عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر تو این خوردن و این رفتن و این خفتن و خاست
نیک بنگر که، که افگند، وز این کار چه خواست
گر به ناکام تو بود این همه تقدیر، چرا
به همه عمر چنین خواب و خورت کام و هواست؟
چون شدی فتنهٔ ناخواستهٔ خویش؟ بگوی،
راست می‌گوی، که هشیار نگوید جز راست
ور تو خود کردی تقدیر چنین بر تن خویش
صانع خویش تو پس خود و، این قول خطاست
راست آن است که این بند خدای است تورا
اندر این خانه و، این خانه تو را جای چراست
به چرا فتنه شدن کار ستور است، تورا
این همه مهر بر این جای چرا، چون و چراست؟
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است،
ای فزوده ز چرا، چاره نیابی تو ز کاست
زیر گردنده فلک چون طلبی خیره بقا؟
که به نزد حکما، گشتن از آیات فناست
گشتن حال تو و گشتن چرخ و شب و روز
بر درستی، که جهان جای بقا نیست گواست
منزل توست جهان ای سفری جان عزیز
سفرت سوی سرائی است که آن جای بقاست
مخور انده چو از این جای همی برگذری
گرچه ویران بود این منزل، دینت به نواست
پست منشین که تو را روزی از این قافله گاه،
گرچه دیر است، همان آخر بر باید خاست
توشه از طاعت یزدانت همی باید کرد
که در این صعب سفر طاعت او توشهٔ ماست
نیکی الفنج و ز پرهیز و خرد پوش سلاح
که بر این راه یکی منکر و صعب اژدرهاست
بهترین راه گزین کن که دو ره پیش تو است
یک رهت سوی نعیم است و دگر سوی بلاست
از پس آنکه رسول آمده با وعد و وعید
چند گوئی که بدو نیک به تقدیر و قضاست؟
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی؟
که چنین گفتن بی‌معنی کار سفهاست
گر خداوند قضا کرد گنه بر سر تو
پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
بد کنش زی تو خدای است بدین مذهب زشت
گرچه می‌گفت نیاری، کت ازین بین قفاست
اعتقاد تو چنین است، ولیکن به زبان
گوئی او حاکم عدل است و حکیم الحکماست
با خداوند زبانت به خلاف دل توست
با خداوند جهان نیز تو را روی و ریاست
به میان قدر و جبر رود اهل خرد،
راه دانا به میانهٔ دو ره خوف و رجاست
به میان قدر و جبر ره راست بجوی
که سوی اهل خرد جبر و قدر درد و عناست
راست آن است ره دین که پسند خرد است
که خرد اهل زمین را ز خداوند عطاست
عدل بنیاد جهان است، بیندیش که عدل
جز به حکم خرد از جور به حکم که جداست
خرد است آنکه چو مردم سپس او برود
گر گهر روید در زیر پیش خاک سزاست
خرد آن است که مردم ز بها و شرفش
از خداوند جهان اهل خطاب است و ثناست
خرد از هر خللی پشت و ز هر غم فرج است
خرد از بیم امان است و ز هر درد شفاست
خرد اندر ره دنیا سره یار است و سلاح
خرد اندر ره دین نیک دلیل است و عصاست
بی خرد گرچه رها باشد در بند بود
با خرد گرچه بود بسته چنان دان که رهاست
ای خردمند نگه کن به ره چشم خرد
تا ببینی که بر این امت نادان چه وباست
اینت گوید «همه افعال خداوند کند
کار بنده همه خاموشی و تسلیم و رضاست »
وانت گوید «همه نیکی ز خدای است ولیک
بدی ای امت بدبخت همه کار شماست»
وانگه این هر دو مقرند که روزی است بزرگ
هیچ شک نیست که آن روز مکافات و جزاست
چو مرا کار نباشد نبوم اهل جزا
اندر این قول خرد را بنگر راه کجاست
چون بود عدل بر آنک او نکند جرم، عذاب؟
زی من این هیچ روا نیست اگر زی تو رواست
حاکم روزی قضای تو شده مست سدوم!
نه حکیم است که سازندهٔ گردنده سماست؟
اندر این راه خرد را به سزا نیست گذر
بر ره و رسم خرد رو، که ره او پیداست
مر خداوند جهان را بشناس و بگزار
شکر او را که تو را این دو به از ملک سباست
حکمت آموز و، کم آزار و، نکو گو و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازار و بهاست
مردم آن است که دین است و هنر جامهٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست
جهد کن تا به سخن مردم گردی و، بدان
که به جز مرد سخن خلق همه خار و گیاست
همچنان چون تن ما زنده به آب است و هوا
سخن خوب، دل مردم را آب و هواست
سخن خوب ز حجت شنو ار والائی
که سخن‌هاش سوی مردم والا، والاست
گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت با قوت و تازه و برناست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶
هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است
گرچه مردم صورت است آن هم خر است
ای شکم پر نعمت و جانت تهی
چون کنی بیداد؟ کایزد داور است
گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست
چون کنی لعنت همی بر بت‌پرست؟
آزر بت‌گر توی کز خز و بز
تنت چون بت پر ز نقش آزر است
گر درخت از بهر بر باشد عزیز
جان بر است و تن درخت برور است
نیک بنگر تا ببینی کز درخت
جان بروئید و،نماء در برست
تن به جان زنده‌است و جان زنده به علم
دانش اندر کان جانت گوهر است
سوی دانا ای برادر همچنانک
جان تنت را، علم جان را مادر است
علم جان جان توست ای هوشیار
گر بجوئی جان جان را در خور است
چشم دل را باز کن بنگر نکو
زانکه نفتاد آنکه نیکو بنگرست
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیار خوار و بی‌مر است
زیر دست لشکری دشمن شناس
کان به جاه و منزلت زین برتر است
وین خردمند سخن دان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است
کس سه لشکر دید زیر چادری؟
این حدیثی بس شگفت و نادر است
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی رهبر است
اینت گوید «کردگار ما همه
چرخ و خاک و آب و باد و آذر است
نیست چیزی هیچ از این گنبد برون
هرچه هست این است یکسر کایدر است»
وانت گوید «کردگار نیک و بد
ایزد دادار و دیو ابتر است
کار یزدان صلح و نیکوئی و خیر
کار دیوان جنگ و زشتی و شر است»
وانت گوید «بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ و ناژ و عرعر است
صد هزاران خوب رویانند نیز
هر یکی گوئی که ماه انور است»
وانکه او را نیست همت خورد و خواب
این سخن زی او محال و منکر است
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است
این یکی کشتی است کو را بادبان
آتش است و خاک تیره لنگر است
جای رنج و اندوه است این ای پسر
جای آسانی و شادی دیگر است
زین فلک بیرون تو کی دانی که چیست؟
کاین حصاری بس بلند و بی‌در است
قول این و آن درین ناید به کار
قول قول کردگار اکبر است
قول ایزد بشنو و خطش ببین
قول و خط من تو را خود از بر است
همچنان کز قول ما قولش به است
خط او از خط ما نیکوتر است
چشم و گوش خلق بی‌شرح رسول
از خط و از قول او کور و کر است
قول او را نیست جز عالم زبان
خط او را شخص مردم دفتر است
خط او بر دفتر تن‌های ما
چشم و گوش و هوش و عقل و خاطر است
این جهان در جنب فکرت‌های ما
همچو اندر جنب دریا ساغر است
هر که ز ایزد سیم و زر جوید ثواب
بد نشان و بیهش و شوم اختر است
نیست سوی من سر قیصر خطیر
گر ز زر بر سر مرو را افسر است
چون همی قیصر ز زر افسر کند
نیست او قیصر که خر یا استر است
گر همی چیزی بیایدمان خرید
در بهشت، آنجا محال است ار زر است
از نیاز ماست اینجا زر عزیز
ورنه زر با سنگ سوده همبر است
روی دینار از نیاز توست خوب
ور نه زشت و خشک و زرد و لاغر است
گر بهشتی تشنه باشد روز حشر
او بهشتی نیست، بل خود کافر است
ور نباشد تشنه او را سلسبیل
گر چه سرد و خوش بود نادر خور است
آب خوش بی‌تشنگی ناخوش بود
مرد سیراب آب خوش را منکر است
در بهشت ار خانهٔ زرین بود
قیصر اکنون خود به فردوس اندر است
این همه رمز و مثل‌ها را کلید
جمله اندر خانهٔ پیغمبر است
گر به خانه در ز راه در شوید
این مبارک خانه را در حیدر است
هر که بر تنزیل بی‌تاویل رفت
او به چشم راست در دین اعور است
مشک باشد لفظ و معنی بوی او
مشک بی‌بوی ای پسر خاکستر است
مر نهفته دختر تنزیل را
معنی و تاویل حیدر زیور است
مشکل تنزیل بی‌تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است
ای گشایندهٔ در خیبر، قران
بی گشایش‌های خوبت خیبر است
دوستی تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایهٔ سر است
از دل آن را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است
خاطر من زر مدحتهات را
در خراسان بی خیانت زرگر است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
باز جهان تیز پر و خلق شکار است
باز جهان را جز از شکار چه کار است؟
نیست جهان خوار سوی ما، ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است؟
قافله هرگز نخورد و راه نزد باز
باز جهان ره زن است و قافله‌خوار است
صحبت دنیا مرا نشاید ازیراک
صحبت او اصل ننگ و مایهٔ عار است
صحبت دنیا به سوی عاقل و هشیار
صحبت دیوار پر ز نقش و نگار است
کار جهان همچو کار بی‌هش مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است
لاجرم از خلق جز که مست و خسان را
بر در این مست بر، نه جاه و نه بار است
سوی جهان بار مر تو راست ازیراک
معده‌ ات پر خمر و مغز پر ز خمار است
جانت شش ماه پر ز مهر خزان است
شش مه ازان پس پر از نشاط بهار است
تا به عصیر و به سبزه شاد نباشی!
خوردن و رفتن به سبزه کار حمار است
غره چرا گشته‌ای به مکر زمانه
گر نه دماغت پر از فساد و بخار است
دستهٔ گل گر تو را دهد تو چنان دانک
دستهٔ گل نیست آن، که پشتهٔ خار است
میوهٔ او را نه هیچ بوی و نه رنگ است
جامهٔ او را نه هیچ پود و نه تار است
روی امیدت به زیر گرد نمیدی است
گرت گمان است کاین سرای قرار است
روی نیارم سوی جهان که بیارم
کاین به سوی من بتر ز گرسنه مار است
هر که بدانست خوی او ز حکیمان
همره این مار صعب رفت نیار است
رهبری از وی مدار چشم که دیو است
میوهٔ خوش زو طمع مکن که چنار است
بهرهٔ تو زین زمانه روز گذاری است
بس کن ازو این قدر که با تو شمار است
جان عزیز تو بر تو وام خدای است
وام خدای است بر تو، کار تو زار است
جز به همان جان گزارده نشود وام
گرت چه بسیار مال و دست گزار است
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چون دنبه است و آنکه خشک و نزار است
مانده به چنگال گرگ مرگ شکاری
گر چه تو را شیر مرغزار شکار است
گر تو از این گرگ دردمند و فگاری
جز تو بسی نیز دردمند و فگار است
ای شده غره به مال و ملک و جوانی
هیچ بدینها تو را نه جای فخار است
فخر به خوبی و زر و سیم زنان راست
فخر من و تو به علم و رای و وقار است
چونکه به من ننگری ز کبر و سیاست؟
من چه کنم گر تو را ضیاع و عقار است؟
من شرف و فخر آل خویش و تبارم
گر دگری را شرف به آل و تبار است
آنکه بود بر سخن سوار، سوار اوست
آن که نه سوار است کو بر اسپ سوار است
شهره درختی است شعر من که خرد را
نکته و معنی برو شکوفه و بار است
علم عروض از قیاس بسته حصاری است
نفس سخن گوی من کلید حصار است
مرکب شعر و هیون علم و ادب را
طبع سخن سنج من عنان و مهار است
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است
خیل سخن را رهی و بندهٔ من کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است
مشتری اندر نمازگاه مر او را
پیش رو و، جبرئیل غاشیه‌دار است
طلعت «مستنصر از خدای» جهان را
ماه منیر است و، این جهان شب تار است
روح قدس را ز فخر روزی صد راه
گرد درو مجلسش مجال و مدار است
قیصر رومی به قصر مشرف او در
روز مظالم ز بندگان صغار است
خلق شمارند و او هزار ازیراک
هر چه شمار است جمله زیر هزار است
رایت او روز جنگ شهره درختی است
کش ظفر و فتح برگ‌ها و ثمار است
مرکب او را چو روی سوی عدو کرد
نصرت و فتح از خدای عرش نثار است
خون عدو را چو خویش بدو داد
دیگ در قصر او بزرگ طغار است
پیش عدوخوار ذوالفقار خداوند
شخص عدو روز گیر و دار خیار است
تا ننهد سر به خط طاعت او بر
ناصبی شوم را سر از در دار است
ناصبی شوم را به مغز سر اندر
حکمت حجت بخار و دود شخار است
نیست سر پر فساد ناصبی شوم
از در این شعر، بل سزای فسار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸
شاخ شجر دهر غم و مشغله بار است
زیرا که بر این شاخ غم و مشغله بار است
آنک او چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست
با شاخ تو ای دهر و به درگاه تو اندر
ما را به همه عمر نه کار است و نه بار است
چون بار من، ای سفله، فگندی ز خر خویش
اندر خر من چونکه نگوئیت چه بار است؟
کردار تو را هیچ نه اصل است و نه مایه
گفتار تو را هیچ نه پود است و نه تار است
احسان و وفای تو به حدی است بس اندک
لیکن حسد و مگر تو بی‌حد و کنار است
صندوقچهٔ عدل تو مانده است به طرطوس
دستارچهٔ جور تو در پیش کنار است
نشگفت که من زیر تو بی‌خواب و قرارم
هر گه که نه خواب است تو را و نه قرار است
پیچیده به مسکین تن من در به شب و روز
همواره ستمگاره و خونخواره دو ما راست
ای تن به یقین دان که تو را عاقبت کار
چون گرد تو پیچیده دو مار است دماراست
ناچار از اینجات برد آنکه بیاورد
این نیست سرای تو که این راه گذار است
بنگر که به چشمت شکم مادر، پورا،
امروز در این عالم چون ناخوش و خوار است
اینجا بنمانی چو در آنجای نماندی
تقدیر قیاسیت بدینجای به کار است
گر نیست به غم جان تو بر رفتن از آنجا
از رفتن ازین جای چرا دلت فگار است
ای مانده در این راه‌گذر، راحله‌ای ساز
از علم و ز پرهیز که راهت به قفار است
تو خفته و پشتت ز بزه گشته گران بار
با بار گران خفتن از اخلاق حمار است
بی‌هیچ گنه چونکه ببستندت ازین سان
بی‌هیچ گنه بند کشیدن دشوار است
بر هر که گنه کرد یکی بند نهادند
بی هیچ گنه چونکه تو را بند چهار است؟
پربند حصاری است روان تنت روان را
در بند و حصاری تو، ازین کار تو زار است
گر بند و حصار از قبل دشمن باید
چون دشمن تو با تو در این بند و حصار است؟
این کالبد جاهل خوش خوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است
گوی از همه مردان خرد جمله ربودی
گر میش نزار تو بر این گرگ سوار است
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن به مراد و سپس چاکر عار است
دستارت نیاید ز نوار ای پسر ایراک
هرچند پر از نقش نوار است نوار است
جان تو درختی است خرد بار و سخن برگ
وین تیره جسد لیف درشت و خس و خار است
نی‌نی که تو بر اشتر تن شهره سواری
و اندر ره تو جوی و جر و بیشه و غار است
زین اشتر بی‌باک و مهارش به حذر باش
زیرا که شتر مست و برو مار مهار است
باز خردت هست، بدو فضل و ادب گیر
مر باز خرد را ادب و فضل شکار است
پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک
جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است
در سایهٔ دین رو که جهان تافته ریگ است
با شمع خرد باش که عالم شب تار است
بشکن به سر بی‌خردان در به سخن جهل
زیرا که سخن آب خوش و جهل خمار است
بر علم تو حق است گزاریدن حکمت
بگزار حق علم گرت دست گزار است
مر شاخ خرد را سخن حکمت برگ است
دریای سخن را سخن پند بخار است
ای گشته دل تو سیه از گرد جهالت
با این دل چون قار تو را جای وقار است؟
چون قار سیه نیست دل ما و پر از گرد
گرچه دل چون قار تو پر گرد و غبار است
خرما و ترنج و بهی و گوز بسی هست
زین سبز درختان، نه همه بید و چنار است
آن سر که به زیر کله و از بر تخت است
در مرتبه دور است از آن سر که به دار است
اندر خور افسر شود از علم به تعلیم
آن سر که ز بس جهل سزاوار فسار است
بیهوده و دشنام مگردان به زبان بر
کاین هر دو ز تو یار تو را زشت نثار است
دشنام دهی باز دهندت ز پی آنک
دشنام مثل چون درم دیر مدار است
دم بر تو شمرده‌است خداوند ازیراک
فرداش به هر دم زدنی با تو شمار است
یارت ز خرد باید و طاعت به سوی آنک
او را نه عدیل است و نه فرزند و نه یار است
اندر حرم آی، ای پسر، ایراک نمازی
کان را به حرم در کند از مزد هزار است
بشناس حرم را که هم اینجا به در توست
با بادیه و ریگ و مغیلانت چه کار است؟
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیرا سخنش پاک‌تر از زر عیار است
زر چون به عیار آمد کم بیش نگیرد
کم بیش شود زری کان با غش وبار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
گر به دل اندیشه کنی زین رواست
گشتن گردون و درو روز و شب
گاه کم و گاه فزون گاه راست
آب دونده به نشیب از فراز
ابر شتابنده به سوی سماست
مانده همیشه به گل اندر درخت
باز روان جانور از چپ و راست
ور به دل اندیشه ز مردم کنی
مشغله‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست
هر چه خوش است آن خورش جسم توست
هر چه خوشت نیست تو را آن دواست
آهو و نخچیر و گوزن چران
هر چه مر او را ز گیاها چراست
گوشت همی سازند از بهر تو
از خس و خار یله کاندر فلاست
وز خس و از خار به بیگار گاو
روغن و پینو کنی و دوغ و ماست
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست
این همه در یکدگر از کرد ماست
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر
در که و نه مرغ که آن در هواست
آتش در سنگ به بیگار توست
آب به بیگار تو در آسیاست
باد به دریادر ما را مطیع
کار کنی بارکش و بی‌مراست
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق
هر یکی از دیگری اندر عناست
روم، یکی گوید، ملک من است
وان دگری گوید چین مر مراست
این به سر گنج برآورده تخت
وان به یکی کنج درون بی‌نواست
خالد بر بستر خزست و بز
جعفر در آرزوی بوریاست
این یکی آلوده تن و بی‌نماز
وان دگری پاک‌دل و پارساست
این بد چون آمد و آن نیک چون؟
عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟
وانکه بر این گونه نهاد این جهان
زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟
با همه کم بیش که در عالم است
عدل نگوئی که در این جا کجاست؟
مردم اگر نیک و صواب است و خوب
کژدم بد کردن و زشت و خطاست
چیست جواب تو؟ بیاور که این
نیست خطا بل سخنی بی‌ریاست
ترسم کاقرار به عدل خدای
از تو به حق نیست ز بیم قفاست
دیدن و دانستن عدل خدای
کار حکیمان و زه انبیاست
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست
کار کسی کو به هوا مبتلاست
قول و عمل هر دو صفت‌های توست
وز صفت مردم یزدان جداست
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست
تا نبری ظن که خدای است آنک
بر فلک و بر من و تو پادشاست
بل فلک و هر چه درو حاصل است
جمله یکی بندهٔ او را سزاست
عالم جسمی اگر از ملک اوست
مملکتی بی‌مزه و بی‌بقاست
پس نه مقری تو که ملک خدای
هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست
وانکه به فردا شودش ملک کم
چون به همه حال جهان را فناست
پس نشناسی تو مر او را همی
قول تو بر جهل تو ما را گواست
این که تو داری سوی من نیست دین
مایهٔ نادانی و کفر و شقاست
معرفت کارکنان خدای
دین مسلمانی را چون بناست
کارکن است این فلک گرد گرد
کار کنی بی‌هش و بی علم و خواست
کار کن است آنکه جهان ملک اوست
کارکنان را همه او ابتداست
کارکنانند ز هر در ولیک
کار کنی صعبتر اندر گیاست
آنکه تو را خاک ز کردار او
بر تن تو جامه و در تن غذاست
آنکه همی گندم سازد زخاک
آن نه خدای است که روح نماست
این همه ار فعل خدای است پاک
سوی شما، حجت ما بر شماست
پس به طریق تو خدای جهان
بی شک در ماش و جو و لوبیاست
آنگه دانی که چنین اعتقاد
از تو درو زشت و جفا و خطاست
کارکنان را چو بدانی بحق
آنگه بر جان تو جای ثناست
کار کنی نیز توی، کار کن
کار تو را نعمت باقی جزاست
کار درختان خور و بار است و برگ
کار تو تسبیح و نماز و دعاست
بر پی و بر راه دلیلت برو
نیک دلیلا که تو را مصطفاست
غافل منشین که از این کار کرد
تو غرضی، دیگر یکسر هباست
بر ره دین‌رو که سوی عاقلان
علت نادانی رادین شفاست
جان تو بی‌علم خری لاغر است
علم تو را آب و شریعت چراست
جان تو بی‌علم چه باشد؟ سرب
دین کندت زر که دین کیمیاست
زارزوی حسی پرهیز کن
آرزو ایرا که یکی اژدهاست
عز و بقا را به شریعت بخر
کاین دو بهائی و شریعت بهاست
عقل عطای است تو را از خدای
بر تن تو واجب دین زین عطاست
آنکه به دین اندر ناید خر است
گرچه مر او را به ستوری رضاست
راه سوی دینت نماید خرد
از پس دین رو که مبارک عصاست
در ره دین جامهٔ طاعت بپوش
طاعت خوش نعمت و نیکو رداست
مر تن نعمت را طاعت سر است
نامهٔ نیکی را طاعت سحاست
طاعت بی علم نه طاعت بود
طاعت بی علم چو باد صباست
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش
طاعت بر جان و تن تو دوتاست
علم و عمل ورز که مردم به حشر
ز آتش جاوید بدین دو رهاست
بر سخن حجت مگزین سخن
زانکه خرد با سخنش آشناست
گفتهٔ او بر تن حکمت سراست
چشم خرد را سخنش توتیاست
دیبهٔ رومی است سخن‌های او
گر سخن شهره کسائی کساست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
خرد چون به جان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست
مرا گفت کاینجا غریب است جانت
بدو کن عنایت که تنت ایدری است
عنایت نمودن به کار غریب
سر فضل و اصل نکو محضری است
گر آرایش بت ز بتگر بود
تنت را میارای کاین بتگری است
نکوتر نگر تا کجا می‌روی
که گمره شد آنک او نکو ننگریست
اگر دیو را با پری دیده‌ای،
و گر نی، تنت دیو و جانت پری است
پریت ای برادر برهنه چراست
اگر دیوت اندر خز و ششتری است؟
چو تنت از عرض جامه دارد بدان
که مر جانت را جامهٔ جوهری است
به صابون دین شوی مر جانت را
بیاموز کاین بس نکو گازری است
ز دانش یکی جامه کن جانت را
که بی‌دانشی مایهٔ کافری است
سر علمها علم دین است کان
مثل میوهٔ باغ پیغمبری است
به دین از خری دور باش و بدان
که بی‌دینی، ای پور، بی شک خری است
مگر جهل درداست و دانش دواست
که دانا چنین از جهالت بری است
به داروی علمی درون علم دین
ز بس منفعت شکر عسکری است
سخن به ز شکر کزو مرد را
ز درد فرومایگی بهتری است
سخن در ره دین خردمند را
سوی سعد رهبرتر از مشتری است
گلی جز سخن دید هرگز کسی
که بی‌آب و بی نم همیشه طری است؟
بیاموز گفتار و کردار خوب
که‌ت این هر دو بنیاد نیک‌اختری است
مراد خدای از جهان مردم است
دگر هرچه بینی همه بر سری است
نبینی که بر آسمان و زمین
مر او را خداوندی و مهتری است
خداوند تمییز و عقل شریف
خداوند تدبیر و قول آوری است
متاب، ای پسر، سر ز فرمان آنک
ازوت این بزرگی و این سروری است
به طاعت بکن شکر و احسان او
که این داد نزد خرد عمری است
بجز شکر نعمت نگیرد که شکر
عقاب است و نعمت چو کبگ دری است
مکن شکر جز فضل آن را که او
به فردوس شکر تو را مشتری است
جهان جای الفنج ملک بقاست
بقائی و ملکی که نااسپری است
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر تو را میل زی چاکری است
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبری است
جهان را چو نادان نکوهش مکن
که بر تو مر او را حق مادری است
به فعل اندرو بنگر و شکر کن
مر آن را که صنعش بدین مکبری است
چه چیز است از این چرخ گردان برون؟
درین عاقلان را بسی داوری است
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
درو کمتر از حلقهٔ انگشتری است
مر آن راست فردا نعیم اندرو
که امروز بر طاعتش صابری است
نباشد کسی تشنه و گرسنه
درو، کاین سخن در خور ظاهری است
چو تشنه نباشد کس آنجا پس آن
چه جای شراب هنی و مری است؟
حذر کن ز عام و ز گفتار خام
گرت میل زی مذهب حیدری است
تو را جان در این گنبد آبگون
یکی کار کن رفتنی لشکری است
بیلفنج ملک سکندر کنون
که جانت در این سد اسکندری است
سخن‌های حجت به حجت شنو
که قولش نه بیهوده و سرسری است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
از گردش گیتی گله روا نیست
هر چند که نیکیش را بقا نیست
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا
ما را ز جهان جز بقا هوا نیست
چون تو ز جهان یافتی بقا را
چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟
گیتی به مثل مادر است، مادر
از مرد سزاوار ناسزا نیست
جانت اثر است از خدای باقی
ناچیز شدن مر تورا روا نیست
فانی نشود هر چه کان بقا یافت
زیرا که بقا علت فنا نیست
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است
کان را به جز از علم دین دوا نیست
نزدیک خرد گوهر بقا را
از دانش به هیچ کیمیا نیست
الفنج‌گه دانش این سرای است
اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست
زین بند چو گشتی رها ازان پس
مر کوشش والفنج را رجا نیست
گویند قدیم است چرخ و او را
آغاز نبوده‌است و انتها نیست
ای مرد خرد بر فنای عالم
از گشتن او راست‌تر گوا نیست
چون نیست بقا اندرو تو را چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست؟
این گردش هموار چرخ ما را
گوید همی «این خانهٔ شما نیست»
این پیر چو این هست، پس چه گوئی
زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟
این جای فنا همچو آسیایی است
آن دیگر بی‌شک چو آسیا نیست
بپسیچ مر آن معدن بقا را
کاین جای فنا را بسی وفا نیست
داروی بدی و خطاست توبه
آن کیست که او را بد و خطا نیست؟
روزی است مر این خلق را که آن روز
روز حسد و حیلت و دها نیست
آن روز یکی عادل است قاضی
کو را به جز از راستی قضا نیست
نیکی بدهدمان جزای نیکی
بد را سوی او جز بدی جزا نیست
آن روز دو راه است مردمان را
هرچند که‌شان حد و منتها نیست
یک راه همه نعمت است و راحت
یک راه به جز شدت و عنا نیست
من روز قضا مر تو را هم امروز
بنمایم اگر در دلت عما نیست
بنگر که مر آن را خز است بستر
وین را بمثل زیر بوریا نیست
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است
در پای برادرش لالکا نیست
مسعود همه بر حریر غلطد
بر پشت سعید از نمد قبا نیست
آن روز هم اینجا تو را نمودم
هر چند مر آن را برین بنا نیست
مر چشم خرد را، ز علم بهتر،
این پور پدر، هیچ توتیا نیست
گر بر دل تو عقل پادشاه است
مهتر ز تو در خلق پادشا نیست
ایزد بفزایاد عقل و هوشت
زین طیره مشو کاین سخن جفانیست
دنیا بفریبد به مکر و دستان
آن را که به دستش خرد عصا نیست
چون دین و خرد هستمان چه باک است
گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟
شرم از اثر عقل و اصل دین است
دین نیست تو را گر تو را حیا نیست
بفروش جهان را به دین که او را
از دین و ز پرهیز به بها نیست
ای گشته رهی شاه را، سوی من
گردنت هنوز از هوا رها نیست
ای کام دلت دام کرده دین را
هش‌دار که این راه انبیا نیست
نعلین و ردای تو دام دیو است
نزدیک من آن نعل یا ردا نیست
گر نیست به تقدیر جانت خرسند
با هوش و خرد جانت آشنا نیست
ما را به قضا چون کنی تو خرسند
چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟
این آرزو، ای خواجه، اژدهائی است
بدخو که ازین بتر اژدها نیست
ایزد برهانادت از بلاهاش
به زین سوی من مر تو را دعا نیست
من مانده به یمگان درون ازانم
کاندر دل من شبهت و ریا نیست
آهوی محالات و آرزو را
اندر دل من معدن چرا نیست
ای خواجه ریا ضد پارسائی است
آن را که ریا هست پارسا نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست
عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست
حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست
بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست
زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست
زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست
جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست
وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست
بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست
تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست
ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست
وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست
اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست
بی‌دین خر است بی‌شک ورچه به چهره خر نیست
بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست
داند خرد که مردم این صورت بشر نیست
بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست
گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست
برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست
بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست
ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست
از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست
بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست
دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست
چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست
کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست
این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست
زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست
بر جامهٔ‌سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴
ای پسر ار عمر تو یک ساعت است
ایزد را بر تو درو طاعت است
نعمت تخم است وزو شکر بار
وین بر و این تخم نه هر ساعت است
طاعت اگر اصل همه شکرهاست
عمر سر هر شرف و نعمت است
گرت همی عمر نیرزد به شکر
بر تو به دیوانگیم تهمت است
مرد نکو صورت بی‌علم و شکر
سوی حکیمان به حقیقت بت است
مرد مخوان هیچ، بتش خوان، ازانک
چون بت باقامت و بی‌قیمت است
گر تو همی مردم خوانیش ازانک
از قبل سیم و زرش حشمت است
نزد تو پس مردم گشت اسپ میر
زانکه برو نیز ز زر حلیت است
هر که نداند که کدام است مرد
همچو ستوران ز در رحمت است
مرد نهان زیر دل است و زبان
دیگر یکسر گل پر صورت است
سوی خرد جز که سخن نیست مرد
او سخن و کالبدش لعبت است
جز که سخن، یافتن ملک را
هیچ نه مایه است و نیز آلت است
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است
مرد رسول است، ستورند پاک
این که همی گویند این امت است
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است
حجت و برهانش و سؤال و جواب
ضربت و تیغ و سپر و حربت است
حربگه مرد سخن‌دان بسی
صعبتر از معرکه و حملت است
شیر بیابان را با مرد جنگ
هم سری و همبری و شرکت است
چنگ ز شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است
قول تو تیر است و زبانت کمان
گرت بدین حرب به دل رغبت است
هر که به تیر سخنت خسته شد
خستگیش ناخوش و بی‌حیلت است
پیش خردمند در این حربگاه
بی‌خردان را همه تن عورت است
شهره شود مرد به شهره سخن
شهره سخن رهبر زی جنت است
روی متاب از سخن خوب و علم
کاین دو به دو سرای تو را بابت است
پرورش جان به سخن‌های خوب
سوی خردمند مهین حسبت است
کوکب علم آخر سر بر کند
گرچه کنون تیره و در رجعت است
هیچ مشو غره گر اوباش را
چند گهک نعمت یا دولت است
سوی خردمند به صد بدره زر
جاهل بی‌قیمت و بی‌حرمت است
گر به هر انگشت چراغی کند
هیچ مبر ظن که نه در ظلمت است
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است
توبه کند شیر ز شیری هگرز
گرچه شتر کاهل و بی‌حمیت است؟
سرو همی یازد اگرچه چنار
خشک و نگونسار و سقط قامت است؟
نیک و بد عالم را، ای پسر،
همچو شب و روز درو نوبت است
گاه تو خوش طبع و گهی خشمنی
سیرت این چرخ همین سیرت است
آنکه تو را محنت او نعمت است
نعمت تو نیز برو محنت است
براثر روز رود شب چنانک
نعمت او بر اثرش نکبت است
خوگ همه شر و زیان است و نحس
میش همه خیر و بر و برکت است
همچو دو بنده که برین از خدا
بر تو سلام است و بران لعنت است
کی بتواند که شود خوگ میش؟
زانکه شر و نحس درو خلقت است
بر طلب برکت میشی تو را
هم خرد و هم تن و هم طاقت است
نیک نگه کن که بر این جاهلان
دیو لعین را طرب و دعوت است
جای حذر هست ازینها تو را
اکنون کاین خلق بدین عبرت است
آنکه فقیه است از املاک او
پاکتر آن است که از رشوت است
وانکه همی گوید من زاهدم
جهل خود او را بترین ذلت است
گوش و دل خلق همه زین قبل
زی غزل و مسخره و طیبت است
بیت غزل بر طلب فحش و لهو
بی‌هنران را بدل آیت است
عادت خود طاعت و پرهیزدار
تا فلک و خلق بدین عادت است
بیهده گفتار به یک سو فگن
حجت بر تو سخن حجت است
ور تو خود از حجت بی‌حاجتی
نه به تو مر حجت را حاجت است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵
هر که گوید که چرخ بی‌کار است
پیش جانش ز جهل دیوار است
کس ندید، ای پسر، نه نیز شنید
هیچ گردنده‌ای که بی‌کار است
چون نکو ننگری که چرخ به روز
چون چو نیل است و شب چو گلزار است؟
بود و باشد چه چیز و هست چه چیز؟
زین اگر بررسی سزاوار است
اصل بسیار اگر یکی است به عقل
پس چرا خود یکی نه بسیار است؟
وان کزو روشنی پدید آید
روشن و گرد گرد و نوار است
چونکه برهان همی نگوید راست
علم برهان چو خط پرگار است
جنبش ما چرا که مختلف است؟
جنبش چرخ چونکه هموار است؟
اصل جنبش چرا نگوئی چیست؟
چون نجوئی که این چه کاچار است؟
خاک خوار است رستنی، زان است
کایستاده چنین نگونسار است
جانور نیست به آن نگونساری
لاجرم زنده و گیاخوار است
وین که سر سوی آسمان دارد
باز بر هر سه میر و سالار است
مر تو را بر چهارمین درجه
که نشانده‌است و این چه بازار است؟
زیر دستانت چونکه بی‌خرد اند؟
چون تو را عقل و هوش و گفتار است؟
با همه آلتی که حیوان راست
مر تو را با سخن خرد یار است
مر تو را نزد آن که‌ت اینها داد
نه همانا که هیچ کردار است؟
کار کردی و خورد، چون خر خویش
پس تو را هوش و عقل چه بکار است؟
ای پسر، ننگری که عقل و سخن
چون بر این خلق سر به سر بار است؟
عقل بار است بر کسی که به عقل
گربزو جلد و دزد و طرار است
رش و سنگ کم و ترازوی کژ
همه تدبیر مرد غدار است
عقل در دست این نفایه گروه
چون نکو بنگری گرفتار است
گاو خاموش نزد مرد خرد
به از آن ژاژخای صد بار است
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمگار است
از بد گرگ رستن آسان است
وز ستمگاره سخت دشوار است
گرگ مال و ضیاع تو نخورد
گرگ صعب تو میر و بندار است
نزد هر کس به قدر و قیمت اوی
مر خرد را محل و مقدار است
هم بر آن سان که بار بر دو درخت
بر یکی میوه بر یکی خار است
همچنان کز نم هوا به بهار
شوره گلزار و باغ گلزار است
دزد اگر عقل را به دزدی برد
لاجرم چون عقاب بر دار است
تو به پیش خرد ازان خواری
که خرد پیشت، ای پسر، خوار است
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است
نیک و بد زان برو پدید آید
که خرد چون سپید طومار است
از بدان بد شود ز نیکان نیک
داند این مایه هر که هشیار است
عقل نیکی پذیر اگر در تو
بد شود بر تو زین سخن عار است
مخورانش مگر که علم و هنر
هم از اکنون که زار و نا هار است
اندرو پود علم و نیکی باف
کو مرین هر دو پود را تار است
طاعت و علم راه جنت اوست
جهل و عصیانت رهبر نار است
خوی نیکو و داد را بلفنج
کین دو سیرت ز خوی احرار است
خوی نیکو و داد در امت
اثر مصطفای مختار است
بر ره راستان و نیکان رو
که جهان پر خسان و اشرار است
داد کن کز ستم به رنج رسی
در جهان این سخن پدیدار است
جز ز بیداد طبع بر طبعی
نیست تیمار هر که بیمار است
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم‌آزار است
بد کنش بد بجای خویش کند
هم برو فعل زشت او مار است
کار فردا به عدل خواهد بود
گرچه امروز کار باوار است
صاحب الغار خویش دین را دان
که تنت غار و جانت در غار است
بفگن از جان و تن به طاعت و علم
بار عصیان که بر تو انبار است
خیره خروار زیر بار مخسپ
چون گنه بر تنت به خروار است
چند غره شوی به فرداها
گر نه با خویشتنت پیکار است؟
زود دی گشته گیر فردا را
که نه برگشت چرخ مسمار است
خویشتن را به طاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است
پند بپذیر و بفگن از تن بار
گر سوی جانت پند را بار است
به دل پاک برنویس این شعر
که به پاکی چو در شهوار است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶
آن بی تن و جان چیست کو روان است؟
که شنید روانی که بی‌روان است؟
آفاق و جهان زیر اوست و او خود
بیرون ز جهان نی، نه در جهان است
خود هیچ نیاساید و نجنبد
جنبده همه زیر او چران است
پیداست به عقل و زحس پنهان
گرچه نه خداوند کامران است
هرچ او برود هرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است
با طاقت و هوشیم ما و او خود
بی‌طاقت و بی‌هوش و بی‌توان است
چون خط دراز است بی‌فراخا
خطی که درازیش بی‌کران است
همواره بر آن خط هفت نقطه
گردان و پی یکدگر دوان است
با هر کس ازو بهره است بی‌شک
گر کودک یا پیر یا جوان است
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است
او خود نه سپید است و این سپیدی
بر عارضت ای پیر ازو نشان است
بی جان و تن است او ولیک خوردنش
از خلق تنومند پاک جان است
ای خواجه، از این اژدها حذر کن
کاین سخت ستمگارو بدنشان است
نشگفت کزو من زمن شده ستم
زیرا که مر او را لقب زمان است
سرمایهٔ هر نیکیی زمان است
هر چند که بد مهر و بی‌امان است
الفنج کن اکنون که مایه داری
از منت نصیحت به رایگان است
زو هردو جهان را بجوی ازیرا
مر هردو جهان را زمانه کان است
بیرون کن از این کان مر آن جهان را
کاین کار حکیمان و راستان است
این را نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است
آنک این سوی او بی‌بها و خوار است
فردا سوی ایزد گرامی آن است
وین خوار سوی آن کس است کو را
بر منظر دل عقل پاسبان است
جائی است بر این بام لاجوردی
کان جای تو را جاودان مکان است
دانا به سوی آن جهان از اینجا
از نیکی بهتر دری ندانست
نیکیت به کردار نیز بایست
نیکی‌ی تو همه جمله بر زبان است
زیرا که به جای چراغ روشن
اندر دل پر غدر تو دخان است
از دست تو خوش نایدم نواله
زیرا که نواله‌ت پر استخوان است
تو پیش‌رو این رمهٔ بزرگی
جان و دل من زین رمه رمان است
زیرا که چو تو زوبعه نهاز است
اندر رمه و ابلیسشان شبان است
خاصه به خراسان که مر شما را
آنجا زه و زاد است و خان و مان است
یک فوج قوی لاجرم بر آن مرز
از لشکر یاجوج مرزبان است
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است
وز مطرب و رودو نبید آنجا
پیوسته همه روز کاروان است
وز خوب غلامان همه خراسان
چون بتکدهٔ هند و چین ستان است
زی رود و سرودست گوش سلطان
زیرا که طغان خانش میهمان است
مطرب همه افغان کند که: می خور
ای شاه، که این جشن خسروان است
وز دولت خود شاد باش ازیراک
دولت به تو، ای شاه، شادمان است
وان مطرب سلطان بدین سخن‌ها
در شهر نکوحال و بافلان است
وز خواری اسلام و علم، مذن
بی‌نان و چو نال از عمان نوان است
آنجا که چنین کار و بار باشد
چه جای گه علم یا قرآن است؟
مهمان بلیس است خلق و حجت
بیچاره بهٔمگان ازان نهان است
آن را که بر امید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است
سرمازدگان را به‌ماه بهمن
خفسانهٔ خر خز و پرنیان است
کاهی است تباه این جهان ولیکن
که پیش خر و گاو زعفران است
ای برده به‌بازار این جهان عمر
بازار تو یکسر همه زیان است
ما را خرد ایدون همی نماید
کان جای قدیم است و جاودان است
بس سخت متازید ای سواران
گر در کفتان از خرد عنان است
زیرا که بر این راه تاختن‌تان
بس ژرف یکی چاه بی‌فغان است
زین راه به یک سو شوید، هر کو
بر جان و تن خویش مهربان است
این ژرف و قوی چاه را به بینی
گر بر سر تو عقل دیده‌بان است
زان می نرود بر ره تو حجت
کز چاه بر آن راه بی‌گمان است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷
بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست
جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود
گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان
گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او
چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا
به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،
مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم گیا منزلی است
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،
وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع
پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین
چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم
که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است
ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند
نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو
یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است
به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو
هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بی‌نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استاده‌اند
کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران
که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ
که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،
که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه‌ت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار
گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزاده‌ای
ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی
که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک
که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار
ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائی کساست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸
جز جفا با اهل دانش مر فلک را کار نیست
زانکه دانا را سوی نادان بسی مقدار نیست
بد به سوی بد گراید نیک با نیک آرمد
این مر آن را جفت نی و آن مر این را یار نیست
مرد دانا بدرشید و چرخ نادان بد کنش
نزد یکدیگر هگرز این هر دو را بازار نیست
نیک را بد دارد و بد را نکو از بهر آنک
بر ستارهٔ سعدو نحس اندر فلک مسمار نیست
نیست هشیار این فلک، رنجه بدین گشتم ازو
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست
نیک و بد بنیوش و بر سنجش به معیار خرد
کز خرد برتر بدو جهان سوی من معیار نیست
مشک با نادان مبوی و خمر نادانان مخور
کاندر این عالم ز جاهل صعبتر خمار نیست
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست
این جهان راه است و ما راهی و مرکب خوی ماست
رنجه گردد هر که از ما مرکبش رهوار نیست
این جهان را سفله‌دان، بسیار او اندک شمر
گرچه بسیار است دادهٔ سفله آن بسیار نیست
هر چه داد امروز فردا باز خواهد بی‌گمان
گر نخواهی رنج تن با چیز اویت کار نیست
از درخت باردارش باز نشناسی ز دور
چون فراز آئی بدو در زیر برگش بار نیست
آنکه طرار است زر و سیم برد و، این جهان
عمر برد و، پس چنین جای دگر طرار نیست
عمر تو زر است سرخ و مشک او خاک است خشک
زر به نرخ خاک دادن کار زیرک سار نیست
مار خفته‌است این جهان زو بگذر و با او مشو
تا نیازارد تو را این مار چون بیدار نیست
آنچه دانا گوید آن را لفظ و معنی تار و پود
و آنچه نادان گوید آن را هیچ پود و تار نیست
دام داران را بدان و دور باش از دامشان
صید نادانان شدن سوی خرد جز عار نیست
زانکه دین را دام سازد بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد صید را زنهار نیست
گاه گوید زین بباید خورد کاین پاک است و خوش
گاه گوید نی نشاید خورد کاین کشتار نیست
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهی است والله مار نیست
حیلت و مکر است فقه و علم او و، سوی او
نیست دانا هر که او محتال یا مکار نیست
گرش غول شهر گوئی جای این گفتار هست
ورش دیو دهر خوانی جای استغفار نیست
علم خورد و برد و کردن در خور گاو و خر است
سوی دانا این چنین بیهوده‌ها را بار نیست
چون نجوئی که‌ت خدا از بهر چه موجود کرد
گر مرو را با تو شغلی کردنی ناچار نیست؟
آنچه او خود کرده باشد باز چون ویران کند؟
خوب کرده زشت کردن کار معنی‌دار نیست
نیکی از تو چون پذیرد چون نخواهد بد ز تو؟
کز بد و نیک تو او را رنج نی و بار نیست
بیم زخم و دار چون از جملهٔ حیوان تو راست؟
چونکه دیگر جانور را بیم زخم و دار نیست؟
چون کند سی ساله عاصی را عذاب جاودان؟
این چنین حکم و قضای حاکم دادار نیست
گر همی گوید که یک بد را بدی یکی دهم
باز چون گوید که هرگز بد کنش رستار نیست؟
چون نجوئی حکمت اندر گزدمان و مار صعب
وین درختانی که بار و برگشان جز خار نیست؟
گرچه اندک، بی‌گمان حکمت بود صنع حکیم،
لیکن آن بیندش کو را پیش دل دیوار نیست
خشم‌گیری جنگ جوئی چون بمانی از جواب
خشم یک سو نه سخن گستر که شهر آوار نیست
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچ‌کس انباز و یار احمد مختار نیست
همچنان در قهر جباران به تیغ ذوالفقار
هیچ‌کس انباز و یار حیدر کرار نیست
اصل اسلام این دو چیز آمد قران و ذوالفقار
نه مسلمان و نه مشرک را درین پیکار نیست
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیز تیغی جز که تیغ میر حیدر نار نیست
احمد مختار شمس و حیدر کرار نور
آن بی این موجود نی و این بی آن انوار نیست
هر که نور آفتاب دین جدا گشته است ازو
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست
چشم سر بی‌آفتاب آسمان بی‌کار گشت
چشم دل بی‌آفتاب دین چرا بی کار نیست؟
بر سر گنجی که یزدان در دل احمد نهاد
جز علی گنجور نی و جز علی بندار نیست
وانکه یزدان بر زبان او گشاید قفل علم
جز علی المرتضی اندر جهان دیار نیست
بحر لل بی‌خطر با طبع او، از بهر آنک
چون بنان او به قیمت لؤلؤ شهوار نیست
ای خداوند حسام دشمن او بار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهر بار نیست
عروةالوثقی حقیقت عهد فرزندان توست
شیفته است آن کس که او در عهدشان بستار نیست
من رهی را جز زبانی همچو تیغ تیز تو
با عدوی خاندانت هیچ زین افزار نیست
زخم من بر جان خود پیش تو آرد روز حشر
هرگز آن گمره کزو بیدارم او بیدار نیست
سوی یزدان منکر است آنکو به تو معروف نیست
جز به انکار توام معروف را انکار نیست
ناصبی را چشم کور است و تو خورشید منیر
زین قبل مر چشم کورش را به تو دیدار نیست
نیست مردم ناصبی نزدیک من لا بل خر است
طبع او خروار هست ار صورتش خروار نیست
مایهٔ بری تو و ابرار اولاد تواند
بر چون یابد کسی کو شیعت ابرار نیست
دشمنان تو همه بیمار و بنده تن درست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست
من رهی را از جفای دشمن اولاد تو
خوابگاه و جای خور جز غار یا کهسار نیست
هر کسی را هست تیماری ز دنیا و مرا
جز ز بهر طاعت اولاد تو تیمار نیست
من رهی را جز به خشنودی‌ی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید رحمت جبار نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش
ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
داناش گفت «معدن چون و چراست این»
نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان
ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند
پیداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشیده‌های ماست
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه‌گون و دویدند چپ و راست
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»
وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست
فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست
باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو
فانی است از انکه کردهٔ این بی‌خرد رحاست
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی
کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست
چون و چرا نتیجهٔ عقل است بی‌گمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وین در خور ثناست
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوی جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد
پس عقل بهره‌ای ز خدای است قول راست
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان
زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره‌داد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف
آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار
در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را
اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را
وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌است
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی
مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست
از عدل‌های عقل یکی شکر نعمت است
بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است
بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد
تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق
وان خط را میانه و آغاز و انتهاست
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین
چون خط دایره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را
یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین
جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست
پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای
پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز
زیرا که تاختن سپس این جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر
بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردی است آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع
پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را
زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟
بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت
انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست
چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو
باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست
مزگت کلیسیا نشده‌است، ای پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست
این است پند حجت وین است مغز دین
وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
ای خردمند نگه کن که جهان برگذر است
چشم بیناست همانا اگرت گوش کر است
نه همی بینی کاین چرخ کبود از بر ما
بسی از مرغ سبک پرتر و پرنده‌تر است؟
چون نبینی که یکی زاغ و یکی باز سپید
اندر این گنبد گردنده پس یکدگر است؟
چون به مردم شود این عالم آباد خراب
چون ندانی که دل عالم جسم بشر است؟
از که پرسی به جز از دل تو بد و نیک جسد
چون همی دانی کو معدن علم و فکر است؟
از که پرسند جز از مردم نیک و بد دهر
چون بر این قافلگی مردم سالار و سر است؟
ای خردمند اگر مستان آگاه نیند
تو از این جای حذر گیر که جای حذر است
به خرد خویشتن از آتش و اغلال بخر
تو خرد ورز وگر بیشتر از خلق خر است
مرد دانسته به جان علم و خرد را بخرد
گر چه این خر رمه از علم و خرد بی خبر است
به خرد گوهر گردد که جهان چون دریاست
به خرد میوه شود خوش که جهان چون شجر است
نشود غره به بسیاری جهال جهان
که بسی سنگ به دریا در بیش از گهر است
گر همی نادان را حشمت بیند سوی شاه
سوی یزدان دانا محتشم و با خطر است
هر دو برگ و بر بر اصل درختند ولیک
بر سزای بشر و برگ سزای بقر است
جز خردمند مدان عالم را تخم و بری
همه خار و خس دان هر چه به جز تخم و بر است
بید مانند ترنج است ز دیدار به برگ
نیست در برگ سخن بلکه سخن در ثمر است
نبود مردم جز عاقل و، بی‌دانش مرد
نبود مردم، هرچند که مردم صور است
آن بصیر است که حق بصر اندر دل اوست
نه بصیر است کسی کش به سر اندر بصر است
نپرد بر فلک و بر سر دریا نرود
جز که هشیار کسی کز خردش پاو پر است
گر تو از هوش و خرد یافته‌ای پا و پری
پس خبر گوی مر از آنچه برون زین اکر است
گرد این گنبد گردنده چه چیز است محیط
نرم چون باد و یا سخت چو خاک و حجر است
اگر آن سخت بود سوده شود چرخ برو
پس دلیل است که آن چیز ازو نرم‌تر است
پس چو نرم است جسد باشد و آنچ او جسد است
بی نهایت نبود کاین سخنی مشتهر است
پس چه گوئی که از آن نرم جسد برتر چیست؟
نیک بنگر که نه این کار کسی بدنگر است
چرخ را زیر و زبر نیست سوی اهل خرد
آنچ ازو زیر تو آمد دگری را زبر است
ور چنین است چه گوئی که خدا از بر ماست؟
سخنت سوی خردمند محال و هدر است
وانچه او را زبر و زیر بود جسم بود
نتوان گفت که خالق را زیر و زبر است
گشتن حال و سخن گفتن باواز و حروف
زبر و زیر همه جمله به زیر قمر است
نظر تیره در این راه نداند سرخویش
ور چه رهبر به سوی عالم عقلی نظر است
زین سخن مگذر و این کار به خواری مگذار
گر خرد را به دل و جان تو بر، ره گذر است
و گرت رغبت باشد که در آئی زین در
بشنو از من سخنی کاین سخنی مختصر است
سوی آن باید رفتنت که از امر خدای
بر خزینهٔ خرد و علم خداوند در است
آنکه زی دانا دریای خرد خاطر اوست
اوست دریا و دگر یکسره عالم شمر است
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او،
با کریمی‌ی نسبش، تا به قیامت اثر است
گر بترسی همی از آتش دوزخ بگریز
سوی پیمانش، که پیمانش از آتش سپر است
هنر و فضل و خرد در سیر اوست همه
همچو او کیست که فضل و هنر او را سیر است؟
قیمتی گردی اگر فضل و هنر گیری ازو
قیمت مرد ندانی که به فضل و هنر است؟
هر خردمند بداند که بدین حال و صفت
باب علم نبی و باب شبیر و شبر است
وگرت رهبر باید به سوی سیرت او
زی ره و سیرت اویت پسرش راهبر است
روی یزدان جهاندار و خداوند زمان
که ز تایید خدائی به درش بر حشر است
رایت شاهان را صورت شیر است و پلنگ
بر سر رایت او سورت فتح و ظفر است
او به قصر اندر آسوده و از خالق خلق
نصر و تایید سوی حضرت او بر سفر است
ذوالفقار آنکه به دست پدرش بود کنون
به کف اوست ازیرا پسر آن پدر است
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف اوشاید بودن که جهان را جگراست
فخر بر عالم ارواح و بر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است
ای خداوندی که‌ت نیست در آفاق نظیر
رحمت و فضل تو زی حجت تو منتظر است
گر چه کامش ز غم و حسرت خشک است زبانش
به مدیج پدر و جدت و مدح تو تر است
خار و سنگ درهٔ یمگان با طاعت تو
در دماغ و دهن بنده‌ت عود و شکر است
تو خداوند چو خورشید به عالم سمری
همچنین بندهٔ زارت به خراسان سمر است
سوی من نحس زمان هرگز ناظر نبود
تا خداوند زمان را به سوی من نظر است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است
نداد داد مرا چون نداد گربه مرا
تو را از اسپ و خر و گاو و گوسفند رمه است
یکی به تیم سپنجی همی نیابد جای
تو را رواق زنقش و نگار چون ارم است
چو مه گذشت تو شادی ز بهر غلهٔ تیم
ولیکن آنکه تو را غله او دهد به غم است
همه ستاره که نحس است مر رفیق تو را
چرا تو را به سعادت رفیق و خال و عم است
کسی که داد بر این گونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گم است
ببین که بهرهٔ آن پادشا ز نعمت خویش
چو بهرهٔ تو ضعیف از طعام یک شکم است
نه هر چه هست مرو را همه تواند خورد
ز نان خویش تو را بهره زان او چه کم است
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زانش یک فخم است
گرت نداد حشم تو غم حشم نخوری
غم حشم همه بر جان اوست که‌ش حشم است
زبانت داد و دل و گوش و چشم همچو امیر
نشان عدل خدای، ای پسر، در این نعم است
کنی پسند که به چشم و گوش بنشینی
بجای آنکه خداوند ملکت عجم است
به جان خلق برآمد پدید عدل خدای
نه بر تن و درم و مال کان هم صنم است
اگر پسند نیاید تو را، بدان کاین عدل
هزار بار نکوتر ز تخت و ملک جم است
اگر نیافت خطر بی‌خطر مگر به درم
درست شد که خرد برتر و به از درم است
تو پادشاه تن خویشی، ای بهوش و، تو را
تمیز و خاطر و اندیشه و سخن خدم است
تو، ای پسر، ز خرد سوی میر محتشمی
اگرچه میر سوی عام خلق محتشم است
قلم سلاحت و حجت به پیش تو سپر است
خرد تو را سپه است و سخن تو را علم است
سخن رسول دل و جان توست، اگر خوب است
خبر دهد عقلا را که جانت محترم است
بهم شود به زبان برت لفظ با معنی
اگرت جان سخن گوی با خرد بهم است
تفاوت است بسی در سخن کزو به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است
چو هوشیار گزاردش راحت و داروست
چو مارسای بکاردش شدت و الم است
یکی سخن که بود راست، راست چون تیر است
دگر سخن که دروغ است پر ز ثغر و خم است
چو برق روشن و خوب است در سخن معنی
برون ز معنی دیگر بخار و تار و تم است
تمیز و فکرت و عقل است کیمیای سخن
چو کیمیا نبود اصل او ز باد و دم است
زبان و کام سخن را دو آلت‌اند از اصل
چنانکه آلت دستان لحن زیر و بم است
تو را محل خدای است در سخن که همی
به تو وجود پذیرد سخن که در عدم است
ز بهر حاضر اکنون زبانت حاجب توست
ز بهر غایب فردا رسول تو قلم است
دل توزانکه سخن ماند خواهدت شاد است
دل کسی که درم ماند خواهدش دژم است
دژمش کرد درم لاجرم به آخر کار
ستوده نیست کسی کو سزای لاجرم است
دژم مباش ز کمی‌ی درم به دنیا در
اگر به طاعت و علمت به دین درون قدم است
متاز بر دم دنیا که گزدمش بگزدت
ز گزدمش بحذر باش کش گزنده دم است
به دین و دنیا بر خور خدای را بشناس
که سنتش همه عدل است و رحمت و کرم است
به شعر حجت پر گشت دفتر از حکمت
که خاطرش در پند است و معدن حکم است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴
گویند عقابی به در شهری برخاست
وز بهر طمع پر به پرواز بیاراست
ناگه ز یکی گوشه ازین سخت کمانی
تیری ز قضای بد بگشاد برو راست
در بال عقاب آمد آن تیر جگردوز
وز ابر مرو را به سوی خاک فرو خواست
زی تیر نگه کرد پر خویش برو دید
گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵
هر چه دور از خرد همه بند است
این سخن مایهٔ خردمند است
کارها را بکشی کرد خرد
بر ره ناسزا نه خرسند است
دل مپیوند تا نشاید بود
گرت پاداش ایچ پیوند است
وهم جانت مبر به جز توحید
کان دگر کیمیای دلبند است
سخت اندر نگر موحد باش
که سلب را بپا که افگنده است؟
گر خداوندی از نیاز مترس
که رهی مر تو را خداوند است
غمت آسان گذار نیز و بدان
مادرت برگذار فرزند است
ای رفیق اندرون نگر به جهان
تا چو تو چند بود یا چند است
این جهان نیست با تو عمر دراز
مر تو را عمر خود دم و بند است
مکن امید دور آز دراز
گردش چرخ بین که گریند است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶
سفله جهان، ای پسر، چو چشمه شور است
چشمهٔ شور از در نفایه ستور است
خانهٔ تاری است این جهان و بدو در
ره‌گذر دیده نی چو دیدهٔ مور است
فردا جانت به علم زور نماید
چونان کامروز کار تنت به زور است
دانا گر چشم سر ندارد بیناست
نادان گر چشم هشت یابد کور است
آتش با عاقلان برابر آب است
بستان با جاهلان برابر گور است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷
نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بنی
بر رست و بردوید برو بر به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که «تو چند ساله‌ای؟»
گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
بر تر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
او را چنار گفت که «امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»