عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام اول -
بدان که عدالت، افضل فضایل و اشرف کمالات است، زیرا که دانستی که آن مستلزم جمیع صفات کمالیه است، بلکه عین آنهاست همچنان که جور که ضد آن است، مستلزم جمیع رذایل، بلکه خود آنهاست و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شناختی که عدالت ملکه ای است حاصل در نفس انسان که به سبب آن قادر می شود بر تعدیل جمیع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فیما بین قوای مخالفه انسانیه، به نحوی که اتحاد و مناسبت و یگانگی و الفت میان همه حاصل شود .
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک المکوک» از برای او حاصل می شود.
و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شأن او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را می نشاند، و گرد بیگانگی و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس می افشاند، و برمی گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امری است واحد، و در آن تعدی نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدی هستند که نهایت از برای آنها نیست، و شکی نیست که وحدت، اشرف از کثرت، و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه مشاهده می شود از تأثیر اشعار موزونه، و نغمه های متناسبه به جهت تناسبی است که میان اجزای آنها واقع، و نوع اتحادی که فیما بین آنها حاصل است، و جذب قلوبی که در صور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزای آنهاست
پس اشرف موجودات واحد حقیقی است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه، و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودی به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودی از اوست پس هر گونه وحدتی که در عالم امکان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادی که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائی اوست.
ای هر دو جهان محو خودآرایی تو
کس را نبود ملک به زیبائی تو
یکتائی تو باعث جمیعت ما
جمعیت ما شاهد یکتائی تو
و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقه است نبودی دایره وجود تمام نشدی چون اگر نوع اتحاد بین «عناصر اربعه»، که امهاتند هم نرسیدی، «موالید ثلاث» از ایشان متولد نگردیدی، و اگر از برای بدن انسانی اعتدال مزاجی حاصل نشدی، «روح ربانی و نفس قدسی» به آن تعلق نگرفتی، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه می نماید، بلکه نظر تحقیق می بیند که در هر چه حسن و شرافتی است به واسطه اعتدال و وحدت است، و آن امری است که مختلف می شود به اختلاف محل پس در اجزای عنصریه ممتزجه آن را اعتدال مزاجی گویند، و در اعضای انسانیه حسن و جمال، و در حرکات، «غنج» و «دلال»، در نگاه، «عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است، و در ملکات نفسانیه عدالت، و در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعی نامی، و در هر مظهری که ظهور کند مطلوب، و به هر صورتی که خود را جلوه دهد محبوب است، و به هر لباسی که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است، و از هر روزنی که سر برآورد روح به آن گرفتار است.
فانی احب الحسن حیث وجدته
و للحسن فی وجه الملاح مواقع
آری وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادی است که بوی پیراهن آشنائی با اوست، خاکی که نقش کف پای در اوست از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند: «فی هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبه و الشوق، و یتعطر منها مشام اصحاب التألیه و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک» یعنی «در این مقام نفحات قدسیه می وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزاز می آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر می سازد، پس دریاب آن را اگر تو را قابلیت آن هست و استعداد آن داری».
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستی، و یافتی که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است، و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روی، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است، یا در عطاها و قسمت اموال، یا در معاملات میان مردمان، یا در حکمرانی و سیاست ایشان و در هر یک از این ها عادل کسی است که میل به یک طرف روا ندارد، و افراط و تفریط نکند بلکه سعی در مساوات نماید و هر امری را در حد وسط قرار دهد و شکی نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور، و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است، و کار هر کسی نیست بلکه موقوف است به میزانی عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود همچنان که شناختن مقدار هر وزنی بی زیاده و نقصان محتاج به ترازوئی است که به آن وزن نمایند، و میزان عدل در دانستن وسط هر امری نیست مگر شریعت حقه الهیه، و «طریقه سنیه» نبویه که از سرچشمه «وحدت حقیقیه» صادر شده
پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها، و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است پس عادل واقعی واجب است که حکیمی باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به «نوامیس» نبویه.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل پنجم - حکمت علم به حقایق اشیاست
اما ضد این دو جنس که حد اعتدال آنها بوده باشد: پس دانستی که آن حکمت است، که عبارت است از علم به حقایق اشیاء و شکی نیست که صفت علم، افضل اوصاف کمال، و اشرف نعوت جمال از برای نفس انسانی است، بلکه بالاترین صفات ربوبیت است و به واسطه علم، انسان به شرف جوار رب العالمین می رسد، و به سبب آن داخل عالم ملائکه مقربین می شود، حیات ابدی از برای انسان از آن است و سعادت سرمدی از برای این نوع، به توسط آن عقلیه و نقلیه متطابق، و جمیع اهل ملل و ادیان متفق‌اند بر اینکه بدون معرفت و علم محرم حرم انس پروردگار نتوان شد، و قدم بر بساط قرب حضرت آفریدگار نتوان نهاد و در حکمت حقه ثابت و مبین است که علم و تجرد را دست در گردن یکدیگر است هر قدر که نفس را صفت علم زیاد می شود تجرد آن نیز زیاد می گردد و شبه‌ای نیست که مرتبه تجرد بالاترین مرتبه ای است که از برای انسان متصور است، زیرا که به واسطه تجرد، شباهت اهل «عالم ملکوت»، و موافقت به سکان قدس «عالم جبروت» به هم می رساند.
و از جمله علوم معرفت خداوند سبحانه و تعالی است، که سبب ایجاد عالم «علوی» و «سفلی» است همچنان که در «حدیث قدسی» وارد است که «کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف» یعنی «گنجی بودم پنهان، خواستم که شناخته شوم، پس مخلوقات را خلق کردم تا مرا بشناسند».
علاوه بر اینکه علم، خود فی نفسه لذیذ و محبوب و مرغوب و مطلوب است، لذت و ابتهاجی که از برای اهل معرفت حاصل است هرگز از برای ایشان میسر نیست، و سرور و انبساطی که از فهمیدن مسأله‌ای از مسائل علمیه هم می رسد از هیچ یک از لذات جسمیه حاصل نمی شود.
و از جمله فوائد علم در دنیا، عزت و اعتبار در نزد اخیار و اشرار، و شرف و احترام در نزد جمیع طوایف انام است حکم علما در نزد پادشاهان ذوی الاقتدار، مطاع، و اقوال ایشان در پیش سلاطین کامکار لازم الاتباع و حکیم مطلق جل شأنه به حکمت کامله خود «طباع جمیع خاص و عام را «مجبول» فرموده است بر تعظیم اهل علم و احترام ایشان و اطاعت و انقیادشان، بلکه سایر حیوانات از بهایم و سباع که مطیع انسان و مسخر در تحت قدرت ایشان‌اند نیست مگر به آنچه مخصوص به آن است از قوه ادراک و تمیز و اگر به دیده تحقیق نظر کنی و از احوال افراد مردم تفحص نمائی می بینی که هر که بر دیگری تفوق و زیادتی دارد خواه در جاه و منصب و خواه در مال و دولت یا غیر این ها، سبب اختصاص او به زیادتی ادراک و تمیزی است که در اوست اگر چه از بابت مکر و حیله و شیطنت و خدعه باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
در عجایب خلقت پشه و زنبور
و اساطید علماء و اعظم حکما در بیان عجایب صنایع، و غرایب بدایع، بذل جهد خود را کرده و در دریای حکمت فکرت غواصی نموده و کتب و دفاتری ساخته و پرداخته اند ولی با وجود این، نسبت به آنچه در واقع و نفس الامر هست تهدیست مانده اند و ما در این موضع، اشاره می کنیم به قلیلی از حکمتها و عجایبی که در اضعف حیوانات، که پشه و زنبور است، و اشرف آنها که انسان است، و بعضی از انواع یکی از اجناس پست ترین عوالم الهیه است تا دیگر اجناس و عوالم، به قیاس به آن دانسته شود و چنانچه متعرض بیان آنچه فهمیدن از برای ما ممکن است از عجایب و مصالحی که در یک عضو از اعضای یکی از این سه حیوان است نشویم از وضع کتاب بیرون، و شرح آن از حد فزون می گردد.
پس بر سبیل اختصار و اجمال بعضی از عجایب و حکم آنها را بیان می کنیم تا کیفیت تفکر در صنایع پروردگار دانسته شود و لهذا می گوئیم:
اما پشه: تأمل کن در آن، با وجود خردی جثه آن، خداوند عالم آن را به هیئت فیل، که بزرگترین حیوانات است خلق نموده و از برای آن خرطومی چون خرطوم فیل قرار داده، و جمیع اعضائی که از برای فیل است در آن خلق کرده، به علاوه دو بال و دو شاخ و این جثه ضعیف را منقسم به اعضای ظاهریه و باطنیه فرموده است، و دو دست و دو پای آن را کشیده و دو چشم و دو گوش آن را شکافت، و سر و شکم از برای آن قرار داد و در باطن آن موضع غذا مقرر داشت و جمیع قوائی که در مرمت بدن ضروری است از «غاذیه و جاذبه و دافعه و ماسکه و هاضمه و نامیه، به آن عطا نموده و آن را به غذائی که خون حیوانات است دلالت کرد و دو بالش داد که به وسیله آنها به طلب غذا پرواز کند و خرطومش عطا کرد که از آن خون را به خود بکشد، و خرطوم آن را با وجود نهایت باریکی «مجوف کرد تا خون صاف از آن بالا رود و آن را طریقه فرو بردن خرطوم در بدن حیوان و مکیدن، تعلیم کرد و آن را از دشمنی انسان آگاه ساخت و یاد داد که چون انسان دست خود را حرکت دهد قصد آن را دارد، پس راه فرارش را آموخت و گوش آن را چنان شنوا گردانید که همهمه حرکت دست را از دور می شنود و راه فرار پیش می گیرد و چون دست ساکن شد باز «معاودت می نماید و آن را دو حدقه کرامت فرمود که مواضع غذای خود را ببیند و به سمت آن پرواز کند، و چون حدقه او کوچک بود و محل «جفن و مژه در آن نبود که گرد و غبار را از حدقه محافظت کند تعلیم آن نمود که به دو دست خود گرد و غبار را از حدقه دور و آن را صیقل دهد و به این سبب است که حیوانات خرد مانند مگس و پشه علی الاتصال دستهای خود را به حدقه می زنند و این قدر قلیلی است از عجایب صنع خدا در آن، و چنانچه اولین و آخرین جمع شوند که احاطه به جمیع عجایب ظاهریه و باطنیه آن کنند عاجز می گردند.
و اما زنبور: تفکر کن که چگونه خداوند حکیم از آب دهان آن موم و عسل را آفرید که یکی نور و ضیاء، و دیگری مرهم و شفاست و آن را تعلیم کرد تا از گلها و شکوفه ها غذای خود را بردارد و از نجاسات و کثافات اجتناب نماید و از برای ایشان پادشاهی قرار داد و هیئت آن را از دیگران ممتاز کرد و همه را مطیع و منقاد امر و نهی آن گردانید و آن را عدل و سیاست آموخت و خیرخواه همه گردانید تا یکی را بر در خانه گماشت که هر کدام که نجس باشد منع کند و بکشد و به آن وحی نمود که در بلندیها و کوهها و درختها که نجس باشد منع کند و بکشد و به آن وحی نمود که در بلندیها و کوهها و درختها از موم خانه سازد تا از آفات محفوظ باشند.
و نظر کن در کیفیت بنای خانه های ایشان که همه را به شکل مسدس می سازند، زیرا اگر «مستدیر ساختندی در بیرون خانه ها خلل و فرج «مهمل ماندی و اگر مربع بنا کردندی زوایای آن در اندرون خالی بودی، پس شکل مسدس را اختیار کردند که هیچ موضعی از مواضع خارجه و داخله آن ضایع نماند «فسبحان من خالق خبیر و حکیم لطیف و بصیر».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تدبر در خلقت استخوان ها و رگهای بدن
و اگر تو را دیده بصیرت بینا باشد، تفکر کن در اندکی ازعجایب و حکمتهائی که در بعضی از این اعضاست، نظر کن در استخوان ها، که چگونه آنها را از نطفه روان در میان آب و خون صلب، محکم خلق کرده، و آنها را ستون بدن قرار داده، به مقدار مختلف و شکل متفاوت، بزرگ و کوچک، بلند و کوتاه، راست و کج، پهن و باریک، و مجوف و مصمت، به نحوی که مقتضای حکمت و مصلحت بود.
و نظر به آنکه انسان، محتاج به حرکت تمام بدن، و زمانی محتاج به حرکت بعض اعضا بود، او را از یک استخوان خلق نکرد، بلکه استخوان های بسیار از برای او قرار داد، و میان آنها مفاصل مقرر کرد تا هر نوع حرکتی که خواهد از برای او میسر باشد، و هر استخوانی که در حرکت به آن محتاج نبود آن را مصمت آفرید، و آنچه در حرکت به آن محتاج بوده مجوف، خلق کرد تا سبک بوده و به سهولت حرکت نماید و هر کدام که احتیاج به استحکام آن بیشتر، تجویف آن را کمتر، و هر یکی که سبکی آن مطلوبتر تجویف آن را بیشتر قرار داد و غذای هر استخوانی را که مخ بوده باشد، در جوف آن معین کرد تا استخوان به جهت حرکت خشک نشود، و از هم پاشیده نگردد و مفاصل استخوان ها را به یکدیگر به اوتار وصل نموده، و در بعضی از آنها زیادتی خلق کرد، و در بعضی دیگر گودی به هیئت آن زیادتی، تا داخل شده به یکدیگر منطبق گردند، و چون استخوان صلب و گوشت رخو بود، و اتصال آنها به یکدیگر متعذر، میان گوشت و استخوان جسمی دیگر آفرید از استخوان نرم تر و از گوشت صلب تر که آن را غضروف نامند تا گوشت متصل به آن و آن ملصق به استخوان گردد.
تأمل کن در رگها، و عجایب حکمتهائی که در آنهاست و بدان که آنها بر دو نوعند: یکی رگهای متحرک و دیگری ساکنه که اولی را «شرائین» و دومی را اورده می نامند.
اما شرائین: رگهای زننده متحرکه هستند، که از دل روئیده و به سایر اعضاء منتشر گشته اند، و شغل آنها آن است که روح حیوانی را از دل که سرچشمه حیات و منبع روح حیوانی و حرارت غریزی است، به سایر اعضاء و جوارح برسانند، و دل را از بخارات دخانیه، که از معده متصاعد می شود، محافظت نموده و نسیم صافی را از خارج به آنجا برسانند، و دل را از بخارات جذب کنند و آنها را دو حرکت است: یکی انقباضی که واسطه آن بخارات را از اطراف دل می افشاند و دیگری انبساطی، که از آن، نسیم را به سوی دل جذب می کند و چون که این رگها باید همیشه متحرک باشند خداوند حکیم جل شانه آنها را دو پوسته آفرید تا محکم بوده و به جهت حرکت، شکافته نگردند، و روح رقیق از خلل و فرج آنها بیرون نرود و پوست داخل را چون ملاقی حرارت غریزیه و مورد حرکت روح بود غلیظتر و محکم تر گردانند تا حرارت از آن بیرون نرود و قوه حرکت آن را نشکافد و چون غذای شش از دل باید برسد یکی از این رگها که آن را «شریان وریدی» نامند به آن عمل مأمور، و یک سر آن در دل و سری دیگر در شش فرو رفته و در آنجا فروع و شعب از برای آن حاصل تا غذا را از او برداشته به جمیع اعضای شش رساند، و چون شش نرم و پوست آن نازک بود این رگ را یک پوسته آفرید تا از صلابت و حرکت آن، شش متأذی نشود.
و اما اورده: رگهای ساکنه هستند که شغل آنها رساندن غذاست از معده به جگر و از آنجا به سایر اعضاء، و چون آنها ساکن هستند و صدمه بر آنها وارد نمی شود یک پوسته خلق شده اند، مگر یکی از آنها که آن را «ورید شریانی» گویند که از جگر منفصل شده و نفوذ در دل نموده و غذائی که باید به شش برسد از جگر به دل می آورد و دل آن را به شریان وریدی می سپارد که حمل و نقل به شش کند به این جهت آن را دو پوسته آفریده تا از صدمه حرکت دل معیوب نگردد و زهی حکمت بالغه پروردگار آفریننده را ببین که چگونه حکمت را بکار برده و رگی را که حامل غذای شش است تا در قلب نافذ است آن را دو پوسته آفریده که از صدمه حرکت، شق نگردد، و چون از او تجاوز نمود به جانب شش که طاقت نفوذ صلب را ندارد آن را یک پوسته گردانید «فسبحانه سبحانه ما اجل شأنه و اعظم برهانه».
و ساعتی تأمل کن در سر و عجایب خلقت آن و ببین که آن را از استخوان های مختلف الشکل مرکب نموده مانند کره که باطن آن را مجمع حواس کرده و کاسه سر را از شش استخوان آفریده، دو استخوان از آنها بجای سقف و چهار تای دیگر به منزله دیوار است و همه آنها را به یکدیگر وصل کرد و در محل وصل آنها که «شئون» نامند درزهای بسیار قرار داد تا بخاراتی که در دماغ بهم می رسد از آنها بیرون رود و در باطن سر مکث نکند تا موجب حصول امراض گردد.
و چهار استخوان دیوار را چون صدمات بیشتر بر آنها وارد می شود صلب تر از استخوان های سقف آفریده و از این چهار تا یکی را که در پشت سر واقع است محکمتر و از دیگران کرد، زیرا که چون از پیش نظر غایب است، دیده را محافظت آن ممکن نیست پس باید استحکام آن بیشتر باشد تا از آفات محفوظ باشد و در آنجا دماغ را خلق کرد چرب و نرم، تا رگهائی که از آن می روید نرم باشد و نشکند و صور محسوسات در آنجا نقش شود، و مزاج آن را تر و سرد گردانید تا به سبب حرارتی که از حرکات فکریه حاصل می شود نسوزد و دو پرده بر روی آن کشید: یکی نرم و نازک، که ملاصق دماغ است و دیگری صلب و غلیظ که به کاسه سر متصل است و در آن سوراخهای بسیار است که فضلات دماغیه از آنها بیرون می ریزد و از برای آن شعبه های بسیار باریک است از درزهای کاسه سر بالا رفته و به آنها پرده و کاسه به یکدیگر ملصق شده اند.
و اصل دماغ را منقسم به دو قسم نمود: یکی نرم تر از دیگری و در میان آنها پرده نازکی آفرید که نرم از صلب متأذی نگردد و در تحت دماغ ما بین پرده غلیظ و استخوان، صفحه فرش گردانید مشبک، که متکون است از شرائینی که از دل و جگر به سمت دماغ صعود کرده اند و در آن صفحه خون و روحی که به جهت غذاهای دماغ از دل و جگر بالا می آیند نضج می یابد و برودتی هم می رساند و مناسب مزاج دماغ می گردد و به تدریج غذای آن می شود و اگر چنین نبودی خون جگر و روح دل به جهت کثرت حرارتی که دارند صلاحیت غذای دماغ را نداشتندی و چون منشأ حس و حرکت و مبدأ آن دماغ است و سایر اعضاء را به خودی خود حسی نیست پس خدای تعالی از ماده دماغ رگهای بسیار آفرید و از آن رویانید و به سایر اعضاء متصل کرد تا به واسطه آنها اثر حس و حرکت از دماغ به سایر اعضاء برسد و اگر همه این رگهای از اصل دماغ جدا گشتی سر سنگین شدی بلکه از اندازه بزرگتر شدی از این جهت از ماده دماغ رگی سفید که آن را «نخاع» گویند شبیه دماغ آفرید و آن را از سوراخی که در زیر کاسه سر خلق کرد بیرون کرده و داخل استخوان گردن نموده تا صلب کشید و بسیاری از رگها که به آنها احتیاج بود از آنها جدا کرده و به سایر اعضاء فرستاد، پس دماغ به منزله چشمه، و نخاع بجای نهر بزرگی است که از آن جاری و سایر رگها چون نهرهای کوچک است.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
در عجایب خلقت گوش
و چون عجایب چشم را دیدی، گوش هوش بدار، و شمه ای از حکمتهای گوش را بشنو، که چگونه خدای تعالی آن را شکافته، و در اندرون قرار داده، که به وسیله آن امتیاز صداهای مختلفه می کند، و آدمی را از ما فی الضمیر دیگران به واسطه آن آگاه می سازد و بر دو سوراخ گوش بلندی چون صدف خلق کرد، که آن را از سرما و گرما و غیر آنها محافظت نماید و در منفذ آن گردشهای بسیاری مقرر کرد، تا اگر حیوانی قصد گوش کند به سهولت داخل نتواند شد، و با وجود این در آنجا چرکی متعفن خلق کرد، که حشرات موذی از آن متنفر گردند و داخل گوش نشوند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عجایب خلقت دل انسان
و چون فی الجمله از حکمتهای معده و آلات اکل مطلع گشتی تأمل کن در عجایب دل که آن را جسمی به شکل صنوبر آفریده و چون سرچشمه روح حیوانی است آن را صلب خلق کرد تا از حوادث محفوظ و به اندک چیزی موف نشود
و حیات آدمی را به همین روح منوط گردانید و هر عضوی که از فیض این روح محروم شد چون ناخن و مو و امثال اینها از خلعت حیات بی نصیب است، و چون عضوی را راه وصول این روح مسدود شد از حس و حرکت می افتد و این روح را دل به امناء شرائین و اورده می سپارد و آنچه را شرائین اخذ می کنند به دماغ می رسانند و در آنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالی در آن حاصل و به اعضاء متحرکه بدن می ریزد، و آن را روح نفسانی می گویند و آنچه اورده اخذ می کنند به جگر که منبع قوای نباتیه است می آورند و از آنجا به سایر اعضاء متفرق می شوند و آن را روح طبیعی نامند و لطیف و صاف اخلاط اربعه روح می شود همچنان که درد و کثیف آنها گوشت و پوست و سایر اعضاء می گردد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تمهیدات الهی جهت ورود انسان به دنیا
و این شمه ای بود از حکمتهای و عجایبی که در نطفه در ظلمتکده رحم به ظهور رسید و چون جثه او بزرگتر و جای او در رحم تنگ شد نظر کن که چون آن را راه نمود تا سرنگون شده قدم از تنگنای رحم به فضای دنیا نهاد و چون بعد از بیرون آمدن محتاج به غذائی بود و بدن او نرم و سست و تحمل غذای ثقیل را نداشت خون حیض را گازری کرده رنگ سیاه آن را سفید و ممر آن را که از اسافل اعضا بود مسدود و آن را از راه پستان به جهت غذای طفل روانه فرمود، و پستان را سری آفرید مطابق دهان طفل شیرخوار، و چون طفل را توانایی بلع شیر بسیار در یک دفعه نبود در آن سوراخهای بسیار کوچک قرار داد تا شیر به تدریج از آنها به مکیدن برآید و بنگر که چگونه آن طفل را راهنمائی به پستان و مکیدن آن نمود و بیرون آمدن دندان را به تأخیر افکند تا از آن، پستان مادر را المی نرسد و چون به سبب شیر، رطوبت بسیار در دماغ او مجتمع می شد گریه را بر آن گماشت تا به سبب آن، رطوبت دفع شود و نزول به چشم و عضو دیگر نکند و آن را فاسد کند و چون چندی از آن گذشت و گوشت او محکم و طاقت غذاهای غلیظ را به هم رسانید از برای او دندان رویانید بدون آنکه در وقت آن تقدیمی یا تأخیری واقع شود.
و تا خود آن طفل متکفل تربیت خود نمی توانست شد پدر و مادر را بر او مهربان گردانید تا آرام و خواب را برخود حرام کرده به پرستاری او قیام نمایند و بعد از آن به تدریج او را ادراک و فهم و توانائی و عقل کرامت فرمود و در قوای باطنیه و نفس مجرده او اسراری چند مخزون ساخت که عقول در آن حیران و فهوم واله و سرگردان اند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
آیات آفاقی، مشاهده قدرت پروردگار
و چون اندکی از عجایب نفس و بدن را دانستی قیاس کن بر آن عجایب زمینی را که مسکن و مأوای توست از بلندیهای آن و پستیها و کوهها و صحراها و رودها و دریاها و معموره ها و بیابانها و چمنها و بستانها و شهرهای عظیمه و جزیره های کثیره، و معادن و جمادات و نباتات و حیوانات و اگر دیده بصیرت بینا باشد در هر جزوی از اجزای آن از عجایب قدرت و بدایع حکمت، آن قدر مشاهده کنی که واله و حیران شوی و یقین به عظمت و جلال خالق آن نمائی.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
درختان و شکوفایی آنها
و ساعتی بنگر در درختان که چون آب به ایشان رسد چگونه جمیع اجزای آنها تازه و خرم و سبز و با طراوت می گردد، و آب به یک نسبت به جمیع ریشه و ساقه و برگ و شکوفه و میوه آن می رسد و بالسویه میان آنها قسمت می گردد و از آن پی ببر به قسمت کننده آن و بخند بر ادراک احمقانی چند که این حکمتهای ظاهره و مصالح بینه را نسبت می دهند به چیزی که نه از وجود خبر دارد و نه از ذات خود، نه افعال خود را می شناسد و نه صفاتش را.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - ملکه قناعت
ضد صفت حرص، ملکه قناعت است و آن حالتی است از برای نفس، که باعث اکتفا کردن آدمی است به قدر حاجت و ضرورت و زحمت نکشیدن در تحصیل فضول از مال و این از جمله صفات فاضله و اخلاق حسنه است و همه فضائل به آن منوط، بلکه راحت در دنیا و آخرت به آن مربوط است و صفت قناعت، مرکبی است که آدمی را به مقصد می رساند و وسیله ای است که سعادت ابدی را به جانب آدمی می کشاند، زیرا که هر که به قدر ضرورت قناعت نمود و دل را مشغول قدر زاید نکرد همیشه فارغ البال و مطمئن خاطر است و حواس او جمع و تحصیل آخرت بر او سهل و آسان می گردد و هر که از این صفت محروم، و آلوده حرص و طمع و طول امل گشت به دنیا فرو می رود، و خاطر او پریشان، و کار او متفرق می گردد و با وجود این، چگونه می تواند تحصیل آخرت نماید و به درجات اخیار و ابرار رسد؟
قناعت سر افرازد ای مرد هوش
سریر طمع برنیاید ز دوش
و از این جهت است که اخبار در مدح قناعت بی شمار است از حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که فرمود: «خوشا به حال کسی که هدایت به دین اسلام یابد، و به قدر کفاف به او برسد و قناعت کند» و فرمود که «ای مردمان چندان سعی در طلب دنیا نکنید، که به هیچ کس نمی رسد مگر آنچه از برای او مقدر شده است و هیچ بنده ای از دنیا نمی رود مگر اینکه روزیی که از برای او مقدر است به وی برسد» و در حدیث قدسی وارد است که «ای فرزند آدم اگر همه دنیا از تو باشد زیاده از قوت تو عاید تو نخواهد شد پس هرگاه من به قدر قوت تو به تو برسانم و حساب او را از دیگری جویم به تو احسان کرده خواهم بود» مروی است که «موسی علیه السلام از حق تعالی سوال کرد که کدام یک از بندگان غنی ترند؟ فرمود: هر کدام قانع ترند» حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که ای فرزند آدم اگر از دنیا آن قدر می خواهی که کفایت تو را کند، اندک چیزی از آن تو را سیر می کند و اگر زیادتر از کفایت می طلبی، تمام آنچه در دنیا هست تو را سیر نخواهد کرد، و کفایت تو را نخواهد نمود».
کاسه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمود که «زنهار، چشم نینداز به بالاتر از خود، و نگاه به آن مکن و به معیشت پیغمبر خدا نظر کن، که خوراک او جو بود و شیرینی او تمر بود و هیزم او پوست درخت خرما، اگر به دست او می آمد» و از آن حضرت مروی است که «هر که قناعت کند به آنچه خدا به او می دهد غنی ترین مردم است» و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام فرمود که «هر که از خدا به اندک معیشتی راضی شود خدا نیز به اندک عملی از او راضی می شود» و از آن حضرت مروی است که «خدای تعالی می فرماید: من چون بر بنده مومن تنگ می گیرم محزون می شود و حال اینکه او را به من نزدیکتر می کند و هر گاه او را معیشت می دهم فرحناک می گردد و حال اینکه او را از من دورتر می کند» و فرمود که «هر چه ایمان بنده زیادتر می شود تنگی معاش او بیشتر می گردد» و اخباری که در فضیلت قناعت رسیده است از حد و حصر متجاوز است و همین خبر مشهور کافی است که «عز من قنع و ذل من طمع» یعنی «هر که قانع شد بر مسند عزت پا نهاد و هر که را خار طمع در دامن آویخت به چاه مذلت افتاد».
به قناعت کسی که شاد بود
تا بود محتشم نهاد بود
وانکه با آرزو کند خویشی
افتد از خواجگی به درویشی
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - ریاست بی ضرر و ممدوح
بدان که اگر چه حب جاه و شهرت از مهلکات عظیمه است و لیکن نه چنین است که جمیع اقسام بدین مثابه باشند و تفصیل این اجمال آنکه: چون دنیا مزرعه آخرت است و همچنان که از مال و منال دنیوی تحصیل توشه آخرت می توان نمود، همچنین فی الجمله جاهی نیز معین تحصیل کمالات اخرویه می توان شد، زیرا آدمی را در تعمیر خانه آخرت همچنان که فی الجمله مأکول و ملبوس و مسکن احتیاج است، همچنین ناچار است او را از خادمی که خدمت او کند و رفیقی که اعانت او نماید و صاحب تسلطی که دفع ظلم اشرار از او کند.
پس اگر دوست داشته باشد که در نزد خادم و رفیق، یا سلطان و حاکم، بلکه سایر مردمان، قدر و منزلتی داشته باشد تا معین و یار او باشند و در زندگانی و تحصیل سعادت جاودانی و از مفاسد جاه، چون کبر و عجب و ظلم و تفاخر و نحو اینها اجتناب کند، محبت این قدر از جاه، موجب هلاکت نمی گردد، بلکه شرعا محمود و از جمله اسباب آخرت است و دوستی چنین شخصی این قدر از جاه را، نظیر آن است که کسی دوست داشته باشد که در خانه او بیت الخلائی باشد تا قضای حاجت او شود و اگر احتیاج به آن نداشته باشد از بودن آن در خانه متنفر باشد.
و اگر کسی محبت جاه و شهرت داشته باشد نه به جهت تحصیل آخرت و لیکن مقصود از جاه، توسل به لذات دنیویه و تمتع از شهوات نفسانیه نباشد به امری خلاف شرع متوسل نگردد، بلکه فی ذاته جاه و برتری و اشتهار و سروری را دوست داشته باشد و طالب قدر و منزلت خود در دلهای مردمان باشد، چنین شخصی اگر چه صاحب صفت مرجوعی است و لیکن مادامی که حب جاه، او را بر معصیتی واندارد فاسق وعاصی نخواهد بود.
و همچنین هرگاه کسی طلب قدر و منزلت در دلها کند به نشر صفتی ازصفات کمالیه خود که به آن متصف باشد، یا به پوشیدن عیبی از عیوب خود که به آن مبتلا شده باشد، یا انکار معصیتی که از او سرزده باشد جایز است بلکه پرده خود را دریدن و قبایح اعمال خود را فاش کردن، شرعا محرم و مذموم، و کسی که مرتکب آن گردد در نزد عقل، معاقب و ملوم است.
هان، تا چنان گمان نکنی که حب جاه و بلندی و سرافرازی و ارجمندی نیست مگر از برای تحصیل کمالات اخرویه یا وصول به لذات و شهوات دنیویه، زیرا که آن گمان، ناشی از غفلت از حقیقت انسان است زیرا جزو اعظم انسان بلکه تمام حقیقت آن روح ربانی است که از عالم امر به امر پروردگار نزول اجلال فرموده و سر مصاحبت به این بدن خاکی فرود آورده.
بالای فلک ولایت اوست
هستی همه در حمایت اوست
و به این سبب، بالطبع مایل به صفات ربوبیت و کبریا، و طالب تفرد در جمیع کمالات و استعلا، و خواهان قهر و غلبه و استیلاء، و راغب به علم و قدرت و تجبر و عزت است.
پس محبت جاه و برتری به قدر امکان مقتضای حقیقت انسان، و بالطبع مجبول به آن است، اگر وسیله وصول به مطلب دیگر نسازد و لیکن، ابلیس پرتلبیس چون به واسطه سرکشی از سجده پدر این نوع بنی آدم، از مرتبه ارجمند قرب، مهجور، و از عالم قدس و عزت مردود گردید، در مقام عداوت و دشمنی فرزندان او برآمده، و حسد، او را بر آن داشت که انسان را از کمال حقیقی و بزرگی و جاه واقعی محروم سازد پس غایت سعی خود را به کار برده و در مکر و حیله پای خود را فشرده تا امر را بر اکثر آن بیچارگان مشتبه نموده و راه ایشان را زده و کمالات موهومه چند را در نظر ایشان جلوه داده و جاه و مناصب فانیه خسیسه چند را که عین خسران و وبال است در دل ایشان محبوب ساخته تا ایشان را نیز چون خود در وادی ضلالت و هلاکت افکنده و از مراتب ارجمند و منازل بلند و مشارکت ملا اعلی و وصول به سلطنت کبری محروم ساخته زیرا شک نیست در اینکه: دو سه روز فانی فی الجمله تصرفی در خزف پاره چند از اموال این عاریت سرا با تسخیر قلوب عوامی چند از ابنای دنیا یا برتری یافتن بر ایشان به غلبه و استیلا در چند صباحی نه آدمی را کمال، و نه باعث کبریا و جلال است و شیطان لعین آن را در نظر ایشان کمال و جلال نموده تا اینکه بالمره از باده غفلت بیهوش، و از یاد مناصب رفیعه و مراتب منیعه فراموش گردند و خود را مشغول بازیچه دنیا نمودند و از اهل این آیه گردیدند که: «اولئک الذین اشتروا الحیوه الدنیا بالاخره فلا یخفف عنهم العذاب و لا هم ینصرون» یعنی «ایشانند که خریدند زندگانی دنیا را به آخرت، پس عذاب ایشان هرگز تخفیف داده نخواهد شد».
رو به اندر حیله پای خود فشرد
ریش خود بگرفت و آن خر را ببرد
مطرب آن خانقه کوته که تفت
دف زند که خر برفت و خر برفت
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت بیست و هشتم - اعتراض بر اراده و تقدیرات خدا
و شکی نیست که این صفت، منافی مقتضای توحید و ایمان، و موجب سخط پروردگار منان است و بنده عاجز و ذلیل مهینی را که به اسرار قضا و قدر، جاهل و از موارد حکمتها و مصالح، غافل است چکار به اعتراض و انکار بر افعال خداوند خالق عالم حکیم خبیر؟ و مخلوق ضعیف و بیکاره را چه یارای نارضایتی به رضای پروردگار او.
ما بنده ایم و عاجز، او حاکم است و قادر
گر می کشد به زورم، ور می کشد به زاری
به درد و صاف تو را کار نیست دم درکش
که هر چه ساقی ما ریخت عین الطاف است
در بعضی از اخبار قدسیه وارد شده است که «وای پس وای از برای کسی که گوید: این امر چرا شد؟ و فلان امر چگونه شد؟» و در خبر قدسی دیگر رسیده است که «منم خدایی که بجز من خدایی نیست پس هر که صبر نکند بر بلای من، و راضی نشود به قضای من، و شکر نکند از برای نعمای من برود خدایی بجوید سوای من» موسی بن عمران علیه السلام عرض کرد که «پروردگارا چه کس در نزد تو محبوب تر است؟ فرمود: کسی که هرگاه من محبوب او را از او بگیرم سر تسلیم نهد پس عرض کرد که سخط تو بر کدام کس است؟ فرمود: کسی که طلب خیر از من کند در امری و چون حکمی کنم از برای او به حکم من راضی نباشد» مروی است که «یکی از پیغمبران ده سال شکایت کرد به خدا از فقر و گرسنگی و برهنگی، و دعای او به اجابت نرسید بعد از آن، خدا به او وحی فرستاد که تا چند شکایت خواهی نمود؟ من اهل شکایت نیستم و سزاوار نیست که مرا مذمت کنند و تو به شکایت و مذمت سزاوارتری و از برای تو پیش از خلق آسمان و زمین چنین مقدر شده و چنین حکم فرموده ام از برای تو پیش از آنکه دنیا را خلق کنم آیا تو می خوای که به جهت تو خلق دنیا را از سرگیرم؟ با می خواهی تقدیر را به جهت تو تبدیل کنم و اراده تو بالای اراده من باشد؟ پس به عزت و جلال خودم قسم که اگر یکبار دیگر این به خاطر تو بگذرد اسم تو را از دیوان نبوت محو می کنم».
و مروی است که «به حضرت داود علیه السلام وحی رسید که تو می خواهی و من می خواهم و آنچه خواهش من است به وجود می آید پس اگر سر تسلیم به خواهش من گذاردی آنچه خواهش توست کفایت می کند و اگر قبول نکردی خواهش مرا، در تعب می اندازم تو را در آنچه می خواهی و در آخر هم نخواهد شد مگر آنچه من خواهم» و بالجمله هر که دانست که عالم و جمیع آنچه در آن یافت می شود صادر از حضرت آفریدگار است به مقتضای حکمت و خیریت و موافق صلاح نظام، به نحوی که از آن بالاتر متصور نمی شود و اگر یک جزو آن متغیر شود صلاح و خیریت مختل می گردد و هر که خدا را به خدایی، و خود را به بندگی شناخت می داند که نارضایتی و اعتراض در امری که بر او وارد می شود غایت جهل، و نهایت جرأت است و به این جهت هیچ یک از پیغمبران در هیچ امری هرگز نگفتند: کاش چنین بودی.
یکی از اصحاب سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم می گوید که «ده سال خدمت آن سرور را کردم و هرگز به من نفرمود که چرا چنین کردی و چرا چنین نکردی؟ و هرگز نگفت: کاش چنین می شد یا کاش چنین نمی شد و چون یکی از اهل بیت در امری از من مواخذه می نمود حضرت می فرمود: بگذارید او را اگر مقدر می بود می شد» مروی است که «فرزندان خرد حضرت آدم بر بدن او بالا می رفتند و پائین می آمدند و پاهای خود را بر دنده های مبارک آن حضرت می گذاشتند مانند نردبان و بالا می رفتند تا سر او و بعد از آن به این نحو پائین می آمدند و او سر به پیش افکنده بود و چشم از زمین برنمی داشت و سخن نمی گفت یکی از اولادی بزرگ او گفت: ای پدر چرا از این حرکت آنها را منع نمی کنی؟ گفت: ای پسر آنچه من دیده ام شما ندیده اید و آنچه من دانسته ام شما ندانسته اید یک حرکت کردم مرا از سرای کرامت و شرف به خانه ذلت و خواری افکندند و از منزل نعمت و راحت به محل رنج و محنت انداختند می ترسم یک حرکت دیگر کنم بلایی دیگر به من نازل شود» و مروی است که «روزی حضرت عیسی علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر طرف می دوید پناهی نمی دید تا رسید به مکانی که شخصی در نماز ایستاده بود در حوالی او باران نمی آمد در آنجا قرار گرفت، به هر طرف می دوید پناهی نمی دید تا رسید به مکانی که شخصی در نماز ایستاده بود در حوالی او باران نمی آمد در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز فارغ شد عیسی علیه السلام به او گفت: بیا تا دعا کنیم که باران بایستد گفت: ای مرد من چگونه دعا کنم، و حال آنکه گناهی کرده ام که مدت چهل سال است که در این موضع به عبادت مشغولم که شاید خدا توبه مرا قبول کند و هنوز قبول توبه من معلوم نیست، زیرا از خدا خواسته ام که اگر از گناه من بگذرد یکی از پیغمبران را به اینجا فرستد.
عیسی علیه السلام فرمود: توبه تو قبول شد، زیرا که من عیسی پیغمبرم و بعد از آن فرمود: چه گناه کرده ای؟ گفت: روزی از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمی است».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رغبت آدمی به غذا
چون نعمتهایی را که ادراک غذا بر آنها توقف دارد مجملا دانستی بدان که ادراک غذا و فهمیدن آن مطلقا فایده نمی بخشد مادامی که خواهش به آن نباشد و آدمی شوق و رغبت به آن نداشته باشد همچنان که بیمار طعام را می بیند و می داند که آن بهترین چیزهاست از برای او و لیکن چون رغبت او ساقط شده است از آن کناره می کند.
پس چیزی خوردن بعد از فهمیدن غذا، به رغبت آن موقوف است لهذا خدای تعالی گرسنگی را خلق کرده و بر انسان مسلط ساخت، مثل طلبکاری که او را مضطرب سازد و اگر این رغبت، بعد از خوردن قدر ضرورت، زایل نشدی هر آینه آدمی خوردی تا هلاک شدی پس سیری و کراهت طبع از طعام را آفرید تا بعد از خوردن قدر حاجت، چیزی خوردن را ترک نماید.
و آدمی را مانند زرع قرار نداد که هرگاه آب در بیخ آن جاری باشد به خود می کشد تا فاسد گردد و از این جهت محتاج به شخصی است که گاهی آن را آب دهد و زمانی سد کند.
و چون محض رغبت و خواهش، بدون عزم و اراده برداشتن طعام، و خوردن، ثمره نداشت حق تعالی در آدمی اراده را آفرید.
و بسا باشد که محتاج به قوه غضبیه باشد تا کسی را که خواهد غذای او را بگیرد از خود مندفع سازد پس قوه غضب را در او خلق کرد و هر یک از این گرسنگی و سیری و اراده و غضب، بر اسباب بی نهایت محتاج است و چون مجرد فهمیدن غذا و گرسنگی و اراده غذا و خوردن فایده ندارد مادامی که قدرت بر تحصیل غذا و برداشتن آن نداشته باشد پس اکل غذا موقوف است بر آلات و اعضایی که آدمی آن را طلب کند و بر جوارحی که آن را بردارد.
پس به این جهت پروردگار حکیم اعضایی از برای حیوانات آفرید که تو ظاهر آنها را می بینی و از اسرار و حکمتهای آن غافل و بی خبری.
بعضی از آنها را به جهت طلب غذا خلق فرمود، چون دو پا از برای انسان، و بال و پر از برای مرغان و چهار دست و پا از برای چهار پایان.
و بعضی دیگر را به جهت دفع کسی که مانع از تحصیل غذا باشد آفرید پس بعضی حیوانات را شاخ داد و برخی را دندان عطا فرموده و پاره ای را چنگال ارزانی داشت و بعضی دیگر را نیش کرامت کرد و از برای انسان، اسلحه آفرید.
و بعضی دیگر از اعضا را به جهت برگرفتن غذا مقرر فرمود، چون: دست از برای انسان و منقار از جهت مرغان و دهان از برای سایر حیوانات، و از برای هر یک از این اعضا، اسباب بی نهایت و حکمتهای بی غایت است که بیان آنها در قوه احدی نیست.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۲۷ - گوی باختن خسرو و شیرین بار دوم و مجلس داشتن
با یکدیگر در کنار شهرود و پیدا شدن شیر،
و کشته شدن به دست خسرو
شباهنگام کان ترک پری روی
ربود از صحن میدان فلک، گوی
کواکب کرده بهر زرفشانی
طبقهای فلک را زر نشانی
شب عنبر فروش از زلف در هم
نهاده توده های مشک بر هم
چه شب کز هر طرف نور کواکب
چو آتش باز بنموده عجایب
بگویم گر نپنداری محالی
در آن شب کز درازی بود سالی
سوار شرق چندان کرده بد ره
که نتوانست دم زد تا سحرگه
چو مرغ صبح بال و پر بر افشاند
سحرگه سوره و الفجر بر خواند
تکاورها به جولان برگرفتند
همه گو باختن از سر گرفتند
چو گو از صحن میدان در ربودند
محبان گنج گوهر برگشودند
برافشاندند هر جا گوهری بود
به میدان گوی شد هر جا سری بود
به چوگان گرچه هر یک دست یازید
چو شیرین هیچ کس شیرین نبازید
ملک هر گه که با او بازخوردی
نمی بودش مجال دستبردی
و زان چون نقره در آتش همی تافت
که با وی یک زمان فرصت نمی یافت
در آن میدان که بد هر یک ز یک به
فلک احسن همی گفت و ملک زه
چو خسرو دید کز چوگان طرازی
نخواهد کام ازو دیدن به بازی
به شیرین گفت کای سرو سرافراز
به رویت دیده اهل نظر باز
بیا تا از کمان گوییم و از تیر
زگو بازی، کنیم آهنگ نخجیر
که گشته ست از خوشی هم کوه و هم راغ
گلستان در گلستان باغ در باغ
نگر از یاسمین و جعد سنبل
همه روی زمین پر سبزه و گل
مرصع شد زمین چون چتر کاووس
ملمع شد زمان چون پر طاووس
تو گفتی می پرد رنگ از رخ ماه
صبوحی می کند چون گل سحرگاه
صبا گویی که عنبر بار دارد
بنفشه بوی زلف یار دارد
ز بوی عطر کز هر سوفتاده
چمن، دکان عطاری گشاده
چمن بر تخت باغ انداخته رخت
نشسته خسرو گل بر سر تخت
صبوحی کرده مرغان سحر مست
چمن آراسته خود را به صد دست
ز بس کز گریه بلبل روی گل شست
به صحن باغ گل از خنده شد سست
زمین از لاله و گلهای بادام
صراحی بر صراحی جام بر جام
تذروان کرده خون لاله پامال
زبان سوسن است از این سخن لال
کشیده باد گیسوی ریاحین
بنفشه تاب داده زلف پرچین
ز مستی باد صبح افتان و خیزان
شده با غنچه ها دست و گریبان
شکر لب، دستبرد شاه چون دید
به خاک افتاد و پای شاه بوسید
به پای شاه خود را چون زمین کرد
زبان بگشاد و شه را آفرین کرد
که شاها تا سفیدی و سیاهی
بود، بادی به تختت پادشاهی
سعادت یار و اقبالت ز هر سو
شب و روزت غلام ترک و هندو
همه کارتو با رامشگران باد
سرت سبز و لبت خندان و دل شاد
بود حق تو در عالم دلیری
تو را زیبد به عالم شیرگیری
تو این دستی که بنمودی به عالم
نه دستان کرد نه سام و نه رستم
نگردد با تو گردون هم ترازو
هزارت آفرین بر دست و بازو
به نور آتش و سیمای خورشید
که افزونی ز افریدون و جمشید
ز شاهان جهان آنان که دانی
کیان تا جند و تو تاج کیانی
تو را زیبد به عالم شهریاری
که در ملک جهان همتا نداری
چو گفت این وصفهای شاه شیرین
دگر با گردش آمد جام زرین
ندیمان باز در مجلس نشستند
حریفان از پریشانی برستند
شدند از گردش ساغر همه مست
یکی در رقص پا می زد یکی دست
چو مجلس گرم گشت از باده نوشان
شدند آن بلبلان بر گل، خروشان
در آن بستان ز سیب و به گزیدن
ملک آمد به شفتالود چیدن
بلی چون آتشش از می بیفزود
برش از سیب شفتالود به بود
ملک زان شور شیرین یافت اکرام
که یابد مرد در آشوبها کام
به عالم فتنه ای تا در نگیرد
کسی کامی ز عالم بر نگیرد
هر آن فتنه کز آن افزون نباشد
بدان، کز حکمتی بیرون نباشد
چو آید پیش غوغای زمانی
مشو غمگین در آن غوغا چه دانی
بسا بد، کان همه بهبود باشد
زیان باشد بسی کان سود باشد
مبین بد، بدگرت آتش به جان زد
که از چیزی نباشد خالی آن بد
مگو کز بد دل من بی قرار است
که نیک و بد به عالم در گدار است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵۸ - به خشم رفتن خسرو از پیش شیرین
شباهنگام کان آهوی غماز
برفت از دیده با صد عشوه و ناز
از آن غم شد فلک را گریه غالب
چو خون شد سر به سر چشم کواکب
همه شب تا به روز از انده و غم
یکی ننهاد از آنها چشم بر هم
سیاهی بر سفیدی، گشت چیره
جهان بر چشم خسرو کرد تیره
دو چشمش بر مثال صبح خیزان
شد از سوز درون سیاره ریزان
همه ره با دل خود در حکایت
ز بخت تیره خود در شکایت
ز دوران زهر ناکامی چشیده
جواب تلخ، از شیرین شنیده
ز شیرینی دلش بی بهره گشته
دهانش تلخ چون خر زهره گشته
شده رنگ رخ و گردیده آواز
به مستی رفته، مخمور آمده باز
به منزل نارسیده کرده ره گم
خجل از کار خود در پیش مردم
دو چشمش خون فشان از بی قراری
سرافکنده به پیش از شرمساری
از آن رنج و از آن زخم و از آن نیش
فرس می راند و این می گفت با خویش
شدی ای دل ندیدی حاصل از یار
دریغا راه دور و رنج بسیار
همه شب با غم دل راه آمد
سحرگه سوی لشکرگاه آمد
به سوی خیمه رفت و زان ره دور
برآسود و طلب فرمود شاپور
بر خویشش نوازش کرد و بنشاند
یکایک حال خود پیشش فرو خواند
که چون رفتم سوی قصرش رسیدم
سخن چون گفتم از وی چون شنیدم
پس آنگه رخ ز من چون کرد پنهان
بدین سان کرد وقت من پریشان
چو بشنید این سخن شاپور از شاه
بگفتا غم مخور شاها که آن ماه
به نازی چند اگر آمد به رویت
نیازش خواهد آوردن به سویت
مرنج ار کرد در روی تو نازی
که باشد بعد هر نازی نیازی
صبوری کن درین و باش حاضر
که خوش گفت، این مثل آن مرد صابر
که اول هر چه آید مشکلت آن
تحمل کن که آخر، گردد آسان
نگردد کس پشیمان از تحمل
تحمل را بود نقش تجمل
بدش مشمر که هر کو بد شمارد
ندارد هیچ اگر صد گنج دارد
تحمل جوی و صبر آور فرا پیش
که بی این هر دو، شاهانند درویش
نبودی کوه را گر تاب این رنج
نکردی روزگارش صاحب گنج
به سختی چون تحمل کرد و بنشست
زر و سیم و جواهر بر کمر بست
خوش آن کز پختگی گردید خاموش
نه از خامی برآمد بر سرش جوش
برآرد عجله زود از آدمی گرد
بود صبر و تحمل دو پر مرد
تحمل کن که اندر کار مردان
بود رحمان تحمل، عجله شیطان
دگر گر نازشی کرد آن پری زاد
نباید گشت از آن یکبار، ناشاد
که گویند این مثل، مردم که از یار
به آزاری نباید گشت بیزار
جدایی از وفاداری نباشد
بود آزار بیزاری نباشد
چو همت عاشقان را در طلب نیست
ز معشوق ار جفا بیند عجب (نیست)
نباید هیچ از معشوقه رنجید
گرت کام از دهان خود نبخشید
دلی کو بهر کام از یار بیش است
بود عاشق ولی بر کام خویش است
ز یار آن را که باشد کام در کار
بود بر کام خود عاشق نه بر یار
نباید بود نازک دل که محبوب
نمی دارد ز عاشق اینها خوب
به برگی کاه، آن عاشق نیرزد
که همچون بید از هر باد لرزد
خوش آن کو همچو کوه از جا نجنبید
که گر صرصر بود از جا نجنبید
درین ره هر که چون خاشاک افتاد
رها کن تا برد هر گوشه اش باد
چو لختی گفت ازین گفتار شاپور
تن خسرو بر آسود از ره دور
چو در، کرد این نصیحتهاش در گوش
شدش تلخی شیرین چون شکر نوش
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۰ - صفت مجلس خسرو و گفتن شاپور احوال شیرین در پرده
چو بر زد نور خورشید از فلک سر
سحر رو تازه کرد از چشمه خور
دهان بر بست مرغ شب ز افغان
زبان بگشاد از آن مرغ سحر خوان
جوانی چرخ پیر از سر دگر باز
گرفت و کرد عیش و عشرت آغاز
ندیده کس جز از زلف بتان تاب
شده یکباره چشم فتنه در خواب
فلک کز زنگی شب می هراسید
به چشم مهر در عالم دگر دید
شه از خواب سحر برخاست از جای
به دولت شد دگر ره مجلس آرای
ندیمان جمله چون نسرین و نرگس
همه کردند ساز و برگ مجلس
که اول باربد، آمد به آواز
نواها کرد از عشاق آغاز
به نغمه شمع جانها را می افروخت
دل عشاق را چون عود می سوخت
به بربط ناله های زار می کرد
درونها را از آن افگار می کرد
گهی کز سوز همچون عود گشتی
خجل زو نغمه داود گشتی
نواهایی کزو تازه شدی جان
ازو آموختی مرغ سحر خوان
شکفتی از هوای او دل گل
و زو آموختی مرغول، بلبل
نکیسا نام هم خواننده ای بود
که رنگی داشت از وی صوت داوود
گهی کو چنگ را در بر گرفتی
جوانی، چرخ پیر از سر گرفتی
چو کردی در نوا آهنگ نوروز
فتادی عود ازو در آتش و سوز
زنی برده دمش یکبارگی هوش
به مجلس کرده دف را حلقه در گوش
ازو بلبل نشسته شاخ بر شاخ
دل نی گشته زو سوراخ سوراخ
طپانچه صد اگر بر دف زدی بیش
صد و یک بار دف رو داشتی پیش
اگر بربط شدی ز آواز نی کر
بکندی هم به مجلس، گوشش از سر
به نی گر ناله ای فرمودی از خشم
نهادی نی از آن انگشت بر چشم
ز دستش چنگ اگر صد زخمه خوردی
به بالا سر زپشت پا نکردی
در آن مجلس که آن هر دو هم آواز
به هم گه سوز می کردند و گه ساز
در آمد مست در خرگاه شاپور
ز مجلس هر که بد ناساز، شد دور
در آن مجلس نزد دیگر کسی دم
به غیر از یک دو خاص الخاص محرم
چو شاپور آنچنان مجلس بپرداخت
ببین تا بعد از آن دیگر چه بر ساخت
به خرگاهی دگر بنشاند شیرین
زبان بر مدحتش بگشاد و تحسین
به خسرو گفت کای شاه سرافراز
شنیدم بارها، زان سرو طناز
که بی کاوین نگردم با ملک جفت
اگر صد سال آنجا بایدم خفت
ملک فرمود با خود عهد کردم
که بی کابین به گرد او نگردم
پس آنگه گفت، دیگر بار شاپور
که ای از روی خوبت چشم بد دور
همی خواهم بدین شکرانه امروز
که گویند این دو مطرب از سر سوز
غزلهای روان در پرده راز
همه هر یک به صوت و نقش و آواز
یکی از قول شاه دهر، خسرو
یکی دیگر ز قول آن مه نو
که تا زین بیش ننشینند غمناک
کنند آن هر دو مه آیینه ها پاک
که عالم سر به سر یک غم نیرزد
همه عالم غم عالم نیرزد
چو از عالم نشد کس با دل شاد
مخور غم، گر همه عالم برد باد
چو عالم غیر باد و دمدمه نیست
مشو ناخوش که عالم این همه نیست
بود عالم دمی و آن دمی تو
بدان این را که جان عالمی تو
جز این یک دم که هستی عالمی نیست
غنیمت دان که عالم جز دمی نیست
دو عالم گر رود یک دم مخور غم
که دو عالم نباشد غیر یک دم
جهان و کار او بی اعتباری ست
بنای دهر بر نااستواری ست
چو گفت اینها و مجلس را بیاراست
مغنی از مخالف زد ره راست
به نغمه باربد از قول خسرو
غزل گفت و نکیسا زان مه نو
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۸ - پند پنجم
بود پند من این پنجم که دانا
نگیرد سخت بر خود رنج دنیا
ببین دنیا و بر خود نیک برسنج
که دنیا نیست غیر از خانه رنج
دو در دارد جهان و آن کس برد سود
کزین در آید و زان در رود زود
سرای دهر را چون نیست بنیاد
خوش آن عاقل که در وی، رخت ننهاد
جهان دیوی ست کو خوش نیست با کس
نبندد دل کسی هرگز به ناکس
جهان چیزی ندیدم، بلکه جان نیز
نبندد هیچ دانا، دل به ناچیز
غم دنیا مخور تا می توانی
نصیحت گفتمت دیگر تو دانی
امل چون نیست غیر از ذل و پستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
منه بر بود و نابود جهان دل
که خوش گفت این سخن، آن مرد کامل
دو روزه عمر اگر داد است اگر دود
چنانچش بگدرانی، بگدرد زود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
گوش تا گوش جهان گر شودم زیر نگین
چشم بر گوشه ی آن چشم خراب است مرا
هست از کثرت جوشیدن دریای جنون
داغ هایی که به دل همچو حباب است مرا
بی مه روی تو، اختر شمرم تا به سحر
شب هجر تو مگر روز حساب است مرا
رنگ خونابه دهد بوی جگر سوختگی
بس که دل ز آتش جور تو کباب است مرا
مایه ی زندگی امروزه دورنگی گر نیست
بی درنگ از چه سوی مرگ شتاب است مرا
چشم من در پی دارایی اسکندر نیست
چشمه ی آب خضر همچو سراب است مرا
نقش هایی که تو در پرده ی گیتی نگری
همه چون واقعه عالم خواب است مرا
چه کنم گر نکنم زندگی طوفانی
چون به یک چشم زدن خانه بر آب است مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هر چند که با فکر جوانیم که بودیم
در پیروی پیر مغانیم که بودیم
گر هستی ما را ببرد باد مخالف
خاک قدم باده کشانیم که بودیم
با آنکه بهار آمد و بشکفت گل سرخ
ما زرد رخ از باد خزانیم که بودیم
عمریست که از سوز فراق تو من و شمع
شب تا به سحر اشک فشانیم که بودیم
هنگام زبونی نشود حربه ما کند
چون دشنه همان تند زبانیم که بودیم
مستند حریفان سبک مغز به یک جام
ما جرعه کش رطل گرانیم که بودیم
در سادگی و عیب و هنر گفتن در رو
چون آینه مشهور جهانیم که بودیم
از باد حوادث متزلزل همه چون کاه
مائیم که چون کوه همانیم که بودیم