عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۹ - به دوستی در بیان خوابی نگاشته
روزی پس از دوگانه دیده سر ساز غنودن ساخت و چشم دل انداز گشودن. به خواب اندرم دشتی دراز دامان فراز آمد و آتشی بی دودم از سراپای پهنه جوشان باز نمود. چه دشت و کدام آذر که پهنای کیهان با پهنه بی پایان او دامنی گرد نمودی و اخگر دوزخ با زبانه گردون سوز این آتشی سرد تنی چند نیز سیاه نامه خود کامه بر هنجار مردگان دستاربند و سفید جامه در آن آتش به پشت و پهلو غلطان دیدم و لب خاموش و دل فریاد خوان.
ناگه از آن سوی باختران آذر به پهنای دو گز یا بیشتر ساز فسردن گرفت و تا پایان آن بی کران پهنه انداز فرو بردن، چون به درستی کاربند نگاه آمدم، فراوان رخنه و راه بر هنجار چراگاه چهار پایان درهم و برهم دیده شد. آذر تباه گشته و گذرگاه برسان کشت زاری که پس از درودن در او آذر زنند سیاه مانده. آسیب و باکم پای پی سپر سر از پویه فرو بست و دل با دهشت و هراسی که گفتن و شنفتن نتوان انباز ماند، که آوخ این چه دشت آذرخیز است و آن کدام آتش دوزخ آویز. به ناگاه از دست چپ راست مردی آسوده خو آهسته گفت پدیدار افتاد. پرسیدمش این پهنه آذر کدام است و او را چه نام؟ گفت میان آباد است که تازیانش برزخ خوانند.
گفتم این آتش را بدین هنجار که دانی و بینم که از جوش افکند و چه خاموش کرد؟ گفت درودی که بر روان پاک پیمبر همی فرستند و جز آن دست آویز این سوزنده آذر را چیز دیگر فروگشتن نیارد. گفتم پس از در فسردن و فرومردن بازش ساز جوش خواهد خاست یا همچنان خاموش است، گفت نی جاویدان خاموش است و تا رستاخیزش جوشیدن فراموش. اگر چه گفتش همه استوار دیدم و بر هنجار شنیدم ولی از در آزمون خود نیز درودی سرسری بر سروده بر آذر دمیدم. بر همان راه و روش که گفتم و شنودی آتش ساز تباهی گرفت و زمین رنگ سیاهی. لختی از اندیشه باز آمدم و از پریشانی به فراهم شدن انباز که مرد و زن را این دشت فروزان باید نوشت و دوست و دشمن را بر این آتش سوزان باید گذشت. خوشتر آنکه پای راه سپر فراتر نهم و پیرامون این پهنه آذرخیز و آذر دوخ انگیز درودی بردمم، تا از کرانش راه رستن بسته ماند و پای سرافرازی شکسته. پس من و یاران به دستیاری یکدیگر درودگزاران گشته، این خار از راه برهنه پایان برداشته گردد و این چاه که بر گذرگاه پیاده پویان انباشته، با خود این گفتم و از دست راست نرم نرمک راه برگرفتم گامی دو پیش نرفته آن مرد آواز داد که باز ایست و چار اسبه متاز. ترا که این مایه ریو و رنگ است و دستان و نیرنگ که به تر فروشی آب از رود درود فشانی و این آذر مردم خواره به پایمردی آن چاره باز نشانی. دست از کردار زشت و گفتار ناپسند درکش و پای از پویه بدفرجام و جنبش ناهموار در گسل. پاک یزدان در این پهنه هیچ آذر نیفروخت و کسی را بر آذر نسوخت این آتش آورده خامکاری و پخته خواری های شما است. اگر تو و یاران این بی باک آذر پاک فسرده خواهید و این دشت دیرانجام دشوارگذر زود و آسان سپرده از در بینائی گام نه و از سردانائی کام جو، مصرع همچنان میرو که زیبا می رود. از این گفت گهر سفتم سخت شرمندگی رست و پیش از آنکه نگارش توان سرافکندگی زاد جان جوینده سردی انگیخت و پای پوینده از تک باز ایستاد، از خوی شرمساری و آزرم به آب اندر آمدم و از خواب برآمدم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۰ - به دوستی نگاشته
برخی جانت شوم بیشتر مردم روزگار دیر پیوند و زود سیرند و سست مهر و سخت گیر. پاک یزدان را ستایش که گوهر سرکاری را پاک از این آلودگی ها سرشته و در روزنامه زندگانی چیز دیگر بر سر نوشته، چون شد که آزموده یاران را به چیزهای هیچ مایه که یکی در پای بردن کیش نامه نگاری است رنجه میداری و شکنجه می فرمائی تاکنون سه چهار نامه که رسید همه را آگاهم یک پاسخ از فرگاه مهربانی نگارش نیفتاد و جز راه و روش بیگانگی و بیزاری به کار نرفت زبان را به گله گزاری باز مخواه و این رشته را به موئی توان بست دراز مکن. نکوهش آئین درویشی نیست و کاوش بیگانه وار هنجار پیوند خویشی نه، اگر نه دست کیفر را نبسته اند و کلک باد افراه را نی در ناخن نشکسته، کاری توان کرد و شماری آورد که از این پس کرده های پیشین را پیرامون نگردی و این اندیشه بد پیشه را که تیشه ریشه کن است در نوردی. اگر بیش از این سرایم و دردهای نهفته که گرد دل و پیرامون زبان همی گردد باز نمایم، کارت از فرزانگی ساز دیوانگی آرد و خانه هوشت از آبادی سر در ویرانگی نهد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۵ - به آقا باقر شیرازی که در فین کاشان سکونت داشته نگاشته
سرکار قدرت از تندرستی و فر گوهر و به افتاد کارت رهی را آگهی داد و اختر ناساز روی در فرهی و روز ناکامی سر در کوتهی آورد، فزود مهر و پاس پیمان که درباره من نیز از تو روشن و آشکارا دیده و شنیده بود، هم بر سر انجمن به شیواتر سخن باز راند، و در جرگ همگنانم بدین مژده رامش خیز دل خوش و سرافراز داشت. مصرع: گفتم که این نخست خداوندی تو نیست. همواره زیان آورده ایم و سود برده و تن فرسوده ایم و جان پرورده، و همچنین باز نمود که با سه گرانمایه جفت که ترا انباز خورد و خفتند و دمساز شنید و گفت، تازه نگاری خواسته و بستر به شکفته بهاری آراسته. دیدارش خجسته و خرم باد و پیوندش همایون سوری بی ماتم. اگر خدای نخواسته ماه نو پیمان و یار تازه پیوند از آن خوی ناساز و سرشت زنانه که بیشتر زنان راست و به خواست خدا او را بخشی از آن نیست، رشک آمیز و بهانه انگیز باشد، دیگر بستگان را که از خود رستگانند و با تو پیوستگان بهر چوب رانی و بهر نام خوانی فرمان تر است.
فرزندی اسد را که مهمان دار دور و نزدیک است و کارگزار ترک و تازیک از آسیب و گزندش نگهداشت باید، و در اندرز و پندش فرو گذاشت نشاید بدانائی گذران کن و با بینائی نگران باش. گروهی بی دانش و دید که خسته بیم وامیدند و بسته گفت و شنید، آرایش هستی در گاو و خر بینند و آسایش زیست در سیم و زر، از در دلسوزی و تیمار نه سرزنش آرائی و آزار همی گویند با کاستی های درآمد و فزود بیرون شد و وام بسیار و آمد و رفت فراوان، بی نیازی های گوهر و کام سوزی های گردون سر چهار خاتون هنرمند و چندان ستوده فرزند، دلریشی چنان خسته و درویشی چنین رسته را با این کار درهم و ساز شوریده چه جای جفت جستن بود و خود را مفت خستن.
ندانند و نبینند که کارها از چنبر دانش بیرون است و داد و خواست ما با خواست و دادخدائی دگرگون. یکی را بی سود و سرمایه، برگ رامش به ساز است و دیگری را با همه هستی از پی یکروزه نان بهرخوانی دست در یوزه دراز، گشاده روزی را با تنگی سال چه کار و توانگر نهاد را از رنج درویشی چه تیمار؟ من دانم تو از این بندها آزادی و با این همه ویرانی آباد، گوش از مفت آنان و گفت ما هر دو آکنده دار و از این ستایش و آن بیغاره فراهم و پراکنده مشو. هر شب به کامرانی تنگش در بر کش و هر روز به شادمانی زندگانی از سر گیر. عمر است چنان کش گذرانی گذرد.
تیمار نان آن خورد و اندوه سامان آن برد که مایه زیست برگ و نوا را دید نه بار خدا را، از خوشه و خرمن راز بهروزی خواند نه خداوند روزی که میرزا محمد نیز این روزها پیوند یاری بسته و بیرون دروازه از شهر کناری جسته آنچه خود گفت از در چهر و پیکر باغ ها بهار است و شهرها نگار، لانه تارش خانه خورشید افتاد و کلبه تنگش کاخ جمشید. با او نشست و از همه برخاست، بر وی افزود و از همه درکاست، در نگشاده در بست و میان در بسته بر گشود. گاهی اگر برآید و راهی پیماید جز تا کوی درویش توانگر منش و توانگر درویش روش پناه افسر و نگین، داور آسمان و زمین سرکار فخری نخواهد بود. در آن در به راهی دست به کار است و بندگان خدا را در خور خود کارگزار، نامه و پیامی می رساند، مزد و نیازی می ستاند، گلش بی گیاه است و کارش روبراه، همواره او را فزایش باد و ترا آسایش. من نیز بی بستگی و بارستگی در رسته ری ره سپارم، و به بوی فرخنده دیدارت زنده و روزگذار. تا کی از این بند گران گزندم رهایی روید و با سر آن کوی و کنار آن جوی و گذشت آن شاخ و نشست آن کاخ که خانه آزادی و چشمه زندگی و درخت مینو و سپهر میناست، آشنائی زاید. اگرت کاری هست نگارآور که پذیرش و انجام را سر بر آستانم و جان در آستین.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۶ - در مورد مهمانی محمودخان سیور ساتچی در ری نگاشته
پرند و شینم بیگانه مردی آشناوش گریبان گرفت و مهمان گرفتن را با کشش های تنگ آویز دامان به دامان بست، راه گریز بسته بود و دست ستیز شکسته، ناگزر گردن نهادم و آشفته دل و پراکنده نهادش در پی افتادم گرم یا سرد نوازش ها کرد، پخته یا خام ساز سازش ها ساخت. زبر دست خود جای نمود و سمار و چای آورد در خورد خودخانه و گسترش خوش و رنگین افکند و به هنگام خویش خوان و خورش چرب و شیرین گسترد. ولی چون در خوی و منش و نشست و خاست و گفت و شنود و بیغاره و ستایش و دگر چیزها و دست آویزها نیز راه و روش دگرگون داشت، و نای و زبان از چنبر و چنگ خموشی و درنگ برون، در ستایش زاد و بوم و فزایش برگ و ساز و نیایش بیخ و بر و نمایش آب و فر خود یاوه درائی سر کرد و ژاژسرائی در نهاد. چندان گفت و از سر گرفت و بر آن گفت بیهوده مفت دیگر بست که کام و زبانش سوده گشت و گوش و مغز یاران فرسوده، بیت:
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنود افسانه ما را
گاه به دست آویز ژاژی خام و لاغی سرد زیر آب پخته پاکان گرم گرم کشیدی و گاه بگفتی مفت وچنگی سست پرده کیش بزرگان و پس و پیش آدم تا احمد سخت و رایگان بردریدی. پیشکاران را تاب باختن آورد و یاران را خواب تاختن، شب را ساز باربستن خاست و چراغ را گاه بار نشستن. این یاوه گرای هرزه درای به یکی چشمزد زبان در کام نبرد و از گواژه و دشنام پخته و خام و نکوهش ننگ مردم و نام خود آرام نکرد. درد دیگر آنکه نوبت گفتن و شنفتش گوش از گفت مفت و چشم از لب خرمهره سفت گرفتن همان بود و به کوب انگشت و آسیب مشت تهی گاه و زانو سفتن همان، گوش دریدن گرفت و هوش پریدن، خروس بسرودن پر زد و شبخوان به گلدسته برتاخت، تاب تباهی انگیخت و چشم سیاهی آورد بردباری زیان کرد و گشاد از گوش بر زبان افتاد. به آموزگاری نه چوب کاری دهنش بستم و سخنش گسستم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۷ - در سفارش میرزا جعفر اردکانی به احمد صفائی نگاشته
احمد ندانم سفارش های مرا درباره دوستان دانسته فراموش می کنی یاراستی راستی گرفتاری. پراکنده کارهات پای پذیرائی شکسته دارد و دست انجام فروبسته، بارها نوشتم با سرکار سید همواره راه نامه نگاری گشاده دار، و پیش از آن کمینه نیاز آزرم انباز که همه ساله او را خواسته ام هر چه خواهش و فرمایش آرد بی آنکه چشم داشت دراز افتد و فرخنده روانش به دلنگرانی انباز آید آماده انجام باش. آنچه پیداست این روزگار دیرباز باری راز نامه نگاری نسرودی و همان کمینه نیاز را که از پستی خورای گفتن و شنودن و سزای نکوهش و ستودن نیز نیست نفرستادی. بیش از اینها بدین رسوائی شوخ چشم و گستاخ، و تنگ پیشانی و پشت گوش فراخ نبودی، مصرع: باز چه کردی که چنین تر شدی.
باری اگرت بر این هنجار شمار خواهد رفت و به کام بدفرماروان کارگزار خواهی زیست، پارسی و پابرهنه آگاهی فرست، تا گردن از دامی که خود سر نهاده ام و بی درخواست و میانداری دیگران پیمان داده باز پردازم، و گوهر خویشتن از خرده گیری و بیغاره نزدیکان و دوران و بینایان و کوران آزاد کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۰ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
خطر، این چند گاه که ریش سفیدی«تبت» و «توحید» بر تو راست و استوار افتاد، تا امروز که انجام نخستین ماه بهار است چه کار کرده ای؟ و از گزو انار ونهال خرما و سنجد و هسته و یونجه و پسته ودیگر درخت های زودگذر و دیر پای چه به بار آورده ای؟ بی کاست و فزود آنچه کنون خرم و سبز است و گمان خوشیدن نیست و امید جوشیدن هست بر نگار و بر شمار و با من فرست تا این راز پوشیدن پیدا و بیکارگی یا کاردانی تو نیز آشکارا شود.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۱ - در مورد شیوه و روش پارسی نگاری
بازگشت و نگاهی سرسری در این نگارش پارسی گزارش کردم، چندان ناهموار و پیچیده و سبکسار و نسجیده نیست. زنهار هنگام نگارندگی پاس هوش آور و سراپا چشم و گوش زی، تا آنجا که پیوسته سزاست گسسته نیفتد و جائی که گسسته روا پیوسته نگردد. دیده خوانندگان بیشتر بدین تازه روش نودیدار است، و آسان نگران کم کار را دانست و دید چیزهای نادیده و ندانسته بر دیده و دل بند و باز اگر هنگام نگارش انداز گزارش بر این هنجار نخیزد، ناگزر آغاز و انجام دو لخته ها را که اندازه و شماری بساز است با هم بر کنند و دریابند زیبائی گوهر و شیوائی دیدار سخن بر خواننده و نیوشنده هر دو دشوار افتد.درها خرده گیری و درشت درائی از هر در باز آرند و بی کوتاهی زبان نکوهش بر آفریننده و نگارشگر دراز، مصرع: که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند.
اگرت چشم هوش بیدار است و پند دانش پسند من استوار، همی نه خود این راه و روش که نگارندگی و گزارندگی بر هر مایه و منش باشد، این همایون کیش را پاس اندیش باش و از بیغاره دوست و دشمن تیاق آرای خویش. نامه دیگر نیز بر فرهنگ دری در دست است، چنانچه خوب خیز و خوش نشست افتاد، و به خواست پاک یزدان بنوره بنیادش به درستی بی شکست آمد، دیگر بارم که به آرام جای سرکاری یاری خاست، چشم افکن و گوش گزار خواهم داشت. دل زود سیر و روان دیر پذیرت، اگر مهرگیرائی و تلواس پذیرائی رست، از جان و سر نیاز سپار خواهم بود، و جاویدان نیز از ننگ نوا پوزش آور و سپاس گزار خواهم زیست. توانگر نهاد از پاس هست و بودت سیر و سرد و با همه درویشی از دسترنج خویشت نیازی به گنج باد آورد مباد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۵ - به احمد صفائی فرزند خود به جندق نوشته
روز گذشته با فرزندی میرزا جعفر رسته ری می گذاشتیم و کلبه خواجه و کالای لالا را والاو پست زیر و بالا چشم خریداری می گماشتیم. دیبه و بردش تنگ تنگ و نیک فراوان بود و سرخ و زردش رنگ رنگ و فره ارزان، چه سود آنچه میان جوانان بابست و به فرهنگ پارسی آوازش گم گم آفتاب، همچنان به سنگ اندر است یا در چنگ گروهی از سنگ سخت تر چندانکه دیگران را تماشا و گشت شادی روید ما را ازین گشت و تماشا اندوه زاد و به جای رامش رنج افزود. مصرع:ما و جعفر به تماشای جهان آمده ایم.
شنیدم دنبه مالیده از جای بلند آویخته بود و گربه آزمندش اندیشه شکار انگیخته، نه بر آن بازوی جستن داشت نه از آن نیروی رستن. دیری تفته دل به شیب اندرزیست و گرسنه چشم فرابالا نگریست. چنگی نرم و رنگین نشد و کامی چرب و شیرین. روز بی گاه گشت، و دست از چاره کوتاه، بستن رستن انگیخت و نگریستن گرستن آورد، گرگ خوئی باز ماند و نهاد خود را به ریو روباهی گربه در انبان داشت که تموز تف خیز است و دنبه گرمی انگیز، اگر چنگ پالایم و دندان آلایم تندرستی را زیان زاید و سستی را نیرو فزاید، شعر:
چرب و شیرین، نغز و رنگین، دلپذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ چو بر من نیش ماری
تلخ کام از آویز درماند و ترش رو ساز پرهیز گرفت، باری به قزلباشی های درویشی و پرچمه شیخی های بی نیازی که هر دو دروغی بی فروغ است و گزافی همه لاف خورشیده لب جوشیده مغز، مصرع: چشم از هم پوشیده گذاشتیم و گذشتیم. پایان بازار جوانی ریخته گر نیک روش خوب گهر در راهگذر پیش آمد و پرسش های بیش از پیش کرد و به کارخانه خویش خواند. دست پخت آنچه داشت باز نمود و راز خرید آغاز نهاد بند از زبان بر گوش بست و پوزش هیچ زری را پشیزی ندید و به چیزی در نشمرد. ناگزر شیری استوار درشت استخوان سخت پیکر، پاک سوهان آب انبار جندق را در یک تومان و دو هزار خریداری رفت. هر که دویم ره راه سپار و هامون گذار آید، به خواست خدا خواهم فرستاد. خود باز ایست و آن شیر کهن بر کن و آنرا درست و دیر پای در نشان و مزد کردار خویش از بار خدای خواه. بهای آنرا از کشت و خرمن باغگاه بی کاست و فزود دریاب. هر چه در آبادی آب انبار سنجی سررشته نگاهدار و دل و دست با راه، تا در سودای یزدان که همه سود است زیان نکنی و به شوریده کاری گواژه گزا و انگشت نمای هر دست و زبان نیائی. شیر کهن را با آن شکست ها که نزد استاد حسین است دریافت کن، تا به هنگام خود دست کاری درست افتد و آیندگانش که زندگانی پاینده باد، گاه دربایست بکار برند. اهریمن که راهنمای بدی ها است در آن کارها که پاک یزدان را مایه خشنودی است بوک و مگر تراشد، و اندیشه امروز و فردار انگیزد. زینهار از آن بیش که دیو درون بیدار گردد و آماده کار، پای دوندگی درنه و دست انجام برگشای.
جز داستان شیر آنچه در این نامه نگارش رفت و گزارش یافت، لاغی بی سنگ است و ژاژی بی رنگ. یکی از در آزمون آغازنامه بر فرهنگ پارسی و در این هنجار خواست، ناچار چنین افتاد و شمار سخن بر این رفت. مرا با یاران بازاری چه و با همه بیزاری و بی زری اندیشه خریداری کدام؟ بیت:
با تو سیمین تن به سنگم گر خریدار آورند
مفت نستانم اگر یوسف به بازارآورند
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۷ - به آقا محمدرضا عطار نراقی داماد میرزا حسن مطرب نوشته
یار دیرین و مهر پرورد بی کینم آقا محمدرضا؛ نامه نامی که پخته سخته سنجان با شیوه شیوا گفتارش هنجار خامی داشت، جان اندوهگین را رامشی گشاده دامان و آرامشی فراخ آستین بخشود، ساز شادکامی آهنگ راستی ساخت و رنج کاهش سر در کاستی آورد. درستی های کار و آب و رنگ بازار خود را از پیشکار نراق سفارش نامه خواسته و نگارشی دراز رشته در انجام این فرمایش آراسته. چون هیچم از هیچ رهگذر با آن قجر آقا آشنائی و آمیزش نبود به شگفتی سخت فرو ماندم که نام و نشانش از که جویم و پس از جستن با مردی ناشناخت به کدام راه و روش سخن گویم از آنجا که نیک بختی ها و به افتاد کار سرکار است، در کوی فروغ دیده و چراغ دوده میرزا حسن دیدار دانای راز آگاهی حکیم الهی دست داد، و داستانی از بندگی های تو و خداوندی های ایشان در میان آمده، اندک اندک افسانه سفارش نامه بر زبان رفت، از آنجا که مردانگی های اوست آذرآسا برافروخت و در من گرفت که آبت آتش و خاکت بر باد چرا تاکنون این راز در پرده نهفتی و با من که چاره اندیش آشکار و نهانم باز نگفتی. قجر آقا را آشنای دیرینه ام و دیرینه مهری بی کینه، کاش از آن پیش که هنگامه چشمداشت دراز افتد و جان مستمند گرامی دوست به رنج و دلنگرانی انباز آید. می گفتی و می شنفتم و سفارش نامه چنانکه پائی از گل کشد و خاری از دل می گرفتم.
باری پس از گفت و شنودی شگرف پیمان بر آن رفت که این چند روزه او را ببیند و نگارشی درست سفارش که کشت امید ترا بارش باشد، و خسته روان ما را گوارش بگیرد خود ایستادگی ها و کوشش ایشان را در کار توانگران و درویشان و بیگانگان و خویشان دیده و دانی. به خواست بار خدای دویم راه هر که پی سپار آید فرستاده برگ و ساز آسودگی بر کام یاران آماده خواهد شد. همه دانند تو نیز بدان که اگر پای وی در میان نبود و بست و گشاد این داستان او را بر زبان، مرا جاودان کشتی بر خاک می رفت و بختی در آب می زیست. از پای گسسته پی کدام کند آید و دست شکسته بازو کدام بند گشاید.
تمثیل: سالی مرزبان جندق برکدخدای دهی مهمان شد، خانه و خوان و نمک و نان بیچاره در چشم و کام دشوار پسندش خوار و خام افتاد، و دست سودن بدان خورش های درویشانه به کام اندرش زهر گوار آمد. ترش بازنشست، و تلخ گفتن در نهاد، و در بی مزگی شورها انگیخت و خشم آلود بر شکست و چکمه و اسب خواست، پیر روستا را پیداست با رنجش مرزبان روز چیست و روزگار کدام؟ بیت:
اثر چگونه بماند درین دیار از ما
درین دیار چو رنجید شهریار از ما
خویش و پیوند زن و فرزند بیچاره آسیمه سر از خانه بیرون ریخت، و هر یک مویه کنان و موی کنان در دامان یکی آویخت. از آنجا که شوربختی های اختر وارون تخت است، زالی سال خورده و پیری نیم مرده سفید مو سیاه رو، هزار ساله با صد هزار ناله، چنگ در من زد و سنگ بر سر که تو نیز چون دیگر یاران انجمن گامی دو به پای در خواست و دست پوزش فرا پیش پوی و از در آشتی لابه در نه، شاید از درشتی باز آید و با نرمی انباز گردد. با گردنی خم و چشمی شرم آگین و زبانی پوزش سازش گفتم: مادرجان در خورد توانائی و نیرو از من کوشندگی خواهی یا بیش از اندازه پیشرفت و مایه تاب جوشندگی؟ گفت نی در گفتن وکردن برآنچه دانی و توانی سپاس دارم و ستایش گزار گفتم با خوی این خیره کش و خشم این تیره هش از من آن آید و این گشاید که مادرانه پهلوی تو فراز آیم و در گریه و زاری انباز زیم. اگر بدین مایه یاری و دستیاری خرسندی به جان بنده ام و از دل پرستنده، نه چنان بیکاره ام و در کارها بیچاره که گلی در پای دوست توانم ریخت یا خاری در راه دشمن کرد، بیت:
نه شکوفه ای نه برگی نه ثمر نه سایه دارم
همه حیرتم که دهقان بچه کار کشت ما را
با چنین ناتوانی و هیچ ندانی کی به کارگزاری باری از دل یاران توان پرداخت و بندی از پای دوستاران و نای گرفتاران گشود، درهمه جا رو سیاهم و از همه کس لابه خواه، بار خدا سایه حکیم را از سر نزدیکان دور نخواهد که همگان را یار دل است نه چون من بار دل.
درودی شیوا سرود به همشیره ملا که مرا خواهری والاگهر است و در مهربانی با دو جهان برادر دلسوز برابر بر سرای و بگو صد هزاران چاه اگر در گذر است و بندهای روئین بر پای و سر به دلجوئی و تلواس شما دیر یا زود راه عراق خواهم سپرد و رخت درنگ به نراق خواهم کشید. کما بیش یک ماه چهل روز تن و جان را بدان خوان و خورش که گوارشی است هوش فزا پرورش خواهم داد و برادر مهربان آقا محمدرضا نیز با سرکار شما بر همان راه و روش خواهد زیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۲ - به ملا محمد علی اردکانی در خان حاجی کمال نوشته
آن جوان ارزنده گوهر فرخنده اختر، که دیشب شما را به دیدار این برگشته روز راهنما خواست، شمار کار از چه بر کوتاهی افکندی و دریغ و افسوس روا داشتی. مردی چنان گرم مهر و رایگان آویز که بر پیوند و دیدار و گفت و گزار چون من هیچ ندانی ناپسندیده خو خرسند باشد، چه جای بوک و مگر بود و امروز و فردا:
دامن دولت چو به دست او فتاد
گر بهلی باز نیاید به دست
اگرش باز دیدی و هنگام گفت و شنیدی خاست، از خاکسارش درودی مهر آسود بر گوی و بر سرای، مصرع: در سرای مغان رفته است و آب زده. دربان و دورباش نه، و بهر پای و پی گام نهی و کام دهی گرفت و پرخاشی نیست. بیش از آن نیست جز راز خاکساری چیزی پرسد و ندانم و جز کیش جان سپارم فرمایشی فرماید و نتوانم. کلبه بی دروبام درویشان همواره بر روی بیگانگان و خویشان باز است، و هر که از در یاری پای نهد و جای جوید چهر خاکساری گسترده و چشم مهمانداری فراز. هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگوی، ویژه اینان که خداوند خانه اند و خانه خدای کاشانه. اگر این بارش دیداری کردی و اگر خود به زاری و زر یا زور است همراه نیاوردی دل نکوهش زای و جان گله مند خواهد خاست و از چون تو یاری که باری رنج ندیده جاویدان دلخور و ناخرسند خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۵ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
پیر کهن دانای سخن ابوالحسن از کشت و کار کوکنار و دشت و بازار تریاک راز فزایش و بهبودی راند، و ساز بخشایش و سودی نواخت، که گرم کاران رشت و پیله گزاران آن دشت را که با برگ و ساز ابریشم گشایشی از ستاره و سپهر نیاید و فزایش از ماه و مهر، برآنند که توتستان ها را به تیشه بیزاری ریشه شکار آیند و در پیشه کوکنار بازی و تریاک سازی اندیشه گمار. زیرا که آن از ده بالا نیاید و این از بیست پائین نیاید، و خرمن ها گندم و جو سودی نروید و خروارها گاورس و ارزان و جوزغ و روین فزودی نبخشد، رباعی:
امرود و بهی کام فره نفزاید
وز قیسی و انگور گره نگشاید
آنرا که ز کوکنار روید زر و سیم
زی پیشه کیمیاگری نگراید
باری پس از رسید نگارش و دریافت گزارش چاراسبه راه «چادر گله» کن و یک دله جان از تاسه و تلواس هر اندیشه یک ساز. به دستیاری باغکاران و راغ شیاران پارچه زمینی خوش بوم و بر بی دار و درخت، بادگذار آفتاب سپار، از همه کشخوان دست گزین آر و خود کوه نشست و کاه خیز به سرکاری باز ایست، تا کرته در چشم تو نیک و شایان شیار افتد، و ترازوکش و سنجیده هم بند و هموار، سیاه بار و دیگر خاکروبه که کوکنار را شاید را شاید هر چه گویند و باید درافکن و آن مایه تخم که سزاست مر آن پیر جوان دانش و بینای کور بینش را سپار پیمانی آسوده از ننگ فراموشی و زیان شکست بستان که به هنگام در کارد، و کیش آبیاری و پرستاری بیکی چشمزد در پای تنبلی و تن آسائی نماند. با تلخ گوئی و تندخوئی گوش کش و دل گزارش ساز که اگر در این کشت و کار چون دیگر کار و کشت ها بازی گوشی آرد و هنجار تیتال و تر فروشی، کیفر کوب و کند است و باد افراه چوب و بند. از جندق یا «مفازه» مزدوری کهن یا تازه کاردان و کاردزن که در توز تریاک و اندوز این سودش دانش و دستی است زیر سر گیر، و به هنگام خود بازآور و به کار انداز. هم خود سودی خواهی اندوخت و هم برزگرها را دندان شره از این شیره خون آلود خواهد شد.
به خواست خدا از آن پس همه ساله این خاک سرشته و این تخم کشته خواهد گشت. زیرا که اگر دریاها از ابر سیاه کاسه خشکی پذیرد و پشک گاو و گوسپند در کم یابی و پرآبی مشکی گیرد، آن مایه خاشاک و آب خواهند داشت که سی نی زمین و صد پی جوی خوشیده لب و تفسیده روان نپاید. پس از بخش مار و مور و ملخ و زنبور و راسو و موش، آهو و خرگوش و گاو و خر و اسب و استر، دهقان و لشگری بومی و گذری، دزد و مزدور نزدیک و دور، چرنده و پرنده درنده و خزنده، ودیگر برون شد هر چه ماند چید و ریخت، کوفت و بیخت، برد و پخت، داد و خورد، به خوشه و مشت، دامن آکنده دار و به خروار و خرمن بر دوست و دشمن پراکنده ساز، مصرع: ره چنین رو که رهروان رفتند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۶ - به میرزا احمد صفائی نوشته
فرزندی میرزا جعفر یک تومان ودو هزار چیزکی زیر یا بالا به دیوان دادنی است. فروغ دیده مصطفی را نگاشتم بگذراند و کس و کار ایشان را از آمد و رفت پا کار و چوبکی آسوده ماند. گوش به زنگ و هوش بر آهنگ باش اگر پرداخت و مشهدی را آسوده ساخت زود آگهی ده که میرزا و من هر دو رنج دلنگرانی و چشمداشت از سامان سینه درکاهیم، چنانچه نیارست یا نخواست، خود بی کم و کاست از کیسه کارسازی کن و نوشته رسید از ایشان درخواه، و مرا آگاه ساز تا راه چاره گشاده دارم و برگ پاداش آماده. از مشهدی و یاران اردیب و کار آنها پیوسته جویا زی و در راه چاره چار اسبه پویا باش، تا کدخدا سپاس نکلاشد و پا کار هراس نتراشد. شتری با بچه در شترهای ما دارد، نادعلی را پیدا و پنهان در نگهداشت سفارش کن، و پاس اندیش جل و جهاز و برف و بارش خواه، تا با این چهار لاشه ما هم بند پنبه دانه و کاه است و انبار آبشخورد و چراگاه، اگر پشمی از پشتش کم و یا موئی از دمش خم گردد، از تو تاوان یک بختی کوه کوهان خواهم خواست و از نادعلی سخت سخت خواهم رنجید. دو ماه است به رنج مرگ شکنج پا درد گرفتارم و روز در تاب و شب در تیمار، میرزا جعفر پرستار است و یک تنه با هزار فرمایش گرفتار. شبان یک چشمزد نغنود و روزان گامی از دوندگی و پرستندگی نیاساید، اگر تو پاداش اندوه یاران وی نبری و کار و کسان او را از خود نشمری من جاودان شرمنده و پیش دوست و دشمن سرافکنده خواهم ماند. پاس یاران داشتن و روز در به افتاد کار و آسایش روزگار ایشان گذاشتن نخستین گام مردانگی است و کمین کیش فرزانگی.
بکوش که بر فرزانگی از همگنان پیش و به پوی مردانگی از همگان بیش باشی تا نامه خشنودی و سپاس مشهدی نرسد، دلنگران و فرسوده خواهم زیست نه شادمان و آسوده.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۸ - به میرزا ابراهیم دستان پسر خود نگاشته
اگرت پند دانا پسند من در مغز سندان گوهر و گوش پولاد پیشانی راه کرده بود، این سه چهار ماهه خرسک بازی و سه شیر سازی که پیشه کودکان است نه شیوه ستودگان، دستت به کلاه دوزی که در سامان ما بهین دست آویز روزیست درست آشنا می شد، و شهروای گوهر ناهنرمندت به فراین پیشه در رستای پذیرش و پسند آشنا و بیگانه شرم سیم سره و زر شهروا می گشت، و پسر سرکار میرزا ابراهیم که به زادگی از تو بیش است و در شایستگی کم، بی چون و چندو آموزگاری و پند راز هنراندوزی خواند و آزاد از اندیشه نام و ننگ و بیغاره دشمن و دوست رخت بر تخت کفش دوزی کشید، اینک استادی کاردان است و دو سال دیگر بی دستیاری بیگانه و پایمردی خویش دارای ساز و خداوند سامان.
این نگارش نازیبا که تراست، اگر با گزارشی شیوا جفت آید و کلک شبه انگیزت به سال ها نگارندگی گهر سفت، همچنان پیرایه خواهد بود نه سرمایه، فرمان آسمانی که آورده پاک پیمبر و پرورده بار خداست در شهر ری با آن نگارش خوش و گزارش هیچ مانند دست فروشان گران جان را رایگان رایگان گرد کوچه و بازار همی گردانند و اگر هفته و ماهی یک یا دو به راهی رها گردد سپاس و ستایش رانند، در پنج هزار روز بازار و از صد هزارش یک خریدار نیست، و پیداست که افسانه بندی های ریشخندی یوسفی را، اگر خود پرورده شمس تبریزی و نگاشته اوستاد نیریزی باشد چه ارزش و کدام بها خواهد بود، بیت:
جائی که شتر بود به یک پول
خر قیمت واقعی ندارد
نه بر ما که بر خود ستم کردی و از دریائی گهرزاد هست و بودبانم، گنج ماندی و مارگزیدی، گل افکندی و خار درودی، هر که گوش از پند خردمندان گران دارد و هوش از اندرز دیرینه روزان دانش آموز بر کران خواهد، دیر یا زودش سود و سرمایه ساز زیان آرد و نکوهش وبیغاره دور و نزدیک بر او دست و زبان ساید، آنگاه خواهی دانستن که توانستن نیاری و اختر بدفرمای روزی بیدارت خواهد ساخت که من در خواب باشم، هنوزت پای پویائی باز است و دست جویائی دراز. خواه سمنان خواه ری خواه قزوین خواه جی، هر جا اندیشه دانش اندوختن آری و دیگ پیشه آموختن افروزی جامه و جای و دربای زندگی و آرامش، بیش از آنکه ترا باید و از من آید آغاز سال فراهم خواهم داشت و به دلنگرانی و چشمداشت دل پراکنده و روانت دژم نخواهم ماند، اگر هم نپذیری و نخواهی و به فرمان شوربختی و سخت روئی کودنی و زیرکی را در نفزائی و بر نکاهی، از مهر انداز کینه نخواهم کرد و از آن سفید چشمی که سرانجام مایه رنگ زردی است سنگ سیاه بر سینه نخواهم کوفت، چون بار خدا نخواهد از خواست ما چه گشاید، و بر آنچه بختش خامه بر کاستی مانده از کوشش ما چه فزاید، بیت:
مبادا آنکه او کس را کند خوار
که خوار او شدن کاری است دشوار
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۱ - به میرزا حسن کاشی نگاشته
هنگامی که بیداد سر دارم در فراخای ایران دربدر داشت، و هر ماه و هفته پیدا ونهفته به مرزی دیگر پای فرسا و آسیمه سر، سالی فرمان آبشخورم رخت آرامش از ری به اصفهان افکند. در آن کشور به بوی بخشایش راهی می سپردم و به امید آسایش سال و ماهی می رفت. بزرگی دانشمند و رادی دستاربند از سامان سمنان که هم از گزند سرداری رخت درنگ در نینوا داشت و دست داوری از چنگ مرگ آهنگ او بر خدای، ناچارم بدیشان از کار پریشان نیاز پیک و پیام افتاد و ساز نامه و نام آمد. گزارش نامی از سردار ناگزر بود چون از تاب تیمارش دلی سوخته داشتم و روانی به آذر آزار افروخته خامه بر آن خاست تا ساز نکوهش و سردسرائی گیرد و بی پرده انداز دشنام و یاوه درائی. دانش پیش بین و هوش دنبال نگر دست فرا پیش داشت که نامه نه گفتاری است که به گفتن باد آید و از یاد شود. سال ها افسانه هر انجمن خواهد بود گوش گزار دوست و دشمن خواهد شد. دیر یا زود زیان خواهد رست، و به خامی و خودکامی جان در سر زبان خواهی کرد. دل از آن اندیشه باز آمد و یاری فرخ سروش دیو درون را سگالش دگرگون ساخت. بر جای ژاژخائی راز ستایش و سپاس راندم و فزون از خورد گنجائی دارای نوازش و شناخت و خداوند دید و داد ستودم، چنان افتاد که نامه من و رسید کاروان سمنان بدان دوست چون کردار و پاداش دوش به دوش آمد و نشست چاپار رهی در بزم وی با آن گروه انبوه گوش به گوش خاست، نوشته بر سر انجمن خوانده شد و پوشیده های نگارش بی پرده نیکخواه و بد اندیش را گوش زد و هوش سپار افتاد.
یکی از یاران بار که کهن یار و نوشته های مرا خام یا پخته خریدار بود نامه از دست آن دوست بستد و در آستین افکند، هنگام بازگشتش در جلگه خوار با جوانمردی که از سرکار سردار پیشکاری داشت و با من پیمان یاری دیدار رست، و از هر در سخن رفت پرسش روزگار من فرمود. یار سمنانی هر چه دید و دانست بر گفت و گواه آگاهی را بدان نامه دست آویز انگیخت، همچنان نگارش در دست و راز گزارش پیوست می رفت. چاپاری از سردار بر جنبش دوست خواری در شد، و از درنگش آهنگ شتاب داد نامه در چنگ بارکی خاست و چار اسبه پهنه سمنان را راه پیما گشت. آنگاه رسید که سردار از گناه نبوده که بدخواه فرا من بسته بود نهاد گذشت اوبارش خسته تفته دل و آشفته روان به کاوش و کینه سرد همی گفت و گرم همی رفت، سواری چند ستم باره زنهار خواره خراسانی سان دیده برتاز جندق و کوب خانه و یغمای کالا و آزار بستگان و مانند آن فرمان همی داد. یار خواری که جاویدان گرامی باد، بی گناهی من و روسیاهی بدخواه را فراتر شد و آن نامه را که گوئی از بار خدای فرمان آزادی بود و نوید آبادی فرا پیش داشت، خشم آلود بستد و زهر پالود به گزارش سرای انداخت. بهر لخت اندر ستایشی دیگر دید و نیایشی از آن خوشتر یافت. اندک اندک از دیو خوئی بازآمده و به مردم روئی انباز گشت شرنگش شکرزاد و سنگش گهر رست، بد اندیش را از در کیفر بالشی افکند و چالشی انگیخت و مالشی افزود، که با سی سال افزون گذشتن همچنانش خانه ویران است و در بیغاره انگشت سای و زبان سود ایران. با من نیز از آن بیش که شاید و در بند ستایش آید ساز سازش و شناخت و راز مهر و نواخت سرود. دیگر هر کس هر چه گفت گوش نداد و هوش نگسترد. پس از چارده سال که بخت بلندش رخت از سمنان بر تختگاه کی افکند و اختر ارجمندش از مایه سر تیپی به پایه سرداری کشید، بی میانداری یاران و دستیاری دوستارانش در فرگاه بار آمدم و به اندازه کار اندیش گفت و گزار. شکفته لب و گشاده رو فراپیش خواند و جای نشست نزدیک خویش نمود و کاربند نوازش های بیش از پیش آمد، و با زبانی که از آغاز آفرینش تا انجام زندگانی جز به دشنام نگشتی و بر او جز نکوهش و نفرین چیزی نگذشتی در پاس آن ستایش و سپاس آسایش و بخشایش من بنده از بار خدا خواست.
باری راز این داستان دور و دراز، و ساز این افسانه نیک انجام بد آغاز، نه از در خوب سپاسی من یا کارشناسی سردار است، همه آنستی که نامه مهر گسستی کین پیوست به کارگران پائی زبردست در کوی پستی بیگانه بر دست مستی دیوانه دیدم که به هنجاری درشت همی خواند و بر آهنگی زشت گواژه همی راند، هوشم بدرود آورد و گوشم اندیشه سیماب پخت. این خود چه بدخوئی و خودکامی است و کدام رسوائی و بی اندامی، زین گل که کلک باد نوردت به آب داد، اگر به موئی بوئی برد آویز مغز و مشت است و انگیز کارد و کشت. گزارش های زبانی باد است و به اندک روزی از یاد، نگارش های کلکی پاینده است و دشمن و دوست را نهفته های دل و نگفته های جان نماینده.
بارها گفتم در گفت و نگاشت پاس دل و زبان کن و از چیزی که همه کس دید و شنید نیارد بر کران زی، همه باد به چنبر بستن آمد و آب به هاون سودن افتاد. خامی نیازموده که خود را پرده دری خواهد کی دگران را از وی چشم پرده گری خواهد بود، از گفت انگشت سود زبان بسته دار و خامه از رازی که نکوهش زاید شکسته خواه، بند از گوش بر لب نه و گرانی از سر با پای بخش تا آن راز ناشایست کمتر لاید و این راه ناهموار کمتر پوید. اگرت کرد و کار اینستی و راه و رفتار چنین، دامن آمیزش و پیوند از من درکش و به آویز آنان که بر این هنجارت راه سازند و کورکورانه به چاه اندازند خوش زی، بیت:
تو مرده کوثری و من زنده می
مشکل که بیک جو رود آب من و تو
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۲ - به میرزا محمد حسن مولانای اصفهانی نگاشته
در کوی یاری دیدار دائی دست داد و نشستی دراز دامان خاست. در کار سرکار میرزا عبدالحسین داستانی راند اگر آورده دید و دانش اوست اندیشه بساز است و پیشه نیک انجام و خوش آغاز، اگر از دیگری نیز شنیده، و گوینده به افتاد کار یاران در این خوی و منش و بر این راه و روش دیده هم شماری نیکو و دانا پسند است و راهی بی آسیب و هیچ گزند. جان سخن اینکه میرزا ابوالقاسم و همراهان را با نیاز نامه خوش نگار و پوزش اندیش به فرگاه معتمدی باز فرستد و خود در کوی بهرام بیک از در راست بازی نه روزگار سازی رخت درنگ باز هلد. در راه و رفتار و اندیشه و گفتار و نشست و خاست و فزود و کاست، شماری در خور و هنجاری از این خوشتر فرا پیش گیرد و پیرایه روزگار خویش سازد، آنان نیز در اصفهان جز با بستگان سرکار خان انجمنی نجویند و با هر که نباید سخنی که بر آن خورده و گرفتی توان نشنوند و نگویند چون از آنها تباهی ندید و از اینجا نیز بدیشان به راستی و درستی آگاهی رسید با یاران بازگشته بی سخن مهربانی خواهد کرد. یکباره دل و دیدش از بدگمانی باز خواهد رست، زبان بد اندیشان آشوب پیشه نیز از پریشان درائی بسته خواهد ماند و نهاد سرکار خان و میرزا و ما ودیگر یاران همه از سگالش های روان پریش رسته خواهد زیست.
بهرام بیک هم به دستیاری نامه و پیام بندگی های پنهان و آشکار و پرستندگی های راست و استوار میرزا را چشم نگر و گوش گزار خواهد ساخت، چون مهر و پیوند و پیمان و سوگندی دیرینه در میان هست، به اندک روز این گرد مهر آلای کین افزا که انگیخته بیگانگان آشنا روست و آمیخته آدمی پیکران اهریمن خو، به خواست خدا پرداخته خواهد شد و کار یکرنگی به ساز و سنگ و آب و رنگی که دوستان خواهند و دشمنان کاهند ساخته خواهد گشت. چون رخت کاستی بر کران است و پای راستی در میان بی سخن کشتی به کنار و بار به بنگاه خواهد رسید. مرا اندیشه دائی دلپذیر است و به گوش و هوش اندر جای گیر. ندانم شما و همراهان را که همه کار آگاهند و نیک خواه سگالش چیست و اندیشه کدام؟ چنانچه جان و خرد بر درستی این گفت و راستی این کار گواهی دهد و همراهی کند از آن پیش که بداندیشان فریب پیشه از این راز نهفته و کنگاش نگفته آگاه کردند، و از در دیوانگی و دغا خاری به راه و سنگی به چاه افکنند، ویرا بپوئیم و بجوئیم و بشنویم و بگوئیم، مگر این راه دیر انجام پایان پذیرد و این درد توان پرداز درمان یابد. بیش از این بر خردمندان شمردن به دیوانگی آب خود بردن است، مصرع: آنچه فرمان تو باشد آن کنیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۹ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
فرزانه فرزند من پاس بار خداوندت از گزند گردون نگهبان و چیر دستی های اختر با جان خردمندت افسانه مشت و سندان باد، برادرت ناگزر کارها به تو باز خواهد ماند و خویش از در پس نگری و پیش بینی راه سمنان خواهد سپرد.
پاک یزدان را ستایش خدا ترسی و درست کار نه خود پرست و مردم آزار. بر همان راه و روش وخوی ومنش که آئین دیرین و پیشه پیشین است با زن و مرد خانه و گروه خویش و بیگانه رفتار کن، و بزرگ و کوچک را خردمند و دیوانه گفت و گزار انگیز. در هر کاری ویژه کشت و کار و شخم و شیار و داد و ستد و خرید و فروش، بی گفت و شنود و کاست و فزود سرکار موبد که مرا برادر مهربان است و شما را پدری کاردان، پای در زشت و زیبا منه، و دست بر نرم و درشت مسای. هر کس با تو راه راستی پوید و سخن بی کژی و کاستی آرد در خورد دانائی و توانائی با وی یک رنگ و مهربان زی، و از هنجار ناهموار و کردار ناستوار در چیده دامان باش از شیدا تا فرزانه هر مایه بد دیدی یا سرد شنیدی ناگفته پندار و نشنفته انگار.
در پاس پیوند و پیمان واندرز و فرمان آقا اگر تیغ از چرخ بارد یا پیکان از خاک روید پای فرا مکش و سر باز مدزد، خودداری گناه دان و هر چه جز فرمان گزاری تباه. همچنین با خویشان جامه سپید تا نامه سیاه زیر دستانه زندگانی برو روان ایشان را در خورد پایه و مایه به فر نرم دلی و چرب زبانی با خود رام و مهربان ساز. لب از گفت خام و خنک بسته دار و پای از پوی بی هنگام و سبک شکسته دست و کام از چرب و خشک و شیرین و تلخ دشمن و دوست فرو شوی و اگر بر خوان سور یا سوگ یا دیگر انجمن ها خوشباش آرند، به گفتاری خوش و گوارا پوزش انگیز شو، در خواهر خواندگی و راه آمد و شد بر رخ دور و نزدیک در بند جز مادر علیار و زن عبدالله را در خانه راه مخواه.
از روستای بیابانک و جندق یا جای دیگر هر که فراز آید، گشاده ابرو درش باز کن و شکفته رو این پارچه نان جوین که داده بار خداست بنده وارش بی تلواس سپاس داری نیاز آر. برادرها را خرسک باز کوی و برزن ممان، و به خواندن و نوشتن باره پیرامن و پای در دامن کش. تاج و خواهرش از خرمای «تبت» و «توحید» همه ساله بهره و بخشی داشتند، بهمان سنگ و ساز بدیشان رسان. کاری دیگری نیز که از خود ساخته دانی بی کوتاهی سزا و روا شناس.
برزگرهای «دادکین» سال گذشته پیمان دادند و نوشته سپردند که سنگلاخ پایان دشت را پاک و هموار کنند و شایان کشت و کار، گویا کوتاهی رفت و بیراهی زد. روزی دو برو سرکشی کن و ایشان را به خوشی بی هیچ پوزش و بهانه بکار انداز، پنج تومان مزد ایشان است چون سنگ ها پریشان و پرداخته شد و کرته ها هموار و نیم ساخته، پول یا جو یا خرما یا هر سه هر چه خواهند بی امروز و فردا بده و نوشته رسید در خواه. آغاز شام خود و برادران و دائی در خانه رفته شب نشینی با همه کس و همه جا برچیده به، و دامن از این آلودگی که جز پشیمانی سودش نیست باز کشیدن خوش. در بزم خود یا میهمان خاست و نشست و گفت و شنود بر هنجار مردمی در خور و سزاوار است و شایسته و جان گوار. بیش از این گفتن زبان سودن است و روان به دراز بافی فرسودن. هان ای جوان که پیر شوی پند گوش کن.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۱ - به گرگین خان نوشته
پارسی گو گرچه تازی خوشتر است، در نامه سرکار سید از این بی نشان نامی برده اند و کهن گرفتاران خود را از نو دامی گسترده، دیگران را در کند آور که ما خود بنده ایم، و بنده وارت به خداوندی پرستنده. بازگشت میرزا را دست آویز راز نامه روزگار خود دیدم ولی چه نگارم که رنجی کاهد یا رامشی فزاید. نگارش مهر و بندگی افسانه ای است داستانی و گزارش آرزو و پرستندگی داستانی باستانی، نگفته پیداست و نهفته هویدا، خوشتر آنکه شماری تازه اندیشم و دیبای نامه را به دیگر ابریشم شیرازه بندم، تا هم آسوده روان یار از سرد سرائی آشفته نگردد و هم مرا راز دل و نیاز روان در گفت و گزار دیگران گفته و شنفته آید.
کشور خدای سمنان سالی از در پاس کوی و کالا و نگهداشت بنگاه خواجه و لالا داروغه را فرمان داد و پیمان گرفت که شباهنگام هر که بیگاه از خانه برآید اگر همه موبد پرهیزگار است و شب خیز خورشید سوار به خواری رنجه دارند و به زاری شکنجه کنند به تیپای و زه کونی رسته رسته بر سرگردانند و همچنان از این رستا نرسته زدن زدن بر کوچه دیگر دوانند. همه شب زخم کش ایستاده کشتن باشد و همه روز لاشه وش آماده کشتن.
با چنین سخت گرفت که آفتاب از بیم در زمین رفتی و دیو با زخمه تیر ستاره از خاک چرخ برین گرفتی. جوانی پارسا گوهر، ساده دل و خوش باور، پاک دامان و آسوده، خام هنجار ونیازموده که دمی با آلایش آسایش نداشتی، و جز با شستن روی و اندیشه نماز آرایش نجستی، در آن هنگام که کار شب سپران از فراخ پوئی تنگ بود و پس از نماز دیگر هر که گامی از در فراتر شدی سنگ بر سر و پای بر سنگ. بیچاره زن خواست و رامش بوس و کنار و دیگر چیزها را که خواهش تن و کاهش جان است انجمن کرد. پاسی از شب نرفته با هم خوابه خویش جفت آمد، آلودگی آب آسودگی برد و کام یک دمه آرام شباروزی کاست. تلواس شست و شو و تاسه جست و جو خاکش در دیده جفت افکند. پشت بر زن و چشم بر روزن باز نشست. به یک چشم زد و خوابش نبرد و تلواس گرمابه در پیچ و تابش افکند. خروس همسایه خروشی بی هنگام برداشت، پنداشت نوبت بام است. آرامش نماند از بستر دلارام بر جست و از کام درنگ و نشستن پویه جنبش و خرام افتاد. پرستارانش دامن گرفتند و از چارسو پیرامن که هنوز آغاز شام است و نوبت رامش و کام . دمساز بستر نرم باش نه انباز خاکستر گرم، بیت:
لب از لبی چو چشم خروس ابلهی بود
بر داشتن به گفته بیهوده خروس
بالش هم خوابه جوی، مالش گرمابه چیست؟ اندرز یاران سودی ندارد و پند دوستاران بهبودی نکرد. دامن از چنگ لابه گران در کشید و شتاب را از یوز و شاهین پوی و پر جست. چندانکه از خانه گامی دو دور افتاد و به پای خویش از تخت سور به تخته گور آمد، داروغه شهر با گروهی تیره هش و انبوهی خیره کش فرا رسید، گردش فرو گرفتند در سنگ و خشت و چوب و چماق و سیلی و مشت و لگد فرو گذاشت نشد. چندانکه گریه و زاری کرد و لابه و خاکساری در نگرفت. چون روی بخشایش ندید و بوی آسایش نشنید بر سنگ و چوب تن داد و کند و کوب را گردن نهاد، که زنهار مرا بکشید ازیرا که خورای زخم و کشتم نه برای سنگ و مشت. گفتندش زدن و کوفتن باری کشتن و سوختن از چه؟ گفت کسی را که بانگ بی هنگام خروسی راه زند و به آواز پسر تخم مرغ روز روشن بر خود سیاه کند نه در خورد بستن و گسستن است که برای خستن و کشتن است.
داستان سرکار میرزا افسانه یارسمنانی است، چون وی خردمندی پخته کار که فریب چونان بدپسندی خام خوار خورد، شایسته بند و آویز است و بایسته گزند و خونریز. گرگان میش جامه دریغا به ریو روباهی راهش زدند و یوسف سارش برادرانه به چاه انداختند، هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۳ - این نامه خطاب به دوستی است و مشتمل بر خوابی که نویسنده دیده
شب دوشینم به خواب اندر با سرکار سردار دیدار افتاد، و بی هیچ پرده هنجار گفت و گزار آمد. دانستم آن زنده جاوید مرده است و از بنگاه اهریمن رخت به فرگاه سروش برده بوسه بر دستش زدم و پرسش پوشیده ها را شستن گرفتم. نخستین گفتم داستان زن خواستن آمد و به دیدارش بر چه مایه رامش انجمن آراستن، گفت این فرمان ویژه زیست و فزود است و ... زاد و رود، ریش گاوان از این زبان سود جویند و کون خران از این بد افتاد بهبود. سورش سوک رنج است و تابش درد درد، چون چنین شد آن به از پی چندان زیبائی نپویند و بالای موزونش را انداز چندین دلارائی نخواهند. گلی را که غنچه سار از پای تا سر پوشیده باید چه دلبندی و از ماهی که چشم سیاهش گاهی به غمزه نگاهی نزیبد کدام خرسندی؟ همان مایه که دیدارش دل نخراشد و گفتارش جان نکاهد رامشی خسروانی است و آرامشی جاودانی. پرهیزش از بیگانه ناگزیر است و پیوند با خوی دلپذیرش ناچار، اگر هنری نیز از کارهای زنانه داشته باشد گوهرش را پیرایه خواهد بود و شوهرش را سرمایه، نباشد چیزی کم نیست و از پیوندش جای رم نه، مصرع: خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
گفتم تا چه حد پایه زیبائی چهر باید و دارائی مهر؟ فرمود به اندازه نخستین کوچ تو و پاک جفت طاق سرورت فلان، اگر سر موئی دلارائی روی و تن آسائی خوی از این فراتر بود یار شهری خواهد افتاد، و جز شوی مادر مرده دگران هم از او بهری خواهند یافت. جای خورشید بهر روزنی است و نشست گل بهر دامنی. هر دو بر این بخشایش ستایش آرید و خاک نیاز به گونه سپاس آرایش کنید. اگر همه بر کیش شوخی شما را یادی از زن رود و سیمرغ اندیشه را با این دو دانه دردانه انداز ارزن نام هر دو از یاران دایره برون خواهم زد و در جرگ ماران بائره سرنگون خواهم آویخت.
از من سرور خرد آخوند را درودی بر سرای و این سرود بر وی ران که ناپاک نیرنگ ساز هر روز به ریو دستان دانائی و خامه پرگار افسون نزد زنان دستانی سازی و از گفت دیگران بر چیزها که خود خواهی داستانی پردازی. دست از این چاچول بازی ها درکش و نامه دوبه هم زنی را خامه بر سر، که از دایره کوب جلک خواهی خورد و به تاب خانه آن دسته پشت قلک خواهی نشست. بخشایش بار خدای یاری چنین سازگارت بخشوده و بر چهر امیدت از پیوند مهرش درهای کام گشوده، باز آرام نگیری و از سگالش های چالش نو دام نپردازی.
باری از این گونه سخن فرمایش ها کرد، و تازه کردن گفت را فزایش ها فرمود، من پیش از آنکه گمان سنجد، ترسناک آمدم، و از یاوه درائی های رفته خاک خوردم.دیرینه یار خود را از همه کیهان گزیدم و تا نام هستی در پس زانوی سازگاری خزیدم، مصرع: شوم با بخت خود سازم چو مسکینی به مسکینی. تو هم اگر یاری و در کار یاری دستیار، بی گفت مفت مهربان جفت خود را هم خفت باش و با جامه یگانه خویش بی اندیش خویش و بیگانه هم خانه زی. اگر جز این شماری آری و کاری گزاری، آشنائی ما و تو از یاد است و چراغ آمیزش را روشنائی بر باد. هر چه جز این پند فراموش کن، و زبان از گفت ناپسند خاموش. خدا سایه این دو دوست را که یار دلند نه بار دل از سر ما کم نخواهد و چشم از تماشای بهشتی دیدارشان فراهم نکند.