عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز
فغان من از نعرهٔ پاسبان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
که افگند تعجیل در کاروان
سبک برگرفتند بار مرا
نهدند بر سینه بار گران
برفت آن مه آسمان و ز رنج
ندانم زمین را همی ز آسمان
برفت او و جان شد ز شخصم برون
روان گشت و خون شد ز چشم روان
مرا بود زین پیش از دل اثر
مرا بود زین پیش از جان نشان
کنون عشق دلبر بفرسود دل
کنون هجر جانان بپالود جان
ز من گشته جان جهانم جدا
ز من گشته چشم و چراغم نهان
بگریم در اندوه چشم و چراغ
بنالم ز تیمار جان جهان
چو تیر از کمان تا برفت آن نگار
ز غم قد چون تیر من شد کمان
ز مویه چو موییست شخصم نزار
ز ناله چو نالیست قدم نوان
همه لهو ایام من شد عنا
همه سود آمال من شد زیان
کنون از ریاحین دیدار او
بود روح را نزهت بوستان
ز بویش مراحل پر از رایحه
ز رویش منازل پر از ارغوان
ز اقبال او کاروان را براه
چو خرم بهاریست اندر خزان
کنون کین جهان جوان گشته را
نهادند در دست پیری نهان
سزد گر بگیرم بیاد نگار
می پیر از دست شاه جوان
خداوند خارزمشه ، آنکه اوست
ز چنگ حوادث جهان را امان
نزادست گردون چنان پادشاه
ندیدست عالم چنو قهرمان
ظفر را شده تیغ او مقتدا
خرد را شده تیغ او ترجمان
سخابی کفش همچو سر بی خرد
هنر بی دلش همچو تن بی روان
برایش چو کردم وقت سجود
زبان را بحبس دهان امتحان
مگر خواصت گردون سزای عدوش
که کردند محبوسش اندر دهان
بود بی بیانش معانی چنانک
دهان بی زبان و زبان بی دهان
ایا شهریاری که روز نبرد
بود در سپاه تو صد پهلوان
همه ناسخ ملک افراسیاب
همه صاحب عدل نوشیروان
در اتباع هر پهلوانی بود
هزاران هزاران هز بر ژیان
همه همچو بهمن بوقت ضراب
همه همچو رستم بوقت طعان
برآورده هر پهلوانی دمار
هم از قصر قیصر ، هم از خان خان
زهی عون تو اهل دین را پناه
زهی سعی تو تیغ حق را فسان
رسوم معالی تو بی قیاس
فنون ایادی تو بی کران
فلک را شده حکم تو پیشرو
جهان را شده عدل تو پاسبان
ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز
و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان
گمان تو برتر بود از یقین
وگر چه یقین برترست از کمان
ایا شهریاری ، که چون آفتاب
بود با تو اقبال گردون عیان
تو دانی که: چون من ندیدست کس
ببحر بنان و بسحر بیان
هنر گشته باخاطر من قرین
خرد کرده با فکرت من قران
مرا عز نفسست ، تا عز نفس
مرا مانعست از مقام هوان
نیم جز ز انعام تو مال جوی
نیم جز بدرگاه تو مدح خوان
نکرد ستم از غیر تو اقتراح
بیک قطره آب و بیک لقمه نان
بایزد ، که افلاک او آفرید
که گر من بر افلاک سازم مکان
بر آن تفاخر نیارم که من
نهم سر بخدمت برین آستان
همی تا بود نور ضد ظلام
همی تا بود نار اصل دخان
همه عز نفس از دقایق بیاب
همه کام دل بر حقایق بران
بجاه اندرون تا قیامت بپای
بملک اندرون تا قیامت بمان
بپای طرب فرش شادی سپر
بدست کرم تخم زادی فشان
ز اقبال تو تا بروز قضا
بماناد ملک اندرین خانمان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح علاء الدوله اتسز
منت خدای را ، که بتأیید آسمان
آمد بمستقر خلافت خدایگان
فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان
عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان
شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان
شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان
یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران
بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان
چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان
اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان
تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان
دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان
لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان
بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان
وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان
اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان
از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان
همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان
از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان
بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان
دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران
بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران
چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟
نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان
ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان
دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان
بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان
سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان
اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان
گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان
کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان
ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران
حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان
از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان
دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان
در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان
در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان
حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران
نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان
مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان
رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان
غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان
مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن
شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان
تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران
از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان
عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان
خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران
این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان
آمد بمستقر خلافت خدایگان
فخر ملوک نصرة دین ، خسوری کزوست
هم رامش زمین و هم آرامش زمان
عالی علاء دولت و دین کز علو جاه
در دهر مقتدا شد و در ملک قهرمان
آن شهریار غازی و آن میر کامگار
آن پشت دین تازی و آن روی دودمان
شاهی ، که از لطایف اخلاق فرخش
گردد صمیم بادیه چون صحن بوستان
شاهی ، که حادثات زمانه بخفت خوش
تا بر زمانه حشمت او گشت پاسبان
در چشم جود و جسم کرم طبع و دست او
بایسته تر زدیده و شایسته تر زجان
یابد سگال کوشش او خوف بی رجا
بر نیک خواه بخشش او سود بی زیان
بر حکم چرخ حکمت او گشته مطلع
وز سر فتح خنجر او بوده ترجمان
ای باز کرده از پی مواکب دولت بزیر چنگ
عزم ترا مراکب نصرة بزیر ران
بر باره ای نشسته، که با سیر اوست تنگ
هم شاهراه انجم و هم عرصهٔ جهان
چون بحر با مهابت و چون کوه باشکوه
چون چرخ با صلابت و چون دهر با توان
ثابت بگاه و قفه نمایندهٔ یقین
مسرع بگاه حمله نمایندهٔ گمان
در ظلمت غبار و غا نور جبهتش
تابنده چون ضیا و شرر در دل دخان
اطراف او چو خامه و در سیر طی کند
چون نامه هفت قسم زمین را بیک زمان
تیغی ترا بدست ، که بروی مبینست
از فتح صد امارت و از مرگ صد نشان
با صفوت روان و شود وقت کار زار
با قالب مخالف دین جفت چون روان
از حد او نباشد افلاک را نجات
وز ضرب او نباشد ایام را امان
دارد نهاد و گونهٔ نیلوفری ولیک
خاک مصاف گیر ازو رنگ ارغوان
تو بر چنان براق که دارد شرف دلیل
در کف چنین حسام که دارد ظرف نشان
لشکر کشیده زیر حصاری ، که صحن اوست
هم معدن تجارت و هم جای امتحان
انواع فتنه را شده اطراف او مقر
و اسباب کینه را شده اکناف او مکان
بتوان ازو مشاهده کرد بچشم سر
کیفیفت کواکب و اشکال آسمان
جاسوس اختران شود و ناظر فلک
بر سطح او بمدت نزدیک پاسبان
وانگاه ساخته ز پی انس جان خویش
رزمی که خیره گردد ازو عقل انس و جان
تا زنده گشته همچو دعای ملک سوار
بارنده گشته همچو قضای فلک سنان
اندر مصاف انجمن هیجا شده پدید
وندر غبار انجم گردون شده نهان
از هول پاره گشته ظفر جوی را جگر
وز بیم گنگ گشته سخن گوی را زبان
از عجز گردنان همه چون بی روان بدن
وز ضعف سرکشان همه چون بی بدن روان
همه رخنه گشته خنجر جان سوز از ضراب
هم پاره گشته نیزهٔ دلدوز از طعان
تو در مصاف رانده ز بهر مبارزان
سوفار تیز کوه قرین زه کمان
از تیردان بنصرة حق برکشیده تیر
و آنگه تن مبارز مخاف خود کرده تیردان
بر سینها گماشته زو بین تن گداز
بر فرقها گذاشته شمشیر جان ستان
دلها شده ز حملهٔ یکران تو سبک
سرها شده ز هیبت پیکان تو گران
بس رود بر کرانهٔ دریا شده پدید
از خون دشمنان تو دریای بی کران
جام هلاک داده بحساد ناشتا
عزم رجوع کرده باحباب ناگهان
باز آمدی بمرکز عزت بکام دل
از روزگار خرم و از بخت شادمان
در پای دولت تو ثریا شده بکار
بر دست نصرة تو مجره شده عنان
از کارگاه چرخ سوی بارگاه تو
نگسسته کاروان سعادت ز کاروان
ای بر هلاک دشمن وای بر مراد دوست
چون روزگار چیره و چون چرخ کامران
چشم ظفر قریر شد ایرا که گرز تو
چون سرمه کرد در تن بدخواه استخوان
در محفل اکابر و در مجمع ملوک
دستان دستبرد تو گشتست داستان
خیره شود ز رأی منبر تو مهر و ماه
طیره شود ز کف جواد تو بحر و کان
با سیر بارهٔ تو چه هامون ، چه کوهسار؟
با طعن نیزهٔ تو چه خارا چه پرنیان؟
نه پر نعیم تر ز عطای تو مایده
نه تازه روی تر ز سخای تو میزبان
ماند به خلد صدر تو ، کز اتصال اوست
هم عز با تواتر و هم ناز جاودان
شاها ، تویی که هر چه دهند از هنر خبر
باشد به پیش خاطر میمون تو عیان
دانی و نیک دانی کندر کمان فضل
گردون پیر نیز نبیند چو من جوان
بر کشور سخن چو منی نیست پادشاه
بر لشکر هنر چو منی نیست پهلوان
سرمایهٔ عرب شد و پیرایهٔ عجم
طبعم گه معانی و نطقم گه بیان
در شعر من نیابی مسروق و منتحل
در نظم من نبینی ایطا و شایگان
اشعار پر بدایع دوشیزهٔ منست
بی شایگان و لیک به از گنج شایگان
گر عاقلی بجان بخرد مدحت مرا
ارزان بود هنوز ، چه ارزان ؟ که رایگان
کردم وطن در تو ، که مرغان نیک پی
جز در مکان امن نسازند آشیان
ناگشته بر جماعت اوباش حمد گوی
تا بوده بر ستانهٔ جهال مدح خوان
در خدمت تو بسته هم از اول اعتقاد
بر مدح تو گشاده هم از ابتدا دهان
با مهر حضرت تو قرین کرده جان وتن
وز بهر تو رها کرده خان و مان
بر درگه تو بد نبود مادحی چو من
در وقت نوبهار و بهنگام مهرگان
بودم بسعی بخت خداوند نظم و نثر
گشتم بخدمت تو خداوند نام و نان
شد با تنم بخدمت تو فخر آشنا
شد با دلم بمدحت تو چرخ مهربان
گر من عطا برم زکف تو ، عجب مدار
ور من غنی شوم ز در تو ، عجب مدان
بس کس که بود گرسنه زین پیش و ز سخات
سکبا همی برون دهد اکنون ز ناودان
ای جود جسته با کف کافیت اتحاد
وی فضل کرده با دل صافیت اقتران
حاسد خسی و ناکسی اندر میان نهاد
مردی و مردمی همه برداشت از میان
از قصد این و آن نیم ایمن بجان و سر
نه در میان خانه ، نه در راه نردبان
دانی که بر نیابد شخصی چو من ضعیف
با مکر و با عداوت صد خام قلتبان
در حق من هزار هزاران نظر کنی
گر ظلم این گروه بگویم یکان یکان
در غیبت رکاب تو ضایع شدم ، بلی
ضایع شود رمه ، چو نباشد برو شبان
حقا که می بلرزم بر عمر خویشتن
از کید این گروه ، چو از باد خیزران
نار کفیده شد دل من در غم و کنون
بر رخ همی فتد زره دیده ناردان
مژگان من بدیده در و تن بجامه در
گشت از سهر چو سوزن و از غم چو ریسمان
رویم ز خون چو چشم خروس و نشسته من
بر فرش حادثات چو بر بیضه ماکیان
بر هجو من قلم ببنان اندرون گرفت
آنکس که بینمش چو قلم در خور بنان
غم نیستی ، اگر چو منستی حسود من
از نام نیک و عز تن وصیت خاندان
مرکب چگونه تازد با این و آن بفضل؟
آنکس که بوده باشد مرکوب این و آن
شاها ، روا مدار که از دشمنی خسیس
بیند تن نفیس هوا خواه من هوان
تا خط یار باشد مانند غالیه
تا جعد دوست باشد مانند ضیمران
از کردگار هر چه مرادت بود بیاب
وز روزگار هن چه نشاطت بود بران
گاهی بپای قدر بساط شرف سپر
گاهی بدست جاه نهال کرم نشان
تا بزم و رزم باشد ، از کف و از حسام
در رزم سرفشان کن و در بزم زرفشان
فارغ نباش هیچ همه ساله اینچنین:
یا کشوری عطا ده ، یا عالمی ستان
عیدت خجسته باد و خزانت بهار باد
عید عدو وعید و بهار عدو خزان
خد موافقان تو بادا چو لاله برک
روی مخافان تو بادا چو زعفران
این نظم من بماند تا روز رستخیز
تا نظم من بماند در مملکت بمان
هم خواسته بخنجر و هم یافته بجود
از خصم من تو یرمق و من از تو یرمغان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - د رمدح اتسز
نظام حال زمانه ، قوام کار جهان
تمام گشت باقبال شهریار جهان
علا دولت و دین خسرو جهان ، اتسز
کزو گرفت نظام و قرار کار جهان
مظفری ، که خدای جهان پدید آورد
ز بی قرارحسامش همه قرار جهان
زخسروان جهان مثل او جوان بختی
نپرورد فلک پیر در کنار جهان
ربوده زلزلهٔ هیبتش قرار زمین
ببرده قاعدهٔ عدلش اقتدار جهان
بر امر و نهی مساعیش اتفاق فلک
بحل و عقد معالیش افتخار جهان
زمانه پاسا، دریادلا ، فلک قدرا
شدست خدمت صدر تو اختیار جهان
قضا اسیر تو و سرکشان اسیر قضا
جهان شکار تو و صفدران شکار جهان
مطیع حکم تو اجرام بی قیاس فلک
غلام امر تو اجسام بی شمار جهان
بدیدهای کواکب ز عهد آدم باز
وجود ملک ترا بوده انتظار جهان
بگاه مکرمت ، ای یمن و یسر بندهٔ تو
بر یمین تو اندک بود یسار جهان
ز پای پند نهیب تو احتراز سپهر
ز دستبر حسام تو اعتبار جهان
بگاه بزم ببخش تویی جهان سخا
بروز رزم بکوشش تویی سوار جهان
شعار خدمت درگاه تو نشان فلک
نشان طاعت فرمان تو شعار جهان
زنظم قاعدهٔ ملک تو نظام هدی
ز خمر صاعقهٔ تیغ تو خمار جهان
ز عنف تست وز لطف تو خوف و امن بشر
ز مهر تست وز کین تو فخر و عار جهان
خدای عز و جل سخرهٔ ضمیر تو کرد
همه دقایق پنهان و آشکار جهان
همیشه تا که بصنع خدای عز و جل
بر اختلاف طبایع بود مدار جهان
مباد کس زبشر ، جز تو ، پیشوای بشر
مباد کس بجهان ، جز تو شهریار جهان
مخالفان تو در خوف حادثات فلک
موافقان تو در عهد زینهار جهان
ز بهر عدد جود تو مایهای زمین
ز بهر خدمت عمر تو روزگار جهان
تمام گشت باقبال شهریار جهان
علا دولت و دین خسرو جهان ، اتسز
کزو گرفت نظام و قرار کار جهان
مظفری ، که خدای جهان پدید آورد
ز بی قرارحسامش همه قرار جهان
زخسروان جهان مثل او جوان بختی
نپرورد فلک پیر در کنار جهان
ربوده زلزلهٔ هیبتش قرار زمین
ببرده قاعدهٔ عدلش اقتدار جهان
بر امر و نهی مساعیش اتفاق فلک
بحل و عقد معالیش افتخار جهان
زمانه پاسا، دریادلا ، فلک قدرا
شدست خدمت صدر تو اختیار جهان
قضا اسیر تو و سرکشان اسیر قضا
جهان شکار تو و صفدران شکار جهان
مطیع حکم تو اجرام بی قیاس فلک
غلام امر تو اجسام بی شمار جهان
بدیدهای کواکب ز عهد آدم باز
وجود ملک ترا بوده انتظار جهان
بگاه مکرمت ، ای یمن و یسر بندهٔ تو
بر یمین تو اندک بود یسار جهان
ز پای پند نهیب تو احتراز سپهر
ز دستبر حسام تو اعتبار جهان
بگاه بزم ببخش تویی جهان سخا
بروز رزم بکوشش تویی سوار جهان
شعار خدمت درگاه تو نشان فلک
نشان طاعت فرمان تو شعار جهان
زنظم قاعدهٔ ملک تو نظام هدی
ز خمر صاعقهٔ تیغ تو خمار جهان
ز عنف تست وز لطف تو خوف و امن بشر
ز مهر تست وز کین تو فخر و عار جهان
خدای عز و جل سخرهٔ ضمیر تو کرد
همه دقایق پنهان و آشکار جهان
همیشه تا که بصنع خدای عز و جل
بر اختلاف طبایع بود مدار جهان
مباد کس زبشر ، جز تو ، پیشوای بشر
مباد کس بجهان ، جز تو شهریار جهان
مخالفان تو در خوف حادثات فلک
موافقان تو در عهد زینهار جهان
ز بهر عدد جود تو مایهای زمین
ز بهر خدمت عمر تو روزگار جهان
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح ملک اتسز
ای غریو کوس تو در گوش بانگ ارغنون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
جزع گشت فام از گرد خیلت گنبد فیروزه گون
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گرد نان مانده زبون
در فلک از عمر تو معمور عالمهای جان
بر زمین از تیغ تو موجود دریاهای خون
دست گوهر ببخشد ، زان قبل شمشیر تو
گوهر خود را نیارد از حجاب خون برون
عرصهٔ تأیید تو وفد سعادت را مقر
قوت اقبال تو سقف سیادت را ستون
حاجیان بودند ایام ترا در خسروی
آن همه گردنکشان از عهد آدم تا کنون
ای شده ایام مکاران ز سهم تو سیاه
وی شده اعلام جباران ز تیغ تو نگون
هر که در ایام تو لاف جهانداری زند
عقل مجنون خواندش ، آری جنون باشد فنون
هست دریا با وجود بسطت جود تو خرد
هست گردون با کمال رفعت قدر تو دون
گر مضا دارد فلک ، دارد ز عزم تو مضا
ور سکون دارد زمین ، دارد ز حزم تو سکون
مایهٔ جاهت فزون از قدر آفاق و نفوس
پایهٔ قدرت برون از حد اوهام و ظنون
بوده عونت خنجر وزو بین دولت را فسان
گشته نامت عقرب و تنین گردون را فسون
در دو دست تو کمان و تیر چون نون و الف
کرده بالای الف شکل بداندیشان چو نون
زین ران حشمت تو چرخ کی باشد سموش؟
زیر زین دولت تو دهر کی گردد حرون ؟
قالب اقبال را آثار تو گشته حلل
دوحهٔ آمال را اخبار تو گشته غصون
گر شود قدرت مجسم پر شود جوف فلک
ور شود عقلت مقسم گو شود خوف جنون
با وفاقت عاقلان را آشنایی در قلوب
وز جمالت ناظران را روشنایی در عیون
نیست انواع فضایل جز بصدر تو عزیز
نیست اعراض افاضل جز بجاه تو مسون
روزگار دیگری اندر میان روزگار
وز تو هم منت خلایق را بحاصل ، هم منون
تا نباشد زینت عز معالی چون هوان
تا نباشد حرمت حد مساعی چون محون
طعمهٔ جود تو بادا هم جبال و هم بحور
عرصهٔ ملک تو بادا هم سنین و هم قرون
قدر تو اندر جلالت ، ملک تو اندر ثبات
این چو چرخ باستان و آن چو کوه بیستون
عین تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد
بدسگال جاه تو کم باد و عمر تو فزون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - نیز در مدح اتسز
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
ز دست چرخ مرصع بلؤلو مکنون
بحسن روی قمر همچو طلعت لیلی
بضعف شکل سها همچو قالب مجنون
شعاع شعری اندر میان ظلمت شب
چنان که در دل جهال و هم افلاطون
شهاب همچو حسامی برهنه کرده بحرب
سهیل همچو سنانی خضاب کرده بخون
شبی دراز وز حیرت فلک درو ساکن
و لیکن از دل من برده هجر یار سکون
مهی ، که کردتم را ببند فتنه اسیر
بتی ، که کرد دلم را بدست عشوه زبون
زبان من شده در وصف زلف او عاجر
روان من شده بر نقش روی او مفتون
چو نون و چون الفست او بابرو و بالا
وزوست قد الف شکل من خمیده چو نون
فراق یار بود صعب در همه هنگام
و لیک باشد هنگام نوبهار فزون
کنون که دست طبایع بسان فراشان
بباغ وراق ستبرق فگند و بوقلمون
فشاند مشک و قرنفل بجای گرد ریاح
نمود لعل و زبرجد بجای میوهٔ غصون
کنار باغ همه پر خزاین دارا
فضای راغ همه پر دفاین قارون
فراق از گل و گلرخ بدین چنین فصلی
ز امهات جنونست و الجنون فنون
منم که بهر تماشای باغ، همچو صبا
ز لهو رفتم و رفتم ز باغ و راغ برون
بران براق نشستم ، که هست پیکر او
چو بیستونی ، در زیر او چهار ستون
گهی چو شکل پلنگان دونده بر کهسار
گهی بشبه نهنگان رونده در جیحون
بزیر زینش نیایی بوقت پویه شموس
بزیر رانش نبینی بگاه وقفه حرون
نهاده رخ برهی ، کندرو نیابد کس
بجز لقای فنا و بجز خیال منون
هزار خوف در اطراف او شده موجود
هزار فتنه باکناف او شده مقرون
قرارگاه افاعی همه جبال و قفار
مقامگاه شیاطین همه سهول و حرون
درو بهیبت نازل نوایب گیتی
درو بعبرت ناظر کواکب گردون
ز سهم راه مرا آیت طرب منسوخ
ز هجر یار مرا رایت نشاط نگون
گهی چو هامون از آتش دلم دریا
گهی چو. دریا از آب دیده ام هامون
ز بهر حفظ تن و جانم اندرو خوانده
ثنای صدر بزرگ خدایگان چو فسون
عنا بلهو بدل شد ، چو سوی حضرت شاه
مرا ستارهٔ اقبال گشت راهنمون
ابوالمظفر ، خورشید خسروان ، اتسز
که هست تابع حکمتش قضای کن فیکون
بجنت جاه بزرگش فضای عالم خرد
بپیش قدر بلندش محل گردون دون
بمهر حضرت او جان عاقلان مشعوف
بدست منت او شخص فاضلان مرهون
خدایگانا ، آنی که در خرد نارد
قران انجم گردون قرین تو بقرون
ببحر کف تو قواص مکرمات از در
سفینهای امل را همی کند مشحون
زسعی بخت تو اقبال کوکب مسعود
بگرد صدر تو پرواز طایر میمون
محیط فضل و هنر را ضمیر تو مرکز
حساب مجد و شرف را جلال تو قانون
بیت احزان یاد تو سلوت یعقوب
بجوف ماهی نام تو دعوت ذوالنون
هزار صاعقه در یک شکوه تو مضمر
هزار فایده در یک حدیث تو مضمون
بقدر مرتبه دار تو همچو کیکاوس
بجاه غاشیه دار تو همچو افریدون
ز شخص تیر فلک سهم تو ربوده حیات
ز فرق گاو زمین باس تو شکسته سرون
هوای بزم بطیب سخای تو ممزوج
زمین رزم بخون عدوی تو معجون
برنده نسل عدو خنجر تو چون کافور
سپرده هوش یلان هیبت تو چون افیون
ز وصف بر تو عاجز شده بیان عقول
ز کنه قدر تو قاصر شده مجال ظنون
بامر و نهی ترا بهر چاکری منقاد
بحل و عقد ترا چرخ بنده ای ماذون
ز هر ذنوب دل تو منزهست و بری
ز هر عیوب تن تو مطهرست و مصون
بحشمت تو قوی گشت پشت دین رسول
چو پشت موسی عمران بشرکت هارون
بشد خلاف دربان کاخ مأمونی
بعهد تو ز شرف چون خلاف مامون
چو بیضهٔ حرمست و چون روضهٔ ارمست
به ایمنی و خوشی از تو این بلاد اکنون
سکون گرفت و مطهر شد از همه آفات
ز حد ری بحسام تو تا بآبسکون
اگر عدوی ترا در سرست سودایی
بدفع سودا تیغت بسست افتینون
همیشه تا که بود در فراق عاشق را
دلی چو آذر و رخساره ای چو آذریون
موافقان تو بادند سال و مه مسرور
مخالفان تو بادند روز و شب محذون
همه حدیث خلایق ثنای صدر تو باد
و گر چه هست در امثال : کلحدیث شجون
بحشمت تو شده رام گنبد توسن
بهیبت تو شده نرم اختر وارون
ز حادثات جهان و ز نایبات فلک
نگاهدار تن و جانت ایزد بی چون
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح اتسز
رمضان آمد و آورد ز فردوس برین
صد هزاران مدد خیر بر شاه زمین
رمضان ناظم اسباب صیامست و قیام
ای همه شادی آن ماه که او هست همین !
دیده از هیبت او طایفهٔ شرک فتور
گشته از حشمت او قاعدهٔ شرع متین
اندرین ماه که از خلد جهان راست بشیر
وندرین بخت که بر خیر خرد راست معین
مرحبا آن که نهد افسر طاعت بر سر
حبذا آنکه کشد مرکب تقوا در زین
علم فسق نگون گشت در اطراف جهان
چون بر انگیخت مه روزه بهر گوشه کمین
چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک
در صف حرب کمانی بکف نصرة دین
زین کمان دیو لعین کرد هزیمت چنانک
از کمان شه آفاق بداندیش لعین
خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست
دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین
آن هدی را بهمه سعی دلش کرده ضمان
و آن جهان را بهمه خیر کفش گشته ضمین
شده در دیدهٔ تایید مساعیش بصر
شده در قالب اقبال معالیش نگین
سال ومه از فلکش بوده سعادت تعلیم
روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقین
با فلک همت فرخندهٔ او کرده قران
با جهان دولت پایندهٔ او گشته قرین
ای تو چون در و ترا بیضهٔ اسلام صدف
وی تو چون شیر و ترا حوزهٔ اقبال عرین
خاک میدان تو ابنای وغا را بستر
خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالین
بر ثنای تو گشادند زبان میر و وزیر
بر هوای تو ببستند میان خان و تگین
تا بتابد همی از طارم گردون خورشید
تا بروید همی از ساحت بستان نسرین
باد از ملک تو اکناف جهان را رونق
باد از عدل تو ابنای زمان را تزیین
بر زمین کس نبرد نام بزرگت بدعا
که نه در عرش کند روح امینش آمین
صد هزاران مدد خیر بر شاه زمین
رمضان ناظم اسباب صیامست و قیام
ای همه شادی آن ماه که او هست همین !
دیده از هیبت او طایفهٔ شرک فتور
گشته از حشمت او قاعدهٔ شرع متین
اندرین ماه که از خلد جهان راست بشیر
وندرین بخت که بر خیر خرد راست معین
مرحبا آن که نهد افسر طاعت بر سر
حبذا آنکه کشد مرکب تقوا در زین
علم فسق نگون گشت در اطراف جهان
چون بر انگیخت مه روزه بهر گوشه کمین
چهره بنمود هلالش ز صف چرخ چنانک
در صف حرب کمانی بکف نصرة دین
زین کمان دیو لعین کرد هزیمت چنانک
از کمان شه آفاق بداندیش لعین
خسرو قلعه گشایی ، اتسز غازی ، که شدست
دل اعدا ز خیالات حسمامش غمگین
آن هدی را بهمه سعی دلش کرده ضمان
و آن جهان را بهمه خیر کفش گشته ضمین
شده در دیدهٔ تایید مساعیش بصر
شده در قالب اقبال معالیش نگین
سال ومه از فلکش بوده سعادت تعلیم
روز و شب از ملکش بوده کرامت تلقین
با فلک همت فرخندهٔ او کرده قران
با جهان دولت پایندهٔ او گشته قرین
ای تو چون در و ترا بیضهٔ اسلام صدف
وی تو چون شیر و ترا حوزهٔ اقبال عرین
خاک میدان تو ابنای وغا را بستر
خشت درگاه تو اصحاب شرف را بالین
بر ثنای تو گشادند زبان میر و وزیر
بر هوای تو ببستند میان خان و تگین
تا بتابد همی از طارم گردون خورشید
تا بروید همی از ساحت بستان نسرین
باد از ملک تو اکناف جهان را رونق
باد از عدل تو ابنای زمان را تزیین
بر زمین کس نبرد نام بزرگت بدعا
که نه در عرش کند روح امینش آمین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در وصف قصر خاقان کمالالدین محمود
قصر فرخندهٔ کمالالدین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمالالدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جانها بطاعت تو
همه دلها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین
هست در خرمی چو خلد برین
روضهٔ مجد و بیضهٔ دولت
کعبهٔ عز و قبلهٔ تمکین
در خوشی از نگارخانهٔ او
طیره گشته نگارخانهٔ چین
از تصاویر او خجل ماند
در قصور بهشت حور العین
سطح او باستاره کرده قران
صحن او با زمانه گرفته قرین
گر نباشد بهار، ساحت او
نوبهاریست پر گل و نسرین
آسمان پیش آستانهٔ او
پست گشته بقدر همچو زمین
اندرین قصر جاودان بادا
پهلوان جهان کمالالدین
در دریای محمدت محمود
که هدی را حسام اوست معین
آن ستوده بمردی و رادی
و آن گزیده بسیرت و آیین
ملک را صحن گلشنش بستر
مجد را خاک درگهش بالین
روز بخشش بسان ابر مطیر
وقت کوشش بسان شیر عزین
ظلم را کرده عدل او منسوخ
فتنه را داده تیغ او تسکین
ای سرافراز صفدری، که گذشت
همت تو ز اوج علیین
همه محض لطافتی گه مهر
همه عین سیاستی گه کین
چرخ چون بندگان نهاده بطبع
بر بساط مبارک تو جبین
امر تیر تو کرده روز مصاف
دشمنان را بزیر خاک دفین
خصم را با تو پایداری نیست
کبک را نیست طاقت شاهین
همه جانها بطاعت تو
همه دلها بخدمت تو رهین
بر بداندیش دولتت شب و روز
حادثات جهان گشاده کمین
تا نباشد عیان بصنف خبر
تا نباشد گمان بنور یقین
هر چه نیکیست از ستاره بیاب
هر چه خوبیست از زمانه ببین
گاه در عرصهٔ طرب بخرام
گاه در مسند شرف بنشین
جام راحت ز دست لهو بنوش
گل لذت بباغ عیش بچین
آفرین باد بر نکوه خواهت
باد بر بدسگال تو نفرین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح ملک اتسز
مقتدای همه زمان و زمین
شاه غازی، علاء دولت و دین
پادشاه بوالمظفر اتسز، آنک
هست در حکم او زمان و زمین
آنکه اجرام هفت گردون را
خدمت اوست پیشه و آیین
آنکه شاهان هفت کشور را
حضرت او بستر و بالین
همتش را ستاره زیر عنان
حشمتش را زمانه زیر نگین
ای ز آثار عدل شامل تو
جای عصفور دیدهٔ شاهین
فتنه از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
در خوی از غیرت تو ابر بهار
در تب از هیبت تو شیر عرین
جاه تو با ستاره کرده قران
ملک تو با زمانه گشته قرین
گفتهای تو در مجالس بزم
مدد روح را چو ماه معین
کردهای تو در مواقف رزم
صدف فتح راست در ثمین
بهمه رزق ها کف تو کفیل
بهمه خیرها دل تو ضمین
صفدران را ز خدمت تو یسار
خسروان را بنعمت تو یمین
از قبول تو مستقر کرده
نیکخواه تو در مقام امین
وز نهیب توی قرار شده
بدسگال تو در قرار مکین
هست رایات دولت تو بلند
هست آیات حشمت تو مبین
بندهٔ امر تو صغار و کبار
سخرهٔ حکم تو شهور و سنین
خیل احداث روزگار چو باد
بر صف دشمنت گشاده کمین
نور اجرام آسمان بر خاک
از پی خدمتت نهاده جبین
جور از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
حضرتت بارگاه میر و وزیر
درگهت پیشگاه خان و تگین
گشته بر شخص حاسدت پیدا
وحشت ذل و ظلمت نفرین
شده در شأن ناصحت منزل
آیت مجد و سورهٔ تمکین
عفو تو همچو چشمهٔ حیوان
خشم تو همچو آذر برزین
ای بسا رزمگاه کز هولت
در رحم پیر گشت فرق جنین
نیزه در دست سرکشان کرده
بردن روح مرگ را تلقین
نیشش از عقد چون دم کژدم
نوکش از زهر چون سر تنین
گرم گشته بعرصه گاه فنا
روز بازار خنجر و زوبین
شخص گردان ببند عجز اسیر
جان مردان بدست مرگ رهین
تو در آن چون خلیل و آتش رزم
گشته بر تو چو سوسن و نسرین
و آن غلامان تو، که رایت حق
برکشیدند تا بعلیین
پشت کفر از هراسشان پر خم
روی شرک از نهیبشان پر چین
حافظ عیش مؤمنان گهر مهر
مهلک جیش مشرکان گه کین
همه دیده بهر همچو عنب
همه دل در مصاف همچو تین
سپهت هر کجا که رو آرد
یمن و یسرست بر یسار و یمین
بقعهایی گرفته ، سخت مخوف
حصنهایی گشاده ، سخت حصین
تو بتعلیمهای بخت بلند
تو بتدبیرهای رأی رزین
زود بینی بکام خویش شده
خطهٔ چین و بقعهٔ ماچین
صله داده خزاین فغور
برده کرده نتایج تکسین
خسروا ، رفتی و سیاست تو
کرد ابنای شرک را غمگین
آمدی باز ، فر موکب تو
داد احوال شرع را تزیین
از قدوم تو خطهٔ خوارزم
گشته آراسته چو خلد رین
ای حریم تو مأمن مؤمن
وی جناب تو مسکن مسکین
چنگ در خدمت زدیم که هست
خلق را خدمت تو حبل متین
شد مکرم ز خاک درگه تو
هر که موجود شد بماء معین
از تو شد حال زشت من نکو
وز تو شد عیش تلخ من شیرین
گاه یابم ز کف تو احسان
گاه بینم ز لطف تو تحسین
کی بود، کی ؟ عروس طبع مرا
بهتر از مکرمات تو کابین
تا بعشق و بحسن مشهورند
نام فرهاد و قصهٔ شیرین
باد در خون عدوی تو غرقه
باد در خاک دشمن تو دفین
دشمنت را بعاجل و آجل
جای در سجن باد و در سجین
گه می ناز و شادمانی نوش
گه گل عز و کامرانی چین
در زمانه بنصرت ایزد
این چنین صد هزار فتح ببین
شاه غازی، علاء دولت و دین
پادشاه بوالمظفر اتسز، آنک
هست در حکم او زمان و زمین
آنکه اجرام هفت گردون را
خدمت اوست پیشه و آیین
آنکه شاهان هفت کشور را
حضرت او بستر و بالین
همتش را ستاره زیر عنان
حشمتش را زمانه زیر نگین
ای ز آثار عدل شامل تو
جای عصفور دیدهٔ شاهین
فتنه از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
در خوی از غیرت تو ابر بهار
در تب از هیبت تو شیر عرین
جاه تو با ستاره کرده قران
ملک تو با زمانه گشته قرین
گفتهای تو در مجالس بزم
مدد روح را چو ماه معین
کردهای تو در مواقف رزم
صدف فتح راست در ثمین
بهمه رزق ها کف تو کفیل
بهمه خیرها دل تو ضمین
صفدران را ز خدمت تو یسار
خسروان را بنعمت تو یمین
از قبول تو مستقر کرده
نیکخواه تو در مقام امین
وز نهیب توی قرار شده
بدسگال تو در قرار مکین
هست رایات دولت تو بلند
هست آیات حشمت تو مبین
بندهٔ امر تو صغار و کبار
سخرهٔ حکم تو شهور و سنین
خیل احداث روزگار چو باد
بر صف دشمنت گشاده کمین
نور اجرام آسمان بر خاک
از پی خدمتت نهاده جبین
جور از هیبت تو گشته نزار
جود از نعمت تو گشته سمین
حضرتت بارگاه میر و وزیر
درگهت پیشگاه خان و تگین
گشته بر شخص حاسدت پیدا
وحشت ذل و ظلمت نفرین
شده در شأن ناصحت منزل
آیت مجد و سورهٔ تمکین
عفو تو همچو چشمهٔ حیوان
خشم تو همچو آذر برزین
ای بسا رزمگاه کز هولت
در رحم پیر گشت فرق جنین
نیزه در دست سرکشان کرده
بردن روح مرگ را تلقین
نیشش از عقد چون دم کژدم
نوکش از زهر چون سر تنین
گرم گشته بعرصه گاه فنا
روز بازار خنجر و زوبین
شخص گردان ببند عجز اسیر
جان مردان بدست مرگ رهین
تو در آن چون خلیل و آتش رزم
گشته بر تو چو سوسن و نسرین
و آن غلامان تو، که رایت حق
برکشیدند تا بعلیین
پشت کفر از هراسشان پر خم
روی شرک از نهیبشان پر چین
حافظ عیش مؤمنان گهر مهر
مهلک جیش مشرکان گه کین
همه دیده بهر همچو عنب
همه دل در مصاف همچو تین
سپهت هر کجا که رو آرد
یمن و یسرست بر یسار و یمین
بقعهایی گرفته ، سخت مخوف
حصنهایی گشاده ، سخت حصین
تو بتعلیمهای بخت بلند
تو بتدبیرهای رأی رزین
زود بینی بکام خویش شده
خطهٔ چین و بقعهٔ ماچین
صله داده خزاین فغور
برده کرده نتایج تکسین
خسروا ، رفتی و سیاست تو
کرد ابنای شرک را غمگین
آمدی باز ، فر موکب تو
داد احوال شرع را تزیین
از قدوم تو خطهٔ خوارزم
گشته آراسته چو خلد رین
ای حریم تو مأمن مؤمن
وی جناب تو مسکن مسکین
چنگ در خدمت زدیم که هست
خلق را خدمت تو حبل متین
شد مکرم ز خاک درگه تو
هر که موجود شد بماء معین
از تو شد حال زشت من نکو
وز تو شد عیش تلخ من شیرین
گاه یابم ز کف تو احسان
گاه بینم ز لطف تو تحسین
کی بود، کی ؟ عروس طبع مرا
بهتر از مکرمات تو کابین
تا بعشق و بحسن مشهورند
نام فرهاد و قصهٔ شیرین
باد در خون عدوی تو غرقه
باد در خاک دشمن تو دفین
دشمنت را بعاجل و آجل
جای در سجن باد و در سجین
گه می ناز و شادمانی نوش
گه گل عز و کامرانی چین
در زمانه بنصرت ایزد
این چنین صد هزار فتح ببین
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - نیز در مدح ملک اتسز
بتی ، که ماه برد روشنی ز طلعت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
ربودن دل عشاق گشته صنعت او
چو شب سیاه شود در دو چشم من عالم
اگر نبینم روزی جمال طلعت او
همیشه سوی وفای ویست رغبت من
همیشه سوی جفای منست رغبت او
ضمیر دوست قران کرده با عداوت من
دل منست قرین گشته با محبت او
مرا ز صورت او جان و دل شود خرم
هزار جان و دل من فدای صورت او
فزوده زینت دهر آفتاب چهرهٔ او
ربوده رونق سرو اعتدال قامت او
چو سبزه ایست بر اطراف چشمهٔ حیوان
بگرد دو لب نوشین دمیده سبلت او
شدست بسته تن من بینند انده او
شدست خسته دل من ز تیر محنت او
بباد دادم از دست وصل او و کنون
چو خاک ماندم در زیر پای فرقت او
شدست عادت من خدمتش ، بدان معنی
که هست خدمت شاه زمانه عدت او
علاء دولت ، فخر ملوک ، نصرت دین
که هست قاعدهٔ ملک و دین ز دولت او
خدایگانی ، فرخنده حضرتی ، شاهی
که سجده گاه سلاطین شدست حضرت او
مقر نگیرد اقبال جز بدرگه او
کمر نبندد ایام جز بخدمت او
شدست کار ولی ساخته ز بخشش او
شدست جان عدو سوخته ز هیبت او
بخیل باشد دریا ، حقیر باشد چرخ
بگاه جود و شرف پیش دست و همت او
نظام دین و دول گشته تیغ و خامهٔ او
جمال ملک و ملل گشته جاه و حشمت او
ز بیم رایت عمر عدو نگون گردد
چو بر فرازد دست فتوح رایت او
نمونه ایست بهشت از حریم مجلس او
نشانه ایست جحیم از نهیب صولت او
شدست دیدهٔ دشمن غلاف نیزهٔ او
شدست تارک حاسد نیام ضربت او
خمار محنت هرگز اثر نیارد کرد
بر آنکه مست شود از شراب نعمت او
منم که تا بدر فرخش بپیوستم
همی گسسته نگردد ز من عطیت او
گهی نشینم با کامها زبخشش او
گهی خرام با لامها ز خلعت او
از آن سپس که تنم بود در مضرت چرخ
بمن رسد ز هرگونه ای مبرت او
چو پایهای حوادث ببست بر تن من
زبان گشادم بر پایهای مدحت او
اگر چه هست دلم در هوای او یکتا
دوتا شدست تن من ز بار منت او
همیشه تا بگردد سپهر و از انجم
بود بروز و بشب نور او و زینت او
مباد فارغ از قهر خصم خنجر او
مباد خالی از نظم ملک فکرت او
گسسته باد دو پای عنا ز جانب او
بریده باد دو دست فنا ز مدت او
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۲ - هم در مدح اتسز گوید
خوارزمشه ، که هست زمانه غلام او
دور سپهر و سیر ستاره بکام او
از صورت هلال فلک را بهر مهی
در گوش حلقه ایست ، مگر شد غلام او ؟
بوده بقای فضل و هنر در بقای او
بسته نظام مجد و شرف در نظام او
دامی شده فضایل او در فضای ملک
وندر فتاده طایر دولت بدام او
با سایلان بگنج بود اصطناع او
وز مجرمان بعفو بود انتقام او
صبحیست روز دولت او تا بروز حشر
کایزد نیافرید علامات شام او
از بهر عون شرع مقام و رحیل او
وز بهر کسب مهر قعود و قیام او
چون برکشد بروز وغا خنجر از نیام
سازد ز فرقهای دلیران نیام او
تا چرخ تازیانهٔ دولت بدو سپرد
شد سر کشنده ابلق ایام رام او
روزی که جام فتنه بود در کف جهان
و افلاک پر شراب فنا کرده جام او
پرنده گشته طایر بی جان جان ربای
از آشیانه ای ، که کمانست نام او
تشنه حسام و خون دلیران شراب او
جایع سنان و شخص سواران طعام او
خنجر بابتسام بجان بازی یلان
و ارواح در گریستن از ابتسام او
از بحر فتنه رفته غمامی سوی هوا
و آنگاه گشته مرگ روان از حسام او
پیکان تیر و صفحهٔ تیغ و غریو کوس
باران و رعد و برق شده در غمام او
آیا کرا نجات بود از سنان او ؟
وانگه کرا خلاص بود از حسام او ؟
اشخاص اهل شرک بطی زره درون
گردد زره نهاد ز نوک سهام او
چون شب دل مخالف او مظلم و سنانش
مریخ وار شعله زند در ظلام او
تادر حرق بوتهٔ خورشید وقت شام
بر شبه زر پخته شود سیم خام او
در صدر ملک باد بدولت بقای او
تا روز حشر باد بشادی دوام او
تازان سوی حصول نجیب ارادتش
وندر کف عنایت گردون زمام او
آمد مه زکوة و صیام از بهشت عدن
مقبول شرع باد زکاة و صیام او
بادا مهم شرع کفایت شده همه
از حسن سعی و تقویت اهتمام او
دور سپهر و سیر ستاره بکام او
از صورت هلال فلک را بهر مهی
در گوش حلقه ایست ، مگر شد غلام او ؟
بوده بقای فضل و هنر در بقای او
بسته نظام مجد و شرف در نظام او
دامی شده فضایل او در فضای ملک
وندر فتاده طایر دولت بدام او
با سایلان بگنج بود اصطناع او
وز مجرمان بعفو بود انتقام او
صبحیست روز دولت او تا بروز حشر
کایزد نیافرید علامات شام او
از بهر عون شرع مقام و رحیل او
وز بهر کسب مهر قعود و قیام او
چون برکشد بروز وغا خنجر از نیام
سازد ز فرقهای دلیران نیام او
تا چرخ تازیانهٔ دولت بدو سپرد
شد سر کشنده ابلق ایام رام او
روزی که جام فتنه بود در کف جهان
و افلاک پر شراب فنا کرده جام او
پرنده گشته طایر بی جان جان ربای
از آشیانه ای ، که کمانست نام او
تشنه حسام و خون دلیران شراب او
جایع سنان و شخص سواران طعام او
خنجر بابتسام بجان بازی یلان
و ارواح در گریستن از ابتسام او
از بحر فتنه رفته غمامی سوی هوا
و آنگاه گشته مرگ روان از حسام او
پیکان تیر و صفحهٔ تیغ و غریو کوس
باران و رعد و برق شده در غمام او
آیا کرا نجات بود از سنان او ؟
وانگه کرا خلاص بود از حسام او ؟
اشخاص اهل شرک بطی زره درون
گردد زره نهاد ز نوک سهام او
چون شب دل مخالف او مظلم و سنانش
مریخ وار شعله زند در ظلام او
تادر حرق بوتهٔ خورشید وقت شام
بر شبه زر پخته شود سیم خام او
در صدر ملک باد بدولت بقای او
تا روز حشر باد بشادی دوام او
تازان سوی حصول نجیب ارادتش
وندر کف عنایت گردون زمام او
آمد مه زکوة و صیام از بهشت عدن
مقبول شرع باد زکاة و صیام او
بادا مهم شرع کفایت شده همه
از حسن سعی و تقویت اهتمام او
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - نیز در ستایش اتسز
ای یک غلام تو بگه حرب صد سپاه
اندر جوار جاه تو اسلام را پناه
مقبل ترین عالمی و طالع ترا
هشت آسمان معسکر و هفت اختران سپاه
موج سخاوت تو رسیده بشرق و غرب
اوج جلالت تو گذشته ز مهر و ماه
روی ولی تو ز وفاق تو شد سفید
روی عدوی تو ز خلاف تو شد سپاه
تا بر سریر ملک نشینی بر غم خصم
بر تن قبای دولت و بر سر کلاه جاه
تصحیف گشته بر تن حساد تو قبا
مقلوب گشته بر سر اعدای تو کلاه
خورشید از آن قرار بگیرد همی بشب
تا پیش بارگاه تو حاضر شود پگاه
ای پادشاه عادل و ای آنکه در جهان
هم آفتاب ملکی و هم سایهٔ الاه
سی سال شد که بنده بصف نعال تو
بوده مدیح خوان تو بر تخت و مدح خواه
داند خدای عرش که هرگز نایستاد
چون بنده مدح خوانی در هیچ بارگاه
اکنون دلت ز بندهٔ سی ساله شده ملول
در دل ز طول مدت یابد ملال راه
از بنده یک گناه بسی سال مانده است
دانی اگر بچشم حقیقت کنی نگاه
لیکن مثل زننده : چو مخدوم شد ملول
جوید گناه چاکر بیچاره بی گناه
ای بس شبا! که در غم درگاه فرخت
نغنوده ام ز ناله و ناسوده ام ز آه
جانم شده تباه بدست مخالفان
عهد ولا و طاعت تو ناشده تباه
تو حق خدمت من مسکین نگاه دار
چونانکه حق خدمت تو داشتم نگاه
تا کاه پایدار نباشد بسان کوه
تا کوه بی قرار نباشد بسان کاه
بادا مقامگاه ولی تو اوج چرخ
بادا قرارگاه عدوی تو قعر چاه
اندر جوار جاه تو اسلام را پناه
مقبل ترین عالمی و طالع ترا
هشت آسمان معسکر و هفت اختران سپاه
موج سخاوت تو رسیده بشرق و غرب
اوج جلالت تو گذشته ز مهر و ماه
روی ولی تو ز وفاق تو شد سفید
روی عدوی تو ز خلاف تو شد سپاه
تا بر سریر ملک نشینی بر غم خصم
بر تن قبای دولت و بر سر کلاه جاه
تصحیف گشته بر تن حساد تو قبا
مقلوب گشته بر سر اعدای تو کلاه
خورشید از آن قرار بگیرد همی بشب
تا پیش بارگاه تو حاضر شود پگاه
ای پادشاه عادل و ای آنکه در جهان
هم آفتاب ملکی و هم سایهٔ الاه
سی سال شد که بنده بصف نعال تو
بوده مدیح خوان تو بر تخت و مدح خواه
داند خدای عرش که هرگز نایستاد
چون بنده مدح خوانی در هیچ بارگاه
اکنون دلت ز بندهٔ سی ساله شده ملول
در دل ز طول مدت یابد ملال راه
از بنده یک گناه بسی سال مانده است
دانی اگر بچشم حقیقت کنی نگاه
لیکن مثل زننده : چو مخدوم شد ملول
جوید گناه چاکر بیچاره بی گناه
ای بس شبا! که در غم درگاه فرخت
نغنوده ام ز ناله و ناسوده ام ز آه
جانم شده تباه بدست مخالفان
عهد ولا و طاعت تو ناشده تباه
تو حق خدمت من مسکین نگاه دار
چونانکه حق خدمت تو داشتم نگاه
تا کاه پایدار نباشد بسان کوه
تا کوه بی قرار نباشد بسان کاه
بادا مقامگاه ولی تو اوج چرخ
بادا قرارگاه عدوی تو قعر چاه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مدح شمس الدین وزیر
مایهٔ افتخار و صورت جاه
ای هدی را ز حادثات پناه
شمس دین آنکه عدل شامل او
بر سر خلق هست ظل الله
آن بد و پشت نیک خواه قوی
وان بدو حال بدسگال تباه
یک پیامش به از هزار حسام
یک غلامش به از هزار سپاه
کاه با عزم او گران چون کوه
کوه با هضم او سبک چون کاه
ای بر احوال آسمان واقف
وی ز اسرار روزگار آگاه
مژه پیکان شود در آن دیده
که کند سوی او بکینه نگاه
محمدت چون سپهر و طبع تو مهر
مکرمت چون عروس و دست تو شاه
همچو یوسف منزهی ز دروغ
همچو یحیی مطهری ز گناه
نه جهانی و نیستت نخصان
نه خدایی و نیستت اشباه
زده انواع سعد و پیروزی
بر جناب تو خیمه و خرگاه
آمده از تو محنت و نعمت
حضهٔ بدسگال و نیک خواه
آفتابی بوقت پاداشن
اژده های بوقت بادا فراه
فتنه نقش طلعت تو عیون
عاشق خاک حضرت تو شفاه
دهر مدحت گر تو بی اجبار
چرخ فرمان بر تو بی اکراه
سرورا بی قبول تو گشتست
همه انفاس من ز حسرت آه؟
بی گل و لالهٔ مکارم تو
خوار ماندم بسان خار و گیاه
هیچ باشد چو دیده بگشایم
جای خود بینم اندر آن درگاه
بیکی سعی مجلس عالیت
یافته صد هزار حشمت و جاه
پا کرده دراز با گردون
دست گردون زمن شده کوتاه
تا بود باغ جای لاله و گل
تا بود چرخ جای زهره و ماه
باد چشم مخالف تو سپید
باد روز منازع تو سیاه
بارگاهت مخیم اقبال
پایگاهت مقبل افواه
ای هدی را ز حادثات پناه
شمس دین آنکه عدل شامل او
بر سر خلق هست ظل الله
آن بد و پشت نیک خواه قوی
وان بدو حال بدسگال تباه
یک پیامش به از هزار حسام
یک غلامش به از هزار سپاه
کاه با عزم او گران چون کوه
کوه با هضم او سبک چون کاه
ای بر احوال آسمان واقف
وی ز اسرار روزگار آگاه
مژه پیکان شود در آن دیده
که کند سوی او بکینه نگاه
محمدت چون سپهر و طبع تو مهر
مکرمت چون عروس و دست تو شاه
همچو یوسف منزهی ز دروغ
همچو یحیی مطهری ز گناه
نه جهانی و نیستت نخصان
نه خدایی و نیستت اشباه
زده انواع سعد و پیروزی
بر جناب تو خیمه و خرگاه
آمده از تو محنت و نعمت
حضهٔ بدسگال و نیک خواه
آفتابی بوقت پاداشن
اژده های بوقت بادا فراه
فتنه نقش طلعت تو عیون
عاشق خاک حضرت تو شفاه
دهر مدحت گر تو بی اجبار
چرخ فرمان بر تو بی اکراه
سرورا بی قبول تو گشتست
همه انفاس من ز حسرت آه؟
بی گل و لالهٔ مکارم تو
خوار ماندم بسان خار و گیاه
هیچ باشد چو دیده بگشایم
جای خود بینم اندر آن درگاه
بیکی سعی مجلس عالیت
یافته صد هزار حشمت و جاه
پا کرده دراز با گردون
دست گردون زمن شده کوتاه
تا بود باغ جای لاله و گل
تا بود چرخ جای زهره و ماه
باد چشم مخالف تو سپید
باد روز منازع تو سیاه
بارگاهت مخیم اقبال
پایگاهت مقبل افواه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح ملک اتسز
هست دولت را اساس و هست ملت را پناه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
حضرت خوارزمشاه و خدمت خوارزمشاه
خسرو عادل ، علاء دولت ، آن کز عدل اوست
هم خلایق را امان و هم شرایع را پناه
مسند خوارزمشاهی تا مسلم شود بدو
شرع را بفزود قدر و ملک را بفزود جاه
داعیان کینه را تأیید او خستست جان
ساعیان فتنه را تهدید او بستست راه
در پناه دولت او کاه گردد همچو کوه
وز شکوه هیبت او کوه گردد همچو کاه
گر چه بی مهرست عالم، کی کند مهرش رها ؟
ور چه بد عهدست ، گیتی کی کند عهدش تباه؟
ماه تیره گردد از شرم جمالش وقت وقت
ابر نوحه گیرد از رشک نوالش گاه گاه
دست جود او گشاده مایهٔ دریا و کوه
پای قدر او سپرده تارک خورشید و ماه
یک پیام او نهد بر خصم بار صد حسام
یک غلام او کند در حرب کار صد سپاه
از نهیب او منقض گشته عمر بدسگال
وز عطای او مهنا گشته عیش نیک خواه
لفظ او چون لفظ یوسف فارغ از زرق و دروغ
ذات او چوت ذات یحیی خالی از لغو و گناه
جان دشمن وقت فرمانش چو فرمانش روان
پشت گردون پیش ایوانش چو ایوانش دو تاه
همت او را نماید ، گر بپستی بنگرد
چشمهٔ خورشید همچون چشم مور از قعر چاه
ای خداوندی که اطراف ممالک را هنوز
دارد از هر آفتی اطراف تیغ تو نگاه
دستگاه بحر داری پایگاه آسمان
اینت کامل دستگاه و اینت کامل پایگاه!
گر تو با اهل جهان موجود گشستسی چه شد؟
نه شود موجود گل با خار و لاله با گیاه ؟
تا که باشد عاقلی را از معالی افتخار
تا که افتد عالمی را در معانی اشتباه
تو کلاه خسروی دار و قبای عدل پوش
تو نظام مملکت افزای و جان خصم کاه
گاه طبع تو ز وصل نیکوان دیده طرب
گاه چشم تو بروی دلبران کرده نگاه
از قباه و از کلاه تو نصیب دشمنان
باد تصحیف قبا و باد مقلوب کلاه
همچو روی دلبران چشم عدوی تو سپید
همچو چشم نیکوان روز حسود تو سیاه
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملک اتسز
ای از همه خلق اختیار گشته
دین را سبب افتخار گشته
در کسب معالی دلیر بوده
بر اسب معانی سوار گشته
گردون ، که زمین را در و قرارست
از هیبت تویی قرار گشته
رخسارهٔ عیش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تادیب موالیت پیشه بوده
تهذیب معالیت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدی آفرینش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عین وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سر گشتهٔ رنج خمار گشته
رایت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حیدری و تیغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در دیدهٔ حساد خار گشته
با جود یمین تو کوه و دریا
از زر و گهر بی یسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پیش دل تو آشکار گشته
خورشید بر آتش نهیب تو
بسیار کم از یک شرار گشته
آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شده مؤدب
گردون که خلیع العذار گشته
خوارزمشه عادل ، ای قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وی شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بی دولت صدر تو بوده حاشا
یک مهنت من صد هزار گشته
بر من بد این بیشمار اختر
چون نعمت تو بیشمار گشته
از نکبت گردون لاجوردی
روزم بسیاهی چو قار گشته
در واقعهٔ روزگار گیتی
دور از تو مرا کار زار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خیل طرب شهریار گشته
چو سرو شده در ریاض جودت
آن پیکر چون نی نزار گشته
دیدار تو ، ای آفتاب شادی
غمهای مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمین را
از سبزه شعار و دثار گشته
بادا ز اثرهای دستبردت
آثار هدی پایدار گشته
ذات تو جهان را ، ز شهریاران
تا روز قضا یادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال یار گشته
دین را سبب افتخار گشته
در کسب معالی دلیر بوده
بر اسب معانی سوار گشته
گردون ، که زمین را در و قرارست
از هیبت تویی قرار گشته
رخسارهٔ عیش مخالفانت
از باد عنا پر غبار گشته
تادیب موالیت پیشه بوده
تهذیب معالیت کار گشته
از بهر شرف هر دو دست دولت
در دامن تو استوار گشته
بر اهل هدی آفرینش تو
محض کرم کردگار گشته
فعلت همه اصل سداد بوده
ذاتت همه عین وقار گشته
دشمن ز شراب عداوت تو
سر گشتهٔ رنج خمار گشته
رایت فلک دولتست و او را
بر قطب اصابت مدار گشته
در حرب تو چون حیدری و تیغت
در دست تو چون ذوالفقار گشته
رمح تو ز اعجاز دولت تو
در دیدهٔ حساد خار گشته
با جود یمین تو کوه و دریا
از زر و گهر بی یسار گشته
اسرار نهان کوکب عشر
پیش دل تو آشکار گشته
خورشید بر آتش نهیب تو
بسیار کم از یک شرار گشته
آن لفظ تو کزوی گهر بر شکست
در گوش هنر گوشوار گشته
عفو تو چو سازنده نور بوده
خشم تو چو سوزنده نار گشته
امروز بعدل تو شده مؤدب
گردون که خلیع العذار گشته
خوارزمشه عادل ، ای قبولت
دفع ستم روزگار گشته
وی شرح مقامات تو جهان را
صدر ورق اعتبار گشته
بی دولت صدر تو بوده حاشا
یک مهنت من صد هزار گشته
بر من بد این بیشمار اختر
چون نعمت تو بیشمار گشته
از نکبت گردون لاجوردی
روزم بسیاهی چو قار گشته
در واقعهٔ روزگار گیتی
دور از تو مرا کار زار گشته
امروز دگر باره من بجاهت
بر کام دلم کامگار گشته
بر تخت امان مستقر گرفته
بر خیل طرب شهریار گشته
چو سرو شده در ریاض جودت
آن پیکر چون نی نزار گشته
دیدار تو ، ای آفتاب شادی
غمهای مرا غمگسار گشته
تا وقت بهاران بود زمین را
از سبزه شعار و دثار گشته
بادا ز اثرهای دستبردت
آثار هدی پایدار گشته
ذات تو جهان را ، ز شهریاران
تا روز قضا یادگار گشته
از آب دو چشم وز آتش دل
چون باد عدو خاکسار گشته
با صدر تو دولت شده مقارن
با بخت تو اقبال یار گشته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح اتسز
زهی! لشکرت کوه و صحرا گرفته
سپاه تو پستی و بالا گرفته
زبیم حسام چو آب تو آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
عنان تو جاه مجره ربوده
رکاب تو قدر ثریا گرفته
بر احیای شخص مکارم ، کف تو
مدد از دعای مسیحا گرفته
تویی بحر جود و همه روی عالم
ز موج تو لؤلوی لالا گرفته
بساط خلاف تو عاقل نوشته
طریق وفای تو دانا گرفته
خیالات تیغت ، که برنده بادا
منازل در ارواح اعدا گرفته
بد اندیش جاهت ، نکوه خواه ملکت
ز نخل بقا خار و خرما گرفته
عدو از تو تیمار هایل کشیده
ولی از تو مقدار والا گرفته
بدلالی تیغ در عهد شاهی
چو مردان بسی مهره عذرا گرفته
زهی آمده از بیابان و آنگه
هم از گرد ره قصد دریا گرفته
در اطراف مشرق ، در اکناف مغرب
دو قلعه بیک ماه تنها گرفته
همه باد خاقان و قیصر نشانده
همه ملک کسری و دارا گرفته
نشاندی تو غوغا و بود از ملاعین
همه صحن آفاق غوغا گرفته
ترا کف بیضاست وز نور آن کف
جهان رتبت طور سینا گرفته
تو ثعبان صفت نیزه با سحر اعدا
چو موسی در آن کف بیضا گرفته
دیاری ، که خیل ترا گشت منزل
ز تو حرمت ارض بطحا گرفته
زمینی ، که اسب ترا بوده میدان
ز تو رفعت سقف خضرا گرفته
تو چون یوسف و عون حق دامن تو
بصد مهر همچون زلیخا گرفته
نخواهد حسام تو ماندن بعالم
ز کفر و هدی بقعه ای نا گرفته
همی تا بود در بهاران ز صانع
همه باغ مرجان و مینا گرفته
صبا راحت بوی فردوس داده
چمن زینت روی حورا گرفته
دلت باد مهر معالی گزیده
کف باد جام معلا گرفته
گه از مطربان لعن عنقا شنوده
گه از ساقیان جام صهبا گرفته
تو در صدر آلا و نعما و از تو
نکوه خواه آلا و نعما گرفته
ز صحرای دولت ، سر کوه محنت
عدو پیشه عزلت چو عنقا گرفته
بدل مهر تو مرد و زن پروریده
بجان یاد تو پیر و برنا گرفته
سپاه تو پستی و بالا گرفته
زبیم حسام چو آب تو آتش
وطن در دل سنگ خارا گرفته
عنان تو جاه مجره ربوده
رکاب تو قدر ثریا گرفته
بر احیای شخص مکارم ، کف تو
مدد از دعای مسیحا گرفته
تویی بحر جود و همه روی عالم
ز موج تو لؤلوی لالا گرفته
بساط خلاف تو عاقل نوشته
طریق وفای تو دانا گرفته
خیالات تیغت ، که برنده بادا
منازل در ارواح اعدا گرفته
بد اندیش جاهت ، نکوه خواه ملکت
ز نخل بقا خار و خرما گرفته
عدو از تو تیمار هایل کشیده
ولی از تو مقدار والا گرفته
بدلالی تیغ در عهد شاهی
چو مردان بسی مهره عذرا گرفته
زهی آمده از بیابان و آنگه
هم از گرد ره قصد دریا گرفته
در اطراف مشرق ، در اکناف مغرب
دو قلعه بیک ماه تنها گرفته
همه باد خاقان و قیصر نشانده
همه ملک کسری و دارا گرفته
نشاندی تو غوغا و بود از ملاعین
همه صحن آفاق غوغا گرفته
ترا کف بیضاست وز نور آن کف
جهان رتبت طور سینا گرفته
تو ثعبان صفت نیزه با سحر اعدا
چو موسی در آن کف بیضا گرفته
دیاری ، که خیل ترا گشت منزل
ز تو حرمت ارض بطحا گرفته
زمینی ، که اسب ترا بوده میدان
ز تو رفعت سقف خضرا گرفته
تو چون یوسف و عون حق دامن تو
بصد مهر همچون زلیخا گرفته
نخواهد حسام تو ماندن بعالم
ز کفر و هدی بقعه ای نا گرفته
همی تا بود در بهاران ز صانع
همه باغ مرجان و مینا گرفته
صبا راحت بوی فردوس داده
چمن زینت روی حورا گرفته
دلت باد مهر معالی گزیده
کف باد جام معلا گرفته
گه از مطربان لعن عنقا شنوده
گه از ساقیان جام صهبا گرفته
تو در صدر آلا و نعما و از تو
نکوه خواه آلا و نعما گرفته
ز صحرای دولت ، سر کوه محنت
عدو پیشه عزلت چو عنقا گرفته
بدل مهر تو مرد و زن پروریده
بجان یاد تو پیر و برنا گرفته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - هم در ستایش ملک اتشز
ای لب تو گونهٔ شراب گرفته
وعدهٔ تو عادت سراب گرفته
عارض تو رنگ سیم خام ربوده
طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته
جعد تو همچون شهاب گشته بصورت
ماه ترا در پس نقاب گرفته
طبع تو در مردمی درنگ نموده
خوی تو در دلبری شتاب گرفته
داده مرا بی گنه شراب قطیعت
پس شده، با دیگری شراب گرفته
پیش حریف از حدیث خویش و دل من
هم نمک آورده، هم کباب گرفته
تو بطرب ز خمه بر رباب نهاده
من ز اسف نالهٔ رباب گرفته
وقت درآمد که: با رخ تو ببیند
خیل خطا منزل صواب گرفته
در هوس لؤلؤ خوشاب تو،، از اشک
هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته
وز خم و تاب دو زلف غالیه فامت
پشت و رخم خم ربوده تاب گرفته
سنبل پر تاب زیر سایه زلفت
بر زده و طرف آفتاب گرفته
جامه سیه کرده عارض تو بحسنت
تا دل تو راه احتساب گرفته
کسوت عباسیان گرفته و برده
سطوت اولاد بوتراب گرفته
ای دل بد مهر تو ز بهر ضعیفان
صلح رها کرده و عتاب گرفته
آب تو کم گشته در تظلم عشاق
خاک در شاه را بآب گرفته
از فزع روزگار وز جزع خلق
باب خداوند را بآب گرفته
نصرت دین ، خسروی که رکن ضلالت
هست ز شمشیرش اضطراب گرفته
آن ملکی ، کز کف و عقیدهٔ او هست
بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته
آنکه ز بیدار پاسبان دل اوست
چشم حوادث همیشه خواب گرفته
دولت او شربت نجات نهاده
صولت او ضربت عقاب گرفته
نیزهٔ او وصلت قلوب گسیده
خنجر او صحبت رقاب گرفته
حاسد بد نام او چو طایر بدبخت
مستقر از عجز در خراب گرفته
دست بغارت گشاده خیل نهیبش
جان و دل حاسدان نهاب گرفته
ای چو نبی گردن و بال شکسته
وی چو وصی دامن ثواب گرفته
از حکمت عاقلان نصیب ربوده
وز کرمت سایلان نصاب گرفته
کف خضیب از فراز چرخ ثوابت
رایت مجد ترا طناب گرفته
از پی دفع مخالفانت سر از کوه
بر نزد صبح جز که خواب گرفته
امر تو در شاگردی رشاد گزیده
کف تو استادی سحاب گرفته
رای تو در کارها مصیبت و ز بیمش
دشمن تو نوحهٔ مصاب گرفته
ای تو چو دریا و از تو ناصح و حاسد
آن همه عذب ، این همه عذاب گرفته
شکر خداوند را که همت و رایت
فوج غنم مرتع ذئاب گرفته
هیچ بود کز کمال عقل و کهولت
بخت رهی رونق شباب گرفته ؟
نام من اندر حساب حاشیهٔ خود
رانده و من عز بی حساب گرفته
وز نم جود تو کشت زار امیدم
درسنة القحط فتح باب گرفته
تا که نبیند بر اوج طارم ازرق
همچو مه مهر کس شهاب گرفته
باد حسود ترا ز دست شقاوت
هم سرو هم دیده خاک و آب گرفته
پای تو اندر رکاب عز و بخدمت
دست زمانه ترا رکاب گرفته
وعدهٔ تو عادت سراب گرفته
عارض تو رنگ سیم خام ربوده
طرهٔ تو بوی مشک ناب گرفته
جعد تو همچون شهاب گشته بصورت
ماه ترا در پس نقاب گرفته
طبع تو در مردمی درنگ نموده
خوی تو در دلبری شتاب گرفته
داده مرا بی گنه شراب قطیعت
پس شده، با دیگری شراب گرفته
پیش حریف از حدیث خویش و دل من
هم نمک آورده، هم کباب گرفته
تو بطرب ز خمه بر رباب نهاده
من ز اسف نالهٔ رباب گرفته
وقت درآمد که: با رخ تو ببیند
خیل خطا منزل صواب گرفته
در هوس لؤلؤ خوشاب تو،، از اشک
هر دو رخم لؤلؤ خوشاب گرفته
وز خم و تاب دو زلف غالیه فامت
پشت و رخم خم ربوده تاب گرفته
سنبل پر تاب زیر سایه زلفت
بر زده و طرف آفتاب گرفته
جامه سیه کرده عارض تو بحسنت
تا دل تو راه احتساب گرفته
کسوت عباسیان گرفته و برده
سطوت اولاد بوتراب گرفته
ای دل بد مهر تو ز بهر ضعیفان
صلح رها کرده و عتاب گرفته
آب تو کم گشته در تظلم عشاق
خاک در شاه را بآب گرفته
از فزع روزگار وز جزع خلق
باب خداوند را بآب گرفته
نصرت دین ، خسروی که رکن ضلالت
هست ز شمشیرش اضطراب گرفته
آن ملکی ، کز کف و عقیدهٔ او هست
بخل و ستم بعدو اجتناب گرفته
آنکه ز بیدار پاسبان دل اوست
چشم حوادث همیشه خواب گرفته
دولت او شربت نجات نهاده
صولت او ضربت عقاب گرفته
نیزهٔ او وصلت قلوب گسیده
خنجر او صحبت رقاب گرفته
حاسد بد نام او چو طایر بدبخت
مستقر از عجز در خراب گرفته
دست بغارت گشاده خیل نهیبش
جان و دل حاسدان نهاب گرفته
ای چو نبی گردن و بال شکسته
وی چو وصی دامن ثواب گرفته
از حکمت عاقلان نصیب ربوده
وز کرمت سایلان نصاب گرفته
کف خضیب از فراز چرخ ثوابت
رایت مجد ترا طناب گرفته
از پی دفع مخالفانت سر از کوه
بر نزد صبح جز که خواب گرفته
امر تو در شاگردی رشاد گزیده
کف تو استادی سحاب گرفته
رای تو در کارها مصیبت و ز بیمش
دشمن تو نوحهٔ مصاب گرفته
ای تو چو دریا و از تو ناصح و حاسد
آن همه عذب ، این همه عذاب گرفته
شکر خداوند را که همت و رایت
فوج غنم مرتع ذئاب گرفته
هیچ بود کز کمال عقل و کهولت
بخت رهی رونق شباب گرفته ؟
نام من اندر حساب حاشیهٔ خود
رانده و من عز بی حساب گرفته
وز نم جود تو کشت زار امیدم
درسنة القحط فتح باب گرفته
تا که نبیند بر اوج طارم ازرق
همچو مه مهر کس شهاب گرفته
باد حسود ترا ز دست شقاوت
هم سرو هم دیده خاک و آب گرفته
پای تو اندر رکاب عز و بخدمت
دست زمانه ترا رکاب گرفته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - د رمدح علاء الدین ابوبکر بن قماج
ای بتو ایام افتخار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دین بر شاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسیم عدل تو گیتی
در مه دی نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دین و زنامت
روی معالی همه نگار گرفته
معتبرانی ، که سرکشان جهانند
از سر شمشیرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هیبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در اقبال تو مقام گزیده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کار زار گرفته
خصم تو از گلبن امان و امانی
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هیجا ز مرکبان سپاهت
چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته
ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت
ذات شریف ترا عیار گرفته
از پی آن تا جهان قرار پذیرد
در وطن مشرکا قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زینهار گرفته
باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام
وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته
رایت عالیت را ، که آیت یمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فرو فخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفیعت
عرصهٔ عالم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معالیت بی شمار و افاضل
از تو ایادی بی شمار گرفته
صدر تو معمور باد و هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختیار گرفته
حافظ تو کردگار و پیشه حسامت
تقویت شرع کردگار گرفته
پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث
جان عدوی ترا شکار گرفته
دامن تو دولت استوار گرفته
حق بسداد تو اهتزاز نموده
دین بر شاد تو افتخار گرفته
از نفحات نسیم عدل تو گیتی
در مه دی نزهت بهار گرفته
خوانده سپهرت علاء دین و زنامت
روی معالی همه نگار گرفته
معتبرانی ، که سرکشان جهانند
از سر شمشیرت اعتبار گرفته
صولت سهم تو صد مصاف شکسته
هیبت جاه تو صد حصار گرفته
ز آتش تیغت ، که آب شرع بیفزود
طارم ازرق همه شرار گرفته
ناظر عزم تو و طلیعهٔ حزمت
راه بر احداث روزگار گرفته
بخت در اقبال تو مقام گزیده
چرخ بفرمان تو مدار گرفته
با دل و جان مخالفان جلالت
لشکر اندوه کار زار گرفته
خصم تو از گلبن امان و امانی
گل بتو کرده رها و خار گرفته
در صف هیجا ز مرکبان سپاهت
چهرهٔ عیش عدو غبار گرفته
ای چو پیمبر فلک ببوتهٔ هجرت
ذات شریف ترا عیار گرفته
از پی آن تا جهان قرار پذیرد
در وطن مشرکا قرار گرفته
شخص ترا کردگار از بد کفار
در کنف صدق زینهار گرفته
باز خرامیده سوی قبهٔ اسلام
وز تو هدی قدر و اقتدار گرفته
رایت عالیت را ، که آیت یمنست
فتح بصد مهر در کنار گرفته
شرع بجاه تو فرو فخر فزوده
ملک بعدل تو کار و بار گرفته
از قبل خدمت رکاب رفیعت
عرصهٔ عالم همه سوار گرفته
چرخ بدرگاه تو از آنچه که کردست
آمده و راه اعتذار گرفته
تا که بود همچو قعر بحر بشبها
سطح فلک در شاهوار گرفته
باد معالیت بی شمار و افاضل
از تو ایادی بی شمار گرفته
صدر تو معمور باد و هر چه صدورند
خدمت صدر تو اختیار گرفته
حافظ تو کردگار و پیشه حسامت
تقویت شرع کردگار گرفته
پنجهٔ گشاده بکینه شیر حوادث
جان عدوی ترا شکار گرفته
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز
ای علم تو دین را نظام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - در ستایش اتسز گوید
ای ملک بتو افتخار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
و اقبال ترا اختیار کرده
بر خط ، تو از تیغ بی قرارت
شاهان زمانه قرار کرده
باران حسام عجل فشانت
اطراف جهان بی غبار کرده
افلاک بچندین هزار دیده
ز ایام ترا انتظار کرده
در دام تو گیتی اسیر گشته
بر حکم تو گردون مدار کرده
از خلق ترا اتفاق دولت
بر خطهٔ حق شهریار کرده
تو حیدر رزمی و خنجر تو
در دین عمل ذوالفقار کرده
تاثیر گل بوستان دولت
در دید بدخواه خار کرده
انعام یمین تو سایلان را
هنگام عطا با یسار کرده
آسیب سر تیر تو بهیجا
مر تیر را فلک فگار کرده
اخلاق ترا خالق آفرینش
از عنصر حلم و وقار کرده
ای قاعدهٔ ملت پیمبر
چون دولت خویش استوار کرده
رانده بنشاط شکار و آنگه
شیران وغا را شکار کرده
از بهر نظام قواعد دین
با دشمن دین کارزار کرده
وندر فزع کارزار ، تیغت
بر مبتدان کارزار کرده
از تیغ زمین را لباس داده
وز گرد هوا را شعار کرده
شمشیر چو نیلوفر تو صحرا
از خون عدو لاله زار کرده
وز حربهٔ همچون زبان مارت
بر خصم جهان کام مار کرده
ترکان حصاریت صحن عالم
بر دشمن دین چون حصار کرده
چون باد عدو را ب خنجر
در آتش کین خاکسار کرده
از شربت تیغ تو سرکشان را
بی لذت مستی خمار کرده
آثار نهان ماندهٔ شریعت
در بقعهٔ کفر آشکار کرده
بر فرق تو کف خضیب گردون
لؤلوی سعادت نثار کرده
در ساعد جاه تو دست دولت
از زیور نصرة سوار کرده
ای عز تو ترا گردنان عالم
صدر ورق اعتبار کرده
ای فخر ملوکان ، بطالع تو
اجرام فلک افتخار کرده
ای رد و قبول تو عالمی را
با محنت و اقبال یار کرده
بی عدل تو این بی شمار انجم
با من ستو بی شمار کرده
بی دولت صدر تو گشت گردون
یک محنت من صد هزار کرده
این شخص مرا همچو زیر ، گیتی
در حادثه زار و نزار کرده
وین عرض عزیز مرا زمانه
زیر پی احداث خوار کرده
این چرخ کبود از سپید کاری
روزم بسیاهی چو قار کرده
وز خون جگر بسته قطره قطره
انده دلم را چو نار کرده
از تف و نم و ناله پیکر من
اندیشه چو ابر بهار کرده
مسکین دل من یاد حضرت تو
در مسکن غم غمگسار کرده
وین دیده خیال نثار صدرت
بی حد گهر شاهوار کرده
امروز دگر باره حشمت تو
بر کام دلم کامگار کرده
بر رغم زمانه مرا جلالت
مرا مرکب رامش سوار کرده
اقبال قبول تو منزل من
اندر کنف زینهار کرده
این طبع و دهان گهر فشانم
بر مدحت تو اختصار کرده
تا هست بشبها جمال گردون
چون چهرهٔ خوبان نگار کرده
بادا همه عمر تو سور و عالم
بدخواه ترا سوکوار کرده
در عرصهٔ آفاق ظالمان را
انصاف تو بی اقتدار کرده
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در مدح ملک اتسز
ای زلف مشک فام تو لاله سپر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده
دلها بپیش غمزهٔ تیرت سپر شده
با گونهٔ دو عارض و با طعم دو لبت
بازار لاله رفته و آب شکر شده
ای بسته بر میان کمر جور وزین قبل
اندر میان دو دست مرا چون کمر شده
تو رفته از کنار من و در فراق تو
از اشک بی شمار کنار شمر شده
پرورده من بخون جگر مر ترا بناز
وز محنت تو غرقه بخون جگر شده
تو برده سر ز عهد من و بی تو عهد عمر
با صد هزار گونه حوادث بسر شده
بی روی و مویت ، ای بعزیز چو سیم و زر
مویم چو سیم گشته و رویم چو زر شده
از خوب خوب تر شده نقش جمال تو
و احوال من ز عشق تو از بدبتر شده
عشق من و جمال تو در کل شرق و غرب
چون مکرمات خسرو غازی سمر شده
خوارزمشاه عالم عادل ، که صدر اوست
اندر زمانه مقصد اهل هنر شده
در جسم ملک حشمت او چون روان شده
در چشم مجد همت او چون بصر شده
در بسط عدل و رفع ستم عهد ملک او
ایام را قرینهٔ عدل عمر شده
با طول و عرض همت بی منتهای او
هفت آسمان و هفت زمین مختصر شده
تأیید را عزیمت او مقتدا شده
و اقبال را سیاست او مستقر شده
هنگام التقای دو لشکر بحربگاه
اعلام او علامت فتح و ظفر شده
ای خار دوستان ز وفاق تو گل شده
وی خیر و دشمنان ز خلاف تر شده
در واقعات علم و در حادثات دهر
امر تو پیشوای قضا و قدر شده
از آتش حسام تو در ضمن معرکه
چون دود جان دشمن تو پر شر شده
گیتی ز بسط تو کمینهٔ نشان شده
گردون ز رفعت تو کهینه اثر شده
در باغ و بوستان معالی و مکرمات
ذکر شمایل تو نسیم سحر شده
در خشک سال حادثهٔ چرخ سفله طبع
انعام تو مبشر رزق بشر شده
گویندگان مدحت و جویندگان زر
سوی جناب تو نفر اندر نفر شده
از اصطناع هاه تو در حق اهل فضل
اندر بلاد مشرق و مغرب خبر شده
من بنده را فضل قبول تو نام و باگ
در جمله بسیط زمین مشتهر شده
دیوان من ز بس غرر مدحهای تو
مانند برج انجم و درج درر شده
فرخ نهال سعی مرا در ثنای تو
انواع لذت دو جهانی ثمر شده
بوده ز جور حادثه احوال من دگر
و اکنون بحسن تربیت تو دگر شده
ما را کنار مکرمت و دوش بر تو
همچون کنار مادر و دوش پدر شده
تا هست چرخ دایر و سیر نجوم او
اصناف خلق را سبب نفع و ضر شده
تا دور حشر باد ، علی رغم روزگار
جاه ترا بقدر مقر قمر شده
بی نهضت سپاه تو از هٔفت فلک
کاشانهٔ عدوی تو زیر و زبر شده
از آتش حسام تو و آب چشم خود
لب خشک مانده خصم تو و چشم تر شده
قربان وعید تو ، که شعر شریعتند
مقبول حضرت ملک دادگر شده