو سئوال کنم و بدین طریق استدلال، بگو ای پیر سال پیموده عمر فرسوده که از عهد نبوت تا بدین عهد که محط رحل وجود ماست.
مسند خلافت را صاحب صدر چنین بوده است و تخت امارت را صاحب قدر چند؟ این اسامی را از فاتحت تا خاتمت آر و شرط ترتیب و ترکیب در وی نگهدار تا سمع را از تو فائده بود و جمع را از تو نواله و مائده.
پیر گفت: مرحبا بهذاالسئوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده، فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد.
نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم، و ما منا الا له مقام معلوم.
پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند:
ایا رفقة الفتیان ذی العقل و البصر
فعوا و اسمعوا قولی فقولی معتبر
اعد ذکر من قد حاز صد رخلافة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
ابوبکر الصدیق ابن قحافة
تولاه زهدا ثم من بعده عمر
و من بعده عثمان ثم اذا مضی
حواه علی صاحب القدر والخطر
و بویع بعد المرتضی الحسن الذی
له الحسنات البیض فیما به اشتهر
و خاطبه لما انزوی متعادیا
معاویة ذوالشیب و الرای و الفکر
فمفضاحه اشقی البریة بعده
یزدی بما قد خان فی الدین او غدر
و لو صح شعر ابن الزبعری و ضربه
قضیبا علی سن الحسین فقد کفر
و احرزه ابن له بعد موته
معاویه بالاسم ثم اذا عبر
تولاه مروان و بعد انطفائه
بعبد الملک قام الخلافة فاستقر
و لما قضی قام ولید ولیه
لأمر الرعایا و الأمانة و النظر
و قام سلیمان اخوه مقامه
و فیه یؤل الأمر حقا الی عمر
و قام هشام بعده ثم بعده
ولید قضی منهاالمآرب ولوطر
و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت
ولایتهم والله یعطی لمن نصر
و آل الی عم النبی و عمه
و لایة هذا الأمر بالفتح و الظفر
و ان ابا العباس اول قائم
بأمر الرعایا ثم منصور ذوالخطر
و بویع بالمهدی ثم اذا مضی
احاط به الهادی و زاد له الخبر
و من بعده قام الرشید بأمرها
و لما انطفی ام الأمین علی النصر
و من بعده مأمون اصبح راعیا
و معتصم بالله من بعده أمر
و فی واثق بالله بعد وفاته
و ثوق بعهد الله فی سائرالکور
و صار امأما بعده متوکل
و منتصر من بعده فهو منتصر
فان الامام المستعین خلیفة
و من بعده المعتز بالله قد ظهر
و جاء الامام المهتدی بعد فوته
امامة هذا القوم حتی اذا انحدر
و معتمد من بعده قام راعیا
و معتضد من بعد هجرانه بدر
و ان الامام المکتفی قام خلفه
خلیفة رب العرش فی هذه النفر
و مقتدر بالله من بعد حتفه
تحمل اعباء الخلاقة فی الصغر
و من قادر بالله زاد مهابة
خلاقة عهد الله اذ قام او قهر
و من بعده الراضی تولی بزهده
و للمتقی لله من بعده سمر
و مستکفی بالله قام عقیبه
و من بعده دور المطیعی قد بهر
و من بعد الطائع القوم نوبة
و فی قادر بالله قد زاد اذ قدر
و من قائم قام الامور بحقها
و فی المقتدی هدی لمن شاء من بشر
و مستظهر بالله قام مقام مقامهم
و مسترشد بالله أرشد من صبر
و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره
امان لخلق الله فی البدو و الحضر
ومستنجد بالله احیی عقیبه
معالمه احیی بذلک من سیر
تلوت علیکم اسم کل خلیفة
الی عهدنا من عهد مفتخر البشر
پس چون پیر غریب این ابیات عجیب بر خواند و این دامن درر و غرر بر قوم افشاند؛ آواز تحسین ببنات و پروین رسید، هر یک پیر را نوای مرحبا گفت.
پس طایفه ای که از نصاب تازی بی نصیب بودند واز فن ادبی و لغت عربی دور، خوستند که آن منظوم بزبان معلوم ومفهوم باسماع و طباع ایشان رسد.
گفتند شیخا این مروت عام نیست و قتوت تمام نه، در بخشش تنقیص و تنقیض مجوز و محمود نیست و در تحصیص تخصیص معهود نه، دامن جمعی بدرر انباشتی و جمعی را فرو دست گذاشتی.
ما را نیز از این خرمن کیلی باید واز این کاهدان ذیلی پیر گفت که بی آتش مجوشید و بی زخم مخروشید که آنچه در جوف پیاله بود بمعده حواله شود، هنوز مدخر صباحی در صراحی هست
از دریایی قطره ای بر شما توان ریخت و از کوهی ذره ای بر مشا توان بیخت، بنوشید از این اقداح صافیه هم بر آن وزن و قافیه.
بر تو بخوانم ای پسر امروز این سمر
تا پند گیری از روش چرخ پر عبر
گردد ترا یقین که چه کرده است روزگار؟
با سروران تخت خلافت زخیر و شر
و اعداد این فرق بودت بر سر زبان
چون خوانی این قصده غر ای پر درر
دل بر کنی ز صحبت ایام بلعجب
تا پندگیری از فلک پیر پر خطر
بشناسی از تفکر عقل صواب جوی
نوش و شرنگ واقعه؛ از شهدو ز شکر
اول که رفت سید عالم ازین سرای
احوال شد ز رفتن او سر بسر دگر
بوبکر شد خلیفه عهد وامام وقت
وز بعد او رسید خلافت بر عمر
عثمان نشست از پی او وانگهی علی
وانگه حسن که قصه او هست مشتهر
پس شد معاویه بامامت بر آن سریر
وانگه یزید گشت بعالم درون سمر
لکن بجور و جهل نه از روی علم و فضل
وین حال مختفی نه و این قصه مختصر
وز بعد او معاویة بن یزید بود
مروان بن حکم سپس او گشاد در
عبدالملک که بد پسر او نشست باز
وانگه ولید و باز سلیمان معتبر
وانگه امام، عمر عبدالعزیز شد
وز بعد او یزید شد آنگه هشام سر
آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق
آنکو بنزد خلقان معروف چون قمر
بعد از بنی امیه بعباسیان رسید
آن منصب از تداول گردون دادگر
سفاح بود اول و وانگه برادرش
منصور و پس محمد مهدی پر هنر
هارون نشست باز بر آن تخت پرفراز
وانگه محمد آنکه وصی بود از پدر
مامون گرفت تخت پس آنگاه معتصم
هارون و واثق از پس ایشان درود بر
جعفر نشست و باز محمد ز بعد او
باز احمد آنکه خواند ورا مستعین پسر
معتز سرفراز و محمد که مهتدیست
و احمد که بود معتمد و حافظ زمر
پس معتمد نشست و چو بگذشت مکتفی
پس مقتدر گرفت جهان را بتیغ و زر
قاهر گرفت تخت و براضی رسید باز
پس متقی گرفت بشمشیر کر و فر
مستکفی آمد آنگه و از بعد او مطیع
بوبکر طائع از پس او رفته گشت سر
قادر گرفت مسند و قائم ز بعد او
پس مقتدی بیافت همان تخت وکام وفر
آنگه رسید کار بمستظهر کریم
مستر شد آمد از پس رفته بتخت بر
راشد گرفت تخت خلافت ز بعد او
بنشست در میان خلافت بر آن مقر
پس متقی نشست بر آن مسند بلند
احکام شرع صون همیکرد دربدر
وز بعد او سید بمستنجد آن سریر
و امروز هست عالم ازو پر جمال و فر
اینها بدند آنکه گرفتند تاج و تخت
گاهی پسر ز جد و گهی از پدر پسر
آخر وفا نکرد بر آن سروران دین
ایام جور گستر وگردون کینه ور
از جور روزگار کران به بود کران
وز بیم حادثات حذر به بود حذر
پس چون پیر صاحب بلاغت از روایت فراغت یافت از چپ و راست ندای آفرین برخاست و همگنان زبان شکر بگشادند و داد و آفرین بدادند و آن هر دو نظم را بر بیاض دیده سواد کردند و طبع و خاطر را قوت و زاد بساختند.
چون صبح صادق بخندید و نسیم سحر از شاخ شجر بوزید، پیر رهگذر را باد سحری همساز شد و چون شب رفته بطی عدم باز شد.
وز بعد آن زمانه ندانم کجاش باخت؟
نراد روزگار مر او را چه نرد باخت؟
ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت؟
و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت؟
حمیدالدین بلخی : سفرنامهٔ منظوم
حکایت دوم
وقتی اندر سرا، و مَطبخِ جم
جنگ کردند دیگ و کاسه به هم
کاسه زرّین و دیگ سنگین بود
هر دو را طبع و دل پُر از کین بود
دیگ با کاسه گفت هر فضلی
گر تو فرعی و من بزرگ اصلی
گرچه بر روی خوان سواری تو
داری از من هر آنچه داری تو
از چه باشی به من تو ماننده
من بخشنده تو ستاننده
کاسه بعد از تحمّل بسیار
گفت لفظِ لطیف و معنی دار
که از این قال و قیل چه بگشاید
کار وقت گرو پدید آید
بامدادان شویم طوّافان
تا کرا برخرند صرّافان
ای که حلم تو جودی و سهلان
باز خر مرمرا ز نااهلان
شهرِ خوارزم و نقدِ محمودی
من بدین کاسدی و مردودی
گشته ام بی بضاعت و کاسد
منکه محمودیَم چنین فاسد
آخر ای سر فراز تا کی و چند
دار و شمشیر و تازیانه ببند
دل مرنجان مرا به غصّه ای کس
که مرا جنبش نسیمی بس
خاری ار با حیاتم آمیزد
دلم از صحبتت نپرهیزد
ای تن ای تن عزیز باش عزیز
زرِّ کانی تویی مجوی پشیز
راه گم کرده ای و می نازی
مانده در شِشدری و می بازی
کعبه را در خطا همی جویی
با زرِ کین خطب همی جویی
ای دل از عقل و از خرد تا چند
نام نیکو و حال بد تا چند
چون به دست است رزق هر روزه
منقطع دار دستی در یوزه
مزن از طبع زرِّ صافی نیز
که در این شهر رایج است پشیز
سنگ و یاقوت هر دو یک نرخ است
وین هم از عکس طبع این چرخ است
هستی از آفتاب در سایه
تا تو را هست عقل سرمایه
در کفِ ظلم روز و شب خون شو
یا ز اقلیم عقل بیرون شو
رنج بینی در آشیانه ای عقل
چون نهی پای در میانه ای عقل
خاریی چرخ بر عزیزان است
تیغ مردان به دست هیزان است
کوپ خداوند همّت و رایی
سرورِ پُر دلی صف آرایی
گر بخندد طراز جامه بر او
حشو نبود سرو عمامه بر او
زین بر اطراف ماه و مهر نهد
پای بر تارک سپهر نهد
همّتش فرق آسمان ساید
مشتری در پیَش عنان ساید
چرخ گردان ز بیم صولت او
گشته نظّارگیی دولتِ او
این همه ذات در مراتب و جاه
نیست جز اصل پاک فضل الله
آن شرف داده صدرِ ایوان را
پی سپر کرد(ه) فرق کیوان را
گرچه اندر زبان شکایت اوست
همه گیتی ز من حکایتِ اوست
از من است و ز آرزوی محال
که همی گردد او ز حال به حال
ای زمانه نهادِ گردون قدر
از تو خالی مباد مسند صدر
مشناس از حساب عامه مرا
عاشق سیم و زرّ و جامه مرا
عرض باید ز جایگه به نیاز
که نشد قیمتی به جامه پیاز
زآن به صدرِ تو متّصل بودم
که اسیرِ هوایِ دل بودم
خدمتِ تو همی به جان کردم
نه از پی کسبِ آب و نان کردم
دور باشد ز روی دین و خرد
هر که او نان به آب روی خورد
من ز جاهِ تو گر ندیدم کام
تو ز الفاظِ من گرفتی نام
ورد من در توشد ز قاف به قاف
کسب قوّال و مایه قوّاف
ورد حجّاج گشته وقت طواف
حرز مردان شده به گاه مصاف
روزگارش نهاد بر احداق
ظلم باشد گرش نهی بر طاق
همچو کاریگری رسن تابم
هر زمان خویشتن ز بس یابم
نزد آن کس که او کریم تر است
حق مر آن راست کاو قدیم تر است
از چه معنی چومن قدیم شدم
با ندامت چنین ندیم شدم
ظنّم آن بُد که چون به کام رسی
وز شراب جهان به جام رسی
شهنه ای گیر و دار من باشم
ثانی اثنینِ غار من باشم
خود به فرسنگ ها ز پس ماندم
پای در کُنده ای عَسس ماندم
حالِ امسالِ خود همی بینم
گرچه تقویم های پارینم
سرو را موسم وداع آمد
وقت تفریق اجتماع آمد
رفتم و بارِ منّتت بر دوش
حلقه ای حقّ نعمتت در گوش
از تو گویم حدیث با هر گل
در نواهای نظم چون بلبل
هر زمان در زمانه رو آرم
از ثنای تو گفتگو آرم
بالله ار بر تنم بدرّی پوست
هیچ دشمنت را ندارم دوست
چون به بدخواهِ دولتِ تو رسم
گر به سگ دارمش لئیم کسم
گرچه بی تو در آتش نفتم
به خدایت سپردم و رفتم
جان شیرین به لب رسید اکنون
صبح خدمت به شب رسید اکنون
از لب دلبران لبت خوش باد
روز من تیره شد شبت خوش باد
بار بر خر نهادم و بر دل
تا کجا یابم از جهان منزل
منزل روز و شب بپیمودم
گرچه در منزلی نیاسودم
کارم از جاه تو به ماه رسید
کوهِ حالم به حالِ کاه رسید
این عمل را که من رهی دارم
به که فرمان دهی که بسپارم
خاندانِ علی و محمودی
ثابت و راسخ است چون جودی
خاکِ او جای هر جبین بوده است
آشیانِ رسوم دین بوده است
خللی کاوفتاده گرچه قوی است
نه ز چرخ کهن چنان تقوی است
به خدا آرمید روز و شبی
اثر صبح خود نمود شبی
ای جهان را به بخشش و اکرام
خلفِ صدق و یادگارِ گرام
ار چه شد حالِ من بدین تبهی
نقدهای امیدِ من ندهی
از پس رنج پنج ساله من
استخوان است در نواله من
حال و کارم ز گردش گردون
نیست چون دولتِ تو روز افزون
وقتِ دل دادن و نواختن است
که نه هنگام ناشناختن است
خاتم صبر را نگینه نماند
خاتم صبر را نگینه نماند
من نه آنم که از تو بگریزم
یا ز تأدیب تو بپرهیزم
دُرج مدح تو غمگسار من است
گوشمال تو گوشوار من است
گر بخوانی مرا وگر رانی
قیمت و قدر من تو بر دانی
دل ز تو آن زمان که بر دارم
از دل و جانت دوست تر دارم
آن شبم خوابگه بر آتش باد
که ز دل گویمت شبم خوش باد
اگر از دیده خون بپالایم
جز به مدحت زبان نیالایم
لفظِ من بنده جوان نبُدی
گر ثنای تو در میان نبُدی
من که ممدوح صد هزار کَسَم
از چه مدّاحیی تو را نه بسم
هست نظم من ای سپهرِ جلال
هست نظم من ای سپهرِ جلال
تا شود بر همه جهان پیروز
شد سوادش شب و بیاضش روز
گرچه نزد تو خار و معیوب است
بر جبین زمانه مکتوب است
عقل و جان بر هواش لرزان است
گرچه نزدِ تو خار و ارزان است
روزگارش به بحر و کان بخرد
مردِ جان دوستش به جان بخرد
ای ز خُلق تو نوبهار به رشک
هم چنین از تو چند بارم اشک
مر مرا چون سپهر و بخت مزن
چون هدف آن تو است سخت مزن
خُلق چون نوبهار تو بر من
از چه معنی است چون دی و بهمن
چند باشم در این گریز چو باز
از قضای زمانه دیده فراز
ماندم اندر میان چو منقطعی
با که گویم که نیست مستمعی
مقطع این فسانه هم چو نبید
از مهِ دی به نوبهار کشید
وقتِ افسانه های این افسون
بود رنگِ زمانه دیگرگون
بر زمین و هوا ز برق و سحاب
بود فرشش حواصل و سنجاب
گرچه آغازش از مهِ دی بود
آخرش عهدِ لاله و می بود
بودم از چرخ در مصافِ جمل
که رسید آفتاب سوی حمل
ز اعتدالِ طبیعیِ عالم
شد هوا صافی و خوش و خرّم
روز ایمن شد از ملالتِ شب
کسوتِ روز شد به قامت شب
مهدی روزگار سر بر کرد
حالت روز و شب برابر کرد
تا در آمد صبا به طوّافی
نفسِ روزگار شد صافی
کز نسیم خوش رضا بندی
شور و آشوب در من افکندی
پرده رازِ سینه بدریدی
تا تو از جای خود بجنبیدی
بادم از حال خود بگردانید
آنکه زنجیر من بجنبانید
وزشِ جنبش نسیم بهار
به من آورد بوی طرّه یار
سرخ رویی لاله چون رخ او
تلخ شد طبع من چو پاسخ او
چون دو زلفش بنفشه درهم شد
سر به سر تاب و سر به سر خم شد
نرگس از چشم او خمار گرفت
نرگس از چشم او خمار گرفت
ارغوان از خجالتِ رویش
سرخ شد چون رخان دلجویش
تا ببینندش سوسنِ آزاد
یک قدم هم چو بندگان ایستاد
دمد از خاک بی شمار اکنون
سبزه بر طرف جویبار اکنون
خوش گوارد به روی دوست نبید
بر لب جوی و در میان خدید؟
طی کند باد فرش ساده کنون
تلخ گردد مزاج باده کنون
باغ صد گونه رنگ بر سازد
بلبل مست چنگ بنوازد
بلبل عشق از سرِ مستی
با گل اندر میان نهد مستی
بدرخشد می نهفته ز خُم
بدرخشد می نهفته ز خُم
کند اکنون درنگ در باقی
ساغر و باده در کف ساقی
اندر این فصل بر کسی بخشای
که ندارد به عیش و عشرت رای
لذّت و شادیِ صباحیِ نی؟
جرعه ای باده در صراحی می
نوش و شاباش در لب ساقی
کرده از روزگار در باقی
ای نگار رخت بهار افزای
چند بینم به باغ و راغت رای
شمع خود را برِ چراغ مبر
آنچنان سرو را به باغ مَبَر
با چنان روی و عارض رنگین
چه به کار است لاله و نسرین
یک زمان روی سوی آیینه کن
صد بهشت اندر آن معاینه کن
اندر آیینه آن رخانت بین
صد هزاران نگارخانه چین
عکست ار بر فتد به خارستان
شود اندر زمان نگارستان
شرق وغرب زمین فسانه ای توست
هرچه خواهی بکن زمانه ای توست
شب اگرچه سیاه و دیجور است
از رخانت چو نور بر نور است
زآنکه در کویت آفتاب این است
نیم شب چون نماز پیشین است
آخر ای زُهره نشاط انگیز
به شب آمد صباح رستاخیز
گلِ اقبال اگر به رنگ آید
دامن وصل او به چنگ آید
باوصالت رسم در این وصلت
که غریبم قضا دهد مهلت
جام خلوت بخندد از صهبا
گر بخندد زمانه رعنا
زین سپس گر فلک کند خامی
من و فتراک مجلس سامی
باز جویم از این سخن سر و بَن
به سخن های نو و زرّ کهن
این سخن را هزار در داریم
که من و آن زبان و زر داریم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به خاک تیره خون دختر رز ریخت از پندت
برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت
خلل گر نیستت در گوهر واعظ چرا مادر
به عهد کودکی در دامن محراب افکندت
تو را تحت الحنک عابد، نبی دانی چرا فرمود
چو مجنونی به حکمت خواست بر گردن نهد بندت
تو ناصح گر بدینسان غم خوری از عیش میخواران
کسی در باغ جنت هم نخواهد یافت خرسندت
چو خوناب کباب آید زمژگان شور طعم اشکم
نمک پاشیده از بس بر دل ریشم شکر خندت
حلاوت بردخط از شکرین لعلت ترش منشین
رها کن تلخ گفتاری که زهرآمیز شد قندت
پی در یوزه می سر نهادی خوش به پای خم
جم عهدی اگر یغما به جامی دست گیرندت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
آن مرغ که جز در چمن آرام ندارد
پیداست که مسکین خبر از دام ندارد
کافر نکند آنچه کند چشم تو با خلق
این ترک سپاهی مگر اسلام ندارد
آغاز مکن راه غم عشق که صد ره
من رفتم وباز آمدم انجام ندارد
خط آمد و کار از کف زلفش ستد ای دل
بگریز که نو سلسله فرجام ندارد
آن نیست که ارباب ریا باده ننوشند
هر ننگ که در صومعه شد نام ندارد
با روز وصالت ز شب هجر نترسم
این صبح بهشت است و ز پی شام ندارد
آنرا که چو جم دست دهد جام صبوحی
دارای عراق است اگر شام ندارد
محمود غلامی است اگر عشق نورزد
جمشید گدائی است اگر جام ندارد
باخاک درت فرقی اگر هست فلک را
این است که ماهی چو تو بر بام ندارد
ز آن روز که در گردش جام آمده یغما
دیگر غمی از گردش ایام ندارد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جزع یمانش شد از شبه گهر آمود
دیده نم آرد چو گشت خانه پر از دود
گفتمش از خط جمال حسن بکاهد
روشنی ماه در سواد شب افزود
جام سفالینه هست و کنج خرابات
کاسهٔ زر گو مباش و کاخ زر اندود
جز ز خط جام و لوح جبههٔ ساقی
راه نبردم به گنج‌نامهٔ مقصود
سنت محمود چیست مهر غلامان
ما و به رسم فریضه سنت محمود
عشق غنیمت شمر که وصل نکویان
باغ خلیل است و عشق آتش نمرود
خون پدر خود ز شیر مام ندانی
مادر گیتی نپرورد چو تو مولود
تیرگیت موجب زوال من افتاد
نورک الله ای ستارهٔ مسعود
نرم شد از آتش دلم دل سختش
قطرهٔ خونی نمود معجز داود
عشرت یغماست با خیال دهانت
تنگ معیشت به هیچ شد ز تو خشنود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد
آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد
شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش
چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد
گفت زاهد که من از آن سگ گو پاک‌ترم
لانسلم به تأمل نگهی باید کرد
یوسف از غیرت حسنت زده بر شیدایی
فکر زندانی و تدبیر چهی باید کرد
تا به کی پای به زنجیر گدایان سودن
دست در حلقهٔ فتراک شهی باید کرد
چند دندان کنم ای خواجه به مسواک سفید
که مرا چارهٔ روز سیهی باید کرد
نفس یغما به مدارای خرد پندپذیر
نیست تمهید مصاف و سپهی باید کرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
فرق است زنخشب که مه از چاه بر آید
با خلخ رویت که چه از ماه بر آید
هرگز نکند آنکه کند ناوک مژگان
آه سحری کز دل آگاه بر آید
گر روز قیامت به سر زلف تو بندند
با طول شب هجر تو کوتاه بر آید
کاهیده تنم دید و به سنگین دلش افزود
خود کوه ندیدیم که از کاه بر آید
با گندم خالت که دو کونش به جوی نیست
صد خرمن پرهیز به یک کاه بر آید
با شیر فلک پنجه زنم گر زلب دوست
باریم خطاب سگ در گاه بر آید
آهن دلئی بایدت ای سینه ز تیرش
باشد که تمنای تو دل خواه بر آید
زاهد چه عجب گربه حیل دست ز ما برد
از شیر کجا شیوه روباه بر آید
گر سایه خان ظل هما نیست سبب چیست
کافتاد اگر خود به گدا شاه بر آید
بدر امرا شحنه که از رشک ضمیرش
هر صبحدم از سینه مهر آه بر آید
یغما و فرو رفته روانی ز غم آن نیز
بس بی رمقی گاه نه و گاه بر آید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
از صومعه زاهد به خرابات سفر کن
طامات صفائی ندهد فکر دگر کن
آدم به نشاط غمش از گلشن مینو
بگذشت تو هم گر خلفی کار پدر کن
تا در ره او پای کند پویه قدم زن
تا بر در او دست دهد خاک به سر کن
شاید که به گوشش رسی ای ناله رسا شو
باشد که ترحم کند ای آه اثر کن
خندم شب هجران چو شب وصل مگر چرخ
رشک آرد و گوید به شب آغاز سحر کن
اشکت بخراشد جگر مردم و ترسم
غمگین شود ای مردمک دیده حذر کن
خواهی به سلامت گذری از نظر دوست
یغما تن و جان را هدف تیر نظر کن
خشنودی مفتی و مریدان نظر شیخ
یغما خری اندر وحل افتاد خبر کن
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۵ - حکایت
به ملکی بود طراری شب آهنگ
که رنگ از کهربا بردی به نیرنگ
برآوردی چو کردی ساز یغما
خیال یوسف از چشم زلیخا
بدست انداز چون بردی شبیخون
کمند انداختی بر بام گردون
به سرقت پای همت چون فشردی
به شوخی یاره ناهید بردی
شبی چون بخت یغما تیره و تار
سیه اطراف گیتی چون خط یار
سپهر افکنده در آفاق دوده
زمین بر سطح گردون قیر سوده
ز جا جنبید شبگرد فسون ساز
بهر سو کرد ره پوئیدن آغاز
قضا را زاهد شب زنده داری
به بازار ریا کامل عیاری
فکنده ژنده دلقی بر سردوش
نهاده طره دستار بر گوش
چه دستار از هیولائی که آن داشت
شباهت خیلکی با آسمان داشت
فلک در جوف آن دستار صد رنگ
نموده بر مثال مهره در زنگ
بر او بر وصله های بی شماره
چو جیب ناشکیبان پاره پاره
سفید و سرخ و زرد و سبز و کاهی
کبود و تیره هر رنگی که خواهی
به هم بر دوخته آن شیخ سالوس
برآکنده بر آن دستار منحوس
وجب واری در آن کرباس نونه
درستی در تمامش نیم جونه
که ناگه دیده شبگرد طرار
فتاد از گوشه ای بر شیخ و دستار
گمان کرد از خداوندان مال است
اقلا میزرش ده طاقه شال است
به خود گفت ای به غفلت راه پیما
روی تا چند مسکین زیر و بالا
گرت باید غنیمت گام بسپر
ازین مندیل صاحب مرده مگذر
کمندی باز کرد از دامن دلق
روانی شیخ را افکند بر حلق
بسر گردید زاهد همچو خامه
فتاد از کله نحسش عمامه
حریف راهزن چسبان و چالاک
ربود آن سهمگین دستار از خاک
دو اسبه کرد آغاز دویدن
چو وحشی آهوان گاه رمیدن
دلی خرم روانی شکر پرداز
کزین دستار نغز گنبد انباز
قبا و شال و هر چیزی عجاله
کنم آماده رخت بیست ساله
که ناگه پرده دستار بگسیخت
ملون وصله ها از وی فرو ریخت
برون شد باد استسقای مندیل
نزار آمد تن فربای مندیل
مرقع کهنه ها بر خاک افتاد
نماند اندر کف بیچاره جز باد
سراسر کوشش مسکین هبا شد
بکلی مشت مادر مرده وا شد
از آن مندیل نحس پرخم وپیچ
نماندش غیر ناکامی به کف هیچ
منم آن بخت برگردیده طرار
که کامش روده شد از کهنه دستار
کشیدم از پی وحشی شکاری
به گرد بادیه روئین حصاری
چه شب های فراوان کاندرین غم
نسودم تا سحرگه دیده برهم
کنونم کآمد از نیروی تدبیر
به غفلت تا کنار دام نخجیر
برون کرد اختر برگشته اقبال
به یک گردش ز قیدم صید آمال
چو برخی زین نمط آه و فغان کرد
شکایت ها ز بخت و آسمان کرد
ز جا برخاست چون شیر غضبناک
ستونی بر به کف از طارم تاک
به کین میزبان زد راه ناورد
که انگیزد ز خاک هستیش گرد
ز پیش او گام زن و ز پی کنیزان
ز چوب نیم سوزان شعله ریزان
چو خواجه عزم سردار و سپه یافت
جهان بر روشنان خود سیه یافت
به خود گفت آه از برگشته روزم
سیه شد اختر گیتی فروزم
دگر برگشته اختر کینه توزاست
دگر بازار جنگ نیم سوز است
سپاهی بر هلاکم کرده آهنگ
تنی با صد تن آخر چون کند جنگ
اگر جویم ازین معرض هزیمت
نه اول بوده از من این عزیمت
خداوند سنان و تیغ و جوشن
پناه خطه ایران تهمتن
چو دید از خصم بی زنهار پیله
چو نامردان نهاد اندر طویله
به نیروی و توان و بازو و یال
من افزون نیستم از رستم زال
چو گفت این شد ز جای خویش خیزان
روان بر جست و بر در زد گریزان
گریزان او و خصم خیره از پی
که ای نامهربان خیره تا کی
تو می نوشی و ما بیچارگان خون
تو جفت عیش و ما با رنج مقرون
شب از غوغای رندان دهل باز
به چشم ما نیاید خواب خوش باز
گهی غوغای دف گه قلقل می
گهی بانگ درا گه عرعر قی
نیارم تا سحر زد دیده بر هم
چه می خواهی ز ما ای مایه غم
بگیریدش بگیریدش ز هر سو
فکنده غلغلی در کوچه و کو
چنان می تاخت بیم و اضطرابش
که صرصر باز می ماند از شتابش
من از پی می دویدم بهر چاره
چه سود از جهد چون بد شد ستاره
چه سود از فق و فق مویه من
چه سود از لک و لک پویه من
کسی را کز قضا چشم گزند است
طرب را نی اساس ریشخند است
میان کوچه گم شد آن جوان پی
نمی دانم چه آمد بر سر وی
چو گشت از میزبان سردار مایوس
به آوخ آوخ و افسوس افسوس
عنان بارگی از نیم ره تافت
دواسبه رخش سوی بزمگه تاخت
اطاق روبرو را در شکستند
در دولاب را محور شکستند
سراسر برگ و آلات طرب را
اساس عیش روز و ساز شب را
بر آوردند از دولاب و پستو
همه حتی چراغ و تنگ و بستو
میان صحن خانه چابک و زود
روان کردند بر بالای هم کود
دف و مزمار و چنگ وعودونی را
قدح مینا پیاله خم می را
همه بر روی یکدیگر شکستند
تو گوئی بر دلم خنجر شکستند
روان شد در فضای خانه باده
تو گفتی نهری از کوثر گشاده
چو خاک تور از خون سیاووش
همه صحن سرا شد بسدین پوش
دف ونقاره از شیرازه افتاد
نی و طنبور از آوازه افتاد
نه مینائی به جا ماند و نه ساغر
نه چندان می کزان کامی شود تر
رسید ازبسکه خالی شد زمی دن
چه بالوعه را می تا به گردن
من بیچاره از دور ایستاده
ز حیرت دیده عبرت گشاده
که ناگه خورد بر من از سپاهی
نگاه خیره چشم سیاهی
فغان برداشت کاین هم توی دو بود
گروه میخوران را پیشرو بود
دوید و چنگ زد در پیش شالم
برادر جان چه می پرسی ز حالم
کشید از زیر دامن نیم سوزی
نصیب خصم باد این گونه روزی
فرو کوبید بر فرقم شرقی
یکی دیگر به پشتم زد طرقی
چو آن شوم سیه را فرد دیدم
خلاف جمله خود را مرد دیدم
کشیدم آن طرف تر ذیل دلقش
گرفتم چست و چسبان بیخ حلقش
شد از حبس روانش رنگ چون دیک
ز جا بر کندمش ماننده خیک
زدم بر خاک چون کنده نهالش
به قدر وسع دادم گوشمالش
زدم چندان لگد بر دنبه او
که شد چون کون قزغان لنبه او
مگر بشنید ناگه از پس پی
«گلندام» پدر سگ خرخر وی
به انهای حریفان زوزه سر کرد
از این هنگامه یاران را خبر کرد
کمر بستند بر خون ریز جانم
گرفتند از دو جانب در میانم
بیا و شرب شرب چوب بنگر
به مرگ من نگه کن خوب بنگر
زدم شیون که ای زنهار زنهار
خدائی شد که آگه گشت سردار
ترحم کرد بر بخت نگونم
گرفت از چنگ آن قوم زبونم
به خود گفتم مصالح نیست آرام
زدم بر در چو صید جسته ازدام
تنم گل گل ز ضرب چوب خسته
سرم بین تا چسان محکم شکسته
اگر رحمت نمی آورد سردار
خلاصم زان مهالک بود دشوار
بهر طوری که بود از دام جستم
خوشم باری بهر صورت که هستم
کنون آن زنگیان بدقیافه
که در مکرند از شیطان اضافه
حواس اندر پی کار تو دارند
ندانم تا چه بر روز تو آرند
سیاهان گر ترا از دور بینند
چنان باشد که شیران گور بینند
به ضرب چنگ و دندان می درندت
چه جای چنگ و دندان می خورندت
برادر جان ترا تاب کتک نیست
توان چوب و نیروی فلک نیست
به این اندام خشک و مشک لاغر
کجا خوردن توانی چوب بر سر
اگر عقلت منم زنهار مستیز
چه پائی دیر، تا زوداست بگریز
غنیمت دان هزیمت زین خطرگاه
بدست خود میفکن خویش در چاه
چو کرد این داستانم حلقه در گوش
شدم از شاهد و ساغر فراموش
پرید از چهره زین افسانه رنگم
دل آمد در طپیدن دنگ دنگم
چو ترسو کشمیان شد بنگم از سر
برون شد شور رقص و دنگم از سر
چه پنهان از تو خیلی طبل خوردم
چه جای طبل خوردن صاف مردم
کسی برترس من شنعت نیارد
کتک خوردن بلی شوخی ندارد
چو آمد دل به حال اولم باز
مشوش هم چو کبک دیده شهباز
سیاهان را هم آنجا فرض کردم
دو تا پای دگر هم قرض کردم
از آن پس کوچه های پیش بسته
که هرکس دیده پیشش پس نشسته
دو اسبه کردم آغاز تک و پو
چو یوز افتاده در دنبال آهو
چو صید تیر خورده می دویدم
چو مرغ دام دیده می پریدم
ز پیشم چشمی وچشمی زدنبال
نه چه می دیدم اندر ره نه گودال
قضا را پیش راه آمد مغاکی
چو آبار جهنم صعب ناکی
برون آورده از چاه آنقدر خاک
کز آن سویش نمایان گشته افلاک
نمودی بر سر آن چاه خون خوار
بسان چرخ چاهی چرخ دوار
نبینی روز بد لغزید پایم
دو دستی زد سپهر فتنه زایم
فرو رفتم بسان دلو پر آب
یه چرخ انداخت چرخم همچو دولاب
معلق می زدم خواهی نخواهی
در آن چه چون کبوترهای چاهی
اگر در چرخ دیدی چرخ پاسم
گمان می کرد من خود چرخ آسم
من از حیرت در آن چاه رسن بر
نموده دلو چشم از اشک خون پر
که یارب تا به من خود چون کند چون
ازین دولاب بازی چرخ گردون
نیم یوسف که گیرد جبرئیلم
نه موسی تا نبلعد رود نیلم
فغان کآوردم این چرخ روانکاه
برون از چاله وافکند درچاه
دریغا کاندرین چه چرخ اخضر
مرا بشکست درهم چرخ و چنبر
که ناگه از هوا چون سنگ پرتاب
رساندم در تک چه چرخ دولاب
خدائی شد که چه از آب پر بود
ز هر سو رخنه های آب بر بود
فرو رفتم در آن آسوده قلزم
بسان قطره در دریا شدم گم
چو مرغابی زدم بال شنائی
ز بیم غرق کردم دست و پائی
شدم سنگین چو تر گردید دلقم
فرو رفت آب معقولی به حلقم
اگر چه آب طاقت تا سر آمد
ولی آخر سر از آبم بر آمد
چو آب از سر گذشته واله و مست
زدم زان رخنه ها در رخنه ای دست
نگه کردم از آن سوراخ تاریک
رهی دیدم چو فکر عقل باریک
چو زلف شاهدان پرتاب و پرپیچ
در او غیر از خم و پیچ و شکن هیچ
زتاری راه گم کشتی در آن آب
به لرزاز سردیش ماهی چو سیماب
چو دالان جهنم تنگنائی
چو گور کافران تاریک جائی
به هر پی پای تا سر خره او
رسیدی تا به غوزک بل به زانو
نیامد بارها دادم در آن هوش
به غیر از قرقرقرباغه درگوش
اگر چه در غریبی جای لاف است
ولی اینجا مقام اعتراف است
غمم بفزودورنگ از چهره ام رفت
غراب از من نیاید زهره ام رفت
سرم در گردش آمد همچو چرخاب
فرو رفتم به خود مانند گرداب
چنان باریدم اشک از دیده تر
که چه را آب غم بگذشت از سر
رگ و پی از رطوبت گشت سستم
دل و دست از حیات خویش شستم
به جلد خود فتادم در تک و تاز
به عقل خویش شنعت کردم آغاز
که ای بد عاقبت رند قدح نوش
چو مستان بی نصیب از دولت هوش
شدی پیر و نکردی ترک عادات
نرفتی جز ره کوی خرابات
ندیدی ز ابتدای عالم مهد
چه در سمنان چه کاشان تا به این عهد
نکردی با خرد کران و شوری
ذلیل مرده سگ حالا چطوری
بچسب آخر به دم هوشیاران
چه افتی پشت کون باده خواران
صلاح آموز و زهد و علم و تقوی
نگردی تا زجهل خویش رسوا
به پای خود در افتادی به چاهی
که از شش در بدر شد نیست راهی
یغمای جندقی : خلاصة الافتضاح
بخش ۶ - حکایت
ستوری را شنیدم ناگهانی
قضا لق کرد نعل زندگانی
دو اسبه بر زمین می سود گرده
به جان کندن ستور گرگ خورده
از آن سو نیز گرگی یوز تمثال
بر او سوهان زده ساطور چنگال
که چون در قالب او بفسرد خون
ز خون او کند سرپنجه گلگون
فرس گفت ای اسد مقهور چنگت
شتاب دل چه باشد زین درنگت
نبینم چون دگر روزان شتابت
بگو با کیست جان من حسابت
چو شیر گرسنه از خشم خندان
به پاسخ گفت گرگ تیز دندان
درنگم زان بود ای نیم زنده
که چون میخ حیاتت گشت کنده
به خونت پنجه سازم ارغوانی
ز سر گیرم به مرگت زندگانی
فرس گفتش رسد صدره به خواری
مرا هم جان به لب زین جان سپاری
اگر خواهی همی کام من و خویش
به پای مرحمت گامی بنه پیش
به ناب آهنین برکن نعالم
تو خرم زی و برهان از ملالم
لجام عمرم ار خواهی گسسته
دوال آن به میخ نعل بسته
چو محکم کوفت میخ رای خود را
فراهم چید دست و پای خود را
روان شد گرگ گرم گرگ تازی
ولی غافل از آن روباه بازی
چو او را چارمیخه آهنین چنگ
فرو شد میخ سان در نعل شبرنگ
ستورک با وجود نیم جانی
به نیروئی که خود ناگفته دانی
چنان زد بر دهانش آهنین سم
که صدگز آن طرف غلطید بردم
نهاد از کله باد سر بزرگی
به چرخ افتاد همچون کله گرگی
چو لختی هم به خون گردید و هم خاک
به خود گفت ای ز آئین خرد پاک
تو سلاخی و کارت کندن پوست
به حکم فطرت اینت شیمه و خوست
چه کارت با اساس ریشخندی
کجا قصاب داند نعلبندی
کسی کو بگذرد از شیوه خویش
خطرهائی چنین می آیدش پیش
به عینه قصه من نقل گرگ است
ولی آن بود کوچک این بزرگ است
اگر نگذشتمی از هوشیاری
نمی خوردم اگر آن زهرماری
نمی افتادمی آخر بدین روز
فغان از دست این نفس گلنگوز
غرض چون بود سد سوراخ چاره
بدان سوراخ رو کردم دوباره
به لب ز احوال خود لاحول گویان
ولی لابد شدم از هول پویان
دو پی نارفته می کردم اعادت
دمی صد بار می گفتم شهادت
گهم قرباغه می سائید بر پای
گهم پی غفلتا می رفت از جای
گهی دولا و گاهی می شدم شق
گهی از هول می خوردم معلق
گهی می دیم اشکال خطرناک
که می گشتی زهیبت زهره ام چاک
دمر کردی گهم سنگینی دلق
چنان کم رفتی آب خره در حلق
گهی خوردی سرم بر سقف کوره
گهی پایم فرو رفتی به شوره
برآوردم پس از صد نامرادی
سر از حوض مصلای عمادی
سبک کردم از آن سنگین روی تک
برون جستم از آن تاریک سیبک
زدم بر دو چو ابر نوبهاران
چکان آب از سرم چون ژاله باران
زخنده کرد غش هر کس که دیدم
چه خفت ها که از مردم کشیدم
به سرعت کوچه کوچه کوی بر کوی
دویدم تا میان قوم قوقوی
چو دیدند این چنینم اهل خانه
بر آوردند سر از هر کرانه
به گردم جمع گردیدند حیران
تو گوئی ذوالجناح آمد ز میدان
یکی برخواریم می زد دم سرد
یکی بر ابتذالم خنده می کرد
ولی چون من شدم فارغ ز تشویش
مظنه چارساعت رفتم از خویش
از آن اغما چو هوشی تازه کردم
خدا را شکر بی اندازه کردم
در اول استوار از پشت بستم
به پستو رفته در کنجی نشستم
نفس را چاق کردم از دویدن
دلم گردید فارغ از طپیدن
عوض کردم سرا پا جامه تر
بپوشیدم سرا پا رخت دیگر
تقاضای طرب زد از دلم جوش
تکلف های رنجم شد فراموش
بیاد آمد مرا عیش شبانه
کشید از سینه ام آتش زبانه
به گردون گرم رو کردم فغان را
کشیدم تا به چه اشک روان را
خیال میزبان را نقش بستم
به او در حلقه صحبت نشستم
که ای در گوشه غم زار و خسته
غبار حسرتت بر رخ نشسته
نمی دانم گرسنه یا که سیری
به دولت رستگاری یا اسیری
مکان و منزلت در خانه کیست
می و صل تو در پیمانه کیست
خوشی یا همچو ما تلخ است کامت
چو ما خون یا بود صهبا به جامت
جدا از لعل آن شیرین شمایل
کشی یاقوت می یا پاره دل
دریغا اختر ناساز برگشت
درآمد دولت اما باز برگشت
خوشا آن نای و نوش عیش دوشین
خوشا آن بزم خوش صهبای نوشین
خوشا شیرین و بزم آرائی وی
خوشا شیرین و می پیمائی وی
خوشا آن دم که چشم نیم مستش
چو دادی جام مردافکن به دستش
ز ایوان سیم رخشنده ناهید
روان بر کف گرفتی جام خورشید
شدی سرتاز زی محفل گرایان
به درگه بر ستادی چون گدایان
چو شیرین جام بردی بر لب خویش
گرفتی زهره جام خویشتن پیش
مگر بعد از گمارش قطره ای می
چکد از جام او در ساغر وی
گرش یک قطره در ساغر چکیدی
سرود عیش بر گردون کشیدی
و زان ته جرعه گر کردی پیاله
تهی چون چنگ بسرودی به ناله
که ای در یوزه گیرت صد چو ناهید
گلو خشک زلالت جام خورشید
نه آخر ما هم از می خوارگانیم
چه شد کامروز از بیچارگانیم
از آن ساغر به ما هم نیم خوردی
به صافی گر نمی ارزیم دردی
چو می بردی برون ز اندازه لابه
روانش اشک خونین چون قرابه
یکی از پیشکاران طربناک
از آن ته جرعه کافشانند بر خاک
گل آلوده به ساغر کردی او را
لب از جام طرب تر کردی او را
گداوش دست بر سر شکرگویان
شدی سوی وثاق خویش پویان
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۸ - سبب نظم کتاب
سه ده بر به سال هزار و دویست
که بر خاکیان آسمان می گریست
پدر غافل از درد فرزند خویش
دل مام فارغ ز دلبند خویش
مدار مهمات بر زرق و شید
فسون و دغل شیوه عمر و وزید
مرا اتفاقا در این کژ زمان
که از راستی کس ندادی نشان
صدیقی نکو بود و فرخ نهاد
خداوند خلق خوش و طبع راد
چو اندیشه مقبلان مستقیم
سرشتی مطهر، مزاجی سلیم
جز از راستی بر نیاورده دم
چو خود در ره صدق ثابت قدم
نکو روی از دودمان بزرگ
به هیکل ضعیف و به دانش سترگ
نوازنده هر کجا زیردست
پرستنده هر کجا حق پرست
همایون کریمی که از جود وی
ز من بنده گم نام تر جود طی
فلک دودی از مطبخ خوان او
جهانتاب خورشید احسان او
بهر حلقه از نعت او ذکر خیر
ز مسجد قدم در قدم تا به دیر
نه در سکه نقد عهدش دغل
نه در رکن پیمان و مهرش خلل
سرا پا همه مردی و مردمی
ملک رفته در کسوت آدمی
به صورت خداوند جاه و جلال
به معنی پریشان و درویش حال
یکش ناز پرورده فرزند بود
ورا بنده ما را خداوند بود
پس از سال پنجش به مکتب سپرد
به تعلیمش از هر جهت رنج برد
چو دوران عمرش بر آمد به هشت
به دانش زهشتاد سالان گذشت
زید تا ز چشم بد اندیش دور
ز مرز عراقش به ظلمات نور
فرستاد و بر وی ادیبی گماشت
که فارغ نخسبد از او شام و چاشت
به پاداش این خدمتش زر فشاند
همه خاک آن خطه در زر نشاند
ادیب از در زرق و ناراستی
ز خدمت بیفزود بر کاستی
رها کرد لوح دیانت ز دست
ستدسیم وزان طفل فارغ نشست
پسر فارغ از رنج تحصیل زیست
مه و سال و هفته به تعطیل زیست
خلل یافت ارکان ادراک او
پر از گرد شد مشرب پاک او
خطا شد خطا آن همه سعی و رنج
چنان شد که در عهد تحویل پنج
پدر یافت زین ماجرا آگهی
یکی نامه بنگاشت نزد رهی
که آرم به ملک عراقش ز نور
به وفق رضا گر نباشد به زور
به ایمای آن یار فرخنده کیش
کشیدم بدان بوم و بر رخت خویش
چهل روز نرد سکون باختم
بهر سوقی افسانه ها ساختم
چو نگشود کاری ز تدبیرها
زدم زخمه بر ساز تزویرها
به تدبیر و تزویرکاری نرفت
بجز لانسلم شماری نرفت
سپردم جمال صفا را به زنگ
کمر چست کردم به آهنگ جنگ
مرادی از آن نیز حاصل نشد
کسی را چنین کار مشکل نشد
پراکنده سکان آن سرزمین
پراکنده گو از یسار و یمین
پری وار خود را بر آراسته
ولی دیو از ایشان امان خواسته
همه غول هیات همه سک زنان
همه زشت طینت همه کژ زبان
همه از نصیحت برآکنده گوش
به پیکار یغما تبرها به دوش
گهی بانگ خیزد که بیمار شد
پی کار خود رو که از کار شد
شبی همچو عمر بخیلان دراز
جهان تیره ابر سیه رشحه ساز
ز هر گوشه ای ابر دریافشان
چو صیت کف دست دامن کشان
ولی این دهد قطره آن کیل کیل
ولی این چکد رشحه آن سیل سیل
ز رفتار آن قوم نسناس خو
به دیوار کردم ز وسواس رو
سراپا به دریای اندیشه غرق
سرشکم چو باران و آهم چو برق
که یارب چو من خوار و بد روز کیست
شب قبرکس را چنین روز نیست
بسی رفت تا من بدین بوم و بر
به امر خداوند احسان سیر
به انجام شغلی کمر بسته ام
پی نظم کاری نظر بسته ام
بشر صورتان شیاطین سرشت
که در جلوه نیکند و در پرده زشت
بهر لحظه بازیچه ای سر کنند
چو ابلیس تلبیس دیگر کنند
به امید اخذ دو دینار سیم
فراموششان گشته عهد قدیم
چنین قوم پر فتنه را نوم به
سگ کوی گبران از این قوم به
خلوصم پذیرفت از اینان خلل
فرو مانده ام همچو خر دروحل
بدانجا کز این ماجرا گفتگوست
ندانم چه عذر آورم نزد دوست
نگویم ز دونان غلط ناسزاست
زمن غیر تسلیم فرمان خطاست
در این غصه بودم که وحی ضمیر
به گوش دل آهسته گفت ای فقیر
ترا تکیه بر حکم داور نکوست
چه خیزد ز حکم تو و حکم دوست
ز وسواس بیهوده دوری گزین
چو نفس آزمایان صبوری گزین
ببین تا نگارنده خوب و زشت
ز انشای قدرت چه بر سر نوشت
که پروانه امر او دیر و زود
ز سرکمون یافت خواهد شهود
چو از غیب فرخ سروش آمدم
ز مستی غفلت به هوش آمدم
بدین مژده ام خاطر آرام یافت
هوس های بیهوده انجام یافت
فراموش کردم زمان ملال
بیاد آمدم داستان وصال
از آن خلوت از غیر پرداختن
وز آن قصه از هر دری ساختن
از آن شمع تحقیق افروختن
از آن روغن معرفت سوختن
از آن قصه لاله و باغ و راغ
از آن هزل و شوخی و بازی ولاغ
از آن من سخن گفتن از انبساط
توبی خویش غلطیدن اندر بساط
چو شمعم به جان آتش اندر گرفت
نه جان بلکه از پای تا سر گرفت
ز مژگان فرو ریختم اشک درد
ز خون ساختم لاله گون رنگ زرد
به خود گفتم ای مرد ناهوشمند
گذاری غمین خاطر دوست چند
سبک باش و افسانه ای ساز کن
دری از طرب بر رخش باز کن
زمانه گذشت از مه هفت و هشت
که نشنید ازین پرده یک سر گذشت
در اثبات مردی آن زورمند
یل سید آن رستم دیوبند
ز روح بزرگان مدد خواستم
به شش روز این دفتر آراستم
نه دفتر پری پیکری دل فریب
فرو هشته از خط به عارض حجیب
به زیباترین وجهی انجام یافت
صکوک الدلیل از خرد نام یافت
نه یک حرف از او جرح و تعدیل شد
نه یک نکته خام تبدیل شد
زبان بد اندیش اگر پاک نیست
تواش گر پسندآوری باک نیست
بخوان وزشکر خنده دل شاد کن
ز غم های چون زهر من یاد کن