عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چون شوقم از اضطراب محظوظ
چون عشق ز پیچ و تاب محظوظ
ناگشته کتان نمی‌توان شد
از صحبت ماهتاب محظوظ
در دیدة ما نگیرد آرام
تا چشم تو شد ز خواب محظوظ
بیرون نروی ز خاطر من
چون گنجی ازین خراب محظوظ
تا نام تو زیب هر کتابست
هستیم ز انتخاب محظوظ
گر حرف محبّتی نباشد
نتوان شدن از کتاب محظوظ
فیّاض ز میرزا سعیدم
چون تشنه جگر ز آب محظوظ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
عالم رود ز طنطنة نور در سماع
دست ار فشاند آن شجر طور در سماع
آید به ذوقِ نالة مستانه‌ام به بزم
تا خون نغمه در رگ طنبور در سماع
تا دم زدم ز زمزمة اتّحاد دوست
دل یافت ذوق نغمة منصور در سماع
تا طرح جلوه در چمن افکند مست من
آمد ز ذوق غنچة مستور در سماع
گر در بهشت بوی تو گیرد سراغ ما
آید به ذوق جلوة ما حور در سماع
با یاد لیلی ار همه بر نوک دشنه است
مجنون پابرهنه کند شور در سماع
فیّاض تا ز لعل تو در باغ نکته گفت
تاکست در ترانه و انگور در سماع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
نه بهر آنکه عالم بر دلم تنگست می‌نالم
ولی بی‌ناله بودن در قفس ننگست می‌نالم
گمان رحم اگر می‌داشتی کی ناله می‌کردم
دلم جمع است می‌دانم دلش سنگست می‌نالم
نه قانونی است در سوزم نه آهنگی است در سازم
دلم با ناله خوش دارد، هر آهنگست می‌نالم
کمان تیر آه نارسا زور دگر دارد
نفس را دستگاه ناله تا تنگست مینالم
در این پَیرانه سر منعم چه حاصل کردن از ناله
مرا تا قامت خم دید چون چنگ است، می‌نالم
مرا با تو اگر وصلست اگر هجرست می‌سوزم
ترا با من اگر صلح است اگر جنگ است می‌نالم
گهی چون بحر در جوشم گهی چون کوه خاموشم
ولی فیّاض مدهوشم به هر رنگست می‌نالم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
آینه‌ام خیال تو تصویر می‌کنم
خود را ز سادگی به تو تعبیر می‌کنم
آیینه را ز دست تو بر سنگ می‌زنم
درد دلی به پیش تو تقریر می‌کنم
در مدرس زمانه ز تنزیل عافیت
خاموشی آیه‌ایست که تفسیر می‌کنم
پشت کمان طعنه ز هر جا شود بلند
پهنای سینه را هدف تیر می‌کنم
در چشم خانه بی سر زلف تو روز هجر
نظّاره را زهر مژه زنجیر می‌کنم
ای آسمان بترس که هر شب به ضبط آه
من استخوان برای تو زهگیر می‌کنم
فیّاض جادویی نفسی بین که هر نفس
ملک پری برای تو تسخیر می‌کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
دیده را از پرتو روی تو تابی می‌دهم
گلشن نظّاره را از شعله آبی می‌دهم
از لب لعلت حدیثی بر زبان می‌آورم
گفتگو را غوطه در موج شرابی می‌دهم
پیچ و تاب عطسه در مغز جهان می‌افکنم
چون ز بزم دل برون بوی کبابی می‌دهم
می‌کنم آغوش مژگانی به سیل گریه باز
موج را در روی دریا اضطرابی می‌دهم
فتنه‌ای از هر طرف بیدار می‌گردد ز خواب
چون به یاد چشم مستش تن به خوابی می‌دهم
رنگ آسایش برون از دامن هستی نرفت
این کتان را شست و شو در ماهتابی می‌دهم
موج معنی هر طرف فیّاض می‌گردد روان
چون عنان گفتگو را پیچ و تابی می‌دهم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ما به زیر آسمان مشتی فروزان گوهریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیده‌ایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سراپا جوهریم
جلوه‌گاه ما ورای چرخ و انجم کرده‌اند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زردرویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطره‌ایم
قبض و بسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
گوهر عقلیم و در دریایِ‌نفس کافریم
شعله از خود می‌کشیم و موج در خود می‌زنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بت‌شکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری می‌پرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما می‌کشد ما هر چه از غم می‌کشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازک‌تر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبله‌ای داریم غیر از کعبة اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندی‌های همّت همچو فیّاض ارنه‌ایم
لیک در کوتاه‌دستی‌ها ازو واپس‌تریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به راه دیر سبکبار و بی‌حرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمی‌شود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
بعد ازین ای دل تلاش مهر هر ناکس مکن
بس ترا آنها که کردی، بیش ازین زین پس مکن
عبرت از من گیر و از پروردگان، دامنم
دشمنی با خود نداری دوستی با کس مکن
اوج عنقا گر نداری در نظر، زحمت مکش
بال بشکن، جلوة پرواز را نارس مکن
در کنار ناقصان کامل نمودن ناقصی است
شعله‌وش خود را گُلِ دامان مشت خس مکن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
در خواب خمار آن چشم دایم ز شراب او
چشم همه شب تا روز بیدار ز خواب او
تیغ تو و ما هر دو از تشنه لبی مردیم
او تشنه به خون ما، ما تشنه به آب او
از ساغر وصل او لب تر نتوان کردن
اندیشه به چرخ افتد از بوی شراب او
در بزم جگرخواری جرأت نتوان کردن
خمیازه نفس دزدد از بوی کباب او
اندیشه نرنجانی از تربیتم فیّاض
ممکن نبود هرگز تعمیر خراب او
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
گر دلت بما باشد ور تو یار ما باشی
هر کجا که بنشینی در کنار ما باشی
رنگ ناپذیرستی به که در تماشایت
ما ز خود رویم و تو یادگار ما باشی
خود به خود نپردازی زان به ما نپردازی
گر به فکر خویش افتی بی‌قرار ما باشی
ما ز خود برون رفتیم تا مگر درون آیی
خود که‌ایم ما تا تو دزد یار ما باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
کسی را شد مسلّم نکته دانی
که دریابد زبان بی‌زبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو می‌بیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه می‌باید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازل‌پرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دل‌ها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمی‌کند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبهه‌ات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور می‌زند
معلوم می‌شود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش می‌رود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبه‌ات که مرتبه‌سنج مراتبست
کس را نداده‌اند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زده‌ات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پاینده‌تر ز قائمة عرش می‌سزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشته‌خوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب می‌کند از مهر مه همی
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۸ - عشق روحانی
ای برادر با تو گویم شرح عشق و عاشقی
تا نپنداری که این کار مزیح است و فسوس
عشق را اهل غرض وسواس گفتند و مرض
کش مداوا کار بقراطست و یا جالینیوس
راست گفتند این مرض باشد ولی عشقی که هست
مایة آمیزش دامادِ شهوت با عروس
گر به نام عشق خواند این مرض را جاهلی
تاج شاهی نیز همنامست با تاج خروس
گر بود در اصلِ خواهش مشتبه هم عیب نیست
گونة خورشید می‌ماند به رنگ سندروس
ور شمارد هم کسی زاقسام عشقش دور نیست
در شمار پهلوانان رستمست و گیو و توس
عشق روحانی‌ست بیرنگی زهر آلایشی
عشقِ شهوت نیست جز سرمایة آغوش و بوس
عشق شهوت‌دان که مجبولی تو در اخفای آن
عشق روحانی زند بر بام گردون طبل و کوس
در حقیقت عشق نبود غیر میل اتّحاد
میل سعدان با سعود و میل نحسان با نحوس
عاقبت عاشق شود در خاصیت معشوق محض
زانکه باشد این سلوک نفس نه لهو و فسوس
اتحاد عقل و معقولست و داند صدق این
هر که دارد در تعقّل مذهب فرفوریوس
هیأت اخلاق معشوقست علم عاشقان
بر مثال علم هیأت صنعت بطلیمیوس
فرض‌ها دارند با خود در قیاسات وصال
فرض‌هایی کش ندارد در اُکّر تامسطیوس
قطره‌ای از جویبار عشق و صد دریای عقل
یک پیاده رستم و سیصد سوار اشکبوس
عشق روحانی اگر خواهی ز قرآن یاد گیر
نیست شرح عشق روحانی در ارشاد و دروس
نه، غلظ گفتم که مطلب از همه عشقست عشق
ورنه کار شرع و دین بازیچه بودی و فسوس
وعدة فردوس و قصر حور دانی بهر چیست؟
تا خدا را دوست دارد مرد در ضرّاء و بؤس
زاهدان بهر خدا ترک هوا کی می‌کنند
گر بدانند اهل جنّت ماکیانند و خروس؟
گرنه ناز و نعمتستی چه خرابه چه بهشت
ورنه عیش و عشرتستی چه هری گیر و چه طوس
خواهش طفلان پدر را نیست جز بهر مویز
مرد دانا خوب می‌فهمد زبان چاپلوس
عشق را از ما سوی غیر از خدا منظور نیست
خواه معشوق تو هندی باش و خواهی روم و روس
عشق اگر نبود ندارد فرقی از تسبیح سبز
گر تراشد سبحة صد دانه کس از آبنوس
عشق انتاج ار نباشد در قیاسات نظر
منطقی را بحث نبود از قضایا و عکوس
نفس نامردست او را در غرض‌ها ره مده
چهرة زن را نمی‌زیبد به جز رنگ عبوس
لذت نفسی و عقلی را زهم فرقی بکن
گرچه بس دور است این را میده‌دان آنرا سبوس
هر که از معشوق جز معشوق دارد در نظر
آن‌ چنان باشد که از ماهی نداند جز فلوس
گرم گردیدن به آتش غیر آتش گشتن است
گر توانی فرق کردن بر تمیز تست بوس
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فیاض ازل که بزم هستی آراست
جام سخن از می معانی پیر است
تا تلخی می مذاق جان را نگزد
از شکّر شکر خویش کردش مزه راست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
ماه رمضان عجب مه روح‌فزاست
آثار لطایف اندرین مه پیداست
رنگ همه چون رنگ نقاهت ز چه روست
گر نه رمضان مزیل امراض خطاست!
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
فیّاض دگر عشق عبارت دادست
توفیق رواج کار و بارت دادست
کفّارة توبه‌ای که کردی به خزان
این توبه شکستن بهارت دادست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
آنرا که به اوصاف تو دید دگرست
از لطف تو هر لحظه نوید دگرست
با طاعت ما روی بهی نیست ولی
ما را به جناب تو امید دگرست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بگذر ز ره و رسم، سعادت اینست
بگذار هوای دل، شهادت اینست
برخیز ز عادت ار سعادت طلبی
در ملّت عشق خرق عادت اینست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
زرگر پسری که حسن ازو می‌نازد
در راه غمش عشق روان می‌بازد
یکرنگی زر از آن کند مهر منیر
در بوتة مهر او مگر بگدازد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
آنانکه رهی به عالم دل دارند
از صحبت جسم پای در گل دارند
بی‌جاده گر افتند به ره عیب مکن
در گمشدگی رهی به منزل دارند