عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۳
خداوندگار بنده درگاه یغمای از نظر افتاده عرضه می دارد، فرد:
سواره رفتی و سودم جبین به راه تو چندان
که شد نشان سم اسب و ماند نقش جبینم
منت خدای را که ما کمر ارادت سرکار را بر میان بسته و جناغ عقیدت گستری شکسته ام. سرموئی مصدر خلاف نشده ام اما با اینکه مکافات خدمت را بایست دقیقه به دقیقه عارج معارج ترقیات باشم، به علت بی التفاتی جز به اسفل درکات تنزل نرسیده ام. نه رخصت همراهی دادند و نه پایه امور زندگانیم را بر جائی نهادند، که خودی به این خوش کنم که منع همراهی متضمن حکمت بود، والا خداوند تو نه آنست که ملزومات رحمت از تو دریغ دارند. بالجمله هر چه کنند مختارند. اما قانون بنده نوازی طریق دیگر است، هرگز گمان نمی کردم که با من چنین رفتار خواهند فرمود. قلیل تنخواهی که از باب نمک طعام و فقرا را تدارک یک شام بود، زمان حرکت حواله آقا صادق گردید نداد، من بیچاره غریب درین شب نوروز معطل از یک طرف بی اندامی طلب کار از طرفی شرمساری عیال، باری اگر می دانید این قسم سلوک موافق مروت و مردانگی است هیچ عیب ندارد، جان من و عیال من تصدق سر سرکار باد، فرد:
ناکامی ما هست چو کام دل تو
کام دل ما همیشه ناکامی باد
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۲ - حکایت سگ بخشعلی نام جندقی
بخشعلی نام از اهالی جندق سگی داشت و سگ را به مقتضای سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد با بخشعلی نام فرط علاقه بود. شبی به ضرورت خداوند سگ را هنگامی که حارس شب همت برپاس انصراف داشت سفری پیش آمد، بامدادان که سگ مردم پرست دامان خداند خود را در دست نیافت، آسیمه سر چون آهوی یوز از قفا و چون یوز آهو در جلو، پائی از بقعه بیرون گذارده بر لب دیوار مصلی خارج قلعه نشست و دیده مراقبت بر جمیع طرق و شوارع بست. مگر از شهود بخشعلی اثری و از گمشده خویش خبری یابد. مثلا قافله به سمت دامغان می رفت بدین امید که صاحب او در میان کاروان باشد لابه کنان دو سه فرسنگی از قفای قافله می دوید و چون از بخشعلی نشانی نمی یافت باز بر میگردید، به دیوار مصلی نرسیده گروه دیگر به صوب یزد رخت بر راحله نهاده بودند، باز امیدش قلاده کشان پی ایشان می کشید از مطلوب اثر نیافته باز می گشت و قس علی هذا.
احدی به طرفی نمی رفت که سگ مسکین به طلب خداوند منزل وادئی از پی او نپوید و بیگانه ای رو نمی نمود که وی را آشنای خویش نگوید، بالجمله چندان نشیب و فراز رفت که صاحب مهربانش بازآمد و بخت مسعودش دمساز، گویا زبان حال او برین مقاله ترانه ساز بود، فرد:
ندانی که چون راه بردم به دوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست
این حکایت به غایت شبیه داستان من و آن خداوند است، بی خبر سفر کردند و مرا چون سگ مصاحب هرزه گرد هربوم و بر. هر که بر آن حضرت عریضه نگارد مهتر شریک اویم و هر جا از دور کاروانی نماید طریق استقبال پوی، مگر از دوست نشانی یابم. امید چنانکه آن سگ به مطلوب خویش رسید، این از سگ کمتر به شرف دریافت خدمت مستسعد گردد. چون سرکار را از بخشعلی امتیازی باید پیش از آنکه سایه رحمت بر سگ اندازند، سگ را بر آستان خود احضار و سرافراز فرمایند.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۰
مخدوم مهربانم خط شریف که پرسش حال مهجوران را مکتوب و مصحوب شخص کاشانی که معروف من نیست مرسول داشته بودند و اصل و از اطلاع بر صحت حال آن مخدوم شادمانی و مسرت حاصل آمد. بسطی در حفظ پیمان مودت و رعایت توالف عهود داده شده بود، بلی پاس حقوق صفا سنتی محمود و مخصوص افراد رجال است، گو مردود ابنای روزگار که حکم بنات دارند باشد. و با اینکه جد بزرگوار شما خلاصه مردی و مردمی است، از حضرت نیز جز مواظبت بر سنت اشراف اسلاف چیزی متوقع نیست، الحق بر خلاف این هم ندیده ایم و حق این ... الصفرا، و اما صورت اصول ما الحمدلله از یمن جوار شاه ولایت روحی فداه درین اشاعت طاعون و اذاعت مرگ که در هیچ جا بر هیچکس ابقا نکرد، جانی به سلامت برده، تاکنون که پنجشنبه سه جمادی الثانی است زنده ایم و آسوده از ازدحام عوام و اقتحام اصحاب... که جناب شما خود دیده و می دانید، روزگاری می گذارنم.
شکرا علی ذلک ولازال کذلک، خاطر به ملاقات شریف راغب است و اصغای مقالات طریف را طالب، انشاء الله درین مبارک آستان که مقصود فلک و مسجود ملک است میسر شود. زیاده چه نگارم اخبار سلامت را با هر گونه خدمت باشد مکتوب دارند. برادر مهربان آقا محمدباقر در حواشی کتاب مرقول ابلاغ سلامی کرده بودند. من اگر خواهم از کشش دل خود به جانب ایشان مختصری نگارم، جای خیلی تحریر است و در این گونه موارد انکال گواهی دل ها از تقریر و تحریر هر که اولی است و من القلوب علی القلوب دلایل.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶ - داستانی از دوران کودکی
هنگام خردی با کودکی «قربان» نام که مرا همروز و سال بود، واز در اندام و بالا همشاخ و یال، از دبستان ساز گسیختن کردیم و تاز گریختن، فرا پشت خانه ایشان لانه ای بود ویرانه، که دیوان به زنجیر بدو راه ندادی، فرزانه به شمشیر در او پا ننهادی. بدان در تاختیم و لاغی کودکانه بر ساختیم.من با چنگ و ناخن خاک همی سفتم و او با دست و دامن پاک همی رفت. خواهرش «خدیجه» نام از دریچه بام بدید، چست و چالاک به سر گشت، و با تیزتکی راه زینه دو پله یکی در نوشت، مردانه به ویرانه در تاخت، و نبردی دلیرانه بر ساخت. گناه گریز را ستیز انگیخت و با درشتی و دشنام اندام و آویز برادر کرد، سبک از جای بر کند و گران بر زمین کوفت، پای بر نام هشت و کوبی شاخ شکن در نهاد. به دندان و چنگال و سوزن و سنجاق جامه و جانش دوختن و دریدن گرفت، وزیست و مرگش را در بازار آزار به کمتر ارز و افزون تر بها فروختن و خریدن. بیچاره قربان دست ستیز بسته دید و پای گریز شکسته، اندیشه جنگ در پای برد و دست از دهان برداشت که :آوخ این چه فر و فرزانگی است و کدام مردی و مردانگی، که خدیجه دمار از یار کوی و دبستانت برانگیخت و تگرگ مرگ بر بارو برگ انباز باغ و بستانت فرو ریخت: تو تن لخت کرده از یاری بر کرانی و روی سخت ساخته تماشاکنان نگران.
تنی را که از رنج کس درد نیست
اگر پور دستان بود مرد نیست
مرا نرم و آسوده چالاک و چست
گریز از دبستان به دستان تست
کنون آمد این روز بد پیش من
تن آسا گرفتی سر خویشتن
زهی دانش و دید و فرزانگی
خهی راد مردی و مردانگی
ز چشم بدت تا نیاید گزند
بهل پرده بر رخ بسوزان سپند
چون ویله زینهارش بلند آوا گشت، و بیغاره تاب او بارش شرم انگیز و خشم افزا، چهاراسبه بدو آمیختم و ده مرده درخدیجه آویختم. اگر چه آن بره آهوی تازه شاخ و گوزن بچه نو نبرد با همه خردی و سادگی و نوآموزی و مادگی بازوی شیر و پلنگ داشت و نیروی دریا و نهنگ، ولی چون ما را با همه بی دست و پائی ساز هم پشتی رست و کار از بازیچه و لاغ به کشاکش و کشت درکشید، سخت سختش زار و زبون آوردیم و نیک نیک نوان و نگون.
برادر پی مالش شاخ او
سراغش بدرید و شاماخ او
بر سیمگون موی مشکین کمند
به دندان بخست و به دستان بکند
برخساره و سرش با پای و چنگ
همی ریخت خاک و همی کوفت سنگ
منش نیز درکش بر افشرده پی
بر ابرو گره چنگ درنای وی
چپ و راست زیر و زبر سخت و سست
فرو داشت در چنگ و دندان نرست
بر این خاک پست از سپهر بلند
مر او را به پاداش گاز و گزند
سرو بر، پرو پای و پهلوی و پشت
کمین زخمه زخم لگد بود و مشت
گرایش به دندان و چنگش نماند
سرکین و بازوی جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش جنگش نماند
فرو هشت نیروی شیر و پلنگ
برآراست روبه روش ریوورنگ
روی خاکساری در پای برادر سود، و لابه لغزش و گستاخی را لب چرب زبانی و زبان تیتال برگشود، که باد افراه این شوخ چشمی را سزای بست و فروختم و کیفر این سخت روئی را خورای کشت و سوخت. تو برادری و من خواهر، زاده یک پدر ومادر. خواندن و راندن، گرفت و بخشایش، هر چه اندیشی، دارای فروفرمانی و خداوند آرزو وآرمان:
چوب تو بر تارک من چندن است
سنگ تو بر دیده من توتیا
گر بزنی باز هلم داوری
ور بکشی بگذرم از خون بها
ولی این بیگانه آشنارو، و دوست نمای دشمن خو، که انباز خود ساخته ای و بانداز من تاخته، از دیگر کوی وکاشانه است و مرغش پرورده دیگر آب و دانه.دلت چون داد فرنجک سارم فراسر خسبد و خنجک وارم در پای و پی خلد، سیمم به سنگ و سندان ساید، و میم بگاز و دندان خاید، چنگ در چنبر گیسو زند و سنگ بر سینه و بازو، برپیدا و نهانم پرده دران آید و بهر دیده که خواهد فرازیر و بالایم نگران:
برادر که دید آشکار و نهفت
که خواهر پسندد به بیگانه جفت
نگه کن که چون آخته یال جنگ
به خون من اندر فرو برده چنگ
مراین خیره کش مست بی زینهار
برانگیخت از هستی من دمار
رخم کز گل آسیب دیدی و رنج
براز سیم سارا شکست و شکنج
نگه کن یک، از مشت نیلی گیاه
یک از زخمه خشت سنگ سیاه
ترا دیده بازو نگه سوی من
وزان سوی بیگانه بر روی من
ز چاووش نشنیده کس تا بدزد
در این دامگه جز تو خواهر بمزد
سرشته است از سنگ و سندان دلت
نرسته است مردم گیاه از گلت
بدین فر و فرجام و فرزانگی
مبر نام مردی و مردانگی
زن زشت کردار پیمانه نوش
بسی به ز زن های مردانه پوش
چندان بر این هنجار زنخ زد، و افسون راند، که بدستی که دشمن مبیناد و دوست، دستانش در قربان گرفت، و از شاخچه ماست کشی شیرش در پستان آمد. سراپای افروخته آذرگشت و بی زینهارم در پای و سرافتاد. دستان چنبر کرد و سخت و ستوارم بر گردن انداخت از فراز خواهر به شیب افکند و با جنگی آشتی سوز چنگ آزار و آسیب برگشاد. خدیجه نیز چست و تیز از زیر بدر جست و سنگ در دست و چنگ در خون برادر سارم بر زبر خفت:
مرآن ماده آهوی نورسته شاخ
کزو سینه شیر نر شاخ شاخ
درآویخت با من به دندان و چنگ
گران زخمه چون زخم خورده پلنگ
فرو برده چون غمزه خویشتن
بکاوش ده انگشت در خون من
شد از کوب مشت و لگد سخت سخت
تن ناتوان تاب من لخت لخت
وز آن سوی «قربان» پیمان گسل
گران کینه، پولادرو، سنگدل
دمان و دژم چست و چالاک و چیر
در انداخت هنگامه دارو گیر
نه سنگی رها شد ز چنگش نه چوب
که نه پوست درگشت و نه مغز کوب
سرا پا تنم موئی ار رسته بود
ز چنگال آن سنگ این خسته بود
زهستی من جز که نامی نماند
ز من تا در مرگ گامی نماند
جز آوازه مرگ و آویز کشت
چه زاید زآمیزش مغز و مشت؟
نر و ماده این گول ساده، و گرفتار افتاده را رزم لگد و مشت برساختند، و به کوفت های زفت و درشت که بر پیکار هفتخوان انگشت سودی در کار کتک و کشت ایستادند. از سر و سنگ مپرس و از تن و چوب مگوی، تو گفتی گل کاران ساروج همی کوبند، یا پوست گران مازوج همی سایند، از آن سنگ ساران و چوب باران کوهساری شدم از سنگ ولی خرد و خسته، پیشه واری از چوب ولی ریش و شکسته. پس از آنکه از آتش و باد دود و دمی مانده بود، و از خاک و آبم گردونمی، خوار و خسته، زار و شکسته از چنگ ایشانم رهایی رست و نیم کشت و خون آغشت تا ز رمیدن و ساز پریدن را بال و پر از مرغ دام دیده گرفتم و پای و پی از آهوی زخم رسیده. یار سنگین دل و ماه سیمین تن سنگ در دامان و جنگ در سر، شکسته لگام و گسسته جلو از پی تاختن آوردند، و در انداز تک و دو وایست و رو رزم ویرانه نو ساختن، من نیز از بیم جان و آسب کشت دست به سنگ ستیز بردم وآهنگ جنگ گریز کردم. پس از گیرو داری فره، و زد و خوردی فراوان مردن مردن و هزار خون دل خوردن، از آن گرداب کشتی شکن رخت به کنار افکندم، و از دریا باری چونان ژرف و بی پایاب که کمتر گزندش طوفان خون بود به کنجی جان سپار افتادم. چون لختی بدین برگذشت و هوش از رمیدن آرمیدن گرفت:
از آن تاب و تیمار و زخم و زیان
به بیغاره در خود نهادم زبان
که ای ناخردمند بی چشم و گوش
سبک سر تنک رای بی مغز و هوش
به شرم از تو فرجام فرزانگی
به ننگ از تو در، نام دیوانگی
زدانش ترا بود اگر ساز و سنگ
چه خواهر برادر در آمد به جنگ
خورا بود و خوش تا زبان داشتی
سخن ساختن از در آشتی
شدن هر دو را تنگ نزدیک تر
از آن نیک گفتی وزین نیک تر
به نیروی اندرز و بازوی پند
سر هر دو دربستی از کوب و کند
وزان نغز گفتار دانا نیوش
نیوشنده را در نرفتی بگوش
سزیدی سبک سرگران ساختن
روان از میان برکران تاختن
ترا در بدان جنبش وجوش و جنگ
به سرخاک خوشتر که در دست سنگ
به شوخی زدی مشت بر نیشتر
سزاوار اینی، وزاین بیشتر
چه گویم بدین داوری چون گری
به خویش از در یاوری خون گری
برفت از بد افتاد روز سیاه
سرشکم به ماهی خروشم به ماه
که آوخ چو من کیست برگشته روز
بدین رنج و اندوه و تیمار و سوز
بیک جنبش نا به سامان بسیج
برآمد همه نام و ننگم به هیچ
زچنگم بشد یار فرخنده رای
گهر سنگ گردید و گنج اژدهای
بکین خیره کش مهربان خواهرش
پدر رنجه، اندوهگین مادرش
برهنه برو برزو بالا و رخت
چه از ترکتاز خزانی درخت
هرآنچ آبرو پاک بر خاک ریخت
به جستن بسی بایدم خاک بیخت
روان کوفته، دل نوان، جان فگار
تن از خستگی مرگ را خواستار
ز خود رنجه از زندگانی ستوه
به تنهائی افتاده دور از گروه
ز هر دو دژم روی و آشفته رای
نه رای دبستان نه روی سرای
به پیش از گزند پدر گیر و دار
ز پس چوب استاد آموزگار
بدین فرو فرجام و فرخندگی
مرا خوب تر مرگ تا زندگی
چه جای نم اشک از این کم و کاست
اگر چشم ها خون ببارم رواست
پس از دست افسوس سودن، و روی دریغ شخودن، سرکوب پشیمانی، بیغاره پریشانی، گریه خاک فرسا، ناله چرخ پیما از آن کردار بد سرگذشت، بازگشتی سهلان سنگ کردم و با پاک یزدان پیمانی خاک درنگ بستم که تا جان توان بخشای تن است و زبان پاس اندیش سر، هر جا و هر هنگام میان دو خویش یا از دو بیش، رای کاوش و کین خیزد، و پندار زشت گرد داوری و آویز انگیزد، در خورد نیرو و یارا و اندازه دید ودانست،دست آویز ساخت و سازش گردم و میان دار نواخت و نوازش، اگر از تلواس نبرد باز نیایند، و اندیشه آورد در پای نرود، بی رنجش از هر دو دور پایم، وتا رای آشتی بر سگالش جنگ پیشی نگیرد نزدیک نیایم.
با آن آزمایش و این پیمان و پنجاه سال افزون پاسداری، امیدوارم آن دوست رهی را در چالش برادر و مالش برادرزادگان، همدست نخواهند و در پرخاشی که پیروزی و گریزش هر دو مایه شکست است پایمرد نجویند. هر هنگام اندیشه آشتی فراز آمد و دل از پیشه ناسازگاری باز، رهی را آگهی آور. بی کوتهی تا همه جا همرهی خواهم نمود، و در پردازکین و انگیز مهرافزون از آنچه سزاست و روا گوش اندیش و استوار خواهم زیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲ - به خسرو بیک یاور سمنانی نوشته
درون را پیر گشت انده، برون راشد جوان شادی
کهن گردید جان را رنج، و دل را گشت رامش نو
توان را کاستی شد کم، فزون شد تاب را نیرو
سپهر افزود دلجوئی، به مهر افکند مه پرتو
شرنگ بخت شد شکر، کبست چرخ گشت افیون
به فر خامه سرتیپ و نامی نامه خسرو
نگارش های خسروی با خسروانی گزارش سرکار سرتیپ که آب آتش جوانی بود، و آتش آب زندگانی، پراکنده دل را خاک از کشتی نوح افشاند، و مرده روان را باد ازنای مسیحا دمید. مشتی خاک پاک از جای رفته. سنگین کوهی گران نشست و البرز آرام خاست و کهن مرده پوسیده اندام را تازه روانی جاوید درنگ و ناپیدا انجام رست.
خود ز رنگ آمیزی این لاجوردی بارگاه
زرد شاخی پای تا سر دیده از پژمان گیاه
در ره باران سفید آذر به خرمن آب خواه
گلبن آئین سرخ رو سرسبز از خاک سیاه
تارک گردن کشی افراخت بر چرخ کبود
اینکه روزگاری دیرپای هر کاری را پس دست گذاشته اند و در رکاب سرتیپ دریا نهیب که به گوهر در باز سفید و شیر سیاه است، در آن سبز بیشه رای و خواست بر نخجیر ماهی و تو رنگ گماشته. زهی کار و کام و خهی نوا و نام که همواره با شیر مرغزاری و باز شکاری هم شاخ و یالی و هم پرو بال. ترا از این آفت و انداز و پر و پرواز گزیده تر کام و هوس انبازی درنگ و شتاب و دمسازی لگام و رکاب ایشان بود، و شوریده دل بر بوی و امید این بلند پایه، بدرود یاران و خویشان کرد. بار خدا را ستایش آنچه دوست خواست و دشمن کاست، به خوشتر ساز و سنگی در خشک و تر با چنگ افتاد و به کوری فسیله ها گاو و خر تو سن کام و باره نام به زیباتر آب و رنگی در رکاب مهلبی و زین خدنگ آمد.
روان پروران از همه آفرینش سه چیز را برتر نهاده اند و یاران دید و دانش هر یک به اندازه پای و مایه خویش کیسه و دیده بر آن دوخته و گشاده، نخستین سیم سره وزرسار است که پست تا بالا و خواجه تا لالا را کار دو کیهان از وی به ساز و سامان است و آرزوهای فرومایه تا والا از او در آستین و دامان.
نام سیم ونشان زر نشگفت
ز آفرینش نشان نماند و نام
جام زرین مهر درفکند
تشت سیمین اختران از بام
دوم آمیز و پیوست دوست یکدل و یک رنگ است که با خاست و نشست وی گنج ها سیم سره و زرسارا با همه برتری ها کم ارزتر از خاک و سنگ،
اگر چه سیم و زر آرد همی فراموش
در از نشیب زمین تا فراز خرگه ماه
چو دوست دست دهد، چیست در گهر زر و سیم
به چشم دیده وران خاک تیره سنگ سیاه
سیم یار دل آسای جان پروراست، و دل آرام ماه دیدار مهر گستر که خداوندان چشم و گوش بدو زنده اند و دارایان مغز و هوش او را پرستنده.
هر که را از هستی او زندگی
جاودان پاید بوی پایندگی
هر کجا ناز از خداوندی او
آفرینش را نیاز بندگی
چو یار از چهر گردد پرده پرداز
ز تاریک و نهان پیدا و روشن
ز ننگ نیستی و نام هستی
به رخ بر آستین دندان به دامن
به سنگ اندر گزیند سیم و زر جای
گریزد دوست در بنگاه دشمن
درخشد چو آذرخش خشک و تر سوخت
چه بوده کاه یا خود کوه آهن
نشان نز مشت پایدنی ز خروار
نه نام از خوشه ماندنی ز خرمن
گواه برتری ها و بهتری های سیم و زر بر چیزهای دیگر این بس که هر جا پای وی در میان آمد رخت آفرینش بر کران افتاد، و هرانجمن در شهد گفتارش چاشنی افزای زبان گردید، نام ونشان تلخ تا شیرین ساده تا رنگین زیان کرد. چون دوست مهربان فراز آید و پرده از چهر دل آسا و خوی جان آرا باز گشاید، سیم سره و زر سارا اگر در مایه و مغز خود دسترنج سکندر و گنج دارا باشد، همسنگ خاک تیره و همرنگ سنگ خارا خواهد بود. با فروغ مه، چه پرتو کرمک شب تاب را.
آدمی چونان بدین در نگران ماند که گوهر و دیدار آن بر جان و بر دل گران آید چون روی خورشید فروغ و روان بخشای یار همدم که شیر مرغ و جان آدم رازی از اوست، پرده پرداز گردد، و چونان ستاره روز پرتو افکن و سایه انداز. دوست مهربان را اگر خود پایه عزیز و مایه عیسی استی ده مرده بار بیچارگی بر در است و چاراسبه رخت آوارگی برخر.
چو شاه اختران افراشت خرگاه
نه از اختر نشان ماند نه از ماه
بتاب ای آفتاب سال و مه سوز
ممان بر جای نز شب نام و نزروز
پاک یزدان را سپاسدار زی، و ستایشگزار باش که این سه پایه بالا دست و سه مایه والا سایه را در آب و گل سرکار سرتیپ سرشت، و بیخ این سه همایون نهال سنگین سایه رنگین شایه را در سرابستان جان و دل آن کام بخشای دل و جان گشت، هر که انبازوی باشد و گوهر مهر پرورد رامش آوردش را اختر آسا در پیش و بخت کردار در پی، دارای هر سه کام و خداوند هر سه نام خواهد بود.
جز دل رادش که دید یا که تواند
سیم به دریا و زرفشاند به کشتی
یار اگر از دوست دست شسته زدستان
کاسته از کاستی و خامی و زشتی
وای اگر از یار دل نواز نواسنج
شیر شکاران شهر و آهوی دشتی
آنش فر کوثری و گوهر رضوان
آنش بر سدره ای و روی بهشتی
ترا که نای در بند و پای در کمند، چونان خداوند باشد، و سر در پای و جای در سایه چونان شایه پرور شاخی برومند، اگر از تلواس سیم سپید یا سودای زر سرخ، چشم سیاه و گونه زرد آری و جز به چالش جانسپاری و سگالش کارگذاری روان درد آگین و رخسار پر گرد، چون بندگان بدفرمای و پرستندگان نافرمان، خورای بستن و فروختن باشی و سزای خستن و سوختن. کیش پرستاری را باید از ایاز آموخت و این خوشه را که توشه هزاران خروار و خرمن است از کشت زار شیوه و شمار او انداخت. شتروارها زر و گوهر با دیگران پرداختن و یک تنه چار اسبه و ده مرده، شبرنگ آذرخش آهنگ سبکتکین را سروی بر سرین تاختن از راه سپاری های وی گامی است و از کارگذاری های او نامی. اگرت تخت محمودی و بخت ایازی باید:
گردن ز کمند او به زنجیر مپیچ
و زخاک درش روی به شمشیر متاب
چون بنامیزد خود خداوند دانش و دیدی و درهای بسته را بینش و بود گره گشایت خوشتر کلید است. اگر بیش از این کار بند گفت و شنود آیم و راز پرداز کاست و فزود، هم من بیغاره سود در از درائی خواهم شد، و هم آن جان خرد و کان گهر کوب آزمای آک و آهوی نیازمودگی و خودرائی خواهد گشت.
نارنج و نارنگی خفگی های دل و تنگی های سینه را درمان ساز رنج افتاد، و دل و جان را ارمان پرداز بویه و کام آمد. کام و دهان را از گمارش بنفشه و زوفا رستگی رست و تن و روان را از شد آمد چاره گران و سختی و سستی درمان پروران خستگی کاست، تریاک و بهار و دیگر چیزها که خواسته بودم و بدان هنجار که دیدی نگارش آراسته، خاک آسا در پای افکن و باد مانند پس گوش انداز. چون نیست یا هست و دشواریاب است، رنج جویائی و پویائی دوست را داروی درد آور دانم نه درمان رنج پرداز و جان پرورد.
مکوش و مجوش و مگیر و میار. که درمان درد مرا سخت و سست، بهین چاره آسودگی های تست:
چه باک ار نپاید مرا زندگی
ترا جاودان باد پایندگی
نیاز نامه سرتیپ لشکر و دستور کشور، و یار دیرینه پیمان جعفر را دیده سپار آر، و خامی و سردی گفت و شنود را زبانی پذیرا لابه شمارخیز.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳
لقمان فرزند خویشتن را از در پند گفت: چهار هزار سال چهار هزار پیغمبر را چاکری کردم. هشت چیز از گفتار و کردار ایشان فرا گرفتم، بنیوش و کاربند باش تا پیش بنده و خداوند ارجمند مانی:
چون در نماز باشی دل خود با خدای دار. هرگاه به خوان و خورش دست یازی گلوی خود را پاس اندیش زی. چون با مردم در میان باشی پاس زبان دار. هرگاه در خانه بیگانه شوی فراپوش دیده خود را. زنده جاوید و مرگ بی زنهار را از یاد مبر. نیکی خویشتن را به مردم و بدی مردم را درباره خود فراموش ساز.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴
در خاموشی هشت سود است که هیچ زیانش پیرامن نیارد گشت: بار خدا را بندگی و پرستشی است بی آسیب و رنج. تن و جان را پیرایه و آرایشی است بی زیور و آذین. در چشم مردم شکوهی بی دستگاه و شاهی گرد نام و کام. باره ای است بی خاک و سنگ. هوش و خرد را بی نیازی ایست از لابه و پوزش. گوهر و پیکر را پوششی است از نادانی و بی هنری.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۹ - به میرزا اسمعیل هنر و سایر فرزندانش نگاشته
اسمعیل ندانم کار سه یک به کجا کشید. از گرمابه و سفیدی و ترشی با پروا و پرهیز باش، و هر چه زودتر مژده تندرستی بازرسان. خسته خواهد آمد از زشت های کردار موبد با او راز مران، اندیشه خوش کن و فرزند سار با خود پذیر.
احمد؛ خدا داد تو و علی را از آن دیوانه که راه چاله گز پیمود بستاند. بکوش شاید نگاه مهر خدایی کاوش و کینه پیران و دانشمندان مرز را باز پردازد. ده تومان از سرکار حاجی میرزا ابراهیم و آقا قربانعلی وام کردم و نوشته سپردم به تو فرستند و دریابند آماده باش، دستورهای من یادت نرود چگونه و چند خود را بر نگار.
ابراهیم، نزدیک است از تو خشنود شوم، اگر نگارش خرسندی هنر و صفائی از تو چشم سپار افتد، شب های تار و روشنی های کار دو کیهان ترا از خدا خواهم خواست. همشیره عباس را دیده بوسی کن و بگو اگر به کم از تو گله مند باشد تا زنده ام از تو رنجیده خواهم بود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۰ - به میرزا ابراهیم دستان و محمدعلی خطر نوشته
ابراهیم، محمدعلی: اگر از من توقع پدری و تربیت دارید این تکلیفات را حتما متحمل شوید و تخلف مکنید و بهوای نفس خود راه مروید. با سید و عامه طایفه مطاع مکرم سلطان به صفا و راستی راه بروید. از کوچکی و پند و دستوری اسمعیل سر موئی تجاوز مکنید. زبان از یاوه دربندید. محمدعلی حتما درس بخواند تا پیش خان دام اقباله نوکر شود و به عقل حرکت کند. هر دو یابوهای خود را بعد از علف یا پیش از علف حتما حکما بفروشید. بی صلاح و رضای اسمعیل قدمی برمدارید. تا من احضار نکنم حتما در سمنان بمانید.
در پاس ادب و حرمت و مکاتیه سرکار نایب زید مجده ساعی باشید. در خدمت سرکار نایب الحکومه در همه حال جاهد باشید. بد از احدی مگوئید. حتما اسب ها را بفروشید. به صوابدید میرزا اسمعیل در خرج مراقب باشید. چنانچه جز این باشد میان من و شما جاودانه تفریق خواهد شد.
و در حاشیه نامه:
هر دو را وصیت می کنم که اگر از جانب سید در سمنان یا طهران یا ولایت یا هر جا حرف خلاف و حرکت دشمنی نسبت به شما احیانا سر بزند باید حتما متحمل شوید و در صدد تلافی نباشید، رجوع کنید به میرزا اسمعیل آنچه او صلاح بیند اطاعت کنید مختار اوست . حرره یغما.
در پشت همان نامه آمده است:
فرزندهای من؛ من داخل امواتم صلاح شما با میرزا اسمعیل بطور صداقت و بندگی راه رفتن را با طایفه سرکار سلطان صلح و سازش و یگانگی است. غیر از این خلاف عقل است. من این سفر ظلم و بی حقیقتی و معادات و رشک و هرزگی مردم را به تحقیق فهمیدم. قسم می خورم بد بد بد ایشان از خوب خوب خوب اهالی این ولایت الا معدودی بهتر است.
ما که غرض و مرض و بی حسابی و بد اندیشی نسبت به احدی نداریم، چرا باید با ایشان که خویش اند و به عقل و کفایت و ثبات و کاردانی از همه بیش، خلاف بکنیم. اتفاق ما با هم عین فرزانگی است و اختلاف محض دیوانگی. هر کس می تواند بسازد و اگر اغوای مردم و فریب نفس او را قوه سازش ندهد برود، شق ثالث ندارد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۲ - به هنر نوشته
اسمعیل، این چار پنجسال که از من بدخیال شده ای و مکرر مخاطبت و مکاتبت کرده ای اگر من تقصیر خود را دانسته ام یا مقصود ترا فهمیده ام در دو دنیا از رحمت خدا دور باشم. آنچه مکنون خاطر تست پارسی و پا برهنه برنگار. اگر انجام آن به حسب دنیا و آخرت موجب ملامت خلق و رنجش خدا نباشد، بدون توانی و تاخیر صورت داد. چنانچه اینجا مایه آنجا علت عذاب گردد. خود بر من نخواهی پسندید. هر چه دانی و داری بگوی و به آخرت مینداز که حتما یکی را شرمساری خواهد زاد. اول دفع و چاره مکروهات و... خاطر و کاوش و معادات دشمن لازم است آن که از میان برخاست ما و تو با هم به سخن و چاره رنجش خواهیم نشست.
آنی از حاکم و پیشکار غافل مباش. با حاجی سید میرزا البته ترک مکاتبه و مماشات مکن. از حیله و پیله دشمن های نزدیک هراسان زی. اگر از من شنیده بودی کار به اینجا نمی رسید. با عرب ها راه برو، دل بجوی. با برادرها پدری کن. از راحت خانه نشینی بگذر. بر نوایب و تلبیس مردم بردباری نمای، و به روی خود میار. زود زجر و چاره پرداز باش. خلق را وسعت بده، با حاکم و پیشکار گرم ونرک و سازگار باش. چاره فساد کار خود و عناد دشمن را از ایشان بخواه. فریب نوید و پیمان مردم مخور. عاشق خیالات و معلومات خود مباش. نزدیک به چهل سال پند نمی خواهد و اگر ناصح آزموده بگوید نشنودن از نفهمیدن بدتر است زیاده حاجت نیست.
اگر غالب با حاکم و پیشکار سمنان نباشی و سالی سه چهار ماه در طهران با معارف رجال دولت آمیزش نکنی، درنگ سمنان از وقوف بیابانک بدتر خواهد بود، سوراخ دعا را گم مکن.حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
اسمعیل پیمان سرکار میرزا حبیب الله را با پاک یزدان هرآینه شنیده خواهی بود، به خدا سوگند اگر پای دارد و رای گمارد، که به دولت استغنا هست و بود فرماید، و زیان... و ارتشا و سبوقه و حقوق قلم و قدم ومانند این مایه اخذ و جر و ریع و فزایش، که دستاربندان خود پسندش مداخل و به افتاد خوانند سود شناسد، از چارسوی کیهان دولت و گشایشی بی زوال در وی روی خواهد کرد، و بر هر جانب توجه گمارد نخستین گامش پای طلب بر گنج شایگان فرو خواهد شد، چون از او گشتی همه چیز از تو گشت. یکی منم که با پاسداری این غنا و بی نیازی را که بن افکند و بنیاد نهاد به حشمت توحید و دولت قناعت افزون از آنچه دوستان در چنبر قیاس آرند و دشمنان از تصور آن هراس، املاک مورث و مکتسب خویشتن را بی امید پاداش و پندار تلافی و اندیشه ثواب بر او خواهم افشاند. چنانکه خدای نکرده در پای برد و کیش و یاسای بی مغزان پوست بوی را آئین و پیشوا فرماید از همه چیز وی تبرا خواهم جست و به اعدا و بدخواهان او تولا خواهم نمود: عهد او را باد یزدان پاسدار، بخوان و به احمد فرست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۶ - به اسمعیل هنر نوشته
اسمعیل، این روزگار هفتاد سال، خود را بارها از در کرد و کار و گفت و گزار آزموده ام، چه دوستی، چه دشمنی، چه کیهان پرستی، چه در کارهای جاوید خانه، چه شناسائی زشت و زیبا، چه برخورد سود و زیان؛ به خاک و خون بزرگان سوگند اگر به اندازه بال مگس و پای ملخی در خویش گوهر دانایی و بینایی همی بینم. کورکورانه راهی رفتیم، و هر کس بهر نام و نشان خواست ما را ریشخند کرد، و به تیتال و تر فروشی خر خود را از پل گذرانید، و در جامه دوستی دشمنی ها کرد که آل مروان با دودمان هاشم نکردند.
یاری تو میانه من است و خدا که با این مردم بهتر دانی چگونه راه باید رفت، و هر کس سزای چگونه رفتار است. سال ها من دستوری به تو می دادم چنانچه در نامه همراهی انارکی ها باز پاره ای چیزها نوشته و هر آینه رسید و دیدی نادعلی آنها را نزدیک جندق دیده بود در دوستی و دشمنی و رفتار با دور و نزدیک و مانند این ها، هر چه ستوده رای و دانش تست بنویس، در خورد توانایی کوتاهی نخواهم کرد. به خون سید الشهدا سلام الله علیه این چیزها که درین کاغذ نوشتم آورده دل و عین راستی است. هیچ آزرم مکش، و بی پرده بر نگار که به یاری بار خدای فرمان پذیرم. اگر نکته ای پیرامون دل گردد، و برهانی پیش چشم آمد به تو خواهم نوشت. شش ماه هم چنین رفتار کنیم شاید سود و صرفه ما در این باشد. از دست مردم به جان رسیدیم که هر گونه راه رفتیم چاره رشک و کینه اینها نشد.چاره ما اتفاق است.
پدر جان، کار و علاقه تو زیاد است. خودت پروای کارگذاری نداری. آدم پاک زاد درست کار بسیار کم است، هر صد هزار یکی مثل «خسته» نیست، در این صورت ترا اندیشه ای بهتر از این ها باید. یک نفر آدم که از دیگران در رفتار و آئین بهتر باشد بجوی، و مواجبی به قانون برای او قرار بده، کارها را باو تفویض کن، توکل بر خدا نمای. در خورد تاب و توانایی خویش چشم از کار و بار و داد و ستد او بر مگیر، شاید به خواست خدای عزوجل طوری بگذرد، این گونه که اکنون بنوره و بنیاد چیده ای این کار هرگز درست نخواهد شد، و از بس اندوه و تیمار و دلخوری، خود را هلاک خواهی ساخت.
بسیار دریغ است آدم دانا و بینا جان خود را فدای جیفه دنیا کند،آخر تو از زندگی چه تمتع داری؟ برای چه، برای که، اندک به خود آی. نفس دیوانه خودکام را خراب کن، هر چند بیشتر تنگ می گیری، آسمان تنگ تر خواهد گرفت. بی مایه تفویض و توکل و گذشت و اغماض، و باندازه داد و دهش امر دنیا نمی گذرد. بر خود، بر من، بر طایفه، برزن، برفرزند، بر دوست اگر بخشایش و آسایش خواهی چاره تبدیل رفتار است. این بنوره و بنیاد که خوی و آئین گرفته ای جز رنج و تیمار و خون جگری و اندوه دوست و شادی دشمن حاصل ندارد.
با جناب حاجی «عبدالرزاق» و «احمد» که هر دو با تو راست و درست اند کنکاش کن و جان خود را از این گشایش جانکاه باز خر. معلوم نیست من دیگر آن مایه زندگی داشته باشم که با تو نامه نگاری کنم، اگر نشنوی غالبا طرفی نبندی. منتظر دستوری و راهنمائی توام، زود برسد. حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۱
فدایت شوم، ارمان رنج ابراهیم و رحمن مایه تاخیر حرکت شد. غالبا این دو سه روزه قاید تقدیر عنانگیر باشد، و بعون خدائی و فرخ سروش استیفای خدمت حاصل گردد. من هرگز از در صورت قرب اندیشی صحبت نگشته ام، و خدام عالی نیز از در دید و درایت بر این خاکسار نگذشته. اجمالا قبل از ملاقات اگر حرفی دو از گوهر و خوی خود عرضه دارم شنعت عقلی تعلق نگیرد. معایب من بر محاسن رجحان دارد، ولی نه آن عیب که ضرر و زیان آن مایه خلل و زلل کار دیگران باشد، تیمارش با خداست اگر عزت دهد آسوده خواهم زیست و اگر خوار دارد چشم حسرتی باز خواهم کرد. دلم میخواست اولاد من نیز اگر عیبی دارند عاید روزگار خود ایشان باشد.
ابراهیم و محمد علی را خام و بی تجربه میدانم تا تربیت و استعداد مربی وایشان چه کند آنهم موقوف به فضل خداست.احمد آنست که من میخواهم مهما امکن به خلاف و گزاف خلق خدا آلوده نیست، خدا از وی راضی باد. میرزا اسمعیل را مردی درست و با دیانت و انصاف و خیر اندیش میدانستم وتا اوایل اختیار خانخانان باین اعتقاد بودم. به تدریج و تفاریق بعضی اوصاف از وی بروز کرد، که منافی دیانت و انصاف بود، موعظه و نصیحت نیز روی او را از آن حالت باز نگردانید، و حرص و حسد که دو وصف نامحمودند فطرت اینجوانرا ضایع کرد و بجائی رسانید که با خانواده و برادرها نیز سازگاری نکرد، و اغلب غلبات دشمن و خرابی اوضاع و پریشانی امور ما و غیره از هوس و هوای او شد. بنابر مصالح امور مردم و خود و او، او را بسمنان کشیدم مگر معاشرت اشراف و علما و حکام خاصه بندگان خان و سرکار عالی که خیر محض و رحمت صرف اند و تجربت روزگاران، تبدیلش کند و زیان از سود و صلاح از فساد باز شناسد.
چون تدبیر من بنده بر تقدیر خدا سابق بود فایده نکرد و به سیاق دیگر در باره برادرها وغیره رای خلاف گزید. او را بطهران خواستم و باندازه قدرت و تجربت و بصیرت راه صواب نمودم، و عقلای قوم که از اوضاع ما استحضار داشتند نصیحت کردند. بندیکه بر لب بایست بر گوش بست و ترهات انگاشت و مبلغها بر بی اندامی و ناسازگاری افزود، و در مجالس گوناگون بدشنام و لعنت و تهدید قتل و افساد و تضییع عرض بر این پیر پریشان و برادرها و مرد و زن خانواده خط و نشان کشید. مایه اینهمه بیحرمتی و بی حسابی همه حرص و حسد و زیات طلبی است و چاره این ناخوشی را حکماء در حبس مخلد دیده اند.
امروز بزرگ و صاحب اختیار ما سرکار خان و بندگان عالی است، جمیع زشت و زیبای ما بر شماست و اگر در این کار از در حکمت و مصلحت چاره نفرمائید و بعد از رسیدن و دیدن و فهمیدن او را بهر سیاقت که صلاح دانید علاج نکنید، این آخر زندگانی ما را بکلی رسوا و خود را تمام خواهد کرد. من بنده بعد از فضل خدا باستظهار عدالت و انصاف سرکار خان و شما تصمیم رجعت کرده و الا برنج غربت تا زمان مرگ می ساختم.
اما فرزندی احمد نظر به پرهیزگاری و اهتمامش پاره ای املاک و اشیاء بخط و خاتم و سجل و صیغه جناب حاجی میرزا زین العابدین محرر سرکار امام زید فضله و صورت املاک بخط احمد من بنده موقوف آورده ام. تولیت بهمان شرایط که در متن و سجل مرقوم و مشروح است آن احمد و پشت بپشت اولاده سراشیب اوست. چنانکه تا سلسله نشیب بی نسل و مستاصل نپاید، این تولیت مخصوصه بفراز سوی نگراید. امید که پس از دریافت و دید همین نوشته را به احمد باز سپارید. هفدهم ذی حجه سنه ۱۲۶۶ حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۰
میرزا جان من از ده سالگی تا امروز هرگز جندق را تهی از آسوده مردی و خداوند دردی ندیدم آن روزگارها راهرو راستین میرزا ضیاء الدین بود. سه چهار تن وابسته خوب داشت. همه وارسته سرخ و زرد بودند، و در خورد تاب و توان خود دارای سوز و درد. پس از وی میرزا مسیح خاکستر نشین دوده قلندری و سرگشته هامون سلندری بر همه برتری داشت، و نام خجسته فرجام نیستی بر بادامه انگشتری او نیز چون جامه برانداخت، کربلائی ابراهیم پایه جای نشینی یافت و آرایش افزای کنج خاموشی و گوشه گزینی گشت. جوی او نیز به دریا پیوست.
ملا نورمحمد خود را بر کمند او آویخت، و کاربند آئین و آهنگ او شد. چون میرزا سید محمد در روزگار او شاخ و یال افراخت و پر و بال افشاند، او را نشستی چونانکه پیشواهای پیشینه نخاست، ولی بر دیگر درویشان بیشی و پیشی یافت. دوده خاکساری یکباره سرد نشد، و آئینه یکی گویی و یکی جویان چندان کوب آزمای خاک و رنگ افزای گردنگشت.
میرزا سیدمحمد اگر چه برون از آئین درویشان بود و برهنه از جامه ایشان، ولی از در گوهر خوی فرشتی و رای روشن و هنجار ستوده دو جهان درویشی... و به کیش من تا پدرش فرسنگ ها بر پیشی وی... نیز بدرود سپنجی لانه که در آهنگ جاوید خانه سید هادی نیز از جامه سبز و سپید که رخت نیکبختان است آذین و زیور جست و در آن سپاه پیروز با اسب مومین و شمشیر چوبین، سیاهی لشکر بازان پایگاه را زیب و آرایشی بست، و آن دست و دستگاه را خاسته سوز و خس پرداز آلایشی گردیده به سوک وی اندر دوده درویشی و مردمیهای درویشانه جامه سیاه آورد، و گوهر خاکساری و یکی گویی را که توده خاکستر و تارک بی افسر کلاه تخت است، لاف هستی و ننگ خودپرستی تخته کلاه افکند، ناگزیر است که گویی بود این چوگان را.
امروز در آن کریچه بی دریچه وکوی تنگ لانه و سپنج تنگ خانه کسی که شایسته این کار باشد و بایسته این بار، نمکخوارگیهای کهنه و نو را، سوگند، جز تو کسی نیست، و کیش یکی گویی و یکی جویی را که بهتر یاسا و آئین است، دادرسی نیروی هست و بود پاکی دامن و دهان پرهیز از دغا و دغل، پروای نیاز و نماز، فراموشی از ساز و سامان توانگر و درویش، خموشی از ننگ و نام بیگانه و خویش، از هر مایه آمیز گسیختن، از هر پایه آویز گریختن، و دیگر روشهای نیک و منشهای نغز که فزایش و فر درویشی است و از آفرینش بیگانگی و با خدا خویشی همه در تو فراهم است، و هم اینها پیرایه سلطان بایزید و ابراهیم ادهم.
ما بمیریم لوطیانه بیا از همه اندیشه ها خواست و خوی در بر، و در همین جامه که هستی بدین پیشه رای و روی آور، از آئینه دل بر این کنج تاریک پرتو افکن، این فرخنده یاسا را که چرخ کهن دست فرسود شکست و شکن کرد، نوساز.گلگشت راغ تماشای باغ شیوه آبیاری پیشه درخت کاری، هنجاری پیله وری، کردار سوداگری پاس زن، و فرزند، پرستش خویش و پیوند، آیین خاست و نشست، یاساق پیوند و پیمان و پیوست...
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۳
فروغ دیده و چراغ دوده فلان را دوده دولت دید به دو دیده صولت دود رمد مرساد. از شکست مکاره تند رستم و فراخواه همت کار معیشت و بار معاد را با همه سستی، چست کیش تو خوشتر، که روزگارت بی حیله گری صرف پیله وری است و اختیارت بدل موی فروشی و تفسیله خری، کاسب حبیب خداست و طبیب دوا، رنجش مایه گنج است و زیانش خوشتر از سود.
مردانه باش و فرزانه زی. اندوز دانش و آموز هنر را جز پرچمه شیخی ثمر نزاد و گوهرت را جز دعوی بی معنی خطر نرست، و خود را هر دو از جوشش گسستی و از کوشش خستی و باز همانی که هستی:
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده ای باز همان است که بود
مگر عنایت پاک یزدان است که از هیچ عالم و از نوح آدم ساخت، درین حرفت مکانت دهد و بدین پیشه که امانت و دیانتش لازم، فرفطانت بخشد. جز شوق چیلان گری و ذوق یابو پروری از تو هرگز چیزی ندیدم و انگیزی نشنیدم. اگر کوب آهن قفل مرادی گشادی یا تیمار یابو بال مرا می نهادی مطرقه بایستی از ترک فرقد سندان کند و دندانه... ماه نو را دندان شکند که گاهی گزافانه تذکار شوقی به دیدار ما نیز نیرزد.
تا توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود
وقتی میرمیش مست شیر... را در استیصال ری به در استقلال خاور کس فرستاد که... در مشتاق دیدارم و مفتون گفتار یا به رحمت تشریف فرمائی کن و یا فرمان زحمت افزائی ده. گفتی آن روز که رغم دولت را تو میر محاصره بودی و من شیر مشاجره. قوام مغالبه را ساز مراودت کردم.تا ز مسافرت آوردی به آذوقه برگ مراسلت کردم به مضایقه ترک مجاملت گرفتی تا میری توتیپای فنائی خورد و شیری من فطرت روباهی گرفت.
با این خواری که منم و این خاکساری که تو، چه ما دیدار به یکدیگر آریم و چه دو اخته نرخر را ملاقات افتد، نه من امتثال تکلیف کنم نه تو احتمال تشریف احوال من بنده و حضرتت را این گذاره مصداقی متین است و برهانی مبین، با این همه بازم نوید بهبود است و تمنای سود که آخری بود آخر شبان یلدا را.
انشاء الله برهان علم را عمل تجارت جبرانی به سزا خواهد کرد و به هنگام خود از لقای عزیزت بهره بقا خواهم گرفت. باز کتاب برهان و گرگانی نرسیده و تاکید من بر تو حکایت آب و پشت مرغابی شد، حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۷
میرزا جعفر شب چارشنبه بیستم ماه آغاز شام... گشت.
چرخ ز بن کند آن درخت برومند
خاک فروکشت آن چراغ فروزان
بامدادان گم نام روشناس دهقان سپاهی آنچه از آن سامان ربود، با بستگان رهی بروی گرد آمده گرامی به فرجامگاه کشیدند پهلوی پدر رای آسایش گزید و دیده بر راه بخشایش خفت. ساز و برگش به خامه احمد و نگین همگان نگارش و آذین یافت بادامه وی با بوم و نگین حاجی اسد بیک به احمد سپرده شد. برخی پس افکند که بار دل است، این دو روزه فروخته، وام های پراکنده او پرداخته خواهد شد و رحمن با دگر چیزها که چیزی نیست راه اندیش زادوبوم خواهد گشت. آنچه پیداست جز این دو سه پارچه آب و خاک از همه رنگ و بوی جهانش باد در چنگ است، و هنوزش از بخت و کام و پیروزی و به افتاد گهر در دریا و سیم در سنگ. پنج دختر دارد، دو زن، مشهدی و رحمن از تیمار بخت بیمار خویش به کاروبار ایشان نیارند پرداخت. همان مایه که زیان نرسانند سود است، تا دیگری شخم و شیار کند و کار از خرمن به انبار رسد.
پیداست بدان مشتی پا شکسته چه خواهد گذشت. شصت تومان نیز وام سودی دارد، و ا زچپ و چارسو همه دندان بر این کالا و رخت تیز گردانده و حرم پیرامون این دو سه بی مایه و کم سایه باغ و درخت کشیده، بی دستیاری نیکان و پایمردی نزدیکان، زن های بی کالا و کوی، و دخترهای بی سامان و شوی را، دو سه بامداد دیگر از ترکتاز خواهندگان نوکیسه و کاهندگان کاسه لیس به جای سوخت، دود دل از روزن خواهد ساخت، و به رنج دریوزه و آسیب خواست گرد کوی و برزن باید گشت.
میرزا جعفر اگر چه غردل و بدزهره بود و از فر فرهنگ، و شرم دیده، و آزرم گوهر، و دیگر منش ها، که ستوده هوشمندان است بی بهره، ولی دو خواست و خوی پسندیده داشت، که دامن بر آن نتوان پوشید و آستین افشاند: نخست پارچه نانی که بر خوان وی بود از پارسا تا سایه پرست بازنداشتن. دویم پاسداری و پرستاری یاران را در بیماری و گرفتاری کار جامگی خواران کردی.اگر پاداش این دو منش و پاس این دو روش را با کسانش رای تیاقداری آرند، و به گاز و گزند و زنجیر و بند این و آن، ویژه ابراهیم که بزرگ دشمنی خانگی است و با همه خویشی در جهان بیگانگی، باز نگذارند، کاری نیک و به جای خود خواهد بود، و هر خداوند دانش و دیدی برون از یاساس هوش و خرد نخواهد دید، خواهنده سنگین خواست او مائیم، و بند و مرز گران ارزش از در داد و ستد آن ماست. تا تن را تاب فرو داشت باشد و روان را نیروی درنگ دست بدان نخواهم سود، و پای در آن نخواهم هشت. دیگران را نیز به هر دست و دستوری که دانم و توانم از آویز و آزار آنان دست فرا پیش خواهم باخت و چنگ در راه... خواهم ریخت.
از سرکار آقا خواهشمندم نرم و درشت، تلخ و شیرین، گرایندگان رنج و فزایندگان درد ایشان را از اوارجه سازان آب و خاک، و کاوش و کین پا کار و کدخدا، و خواهندگان بازاری و کاهندگان آزاری، و شاخچه بندی بیگانه و بدپسندی خویش، و دیگر روی داد نگهداری فرمایند. و تیاقگذاری چشم از کردار زشت، و گفتار درشت، و دامان آلوده، و سامان ژولیده، و ننگ نادانی، و کیش سرگرانی، و خوی نافرجام، و بوی پی اندام، و رای بلهوسی، و ساز هیچ کسی های آنان دانسته، نه کورکورانه بدوز و... تهی دستی و بی برگی و شوربختی و درماندگی و خواری و جگر خواری آنان را نگران زی، تا از نگهداشت خسته نگردی و بر ایشان نیز راه چاره بسته نگردد.
یکی از شبارگان سایه پرست خویشتن را به نام درویشی بر شاه نعمت الله ولی بستن خواست. بستگان وی را که از هر آلایش رستگان بودند زبان نکوهش باز شد که آلوده ای چو نان کی و کجا با چون تو پاکی رای پیوستن آرد، و لاف از خود رستن؟ فرمود زهی شگفت و شگرف، با همه بی باکی و ناپاکی بندگی بار خدا را شاید و آئین پاک پیمبر را باید، و مرا شایان بازجوئی و دنبال پوئی نیست. در پاس آلودگان و تهی دستان و بی برگان و سایه پرستان خواست و خوی پاک یزدان را دستوری باید ساخت، و بی بوی پاداش و اندیشه سپاس پختن دیگ کام ایشان را رخت سرا باید سوخت.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۱
گرامی فرزند «خسته» را دل از بند هستی رسته باد، و تهی از سودای خود پرستی با خدا پیوسته. هنگام بازگشت بیابانک بارها سفارش کردم، احمد را بگوی امسال و آینده تا زنده ای و بار خدای را بنده بر همان هنجار که دستوری داده ام، و با پاک یزدان پیمان بامیان نهاده، بزم سوگواری تشنه کربلا و کشته نینوا را پاک و پاکیزه به سامان دار، درویشان جو به جو سنگ نیازآور. و توانگران از پلو و چلو دستار خوان برگستران. اگر سرموئی از این پیشه و اندیشه روی و رای بگردانی در زیست و مرگ از تو ناخرسند خواهم بود، و کیفر کردار را پاداش بد و سزای ناستوده از خداوند خواهم خواست.
و همچنین آن اندیشه که در کار فرزندی ملاباشی داشتم در پای رفت، و سگالش دگرگون گشت، زیرا که کار بستن آن کار که به چشم اندر مایه خشنودی پروردگار و پاک پیمبر همی نمود به راهی که راز گشودن و بار نمودن، برون از یاسای پرده داری است، اکنون براندام وانداز دیگر همی بینم. امید گاهی «موبد» و «خسته» را نیز گواه گرفتم که از آن اندیشه باز آمده ام، تو نیز دل تهی دار و در انجام رای کوتهی آور. چون خدای چیزی را نخواهد، ما و تو چگونه توانیم خواست. کمترین بنده یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۵۲
موبد دویم «خسته» را آرزومندم، و دوستان بی دستان تیتال پاس اندیش پیمان و پیوند. آن داستان دوئی و افسون ما و توئی، که روزی دو از آشوب... زادان هیچ نژاد، در میان فرزندان و خویشان من افتاد، همه را گاو خورد و باد برد. رنگ های رفته از گمارش جام همرنگی، یکتائی بر وی آمد و آب های رفته از پیرایش و پرداخت به خوی خداوند بی انباز و دارای... در هر چه من و فرزندان و دوستان و خویشاوندان راست فرزندی هنر است، و بر همگان به پائی بی لغزش و بازوئی زبردست... فرمان گر برادروار خطر و خسته ایستاده و نشسته، چنگ در چنگ یکدیگر کرده کار اندیش باغ و درخت باشید، و پاس فرمای کاخ و رخت. اگر رشک پیشه بد پسند از اینجا کاغذ پرانی کند، یا در آنجا زشت اندیشه ناخردمند، بد زبانی، گوش پراکن، هوش در چین، خاک انگار و باد شمار.
به خواست پاک یزدان امروز و فردا پراکنده یا فراهم دسته دسته یا با هم رخت به بنگاه و کشتی به کنار خواهیم کشید. کارهای که بر گردن تست، و خارها که در دامن وی، همه بند آزادی خواهد شد و یکسر گل شادی خواهد رست. من بر جای تو و سرکار موبد، بر جای خطر تیاقدار خوشه تا خرمن خواهیم گشت. و بیل در دست، و گیوه در پا، و اره بر کمر، و زنبیل بر دوش، بر باغ و دشت و کشت و کار دامن خواهیم کشید.
شش ماه یکسال بیشتر کمتر هر چند خواهی زی بستگان شاهرود و بسطام پی سپر باش، و هر هنگام از کار ساز و سامان و دید و بازدید خویشان ایشان آسوده و آزاد گشتی، خرم و شاد با سر گرد، دلتنگ مزی، و با بخت کاوش و جنگ میاغاز. هفت سال به دلجوئی اسمعیل بار تیمار بردی، چهل روز هم به خرسندی من شتروار خار بخور و باربکش، نپندارم که بد باشد. سزای نیک کرداران جز این هرگز از تو هیچ خواهش نکرده ام، و فزایش یا کاهش نخواسته.اندیشه سنجیده کن و مرا از نافرمانی رنجیده مخواه. فرزندی خطر اگر هنگام دیدار میان تو و فروغ دیدگان خسته جز این باشد، همه کارت تباه خواهد بود، و دیده مهرت بر چهر نخواهم گشود. کدخداوار و برادر کردار گوشت و ناخن باشید، نه سگ و انبان. هر دو در یک نامه گزارش همدستی و هم پشتی خود را در سمنان یا راه با من رسانید، تا چون کارهای دیگر از این کار نیز آسوده باشم. پاس بندگی های امید گاهی آقا را پس از پرستش پاک یزدان، بر هر کاری پیشی دهید، و با دوست و دشمن یک چشم زد از نرم خوئی و گرم گوئی خودداری مکنید. چاه کن ته چاه است، و خداوند راه بر کنار راه، هر که بر رنج بردباری جوید، واز گفتار خام و کردار سرد خودداری، هم از مزد، هم از یزدان به روزی و پیروزی او راست. بنده خاکسار یغما.
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - کاشف غیب
وزید بر تن خوابیدگان نسیم سحر
وز آن شمیم بیفتاد خوابشان از سر
گذشت بر بدن مردگان مسیح نسیم
وز آن نسیم روان یافت بازشان پیکر
زمین مرده دگر زنده شد به فیض نسیم
دلی که زنده نشد از زمین بود کمتر
ز خفتگان به غفلت منم در این وادی
هوس مکان و طمع بالش و غضب بستر
از این مقام مگر اشتیاق یار عزیز
کشاندم به مکانی که پا نهم بر سر
رسید آنکه مه عاشقان به شام فراق
کند چو مهر جهانتاب سر ز شرق بدر
گذشت نوبت اشرار، ایهاالاحباب
رسید دولت اخیار، صاحبان بصر
درید پنجه شیر قضا به نیم نفس
گلو ز روبه شرک و شکم ز استر شر
شکست ساعد گم گشتگان به پنجه عدل
نشست خسرو ایمانیان به تخت ظفر
به قول پیر مغان و به اذن مفتی شهر
گرفت ساقی خورشید رخ به کف ساغر
اگر ز ساقی روحانیان نگیرم می
بدان بود که ندارم ز فیض عقل خبر
گذشت جلوه خفاش در شب دیجور
دمید صبح مبارک طلوع از خاور
فتاد اهرمن خون به قید فوج ملک
چو بر سریر، سلیمان عصر کرد مقر
کفی نخورده که خون گشت نیل بر قبطی
بلی ز موسی هر عصر معجزی است دگر
کشید شب پره شرک سر به وکن عدم
چو آفتاب احد رخ نمود از خاور
حسن محاسن و باقر علوم و کاظم خلق
نبی خصال و علی قدرت و خدا منظر
یگانه مهدی موعود حجة بن حسن
بزرگ مقصد یزدان ز اول و آخر
زهی زبان تو اسرار غیب را کاشف
خهی بیان تو اظهار علم را مصدر
خدا بخوانمت ار، شرک می شود لیکن
ظهور روی تو آمد خدای را مظهر
به مجلس تو مه و مهر شمع بزم افروز
ز مطبخ تو نه افلاک مشت خاکستر
به لوح فکر تو نقش است هستی امکان
که شد خیال تو مر کاینات را مصدر
حذر ز قهر تو باید نه ز آتش دوزخ
که شد ز شعله قهر تو یک شراره سقر
طمع به مهر تو باید نه بر بهشت برین
که از ولای تو عکسی است جنت و کوثر
عرض ز فیض تو آن صاف جوهر است که شد
صفای جوهر صافی بنزد آن چو حجر
به محضر تو قدر چاکری چنانکه قضا
بدرگه تو قضا بنده ای بسان قدر
خرد کجا و گمانت بلی نشاید زد
ابر مطار ملک پر، کلاغ حیلت گر
ذوات را چه به درک صفات بیچونت
عرض چگونه به جوهر شود ثناگستر
ستایش تو تمناست فکر افسر را
که نظم داده بدین گونه طبع عقد درر
اگرچه عمری از این آستان فتادم دور
هزار شکر که دادم خدای عمر دگر
هزار حمد که ز الطاف قادر یکتا
به کام خویش بدین آستان نهادم سر
جدا مباد سر از گرد ساحت کویت
مگر ز دور فلک خاک گرددم پیکر
جهانپناه، خدیوا، ز جور دور زمان
فتادم از تو جدا همچو کور کز رهبر
گهی به راه و گهی قعر چاه افتادم
که کور مسکین بی راهبر بود مضطر
بزرگوار خدایا، به عزّ احمد و آل
به فضل خاص از این عاصی دغا بگذر
همیشه تا بود از قرب و بعد نام و نشان
هماره تا بود از مهر و قهر رسم و اثر
به نار قهر تو بادا، تن عدو سوزان
به نور مهر تو بادا، دل مُحبّ انور