عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا شد دل من معتکف دار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت
بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود
دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت
هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق
زین دایره بیرون نبود کار حقیقت
معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ
سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت
منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش
تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت
از راه عدم برد بسر منزل هستی
ره گم نکند قافله سالار حقیقت
موسی بد و داود شد و زد بدل کوه
این زمزمه در پرده مزمار حقیقت
یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد
قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت
گو راه عدم گیر بخفاش که تابید
خورشید وجود از در و دیوار حقیقت
دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست
از صنعت سر پنجه معمار حقیقت
پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل
این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت
در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی
پیداست درین مرحله آثار حقیقت
خوابند حریفان تو اگر همدم مائی
باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت
پی برد درین دار باسرار حقیقت
بر گرمی بازار من آتش زدو افزود
از آتش من گرمی بازار حقیقت
در دیده پندار زنم خار که بشکفت
از باغ حقیقت گل بیخار حقیقت
بی نقطه و بی خط نبود دایره موجود
دل نقطه و هستی خط پرگار حقیقت
هم مرکز جمع آمد و هم دائره فرق
زین دایره بیرون نبود کار حقیقت
معیار حقیقت بفنا بود و بهر سنگ
سنجید مرا دوست بمعیار حقیقت
منصور صفت بانگ اناالحق نزدم فاش
تا بر نشدم بر زبر دار حقیقت
از راه عدم برد بسر منزل هستی
ره گم نکند قافله سالار حقیقت
موسی بد و داود شد و زد بدل کوه
این زمزمه در پرده مزمار حقیقت
یک نقطه حقیقت شد و نازل شد و صاعد
قائل نتوان گشت بتکرار حقیقت
گو راه عدم گیر بخفاش که تابید
خورشید وجود از در و دیوار حقیقت
دل خانه غیبست و زهر عیب مبراست
از صنعت سر پنجه معمار حقیقت
پروانه من کیست که پر سوخت ز جبریل
این شعله که سر زد بدل از نار حقیقت
در فقر بجوئید صفا را که ز شش سوی
پیداست درین مرحله آثار حقیقت
خوابند حریفان تو اگر همدم مائی
باش ایدل سودا زده بیدار حقیقت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
اگر آن مرغ که رفت از بر من باز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
باز بشکسته پر روح بپرواز آید
مرغ باغ ملکوتست دل من که پرید
بهوائی که اگر صعوه رود باز آید
زلف او سلسله عشق بود چنگ زنم
که بگوش دل از آن سلسله آواز آید
حرم راز حقیقت در فقرست و فنا
کیست جز دل که مقیم حرم راز آید
طنز چبود بخداوندی ما سجده برید
که بخلوتگه ما آن بت طناز آید
عجز پیش آر و نیاز ایدل سر گشته که یار
نازنینیست که از دستگه ناز آید
بمذاق من شوریده خیال لب دوست
شهد آلوده تر از شکر اهواز آید
هفت گردنده چالاک بگردش نرسند
دل چو دردست حقیقت بتک و تاز آید
سر وحدت چو تجلی کند از غیب وجود
آفتابیست که از مشرق اعجاز آید
لب روح القدست اینکه به نای دل من
دم قدسی دمد و دمگه و دمساز آید
عشق سریست که تا سر نسپاری ندهند
نیست نان پاره که از دکه خباز آید
جمع اضداد کند خسرو توحید صفا
این صدائیست که در خلوت خراز آید
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنانکه دم ز دولت فقر و فنا زنند
بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند
مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند
با پای سیر وادی هستی کنند طی
با دست دل در حرم کبریا زنند
با برق عشق خرمن تن را کنند خوار
با تیغ کار گردن کبر و ریا زنند
قومی که دم زنند ز توحید ذات عشق
قول الست را بحقیقت بلی زنند
بنشسته اند در پس زانوی انزوا
بر روی ران و پای بپشت هوی زنند
مگشای در بصحبت بیگانگان عشق
کروبیان غیب در آشنا زنند
این موسیان رسته ز مصر هوای نفس
فرعون را بفرق ضلالت عصا زنند
عیسی صفت لوای ولایت بملک ارض
کوس شهود بر ملکوت سما زنند
هم سیر احمدند که توحید را بعرش
از امر استقم قدم استوا زنند
بر قلب حیدرند که شیطان خویش را
گردن بدست بازوی خیبر گشا زنند
خواهند اگر ببار حقیقت نهند پای
اهل طریق دست بدامان ما زنند
بر دامن تجرد تا کی زنند دست
دل بستگان که پای بخون خدا زنند
واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر
دست طلب بدامن سیر صفا زنند
گر بگذرند اهل طریقت بکوی فقر
ما را بدست دل در دولتسرا زنند
بر پادشاهی دو جهان پشت پا زنند
مستان یار کوس انالباقی آشکار
منصور وار بر سر دار فنا زنند
با پای سیر وادی هستی کنند طی
با دست دل در حرم کبریا زنند
با برق عشق خرمن تن را کنند خوار
با تیغ کار گردن کبر و ریا زنند
قومی که دم زنند ز توحید ذات عشق
قول الست را بحقیقت بلی زنند
بنشسته اند در پس زانوی انزوا
بر روی ران و پای بپشت هوی زنند
مگشای در بصحبت بیگانگان عشق
کروبیان غیب در آشنا زنند
این موسیان رسته ز مصر هوای نفس
فرعون را بفرق ضلالت عصا زنند
عیسی صفت لوای ولایت بملک ارض
کوس شهود بر ملکوت سما زنند
هم سیر احمدند که توحید را بعرش
از امر استقم قدم استوا زنند
بر قلب حیدرند که شیطان خویش را
گردن بدست بازوی خیبر گشا زنند
خواهند اگر ببار حقیقت نهند پای
اهل طریق دست بدامان ما زنند
بر دامن تجرد تا کی زنند دست
دل بستگان که پای بخون خدا زنند
واماندگان ز قید ضلالت رهند اگر
دست طلب بدامن سیر صفا زنند
گر بگذرند اهل طریقت بکوی فقر
ما را بدست دل در دولتسرا زنند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
رفت در کسوت درویش که ما نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
ما نه آنیم که شه را ز گدا نشناسیم
میشناسیم ز پا تا سر ما جلوه اوست
مگر آندم که سر خویش ز پا نشناسیم
درد اثبات گدایان ترا نفی دواست
چه توان کرد که از درد دوا نشناسیم
خاک در خانه ز سلطان سرا با خبرست
کم ز خاکیم که سلطان سرا نشناسیم
ماهی و مرغ ز محبوب خدا باخبرند
ما چه جنسیم که محبوب خدا نشناسیم
طالب دنیی اگر شاه زمین عبد هویست
ما فقیران در دوست هوی نشناسیم
آتش ار بارد ازان ابر که در برق بلاست
بت پرستیم گر از عین رضا نشناسیم
ماه ما بر سر سرویست که بالیده ز خاک
ما مقیمان زمین خلق سما نشناسیم
ما سلیمان هوائیم زمین کی طلبیم
که بجز راکب مرکوب هوا نشناسیم
حبل سحریست که در دیده نماید چون مار
زانکه آن موسی با دست و عصا نشناسیم
ما دل از کف شدگان اهل خضوعیم و خشوع
جز دل و سینه بی کبر و ریا نشناسیم
نبود دار شفا جز در دارنده دل
مرض اینست که ما دار شفا نشناسیم
دولت و زندگی باقی ما فقر و فناست
ما فرو رفته بخود فقر و فنا نشناسیم
صورت صفوت سرست بمرآت صفا
همه آلوده زنگیم صفا نشناسیم
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
مدرس فقر و فنا را سبقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
ورق آخر دیوان وجود
نکته اول موجود حقیم
آفتابیم و بابریم نهان
گه پدیدار بشکل شفقیم
گاه از برد انامل شاداب
گاه از آتش دل محترقیم
محیی عظم رمیم غفلات
منجی مهلکه من غرقیم
باطن ظاهر و پیدای نهان
جامع مجتمع مفترقیم
جلوه اقدس اسماء صفات
که مقدس شده در ما خلقیم
تن خاکیست که بر خاک رود
من و دل بر سر این نه طبقیم
نسق عشق صراطیست قویم
ما بقانون هدی زان نسقیم
در بردیده کفریم کمان
بر سر کاخ هدایت وهقیم
هم ز مصداق ابد مایفهم
هم بمفهوم ازل ماصدقیم
آخر لاحقه ختم کمال
اول سابقه ماسبقیم
ازلیم و ابدیم اندر حال
غیر ما باطل و ما عین حقیم
ز صفا رسته و در بحر فنا
سر فرو برده بدون غلقیم
اولین نکته و آخر ورقیم
ورق آخر دیوان وجود
نکته اول موجود حقیم
آفتابیم و بابریم نهان
گه پدیدار بشکل شفقیم
گاه از برد انامل شاداب
گاه از آتش دل محترقیم
محیی عظم رمیم غفلات
منجی مهلکه من غرقیم
باطن ظاهر و پیدای نهان
جامع مجتمع مفترقیم
جلوه اقدس اسماء صفات
که مقدس شده در ما خلقیم
تن خاکیست که بر خاک رود
من و دل بر سر این نه طبقیم
نسق عشق صراطیست قویم
ما بقانون هدی زان نسقیم
در بردیده کفریم کمان
بر سر کاخ هدایت وهقیم
هم ز مصداق ابد مایفهم
هم بمفهوم ازل ماصدقیم
آخر لاحقه ختم کمال
اول سابقه ماسبقیم
ازلیم و ابدیم اندر حال
غیر ما باطل و ما عین حقیم
ز صفا رسته و در بحر فنا
سر فرو برده بدون غلقیم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - فی المعارف و الحکم
کسیکه خلق هدایش دهد هوای خدا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
همانکسست که برد بتیغ حلق هوی
برد گلوی هوی بگذرد ز کوی هوس
کسیکه باشد راه خدای را پویا
دلی که نشو و نمای هوی نهاد ز سر
بکوی عشق تواند نمود نشو و نما
کس ارب آب و هوای دیار عشق گذشت
ز آب بگذرد و آشنا کند بهوا
دهد سماری فرعون را شکست بنیل
دلی که دارد در آستین ید بیضا
هوای نفس چو فرعون و نفی نیل بدن
دیار مصر دل و دانشست دست و عصا
ریا و کبر زند دین و داد را گردن
بغیر عشق بود هر چه هست کبر و ریا
فنای فقر رساند رونده را بکمال
که نیست کامل جز رهنورد فقر و فنا
بسان کشتی نوحست هیکل توحید
جهان خراب ز طوفان شرک و او بشنا
بود دو کون بکردار کوه و نای وجود
در و بنغمه و مجموع کائنات صدا
خدای باشد پیدای آشکار و نهان
نهان و در نظر اهل معرفت پیدا
چو آفتاب که گردید صبحدم طالع
ندید آنکه بخوابست یا که نابینا
ممیر تشنه که آبست نیست خاک و سراب
ز ما بجوی که مستغرقیم در دریا
کدام دریا دریای بی کرانه و تک
تک و کرانه سراسر ل آلی لالا
تو مرد غوص نئی ورنه پر کنی بزمین
هزار دامن لولوی شاهوار سما
تن تو دل شود و دل بدوستی دلبر
چو خاک کز نظر پاک آفتاب طلا
نه بلکه خاک شود کیمیای زر عیار
بدستیاری ارباب صنعت ایما
تراب را نظر عشق آفتاب کند
جماد را سخن معرفت دل دانا
بهر چه بگذری ار بگذری ازان بدهند
تو را به از آن یا زین علاقه بگذریا
بمرز ترک طبیعت بمان بچاه بدن
چو بیژن دل دون از منیژه دنیا
منیژه بر سر چاهست عاشق تو و نیست
تهمتنی که ز چه بیژن آورد بالا
ز چه در آی بتائید مالک تجرید
برو بمصر حقیقت چو یوسف والا
ممان ز کید زلیخای نفس در زندان
بگیر تخت ز ربان مملکت به دها
نشین بتخت ولایت چو یوسف صدیق
مگر رهانی این قوم را ز قحط و غلا
که دستبرد بسبع سمان ز سبع عجاف
چنان رسید که ریانش دید در رؤیا
عجاف جهل رسید و سمان علم چرید
ز مزرعی که بود آب او ز ابر بلا
چو قحط غله کنعان شدست قحط رجال
رجال یکسره زن سیرتند و زن سیما
بمال و جاه مقید باسب وزن مغرور
که غره زن زشتست گر بود زیبا
مقوم درک اسفل هیولانی
ندیده قائمه عرش عشق و سر و خفا
مجاور قلقستان خطه ناسوت
معاشر حشرات طبیعت رعنا
معذبان الیم عذاب دوزخ بعد
مسافران بعید دیار مهلک لا
نشسته در تعب آباد تن نه مرد و نه زن
بدست و پای در این گولخن نه دست و نه پا
درین سرای ممان باز گیر زین منزل
که نیست ایمن از بارگیر بار قضا
بماء/ منی روکش در فضاست رفعت حق
ازین سراچه بی ارتفاع تنگ فضا
تو گوش عرش خدائی نیوش پند حکیم
که گوشواره عرشست گوهر اصغا
بیا و پیشتر از فوت خویش شو فانی
ز خود که در ظلمات فناست آب بقا
ز پند من مگذر بند عجز را بگشای
ز پای شخص طلب تا نیوفتی بخطا
فنای ذات تو معدوم را کند موجود
درین محاوره سریست بین کنم افشا
ثبات نفی شود گر وجود شد پنهان
عدم وجود شود گر خدای شد پیدا
که بی خدای بود هر چه هست عین عدم
چنو که صرف وجودست با وجود خدا
وجود مطلق ساریست در حقیقت کل
که در حقیقت اجزاست کل و کل اجزا
بشهر وحدت از جزو تا بکل همه اوست
که هست باقی و بی مختمست بی مبدا
مرا ستاره شمر خواند آسمان بشبی
که چون ستاره فرو ریخت دیده در بها
ز آفتاب حقیقت که سر زد از دل و دل
ز دیده ریخت بدامان من سیهل و سها
کنون ز دامن من ماه کسب نور کند
که هر ستاره درین نقطه است رشک ذکا
دمید گونه خورشید آسمان وجود
ز مشرق من و ما بی تعین من و ما
شما و ما و من و تست هر چهار یکی
که این چهار نهانست و آن یکی پیدا
شئون وحدت ذات خداست غیب و شهود
که نیست جای مر او او هست در همه جا
دل صنوبری من درخت طور و طویست
مرا بسینه مانند سینه و سینا
رهائی من از بند غیر بند خودیست
که خودپرستی بندست و خود سریست بلا
ورای بند و بلا پرده سرای منست
که من ورای منیت ز دست پرده سرا
من آن کبوتر بام حقیقتم که طیور
مرا ز کنگره عرش میزنند صلا
طیور عرشی بام تجرد احدی
صلا زنند ز قاب دو قوس او ادنی
که ای منصه انوار آفتاب وجود
خدای جستن جستن بود ز جوی فنا
بسمت مشهد موجود لیس الا هو
که هوست شاهد لاهوست شاهد الا
بغیر او نبود هر چه هست پست و بلند
بود همانکه بود پست جان من بالا
ز دل بجوی نه از گل که دل سراچه اوست
مگو سراچه بگو آسمان شمس لقا
چو کشت نخل دلم باغبان عشق دواند
بریشه و رگ دل آب ربی الاعلی
بقا اگر طلبی کن طواف دایره وار
بدور دل که بود مرکز محیط بقا
ثنای وحدت دل گفت نطق و نادره گفت
که ذات وحدت بیرون بود ز حد و ثنا
سزای ماست ثنای حق و محامد عشق
بدان و طیره که حق را و عشق راست سزا
بحق حق که اگر غیر حق بود مشهود
بچشم من بسر سر که غیر اوست هبا
اگر بچشم صفا بنگری تمام حقست
بغیر باطل اما کمست چشم صفا
لباس سلطنت کائنات کی پوشد
کسیکه بر در میخانه دلست گدا
بزیر پر کشد از فرق تا بوحدت جمع
چو مرد راه نشیند به شهپر عنقا
نه در طریقت این خامهای پخته هوس
که میپزند بدیگ هوای سر سودا
نبود دست که بنای وحدت ازلی
نهاد خانه دل را بدست خویش بنا
چو دید طرفه بنائیست نغز خانه گرفت
درو کنون دل یکتاست خانه یکتا
لباس کعبه دل دیبه ولایت اوست
نبافت دست ازل زین لطیفتر دیبا
مهیمنیست درین بارگاه لم یزلی
که عرش اوست دل و فرش اوست ارض و سما
محمد عربی چرخ آفتاب وجود
که آفتاب وجودند هشت و چهار کیا
نشسته اند تمامی بصدر صفه دل
چو حق بعرش که عرش خداستی دل ما
دو بال باید باز ملوک را که اگر
یکی بود نرسد باز شه ببرگ و نوا
خدای گفت که عرش منست دل آری
ولی دل من بر گفت من خداست گوا
دو بال خواهد معراج عشق نیز که چون
دو بال علم و عمل نیست درد نیست دوا
بغیر دل نبود خانه خدای مزن
در دگر که نمانی به تیه خوف و رجا
دلست کوی یقین اولیای تحت قباب
ز دل بجوی نه زین هفت قبه مینا
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶ - فی الحکم و المعارف
جز دل عارف شجر نور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
موسی ما را هوس طور نیست
سینه ما مهبط انوار هوست
پست تر از ایمن مشهور نیست
بیخودی ما زخم وحدتست
مستی ما از می انگور نیست
دوری و نزدیکی خود در سپار
تا بخدا از تو رهی دور نیست
زود نهان شو که شود آشکار
آنکه ترا بی نظرش نور نیست
شاد شو از غم که ز سودای عشق
هر که ندارد غم مسرور نیست
جام ازل جرعه مست خداست
در خور افسرده مخمور نیست
پیش موحد که نترسد ز دار
کیست درین دار که منصور نیست
طوف هوای احدیت کند
شهپر شاهین پر عصفور نیست
خلوت توحید مقام ولیست
پادشه ار آید دستور نیست
وجد من از نغمه داودیست
از دف و نای و نی و طنبور نیست
در نظر من که خرابم دلی
نیست که گنجینه منظور نیست
کوی خرابات بود خانه ئی
نیست درین کوی که معمور نیست
چرخ سلیمان الوهیتست
وادی دل مملکت مور نیست
کشته این معرکه در خاک و خون
مرده این مقبره در گور نیست
دشتخوش پنجه محمودیست
این قمر منشق مسحور نیست
بستان پیداست که صاحبدلست
سر خدا از دل مستور نیست
گنج معارف دهدت رایگان
عارف دلباخته مزدور نیست
گنج فراوان و گهر بیشمار
چنگ بزن دیده ات ار کور نیست
تا بنخواهی ندهندت نثار
دادن ناخواسته دستور نیست
پای بنه بر سر گنج ای فقیر
گو نتوانم که نهم زور نیست
عور شو از مطلق اوصاف تن
جامه جان خر سلب عور نیست
ساحت دل مهبط وحی خداست
تیره تر از باطن زنبور نیست
خرقه عارف ردی کبریاست
جامه حق اطلس و سیقور نیست
عرش نشیمنگه شاهین ماست
ابن طیران در پر طیفور نیست
خسرو گنجینه جان در دلست
گنج دل و جز دل گنجور نیست
باغ بهشتست دلم کاندرو
جز رخ آن آفت جان حور نیست
معتدلست آنچه بهار دلست
باغ مرا بهمن وبا حور نیست
مشرق انوار ازل سر ماست
صبح ازل را شب دیجور نیست
لوح دل ماست کتاب مبین
نیست درو حرف که مستور نیست
دار شفای مرض ما سواست
لیک بحمدالله رنجور نیست
جنت ماهوست که بر قصر خلد
همت صاحب دل مقصور نیست
صاحب ذکریم و خداوند فکر
غیر خدا ذاکر و مذکور نیست
نیست ز جمهور برون یار لیک
در خور گنجایش جمهور نیست
بیرون از رحمت او هر چه هست
نیست بجز شرک که مغفور نیست
عذر پذیرنده گه اعتذار
اوست ولی مشرک معذور نیست
هستی بر فطرت توحید زاد
جبر چه باشد کس مجبور نیست
کون و مکان آینه ذات اوست
ژرف نگر آینه آکور نیست
آینه پنهان و خدا آشکار
جز هو باذره و با هور نیست
غیر خدا نیست که در چشم ماست
قاهر بی پرده و مقهور نیست
نیست دوئی امر و اولوالامر را
غیر یکی آمر و ماء/مور نیست
طوف تن کامل کن هفت شوط
طائف کل سعیش مشکور نیست
خاک گدای در درویش فقر
جز گهر افسر فغفور نیست
جز دل صاحبدل صاحب نظر
گوهر کان و در در دور نیست
گلبن باغ جبروت بقاست
زاغ درین گلشن ناطور نیست
حشر الی الرحمن سریست ژرف
کیست که با رحمن محشور نیست
قادر و مقدور یکی دان ولی
قادر در حیز مقدور نیست
جزو کند آری آهنگ کل
ور نه کسی نیست که در شور نیست
در سر درویش بود سر یار
در دل پر کینه مغرور نیست
نیست مثاب ز وحدت بریست
معتقد شرکت ماء/جور نیست
بر اثر یافه منکر متاز
نیست مرا نکته که ماء/ثور نیست
سر که بود بیخبر از طور عشق
در خور او جز حد ساطور نیست
محو خدا را نکند مرگ مات
صهو صفا را صعق صور نیست
جذبه مرا داد می زنجبیل
نشاء/ه امروز ز کافور نیست
نغمه نای من روح اللهیست
راهوی و چینی و ماهور نیست
شعبه من عرشی و قهاریست
ترک و نشابورک و مقهور نیست
گوهر گنجینه من دولتیست
کان بدخشان و نشابور نیست
سلسله گردن جان کن مپاش
نظم ل آلی در منثور نیست
قافیه مجهول شد از چند جا
شد بکسم کشمکش و شور نیست
ما بر معروف و تو مجهول بین
هستی بر دید تو محصور نیست
کون عدم بود و چو موجود شد
نیست بجز واجب و محذور نیست
طبع سخن معتدل معنویست
سرد و ترو یابس و محرور نیست
فارس بیرنگ ببیرنگ تاخت
رفرف وحدت کرن و بور نیست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
فارس فحل منم حکمت یکران منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - در حکم و معارف و مواعظ
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
بر خرد افزاید و بکاهد نقصان
اندک اندک شود مصاحب دانا
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
حکمت لقمان طلب ز مکرمت پیر
پیر شوی ای پسر ز حکمت لقمان
شاد روی از سواد اعظم کامل
در ده جاهل مرو که گردی پژمان
چون صدف بی فساد باش که گردد
بارش نیسان در آن ل آلی غلتان
باران لؤلؤ شود چو رای صدف کرد
زهر شود در دهان افعی باران
ای دل عامی که سنگ میبری از کوه
کوه گران پاره شد ز هیبت یزدان
نرم نگشتی بزیر پتک حوادث
الحق سختی بدان مثابه که سندان
سندان در آتش ار نهند شود آب
آب نگشتی ز تاب آتش حرمان
سخت تری ای جماد از تو نکوتر
پست تری ای بلندتر ز تو حیوان
حیوان به زان که پای بند طبیعت
خاک به از هیکلی که باشد بی جان
هیکل بی جان اگر نه خاک همی شد
تا که بروید بصورت گل و ریحان
بود جمادی جماد را چه شرافت
بر گهر آبدار حضرت انسان
انسان باید شدن ز مردن مگریز
اول از جان گذشتن آنگه جانان
جانان در دل چگونه پای گذارد
رحمن ناید فرو بخانه شیطان
دل که در او نیست نور سر حقیقت
خانه شیطان بود نه خانه رحمن
باید کشتن که چار مرغ خلیلند
در تنت ای مرغ خانه چارخشیجان
باید از مرغ خانه جستن و جستن
شهپر باز سپید ساعد سلطان
ساعد سلطان مکان باز سپیدست
چارم گردون مقام چشمه رخشان
مرغ نئی تابکی به بیضه کنی خواب
مار نئی تا کجا بخویشی پیچان
پهلوی عنقا بگیر خانه که دائم
بیضه عنقاستی بحوصله آن
جوجه عنقا درون بیضه عنقا
عنقا در پشت قاف هستی پنهان
خواهی اگر ره بری بمنزل سیمرغ
توسن همت ز قاف هستی بجهان
روید بیضا طلب که بر کف دیگر
من نشنیدم عصا که گردد ثعبان
ثعبان گردد ولیک در ید بیضا
چون ید و چونان عصای موسی عمران
ای پسر آزموده از پدران پند
پند پدر را بگوش جان کن مرجان
مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ
خون خوری این گوهر ار فروشی ارزان
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن
رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
بدو حمل دانه باش در شکم خاک
آخر خرداد آفتاب گلستان
چیست هنر یافتن حقیقت توحید
کسب چه آگاهی از طریقت عرفان
حکمت باید که مرد زنده بماند
مکنت خواهد که سر بگیرد سامان
حیرتم افزاید از کسان که ندانند
نقمت از نعمت و عقاب زغفران
روضه رضوان طلب کنند و فروشند
حوزه توحید را بروضه رضوان
جمع بتوحید اگر نگردد اجزات
باشی باشی اگر بخلد پریشان
آنکه پریشان نیستی نبود کیست
من که بتوحید جمع دارم ارکان
دامان بر نیستی فشانده و دارم
گوهر در آستین و گنج بدامان
امشب مهمان ماست آن بت زیبا
از پی عز نثار مقدم مهمان
مرجان ریز ای دو جزع کشتی کشتی
گوهر بارای دو لعل عمان عمان
سر بگریبان بسی ببردم زین روی
سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
سلطنت فقر اگر بیابی ای دل
خاقان گردی به رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتت نبرد راه
سلطنت فقر را نباشد پایان
خیمه درویش اگر نباشد برپا
طاقه نه طاق را بلرزد بنیان
بشکنی ار عهد خود پسندی بندی
باشکن و زلف یار محکم پیمان
بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات
تشنه آن روی برد راه بحیوان
گشته شمشیر شوق جست ز مردن
غرقه دریای عشق رست ز طوفان
گر بزدائی تو زنگ ز اینه دل
بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان
سیر کنی در سلوک وادی وادی
از در اسلام تا بکعبه احسان
احسان خواهی ز کفر و ایمان بگذر
یکقدم این پایه برترست ز ایمان
پای گذار ای ملک بملکت درویش
کانجا باشد گدا و سلطان یکسان
مار بپوشد بمرغ جوشن داود
مور ببخشد بمرد ملک سلیمان
صعوه نیندیشد از مهابت شاهین
بره نپرهیزد از شرارت سرحان
از افق رفعت سمای الوهی
در تتق عزت سریره اعیان
برجیس از آفت و بال مبرا
ابلیس از شدت کمال مسلمان
کوش و بجوی و مجوی آدم وقتی
جنت و نیران تست طاعت و عصیان
ور طلبی جنت وصال حقایق
باید زد بر بپای جنت و نیران
راه نیابد بغیر آنکه بمیرد
بر در شمس وجوب ذره امکان
گر ندهی در میان قلزم توحید
کشتی هستی بچار موجه طوفان
طوفان بارد سحاب شرکت بر سر
نوح نئی ای پسر چرائی کنعان
یوسف مصر دلی و پادشه روح
تا کی در تن نشسته ئی تو بزندان
رخت ز زندان تن چو یوسف پرداز
گیر بتایید بخت تخت ز ریان
شاهی و جان بارگاه و مصر حقیقت
ماهی و دل آسمان و قالب کنعان
فرد شو از شایگان کثرت بگذر
جاه ترا بس گذار چاه باخوان
اهل طبیعت بشکل اخوان گر کند
گرگ چه باشد تو باش ضیغم غژمان
ایکه بگرگ هوا نگشتی غالب
بر گله خویشتن نباشی چوپان
گر چه بچندین هزار سال ربوبی
آمده پیش از ظهور هرمز و کیوان
در سنه الف و سیصد و یک هجری
سی و دو سالست در خشیجی کیهان
گز افق وحدت وجود وجوبی
کرده طلوع اختر صفای صفاهان
مادر توحید زاد طفلی بالغ
حکمت دادش بنام شیره پستان
بردش باب وفا بمدرس توحید
دادش درس صفا مدرس ایقان
مدرس کوی یقین مدرس معشوق
عشق سبق راز دار عشق سبق خوان
تا چه شود در ختام حاصل تحصیل
تا چه شود عاقبت نتیجه اذعان
وحدت بینائی مشاهد شاهد
توحید آگاهی موحد برهان
این همه عز و علا و رفعت و اجلال
ذره من یافت ز آفتاب خراسان
حضرت شمس الشموس مرشد توحید
مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن
حاسد من را پدر نباشد و مادرش
این پسر آورده از گروهی کشخان
بی پدر ار حاسد منست به نشگفت
هست زنا زاده بر ولایت غضبان
قومی مر خویش را شناسند استاد
در بسخن گو کجاست مرد سخندان
تا نگرد دفتر صفای الهی
بر سخن ما سوی کشد خط بطلان
بیند در حرف حرف چامه من درج
حکمت چندان و علم عرفان چندان
چندان کش در شمار شیفته ماند
آنکه تواند شمار ریگ بیابان
حیف نباشد که یکدو بیهده گفتار
عامی و اندر خور هزاران هذیان
هذیان گویند و در سخن بفرازند
گردن گردون چگونه باشد گردان
بر خرد افزاید و بکاهد نقصان
اندک اندک شود مصاحب دانا
مرد که بر کند دل ز صحبت نادان
حکمت لقمان طلب ز مکرمت پیر
پیر شوی ای پسر ز حکمت لقمان
شاد روی از سواد اعظم کامل
در ده جاهل مرو که گردی پژمان
چون صدف بی فساد باش که گردد
بارش نیسان در آن ل آلی غلتان
باران لؤلؤ شود چو رای صدف کرد
زهر شود در دهان افعی باران
ای دل عامی که سنگ میبری از کوه
کوه گران پاره شد ز هیبت یزدان
نرم نگشتی بزیر پتک حوادث
الحق سختی بدان مثابه که سندان
سندان در آتش ار نهند شود آب
آب نگشتی ز تاب آتش حرمان
سخت تری ای جماد از تو نکوتر
پست تری ای بلندتر ز تو حیوان
حیوان به زان که پای بند طبیعت
خاک به از هیکلی که باشد بی جان
هیکل بی جان اگر نه خاک همی شد
تا که بروید بصورت گل و ریحان
بود جمادی جماد را چه شرافت
بر گهر آبدار حضرت انسان
انسان باید شدن ز مردن مگریز
اول از جان گذشتن آنگه جانان
جانان در دل چگونه پای گذارد
رحمن ناید فرو بخانه شیطان
دل که در او نیست نور سر حقیقت
خانه شیطان بود نه خانه رحمن
باید کشتن که چار مرغ خلیلند
در تنت ای مرغ خانه چارخشیجان
باید از مرغ خانه جستن و جستن
شهپر باز سپید ساعد سلطان
ساعد سلطان مکان باز سپیدست
چارم گردون مقام چشمه رخشان
مرغ نئی تابکی به بیضه کنی خواب
مار نئی تا کجا بخویشی پیچان
پهلوی عنقا بگیر خانه که دائم
بیضه عنقاستی بحوصله آن
جوجه عنقا درون بیضه عنقا
عنقا در پشت قاف هستی پنهان
خواهی اگر ره بری بمنزل سیمرغ
توسن همت ز قاف هستی بجهان
روید بیضا طلب که بر کف دیگر
من نشنیدم عصا که گردد ثعبان
ثعبان گردد ولیک در ید بیضا
چون ید و چونان عصای موسی عمران
ای پسر آزموده از پدران پند
پند پدر را بگوش جان کن مرجان
مرجان خون خورده تا که گشته گران سنگ
خون خوری این گوهر ار فروشی ارزان
خونخور وخامش نشین و کسب هنر کن
رنگ پذیر آب جو چو لاله نعمان
بدو حمل دانه باش در شکم خاک
آخر خرداد آفتاب گلستان
چیست هنر یافتن حقیقت توحید
کسب چه آگاهی از طریقت عرفان
حکمت باید که مرد زنده بماند
مکنت خواهد که سر بگیرد سامان
حیرتم افزاید از کسان که ندانند
نقمت از نعمت و عقاب زغفران
روضه رضوان طلب کنند و فروشند
حوزه توحید را بروضه رضوان
جمع بتوحید اگر نگردد اجزات
باشی باشی اگر بخلد پریشان
آنکه پریشان نیستی نبود کیست
من که بتوحید جمع دارم ارکان
دامان بر نیستی فشانده و دارم
گوهر در آستین و گنج بدامان
امشب مهمان ماست آن بت زیبا
از پی عز نثار مقدم مهمان
مرجان ریز ای دو جزع کشتی کشتی
گوهر بارای دو لعل عمان عمان
سر بگریبان بسی ببردم زین روی
سر زد خورشید وحدتم ز گریبان
سلطنت فقر اگر بیابی ای دل
خاقان گردی به رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتت نبرد راه
سلطنت فقر را نباشد پایان
خیمه درویش اگر نباشد برپا
طاقه نه طاق را بلرزد بنیان
بشکنی ار عهد خود پسندی بندی
باشکن و زلف یار محکم پیمان
بسته آن موی گشت رسته ز ظلمات
تشنه آن روی برد راه بحیوان
گشته شمشیر شوق جست ز مردن
غرقه دریای عشق رست ز طوفان
گر بزدائی تو زنگ ز اینه دل
بر تو شود فاش هر چه باشد پنهان
سیر کنی در سلوک وادی وادی
از در اسلام تا بکعبه احسان
احسان خواهی ز کفر و ایمان بگذر
یکقدم این پایه برترست ز ایمان
پای گذار ای ملک بملکت درویش
کانجا باشد گدا و سلطان یکسان
مار بپوشد بمرغ جوشن داود
مور ببخشد بمرد ملک سلیمان
صعوه نیندیشد از مهابت شاهین
بره نپرهیزد از شرارت سرحان
از افق رفعت سمای الوهی
در تتق عزت سریره اعیان
برجیس از آفت و بال مبرا
ابلیس از شدت کمال مسلمان
کوش و بجوی و مجوی آدم وقتی
جنت و نیران تست طاعت و عصیان
ور طلبی جنت وصال حقایق
باید زد بر بپای جنت و نیران
راه نیابد بغیر آنکه بمیرد
بر در شمس وجوب ذره امکان
گر ندهی در میان قلزم توحید
کشتی هستی بچار موجه طوفان
طوفان بارد سحاب شرکت بر سر
نوح نئی ای پسر چرائی کنعان
یوسف مصر دلی و پادشه روح
تا کی در تن نشسته ئی تو بزندان
رخت ز زندان تن چو یوسف پرداز
گیر بتایید بخت تخت ز ریان
شاهی و جان بارگاه و مصر حقیقت
ماهی و دل آسمان و قالب کنعان
فرد شو از شایگان کثرت بگذر
جاه ترا بس گذار چاه باخوان
اهل طبیعت بشکل اخوان گر کند
گرگ چه باشد تو باش ضیغم غژمان
ایکه بگرگ هوا نگشتی غالب
بر گله خویشتن نباشی چوپان
گر چه بچندین هزار سال ربوبی
آمده پیش از ظهور هرمز و کیوان
در سنه الف و سیصد و یک هجری
سی و دو سالست در خشیجی کیهان
گز افق وحدت وجود وجوبی
کرده طلوع اختر صفای صفاهان
مادر توحید زاد طفلی بالغ
حکمت دادش بنام شیره پستان
بردش باب وفا بمدرس توحید
دادش درس صفا مدرس ایقان
مدرس کوی یقین مدرس معشوق
عشق سبق راز دار عشق سبق خوان
تا چه شود در ختام حاصل تحصیل
تا چه شود عاقبت نتیجه اذعان
وحدت بینائی مشاهد شاهد
توحید آگاهی موحد برهان
این همه عز و علا و رفعت و اجلال
ذره من یافت ز آفتاب خراسان
حضرت شمس الشموس مرشد توحید
مطلع و حد و ظهر و باطن قرآن
حاسد من را پدر نباشد و مادرش
این پسر آورده از گروهی کشخان
بی پدر ار حاسد منست به نشگفت
هست زنا زاده بر ولایت غضبان
قومی مر خویش را شناسند استاد
در بسخن گو کجاست مرد سخندان
تا نگرد دفتر صفای الهی
بر سخن ما سوی کشد خط بطلان
بیند در حرف حرف چامه من درج
حکمت چندان و علم عرفان چندان
چندان کش در شمار شیفته ماند
آنکه تواند شمار ریگ بیابان
حیف نباشد که یکدو بیهده گفتار
عامی و اندر خور هزاران هذیان
هذیان گویند و در سخن بفرازند
گردن گردون چگونه باشد گردان
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در حکم و معارف و نعت قطب اولیاء حضرت علی بن ابیطالب علیه الصلوه و السلام
ایدل ار خواهی بسر آهنگ افسر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
کشور تجرید را باید مسخر داشتن
در طریق اهل معنی سلطنت را شرط نیست
با وجود کشور تجرید کشور داشتن
ننگ زیور دار ایدل زیور ار خواهی که هست
زیور اهل حقیقت ننگ زیور داشتن
نا قلندر باشد آن رهرو که در طی طریق
پای بند او شود موی قلندر داشتن
کشتن شهوت پر روحست و در معراج عشق
شاهباز عشقرا شرطست شهپر داشتن
باز روحت چون کبوتر گشت و میگفتم رواست
در پایم دوست میباید کبوتر داشتن
باز بال این کبوتر را مکن شهوت مران
راندن شهوت کبوتر راست ابتر داشتن
پای در شهر بقا بنهادن و فرماندهیست
خاک اقلیم فنا را افسر سر داشتن
آنچه بی رنگی کند در سیرسی رنگ وجود
رنگ ارژنگی نگردد سنگ آزر داشتن
ایکه خواهی داوری از خط داور سر مپیچ
داوری باشد سر اندر خط داور داشتن
ایکه از خر داشتن نازی بعزم دار مرگ
گر مسیحی رخت تن بایست بر خر داشتن
پیش اهل درد بهر سرفرازی خوشترست
نالش سر داشتن از بالش پر داشتن
اعتدال دوست را ننگست چشم از عاشقان
زلف چون شمشاد و قد چون صنوبر داشتن
بلکه دارد چشم آن کز عشق آن ابروی کج
راستی مانند ابرو پشت چنبر داشتن
کم نگر بر اختران بر آسمان دل برآی
چیست کوری چشم بینائی ز اختر داشتن
اختر توحید اگر تابید بر چرخ وجود
اختر از هفت آسمان بایست برتر داشتن
اندر آنکشور که خورشید حقیقت طالعست
کاریکذره ست صد خورشید خاور داشتن
نفس اگر لشکر کشد با عقل نفس دیگرست
عقل اگر دارد بسر سودای لشکر داشتن
در جهاد نفس من کردستم این کارای پسر
ترک سر کردن سبق گیرد ز مغفر داشتن
نیستت فرزندی این چار مام و هفت باب
ای برادر خواهی ار قدر وسه خواهر داشتن
میتوانی گر گذشتی زین شش و پنج و چهار
هفت گیسودار گردونی بچادر داشتن
دل نبندد هر که بر زلف شئون مرآت جان
میتواند با رخ جانان برابر داشتن
رسم دلبر داشتن را آزمودم سالهاست
باید از این آب و از این خاک دل بر داشتن
کافر عشقست آنکش پیش آن بت روست پاک
از مسلمانی گذشتن عشق کافر داشتن
سر آن خط مشوش را کسی داند که دید
بایدش مجموع درس عشق از بر داشتن
ایدل ار بر گرد مردان حقیقت بین رسی
دیده تحقیق را باید منور داشتن
فتنه صورت مشو مرد خدا بین را توان
دید رو از کام خشک و دیده تر داشتن
ایکه چشمت از انانیت حصاری به ندید
همتت ایمن نشست از حصن خیبر داشتن
کی توان کندن پی تسخیر این نفس یهود
این در خیبر مگر بازوی حیدر داشتن
مظهر اسم الهی راز دار عقل کل
آری آری اسم را رسمست مظهر داشتن
قصدمن زین اسم اعظم حرف ولفظوصوت نیست
این مسمای معانی را مصور داشتن
بل بود اسمی که مشتقست ز اوصاف قدیم
اسم مشتق چیست دانی وصف مصدر داشتن
نیست فرق مظهر از ظاهر بحکم اتحاد
میتوان دیدن ولی با راء/ی انور داشتن
هر که خواهد ایمنی از فتنه یاجوج نفس
بایدش عقلی چنو سد سکندر داشتن
سد اسکندر چه باشد روی دارای وجود
دیدن و آئینه جان را منور داشتن
کیست دارای وجود کامل کافی علیست
کانچه گویم در حقش بایست باور داشتن
سر که خود را پیش پای حضرت او داشت خاک
ننگ دارد بالله از دیهیم قیصر داشتن
پای کو ننمود کف خویش از این رهگذر
عار دارد استوا بر تخت سنجر داشتن
راست ناید بر صحیفه هیکلی سطر وجود
جز تنی مسطر رگی چون خط مسطر داشتن
در کتاب دل نظر کن نقش روی نفس کل
تا توانی سر این صورت بمنظر داشتن
هر که بو جهلست گو بر معجزاتش بین که نیست
کار سلمان چشم اعجاز از پیمبر داشتن
با خلوص و صدق شو تا بوذر و سلمان شوی
سهل نبود قدر سلمان و ابوذر داشتن
در ظلال پرده قدرش ندیدن عرش راست
عقل را در پرده غفلت مستر داشتن
پرده غفلت چه باشد از در انعام او
چشم بستن چشم از این درب آن در داشتن
از طبیعی خواستن سر الهیات راست
از مزاج کاسنی امید شکر داشتن
باوجود خم ز ساغر داشتن چشم شراب
باوجود بحر روی خود بفرغر داشتن
فخر امکانیست بر سلطانی و سلطانی است
بندگی بر درگه سلطان قنبر داشتن
ای که اهل آذری بر آذر عشق آر روی
بهر آذر خوی کن طبع سمندر داشتن
قدرت درویش او گر وقر بدهد کاه را
میتواند کوه را چون کاه لاغر داشتن
گر برو به روی بدهد تا نماید ضیغمی
ننگ روباهست رو بر ضیغم نر داشتن
کوه را گو پیش حلم او ز دعوی رسته باش
علم را در علم باید سنگ دیگر داشتن
برگزیدن این و آن را بر با و باشد شبیه
بر شبه آوردن و همسنگ گوهر داشتن
کس شبه همسنگ گوهر کی کند پیش حکیم
کی عرض را میتوان در حد جوهر داشتن
گر نباشد قطب گردون وجود اولیاء
آسمان کی میتواند قطب و محور داشتن
اولیا را گر نباشد پادشاهی چون علی
چون توانند از مه و خورشید چاکر داشتن
گلشن توحید را باید گل صدق و صفا
تا تواند شیر را در بیشه مضطر داشتن
گل همان بهتر که بدهد بر غضنفر چشم زخم
نی رخی تابنده چون چشم غضنفر داشتن
این گل صدق و صفا در گلشن توحید ماست
از خلوص جان باین روح مطهر داشتن
نقطه ئی از علم توحیدش دبیر چرخ پیر
شرح نتواند دهد با هفت دفتر داشتن
هفت دفتر چیست این آن نقطه باشد کاندرو
دائره ایجاد را یارند مضمر داشتن
فاقد کل میتواند در ظلال عقل او
نفس را در عین بی برگی توانگر داشتن
گفت احمر بین جنبیکم لکم اعدا عدو
این کلام الله را نتوان محقر داشتن
اژدر نفس ای برادر خفته بر بالای گنج
گنج خواهی باید اول وضع اژدر داشتن
گنج پر گو گرد احمد اژدر آنرا پاسبان
دفع اژدر کردن و گوگرد احمر داشتن
اهل نفسی از تو شش وادیست تا اخفای دوست
خویش را چون مهره می نتوان بششدر داشتن
اسب تن پی ساز و با رفرف سواران شو رفیق
طی نگردد این طریق از اسب و استر داشتن
جان من نه پای در باب تولای ولی
تا توانی این عدو را در پس در داشتن
این ولی عصر این اکسیر اعظم این امام
خاک شو تا زر شوی این کشتن آن بر داشتن
نفس نتواند شمار خویش از خیل عقول
جز که از همت ره انجامی مشمر داشتن
ای ره انجام وجودت عقل در سیر صعود
ناطقستی نفس ما بر عشق رهبر داشتن
از پی اثبات ذات خویشتن ذات ترا
کرد ظاهر خواست حق برهان اظهر داشتن
خطبه خواندن مر خطیبان را بنام تست پای
برفراز بام این نه پله منبر داشتن
با فروغ آفتاب همتت ما را خطاست
تکیه بر خورشید گردون مدور داشتن
عام کی داند ترا کش در نظر پایه ولیست
دست بر عمرو و توانائی بعنتر داشتن
از نصیری پرس سر این که گوید آن خدای
عرش را یارد فرود و فرش را برداشتن
ای ولی الله اعظم صدر عرش کبریا
گر ترا بیند ترا خواهد مصدر داشتن
ای وجودت حشرا کبر هر که حشر اندر تو یافت
فارغست از انتظار حشر اکبر داشتن
ای قیامت فانی اندر قامتت با این قیام
نیست قائم حجت حشر مکرر داشتن
ای بهشت عدن روحانی که اشعار صفا
در مدیحت بر بهشت آموخت کوثر داشتن
آسمانم باز با سلطان فقرا فکند کار
بعد چندین سال با صد حشمت و فر داشتن
حشمت من را درین دانست اینجا آمدن
صدق آوردن دل و جان ثنا گر داشتن
گفت نتوان گوهر توحید آوردن بدست
جز دلی در بحر عرفان آشناور داشتن
از شهود و غیب مطلق در مظاف آن و این
با وجود کون جامع مخزن زر داشتن
مخزن زر داشتن نبود بود در خاک شور
از عطش جان دادن و دریای اخضر داشتن
ای ظفرهای ترا در پنج حضرت امتداد
میتوان ما را بامدادی مظفر داشتن
ایکه خواهی شعر گفتن شعر ناگفتن بخواه
شعر گفتن نیست چون رزق مقدر داشتن
کسب کردن باید و دانستن سر علوم
صحو معلوم و قوانین مقرر داشتن
تا توان گفتن دو بیتی را که گر بیند خبیر
صورت او را تواند سر مخبر داشتن
نه دو زحف از چار بحر آوردن و از ابلهی
ابتری گفتن ملقب احذ مضمر داشتن
گر نداند نیز نام اخذ و قبض آنهم رواست
نقطه را ناخوانده لاف خط پر گر داشتن
تا سپهر لاجوردی رنگ با کف الخضیب
ثابتست اندر سر تیر دو پیگر داشتن
جسم احباب تو چونان صورت سعدالسعود
باد تقویمش بفال سعد اکبر داشتن
فرق اعدایت بزیر تیغ مریخ ار توان
نحس اکبر را نشیب نحس اصغر داشتن
صفای اصفهانی : مسمطات
در منقبت و مدح حضرت خاتم النبیین و سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
بنام انکه ذات اوست پیدا
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۴ - جواب
تواند شد بلی در سیر ثانی
که فی اللهست در طور معانی
چو رهرو مالک اوصاف هو شد
ز هست خویشتن بگذشت او شد
ز بود خود که نابودست لا شد
خدا شد مالک ملک خدا شد
دوئی بیکار شد حق جز یکی نیست
بملک خود بود مالک شکی نیست
مر این اشکال از قید دوئی بود
مر این تقیید از ما و توئی بود
چو اثنیت هم از ما بین برخاست
منم گر ملک خود گوید بود راست
که فی اللهست در طور معانی
چو رهرو مالک اوصاف هو شد
ز هست خویشتن بگذشت او شد
ز بود خود که نابودست لا شد
خدا شد مالک ملک خدا شد
دوئی بیکار شد حق جز یکی نیست
بملک خود بود مالک شکی نیست
مر این اشکال از قید دوئی بود
مر این تقیید از ما و توئی بود
چو اثنیت هم از ما بین برخاست
منم گر ملک خود گوید بود راست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۶ - جواب
سؤالاتیست کز ما ترمدی کرد
حدیث معرفت را سرمدی کرد
پس از یکچند بینائی ز اعراب
جوابی داد چونان تشنه را آب
که عبد و حق بوندی ملکت هم
خدا مر عبد را ملکیست اعظم
ز ملک حق که باشد عبد اواه
ازیرا اصغرستی ملک الله
بود او ملک حق حق ملکت او
خدا پس ملک ملکست ای خداجو
بدین معنیست ملک اندر معارف
که گردد ذات حق معروف عارف
شود عارف بدان اوصاف موصوف
نماند امتیاز او ز معروف
یکی گردد درینجا سیر و سالک
نماند سالک و سیر مسالک
نهد پا راهرو بر فرق هستی
بپردازد بساط بت پرستی
بتی گر داشت او ما و منی بود
بخود زین دوستی در دشمنی بود
چو نفی خویش کرد او بت شکن شد
خدای خویشتن بی خویشتن شد
از آن رو با یزید آن پیر منصور
که بودش سینه ئی ز الله پر نور
بگفت این رتبه چون گشتش مسلم
که ملک من ز ملک تست اعظم
لوای من که محمودست سرمد
قوی تر از لوای حمد احمد
لوای او لوای حمد چالاک
لوای ماست ذات احمد پاک
عجب باشد شه ارشد ملک چاکر
ملیک مالک الملک این عجب تر
کسی در نیسی گر پا فشارد
حقیقت را سر از هستی برآرد
حدیث معرفت را سرمدی کرد
پس از یکچند بینائی ز اعراب
جوابی داد چونان تشنه را آب
که عبد و حق بوندی ملکت هم
خدا مر عبد را ملکیست اعظم
ز ملک حق که باشد عبد اواه
ازیرا اصغرستی ملک الله
بود او ملک حق حق ملکت او
خدا پس ملک ملکست ای خداجو
بدین معنیست ملک اندر معارف
که گردد ذات حق معروف عارف
شود عارف بدان اوصاف موصوف
نماند امتیاز او ز معروف
یکی گردد درینجا سیر و سالک
نماند سالک و سیر مسالک
نهد پا راهرو بر فرق هستی
بپردازد بساط بت پرستی
بتی گر داشت او ما و منی بود
بخود زین دوستی در دشمنی بود
چو نفی خویش کرد او بت شکن شد
خدای خویشتن بی خویشتن شد
از آن رو با یزید آن پیر منصور
که بودش سینه ئی ز الله پر نور
بگفت این رتبه چون گشتش مسلم
که ملک من ز ملک تست اعظم
لوای من که محمودست سرمد
قوی تر از لوای حمد احمد
لوای او لوای حمد چالاک
لوای ماست ذات احمد پاک
عجب باشد شه ارشد ملک چاکر
ملیک مالک الملک این عجب تر
کسی در نیسی گر پا فشارد
حقیقت را سر از هستی برآرد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۸ - جواب
قیامت باشد ای یاران تجرید
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۹ - سؤال چهارم
شهان دیدند در ره رهزن و غول
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
نهادندی بنای رتبه بر طول
نخستین رتبه علم الیقین است
دوم عین الیقین مستبین است
سیم حق الیقین لولوی تدقیق
بدین ترتیب سفتند اهل تحقیق
چه سرست اینکه قومی ز اهل آداب
نهادندی بنای علم بر آب
بدون علم باشد سالها بین
ز حد جهل تا سر منزل عین
بنای رتبه بر طولست بی ریب
بچشم جهل نتوان دید غیب
چو نبود علم گر نور مبینست
چه جای دعوی حق الیقینست
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۱ - سؤال پنجم
چه باشد معنی ختم ولایت
که باشد خاتم این ژرف آیت
چنین دانم که محی الدین اعراب
نماید ختمی دعوی درین باب
وگر خود گوید او عیسی بن مریم
ولایت را بود زیبنده خاتم
علی کو اولیا را هست آدم
ولایت را بود ختم مسلم
دگر خاتم بود مهدی بهر حال
که جز مهدی نداند دفع دجال
بود این قیل و این قال از تمرد
و یا باشد پذیرای تعدد
که باشد خاتم این ژرف آیت
چنین دانم که محی الدین اعراب
نماید ختمی دعوی درین باب
وگر خود گوید او عیسی بن مریم
ولایت را بود زیبنده خاتم
علی کو اولیا را هست آدم
ولایت را بود ختم مسلم
دگر خاتم بود مهدی بهر حال
که جز مهدی نداند دفع دجال
بود این قیل و این قال از تمرد
و یا باشد پذیرای تعدد
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱۴ - جواب
بیاور ساقی آن صاف صفا خیز
که بدهد صاف را از درد تمییز
نداری صاف ده درد از خط اشک
که صاف آفتاب از او برد رشک
بیاور هر چه داری درد یا صاف
که می صافست و درد و صاف ز اوصاف
شرابی ریز دور از رنگ و از بو
بمینای من از میخانه هو
که این میخانه پرورد قدیمست
خمش در خانه سر حکیمست
بن خم هشته در بنیان جودست
بنای خانه مبنای وجودست
وجود می بلا نقص بسیطست
تمام دور هستی را محیطست
خرابم کن بکلی از می ذات
مرا بر نفی موکولست اثبات
بر آنستم که از این می پرستی
کنم در نیستی تدبیر هستی
فنای ذات رهرو راست مقصود
مقام نفی باشد جای محمود
تو پنداری که من مست و خرابم
مگر مستی سپس بیند بخوابم
که من مستم ولی مست وجودم
خراب غیب و آباد شهودم
تو داری باده ئی در خورد مستان
بجام تست جان می پرستان
مرا کن زنده در این حال مردن
که باید جان بی پایان سپردن
که از یک جان سپردن لطف جانان
دهد هر مرده ئی را هفتصد جان
دهد یکدانه هفصد دانه حاصل
بنص آیه سبع سنابل
گرم باشد کنم قربان ساقی
بهر دم هفتصد جان جمله باقی
که او از ما بگیرد جان فانی
دهد جانی که گوئی من ر آنی
اگر چه لن ترانی نیست باطل
مباش از من رآنی نیز غافل
که باشد در تجلی های انوار
ز احمد تا بموسی فرق بسیار
بود موسی هنوز اندر سماوات
رسول مصطفی ممسوس بالذات
بود احمد بذات الله ممسوس
تجلی های ذاتی راست ماء/نوس
بجنبد تا بسنبد بال این طیر
براند تا بماند رفرف از سیر
شود بالای او ادنای قوسین
نشیمنگاه شاه کون بی این
زهم ریزد بنه و بنگاه محمود
نماند غیر وجه الله محمود
ببام حق مزن کوس سوائی
نماند احمدی ماند خدائی
زند بر بام قدس ذات مطلق
ندای من رآنی قدراء/ی الحق
باورنگ کمال عز سرمد
خدا بنشست چون برخاست احمد
بلی از جان مردان هنرمند
چو برخیزند بنشیند خداوند
اگر حق گفت سبحانی عجب نیست
کسی را غیر حق این گفت و لب نیست
چو شد بر با یزید از حق تجلی
باستغراق گفت این قول اعلی
چو باز آمد ازان غیب و ازان هول
بوی گفتند سر زد از تو این قول
ز روی عجز با حق گفت در راز
که ای کوینده بی شبه و انباز
کنند این قول را از من روایت
بمن این قوم در طی حکایت
اگر من گفتمی سبحانی از خود
شد ستم کافر و گبرو بدودد
نمودم زین خطا گفتن ستغفار
شدم مؤمن نمودم قطع زنار
کنون گویم که گشتم سالک راه
هو الله الذی لا غیره الله
چو باز از ذات اول شد ب آخر
تجلی گشت مظهر عین ظاهر
سرایت کرد سر ذات بر ذات
شه شطرنج علم و عین شد مات
حقیقت شد پدید از ذوق و مستی
نماند از بایزید پیر هستی
درین دریا ز سر تا پای شد گم
بخویش این بحر آمد در تلاطم
زنای بایزید این قول شد راست
که ذات لم یزل در جبه ماست
نمود از پای خلع نعل امکان
خدا پیدا شد و کونین پنهان
دوئی از احولی خیزد شکی نیست
بچشم راست بین حق جز یکی نیست
چو راند از این دوتائی رخش سالک
بیکتائی بهر ملکست مالک
کسی کز این دوتائی رست یکتاست
سوای ذات او کس نیست پیداست
بجز حق در مکان و لا مکان نیست
نشان از کس بکوی بی نشان نیست
درین میخانه مستانند بیحد
گروهی بیخود و قومی معربد
یکی افتاده از مستی بیک دوش
نموده کل هستی را فراموش
یکی دریا کشیدست و طلبکار
حریفان خفته او بنشسته بیدار
بوحدت رتبه از اندازه بیشست
مقام هر کسی بر حد خویشست
بحد خویش هر کس را زبانیست
بوحدت هر زبانی را بیانیست
بیان هر زبان از حد برونست
عبارات حقیقت را شئونست
شئون هر عبارت را تجلیست
که عین هر عبارت عین مولیست
عبارات وجود ماست شتی
مقام جمع ما بی ند و همتا
شد از این نفی و این اثبات معلوم
که در این نکته اسراریست مکتوم
که گوید بایزیدی وقت گفتار
نگفتم باز گفت آرد بتکرار
نشاید گفت این نطقست واهی
نه بالله نیست جز نطق آلهی
بصورت چون نشیند شاه بر تخت
زند بر بام دولت نوبت بخت
اگر نوبت زند سلطان معنی
ببام دل نکاهد جان معنی
فزاید جان معنی نوبت فقر
که باشد دولت الحق دولت فقر
الهی تاج فقرم نه بتارک
ردای فقر کن بر من مبارک
که در کوی عنایت من فقیرم
تو سلطان غیور و من حقیرم
تو شاهی من گدایم رسم شاهست
که بخشد جرم آن کاهل گناهست
که جای بیگناهان در نعیمست
کرا بجشد که رحمن و رحیمست
نبخشی گر مرا ای وای بر من
که گردد خصم عقل و رای بر من
اگر رحمت کنی سلطان تختم
بعین فقر دولت یار بختم
من و دل هر دو همراه طریقیم
فنای فقر را در ره رفیقیم
بدان امید کز حیرت رهانی
دو همره را کنی در فقر فانی
مرا بنمود غواص غریبی
بغوص خویش اطوار عجیبی
فنا را سر فرو برد او بکانون
ز دریای بقا آورد بیرون
ب آتش رفت و بیرون آمد از آب
الهی ده کلید فتح این باب
مرا در نطع لوح محو کن مات
چو شه بنشان بصدر لوح اثبات
جم دل را بساط سروری ده
سلیمان مرا انگشتری ده
که دیوانند بس ناسخته در راه
گریزند ار ببینند اسم الله
درین ره دیوانسی هست بسیار
تن او بار و کله بردار و طرار
برند این غولهای نا ممیز
کله از سر، سر از تن، تن ز حیز
چو دیو نفس کافر شد مسلمان
رسد کار دل سالک بسامان
چو پیچد نفس این شرک دو تو را
دل از وحدت برآردهای و هو را
چو کار دل بسامان صفا شد
فنا تکمیل شد دور بقا شد
لب عین الحیوه دل نشستی
ز قید ماسوای دوست رستی
زدی یک جام زاب زندگانی
جهانی زنده کن از جام ثانی
چو ظلمت محو شد نور مبینست
مقام صحو بعد المحو اینست
بگوش من ندای محو موهوم
بود صرف صدای صحو معلوم
خدا باشد یکی در دین وحدت
دوئی کفرست در آئین وحدت
بکفر حق گرا ای پیر جاهل
که خواهی مرد در این کفر باطل
که بدهد صاف را از درد تمییز
نداری صاف ده درد از خط اشک
که صاف آفتاب از او برد رشک
بیاور هر چه داری درد یا صاف
که می صافست و درد و صاف ز اوصاف
شرابی ریز دور از رنگ و از بو
بمینای من از میخانه هو
که این میخانه پرورد قدیمست
خمش در خانه سر حکیمست
بن خم هشته در بنیان جودست
بنای خانه مبنای وجودست
وجود می بلا نقص بسیطست
تمام دور هستی را محیطست
خرابم کن بکلی از می ذات
مرا بر نفی موکولست اثبات
بر آنستم که از این می پرستی
کنم در نیستی تدبیر هستی
فنای ذات رهرو راست مقصود
مقام نفی باشد جای محمود
تو پنداری که من مست و خرابم
مگر مستی سپس بیند بخوابم
که من مستم ولی مست وجودم
خراب غیب و آباد شهودم
تو داری باده ئی در خورد مستان
بجام تست جان می پرستان
مرا کن زنده در این حال مردن
که باید جان بی پایان سپردن
که از یک جان سپردن لطف جانان
دهد هر مرده ئی را هفتصد جان
دهد یکدانه هفصد دانه حاصل
بنص آیه سبع سنابل
گرم باشد کنم قربان ساقی
بهر دم هفتصد جان جمله باقی
که او از ما بگیرد جان فانی
دهد جانی که گوئی من ر آنی
اگر چه لن ترانی نیست باطل
مباش از من رآنی نیز غافل
که باشد در تجلی های انوار
ز احمد تا بموسی فرق بسیار
بود موسی هنوز اندر سماوات
رسول مصطفی ممسوس بالذات
بود احمد بذات الله ممسوس
تجلی های ذاتی راست ماء/نوس
بجنبد تا بسنبد بال این طیر
براند تا بماند رفرف از سیر
شود بالای او ادنای قوسین
نشیمنگاه شاه کون بی این
زهم ریزد بنه و بنگاه محمود
نماند غیر وجه الله محمود
ببام حق مزن کوس سوائی
نماند احمدی ماند خدائی
زند بر بام قدس ذات مطلق
ندای من رآنی قدراء/ی الحق
باورنگ کمال عز سرمد
خدا بنشست چون برخاست احمد
بلی از جان مردان هنرمند
چو برخیزند بنشیند خداوند
اگر حق گفت سبحانی عجب نیست
کسی را غیر حق این گفت و لب نیست
چو شد بر با یزید از حق تجلی
باستغراق گفت این قول اعلی
چو باز آمد ازان غیب و ازان هول
بوی گفتند سر زد از تو این قول
ز روی عجز با حق گفت در راز
که ای کوینده بی شبه و انباز
کنند این قول را از من روایت
بمن این قوم در طی حکایت
اگر من گفتمی سبحانی از خود
شد ستم کافر و گبرو بدودد
نمودم زین خطا گفتن ستغفار
شدم مؤمن نمودم قطع زنار
کنون گویم که گشتم سالک راه
هو الله الذی لا غیره الله
چو باز از ذات اول شد ب آخر
تجلی گشت مظهر عین ظاهر
سرایت کرد سر ذات بر ذات
شه شطرنج علم و عین شد مات
حقیقت شد پدید از ذوق و مستی
نماند از بایزید پیر هستی
درین دریا ز سر تا پای شد گم
بخویش این بحر آمد در تلاطم
زنای بایزید این قول شد راست
که ذات لم یزل در جبه ماست
نمود از پای خلع نعل امکان
خدا پیدا شد و کونین پنهان
دوئی از احولی خیزد شکی نیست
بچشم راست بین حق جز یکی نیست
چو راند از این دوتائی رخش سالک
بیکتائی بهر ملکست مالک
کسی کز این دوتائی رست یکتاست
سوای ذات او کس نیست پیداست
بجز حق در مکان و لا مکان نیست
نشان از کس بکوی بی نشان نیست
درین میخانه مستانند بیحد
گروهی بیخود و قومی معربد
یکی افتاده از مستی بیک دوش
نموده کل هستی را فراموش
یکی دریا کشیدست و طلبکار
حریفان خفته او بنشسته بیدار
بوحدت رتبه از اندازه بیشست
مقام هر کسی بر حد خویشست
بحد خویش هر کس را زبانیست
بوحدت هر زبانی را بیانیست
بیان هر زبان از حد برونست
عبارات حقیقت را شئونست
شئون هر عبارت را تجلیست
که عین هر عبارت عین مولیست
عبارات وجود ماست شتی
مقام جمع ما بی ند و همتا
شد از این نفی و این اثبات معلوم
که در این نکته اسراریست مکتوم
که گوید بایزیدی وقت گفتار
نگفتم باز گفت آرد بتکرار
نشاید گفت این نطقست واهی
نه بالله نیست جز نطق آلهی
بصورت چون نشیند شاه بر تخت
زند بر بام دولت نوبت بخت
اگر نوبت زند سلطان معنی
ببام دل نکاهد جان معنی
فزاید جان معنی نوبت فقر
که باشد دولت الحق دولت فقر
الهی تاج فقرم نه بتارک
ردای فقر کن بر من مبارک
که در کوی عنایت من فقیرم
تو سلطان غیور و من حقیرم
تو شاهی من گدایم رسم شاهست
که بخشد جرم آن کاهل گناهست
که جای بیگناهان در نعیمست
کرا بجشد که رحمن و رحیمست
نبخشی گر مرا ای وای بر من
که گردد خصم عقل و رای بر من
اگر رحمت کنی سلطان تختم
بعین فقر دولت یار بختم
من و دل هر دو همراه طریقیم
فنای فقر را در ره رفیقیم
بدان امید کز حیرت رهانی
دو همره را کنی در فقر فانی
مرا بنمود غواص غریبی
بغوص خویش اطوار عجیبی
فنا را سر فرو برد او بکانون
ز دریای بقا آورد بیرون
ب آتش رفت و بیرون آمد از آب
الهی ده کلید فتح این باب
مرا در نطع لوح محو کن مات
چو شه بنشان بصدر لوح اثبات
جم دل را بساط سروری ده
سلیمان مرا انگشتری ده
که دیوانند بس ناسخته در راه
گریزند ار ببینند اسم الله
درین ره دیوانسی هست بسیار
تن او بار و کله بردار و طرار
برند این غولهای نا ممیز
کله از سر، سر از تن، تن ز حیز
چو دیو نفس کافر شد مسلمان
رسد کار دل سالک بسامان
چو پیچد نفس این شرک دو تو را
دل از وحدت برآردهای و هو را
چو کار دل بسامان صفا شد
فنا تکمیل شد دور بقا شد
لب عین الحیوه دل نشستی
ز قید ماسوای دوست رستی
زدی یک جام زاب زندگانی
جهانی زنده کن از جام ثانی
چو ظلمت محو شد نور مبینست
مقام صحو بعد المحو اینست
بگوش من ندای محو موهوم
بود صرف صدای صحو معلوم
خدا باشد یکی در دین وحدت
دوئی کفرست در آئین وحدت
بکفر حق گرا ای پیر جاهل
که خواهی مرد در این کفر باطل