عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۷
گر سنگ ملامت به دلم نستیزد
از هر سر مو چشمهٔ آز انگیزد
ریزد می از آن سیه که بشکست ولی
گر نشکند این شیشه می اش می ریزد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگی ام آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم به صد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
زین گونه که دل به عقل زشتم طلبد
وز بیت حرام در کنشتم طلبد
بیم است که از رشک و ترحم فردا
دوزخ نپزیرد و بهشتم طلبد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۱
گیرم که تو را شوخی آتش باشد
با نقش و نگار عالمت خوش باشد
گر معنی هر نقش نیابی، باشی
آن مرده که در قبر منقش باشد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
گر دل بردم عشوه نمایی چه شود
یابد دلم از عشوه صفایی چه شود
صد کعبه و سومنات آبادان است
معمور شود کلیسیایی چه شود
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۰
خوش آن که شراب همتم مست کند
آوازهٔ امید مرا پست کند
گر دست زنم به کام، در دست دگر
شمشیر دهم که قطع آن دست کند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۱
عرفی نه مرا حاصل کان می باید
محصول زمین و آسمان می باید
آن کو به قناعت مثل آید، او را
گر هیچ نه، گنج شایگان می باید
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۲۲
عرفی لب معنی ام دم از نور زند
آتش به نهاد شجر طور زند
منصور دم از بی ادبی می زد و من
مرغ ادبم نغمهٔ منصور زند
محمود شبستری : کنز الحقایق
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام آن که اول کرد و آخر
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که می‌بینم عیانش
به گفتن در نمی‌گنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت این‌ست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را می‌رسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش می‌دانند بی شک
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حقیقت اسلام فرماید
چه فرق‌ست ای پسر از جسم تا جان
چنان دان فرق از اسلام و ایمان
بدان کاسلام باشد حکم ظاهر
بود ایمان نصیب جان طاهر
تو شرح صدر از اسلام می‌دان
که مکتوب است اندر قلب ایمان
مسلمانی به دنیا سود دارد
بود ز دهر هرکه او بهبود دارد
مسلمانی همین قول زبان‌ست
چو گفتی خون و مالت در امان‌ست
ولی در آخرت ایمان‌ست در کار
برو مومن شو ای مسلم دگر بار
اگر با تو کسی بد کرد بد کرد
تو عفوش کن که او بر جان خود کرد
چو همسایه ز تو ایمن شد ای یار
شدی مسلم همین معنی نگه دار
در اسلام باشد سوی دنیا
در ایمان بود در کوی عقبی
ورای هر دوان راهی‌ است برتر
بکوش آنجای رس زین هر دو بگذر
به علم ار بگذری از اسلام و ایمان
یقین اندر رسی در ملک ایقان
یقین گردد تو را سر خدائی
نجوئی بعد از این او وی جدائی
اگر امروز بشناسی یقینی
یقین می‌دان که فردا هم به بینی
کسی کاینجا نیست از معرفت بار
نه بیند اندر آنجا هیچ دیدار
ز تن بگذر برو در عالم جان
که حالی جان رسد آنجا به جانان
تنت آنجا به کلی فقد گردد
بهشت نسیه حالی نقد گردد
بهشتی نه که می‌جویند هر کس
بهشتی کاندرو حق باشد و بس
بهشت عامیان پر نان و آب‌ست
به صورت آدمی لیکن دواب است
که جان آدمی زنده به علم است
کدامین علم انکش بار حلم است
مسلمانی که این ایمان ندارد
تنی دارد ولیکن جان ندارد
کسی کز چشم دل گشته است اعمی
وی از اموات می‌دان نی ز احیا
حیات عاریت را نیست مقدار
حیات اصلی از مردی به دست آر
مرا زین کشف سرّ این بود مقصود
که بنمایم مقام پاک محمود
محمود شبستری : کنز الحقایق
حکایت
چه نیکو گفت آن پیر سخندان
بدان عامی سرگردان و حیران
که صوفی و امام و شیخ و زاهد
سه ماهه دار و قرآن خوان و عابد
مرقع‌پوش و صاحب تاج و کشکول
میان مردمان گردیده مقبول
خطیب و واعظ و مفتی و قاضی
مدبر بر وقوف حال و ماضی
همه گشتی و شد کارت به سامان
کنون وقت‌ست اگر گردی مسلمان
مسلمانی ورای این مقام است
بگویم با تو رمزی کان کدام است
به کس مپسند آنچت نیست درخور
مسلمانی همین است ای برادر
ولی ایمان ورای این و آن‌ست
که ایمان علم خاص الخاص جان‌ست
چو یشناسی یقین تو این معانی
حقیقت سر ایمان را بدانی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حقیقت
به کلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قول شهادت
برو در پیش کُن یک راه جان را
که قدری نیست اقوال زبان را
به اخلاص و یقین کن کار خود راست
که حق از بندگان خود همین خواست
بگویم تا بدانی چیست اخلاص
که قول و فعل تو حق را بود خاص
شهادت را حقوق‌ست و حدود است
چو بشناسی و بگذاری چه سود است
تو پنداری بدین قول رستی
شود فردا حمارت زانکه مستی
مسلمان نیست از تو جز زبانت
منافق این بود کردم بیانت
نفاق ای بی‌خبر چیزی دگر نیست
زبان گویان و دل را زان خبر نیست
مسلمان گشتة اکنون به یک عضو
به کل شو زانکه نافع نیست یک جزو
اگر دل با زبان یکسان کنی تو
هر آنچت گفت حق فرمان کنی تو
مسلمان حقیقت گشته باشی
ز شرک مشرکان بگذشته باشی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق طهارت
ز دنیا و ز دنیادار شو دور
مباش از بهر دنیا بیش رنجور
که دنیا چون رباط است اندر این راه
بباید رفتنت زین جای ناگاه
ز نیک و بد هر آنچت خلق گویند
تو منت دار زانکت جامه شویند
کسی کت جامهٔ تن پاک شوید
یقین می‌دان که از تو سیم جوید
بدین معنی کسی کت جامهٔ جان
بشوید دار ازو منت فراوان
تن تو جامهٔ جان‌ست ای دوست
ولی وقتی که پاکیزه است نیکوست
غبار جامهٔ تن شوخ و چرک‌ست
ولیکن شوخ جان از کفر و شرک‌ست
لباس تن به آب جوی می‌شوی
طهور جان ز آب علم و دین جوی
ز خشم و کینه و از شهوت و آز
درونت پاک کن آنگه وضو ساز
از یراکر نباشد جان نمازی
اگر چه در نمازی بی‌نمازی
حدث دنیاست زیرا هست مردار
به ترک تا حدث از پیش بردار
چو دنیا را پیمبر خوانده جیفه
مکش جیفه دگر در بند نیفه
به توبه کوش تا یابی انابت
حقیقت این بود غسل جنابت
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق نماز
خشوع مومنان جان نماز است
از آن معنی که با او دوست راز است
اگر از جان و دل با حق به رازی
یقین می‌دان که دایم در نمازی
اگر چه افضل طاعت نماز است
فضیلت بیشتر اندر نیاز است
مصلی را فلاح اندر خشوع‌ست
خشوع دوستان در عین جوع‌ست
ازیرا جوع باشد قوت مردان
شکم چون پر شود می‌دان ز شیطان
ببُر از خلق و با حق گیر پیوند
به کلّی اقتدا کن رکعتی چند
ز اول بفکن این دنیا پس سر
پس آن گاهی بگو الله اکبر
ز خاطر دور کن افعال مَنهی
به قول و فعل گو وجّهت وجهی
چو استادی دوانستی که جای‌ست
به هر سویی که روی آری خدای‌ست
چو میدانی که نیت چیست باری
به نیت کن چو خواهی کرد کاری
قرائت چیست با حق راز گفتن
نیاز خویش با حق باز گفتن
حضور قلب می‌باید در این کار
اگر داری وگرنه رو به دست آر
اگر چه ما نمازی می‌گزاریم
ولی در وی حضور دل نداریم
خداوندا حضوری بخش ما را
اجابت کن به فضلت این دعا را
تو را تا بود تو اندر وجود است
تنت فارق چو شیطان از سجود است
ولی چون بود خود را ترک کردی
برو کن سجده اکنون زانکه مردی
برو نیت نکو کن پس قدم نه
که نیت مومنان را از عمل به
نماز پنج وقتی سهل باشد
توان کردن چون این کس اهل باشد
نماز مومنان این بُد که گفتم
به یک معنی و دیگرها نهفتم
نماز مخلصان برتر از این‌ست
ندانستی‌ش پنداری همین است
نمازی کان به حق دین را ستون‌ست
یقین می‌دان صلوه دائمون‌ست
بسی خفتی کنون برخیز از خواب
جماعت فوت خواهد گشت دریاب
نخست از فاتحه بشناس خود را
بخوان پس قل هو الله احد را
نماز معنوی زان علی بود
که جان او ز نور حق جلی بود
که پیکان برکشیدش مرد از پای
نجنبید از حضور خویش از جای
تو هم گر عابدی بگذار عادت
که این‌ست ای اخی سر عبادت
نمازی کز سر صدق و صفا نیست
اگر در کعبه بگذاری روا نیست
مکن سهو نمازت در ره دین
بخوان یک راه ویل للمصلین
نمازی کان به سهو آری تمامت
جزایش ویل باشد در قیامت
برو جان پد بشنو ز محمود
کز اینش جز نصیحت نیست مقصود
نماز از صدق کن کان‌ست اولی
که تا یابی جزایش قرب مولی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق حج و ارکان آن گوید
هر آن امری که فرمودت به جای آر
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بت‌های پندار
چو ابریشم شو از استرک بی‌زار
فدا کن جان و دل که این‌ست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را این‌ها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حق‌ست
حجر را بوسه ده کان دست حق‌ست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که این‌ست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق جهاد و معنی آن
ز بعد او دگر رکن جهاد است
که صاحب شرع اندر دین نهاد است
جهاد تو دو نوع‌ست از ضرورت
که باید کرد در معنی و صورت
جهاد صورتی با کافران است
که منکر گشت حق را کافر آنست
جهاد معنوی را نیز دریاب
چو دانستی بکن جهدی در این باب
چو اماره است نفست کافر است او
ز جمله کافران کافرترست او
به حکمت دعوتش کن سوی ایمان
مریدش کن اگر گردد مسلمان
که گر از نور ایمان پاک گردد
به معنی برتر از افلاک گردد
وگر دانی که نفست سرکش افتاد
یقین خاکت دهد یک روز بر باد
بکن با کافر نفست جهادی
که بر کافر نباشد اعتمادی
جهاد نفس کافر را چه مقدار
جهاد کافر نفس است دشوار
اگر با کافران چین و ماچین
در افتی به که با این نفس پرکین
به جان بشنو که از پیغمبر است این
که در محراب گفت و در خوارست این
که فارغ چون شدیم از جنگ اصغر
به پیوندیم زین پس جنگ اکبر
چرا محراب را محراب خوانند
که در وی نیز حرب است ار توانند
جهاد اصغرت با کافران دان
جهاد اکبرت با نفس و شیطان
به علم از نفس شیطان را بگیری
کنی در بند و فرمائی اسیری
یقین در پیش تو زاری کند او
درین ره مر تو را یاری کند او
وگر در قتل نفس خود رسیدی
یقین می‌دان که در معنی شهیدی
جهاد نفس خود معلوم کردی
ز من بشنو جهادی کن به مردی
جهاد صورت و معنی چنین است
مکن شک اندین معنی یقین است
به دانش خشم و شهوت زیر پا کن
نه بهر نفس خود بهر خدا کن
به کلی روی خود سوی خدا آر
جهاد صورت و معنی به جا آر
محمود شبستری : کنز الحقایق
در پیدایش نفس و صفت آن
چنین گفتند دانایان اسرار
که چون حق کرد نور خویش اظهار
ز عکس نور او شد عکس عالم
که خوانندش حکیمان روح اعظم
ز روح اعظم و از امر اعلی
پدید آمد به خلقت عقل اولی
حدیث از سید سادات نقل‌ست
که مخلوق نخست از امر عقل‌ست
به امر از عقل کرد او نفس پیدا
چنان کز جنب آدم شخص حوا
از آن پس عرش و کرسی و سموات
که باشد اندر او چندین علامات
ز نور و ظلمت و افلاک و انجم
ز ارکان و موالید و ز مردم
چو صورت بست ازین بس نفس انسان
جدا کردش به نطق از جمع حیوان
ز حق نفس‌ت بدین ترتیب و مقدار
به چندین واسطه آمد پدیدار
ازو بهتر نیامد هیچ موجود
ز موجودات او بوده است مقصود
کسی کو محرم سر خدا نیست
امانت را بدو دادن روا نیست
در این معنی سخن گفتند حالی
ولیکن من نگویم جز مثالی
مثالت گر نکو مفهوم گردد
تو را سرّس از آن معلوم گردد
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حقیقت نفس گوید
مثال این‌ست نیکو فهم آن کن
مدارش سرسری فهمش به جان کن
درخت ار چند دارد شاخ و باری
حقیقت بار او آید به کاری
حقیقت نفس انسانی چنین است
که شاخش آسمان بیخش زمین‌ست
تن از دنیا و جان از آخرت دان
ز دنیا تن بگیر از آخرت جان
توئی تو به بین تا چیست آنست
که تن را قلب و قلبت را چو جانست
به غیر از این چنین گفتن ندانم
وگر ظاهر کنم باشد زیانم
اگر افشا کنم اسرار کفر است
بدین اقرار کن انگار کفر است
بسی گفتی ولی چیزی نگفتم
چو میوه خام بود آن را نهفتم
به وقت خویش موقوفست است کار
چو وقت آید برش یابی به یک بار
هنوز این میوه کو یا خام خام است
وگر مکشوف گردانم حرامست
به رمزی گفتم این معنی به مفهوم
شود آن را که باشد عقل معلوم
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق مراتب نفس
چو می‌خواهی بدانی نفس و شیطان
تو شیطان کفر نفس خویش می‌دان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حکت و موعظت
تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه می‌دار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بی‌خبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشته‌وش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات