عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۱ - کشتن فرامرز،گرگان را
دگر روز چون خسرو آسمان
برآمد زگردون سپیده دمان
ز چرخ چهارم چو بنمود چهر
بیاراست گیتی سراسر به مهر
سپهبد بیامد به تن بر زره
زپولاد بسته زره را گره
برآراسته دل به پیکار و جنگ
کمان بر زه و ترکشش پر خدنگ
به زور جهان داور رهنمای
به اسپ سیاه اندر آورد پای
خروشان و جوشان سوی رزم گرگ
دمان زیر او بادپای سترگ
چوآمد یکی برخروشید سخت
زبانگش فرو ریخت برگ درخت
چنین تا به نزدیک گرگان رسید
یکی مرغزاری خوشاینده دید
چو گرگان شنیدند آواز اوی
زبیشه سوی او نهادند روی
چو گرگان که دیوان مازندران
خروشان زمین را به دندان کنان
به نعره دل کوه بشکافتند
زنراژدها سرنه بر تافتند
به سرشان سرونی به مانند عاج
به تن،همچو یلان،همه رنگ ساج
به رزم فرامرز نیو آمدند
خروشان به کردار دیو آمدند
چو نزد سپهبد رسیدند تنگ
جوان بر کمان راند تیر خدنگ
یکی تیر پیکان زهرآبدار
به چرخ اندرون راند گرد سوار
بزد بر برو سینه گرگ نر
دد از زخم تیر اندر آمد به سر
بیفتاد بر جایگه،جان بداد
خروشید جفتش درآمد چوباد
برانگیخت از رزمگه،تیره گرد
یکی بر فرامرز یل حمله کرد
به پای تکاور درافتاد گرگ
سرون بر سرش همچو دار بزرگ
سیه را سرونی بزد بر زهار
شکم بردریدش به یک زخم خوار
به خاک اندرآمد تکاور زدرد
جداشد زپشتش یل شیر مرد
بزد دست و کوپال را برکشید
چو گرگ اندرآمد دلش بردمید
برآورد و زد بر سرش کرد پست
سرویال و گردنش درهم شکست
چو افکند گرگان،یل با شکوه
از آنجا بیامد دمان زی گروه
پیاده سوی چشمه آمد به آب
به رخ،ارغوان و به دل کامیاب
بخورد آب وروی و سرو تن نشست
به اندیشه خوب ورای درست
به پیش جهاندار،زاری نمود
نیایش سزاوار او برفزود
که ای برتر از جایگاه و مکان
تو بودی مرا یار براین ددان
همی گفت از این سان شگفتی که دید
بدین گونه دد در جهان کس ندید
چواز آفرین جهان آفرین
بپرداخت،برگشت از دشت کین
سوی لشکر خود بتازید تفت
گرازان و نخجیر جویان برفت
وزآن سو که بد لشکر نامدار
غمی گشته از پهلوان سوار
همی گفته هرکس که شد دیرگاه
جهان پهلوان مهتر رزمخواه
زآوردگاه بازماند همی
نداند کسی تا چه باشد همی
مبادا که چشم بد روزگار
رساند گزندی به آن نامدار
به چندان نبرده دم رستخیز
که پیش آمدش روزگار ستیز
همه باره فیروز باز آمدی
جهان را به فرش نیاز آمدی
کنون چون که نامد به دشت نبرد
بتازیم واز ره برآریم گرد
شویم وببینیم تا حال چیست
مبادا که برخود بباید گریست
برفتند گردان همه هم زمان
غریوان وپردردو زاری کنان
چو یک میل تازان برفتندپیش
بدیدند آن گردپاکیزه کیش
پیاده به تن برسلاح گران
خوی از تن روان همچوآب روان
خروشان برفتند بالای او
چودیدندبرخاک ره پای او
بزرگان بروآفرین خواندند
سراسر بدوگوهرافشاندند
به گردان چنین گفت پس پهلوان
که شایدکه مردان روشن روان
گرایند زی دشت آوردگاه
کننداندران آن تندگرگان نگاه
که هرگزبدین سان دوگرگ بزرگ
دلیران وپرخاشجوی سترگ
ندیدند و نشینده باشند نیز
که سر شد زمانشان به گاه ستیز
برفتند گردان و دیدند زود
زگرگان برآورده از تیغ،دود
بدان زخم بازوی گرد دلیر
همی آفرین خواند برنا وپیر
بکندند دندان هاشان ز بن
پراز آفرینشان سراسر سخن
به لشگر گه خویش رفتند باز
شده ایمن از رنجو سوز و گداز
به کشور پراکنده شد داستان
میان بزرگان کشورستان
که از گرگ و از اژدها و زشیر
به تیغ جهانجوی گرد دلیر
سراسر تهی گشت روی زمین
بزرگان هر مرز با آفرین
برفتند نزدیک او با نثار
ببردند هر چیز کامد به کار
در آن مرز خرم،شه و پهلون
ابا نامداران و فرخ گوان
ببودند یک چند با نای ونوش
ز رامش همه مست و سرپرخروش
گهی در شکار و نیستان بدند
گهی با حضور و میستان بدند
بدین گونه شش ماه دیگر گذشت
چه در جویبار و چه در کوه و دشت
از آن پس فرامرز روشن روان
ابا شاه ولشکر،چه پیر و جوان
از آنجا سوی شهر بشتافتند
همه کام و امید دریافتند
برآمد زگردون سپیده دمان
ز چرخ چهارم چو بنمود چهر
بیاراست گیتی سراسر به مهر
سپهبد بیامد به تن بر زره
زپولاد بسته زره را گره
برآراسته دل به پیکار و جنگ
کمان بر زه و ترکشش پر خدنگ
به زور جهان داور رهنمای
به اسپ سیاه اندر آورد پای
خروشان و جوشان سوی رزم گرگ
دمان زیر او بادپای سترگ
چوآمد یکی برخروشید سخت
زبانگش فرو ریخت برگ درخت
چنین تا به نزدیک گرگان رسید
یکی مرغزاری خوشاینده دید
چو گرگان شنیدند آواز اوی
زبیشه سوی او نهادند روی
چو گرگان که دیوان مازندران
خروشان زمین را به دندان کنان
به نعره دل کوه بشکافتند
زنراژدها سرنه بر تافتند
به سرشان سرونی به مانند عاج
به تن،همچو یلان،همه رنگ ساج
به رزم فرامرز نیو آمدند
خروشان به کردار دیو آمدند
چو نزد سپهبد رسیدند تنگ
جوان بر کمان راند تیر خدنگ
یکی تیر پیکان زهرآبدار
به چرخ اندرون راند گرد سوار
بزد بر برو سینه گرگ نر
دد از زخم تیر اندر آمد به سر
بیفتاد بر جایگه،جان بداد
خروشید جفتش درآمد چوباد
برانگیخت از رزمگه،تیره گرد
یکی بر فرامرز یل حمله کرد
به پای تکاور درافتاد گرگ
سرون بر سرش همچو دار بزرگ
سیه را سرونی بزد بر زهار
شکم بردریدش به یک زخم خوار
به خاک اندرآمد تکاور زدرد
جداشد زپشتش یل شیر مرد
بزد دست و کوپال را برکشید
چو گرگ اندرآمد دلش بردمید
برآورد و زد بر سرش کرد پست
سرویال و گردنش درهم شکست
چو افکند گرگان،یل با شکوه
از آنجا بیامد دمان زی گروه
پیاده سوی چشمه آمد به آب
به رخ،ارغوان و به دل کامیاب
بخورد آب وروی و سرو تن نشست
به اندیشه خوب ورای درست
به پیش جهاندار،زاری نمود
نیایش سزاوار او برفزود
که ای برتر از جایگاه و مکان
تو بودی مرا یار براین ددان
همی گفت از این سان شگفتی که دید
بدین گونه دد در جهان کس ندید
چواز آفرین جهان آفرین
بپرداخت،برگشت از دشت کین
سوی لشکر خود بتازید تفت
گرازان و نخجیر جویان برفت
وزآن سو که بد لشکر نامدار
غمی گشته از پهلوان سوار
همی گفته هرکس که شد دیرگاه
جهان پهلوان مهتر رزمخواه
زآوردگاه بازماند همی
نداند کسی تا چه باشد همی
مبادا که چشم بد روزگار
رساند گزندی به آن نامدار
به چندان نبرده دم رستخیز
که پیش آمدش روزگار ستیز
همه باره فیروز باز آمدی
جهان را به فرش نیاز آمدی
کنون چون که نامد به دشت نبرد
بتازیم واز ره برآریم گرد
شویم وببینیم تا حال چیست
مبادا که برخود بباید گریست
برفتند گردان همه هم زمان
غریوان وپردردو زاری کنان
چو یک میل تازان برفتندپیش
بدیدند آن گردپاکیزه کیش
پیاده به تن برسلاح گران
خوی از تن روان همچوآب روان
خروشان برفتند بالای او
چودیدندبرخاک ره پای او
بزرگان بروآفرین خواندند
سراسر بدوگوهرافشاندند
به گردان چنین گفت پس پهلوان
که شایدکه مردان روشن روان
گرایند زی دشت آوردگاه
کننداندران آن تندگرگان نگاه
که هرگزبدین سان دوگرگ بزرگ
دلیران وپرخاشجوی سترگ
ندیدند و نشینده باشند نیز
که سر شد زمانشان به گاه ستیز
برفتند گردان و دیدند زود
زگرگان برآورده از تیغ،دود
بدان زخم بازوی گرد دلیر
همی آفرین خواند برنا وپیر
بکندند دندان هاشان ز بن
پراز آفرینشان سراسر سخن
به لشگر گه خویش رفتند باز
شده ایمن از رنجو سوز و گداز
به کشور پراکنده شد داستان
میان بزرگان کشورستان
که از گرگ و از اژدها و زشیر
به تیغ جهانجوی گرد دلیر
سراسر تهی گشت روی زمین
بزرگان هر مرز با آفرین
برفتند نزدیک او با نثار
ببردند هر چیز کامد به کار
در آن مرز خرم،شه و پهلون
ابا نامداران و فرخ گوان
ببودند یک چند با نای ونوش
ز رامش همه مست و سرپرخروش
گهی در شکار و نیستان بدند
گهی با حضور و میستان بدند
بدین گونه شش ماه دیگر گذشت
چه در جویبار و چه در کوه و دشت
از آن پس فرامرز روشن روان
ابا شاه ولشکر،چه پیر و جوان
از آنجا سوی شهر بشتافتند
همه کام و امید دریافتند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۲ - برداشتن فرامرز،گنج گرشاسب را
چو یک هفته بنشست در پیشگاه
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سپهبد چنین گفت با پادشاه
کز آن گنج گرشسب گرد سوار
که دادی به من زان نشان چند بار
کدامست بنمای اکنون به من
سزد گر ببیند این انجمن
برآمد شهنشه زجای نشست
ابا نامداران خسرو پرست
فرامرز یل نیز و ایران سپاه
برفتند از شهر تا جایگاه
زیک نیمه شهر،میلی نمود
بدان سان که دفتر نشانی نمود
زسنگ و زگچ بود میلی دراز
برآورده بالای او بیست یاز
فرامرز انداخت آن را زپای
پدید آمد آنجا یکی تیره جای
طلسمی بدیدند در تیره چاه
درو کرد شیر دلاور نگاه
زفیروزه مردی به اسبی ز زر
به دست اندرون خنجر جان سپر
نشسته برآن اسب زرین چنان
که گفتی به رزم اندر است این زمان
سپهبد فرامرز گرد دلیر
یکی را بفرمود رفتن به زیر
بدان تا ببیند که در ژرف چاه
چه چیز است وآن را چگونست راه
چو مرد اندر آن جایگه پانهاد
بگردید خنجر به کردار باد
به گردش زدش در زمان تیغ تیز
به ناگه برآورد ازو رستخیز
جهان پهلوان در شگفتی بماند
بسی زیر لب نام یزدان بخواند
ز درد جوان شد دلش پر نژند
همه گرد بر گرد چه را بکند
بدید آن همه بند و نیرنگ چاه
شکستند و روشن بدیدند راه
در آن جایگه شد یل پهلوان
تنی چند با او زنام آوران
یکی خوش سرا دید آراسته
زفیروزه و لعل پیراسته
ز زراندرو دید بسیار خم
که در وی شدی مرد با اسب،گم
سرخم همه برگرفته ز زر
به زنجیر پا بسته بر یکدگر
زیاقوت و فیروزه و گوهران
زلعل و زبرجد کران تا کران
بسی دید هر جایگه ریخته
به هر یک به دیگر برآمیخته
یکی لوح یاقوت چون آفتاب
به نیکی و خوبی چویک قطره آب
برو بر نوشته یکی پند خوب
سخن های نیک و برومند خوب
نوشته در آنجا چنان یافت شیر
که ای پرهنر پهلوان دلیر
جهانگیر پور سرافرازمن
پناه کیان و سر انجمن
زما باد بر تو فراوان درود
همیشه تو را نیکویی تارو پود
چو ایدر رسیدی به روشن روان
زفرتو این کشور قیروان
بهشتی بود باز با رنگ وبوی
زتیر توای شیر پرخاشجوی
زدوده شود تیرگی ها ازو
سوی خوبی آرد دگر باره روی
به پارنج خویش این گرانمایه گنج
ستان آنکه بردی فراوان ز رنج
ولی پند من سر به سر یاد گیر
جهان را زکارش همه باد گیر
که هر کس نماند جهان جاودان
مکن تیره بر خویشتن روز بخش
زبهر زمانه مکن دل دژم
به خوبی سرآور مخور هیچ غم
که گر بس بکوشی و گردآوری
رها بایدت کرده هم بگذری
مرا نیز بود ای پسر نای ونوش
دل ومغز دانا وهم چشم و گوش
بزرگی ونام و فزونی و بخت
جهان پهلوانی ابا تاج و تخت
به روی زمین بر نماند هیچ جای
که پیل من آنجای ننهاد پای
به شمشیر و تیر وبه گرز گران
شکستم بسی لشکر بیکران
بسی شیر و پیل و بسی اژدها
سرانشان جدا کرده ام بارها
به خنجر،دل کوه بشکافتم
زگیتی همه کام دل یافتم
هزارم فزون بود از عمر،بهر
گرفتم فراوان بسی مرز و شهر
چو هنگام ضحاک تازی نژاد
چو گاه فریدون با دین وداد
مرا راست بد کار و آسوده روز
ازآن پس که گشتیم گیتی فروز
چو گفتم که آرام خواهم گرفت
به آسودگی،جام خواهم گرفت
شبیخون سگالید ناگاه مرگ
گذر کرد پیکانش برخود و ترگ
زتختم سوی تیره خاک آورید
سرم ناگه اندر مغاک آورید
شما را سپردیم دیگر جهان
زما یاد بادا میان مهان
تویی مر مرا در جهان یادگار
که خشنود بادا زتو کردگار
چو دانستی ای نامور پهلوان
که گیتی نماند همی جاودان
زبهر جهان،رنج برتن منه
دلت را به بدروز هرگز مده
پی درهم وگنج،خود را مسوز
که نبود امید از شبی تا به روز
که ما از نهاده پشیمان شدیم
از این پس که در خاک،پنهان شدیم
به گیتی در آن کوش ای نامدار
که یزدان بود از تو خشنود وار
سپهبد چو برخواند اندرزباب
به چهره روان کرد از چشم آب
برآورد از دل یکی باد سرد
روان کرد از دیدگان آب زرد
فراوان زکار نیا یادکرد
از آن پس سر خم ها بازکرد
ببخشید از آن هر کسی را بسی
ازو شاد و خرم دل هر کسی
درآن مرز یک سال و شش مه بماند
ازآن پس سپاه ودلیران براند
دو منزل شه قیروان و سران
برفتند همراه آن پهلوان
بکردند بدرود با یکدگر
شه نامدار و یل نامور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۳ - رفتن فرامرز به سوی باختر و پراکنده شدن لشکر ایرانیان در کشتی از یکدگر
چوآمد از آن مرز و کشور به در
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد
عنان کرد پیچان سوی باختر
زخشکی از آن پس به دریا رسید
یکی بی کران ژرف دریا بدید
که پیوسته بود او به دریای چین
تو گفتی که غرقست در وی زمین
به یک سال کشتی گذشتی برآن
بفرمود گرد جهان پهلوان
چهل پاره کشتی بپرداختند
بدان ژرف دریا برانداختند
زچین و زما چین برآورد پیش
به آب اندرون مرد پاکیزه کیش
چو شش مه در آن ژرف دریا برفت
ازآن پس که ماه اندرآمد به هفت
برآمد زناگه یکی تندباد
که ملاح از آن سو نبودش به یاد
همه کشتی از هم پراکنده کرد
زدریا و کشتی برآورد گرد
سپاه و سپهبد زهم دور کرد
دل وجان آن جمله رنجورکرد
از آن باد،یکسر پریشان شدند
زدرد جدایی خروشان شدند
سپهبد فرامرز با جفت خویش
ابا پیر ملاح دلگشته ریش
به جایی فتادند همچون بهشت
جزیری پر از مردم و پر زکشت
همه بیشه پر بود از میوه زار
همه کوه و هامون پر از لاله زار
سوی آن جزیره نهادند روی
خروشان از آن درد و از های وهوی
چو کشتی زدریا کنار آورید
بسی مردم آمد در آنجا پدید
سران همچو اسب و به تن،آدمی
دل پهلوان گشت از ایشان غمی
از آن اسب چهران تنی سی وچل
برفتند نزدیک آن شیر دل
ستایش نمودند بر پهلوان
زبانشان ندانست مرد جوان
پر از غم شدش دل زگفتار شان
ندانست و آگه نه از کارشان
نیایش بسی کرد و نالید زار
خروشید در پیش پروردگار
زجان آفرین خواست روز بهی
که پیش آردش خوبی وفرهی
ببخشید یزدان به فیروز و راد
دربسته بر روی او برگشاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۴ - دیدن فرامرز،بازارگان و گفتن او به فرامرز از سیمرغ
ببندد دری کردگار جهان
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
که بگشایدت صد در اندر نهان
زداد هرگز مشو نا امید
دل راست را سوی او ده نوید
که فیروز بخت است وفیروز گر
نماند تو را روز سختی زبر
همانگه پدیدآمد از ناگهان
یکی پر خرد مرد بازارگان
بیامد به پیش سپهدار گرد
به رخ پیش او مر زمین را سترد
نوازید و بنواختش نامدار
بدو گفت ای مرد پاکیزه کار
تو چون اوفتادی بدین جایگاه
کجا یافتی اندرین مرز راه
همه سرگذشتت بگو پیش من
یکی تازه گردان دل ریش من
چنین داد پاسخ بدو مرد باز
که ای شیروش گرد گردن فراز
چنان دان که بازارگانی بدم
یکی مایه ور کاروانی بدم
زبهر فزونی و سود وزیان
برآراستم بر سوی زنگیان
زناگاه باد کج آمد پدید
همه مال مردم بشد ناپدید
بیفتادم از ناگهان بی گزاف
به یک پاره تخته سوی کوه قاف
وزآن جای بر خشک رفتم بسی
برآن راه یارم نبودی کسی
زمینی پر از سختی و رنج وآز
پر از هول وبی آب وراه دراز
به دریای مغرب شدم بی درنگ
رسیدم از آن پس به شهر فرنگ
وزآن جا به کشتی نشستم دگر
به جان،راه جوی و به دل،چاره گر
چو چندی برفتیم بر روی آب
سربختمان اندرآمد به خواب
به راهی برون رفت کشتی که کس
نبود اندر آن راه،فریاد رس
زناگاه،کشتی زباد بلا
بپیچید و شد در دم اژدها
چنین گفت داننده پیر کهن
چواز بند بگشاد پای سخن
که اندر همه کارها شکر گوی
که از بد،بتر هست کاید به روی
چوشد غرق کشتی زباد دمان
به یک تخته ماندم به دل با غمان
بدیدم به دریا درختی بلند
بزرگیش بگذشته از چون و چند
درختی کزآن شاخ گفتی چهان
شدست از بر سایه او نهان
همی بر کشیده سر اندر سپهر
زشاخش خراشیده رخسار مهر
چنین گفت دانادل برهمن
کزآن جا فروزد سهیل یمن
یکی رشته بالای او ده کمند
زابریشم خام کرده به بند
همی داشتم با خودم بی گمان
که روزی به کار آیدم در جهان
چو تخته بیامد به زیر درخت
بینداختم رشته ناگه زبخت
به شاخ اندر انداختم آن کمند
بپیچید و بر شاخ شد سخت بند
زدم اندرو دست بر سان باد
روان بر شدم از بر شاخ شاد
چه خوش گفت داننده پیش بین
که اندر همه کار،یزدان گزین
برآن شاخ بودم نشسته سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآمد جهان گشت روشن ازو
زمین گشت یکباره گلشن ازو
یکی مرغ دیدم چو کوه گران
که از هیبتش خیره گشتی روان
جهانی دراز است پهنای او
سیه گشته گیتی ز پهنای او
برآمد نشست از برآن درخت
به شاخ اندرون کرد چنگال سخت
نگه کردم از نامور پای او
فراخی بر و چنگ و پهنای او
چنان بد که گر سی و چل آدمی
برو بر نشستی نگشتی غمی
من اندیشه کردم بسی اندر آن
که یابم رهایی از آنجا به جان
برفتم نشستمش بر پشت پای
درآمد دمان مرغ پران به جای
به پرواز بر شد سوی تیره ابر
زپرش خروش آمدی چون هژبر
بدان گونه بر شد به چرخ برین
که چون بنگریدم به روی زمین
زمین پیش چشمم یکی مهره بود
زمهره تو گفتی که کمتر نمود
ز پرواز او دیده ام خیره شد
زمین و زمان پیش من تیره شد
زبالا به سوی زمین کرد سر
چو کشتی بیامد سوی رهگذر
بیامد روان تا بدین جایگاه
که می بینی ای گرد لشکر پناه
هنوز از هوا تا به روی زمین
فزون مانده بودی ارش ای گزین
که من خویشتن را بینداختم
جز این چاره ای نیز نشناختم
فتادم به تن خسته بر روی خاک
به خشنود دارنده یزدان پاک
تن مرده را زندگی باز داد
از آن خاک برخاستم همچو باد
ستایش کنان راه را بر ساختم
دل از رنج رفته بپرداختم
رسیدم بدین شهر،بیچاره وار
بدین سان که بینی به بد روزگار
دو سالست شاها فزون تر که من
گرفتار گشتم در این انجمن
چنین زار و بیچاره و سوگوار
پریشان و سر گشته و دل فکار
نه راه و نه یار و نه کس رهنمون
دلم پر زدرد و جگر پر ز خون
مگر پاک یزدان فرمان روا
مرا داد خواهد ز سختی رها
که همچون تو گردی ز کشتی به باد
به ناگه بدین مرز اندر فتاد
بدان تا من از روزگار بلا
به فرو به بخت تو گردم رها
فرامرز یل مانند ازو در شگفت
از آن گفته او شگفتی گرفت
ازآن پس بدو گفت دلشاد وار
همه رنج بگذشته را باد دار
فراوان سپاه من و سرکشان
که هستند هر یک به گیتی نشان
به دریا هم از موج واز باد تیز
زمن گم شدستند چون رستخیز
پذیرفتم از پاک جان آفرین
که گر من به فر جهان آفرین
ببینم رخ پهلوانان خویش
ستوده گوان و جوانان خویش
به بخت فروزنده فرخ شوم
جهانبان مگر یاوری بخشدم
از این ژرف دریا بیابم گذار
به من بازگردد همان روزگار
نگهدارمت همچو یاران خویش
مگر کت رسانم به آرام خویش
چو بشنیدآن مرد بس آفرین
برو خواند و بنهاد سر بر زمین
بدو گفت از آن پس یل پهلوان
که ای مرد دانای روشن روان
برو پیش آن مردمان وگروه
سخن گو کز اندیشه گشتم ستوه
ازیشان سخن بازپرس اندکی
مگر چاره دانند زی مایکی
که ما جستجوی سپه چون کنیم
مگر کز دل اندیشه بیرون کنیم
دوان آمد از پیش آن نامدار
بشد تا بر مردم آن دیار
بپرسید پس مرد بازارگان
از آن اسب چهران بی مایگان
بیان کرد رازی که بود از نهفت
همه کارلشکر بدان ها بگفت
چنین پاسخ آورده شد زان گروه
کز ایدر به ده روز یک برزکوه
به پیش آیدت کز بلندی ندید
بدان گونه کوهی نه کس هم شنید
برو بر یکی مرغ با رای وکام
جهان دیده،سیمرغ گوید به نام
چنین کارها زوبرآید مگر
که او نیست گمراه را راهبر
شما را بر مرغ باید شدن
چنین داستان ها بر او زدن
که او سخت دانا و زیرک دلست
همه دانشی نزد او حاصل است
چو بشنید ازیشان هم اندر زمان
بیامد بر پهلوان جهان
سخن های ایشان بدو بازگفت
زکوه و ز سیمرغ و راز نهفت
سپهبد پراندیشه شد زین سخن
به یاد آمدش داستان کهن
که گرد جهان پهلوان زال زر
ز سیمرغ بستد هم او چند پر
که روزی که از روزگار دژم
به پیش آیدش سختی و درد وغم
به هنگام کوشش که با روزگار
همی گنج و لشکر نیاید به کار
یکی لخت از آن مو به آتش زند
مگر کز زمانه خلاصی دهد
از آن پر سیمرغ،مر زال زر
دو پر داده بودی بدان نامور
که روزی که کاری بود سخت تر
به عود اندر آتش نه ودرنگر
نگه کن که آن مرغ گیتی فروز
بیاید برت با دل مهرسوز
برآرد همی هرچه باشدت کام
کند توسن چرخ،نزد تو رام
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۵ - نهادن فرامرز،پر سیمرغ را برآتش
بیاورد پس مهتر تیز ویر
از آن پر و لختی به پیکان تیر
برافروخت با عود آن را بسوخت
زناگاه روی هوا برفروخت
چو دید از هوا آتش و تیره دود
بیامد به نزد فرامرز زود
نشست از بر خاک و پوزش گرفت
فرامرز و مانده اندر شگفت
چو دیدش دژم روی و دل مستمند
بپرسید از او کای یل هوشمند
چه آمد به رویت زگیتی ستم
چه بودت کزین گونه گشتی دژم
چه کار است اکنون به من بازگو
که از غم،تو را شادی آرم به رو
که من مهربانم به زال دلیر
همان رستم پیلتن نره شیر
دگر هرکه از تخم ایشان بود
به نزدیک من همچو خویشان بود
فرامرز بر وی نیایش گرفت
فراوان مر او را ستایش گرفت
همه کار لشکر بدو کرد یاد
هم از موج دریا واز تندباد
که از من پراکنده شد لشکرم
ازاین درد شاید که اندوه خورم
بدو گفت سیمرغ از این باک نیست
کشد زهر،جایی که تریاک نیست
مدار از چنین کارها دل به رنج
روان شو به سوی جزیره مرنج
که کام تو آنجا برآرم همه
سپه را به نزد تو آرم همه
میندیش ای پهلوان سپاه
که یک تن نگشته از ایشان تباه
چو گفتار سیمرغ زان سان شنید
دلش چون کبوتر به بر برتپید
شناکرد با مرغ روشن روان
وزآنجا سپهبد یل پهلوان
به آب اندر افکند کشتی ورفت
به سوی جزیره خرامید تفت
همی رفت با مرد بازارگان
زبالای او مرغ فرخ،روان
چوآمد به سوی جزیره به رنج
ازو دور شد درد واندوه و رنج
برآمد زآب و سوی بیشه رفت
برآن مرز فرخنده پویید تفت
یکی جای خرم تر از نوبهار
پر از لاله وگل،لب جویبار
درو کاخ و ایوان شاهنشهی
بیاراست با خوبی وفرهی
یکی خوب کاخ از در پهلوان
برافراخته همچو خرم جنان
که آن کاخ و ایوان دستان بدی
همه جای مهتر پرستان بدی
به هنگام مردی که دستان سام
بدش نزد سیمرغ،آرام وکام
درآن کاخ بد زال را پرورش
همه هر چه بایست بودی برش
کجا مرغ فرخ بدش اوستاد
یکی خسروی بود با کام وداد
از آن کاخ،هرکو سخن راندی
همی کاخ زال زرش خواندی
درآن کاخ شد گرد خورشید فر
ابا ماه رخ دلبر سیم بر
بخفت و بخورد و برآسود شاد
تو گفتی نبد در دلش رنج یاد
از آن پش بشد مرغ فرمان روا
همی گشت پوینده اندر هوا
به هر بیشه و کوه و دریا رسید
پراکنده لشکر به هر سو بدید
گروهی به هر گوشه افتاده خوار
همه تن پر از درد و دل سوگوار
پریشان و سرگشته و خسته دل
غریوان و از درد وغم،تیره دل
بیامد بر پهلوان باز گفت
که لشکرت با درد و رنجست جفت
اگر چه نزارند و فریاد خواه
از ایشان نگشتست یک تن تباه
فرامرز گفت ای خداوند فر
یکی چاره ای کن که تا درنگر
از ایدر بدان نامداران رسیم
بدان پرخرد نیک یاران رسیم
بدو گفت سیمرغ،من کام تو
بجویم دهم دل به آرام تو
همانگه بیاورد سه پاره سنگ
چو خورشید تابنده از رنگ رنگ
بدو داد و گفت ای گو رزمزن
تواین را همی دار با خویشتن
چوباشی به دریا به کار آیدت
همان روز سختی به یار آیدت
کنون بشنو از خاصیت هایشان
که هرجا ببینی به گیتی نشان
یکی آنکه چون باد،تندی کند
سپهر روان با تو تندی کند
مر این مهره را بر سر نیزه کن
مگو با کس از هیچ گونه سخن
که اندر زمان گردد آسوده باد
از آن پس زتندی نیایدش یاد
دگر آنکه چون باد ناید پدید
چو بی باد،دریا نشاید برید
به آب اندر انداز و آنگه ببین
خروشید بادی ز روی زمین
برآید که کشتی بگردد روان
بدان سان که حیران شود پهلوان
فرامرز از آن گشت خندان و شاد
بشد رنج بگذشته او را به یاد
دگر مهره بد به رنگ بلور
که از دیدنش در دل افتاد شور
زصد رنگ با هم برآمیخته
درو پیکر ماهی انگیخته
بداد و بگفتش که این را بدار
که این مهره ات بهتر آید به کار
به بحر و به خشکی به هر جا شدن
بدین مر تو را فال باید زدن
به جایی که آنجا ندانی تو راه
به ناچار باید شد آن جایگاه
به آب اندرافکن شگفتی نگر
که آن سوی پیچاند از بادسر
به کام تو آن راه بنمایدت
زدل زنگ اندیشه بزدایدت
برافروخت رخسار آن ارجمند
تو گفتی برآمد به چرخ بلند
فراوان ثنا گفت سیمرغ را
که باشی همیشه به نیک اخترا
تویی پروراننده زال زر
تویی افسر ما همه سر به سر
تویی رهنمای پراکندگان
تویی بهتر از جمله دانندگان
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی بنده ام کهتر کردگار
مرا با شما حق بود دیرباز
ابا زال و رستم گو سرفراز
به هر کار باید که از نیک وبد
مرا آگهی بخشی از کار خود
که من هر زمان آیم اندر برت
بدان سان که باشد یکی چاکرت
بسازم تو را کار،اگر جنگ و کین
به فرمان یزدان جان آفرین
یکی پر کشید از بر خویشتن
بدادش بدان سرور انجمن
بدو گفت این یادگار منست
همه پیش تو یادگار منست
هر آنگه که خواهی که آیم برت
برآتش نه از عود با مجمرت
ثنا خواند بر وی یل نامدار
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببوسید روی وبر روشنش
زره را بپوشید با جوشنش
به کشتی نشست و روان شد در آب
زبهر سپه جان ودل در شتاب
مرآن مهره را برد با خویشتن
همی آزمون کرد در انجمن
به هر جایگاهی که رای آمدی
به کردار مهره به جای آمدی
به یک ماه در گرد دریا بگشت
به هر بیشه و کوه اندر گذشت
به چندین زمان زان سپاه بزرگ
زدریای پر موج و باد سترگ
نبد یک تن آزرده از هیچ روی
نبد رنج ودردی از آن نامجوی
همه لشکر خویشتن دید شاد
به دل خرمی پهلو پاک نزاد
از آن پر و لختی به پیکان تیر
برافروخت با عود آن را بسوخت
زناگاه روی هوا برفروخت
چو دید از هوا آتش و تیره دود
بیامد به نزد فرامرز زود
نشست از بر خاک و پوزش گرفت
فرامرز و مانده اندر شگفت
چو دیدش دژم روی و دل مستمند
بپرسید از او کای یل هوشمند
چه آمد به رویت زگیتی ستم
چه بودت کزین گونه گشتی دژم
چه کار است اکنون به من بازگو
که از غم،تو را شادی آرم به رو
که من مهربانم به زال دلیر
همان رستم پیلتن نره شیر
دگر هرکه از تخم ایشان بود
به نزدیک من همچو خویشان بود
فرامرز بر وی نیایش گرفت
فراوان مر او را ستایش گرفت
همه کار لشکر بدو کرد یاد
هم از موج دریا واز تندباد
که از من پراکنده شد لشکرم
ازاین درد شاید که اندوه خورم
بدو گفت سیمرغ از این باک نیست
کشد زهر،جایی که تریاک نیست
مدار از چنین کارها دل به رنج
روان شو به سوی جزیره مرنج
که کام تو آنجا برآرم همه
سپه را به نزد تو آرم همه
میندیش ای پهلوان سپاه
که یک تن نگشته از ایشان تباه
چو گفتار سیمرغ زان سان شنید
دلش چون کبوتر به بر برتپید
شناکرد با مرغ روشن روان
وزآنجا سپهبد یل پهلوان
به آب اندر افکند کشتی ورفت
به سوی جزیره خرامید تفت
همی رفت با مرد بازارگان
زبالای او مرغ فرخ،روان
چوآمد به سوی جزیره به رنج
ازو دور شد درد واندوه و رنج
برآمد زآب و سوی بیشه رفت
برآن مرز فرخنده پویید تفت
یکی جای خرم تر از نوبهار
پر از لاله وگل،لب جویبار
درو کاخ و ایوان شاهنشهی
بیاراست با خوبی وفرهی
یکی خوب کاخ از در پهلوان
برافراخته همچو خرم جنان
که آن کاخ و ایوان دستان بدی
همه جای مهتر پرستان بدی
به هنگام مردی که دستان سام
بدش نزد سیمرغ،آرام وکام
درآن کاخ بد زال را پرورش
همه هر چه بایست بودی برش
کجا مرغ فرخ بدش اوستاد
یکی خسروی بود با کام وداد
از آن کاخ،هرکو سخن راندی
همی کاخ زال زرش خواندی
درآن کاخ شد گرد خورشید فر
ابا ماه رخ دلبر سیم بر
بخفت و بخورد و برآسود شاد
تو گفتی نبد در دلش رنج یاد
از آن پش بشد مرغ فرمان روا
همی گشت پوینده اندر هوا
به هر بیشه و کوه و دریا رسید
پراکنده لشکر به هر سو بدید
گروهی به هر گوشه افتاده خوار
همه تن پر از درد و دل سوگوار
پریشان و سرگشته و خسته دل
غریوان و از درد وغم،تیره دل
بیامد بر پهلوان باز گفت
که لشکرت با درد و رنجست جفت
اگر چه نزارند و فریاد خواه
از ایشان نگشتست یک تن تباه
فرامرز گفت ای خداوند فر
یکی چاره ای کن که تا درنگر
از ایدر بدان نامداران رسیم
بدان پرخرد نیک یاران رسیم
بدو گفت سیمرغ،من کام تو
بجویم دهم دل به آرام تو
همانگه بیاورد سه پاره سنگ
چو خورشید تابنده از رنگ رنگ
بدو داد و گفت ای گو رزمزن
تواین را همی دار با خویشتن
چوباشی به دریا به کار آیدت
همان روز سختی به یار آیدت
کنون بشنو از خاصیت هایشان
که هرجا ببینی به گیتی نشان
یکی آنکه چون باد،تندی کند
سپهر روان با تو تندی کند
مر این مهره را بر سر نیزه کن
مگو با کس از هیچ گونه سخن
که اندر زمان گردد آسوده باد
از آن پس زتندی نیایدش یاد
دگر آنکه چون باد ناید پدید
چو بی باد،دریا نشاید برید
به آب اندر انداز و آنگه ببین
خروشید بادی ز روی زمین
برآید که کشتی بگردد روان
بدان سان که حیران شود پهلوان
فرامرز از آن گشت خندان و شاد
بشد رنج بگذشته او را به یاد
دگر مهره بد به رنگ بلور
که از دیدنش در دل افتاد شور
زصد رنگ با هم برآمیخته
درو پیکر ماهی انگیخته
بداد و بگفتش که این را بدار
که این مهره ات بهتر آید به کار
به بحر و به خشکی به هر جا شدن
بدین مر تو را فال باید زدن
به جایی که آنجا ندانی تو راه
به ناچار باید شد آن جایگاه
به آب اندرافکن شگفتی نگر
که آن سوی پیچاند از بادسر
به کام تو آن راه بنمایدت
زدل زنگ اندیشه بزدایدت
برافروخت رخسار آن ارجمند
تو گفتی برآمد به چرخ بلند
فراوان ثنا گفت سیمرغ را
که باشی همیشه به نیک اخترا
تویی پروراننده زال زر
تویی افسر ما همه سر به سر
تویی رهنمای پراکندگان
تویی بهتر از جمله دانندگان
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی بنده ام کهتر کردگار
مرا با شما حق بود دیرباز
ابا زال و رستم گو سرفراز
به هر کار باید که از نیک وبد
مرا آگهی بخشی از کار خود
که من هر زمان آیم اندر برت
بدان سان که باشد یکی چاکرت
بسازم تو را کار،اگر جنگ و کین
به فرمان یزدان جان آفرین
یکی پر کشید از بر خویشتن
بدادش بدان سرور انجمن
بدو گفت این یادگار منست
همه پیش تو یادگار منست
هر آنگه که خواهی که آیم برت
برآتش نه از عود با مجمرت
ثنا خواند بر وی یل نامدار
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببوسید روی وبر روشنش
زره را بپوشید با جوشنش
به کشتی نشست و روان شد در آب
زبهر سپه جان ودل در شتاب
مرآن مهره را برد با خویشتن
همی آزمون کرد در انجمن
به هر جایگاهی که رای آمدی
به کردار مهره به جای آمدی
به یک ماه در گرد دریا بگشت
به هر بیشه و کوه اندر گذشت
به چندین زمان زان سپاه بزرگ
زدریای پر موج و باد سترگ
نبد یک تن آزرده از هیچ روی
نبد رنج ودردی از آن نامجوی
همه لشکر خویشتن دید شاد
به دل خرمی پهلو پاک نزاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۶ - رفتن فرامرز به باختر زمین
سپه را همه گرد کردو برفت
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
ره باختر را بسیچید تفت
همی رفت شش ماه بر روی آب
از اندوه رفتن دلش پر شتاب
به ناگه رسیدند نزد زمین
جزیری درو مردم پاک دین
همه پاک دین وهمه پاک رای
پرستنده دادگر یک خدای
چواز پهلوان آگهی یافتند
پذیره از آن مرز بشتافتند
ببردند پیشش بسی خوردنی
همان هرچه بایستنی کردنی
نوازید بسیارشان پهلوان
بیاسود از آنجا به روشن روان
دگر روز چون خسرو اختران
به گردون برآورد رخشان سنان
وزآن جایگه چون نگه کرد شیر
ابا نامور مهتران دلیر
به نزدیک آنجا یکی کوه دید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
درآن کو گیا رسته چون آدمین
دو پا در هوا و سراندر زمین
بدین گونه ماننده جانور
بسان گیا رسته بالای سر
چومرغان و چون گاو و چون گوسفند
همه رسته بد پیش کوه بلند
فروان ببردند بهر خورش
بدان سان که تن را بدی پرورش
تناور شدی هرکه خوردی از آن
به دل شاد گشتی به تن،ارغوان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۷ - دیدن فرامرز،دخمه هوشنگ شاه
درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۸ - رسیدن فرامرز به ملک باختر
به دو مه بیامد سوی باختر
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
بدید آن بر و بوم با زیب و فر
یکی خسروی بد در آن مرز،شاه
که هم با گهر بود وبا دستگاه
یکی لشکری داشت از صدبرون
همه جنگجوی وهمه با فسون
چو با مرز او پهلوان تنگ شد
دلش را دگر بهر سرجنگ شد
یکی شهر خوش پیشش آمدبه تنگ
درآن تنگ هنگ آمدش جای جنگ
یکایک چو بشنید کامدسپاه
زبیگانه لشکر، برآشفت شاه
همان شاه را بود فرغان به نام
سبکسار و تند و بد و خویش کام
سپاهی که بودش همه برنشاند
بزد کوس واز شهر،بیرون براند
گوان دلاور چو شیر وپلنگ
همه نامدار وهمه تیز چنگ
در آهن نهان چون که بیستون
همه چنگ شسته سراسر به خون
ز گرد سواران که بر شد به ابر
زمین،تیره شد همچو کام هژبر
جهان،تارشد آسمان خیره گشت
رخ ماه و خورشید هم تیره گشت
زآواز اسبان و بانگ یلان
فلک پرخروش وزمین پر فغان
سه فرسنگ از این گونه لشکر براند
همی گرد کین بر فلک بر فشاند
به منزل رسید و فرود آمدند
به نزدیکی دجله رود آمدند
سپهبد فرامرز لشکر شکن
ابا لشکر گشن دشمن فکن
همی راند چون نزد ایشان رسید
سپه را برابر فرود آورید
شب آمد جهان شد چو کام نهنگ
هوا را زمشک سیه داد رنگ
طلایه زهر دو سپه شد برون
گوان را به تن در بجوشید خون
نگهبان ایران،کیانوش بود
که در جنگ او شیر،بی توش بود
همی گشت با نامداران هزار
یلان سرافراز خنجرگذار
طلایه ز دشمن درآن تیره شب
بدی سه هزار از دلیران حسب
به هم باز خوردند گردن کشان
شب تار و بی آگهی ناگهان
برآمد ده و دار وهم گیر وبند
غریوان سپاه وخروشان سمند
همه گرز و زوبین و خنجر زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
میان سپه بود فرسنگ چار
دو لشکر نه آگاه از کار زار
برآن گونه بر هم زدند آن سپاه
شد از گرد آن دشت،لشکر،سیاه
یکی ابر بسته شد از تیره ابر
ببارید از او گرز برخود وگبر
درآن نیمه شب،تیغ افشان شدند
چوبرق از دل ابر رخشان شدند
همه شب به جنگ اندرون با سپاه
بسی گذشت از نامداران تباه
بدین گونه تا خور برآورد سر
برآمد به بالا چو زرین سپر
نیاسود یک تن در آن دارو گیر
که نوک سنان بود باران تیر
زفرغانیان اندرون کارزار
تبه گشته بودند بیش از هزار
دلاورکیانوش گردن فراز
به زیر اندرش باره تندتاز
یکی نیزه در دست چون اژدها
شده گرد اسبش به روی از هوا
به حمله برآمد به کردار کوه
شد آن لشکر از حمله او ستوه
بیفکند از ایشان بسی نامدار
سراسیمه شد دشمن از کارزار
همانا که ماندند مردی دویست
هزیمت غنیمت شمرد آنکه زیست
همه ساز و آلت فرو ریختند
از آن تند لشکر چو بگریختند
برفتند بی کام و بی نام وهوش
نه در مرد،تاب ونه دراسب،توش
به فرغان چنین گفت هریک به درد
که شد هور بر چشم ما لاجورد
ازآن نامور پهلوان دلیر
که آمد بر این مرز چون نره شیر
نگه کرد باید به رای بلند
به اندیشه خوب و پیغام و پند
پذیرفتن ازوی بسی باج و ساو
که از جنگ او ما نداریم تاو
به گفتار شیرین مگر بگذرد
دم اژدها خیره کس نشمرد
مراین رزم کامروز ما دیده ایم
نه رزمیست کان را پسندیده ایم
یکی پهلوان بود با یک هزار
از آن لشکر گشن و مردان کار
بکردیم کوشش چو ما سه هزار
مر ایشان چو شیران و ما چون شکار
بکردند ما را بدین سان تباه
برفتند زی پهلون سپاه
سپهدار ایشان نبود آگهی
بکردند کشور ز مان را تهی
هنوز از بدی تا چه پیدا شود
چو سالارشان رزم جویا شود
به خوبی،بلا دور گردان زخود
که خوبی بسی به زکردار بد
ز رزم ارچه اندیشه نیکوییست
نه هر کس زگردون دل افروزییست
مبادا شکستی بدین پیشگاه
رسد از بداندیش گم کرده راه
چو بشنید فرغان از ایشان سخن
برآشفت از نامدار انجمن
پسندش نیامد چنان گفتگوی
پراز خشم و کین کرد چشمان وروی
یکی بانگ برزد بدان مهتران
که ترسنده گشتند نام آوران
همی گفت کز کیست چندین سخن
که گفتارتان می نیاید به بن
شمارا دل از رزم،پربیم گشت
جگرتان از ایشان به دو نیم گشت
گروهی پریشان و بی ارج ونام
شب وروز پویان به ناکام و کام
پراکنده آواره هر سو روان
چو مردار،چون گرگ گرد جهان
از این سان کسی بر سر انجمن
نگوید بدین گونه چندین سخن
دلاور که هنگام ننگ ونبرد
هنرهای دشمن پدیدار کرد
ازو نام مردی نیاید پدید
نشاید زگفتار او آرمید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۹ - رزم فرامرز با شاه باختر و با شاه فرغان
بگفت این و هم در زمان برنشست
به کینه نهاد از بر تیغ،دست
سپه بر نشاند و بزد بوق و کوس
زمین از سم اسب گشت آبنوس
بیامد به نزدیک ایران سپاه
سواران جنگ آور کینه خواه
سوار طلایه چو باد دمان
از ایران بیامد بر پهلوان
بدو گفت کامد ز دشمن سپاه
جهان شد سراسر زلشکر سیاه
چو بشنید پهلو برآمد چو دود
بر شه درآن رزم،تندی نمود
به اسب اندر آمد به کردار باد
زتندی یکی کرد سوگند،یاد
به جان و سرشاه ایران زمین
به تاج و به تخت و به تیغ و نگین
که بی جوشن و درع وببر بیان
به جنگ اندرآیم به گرز گران
برآرم زفرمان یزدان دمار
به نیروی یزدان پروردگار
بزد چنگ و آمد دمان همچو ابر
چو تنگ اندر آمد به سان هژبر
بغرید و گرز گران برکشید
یکی آتش از رزمگه بردمید
درافتاد در لشکر بدگمان
به مانند سیل از برآسمان
به گرز و به تیغ اندرآورد دست
بسی مرد را کرد با اسب،پست
به گرزش زمین شد چو دریای خون
زتیغش سر سروران شد نگون
شده تیره وش سرخ،رخسار مهر
زبس خون که افشاند او بر سپهر
کمندش به کردار نراژدها
زدم می نکردی یلان را رها
خدنگش دل کوه خارا بخست
نهیبش پی چرخ گردون ببست
برافراز چون تاختی از نشیب
دل کوه بگداختی از نهیب
به هامون چو در کوه کردی شتاب
شدی کوه پولاد،دریای آب
بدین گونه پیش و پس و چپ وراست
همی تاخت هرجا بدان سان که خواست
به خنجر زدشمن به روز نبرد
ددان جهان را یکی سورکرد
زشمشیر آن شیر مرد دلیر
زکوپال واز گرز آن نره شیر
نماندند زنده در آن رزمگاه
زگردان فرغان یکی رزمخواه
همیدون سپاه جهان پهلوان
به کوشش درون بود با نوجوان
چوفرغان بدید آن چنان رزم سخت
بدانست کش روز برگشت وبخت
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
ندید هیچ راه فسون و درنگ
زمین از سپه شد به مانند خون
درفش سر نامداران نگون
عنان برگرایید و بگریخت زود
چو از رزم جستن نیود آنچه بود
به تنها گریزان ودل با دو نیم
زگردان ایران پر اندوه وبیم
به شهر اندرون رفت و در سخت کرد
دلش پر زتیمار از آن کار کرد
فرامرز فرمود تا تیغ تیز
کشیدند و کردند دل پر ستیز
از ایشان که مانده بدان جایگاه
دهستان که بد نزد آن جنگگاه
بکشتند و خستند ازیشان بسی
نماند از بزرگان در آنجا کسی
چو از مرز فرغان برآورد دود
زکشور هر آن کس که فرزانه بود
به نزد سپهبد به زاری شدند
خروشان زبد زینهاری شدند
زبیدادی بی خرد شهریار
بگفتند با پهلو نامدار
که از راه بیداد شد رزمجوی
وگرنه کس این بد نکرد آرزوی
کنون چون خداوند فیروزگر
تورا داد مردی و نیروی وفر
ازین بیگناهان ستم دور دار
بیندیش از این چرخ ناپایدار
به فیروزی روزگار نبرد
سزد گر ببخشایی ای رادمرد
ببخشا واز روزگار دژم
دل نیکخواهان مکن پر زغم
به یزدان که جان و جهان آفرید
زمین و سپهر و زمان آفرید
که بیزار گشتیم ازین شهریار
که نفرین براو باد روزگار
سپهبد ببخشودشان یکسره
امان داد گرگ ژیان از بره
به کینه نهاد از بر تیغ،دست
سپه بر نشاند و بزد بوق و کوس
زمین از سم اسب گشت آبنوس
بیامد به نزدیک ایران سپاه
سواران جنگ آور کینه خواه
سوار طلایه چو باد دمان
از ایران بیامد بر پهلوان
بدو گفت کامد ز دشمن سپاه
جهان شد سراسر زلشکر سیاه
چو بشنید پهلو برآمد چو دود
بر شه درآن رزم،تندی نمود
به اسب اندر آمد به کردار باد
زتندی یکی کرد سوگند،یاد
به جان و سرشاه ایران زمین
به تاج و به تخت و به تیغ و نگین
که بی جوشن و درع وببر بیان
به جنگ اندرآیم به گرز گران
برآرم زفرمان یزدان دمار
به نیروی یزدان پروردگار
بزد چنگ و آمد دمان همچو ابر
چو تنگ اندر آمد به سان هژبر
بغرید و گرز گران برکشید
یکی آتش از رزمگه بردمید
درافتاد در لشکر بدگمان
به مانند سیل از برآسمان
به گرز و به تیغ اندرآورد دست
بسی مرد را کرد با اسب،پست
به گرزش زمین شد چو دریای خون
زتیغش سر سروران شد نگون
شده تیره وش سرخ،رخسار مهر
زبس خون که افشاند او بر سپهر
کمندش به کردار نراژدها
زدم می نکردی یلان را رها
خدنگش دل کوه خارا بخست
نهیبش پی چرخ گردون ببست
برافراز چون تاختی از نشیب
دل کوه بگداختی از نهیب
به هامون چو در کوه کردی شتاب
شدی کوه پولاد،دریای آب
بدین گونه پیش و پس و چپ وراست
همی تاخت هرجا بدان سان که خواست
به خنجر زدشمن به روز نبرد
ددان جهان را یکی سورکرد
زشمشیر آن شیر مرد دلیر
زکوپال واز گرز آن نره شیر
نماندند زنده در آن رزمگاه
زگردان فرغان یکی رزمخواه
همیدون سپاه جهان پهلوان
به کوشش درون بود با نوجوان
چوفرغان بدید آن چنان رزم سخت
بدانست کش روز برگشت وبخت
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
ندید هیچ راه فسون و درنگ
زمین از سپه شد به مانند خون
درفش سر نامداران نگون
عنان برگرایید و بگریخت زود
چو از رزم جستن نیود آنچه بود
به تنها گریزان ودل با دو نیم
زگردان ایران پر اندوه وبیم
به شهر اندرون رفت و در سخت کرد
دلش پر زتیمار از آن کار کرد
فرامرز فرمود تا تیغ تیز
کشیدند و کردند دل پر ستیز
از ایشان که مانده بدان جایگاه
دهستان که بد نزد آن جنگگاه
بکشتند و خستند ازیشان بسی
نماند از بزرگان در آنجا کسی
چو از مرز فرغان برآورد دود
زکشور هر آن کس که فرزانه بود
به نزد سپهبد به زاری شدند
خروشان زبد زینهاری شدند
زبیدادی بی خرد شهریار
بگفتند با پهلو نامدار
که از راه بیداد شد رزمجوی
وگرنه کس این بد نکرد آرزوی
کنون چون خداوند فیروزگر
تورا داد مردی و نیروی وفر
ازین بیگناهان ستم دور دار
بیندیش از این چرخ ناپایدار
به فیروزی روزگار نبرد
سزد گر ببخشایی ای رادمرد
ببخشا واز روزگار دژم
دل نیکخواهان مکن پر زغم
به یزدان که جان و جهان آفرید
زمین و سپهر و زمان آفرید
که بیزار گشتیم ازین شهریار
که نفرین براو باد روزگار
سپهبد ببخشودشان یکسره
امان داد گرگ ژیان از بره
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۰ - رفتن فرامرز به شهر فرغان و کشتن فرغان،خود را به دست خود و آمدن فرامرز به شهر فرغان به مهمانی بزرگان آن شهر
چوپرداخت از جنگ نام آوران
همان شیر و آن لشکر بیکران
سپه بر نشاند و بیامد به شهر
از آن جنگ جستن نیامدش بهر
زبان بزرگان ابر شهریار
گشادند از بد در آن روزگار
پشیمان شد از کرده خویشتن
نهفته بیامد ز راه انجمن
نهانی به خانه درون رفت خوار
به چنگ اندرش خنجر آبدار
بزد بر تهیگاه و خود رابکشت
چنان بی خرد مرد بی یار و پشت
زبدخویی و تندی خویشتن
تبه کرد خود را در آن انجمن
سپهدار آن شاه بی دین وداد
بزرگان و مردان فرخ نژاد
چوآگاه گشتند،برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
درشهر فرغان گشادند زود
برون رفت هرکس که داننده بود
پذیره بر پهلوان آمدند
شتابان چوباد دمان آمدند
چو رفتند،بردند پیشش نماز
به شهر اندر آمد گو سرفراز
برآسود در شهر فرغان سه ماه
گهی باده گه گوی و نخجیرگاه
وز ایشان گزین کرد یک نامدار
بزرگ و سرافراز و با گیرودار
به نام وگهر او زچیپال بود
جوان و خردمند و با یال بود
بدان شهر فرغان ورا شاه کرد
یکی عهد بربست وآگاه کرد
که هر سال بدهد زپر چرم گاو
همه زر سرخ از پی باج وساو
از آن پس برآراست آن شیرمرد
برآورد از لشکر از راه گرد
عنان کرد پیچان به راه درنگ
رسیدند نزد که قاف،تنگ
درآن دشت،مردان،فراوان بدند
به رخسار چون ماه تابان بدند
ولیکن سروپا وتن پر زموی
همه سر وبالا همه ماه روی
به تک تیزرو همچو باد دمان
گریزان زمردم چو تیر از کمان
از آن نامداران ایران سپاه
براسبان تازی و پوینده راه
که هنگام رفتار،پران عقاب
نرفت از پی اسبشان در شتاب
بسی با کمند و کمان تاختند
بسی بند و نیرنگ ها ساختند
کزیشان یکی را به بند آورند
بر پهلوان بلندآورند
زهامون برآمد یکی تیره دود
نیامد از آن تاختن هیچ سود
همه مانده گشتند و بازآمدند
پر از درد ورنج و گداز آمدند
بخندید گرد جهان پهلوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که این مردمان را به خم کمند
جهان دیده هرگز نیارد به بند
شما رنجه گشتید و خود با ستور
نه عزم ژیانست یا نره گور
شنیدم که این مردمان را به نام
بزرگان و دارای گسترده کام
بدانند و نسناس خوانند شان
همان مردم دیو دانندشان
بگفت این و بگرفت راه دراز
بیامد به نزدیک دریا فراز
زیک دست،دریا زیک دست،کوه
شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه
دو مه بر لب ژرف دریا بماند
زهر گوشه ای کاروانان بخواند
به ده ماه،کشتی فراوان بساخت
به دریا درون بادبان برفراخت
روان کرد کشتی به دریای تند
درو باد با وی نکرد هیچ کند
برآمد به خوبی وبا فرهی
از آن ژرف دریا به تخت مهی
بیاورد تخت از بر لاله زار
نشست از بر رود با میگسار
بخورد و بخفت و برآمد فراز
به دل خرم از رنج راه دراز
همان شیر و آن لشکر بیکران
سپه بر نشاند و بیامد به شهر
از آن جنگ جستن نیامدش بهر
زبان بزرگان ابر شهریار
گشادند از بد در آن روزگار
پشیمان شد از کرده خویشتن
نهفته بیامد ز راه انجمن
نهانی به خانه درون رفت خوار
به چنگ اندرش خنجر آبدار
بزد بر تهیگاه و خود رابکشت
چنان بی خرد مرد بی یار و پشت
زبدخویی و تندی خویشتن
تبه کرد خود را در آن انجمن
سپهدار آن شاه بی دین وداد
بزرگان و مردان فرخ نژاد
چوآگاه گشتند،برخاستند
پذیره شدن را بیاراستند
درشهر فرغان گشادند زود
برون رفت هرکس که داننده بود
پذیره بر پهلوان آمدند
شتابان چوباد دمان آمدند
چو رفتند،بردند پیشش نماز
به شهر اندر آمد گو سرفراز
برآسود در شهر فرغان سه ماه
گهی باده گه گوی و نخجیرگاه
وز ایشان گزین کرد یک نامدار
بزرگ و سرافراز و با گیرودار
به نام وگهر او زچیپال بود
جوان و خردمند و با یال بود
بدان شهر فرغان ورا شاه کرد
یکی عهد بربست وآگاه کرد
که هر سال بدهد زپر چرم گاو
همه زر سرخ از پی باج وساو
از آن پس برآراست آن شیرمرد
برآورد از لشکر از راه گرد
عنان کرد پیچان به راه درنگ
رسیدند نزد که قاف،تنگ
درآن دشت،مردان،فراوان بدند
به رخسار چون ماه تابان بدند
ولیکن سروپا وتن پر زموی
همه سر وبالا همه ماه روی
به تک تیزرو همچو باد دمان
گریزان زمردم چو تیر از کمان
از آن نامداران ایران سپاه
براسبان تازی و پوینده راه
که هنگام رفتار،پران عقاب
نرفت از پی اسبشان در شتاب
بسی با کمند و کمان تاختند
بسی بند و نیرنگ ها ساختند
کزیشان یکی را به بند آورند
بر پهلوان بلندآورند
زهامون برآمد یکی تیره دود
نیامد از آن تاختن هیچ سود
همه مانده گشتند و بازآمدند
پر از درد ورنج و گداز آمدند
بخندید گرد جهان پهلوان
چنین گفت با مهتران و گوان
که این مردمان را به خم کمند
جهان دیده هرگز نیارد به بند
شما رنجه گشتید و خود با ستور
نه عزم ژیانست یا نره گور
شنیدم که این مردمان را به نام
بزرگان و دارای گسترده کام
بدانند و نسناس خوانند شان
همان مردم دیو دانندشان
بگفت این و بگرفت راه دراز
بیامد به نزدیک دریا فراز
زیک دست،دریا زیک دست،کوه
شده دیو ازآن کوه و دریا ستوه
دو مه بر لب ژرف دریا بماند
زهر گوشه ای کاروانان بخواند
به ده ماه،کشتی فراوان بساخت
به دریا درون بادبان برفراخت
روان کرد کشتی به دریای تند
درو باد با وی نکرد هیچ کند
برآمد به خوبی وبا فرهی
از آن ژرف دریا به تخت مهی
بیاورد تخت از بر لاله زار
نشست از بر رود با میگسار
بخورد و بخفت و برآمد فراز
به دل خرم از رنج راه دراز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۱ - رسیدن فرامرز به کلان کوه و جنگ با دیوان
چو چندین برآسود گرد دلیر
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
زجا اندر آمد به کردارشیر
سوی مرز چین روی بنهاد تفت
شب وروز ناسوده در راه رفت
یکی کوه بد اندر آن راه سخت
کلان کوه خواندی ورا نیکبخت
چوآمد به نزد کلان کوه،خوار
بدان در نگه کرد گرد سوار
دژی دید بگذشته سر از سپهر
کجا بر درش حلقه ای بود مهر
زحل،پاسبان و مهش پرده دار
همان تیر وبهرام،سالار بار
سپهبد چو آن برزکه را بدید
پراندیشه لب را به دندان گزید
شنیده بد از زال وسام سوار
که در مرز چین هست یک کوهسار
یکی کوه باشد که چرخ برین
ازو برگذشته به روی زمین
کلان کوه خواند ورا رهنمای
یکی پر زیان کوه با هول جای
بدو برز دیوان فراوان گروه
که از رزمشان کوه گردد ستوه
زدیوان و جادو هزاران هزار
که آن را مهندس نداند شمار
که هریک ازیشان یکی لشکرند
زپیلان جنگی دلاورترند
یکی دیو جادو سپهدارشان
به هر نیک و بد،شاه و سالارشان
به فرمان او بود یکسر گروه
بدی کشور چین از ایشان ستوه
به هنگام شاه آفریدون گرد
سپهدار گرشسب با دستبرد
مگر باج بستد از آن جادوان
دگر کس نرفت از پی پهلوان
چوآنجا رسید آن یل نامور
نهانی همی گفت کای دادگر
به قدرت چنین جا تو آری پدید
در بسته ها را تو باشی کلید
از آن پس سپه را فرودآورید
سراپرده نامور برکشید
خبرشد به نزد شه جادوان
که آمد زمردم سپاه روان
سپه کرد وآمد زهامون به کوه
زمین شد زآسیب دیوان ستوه
چوآمد به نزدیک آن سرفراز
یکی ابر بست از برکوهسار
درافتاد در دشتگه زلزله
کجا جان همی کرد تن را یله
زآواز دیوان واز تیره گرد
زغریدن کوس واسب نبرد
پر آواز رعدست گفتی جهان
ویا روز در تیره شب شد نهان
فرامرز چون کار از آن گونه دید
برآشفت و از کین صفی برکشید
جهان آفرین را فراوان بخواند
همی گرد کینه به مه برفشاند
بفرمود تا بوق و کوس نبرد
زدند وبه رزم اندرون حمله کرد
کشیدند شمشیر و زوبین وگرز
دلاور سوراران با دستبرد
زگرد سپه تیره گشت آفتاب
زخنجر جهان بود دریای آب
چکاچاک خنجر بد وگرز و تیر
زمین شد به خون،سر به سر آبگیر
جهان یکسره همچو دریا نمود
نهنگ اندرو گرز و شمشیر بود
سنان بود ماهی،کمند،اژدها
وزو تیر پران چومرغ از هوا
سواران چو کشتی از آن نامجوی
روان کرده از خون به هر جای جوی
چو دریا برآورد از حمله،موج
شدی سرخ رخسار مه را به اوج
فرامرز گردنکش پهلوان
به اندک زمان با سپاهی گران
از آن لشکر جادوان،بی شمار
بکشتند بسیار در کارزار
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان بازگشتند یکسر زجنگ
فرامرز روشن دل نامور
طلایه فرستاد بر دشت ودر
دگر روز چون مهتر سوزچهر
بگسترد بر خاک تاریک،مهر
دو لشکر دگر باره برهم زدند
تو گفتی به نی آتش اندر زدند
برآمد درخشیدن تیغ تیز
زمین از نهیب آمد اندر گریز
ازآن جادوان با خروش وغریو
دلیر و ستیزنده و نره دیو
به تن هریکی همچو کوه سیاه
زپولاد و آهن قبا و کلاه
خروشان زلشکر برون آمدند
تو گفتی به آتش درون آمدند
زگردان ایران دو چل کشته شد
کجا روز جنگ آوران گشته شد
فغانی برآمد زایران سپاه
برایرانیان گشت گیتی تباه
زآوردگه روی برگاشتند
دلیران همه جای بگذاشتند
خبرشد بر پهلوان دلیر
که از حمله دیو بگریخت شیر
سپهبد به ابرو برآورد چین
سرش پر زخشم و دل اندوهگین
برانگیخت پولاد سم بارگی
به نیزه درآمد به یکبارگی
برآن نره دیوان یکی حمله برد
بدرید گفتی زمین در نبرد
یکی را بزد نیزه ای بر کمر
کزان نیمه پشتش آمد به در
بیفتاد هم در زمان جان بداد
به کین،سر سوی آن دو دیگر نهاد
سوی گرزه گاو سر دست برد
دگر دیو را با زمین کرد خورد
بیامد بر دیگری با شتاب
به دست اندرش خنجر نیم تاب
بزد بر سرش تا میان دو پای
به دو نیمه شد دیو مانده به جای
بدانگه که برخود بپیچید دیو
بیفتاد ازوی برآمد غریو
یکی سهمگین دیو با یال وتوش
کزو بود گفتی جهان در خروش
خروشان بیامد بر پهلوان
بدرید گفتی به شورش جهان
درآویخت باشیر،درنده دیو
دلاور جوان سرافراز و نیو
یکی حمله بر دیو وارونه برد
چنان چون بود کار مردان گرد
بزد بر سرش گرزه گاو روی
تو گفتی بیفتاد کوهی به روی
چنان بد گمان فرامرز شیر
که سرش اندر آمد ز بالا به زیر
شد از جادوی چون یکی اژدها
بدان سان کزوکس نیابد رها
خروشید و بر پهلوان حمله کرد
زمیدان کینه برانگیخت گرد
زبان کرد بیرون چو ماری سیاه
شد از تف زهرش جهانی تباه
بترسید ازو پهلو رزم جوی
کمان کرد بیرون گو کینه جوی
برآمد بر اژدها با خدنگ
بدان سان که برغرم تازد پلنگ
زچاچی کمانش ببارید تیر
زتیرش بر خاک شد آبگیر
بزد بر سرش خنجر جانستان
به دو نیمه کردش زسر تامیان
چو زان دیو جادو برآورد گرد
وزآن لشکر جادوان حمله کرد
چو ایرانیان آنچنان دستبرد
بدیدند از آن شیروش مردگرد
کشیدند از کین،همه تیغ تیز
زدیوان برآمد دم رستخیز
بکشتند چندان از آن جادوان
که کس کوه و صحرا و هامون ندید
هزیمت شد آن لشکر بی کران
نماند هیچ بر دشت از آن جاودان
گریزان برفتند در غار کوه
زشمشیر شیر دلاور ستوه
سپهبد همی تاخت چون نره شیر
یکی کوه پیکر سمندش به زیر
برین گونه تا شد به پای حصار
برآورد از آن نره دیوان دمار
در دژ ببستند جنگ آوران
ببارید از آن کوه،سنگ گران
فرامرز از آن جایگه بازگشت
بیاورد لشکر بدان پهن دشت
شب آمد بیاسود در رزمگاه
طلایه فرستاد هر سو به راه
چو شد روز روشن سپه برنشاند
به تیزی سوی جنگ جادو برامد
پراندیشه آمد به جای نبرد
کزان دژ چگونه برآرند گرد
بسی گشت در گرد دژ چاره جوی
ندید اندرو چاره ننمود روی
همی گفت ای داور داوران
مرا راه ده سوی بدگوهران
نیایش بسی کرد و شد باز جای
غمی گشت از آن دیو ناپاک رای
در اندیشه آمد پراز غم برفت
همی بود نومید وبا درد خفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۲ - دیدن فرامرز،پدر خود را به خواب
چنان دید در خواب کو پدر
همی گفت فیروز گر ای پسر
که کار تو امشب به کام تو گشت
همان توسن چرخ،رام تو گشت
شب تیره برخیز سوی حصار
برو تا ببینی که پرودرگار
چگونه نماید تو را راه دژ
شود کشته بر دست تو شاه دژ
ولیکن به تنها بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
کمندی و تیری تو را یار وبس
جز ایزد پناهت مبادا و بس
فرامرز دردم برآمد زخواب
شگفتی فرومانده از گفت باب
همانگه درآمد به پشت سمند
روان گشت با خنجر و با کمند
چو آمد گرازان به پای حصار
به پیش آمدش ناگهان یک سوار
پیاده شد و دست اورا به دست
گرفت وبرافراز در شد ز پست
ورا تا بر باره دژ ببرد
ره چاره دژ مر او را سپرد
خود از پهلوان زان سپس برکشید
شد از چشم او در زمان ناپدید
فرامرز دانست کان رهنمای
به فرمان دارنده دو سرای
درآن تیره شب نزد او آمدست
مر ا را ز بد چاره جو آمدست
وزآن پس که آن دادگر رهنمای
نهان شد زچشم یل پاک رای
کمند یلی در زمان داد خم
نزد اندر آن تیره شب هیچ دم
بینداخت افکند بر کنگره
برآمد چو خورشید سوی بره
زجادو و دیوان فزون از هزار
همه پاسبان بد در آن کوهسار
چو دیدند آن پهلو نامور
ابا تیغ و کوپال بسته کمر
به سنگ وبه تیغ اندر آویختند
یکی گرد کینه برانگیختند
سپهبد چو زان گونه جادو بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید مانند شیر ژیان
فروریخت سرها چو برگ رزان
تنی چند بگریخت از نامور
برفتند نزد شه بدگهر
فرامرز یل شد پس اندر دمان
گرازان به کردار ببر بیان
بدانست آنجا یل پاک رای
ثنا خواند بر داور رهنمای
یکی غار تاریک بس هولناک
همه جای سختی بد و ترسناک
سرایی فروبرده در خاره سنگ
که بودی جهان با فراخیش تنگ
دمان اندر آن غار تاریک شد
چو با دیو دژخیم نزدیک شد
بمالید مژگان و پس بنگرید
درآن غار تیره یکی کوه دید
درازی آن دیو،ده رش فزون
تنش هم به سان که بیستون
رخش تیره و دیدگانش سفید
زبیمش تو گویی جهان نارمید
همه تن پر از موی،چون گوسفند
تنش زرد و تیره به سان نوند
دهانش چو غاری به غار اندرون
زبانش چو ماری به خار اندرون
همان ناخنانش چو نیش گراز
دو دندانش همچون درخت دراز
زبانگ پی نامور پهلوان
شد آگاه آن دیو تیره روان
از آن جای خود ناگهانی بجست
برآویخت با نامور پیل مست
یکی نعره ای زد که شیر ژیان
از آن نعره او بشد ناتوان
همی گفت فیروز گر ای پسر
که کار تو امشب به کام تو گشت
همان توسن چرخ،رام تو گشت
شب تیره برخیز سوی حصار
برو تا ببینی که پرودرگار
چگونه نماید تو را راه دژ
شود کشته بر دست تو شاه دژ
ولیکن به تنها بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
کمندی و تیری تو را یار وبس
جز ایزد پناهت مبادا و بس
فرامرز دردم برآمد زخواب
شگفتی فرومانده از گفت باب
همانگه درآمد به پشت سمند
روان گشت با خنجر و با کمند
چو آمد گرازان به پای حصار
به پیش آمدش ناگهان یک سوار
پیاده شد و دست اورا به دست
گرفت وبرافراز در شد ز پست
ورا تا بر باره دژ ببرد
ره چاره دژ مر او را سپرد
خود از پهلوان زان سپس برکشید
شد از چشم او در زمان ناپدید
فرامرز دانست کان رهنمای
به فرمان دارنده دو سرای
درآن تیره شب نزد او آمدست
مر ا را ز بد چاره جو آمدست
وزآن پس که آن دادگر رهنمای
نهان شد زچشم یل پاک رای
کمند یلی در زمان داد خم
نزد اندر آن تیره شب هیچ دم
بینداخت افکند بر کنگره
برآمد چو خورشید سوی بره
زجادو و دیوان فزون از هزار
همه پاسبان بد در آن کوهسار
چو دیدند آن پهلو نامور
ابا تیغ و کوپال بسته کمر
به سنگ وبه تیغ اندر آویختند
یکی گرد کینه برانگیختند
سپهبد چو زان گونه جادو بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بغرید مانند شیر ژیان
فروریخت سرها چو برگ رزان
تنی چند بگریخت از نامور
برفتند نزد شه بدگهر
فرامرز یل شد پس اندر دمان
گرازان به کردار ببر بیان
بدانست آنجا یل پاک رای
ثنا خواند بر داور رهنمای
یکی غار تاریک بس هولناک
همه جای سختی بد و ترسناک
سرایی فروبرده در خاره سنگ
که بودی جهان با فراخیش تنگ
دمان اندر آن غار تاریک شد
چو با دیو دژخیم نزدیک شد
بمالید مژگان و پس بنگرید
درآن غار تیره یکی کوه دید
درازی آن دیو،ده رش فزون
تنش هم به سان که بیستون
رخش تیره و دیدگانش سفید
زبیمش تو گویی جهان نارمید
همه تن پر از موی،چون گوسفند
تنش زرد و تیره به سان نوند
دهانش چو غاری به غار اندرون
زبانش چو ماری به خار اندرون
همان ناخنانش چو نیش گراز
دو دندانش همچون درخت دراز
زبانگ پی نامور پهلوان
شد آگاه آن دیو تیره روان
از آن جای خود ناگهانی بجست
برآویخت با نامور پیل مست
یکی نعره ای زد که شیر ژیان
از آن نعره او بشد ناتوان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۳ - کشتن فرامرز، سر جادوان را
زجا اندر آمد چو کوه گران
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
یکی سنگ انداخت بر پهلوان
سپر در سر آورد آن چیره دست
نیامد از آن سنگ بر وی شکست
جهان جو سوی خنجر آورد دست
بدو تاخت مانند آذرگشسب
بزد بر کمر گاه دیو سیاه
به دو نیمه کردش در آن جایگاه
خروشی درآمد در آن تیره غار
تو گفتی بدرید آن کوهسار
هرآن دیو و جادو که بر دژ بدند
از آن قصه دیو، آگه شدند
سوی خانه شه نهادند روی
پرازخشم وکینه همه جنگجوی
برون آمد از غار شیر ژیان
برآویخت با لشکر جاودان
به تنها تن خویشتن بی سپاه
همی رزم جست آن گو کینه خواه
به شمشیر وگرزوبه سنگ و به مشت
زجادو از دیو چندان بکشت
که از خون آن بد گهر جاودان
درآن کوه،سیلاب خون شد روان
چنین تا که شد روز،آن شیرمرد
زجادو و دیوان برآورد گرد
چو بر تیغ فیروزه گون رفت مهر
بتابید رخشان زچارم سپهر
گوان و فرامرز برخاستند
به آیین،سپه را بیاراستند
سوی بارگاه جهان پهلوان
برفتند شادان و روشن روان
سپهبد ندیدند در بارگاه
برنامداران،جهان شد سیاه
به جستن گرفتند چون بی هشان
به هر گوشه پویان و جویان نشان
پراکنده سوی حصار آمدند
جهان پهلوان خواستار آمدند
خروشی شنیدند از آن کوهسار
غریوان مردان درون حصار
خروش فرامرز هم زان نشان
شنیدند گردان گردنکشان
سپه بازدانست آواز او
همانگه شدند آگه از راز او
شگفتی همی گفت هرکس که شیر
بدین سان دلاور نباشد دلیر
که تنها زمردی به دژ درشدست
یلی از دژ جادوان برشدست
از آن پس برفتند نزدیک دژ
پر ازخون و پر کشته بد راه دژ
به درگاه دژ آتش اندر زدند
به جنگ اندرون تیر وخنجر زدند
به دژ در شد آن لشکر نامدار
بدیدند پهلو در آن کارزار
برو هرکسی از جهان آفرین
بخواندند بر پهلوان زمین
از آن پس کشیدند تیغ و تبر
یلان سرافراز پرخاشخر
بکشتند چندان در آن کوهسار
که شد ژرف دریای خون آشکار
زبس خون درآن کوه ریزان برفت
خور از چرخ گردان گریزان برفت
بدین گونه تا خور که فیروز بخت
سوی باختر برد بنگاه رخت
از آن نره دیوان و جادو سران
نماندند یک تن ز نام آوران
همه کشته و خسته و دلفکار
تو گویی نباشد کسی آشکار
نه برنا بماندند ونه مرد پیر
زن وبچه ها نیز کردند اسیر
به تاراج دادند دژیکسره
بجستند هامون وکوه و دره
بسی گوهر وسیم و دیبا و گنج
کجا گرد کردند دیوان به رنج
به دست آمد ایرانیان را زکوه
شدند از کشیدن یکایک ستوه
ازآن پس چو پرداخت آن پهلوان
زدیو بداندیش و از جادوان
سوی مرز چین اندر آورد روی
همی رفت خرم دل و راه جوی
چو شش مه برفتند پویان به راه
زبسیار رفتن،دژم شد سپاه
یکی دشت پیش آمدش چون بهشت
پر از گلشن وباغ پاکیزه کشت
در آن خرم آباد روی زمین
نبد هیچ پیدا کس اندر زمین
همه دشت، آهو و نخجیر بود
جهان پهلوان زان شگفتی نمود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۴ - گم شدن فرامرز از لشکر
چنان بد که یک روز با انجمن
به نخجیرگه رفت آن پیلتن
در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور
فراوان بیفکند آهو و گور
شب آمد سوی لشکرش بازگشت
ابا ویژگان اندر آن پهن دشت
چو شب،تیره شد پهلوان با گروه
یکی آتشی دید از برز کوه
گمانشان که آن آتش از دیدگاه
زبهر نشانی فروزد سپاه
عنان باره گام زن را سپرد
همی شد شتابنده با چند گرد
بدین سان همی راند تا روز پاک
چو شب پرنیان سپه کرد چاک
شه انجم از پرده لاجورد
یکی مشعل افروخت از زر زرد
سپهدار،فرهنگ سی رفته بود
زآتش چو آتش برآشفته بود
همی شد سراسیمه بر پشت زین
زگردان پر از خشم ودل پر زکین
شکم،گرسنه،روز،بی گاه گشت
دم نامداران پر از آه گشت
چو خورشید در چادر نیلگون
نهان گشت رنگ شب آمد برون
جهان گشت چون چهره اهرمن
سیه مار گردون گشاده دهن
زمین پرهراس و شب تیره رنگ
همی آمد از هر سو آواز جنگ
به تن بارگی خسته وکوفته
روان سوار از غم آشوفته
به بالین کوهی فرود آمدند
در آن خاک تیره دمی بر زدند
دگر باره آن آتش تابناک
پدید آمد از دیده سر در مغاک
نشستند گردان و مهتر بر اسب
برآمد به مانند آذرگشسب
شب از دور آتش جهان می نمود
تو گفتی همین است و نزدیک بود
بدین گونه می راند فرسنگ بیست
ندانست کان آتش تیز چیست
چوخورشید بر چرخ،مشعل فروخت
به نوک سنان چشم شب را بدوخت
جهان همچو دریای یاقوت شد
شب تیره خورشید را قوت شد
چنین گفت با ویژگان نامور
که ای نامداران پرخاشخر
برین سهمگین جای بی دستگاه
چنین خسته و زار وگم کرده راه
نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ
نه راه امید ونه روی گریغ
به مردی به دام بلا آمدیم
ویا در دم اژدها آمدیم
همه دست خواهش به یزدان بریم
خروشیم وفریاد وافغان کنیم
مگر پاک داور بود رهنمای
که ما را ازین دشت پتیاره جای
رهاند رساند به آرام خویش
ببینیم دیگر همان کام خویش
وگرنه به کام نهنگ اندریم
زمردی به گرداب ننگ اندریم
یکایک زاسپان فرود آمدند
بدان ریگ تفته یکی دم زدند
به زاری همی گفت مرد جوان
که ای برتر از عقل و هوش وروان
بدین خشک هامون بی دسترس
نیازم تو دانی نگویم به کس
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی داور پاک و برترخدای
گر از رنج این بنده خشنود یار
برآنم که بر من ببخشود یار
روا دارم ار جان زتیره تنم
برون آید و تن به خاک افکنم
وگرنه ببخشای ای دادگر
بدین راز بیچاره اندر نگر
رهایی ده از بند بسته مرا
همان اندرین دشت خسته مرا
بگفت این و بنشست بر پشت بور
به فر خداوند ناهید وهور
همانگه زهامون،یکی تیره گرد
برآمد هوا گشت ازو لاجورد
یکی آهویی بود با تاب وتک
پس او یکی گرگ چون نره سگ
از آن گرد تیره برون آمدند
به تیزی ندانم که چون آمدند
بیامد دمان آهن از بیم جان
بیفکند خود را بر پهلوان
سپهبدبرآورد تیر خدنگ
زقربان کمان کیانی به چنگ
گرفت وبرو اندر آن راند تیر
بزد بر بر گرگ نخجیرگیر
زسینه گذر کرد و سوی جگر
ستیزه گرگ اندر آمد به سر
بیفتاد وهم در زمان جان بداد
چنین گفت گرد سپهبد نژاد
که این آهوی دردمند از گزند
زجان رست از چنگ گرگ نژند
به زنهار نزدیک ما آمدست
گر از دادگر رهنما آمدست
چو او کشته شد آهو ایمن برفت
به سوی چراگاه پویید تفت
همی رفت وایشان پس اندر دمان
برفتند تازان به ره بر کمان
رسیدند جایی که از خرمی
ندیده چنان دیده آدمی
یکی مرغزاری چو خرم بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
پرآب روان و پر از میوه دار
پر از سایه و بو و رنگ و نگار
نیایش گرفتند بر کردگار
خداوند بخشنده کامکار
که آن بندگان را از آن سخت راه
ببخشید و آمد همی نیک خواه
چو آنجا رسیدند شب تیره بود
دل نامداران ز غم تیره بود
سه روز و سه شب بود تا گرسته
سپهدار با ویژگان یک تنه
همی تاختند اندر آن دشت تار
چه بر شیب هامون چه برکوهسار
در آن مرغزاران بسی میوه بود
زپاکی وخوبی همه نابسود
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان نامداران به یکبارگی
بخوردند میوه دمی برزدند
چو آسوده گشتند و ایمن شدند
بخفتند از پیش آب روان
در اندیشه از چرخ تیره روان
به نخجیرگه رفت آن پیلتن
در آن دشت و صحرا بسی تاخت بور
فراوان بیفکند آهو و گور
شب آمد سوی لشکرش بازگشت
ابا ویژگان اندر آن پهن دشت
چو شب،تیره شد پهلوان با گروه
یکی آتشی دید از برز کوه
گمانشان که آن آتش از دیدگاه
زبهر نشانی فروزد سپاه
عنان باره گام زن را سپرد
همی شد شتابنده با چند گرد
بدین سان همی راند تا روز پاک
چو شب پرنیان سپه کرد چاک
شه انجم از پرده لاجورد
یکی مشعل افروخت از زر زرد
سپهدار،فرهنگ سی رفته بود
زآتش چو آتش برآشفته بود
همی شد سراسیمه بر پشت زین
زگردان پر از خشم ودل پر زکین
شکم،گرسنه،روز،بی گاه گشت
دم نامداران پر از آه گشت
چو خورشید در چادر نیلگون
نهان گشت رنگ شب آمد برون
جهان گشت چون چهره اهرمن
سیه مار گردون گشاده دهن
زمین پرهراس و شب تیره رنگ
همی آمد از هر سو آواز جنگ
به تن بارگی خسته وکوفته
روان سوار از غم آشوفته
به بالین کوهی فرود آمدند
در آن خاک تیره دمی بر زدند
دگر باره آن آتش تابناک
پدید آمد از دیده سر در مغاک
نشستند گردان و مهتر بر اسب
برآمد به مانند آذرگشسب
شب از دور آتش جهان می نمود
تو گفتی همین است و نزدیک بود
بدین گونه می راند فرسنگ بیست
ندانست کان آتش تیز چیست
چوخورشید بر چرخ،مشعل فروخت
به نوک سنان چشم شب را بدوخت
جهان همچو دریای یاقوت شد
شب تیره خورشید را قوت شد
چنین گفت با ویژگان نامور
که ای نامداران پرخاشخر
برین سهمگین جای بی دستگاه
چنین خسته و زار وگم کرده راه
نه مردی به کار است و نه گرز و تیغ
نه راه امید ونه روی گریغ
به مردی به دام بلا آمدیم
ویا در دم اژدها آمدیم
همه دست خواهش به یزدان بریم
خروشیم وفریاد وافغان کنیم
مگر پاک داور بود رهنمای
که ما را ازین دشت پتیاره جای
رهاند رساند به آرام خویش
ببینیم دیگر همان کام خویش
وگرنه به کام نهنگ اندریم
زمردی به گرداب ننگ اندریم
یکایک زاسپان فرود آمدند
بدان ریگ تفته یکی دم زدند
به زاری همی گفت مرد جوان
که ای برتر از عقل و هوش وروان
بدین خشک هامون بی دسترس
نیازم تو دانی نگویم به کس
تویی راه گم کرده را رهنمای
تویی داور پاک و برترخدای
گر از رنج این بنده خشنود یار
برآنم که بر من ببخشود یار
روا دارم ار جان زتیره تنم
برون آید و تن به خاک افکنم
وگرنه ببخشای ای دادگر
بدین راز بیچاره اندر نگر
رهایی ده از بند بسته مرا
همان اندرین دشت خسته مرا
بگفت این و بنشست بر پشت بور
به فر خداوند ناهید وهور
همانگه زهامون،یکی تیره گرد
برآمد هوا گشت ازو لاجورد
یکی آهویی بود با تاب وتک
پس او یکی گرگ چون نره سگ
از آن گرد تیره برون آمدند
به تیزی ندانم که چون آمدند
بیامد دمان آهن از بیم جان
بیفکند خود را بر پهلوان
سپهبدبرآورد تیر خدنگ
زقربان کمان کیانی به چنگ
گرفت وبرو اندر آن راند تیر
بزد بر بر گرگ نخجیرگیر
زسینه گذر کرد و سوی جگر
ستیزه گرگ اندر آمد به سر
بیفتاد وهم در زمان جان بداد
چنین گفت گرد سپهبد نژاد
که این آهوی دردمند از گزند
زجان رست از چنگ گرگ نژند
به زنهار نزدیک ما آمدست
گر از دادگر رهنما آمدست
چو او کشته شد آهو ایمن برفت
به سوی چراگاه پویید تفت
همی رفت وایشان پس اندر دمان
برفتند تازان به ره بر کمان
رسیدند جایی که از خرمی
ندیده چنان دیده آدمی
یکی مرغزاری چو خرم بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
پرآب روان و پر از میوه دار
پر از سایه و بو و رنگ و نگار
نیایش گرفتند بر کردگار
خداوند بخشنده کامکار
که آن بندگان را از آن سخت راه
ببخشید و آمد همی نیک خواه
چو آنجا رسیدند شب تیره بود
دل نامداران ز غم تیره بود
سه روز و سه شب بود تا گرسته
سپهدار با ویژگان یک تنه
همی تاختند اندر آن دشت تار
چه بر شیب هامون چه برکوهسار
در آن مرغزاران بسی میوه بود
زپاکی وخوبی همه نابسود
سپهبد فرود آمد از بارگی
همان نامداران به یکبارگی
بخوردند میوه دمی برزدند
چو آسوده گشتند و ایمن شدند
بخفتند از پیش آب روان
در اندیشه از چرخ تیره روان
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۵ - عاشق شدن فرامرز بر دختر شاه پریان
چو بر تخت فیروزه رفت آفتاب
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن برشکن
به رخسار،خوش تر زباغ بهشت
تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت
دو ابرو به کردار چاچی کمان
زغمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب وفر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
سروشی توای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
منم دختر شاه فرطور توش
جهان دار و با فر و با رای وهوش
کجا بر پری سربه سر پادشاست
زبرج بره تا به ماهی وراست
بگفت این ودر چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پرشد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی
زچشمه روان گشت با درد جفت
پراز غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل وهوش وجان
زمردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
زمهر،آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
وگر سر به خواری به شست آورم
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هرکس از غم پرآورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
سه روز وسه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه زگفتار ما
وزین تیره گون روز بازارما
زنادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
چو لشکر ببینی به روشن روان
زتو شاد گردند پیر وجوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چوبرما و لشکرت فرمان رواست
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین وتیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
وزآن سو سپاه جهان پهلوان
شب وروز با درد وغم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت وکوه
سپهدار جویان بدی با گروه
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
وزآن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی زتندی سراندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
زمهر پری روی گشته ستوه
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
برآن آتش تیز انبوه بر
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
جهان شد چو دریای یاقوت آب
شب از بیم شمشیر خون در مصاف
بدرید شعر سیه تا به ناف
سپهبد سوی چشمه آمد پگاه
بدان تا بشوید هم ا زگرد راه
یکی ماه رخ دید چون ارغوان
نشسته به نزدیک آب روان
به بالا به سان یکی نارون
سیه زلف مشکین شکن برشکن
به رخسار،خوش تر زباغ بهشت
تو گفتی زجان دارد آن مه سرشت
دو ابرو به کردار چاچی کمان
زغمزش بسی تیر بد در کمان
چو او تیر غمزه بینداختی
تن عاشق از دل بپرداختی
فرامرز یل چون پری را بدید
شگفتی ازو لب به دندان گزید
بدو گفت کای ماه با زیب وفر
چه جویی به تنها ازین چشمه در
سروشی توای ماه رخ یا پری
که دل ها چو جان ها همی پروری
چنین داد پاسخ کزین گفتگوی
ندانی کت آمد به دل آرزوی
منم دختر شاه فرطور توش
جهان دار و با فر و با رای وهوش
کجا بر پری سربه سر پادشاست
زبرج بره تا به ماهی وراست
بگفت این ودر چشمه شد ناپدید
دل پهلوان از غمش بر تپید
دلش پرشد از مهر آن ماهروی
پراندیشه گشت وبه دل،چاره جوی
زچشمه روان گشت با درد جفت
پراز غم بیامد به یاران بگفت
که ای نامداران روشن روان
پری برد از من دل وهوش وجان
زمردی مرا سوی بازی فکند
به بازی به دام غمم کرد بند
زمهر،آتشی زد به جان اندرم
که گر بگذرم زین سخن نگذرم
بکوشم بپویم به گرد جان
مگر آشکارا شود این نهان
که این آرزوها به دست آورم
وگر سر به خواری به شست آورم
نه اندیشه از دیو و از اژدها
نه از تیرو شمشیر و گرز وبلا
گوان چون شنیدند گفتار او
بپژمرد دلشان به آزار او
ندانست کس نام فرطورتوش
دل هرکس از غم پرآورد توش
به پاسخ چنین گفت هرکس بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
سه روز وسه شب تا به هنگام خویش
جدا مانده ایم از سر راه خویش
سپه نیست آگه زگفتار ما
وزین تیره گون روز بازارما
زنادیدن پهلوان بی گمان
پر از درد باشند تیره روان
کنون سوی لشکر بباید شدن
نباید درین کار دم بر زدن
چو لشکر ببینی به روشن روان
زتو شاد گردند پیر وجوان
از آن پس بر آن راه رو کت هواست
چوبرما و لشکرت فرمان رواست
چو بشنید گفتار مهتر پرست
نشست از بر زین وتیغی به دست
سوی لشکر خویش جستند راه
سراسیمه جویان دل از غم تباه
وزآن سو سپاه جهان پهلوان
شب وروز با درد وغم ناتوان
همه روز پوینده بر دشت وکوه
سپهدار جویان بدی با گروه
به هرچند جستند کم یافتند
سوی منزل و جایگه تاختند
به ناکام بایست آنجا بدن
نشایستشان بی سپهبد شدن
وزآن سو سپهبد به کوهی رسید
بد از بس بلندی سرش ناپدید
کشیدی زتندی سراندر سحاب
ندیده سرش طیر پران عقاب
شب اندر جهان چادر مشک فام
بگسترد بر روی زرین خیام
فرود آمد آن شیردل پیش کوه
زمهر پری روی گشته ستوه
گهی مهر دلبر بدش غمگسار
گه از بهر لشکر بنالید زار
از آن کوه ناگه خروشی بخاست
برافروخت آتش ابر دست راست
همان آتش تیزدم برفروخت
تو گفتی در ودشت خواهد بسوخت
سپهبد نظاره بر آن کوه سر
برآن آتش تیز انبوه بر
چنین گفت کان آتش تیزدم
کزویست بر چرخ گردون ستم
همانست کز دور بیننده دید
که ما را بدین سو ز لشکر کشید
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۶ - رزم فرامرز با دیو سیاه و گرفتنش
درین گفتگو بد که از ناگهان
خروشی برآمد که ای پهلوان
تو آنی که گویی به مردی منم
که کوه گران را زبن برکنم
منم شیردل نامدار از مهان
به مردی همی پویم اندر جهان
به خنجر،کلان کوه را بستدم
سپاهی برآن گونه برهم زدم
اگر مرد رزمی تو ای پهلوان
یکی پای داری چو کندآوران
ببینی کنون زخم شمشیر تیز
تو را گویم از گردش دار وگیر
به مردی کنون پای بر جای بردار
که بر تو کنم روز رخشنده تار
منم شیر جنگی سیه دیو فام
بیابم هم اکنون ز کار تو کام
سپهبد چو بشنید برجست زود
بپوشید جوشن به کردار دود
بر افکند بر گستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند
فرو برد گرز گران را به زین
به بالا بر آمد چون کوهی به کین
خروشید کای دیو ناسازگار
همه آوردت آمد برآرای کار
به خنجر من این دشت،دریا کنم
زبالای تو کوه،پهنا کنم
چنانت بپیچم من ای بدنژاد
که ناری از آن پس،کلان کوه یاد
خروشید دیو اندر آن تیره شب
زتندی به گفتار،نابسته لب
به زیر اندرش بادپایی چو ابر
بیامد به نزدیک غران هژبر
یکی سهمگین کوه بد بدگمان
تو گفتی زمین بود زیرش نوان
زپولاد،ترگ و ز آهن،قبای
بپوشیده اندام،سرتا به پای
چوآمد به نزدیک گرد دلیر
دو گرد دلاور چو غرنده شیر
در آن تیره شب در هم آمیختند
تو گفتی به همشان در آمیختند
به زخم تبرزین برآشوفتند
سران را به خنجر همی کوفتند
چو چندی بکوشید گرد دلیر
سوی چپ بتازید چو نره شیر
کشید از میان،تیغ والاگهر
فروکوفت بر تارک دیو نر
شب تیره و تیغ زهرآبدار
چنان بود بر ترک جنگی سوار
تو گفتی که خورشید برآبنوس
فشاند همی خورده سندروس
بدان گونه تا مهر،زرین چراغ
برافروخت بر روی هامون وراغ
همی حمله کردند بر یکدگر
یکی را زبد سر نپیچید وبر
سرانجام،گرد دلاور زجای
برآمد یکی تند بفشرد پای
درآمد سوی راستش همچو گرد
سنان وار نیزه براو راست کرد
بزد بر کمربند آن بد گهر
تو گفتی بدرید کوه وکمر
برآوردش از جا چو کوه سیاه
بیفکند خوارش بدان رزمگاه
دو دست از پس پشت بربست سخت
بدو گفت کای دیو برگشته بخت
کجات آن همه مردی وکام ولاف
بدادی سر خویشتن از گزاف
نبرم سرت زان که ننگ آیدم
اگر چون تو سیصد به چنگ آیدم
دو گوشش به خنجر همانگه بسفت
دو نعل گران اندرو کرد وگفت
که اکنون برلشکرم رهنمای
چو خواهی که ماند سرت را به جای
سیه دیو گفت ای گو بی همال
خداوند کوپال و اورنگ ویال
به مردی،کسی دست برمن نیافت
همان شیر نر،گرد اسبم نیافت
بسی نامور کاردیده سوار
که ازمن رمیدند در کارزار
کسی تاب شمشیر و گرزم نداشت
سپهر از نبردم همی سر بگاشت
گمانم چنین بد که اندر زمین
نباشد کسی کو به هنگام کین
براسب من افشاند از باد گرد
وگر باد گردد به روز نبرد
زبس مردی و نیروی و یال تو
همان بنده فر و گردی تو
به هر جا که گویی تو را ره برم
زمانی ز رای تو برنگذرم
ولیکن مرا اندر این کوهسار
بسی گنج وتاج است و هم گوشوار
غلام و پرستار و هم زیر دست
همان اسب و اسباب و فرش نشست
که گرد آوریدم به روز دراز
کشیدم بدین کوه خارا فراز
بمان تا بیارم همه پیش تو
که پردرد بادا بداندیش تو
سپهبد چو زین گونه گفتار دید
دل دیو بدخو پرستار دید
پراندیشه شد گفت تو جادویی
به مکر وفریب و بد وبدخویی
بدین گفت شیرین و چربی زبان
زمن برد خواهی سرت رایگان
سیه دیو برجست و سوگند خورد
به روز سفید و شب لاجورد
به مردی و گردی و تخت وکلاه
به شمشیر و گرز و به خورشید وماه
که من از ره داد گویم سخن
از این گفت با من تو دل بد مکن
فرامرز دانست کو راست گفت
که سوگند با مردمی بود جفت
ودیگر که از خویشتن داد داد
ازو بد نشانی گرفتن به یاد
اگر دیو بینی اگر آدمی
چو در وی بود مایه مردمی
سخن هاش بپذیر و دل برشکن
به ویژه که از داد راند سخن
جوان سرافراز فرمانروا
ازو بند بگشاد و کردش رها
خروشی برآمد که ای پهلوان
تو آنی که گویی به مردی منم
که کوه گران را زبن برکنم
منم شیردل نامدار از مهان
به مردی همی پویم اندر جهان
به خنجر،کلان کوه را بستدم
سپاهی برآن گونه برهم زدم
اگر مرد رزمی تو ای پهلوان
یکی پای داری چو کندآوران
ببینی کنون زخم شمشیر تیز
تو را گویم از گردش دار وگیر
به مردی کنون پای بر جای بردار
که بر تو کنم روز رخشنده تار
منم شیر جنگی سیه دیو فام
بیابم هم اکنون ز کار تو کام
سپهبد چو بشنید برجست زود
بپوشید جوشن به کردار دود
بر افکند بر گستوان بر سمند
به فتراک بربست پیچان کمند
فرو برد گرز گران را به زین
به بالا بر آمد چون کوهی به کین
خروشید کای دیو ناسازگار
همه آوردت آمد برآرای کار
به خنجر من این دشت،دریا کنم
زبالای تو کوه،پهنا کنم
چنانت بپیچم من ای بدنژاد
که ناری از آن پس،کلان کوه یاد
خروشید دیو اندر آن تیره شب
زتندی به گفتار،نابسته لب
به زیر اندرش بادپایی چو ابر
بیامد به نزدیک غران هژبر
یکی سهمگین کوه بد بدگمان
تو گفتی زمین بود زیرش نوان
زپولاد،ترگ و ز آهن،قبای
بپوشیده اندام،سرتا به پای
چوآمد به نزدیک گرد دلیر
دو گرد دلاور چو غرنده شیر
در آن تیره شب در هم آمیختند
تو گفتی به همشان در آمیختند
به زخم تبرزین برآشوفتند
سران را به خنجر همی کوفتند
چو چندی بکوشید گرد دلیر
سوی چپ بتازید چو نره شیر
کشید از میان،تیغ والاگهر
فروکوفت بر تارک دیو نر
شب تیره و تیغ زهرآبدار
چنان بود بر ترک جنگی سوار
تو گفتی که خورشید برآبنوس
فشاند همی خورده سندروس
بدان گونه تا مهر،زرین چراغ
برافروخت بر روی هامون وراغ
همی حمله کردند بر یکدگر
یکی را زبد سر نپیچید وبر
سرانجام،گرد دلاور زجای
برآمد یکی تند بفشرد پای
درآمد سوی راستش همچو گرد
سنان وار نیزه براو راست کرد
بزد بر کمربند آن بد گهر
تو گفتی بدرید کوه وکمر
برآوردش از جا چو کوه سیاه
بیفکند خوارش بدان رزمگاه
دو دست از پس پشت بربست سخت
بدو گفت کای دیو برگشته بخت
کجات آن همه مردی وکام ولاف
بدادی سر خویشتن از گزاف
نبرم سرت زان که ننگ آیدم
اگر چون تو سیصد به چنگ آیدم
دو گوشش به خنجر همانگه بسفت
دو نعل گران اندرو کرد وگفت
که اکنون برلشکرم رهنمای
چو خواهی که ماند سرت را به جای
سیه دیو گفت ای گو بی همال
خداوند کوپال و اورنگ ویال
به مردی،کسی دست برمن نیافت
همان شیر نر،گرد اسبم نیافت
بسی نامور کاردیده سوار
که ازمن رمیدند در کارزار
کسی تاب شمشیر و گرزم نداشت
سپهر از نبردم همی سر بگاشت
گمانم چنین بد که اندر زمین
نباشد کسی کو به هنگام کین
براسب من افشاند از باد گرد
وگر باد گردد به روز نبرد
زبس مردی و نیروی و یال تو
همان بنده فر و گردی تو
به هر جا که گویی تو را ره برم
زمانی ز رای تو برنگذرم
ولیکن مرا اندر این کوهسار
بسی گنج وتاج است و هم گوشوار
غلام و پرستار و هم زیر دست
همان اسب و اسباب و فرش نشست
که گرد آوریدم به روز دراز
کشیدم بدین کوه خارا فراز
بمان تا بیارم همه پیش تو
که پردرد بادا بداندیش تو
سپهبد چو زین گونه گفتار دید
دل دیو بدخو پرستار دید
پراندیشه شد گفت تو جادویی
به مکر وفریب و بد وبدخویی
بدین گفت شیرین و چربی زبان
زمن برد خواهی سرت رایگان
سیه دیو برجست و سوگند خورد
به روز سفید و شب لاجورد
به مردی و گردی و تخت وکلاه
به شمشیر و گرز و به خورشید وماه
که من از ره داد گویم سخن
از این گفت با من تو دل بد مکن
فرامرز دانست کو راست گفت
که سوگند با مردمی بود جفت
ودیگر که از خویشتن داد داد
ازو بد نشانی گرفتن به یاد
اگر دیو بینی اگر آدمی
چو در وی بود مایه مردمی
سخن هاش بپذیر و دل برشکن
به ویژه که از داد راند سخن
جوان سرافراز فرمانروا
ازو بند بگشاد و کردش رها
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۷ - آوردن سیه دیو،گنج را به نزد فرامرز
سیه دیو،پویان و تازان برفت
خرامان سوی کوه تازید و رفت
زتاج و زتخت و ز در وگهر
غلام و فرستنده و سیم وزر
هم از اسب و از اشترو گوسفند
زگاوان که برکوه و در می روند
بیاورد چندان که هرکس که دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
سپهبد بدان گنج،خیره بماند
نهانی همه نام یزدان بخواند
بپرسید از دیو کین خواسته
کزو روی کشور شد آراسته
بگویی که چون گرد کردی همه
چنین گوسفندان و اسب و رمه
سیه دیو گفت ای جهان پهلوان
زهنگام ضحاک تا این زمان
بدین کوه و این دشت دارم نشست
جهانم چو یک مهره بد زیردست
بدین کوه سر هر شب آتش کنم
دل گمرهان را بدین خوش کنم
زنزدیک واز دور،هرکس که دید
که آتش به گردون زبانه کشید
نباشند آگه زنزدیک من
زتیغ وسنان و زآهنگ تن
بیایند نزدیک من بی گمان
اگر لشکری باشد ار کاروان
به یکبارشان پاک بی جان کنم
دل و دیده شان زار و پیچان کنم
همه چارپا و همه خواسته
نمانم که مویی شود کاسته
بیارم نهم از برکوهسار
تو این کوه را خوار مایه مدار
که امروز اگر تا به صد سالیان
ببینند این کوه کیشانیان
بیابند از این کوه،دینار وگنج
شوند از کشیدن سراسر به رنج
زدینار و گنجم خود اندازه نیست
همان گوهر و لعل از اینجا بسیست
فرامرز از آن ماند اندر شگفت
زگفتارش اندرزها برگرفت
که این دیو چندین بپیمود آز
بسی مردمان آوریده به کاز
بفرمود تا بارکرد آن همه
به پیش اندر افکند گنج ورمه
سوی لشکر خویشتن کرد روی
سیه دیو،پیش اندرون راه جوی
چو خور از برباختر زد درفش
همی گشت رنگ زمانه بنفش
سپهبد به لشکر گه خود رسید
یکایک سران سپه را بدید
همه برنهادند برخاک،سر
به نزد جهاندار فیروز گر
که دیدند او خرم و تندرست
نبایست رخشان به خوناب شست
سپهبد نشست از بر تخت زر
نشستند گردان بسته کمر
همه تازه روی وهمه شاد دل
از اندوه بگذشته آزاد دل
یکی جشنگه ساخت آن پهلوان
که گفتی برافشاند گردون روان
زشادی بخندید می در قدح
زعکسش هوا پر زقوس وقزح
پری چهرگان،دسته گل به دست
به کف،ساغر می همه نیم مست
رخ لاله گون از عرق پر گلاب
چو بر برگ نسرین چکیده شراب
بنالید ابریشم زبر زار
ز آواز او مست شد هوشیار
چو از باده سرمست شد سرفراز
به دل اندرش مهر آن دلنواز
شکیب از دل و جانش دوری گزید
همی هر زمان لب به دندان گزید
نه برآرزو خورد جامی که خورد
همی برزدی هر نفس باد سرد
بزرگان لشکر همه تن به تن
یکایک بگفتند بر انجمن
کیانوش دستور جنگی تخوار
چو شیروی و اشکش یل نامدار
که این شیر دل مهتر نامور
سرافراز و با دانش و پرهنر
از این گونه آمد کزیدر برفت
ندانیم تا بر سر او چه رفت
نبینیم رنگ رخش تازه رو
همی برکشد هر زمان سردهو
از آن نامداران که با او بدند
همه راز داران دلجو بدند
گشادند جمله سراسر زبان
بگفتند با نامور پهلوان
زکار بیابان و آهو و گرگ
همان آتش وکار دیو سترگ
در آن مرغزاران و آب روان
وزآن رفتن نامور پهلوان
سوی چشمه ساران که در وی پری
نشسته چو بر آسمان،مشتری
بدان ماه رخ،پهلوان شیفتست
همانا کش آن دیو بفریفتست
گوان چون شنیدند گفتارشان
زاندیشه شد تیز بازارشان
می چند خوردند از آن بزمگاه
برفتند چون رنگ شب شد سیاه
جهان چادر تیره بر سرکشید
شد از تیرگی رنگ خور ناپدید
برفتند گردان به آیین خویش
سپهبد،سیه دیو را خواند پیش
بپرسید ازو شاه فرطورتوش
همان شاه بینای با رای وهوش
گرت هیچ هست آگهی بازجوی
وگر چارهای نیز دانی بگوی
بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد
سرافراز جنگی به روز نبرد
به گیتی نگوید کسی نام اوی
نیارد کسی جستن آرام روی
که او بر پری سر به سر پادشاست
سپهدار و با داد و فرمانرواست
همان کرگساران مازندران
به فرمان او از کران تا کران
همین مرز کاینجاست ما را نشست
سر مرز آن نامور خسرو است
روارو چنان تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
جهانی برآورده زیر اندرون
سپاهش ز ریگ بیابان فزون
ازیدر که ماییم تا پیش او
به یک ماه پویان رود راه جو
چو فرمان دهی با سواری هزار
ازیدر ببندم کمر بنده وار
رسانم بدان شاه،فرمان تو
ازآن جا برآرم مگر کام تو
یکی نامه بنویس با مهر وداد
چنان چون سزاوار مردم بواد
به نامه سخن های بی رزم گوی
همه گفتنی های با بزم جوی
که او شهریار است و با کام و رای
بزرگ و سپرده جهان زیر پای
به گفتار شیرین و آوای نرم
دلش رام گردان زمهر و زشرم
سپهبد چو بشنید ازو شادگشت
زتیمار آن دلبر آزاد گشت
بخفت و برآسود تا روز پاک
چو از شید،رخشیده شد روی خاک
یکی معجز از زر و یاقوت ناب
بگسترد بر روی خاک،آفتاب
سپهدار بنشیت و نام آوران
سواران گردنکش و مهتران
برفتند پیشش پراندیشه دل
زاندوه آن نامور پا به گل
نهانشان بدانست آن پهلوان
به ایشان چنین گفت کای سروران
همانا که از کار من در به در
به گوش بزرگان رسیده خبر
که در دل چه دارم همی آرزوی
سزد گر شوندم یکی چاره جوی
ابا آن که این آرزو اندکیست
بکوشیم تا درتن و جان رگیست
زدیو و زجادو واز اژدها
زدریای ژرف و دژ واز بلا
گذشتم زهر کشور گرم وسرد
کشیدیم و دیدیم تیمار ودرد
سپاسم زدادار فیروزگر
که مارا بدادست مردی وفر
ودیگر کزین نامداران من
یکی گم نگشتند از آن انجمن
سپهدار اگر چند نام آورست
زمردی زنام آوران برتر است
یکی کار ماندستمان با پری
بساییم دست اندرین داوری
که این کام دیگر در این روزگار
به فیروزی دادگر کردگار
برآید به ما داستانی شود
که هرکس که این داستان بشنود
زما مهر یزدان بیارد به یاد
بمانیم خرم دل و بخت شاد
پس از هرکه نامی بود در جهان
که هرگز به گیتی نگردد نهان
همه پهلوانان سرافراختند
همه پاسخش را بیاراستند
که برماتو را کام،فرمانرواست
مراد تو یکسر همه کام ماست
اگر کوه و دریا شود پر زتیغ
و گر تیغ بارد زبارنده میغ
زبهر مراد تو ای پهلوان
نباشد دریغ از بزرگان روان
سپهبد زگفتارشان تازه گشت
به دل،آرزوها بی اندازه گشت
خرامان سوی کوه تازید و رفت
زتاج و زتخت و ز در وگهر
غلام و فرستنده و سیم وزر
هم از اسب و از اشترو گوسفند
زگاوان که برکوه و در می روند
بیاورد چندان که هرکس که دید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
سپهبد بدان گنج،خیره بماند
نهانی همه نام یزدان بخواند
بپرسید از دیو کین خواسته
کزو روی کشور شد آراسته
بگویی که چون گرد کردی همه
چنین گوسفندان و اسب و رمه
سیه دیو گفت ای جهان پهلوان
زهنگام ضحاک تا این زمان
بدین کوه و این دشت دارم نشست
جهانم چو یک مهره بد زیردست
بدین کوه سر هر شب آتش کنم
دل گمرهان را بدین خوش کنم
زنزدیک واز دور،هرکس که دید
که آتش به گردون زبانه کشید
نباشند آگه زنزدیک من
زتیغ وسنان و زآهنگ تن
بیایند نزدیک من بی گمان
اگر لشکری باشد ار کاروان
به یکبارشان پاک بی جان کنم
دل و دیده شان زار و پیچان کنم
همه چارپا و همه خواسته
نمانم که مویی شود کاسته
بیارم نهم از برکوهسار
تو این کوه را خوار مایه مدار
که امروز اگر تا به صد سالیان
ببینند این کوه کیشانیان
بیابند از این کوه،دینار وگنج
شوند از کشیدن سراسر به رنج
زدینار و گنجم خود اندازه نیست
همان گوهر و لعل از اینجا بسیست
فرامرز از آن ماند اندر شگفت
زگفتارش اندرزها برگرفت
که این دیو چندین بپیمود آز
بسی مردمان آوریده به کاز
بفرمود تا بارکرد آن همه
به پیش اندر افکند گنج ورمه
سوی لشکر خویشتن کرد روی
سیه دیو،پیش اندرون راه جوی
چو خور از برباختر زد درفش
همی گشت رنگ زمانه بنفش
سپهبد به لشکر گه خود رسید
یکایک سران سپه را بدید
همه برنهادند برخاک،سر
به نزد جهاندار فیروز گر
که دیدند او خرم و تندرست
نبایست رخشان به خوناب شست
سپهبد نشست از بر تخت زر
نشستند گردان بسته کمر
همه تازه روی وهمه شاد دل
از اندوه بگذشته آزاد دل
یکی جشنگه ساخت آن پهلوان
که گفتی برافشاند گردون روان
زشادی بخندید می در قدح
زعکسش هوا پر زقوس وقزح
پری چهرگان،دسته گل به دست
به کف،ساغر می همه نیم مست
رخ لاله گون از عرق پر گلاب
چو بر برگ نسرین چکیده شراب
بنالید ابریشم زبر زار
ز آواز او مست شد هوشیار
چو از باده سرمست شد سرفراز
به دل اندرش مهر آن دلنواز
شکیب از دل و جانش دوری گزید
همی هر زمان لب به دندان گزید
نه برآرزو خورد جامی که خورد
همی برزدی هر نفس باد سرد
بزرگان لشکر همه تن به تن
یکایک بگفتند بر انجمن
کیانوش دستور جنگی تخوار
چو شیروی و اشکش یل نامدار
که این شیر دل مهتر نامور
سرافراز و با دانش و پرهنر
از این گونه آمد کزیدر برفت
ندانیم تا بر سر او چه رفت
نبینیم رنگ رخش تازه رو
همی برکشد هر زمان سردهو
از آن نامداران که با او بدند
همه راز داران دلجو بدند
گشادند جمله سراسر زبان
بگفتند با نامور پهلوان
زکار بیابان و آهو و گرگ
همان آتش وکار دیو سترگ
در آن مرغزاران و آب روان
وزآن رفتن نامور پهلوان
سوی چشمه ساران که در وی پری
نشسته چو بر آسمان،مشتری
بدان ماه رخ،پهلوان شیفتست
همانا کش آن دیو بفریفتست
گوان چون شنیدند گفتارشان
زاندیشه شد تیز بازارشان
می چند خوردند از آن بزمگاه
برفتند چون رنگ شب شد سیاه
جهان چادر تیره بر سرکشید
شد از تیرگی رنگ خور ناپدید
برفتند گردان به آیین خویش
سپهبد،سیه دیو را خواند پیش
بپرسید ازو شاه فرطورتوش
همان شاه بینای با رای وهوش
گرت هیچ هست آگهی بازجوی
وگر چارهای نیز دانی بگوی
بدو دیو گفت ای گرانمایه مرد
سرافراز جنگی به روز نبرد
به گیتی نگوید کسی نام اوی
نیارد کسی جستن آرام روی
که او بر پری سر به سر پادشاست
سپهدار و با داد و فرمانرواست
همان کرگساران مازندران
به فرمان او از کران تا کران
همین مرز کاینجاست ما را نشست
سر مرز آن نامور خسرو است
روارو چنان تا در باختر
همه بسته دارند پیشش کمر
جهانی برآورده زیر اندرون
سپاهش ز ریگ بیابان فزون
ازیدر که ماییم تا پیش او
به یک ماه پویان رود راه جو
چو فرمان دهی با سواری هزار
ازیدر ببندم کمر بنده وار
رسانم بدان شاه،فرمان تو
ازآن جا برآرم مگر کام تو
یکی نامه بنویس با مهر وداد
چنان چون سزاوار مردم بواد
به نامه سخن های بی رزم گوی
همه گفتنی های با بزم جوی
که او شهریار است و با کام و رای
بزرگ و سپرده جهان زیر پای
به گفتار شیرین و آوای نرم
دلش رام گردان زمهر و زشرم
سپهبد چو بشنید ازو شادگشت
زتیمار آن دلبر آزاد گشت
بخفت و برآسود تا روز پاک
چو از شید،رخشیده شد روی خاک
یکی معجز از زر و یاقوت ناب
بگسترد بر روی خاک،آفتاب
سپهدار بنشیت و نام آوران
سواران گردنکش و مهتران
برفتند پیشش پراندیشه دل
زاندوه آن نامور پا به گل
نهانشان بدانست آن پهلوان
به ایشان چنین گفت کای سروران
همانا که از کار من در به در
به گوش بزرگان رسیده خبر
که در دل چه دارم همی آرزوی
سزد گر شوندم یکی چاره جوی
ابا آن که این آرزو اندکیست
بکوشیم تا درتن و جان رگیست
زدیو و زجادو واز اژدها
زدریای ژرف و دژ واز بلا
گذشتم زهر کشور گرم وسرد
کشیدیم و دیدیم تیمار ودرد
سپاسم زدادار فیروزگر
که مارا بدادست مردی وفر
ودیگر کزین نامداران من
یکی گم نگشتند از آن انجمن
سپهدار اگر چند نام آورست
زمردی زنام آوران برتر است
یکی کار ماندستمان با پری
بساییم دست اندرین داوری
که این کام دیگر در این روزگار
به فیروزی دادگر کردگار
برآید به ما داستانی شود
که هرکس که این داستان بشنود
زما مهر یزدان بیارد به یاد
بمانیم خرم دل و بخت شاد
پس از هرکه نامی بود در جهان
که هرگز به گیتی نگردد نهان
همه پهلوانان سرافراختند
همه پاسخش را بیاراستند
که برماتو را کام،فرمانرواست
مراد تو یکسر همه کام ماست
اگر کوه و دریا شود پر زتیغ
و گر تیغ بارد زبارنده میغ
زبهر مراد تو ای پهلوان
نباشد دریغ از بزرگان روان
سپهبد زگفتارشان تازه گشت
به دل،آرزوها بی اندازه گشت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۸ - نامه نوشتن فرامرز به فرطورتوش
بفرمود تا شد نویسنده پیش
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
نشاندش بر تخت،نزدیک خویش
یکی نامه فرمود با رای وهوش
پراز مهر،نزدیک فرطورتوش
چوماهی برآمد زدریای مشک
گذر کرد بر روی کافور خشک
ببست از بر کاغذ،ابری چو قار
ببارید ازو گوهر شاهوار
نخستین که بنهاد سر برزمین
گرفت آفرین بر جهان آفرین
خداوند پیدا و راز نهفت
خداوند بی یار و انباز و جفت
به شش روز،نه چرخ بر پای کرد
جهان را بدو اندرو جای کرد
زبرهان او ذره مهر وماه
به ایشان شماره دهد سال وماه
زدیو و دد وآدمی وپری
زخورشید تا ذره ای بنگری
همه بندگانند جویندگان
درین بندگی نیز پویندگان
ورا در جهان پادشاهی رواست
که او آفریننده پادشاست
وزو بر شهنشاه فرطورتوش
جهاندار و بینا دل و پاک هوش
سزاوار باشد بدو آفرین
که هم با نژاد است و هم پاک دین
هم از خسروان جهان برتر است
سرافراز و بر مهتران مهتر است
خداوند گنجست و تاج وکمر
خداوند با زیب و با مهر و فر
زما نیز بروی فراوان درود
درودی که مهرش بود تار و پود
رسیدم به خوبی بدین بوم وبر
سر مرز آن خسرو نامور
ابا لشکر و بوق و کوس وسپاه
ابا نامداران زرین کلاه
چواز گردش چرخ ناسازگار
مرا بهره این بد در این روزگار
که حیران شوم چند گه درجهان
ببینم بسی آشکار و نهان
به نزدیک مرز شما آمدیم
بدین بوم و بر چند گه دم زدیم
زگفتار و کردار و فرهنگ تو
زمردی و دیدار و نیرنگ تو
شنیدیم هرگونه از هرکسی
که دارید بهره ز دانش بسی
چنین آرزو خاست در جان ما
برینست جاوید پیمان ما
که با تو مرا آشنایی بود
زدیدار تو روشنایی بود
منم پهلوان زاده بافرین
سرافراز گردی ز ایران زمین
جهانگیر پور جهان پهلوان
سپهبد سرافراز روشن روان
چو دستان نیا و چو رستم پدر
جهاندار و گردنکش و نامور
نبیره سرافراز سام سوار
که از جنگ شیران ربودی شکار
بدین گونه از زخم شمشیر تیز
بماندست ازو نام تا رستخیز
کنون زو منم در جهان یادگار
به هرکار،شایسته کارزار
شنیدم که اندر شبستان تو
پس پرده خوب رویان تو
یکی ماه روییست نام آرزوی
مرا خاست در دل بسی آرزوی
که با تو یکی نیز خویشی کنم
به خوبی بسی رای بیشی کنم
به من ده به آئین،تو آن ماه را
نگار سمن بوی دلخواه را
بدین گفتگو اندرون جنگ نیست
تو را هم به پیوند ما ننگ نیست
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
چو بگشاد لب را به گفتار نغز
که گیتی به پیوند،خرم بود
به بیگانگی،دل پر از غم بود
نبینی که بر شاخ های درخت
به پیوند بنهد یکی نیک بخت
چو سر برکشد شاخ آید به بر
دهد میوه را بخش تو خوب تر
همیدون به آب روان درنگر
که چون یافت پیوند آب دگر
یکی چشمه ای همچو دریا شود
جهانش درازی و پهنا شود
چو گشت از نوشتن،سخن اسپری
برآراست دیو سیه رهبری
فرستاد با او دلاور سوار
زگردان شمشیر زن،یک هزار
ابا هدیه و اسپ آراسته
زدینار و ا زگنج و از خواسته
روان گشت دیو از بر راه دور
بتازید در راه یک ماهه بور
بیامد سیه دیو با تاب وتوش
به نزدیکی شاه فرطورتوش
یکی را فرستاد از پیشتر
که گوید بدان شاه با مهر وفر
که آمد فرستاده نامدار
برشاه فرطور پاکیزه وار
چو بشنید آن خسرو سرفراز
پذیره فرستاد پیشش فراز
گوی نامور بود وارود نام
به نزدیک شه یافته رای وکام
روان گشت و آمد پذیره به راه
خود و نامداران با دستگاه
چوآمد به نزد سیه دیو گرد
سوار سرافراز با دستبرد
فرود آمد از اسب و پرسید دیر
سواری برافکند از آن پس چو شیر
که تا شاه را زان دهد آگهی
از این شیروش مرد بافرهی
سیه دیو شیراوژن و سرکشست
تو گویی که بر زین،که آتش است
چو بشنید خسرو برآراست کار
به نزدیک آن انجمن شهسوار
بیامد سیه دیو مانند کوه
زگردان ایران ابا او گروه
چوآمد در ایوان آن سرفراز
درودش رسانید و بردش نماز
یکی هدیه و اسپ آراسته
ابا گنج و دینار و هم خواسته
بیاورد بسپرد و نامه بداد
بسی از جهان آفرین کرد یاد
ستایش نمود از فرامرز گرد
زمردی و فرهنگ واز دستبرد
از آن کارهایی که او کرده بود
به هندوستان و به چین رفته بود
به نزدیک شاه پری باز گفت
شهنشا پذیرفت واندر شکفت
از آن پس بفرمود فرطورتوش
وزآن پیشکاران با رای وهوش
یکی کاخ پرمایه پرداختند
زبهر سیه دیو یل ساختند
زگردان چو پرداخت آن بارگاه
بیامد نشست از بر تخت شاه
بیاورد آن نامه دل پسند
وزو مهر برداشت بگشاد بند
چو برخواند نامه دبیر جوان
شگفتی نمودند پیرو جوان
از آن جستن مهر وپیوند او
پراندیشه شد خسرو نامجو
زیک ره به پیوند او شاد گشت
ز روی دگر پر زفریاد گشت
که با آدمی نبود از بن وفا
گرفتار خشمند و کین و جفا
به آغاز اگر چند نیکی کنند
سرانجام،عهد و وفا بشکنند
نباشند پیوسته بر یک نهاد
نجنبد زهر جا به هر خیره باد
به جای نکویی،بدی آورند
به هر راستی در کژی آورند
وگر سر بپیچم ازین گفتگوی
نخواهم که دختر شود جفت اوی
پر ازدرد گردد دل پهلوان
زساغر گراید به تیرو کمان
به ناکام با او بباید زدن
از آن پس ندانم چه شاید بدن
یکی کینه پیدا شود در نهان
بسی برسر آید سر اندر زمان
ازآن پس که داند بجزکردگار
که فیروز برگردد از کارزار
چنین گفت داننده پیش بین
که هرکس که پیدا کند تخم کین
زکردار خود زود پیچان شود
سر پادشاهیش ویران شود
به گیتی درش رنج وسختی بود
به محشر همان شوربختی بود
پس آن به که با داد،داد آوریم
به پاسخ همه مهر،یاد آوریم
که گیتی فسونست و پر درد و رنج
به یکسان نماند سرای سپنج
همه مهتری باد فرمان ما
نکو کاری و رای و پیمان ما
چو زاندیشه بیکران شد ستوه
برآورد سرکرد زی رخ ستوه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۵۹ - سخن گفتن فرطورتوش با بزرگان خود
چنین گفت با نامداران خویش
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
بزرگان کشور که بودند پیش
که ای سرفرازان با هوش و رای
خردمند و با دانش و رهنمای
بدانید کز مرز ایران زمین
جوانی سرافراز و پاکیزه دین
که پورجهان پهلوان رستمست
نبیره ز سامست واز نیرمست
بزرگست و با دانش و با نژاد
خردمند و با گوهر و فر و داد
رسیدست نزدیکی مرز ما
شده آگه از دانش و ارز ما
به پیوند ما رای دارد همی
که با رای او پای دارد همی؟
سیه دیو کز باد شمشیر اوی
فشرده شد خون چو آبی به جوی
زهنگام ضحاک تا این زمان
نبردست کس دست او از میان
به گیتی کس پشت او را ندید
نه دام و دد از بیم او آرمید
کنون پیش او چون همه بندگان
به فرمان او چون سرافکندگان
بدین کارش ایدر فرستاده است
که با رای و تدبیر و آزاده است
پراندیشه گشتم بدین داوری
که با آدمی چون بسازد پری؟
که با یکدگر ما نه هم گوهریم
مبادا کزین کار،کیفر بریم
چه گویید واین را چگونست راه
چه سازم بدین پهلوان سپاه
چنین پاسخ آمد زهر مهتری
که بود اندر آن انجمن سروری
که ای شاه با دانش و رهنمای
به دانش،خرد را تویی رهنمای
ولیکن چو زی ما کنی خواستار
بگوییم چیزی که آید به کار
نخستین تو او را برخویش خوان
زنخجیر و رود و می و بزم جان
ببین وبدان گر پسند آیدت
به دل گر همی فره مند آیدت
به دیداروگفتاروخوردونشست
به هرآزمایش برآسای دست
همان موبدان نیز در انجمن
زدانش بپرسند چندی سخن
گرا یدون که این نامور پهلوان
سرافراز و بیدار و روشن روان
به گوهر،درست و به دل،هوشیار
به مردی،ستور وبه دانش،سوار
وفا دارد و مهر ورای وخرد
روان را به دانش همی پرورد
ابا این همه گردی و زور وفر
نژاد بزرگی و شرم و هنر
سزد گر سرآری به پیوند او
شوی شادمانه به پیونداو
وگر آن که آید سرافراز شیر
سوی کشور ما چوآید دلیر
بدین ره نباید که دیو آمدست
ابا نامداران نیو آمدست
کزیدر سیه دیو چون بازگشت
پر از برف و سرما شود کوه ودشت
کنون مهرگان آید و ماه دی
که بفسرد خواهد رگ وجان و پی
زمستان و سرما بدین راه،دیو
نیارد گذر کرد و نه مرد نیو
مر او را گذر سوی کژدر بود
گذشتن بدان راه،خوش تر بود
در این راه اریدون که فرمان دهی
تو شاهی و ما جمله نزدت رهی
چو خواهی که او را به هر نیک و بد
به مردی و رادی و فر و خرد
ببینی نکو آزمایش کنی
همان آزمون را فزایش کنی
به دیوان و جادوی کندآوران
به افسون و برهان دانشوران
بگوییم تا هفت منزل به راه
بسازند پتیاره پیش سپاه
زشیران و گرگان واز اژدها
زسرما و گرما زهر دو بلا
همان جادو و اژدر ودیو وغول
کزو درد و رنجست و هم بیم وهول
همان کرگدن دیو بی ترس وباک
که از ابر،مرغ اندر آرد به خاک
بیایند در راه آن شیرمرد
به رزم از زمانه برآرند گرد
همیدو گر این شیروش مردگرد
جوان سرافراز با دستبرد
به فر و به مری و زور و هنر
بدین هفت منزل بیابد گذر
سزای ستایش بود بی گمان
ستودن به مردی مر او را توان
تو نیز آن زمان ناسپاسی مکن
بیندیش وحق ناشناسی مکن
بدان راه رو کو نماید تو را
کزو آرزوها برآید تو را
چو بشنید شاه،این پسند آمدش
همه گفته ها سودمند آمدش
یکی بزمگه ساخت شاهنشهی
بیاراست ایوان و گاه مهی
فرستاد و دیو سیه را بخواند
سوی تخت زرپیکرش بر نشاند
نهادند زرین یکی پیشگاه
نشستند گردان ابر تخت شاه
یکی کاخ بود از خوشی چون بهشت
همان خاک او مشک و زر بود و خشت
در وبام و دیوارها پرنگار
بدو اندرون پرده گوهر نگار
ز در و ز یاقوت سرخ و گهر
زلعل و زبرجد نشانده به زر
زمینش ز زربفت وخز و حریر
چنان چون نموده بدو مهر،تیر
غلامان خورشید رو صف زده
پس و پیش خسرو رده بر رده
همه لب پر از نوش و سرها به پیش
پرستار،پیش ایستاده به پیش
به کف بر،می و چشم ها نیم مست
زنسرین و از لاله دسته به دست
فراوان بر هرکسی چون نثار
به مجلس زعنبر زمشک تتار
چوایوان ا زآن مشک،بویا شده
زخنیاگران،کاخ، گویا شده
چو بازیر و بم راز برساختی
صدای نوا در هوا تاختی
زآهنگ وآوای بانگ وخروش
همی شادمان گشته قلب سروش
تو گفتی که ناهید با مشتری
در آن بزمگه بد به خنیاگری
بدین گونه تا شد هوا تیره فام
به یاد فرامرز خوردند جام
سخنشان به دیدار او بد همه
زمردی و کردار او بد همه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۰ - سخن گفتن سیه دیو از نژاد فرامرز
چو هرکس سخن گفت از پهلوان
همان شاه گردان و نام آوران
پس آن دیو گویا زبان برگشاد
همی کرد کار فرامرز،یاد
نخستین ز راه نژاد و گهر
سخن گفت ا زآن پهلو نامور
نژادش یکایک بدیشان شمرد
ز رستم بشد تا نریمان گرد
زکورنگ و اترط همی کرد یاد
چنین تا به جمشید بردش نژاد
هم از مادرش دخت گودرز شیر
که با فر وبرز است و با دار و گیر
بدین سان که گفتم نژادش کنون
هنرهاش باشد از این در فزون
خردمندی و فر و اورنگ او
مهی و جوانی و آهنگ او
اگر چند گویم از این در سخن
به گفتار هرگز نیاید به بن
کنون سیزده سال باشد کنون
که تا این هنر مند با رهنمون
همی پوید اندر جهان نامجوی
گهی نام جوی و گهی کام جوی
بسا گرگ و شیر و پلنگ و نهنگ
که از گرز او پست شد روز جنگ
بسا دیو جنگی و نر اژدها
که از تیغ تیزش نیابد رها
چه مایه حصاری که از کوه و دشت
که از سم اسبش همی تازه گشت
بسا کارزاری نبرده سوار
بسا شیر دل پهلو نامدار
که از جنگ او روی برگاشتند
بدو کام و امید بگذاشتند
پدرش آن سپهبد جهان پهلوان
نگهدار ایران و پشت گوان
زهنگام شاه جهان کی قباد
کمر بسته دارد به مردی وداد
همه کشور ترک وماچین و چین
بدان گونه تا مصر و بر برزمین
بگردید یکسر به نعل ستور
برافکند از آن انجمن گرد و شور
زدیوان مازندران در نبرد
زخنجر به گردون برافشاند گرد
به تنها تن خویشتن رزم جست
نجست از کسی یاری اندر نخست
زجادو از دیو و از اژدها
یکی را نیامد زتیغش رها
نماندست اندر جهان هیچ کس
که بر رزم او باشدش دسترس
همان سام نیرم که بودش نیا
سرافراز وبا رای وبا کیمیا
به هنگام عهد فریدون شاه
به مردی کمر بست بر کرد گاه
همان کرگساران مازندران
بپرداخت آن یل به گرز گران
هزاروصد و شصت دیو دمان
که بودند هریک چو شیر ژیان
که در کرگساران بزرگان بدند
سرافراز و تند و سترگان بدند
گرفتار بند کمندش شدند
به خواری همه زیر بندش شدند
چه با اژدها و چه با نره دیو
چه با شیر و دیو و چه با گرد نیو
یکی بد به رزم اندرون شیرمرد
که بر وی برافشاند گرد نبرد
بدین مرز کاکنون تو داری نشست
نشان پی اسب و گرزش بسست
به خویشان ضحاک در بوم چین
به خنجر سیه کرد روی زمین
نریمان که بد باب سام سوار
همان است آوازه اش در دیار
چوگرشسب خود در جهان کس نبود
که با او توانست رزم آزمود
اگر گویم از کار آن نامدار
به چندان بود ناید اندر شمار
همانا شنیده بود تاجور
زکردار مردی آن پرهنر
که با منهراس و همان اژدها
چه کرد آن دلاور به تیغ جفا
کنون این جوان از نژاد چنین
خردمند و با گرد وبا آفرین
به رخ،همچو ماه و به بالا چو سرو
به تن،ژنده پیل و به رفتن،تذرو
دو بازوش ماننده ران پیل
بجوشد زآوازه او رود نیل
هنر با نژادش که گفتم همه
به نزد تو ای شهریار رمه
همانا که از صد، یکی بیش نیست
چو او نامور در جهان کس نزیست
چو این گفته بشنید فرطورتوش
به دلش اندر آمد از آن کار،هوش
پدید آمد آن شاه را آرزو
که بیند یکی چهر آن نامجو
چو از باد شب پشت خور خم گرفت
رخ هور چادر فراهم گرفت
برآمد یکی دیو گرد از جهان
همه آشکارا بشد زو نهان
برفتند هرکس به دل تندرست
چو خور چهره روز روشن بشست
یکی تیغ زرآبگون در گرفت
جهان را بدان تیغ در زرگرفت
بیامد سیه دیو نزدیک شاه
ابا ودلیران ایران سپاه
چنین گفت با شاه فرطورتوش
که ای شاه بینای با رای وهوش
ببودن در این شهر،بسیار گشت
دل مهتر از ما پرآزار گشت
کنون پاسخ نامه باید نوشت
به خوبی و نیکی چو حور از بهشت
تو نیز از بزرگی وداد وخرد
همان کن که در مردمی می سزد
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای نیک دل سرور نامدار
یک امروز دیگر بر ما بپای
که تا پاسخ نامه آرم به جای
تو با شادمانی به ایوان خرام
ز رفتن،مبر هیچ امروز نام
که ما رای پیوند او ساختیم
ز بیگانگی،دل بپرداختیم
سیه دیو،آن گفته بشنید ورفت
ابا نامداران،سوی کاخ،تفت
نشستند با او دلیران به هم
به می تازه کردند روی دژم
همان شاه گردان و نام آوران
پس آن دیو گویا زبان برگشاد
همی کرد کار فرامرز،یاد
نخستین ز راه نژاد و گهر
سخن گفت ا زآن پهلو نامور
نژادش یکایک بدیشان شمرد
ز رستم بشد تا نریمان گرد
زکورنگ و اترط همی کرد یاد
چنین تا به جمشید بردش نژاد
هم از مادرش دخت گودرز شیر
که با فر وبرز است و با دار و گیر
بدین سان که گفتم نژادش کنون
هنرهاش باشد از این در فزون
خردمندی و فر و اورنگ او
مهی و جوانی و آهنگ او
اگر چند گویم از این در سخن
به گفتار هرگز نیاید به بن
کنون سیزده سال باشد کنون
که تا این هنر مند با رهنمون
همی پوید اندر جهان نامجوی
گهی نام جوی و گهی کام جوی
بسا گرگ و شیر و پلنگ و نهنگ
که از گرز او پست شد روز جنگ
بسا دیو جنگی و نر اژدها
که از تیغ تیزش نیابد رها
چه مایه حصاری که از کوه و دشت
که از سم اسبش همی تازه گشت
بسا کارزاری نبرده سوار
بسا شیر دل پهلو نامدار
که از جنگ او روی برگاشتند
بدو کام و امید بگذاشتند
پدرش آن سپهبد جهان پهلوان
نگهدار ایران و پشت گوان
زهنگام شاه جهان کی قباد
کمر بسته دارد به مردی وداد
همه کشور ترک وماچین و چین
بدان گونه تا مصر و بر برزمین
بگردید یکسر به نعل ستور
برافکند از آن انجمن گرد و شور
زدیوان مازندران در نبرد
زخنجر به گردون برافشاند گرد
به تنها تن خویشتن رزم جست
نجست از کسی یاری اندر نخست
زجادو از دیو و از اژدها
یکی را نیامد زتیغش رها
نماندست اندر جهان هیچ کس
که بر رزم او باشدش دسترس
همان سام نیرم که بودش نیا
سرافراز وبا رای وبا کیمیا
به هنگام عهد فریدون شاه
به مردی کمر بست بر کرد گاه
همان کرگساران مازندران
بپرداخت آن یل به گرز گران
هزاروصد و شصت دیو دمان
که بودند هریک چو شیر ژیان
که در کرگساران بزرگان بدند
سرافراز و تند و سترگان بدند
گرفتار بند کمندش شدند
به خواری همه زیر بندش شدند
چه با اژدها و چه با نره دیو
چه با شیر و دیو و چه با گرد نیو
یکی بد به رزم اندرون شیرمرد
که بر وی برافشاند گرد نبرد
بدین مرز کاکنون تو داری نشست
نشان پی اسب و گرزش بسست
به خویشان ضحاک در بوم چین
به خنجر سیه کرد روی زمین
نریمان که بد باب سام سوار
همان است آوازه اش در دیار
چوگرشسب خود در جهان کس نبود
که با او توانست رزم آزمود
اگر گویم از کار آن نامدار
به چندان بود ناید اندر شمار
همانا شنیده بود تاجور
زکردار مردی آن پرهنر
که با منهراس و همان اژدها
چه کرد آن دلاور به تیغ جفا
کنون این جوان از نژاد چنین
خردمند و با گرد وبا آفرین
به رخ،همچو ماه و به بالا چو سرو
به تن،ژنده پیل و به رفتن،تذرو
دو بازوش ماننده ران پیل
بجوشد زآوازه او رود نیل
هنر با نژادش که گفتم همه
به نزد تو ای شهریار رمه
همانا که از صد، یکی بیش نیست
چو او نامور در جهان کس نزیست
چو این گفته بشنید فرطورتوش
به دلش اندر آمد از آن کار،هوش
پدید آمد آن شاه را آرزو
که بیند یکی چهر آن نامجو
چو از باد شب پشت خور خم گرفت
رخ هور چادر فراهم گرفت
برآمد یکی دیو گرد از جهان
همه آشکارا بشد زو نهان
برفتند هرکس به دل تندرست
چو خور چهره روز روشن بشست
یکی تیغ زرآبگون در گرفت
جهان را بدان تیغ در زرگرفت
بیامد سیه دیو نزدیک شاه
ابا ودلیران ایران سپاه
چنین گفت با شاه فرطورتوش
که ای شاه بینای با رای وهوش
ببودن در این شهر،بسیار گشت
دل مهتر از ما پرآزار گشت
کنون پاسخ نامه باید نوشت
به خوبی و نیکی چو حور از بهشت
تو نیز از بزرگی وداد وخرد
همان کن که در مردمی می سزد
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای نیک دل سرور نامدار
یک امروز دیگر بر ما بپای
که تا پاسخ نامه آرم به جای
تو با شادمانی به ایوان خرام
ز رفتن،مبر هیچ امروز نام
که ما رای پیوند او ساختیم
ز بیگانگی،دل بپرداختیم
سیه دیو،آن گفته بشنید ورفت
ابا نامداران،سوی کاخ،تفت
نشستند با او دلیران به هم
به می تازه کردند روی دژم