عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - وله
نگار من چو بخیزد بنارون ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
ولی اگر بنشیند به نسترن ماند
بگاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک
اگر بخفت بیک تل یاسمن ماند
بدین سرین که مر او راست سخت و شیرینکار
چو بر جهد که بر قصد بکوهکن ماند
سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن
که چشم او برم آهوی ختن ماند
چه گردش است بچشمان آن نهان جوان
که در خواص برطلی می کهن ماند
اگر زبا غ جنان نامده بسیر جهان
چرا بغلمان از چهرو از ذقن ماند
مگر که مردم فردوس را تکلم نیست
که آن نگار بغلمان بی دهن ماند
مگر که چهره وجعدش همال روز و شبست
ز من شنو که بیزدان و اهرمن ماند
درون پیرهن آن پیکر منور او
بآتشی که درافتد به پیرهن ماند
دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست
بدان غریب جدا مانده از وطن ماند
خطش بجانب لب گر چه راهبر باشد
ولی فسون لب او براهزن ماند
شبی لبش زترنم گهر فشاند بکاخ
صدف درآمد وگفتا که این بمن ماند
بخشم گفتمش آهسته ران که آن لب لعل
بدر نثار کف میر موتمن ماند
وحید عصر محمد علی رئیس نظام
که هر چه مرد بود پیش او بزن ماند
ز بس تراکم نعما بود بماحضرش
گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند
چنین که بدعت اشرار را بپردازد
درست شد که بمحمود بت شکن ماند
بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند
بدستگاه شریعت بحسن ظن ماند
همیشه تابد مد گاه فرودین گل سرخ
ز بخت سبز به آراسته چمن ماند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - وله
چهر نواب از طرب رخشان تر از اجرام شد
صدر خاصش خواند شاهنشاه و بدر عام شد
خاص صدری دید او را شاه و خواندش صدر خاص
وین سخن بی شبهه برشه وحی یا الهام شد
ای بت سیمینه صدرای شاهد رخساره بدر
کز رخ و زلف تو شامم صبح و صبحم شام شد
جام چون بدر آور و ما را شفای صدر ده
کز صدارت باده نواب را در جام شد
ای سمرقندی غلام ای خلخی پیکر نگار
کز لب و خطت محافل رشک مصر و شام شد
شد بخارا یزد و نواب اندر او صدر جهان
بلکه از صدر این بخارا را جهان بر کام شد
ای مه فرخ بنا گوش ای بت فرخنده چشم
کت فسونگر دانه خال اهل دل را دام شد
چشم وگوش از سرمه و آویزه آرا کز ملک
چشم بر الطاف رفت وگوش بر احکام شد
ایکه رخسار سپیدت اندر آن جعد سیاه
عدل را ماند که با جور از مودت رام شد
تا خط خورم به یمن عدل شه می ده که باز
جور را ادوار رفت وعدلرا ایام شد
ای حیات پختگان عشق کزدستان حسن
جامه ات پرسیم خام از صافی اندام شد
بهر سیم خام تو پختم بسی سودا و لیک
خود تو از بس پخته سودای رندان خام شد
نی نی امروز از وصالت تیر رانم برهدف
ور یقین خواهد سرم ببریده از صمصام شد
خود تو دانی حال من کاندر وثاقی کزرنود
ذکر چنگ و جام آمد فکر ننگ و نام شد
رفت آن عهدی که چون شورم بسر دیدی زخویش
تلخ سار عیشم آن شیرین لب از دشنام شد
حالی ار همچون ملک پران شوی سوی فلک
بایدیت ما را زمین بوس از رخ کلفام شد
در نعال بزم صدر امروز چون خوانم ثنا
از رعونت میتوانم چیره بر بهرام شد
صدر خاص ملک و بدر عام ملت کش سرای
قبله اقطاب گشت وکعبه اسلام شد
ز احتساب سطوت او نقطه ران گوزن
سالها باشد که داغ سینه ضرغام شد
صدر خاصش خواند شاهنشاه و بدر عام شد
خاص صدری دید او را شاه و خواندش صدر خاص
وین سخن بی شبهه برشه وحی یا الهام شد
ای بت سیمینه صدرای شاهد رخساره بدر
کز رخ و زلف تو شامم صبح و صبحم شام شد
جام چون بدر آور و ما را شفای صدر ده
کز صدارت باده نواب را در جام شد
ای سمرقندی غلام ای خلخی پیکر نگار
کز لب و خطت محافل رشک مصر و شام شد
شد بخارا یزد و نواب اندر او صدر جهان
بلکه از صدر این بخارا را جهان بر کام شد
ای مه فرخ بنا گوش ای بت فرخنده چشم
کت فسونگر دانه خال اهل دل را دام شد
چشم وگوش از سرمه و آویزه آرا کز ملک
چشم بر الطاف رفت وگوش بر احکام شد
ایکه رخسار سپیدت اندر آن جعد سیاه
عدل را ماند که با جور از مودت رام شد
تا خط خورم به یمن عدل شه می ده که باز
جور را ادوار رفت وعدلرا ایام شد
ای حیات پختگان عشق کزدستان حسن
جامه ات پرسیم خام از صافی اندام شد
بهر سیم خام تو پختم بسی سودا و لیک
خود تو از بس پخته سودای رندان خام شد
نی نی امروز از وصالت تیر رانم برهدف
ور یقین خواهد سرم ببریده از صمصام شد
خود تو دانی حال من کاندر وثاقی کزرنود
ذکر چنگ و جام آمد فکر ننگ و نام شد
رفت آن عهدی که چون شورم بسر دیدی زخویش
تلخ سار عیشم آن شیرین لب از دشنام شد
حالی ار همچون ملک پران شوی سوی فلک
بایدیت ما را زمین بوس از رخ کلفام شد
در نعال بزم صدر امروز چون خوانم ثنا
از رعونت میتوانم چیره بر بهرام شد
صدر خاص ملک و بدر عام ملت کش سرای
قبله اقطاب گشت وکعبه اسلام شد
ز احتساب سطوت او نقطه ران گوزن
سالها باشد که داغ سینه ضرغام شد
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله
چون خلیل از خلعت خلت زحق شد کامگار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
ظل حق هم با خلیلش برد این صنعت بکار
هان اگر معنی شناسی بگذر از صورت که نیست
ظل و ذی ظل امثالی غیر جبرو اختیار
ای برخ برهان حسن از حسن برهانهای من
عیش ساز و غم گداز و نرد باز و می بیار
ها برافشان دست تا نوشادیان کوبند پای
ها بجنبان زلف تا تاتاریان بندند بار
رخ نما از پرده تا هوشیار گردد هرچه مست
لب گشا در نغمه تا مست اوفتد هر هوشیار
گل بنزد چهرت از اظهار هستی صدمه کش
مل به پیش چشمت از ابراز مستی لطمه خوار
یاد داری آنکه در مستی شبی گفتم بتو
کآید این ایام خلعت بهر میر از شهریار
گفتی ار چون صبح دوم صادق آئی در سخن
اول از وصل رخم بزمت شود خورشیدوار
اینک این تشریف شه وان امر اوفوابالعهود
مرمرا بر یاد میر از لعل خود شو حق گزار
میر فرخ پی خلیل الله کز اطمینان قلب
داد اصنام زلل رایمن عهدش انکسار
ناوک رمحش چو ماری کاندر آن اشکال مور
جوهر تیغش چو موری کاندران اطفال مار
گاه ایوان کلک او جذاب یک گیتی ادیب
وقت میدان تیغ اونهاب یک کیهان سوار
بر عنان یازد چو دست آید قضا را پایمرد
در رکاب آرد چو پا باشد قدر را دستیار
دوش گفتم با خرد کای شمع مشکوی کمال
در نهان میر مانقصی بود بس آشکار
زانکه حق از آب و خاک و باد و نار آورد خلق
وین یگانه میر را کامل نبینم زین چهار
زآب و خاک و باد لطف و حزم و عزم او دلیل
لیکن او را قهر نبود تا کند اثبات نار
گفت فض الله فاک ای کند عقل تند جهل
با چنین دانش چسان در شعر جستی اشتهار
میر در تهذیب اخلاق آنقدر فرمود جهد
کش بدل شد نار بر نور از عطای کردگار
حاش الله نامش ابراهیم و آنگه نار قهر
نار و ابراهیم در یکجا نمیگیرد قرار
ای مهین میر ملایک عنصر صافی ضمیر
کت نکو اطوار بر هر پارسا آموزگار
ملکرا تا شد مقلب لطفت از هر عنف گشت
نیش نوش و چاه جاه و سوک سور و خصم یار
مایه امن است امروز آنکه دزدی کرد دی
مصدر صلح است امسال آنکه مفسد بود پار
نام بین بر جای ننگ و جام بین بر جای سنگ
گنج بین بر جای رنج و فخر بین بر جای عار
کله هر کس که بد بین بود اینک در لجام
بینی هرکس که خودسر بود اینک در مهار
داورا ای آنکه جیحون را ز شکرت عجزهاست
گرچه باشد گاه نظمم معجزاتی استوار
دوستم کردی بلند و دشمنم کردی نژند
پایه ام از یک بده شد مایه ام صد بر هزار
راستی مهر توام زی سجن اسکندر کشاند
ورنه هارب بودم از کج طبعی خویش و تبار
باطن هریک چو بشکافی کم از ما فی البطون
ظاهر هریک چو وابینی کم از موی زهار
تا که در هر صبح سلطان معلی تخت مهر
بر تن گیتی فرو پوشد خلاع زرنگار
جسمت از تشریف اعطاف شهنشه مفتخر
فرقت از یرلیغ الطاف ملک در افتخار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - درحیرت از حوادث کون و فساد و مدح محبوب خالق اکبر موسی بن جعفر (ع)
خرد طبل تحیر زن شبی خواندم بمیدانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
که واجب چیست مقصد زین تغیر زای امکانش
گشاید دست چون ابلیس دزدی خود بملک دل
پس آنگه گوید آگه باش و سر برزن زد ستانش
اگر گوئی که بزم امتحانست این جهان ما را
که جز آن میتواند شد که ز اول خواست یزدانش
دل از او دیده از او ذات و استعداد هم از او
چه از خود دارد این بیچاره تا بایست تاوانش
زمین را چون فلک کن فرض و اجرامش بنی آدم
بنسبت از که سعد و نحس شد برجیش وکیوانش
گرفتم بوالبشر را خواست در خلد مخلد جا
نمودار منعش از گندم چه بود اغوای شیطانش
جمادی همچو مغناطیس آهن را بدام آرد
چرا اشرار را احمد نکردی رام قرآنش
چرا یاغی کند ایجاد وآنگه از پیمبرها
هزارانرا کشد کز صد یکی آیه بفرمانش
چو در دستسش مغیلان کش دو ابر پا خلیدن شد
مگر سر باز میزد می نمود از خلق ریحانش
چرا زلف بتان آراست با طرزی که دزد دل
گره کز دست گردد باز لازم نیست دندانش
حدیث کنت کنزا گر چه خالی از هوس نبود
ولی از ما عرفناک از چه ناقص ماند عرفانش
اگر حق در اصول دین تحقق خواست از جیحون
علی از کلما میزتموا کرد از چه حیرانش
کس این کشف حقایق را کماهی ناید ازعهده
مگر موسی بن جعفر آنکه گلزار است زندانش
نخستین آیت رحمت تمتع یاب از زحمت
که ارنی گوی طور صبر شد موسی بن عمرانش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۸ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
ترکا گه پیمانه است برخیز و به پیمان باش
رخشان مهی و از می با مهر درخشان باش
گه چهره بشو از خواب گه شانه بزن در زلف
هم خادم اهریمن هم محرم یزدان باش
از لعل روان بخشت گه عیسی مریم شو
وز اژدر گیسویت گه موسی عمران باش
بفروز مه عارض زان حلقه و تاب زلف
بر وحدت در کثرت دارنده برهان باش
از چهره گندمگون وز طره مار آسا
گه رهزن آدم شو گه هادی شیطان باش
چون طره و چهر خویش رو رسم دورنگی نه
یا شو بتمامی کفر یا یکسره ایمان باش
گر بر سرمهر آئی با حالت برجیس آی
ورپای بکین کوبی با حلیت کیوان باش
چون صبح شبی در رقص بر زن زگریبان سر
وز رشک رخت گو صبح چاکش بگریبان باش
زافرختن بالات مسجود صنوبر شو
زافروختن سیمات محسود گلستان باش
با دوست ز روی نیک سازنده چو جنت شو
با خصم زخوی بد سوزنده چو نیران باش
صحاب تجرع را زآن چشم برو می ده
ارباب تجرد را زین جسم بیا جان باش
بارند مروق نوش در میکده مصلح شو
با زاهد ازرق پوش در صومعه فتان باش
در محفل ما مستان هشیار بدن شرط است
زآن مژه و مو زنهار یا خنجر و خفتان باش
مگذر زمن خاکی از حد وسط چون باد
نه آب گوارا شو نه آتش سوزان باش
ممکن شود ار بوسی خاک قدم قدسی
واجب شمرش طاعت و افزون تر از امکان باش
کاخی که وجود اوست مگر ای بدانایی
گر طالب اسراری دم درکش و نادان باش
در بارگه بذلش بگریز زاستغنا
از فقر مطوق شو پس برهمه سلطان باش
گه زخم ممالک را بیواسطه مرهم نه
گه درد مسالک را بی رابطه درمان باش
رخشان مهی و از می با مهر درخشان باش
گه چهره بشو از خواب گه شانه بزن در زلف
هم خادم اهریمن هم محرم یزدان باش
از لعل روان بخشت گه عیسی مریم شو
وز اژدر گیسویت گه موسی عمران باش
بفروز مه عارض زان حلقه و تاب زلف
بر وحدت در کثرت دارنده برهان باش
از چهره گندمگون وز طره مار آسا
گه رهزن آدم شو گه هادی شیطان باش
چون طره و چهر خویش رو رسم دورنگی نه
یا شو بتمامی کفر یا یکسره ایمان باش
گر بر سرمهر آئی با حالت برجیس آی
ورپای بکین کوبی با حلیت کیوان باش
چون صبح شبی در رقص بر زن زگریبان سر
وز رشک رخت گو صبح چاکش بگریبان باش
زافرختن بالات مسجود صنوبر شو
زافروختن سیمات محسود گلستان باش
با دوست ز روی نیک سازنده چو جنت شو
با خصم زخوی بد سوزنده چو نیران باش
صحاب تجرع را زآن چشم برو می ده
ارباب تجرد را زین جسم بیا جان باش
بارند مروق نوش در میکده مصلح شو
با زاهد ازرق پوش در صومعه فتان باش
در محفل ما مستان هشیار بدن شرط است
زآن مژه و مو زنهار یا خنجر و خفتان باش
مگذر زمن خاکی از حد وسط چون باد
نه آب گوارا شو نه آتش سوزان باش
ممکن شود ار بوسی خاک قدم قدسی
واجب شمرش طاعت و افزون تر از امکان باش
کاخی که وجود اوست مگر ای بدانایی
گر طالب اسراری دم درکش و نادان باش
در بارگه بذلش بگریز زاستغنا
از فقر مطوق شو پس برهمه سلطان باش
گه زخم ممالک را بیواسطه مرهم نه
گه درد مسالک را بی رابطه درمان باش
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - درآمدن ماه مبارک رمضان
بتا رسد اجل میکشان زماه صیام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
سرود و رود بدل کن بغنه و ادغام
تو را که بود رکوعی بصد فسون مشکل
کنون چگونه کنی پنج گه قعود و قیام
تو را که بوسه بپایت شهان زدند بصدق
چگونه حالی بوسی بحیله دست امام
بدست شیخ اگر چون تو شوخ بوسه دهی
شود ز وجد نهان پر زشهوتش اندام
بدین جمال بهر مسجدت قعود افتد
عجب نه خیزد اگر فتنه تا بروز قیام
برآن زمین که تو با زلف و خال سجده بری
بصید خلق دمد تا بحشر دانه و دام
بیا و هیچ بمسجد مرو که از رخ تو
شود چو معبد اصنام مسجد اسلام
بطره غارت قومی مکش زمحفل سر
بچهره آفت صومی منه بمعبر گام
چگونه قد تو خم گردد و بصف نماز
کسی شناسد حمدش کدام و سوره کدام
مرا که راستی ای کج کله خیالست این
که باده نوشم از آغاز روزه تا انجام
زشام نرد زنم با وشاقکان تا صبح
زصبح خواب کنم با نگارکان تاشام
هزار بار بود روزه خوار نیکوتر
ز روزه دار مفطر بگندم ایتام
چسان بهر تن ملحد رواست صایم گفت
که رسته است ز وقفش همه عروق و عظام
خدا زجمله احکام خویش روزه شمرد
نه آنکه روزه شو و در گذر از آن احکام
زکوه هم برحق همچو روزه است اما
بهر چه صرفه زنان است میکنی اقدام
همان مدبر عالم که از تو خواست صلوه
مگر نخواسته است از تو صلت ارحام
تمام عمر کنی گر سیاحت اندر دهر
بجز وزیر نبینی بخلق مرد تمام
ستوده که کند رایض اراده او
بتازیانه فرآسمان توسن رام
چو ازنی قلمش نغمه خیزد اندر بزم
به پشه از فزعش ناخن افکند ضرغام
وقار و جاه و فتوت نکوترین شرفی است
که شخص او را امروز سکه خورده بنام
زهی وزیر که در نزد مشعر عرفا است
صفای کعبه کویت عدیل رکن و مقام
بر بیان تو هزل است هر چه غیر از وحی
برکلام تو لافست هر چه جز الهام
باوج قدر اوهام راست کوته دست
نهد اگر که همی پا بدوش هم اوهام
تو را به پنجه تدبیر تا فتاد قلم
حسامها همه را موریانه زد بنیام
تبارک الله ازین احتشام کز قدرت
کنی بشبری نی در مهام کار حسام
چو یافت خنصر تو خاتم کفالت ملک
نماند سری دیگر بپرده ابهام
تو در تامل بر خشت خام آن نگری
که دید ذوق جم اندر صفای گوهر جام
زمانه از غبرات رماد مطبخ تو
نموده صیقل مرآت چرخ آینه فام
زجنبش هنری کلک تو مبرهن شد
که ممکن است بدون سپه بملک نظام
قوام نظم بقول درست و فعل نکوست
چه سود نام نهادن بخود نظام و قوام
بسالئیم که مامش نهاد نام کریم
زطبع او نرود بخل محض گفته مام
نه هر که نقش کند صفحه را شود شاپور
نه هر که تیر زند گور را بود بهرام
نبی نگردد هرکس درست کرد کتاب
علی نگردد هر کس که بشکند اصنام
همیشه تا رمضان آید از پس شعبان
ستاره چاکر تو و السلام والا کرام
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
رمضان آمد و آنگونه از او در حذریم
که اگر نیک بمادر نگری محتضریم
جنت نسیه فردا چه کرامت دارد
ما که امروز بنقد از رمضان در سقریم
کی بیابیم بعقبی شرف از بزم علی
ما که اکنون بجهان جمله بسان عمریم
نان ببازار بدین سان که دل از ما ببرد
بیم آنست کز او آب رخ خود ببریم
بوالبشر را بجنان خوشه گندم بفریفت
ما مگر خود نه زاولاد همان بوالبشریم
روزه اینگونه که امسال بخود بسته وقار
حالها درشرف صحبت او مفتخریم
روز گوئی بود از طایفه روز شمار
که نیاید شب آنچیز که ساعت شمریم
روزی اینگونه که با عمر ابد زاده بهم
چون توان روزه بسر برد مگر ما خضریم
بتر از این همه زاندازه برون گرمی فضل
که از او با دهن خشک و بچشمان تریم
خوردن تشنگی و خوردن گرما ستم است
خوردن ار باید آن به که همانروزه خوریم
نی چسان روزه توان خورد که در عهد امیر
روزه خوردن نتوان گر همه اندر سفریم
بصر ما چو ز گرد ره او گشت بصیر
اختر آنرا زصفا مایه نور بصیریم
تا شد از حسن قضا خدمت او قسمت ما
حکمران بر فلک و باج ستان از قدریم
ما که از ماده شکالی برمیدیم مدام
در پناهش هله تیغ آخته بر شیر نریم
تا که خاک قدم وی شده تاج سرما
چرخ را تالی خورشید همه تاج سریم
داورا بنده و یک بیست تن از اهل سرای
پنجسالست کز اقبال تو با صد خطریم
ما که بودیم کمر بسته بخلق از پی سیم
هر یکی صاحب صد بنده زرین کمریم
لیک حالی رمضان سخت مطول آمد
سست کن بند سرکیسه که بس مختصریم
تا دمد ماه صیام افسر تو فرقدسای
کز تو خورشید صفت در عظمت مشتهریم
که اگر نیک بمادر نگری محتضریم
جنت نسیه فردا چه کرامت دارد
ما که امروز بنقد از رمضان در سقریم
کی بیابیم بعقبی شرف از بزم علی
ما که اکنون بجهان جمله بسان عمریم
نان ببازار بدین سان که دل از ما ببرد
بیم آنست کز او آب رخ خود ببریم
بوالبشر را بجنان خوشه گندم بفریفت
ما مگر خود نه زاولاد همان بوالبشریم
روزه اینگونه که امسال بخود بسته وقار
حالها درشرف صحبت او مفتخریم
روز گوئی بود از طایفه روز شمار
که نیاید شب آنچیز که ساعت شمریم
روزی اینگونه که با عمر ابد زاده بهم
چون توان روزه بسر برد مگر ما خضریم
بتر از این همه زاندازه برون گرمی فضل
که از او با دهن خشک و بچشمان تریم
خوردن تشنگی و خوردن گرما ستم است
خوردن ار باید آن به که همانروزه خوریم
نی چسان روزه توان خورد که در عهد امیر
روزه خوردن نتوان گر همه اندر سفریم
بصر ما چو ز گرد ره او گشت بصیر
اختر آنرا زصفا مایه نور بصیریم
تا شد از حسن قضا خدمت او قسمت ما
حکمران بر فلک و باج ستان از قدریم
ما که از ماده شکالی برمیدیم مدام
در پناهش هله تیغ آخته بر شیر نریم
تا که خاک قدم وی شده تاج سرما
چرخ را تالی خورشید همه تاج سریم
داورا بنده و یک بیست تن از اهل سرای
پنجسالست کز اقبال تو با صد خطریم
ما که بودیم کمر بسته بخلق از پی سیم
هر یکی صاحب صد بنده زرین کمریم
لیک حالی رمضان سخت مطول آمد
سست کن بند سرکیسه که بس مختصریم
تا دمد ماه صیام افسر تو فرقدسای
کز تو خورشید صفت در عظمت مشتهریم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۱ - در تهنیت عید قربان
خلیل ارکرد قربانی بعید از امر یزدانی
مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ارکعبه را بر در همی ازشوق سودی سر
مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ارجانب شیطان ببطحا گشت سنگ افشان
خلیل من بزلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله
بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گردم خلیل اربت شکست از هم
بود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی
اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی
کند نمرود برخوان خلیل من مگس رانی
الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون
همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سرکویت
حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو راماوی
که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذفن زمزم
دوگیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
زمین گرنایدت باور یکی سوی حرم بگذر
که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ
حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبی
برد خارمغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر بخنده لب
شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان
صود جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
الآنمرود طینت مه که چهرت زد بآذر ره
خلیل آسا مرا زین عید کن برعیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان
که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا که از آرایش جان به
نه بهر از کعبه خواهی بردنه ز اسرار و یرانی(؟)
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان
زسلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی برنقش انسان دل منه رو نفس انسان شو
که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حج
ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم
برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران
که دل گر سرد باشد بر بدن باراست بارانی
نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا
در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این برآن دارد مثل کزکین
بری انجیل دراسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا
مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب ازحیوان
که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجین بعلیین
مگر بلعم نبد نورانی وگردید نیرانی
بسان میرکو فطرت که وحدت بیند ازکثرت
نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی
براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه
که رست از بخردی صدره ز اجرامی وارکانی
یگانه داور اکمل زهفت اختر برخ اجمل
که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی
جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی
فتن با عدل او مهمل ظلم بارای او مختل
دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی
حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند
که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خون
چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
بدشمن رعب او آنسان نماید کم سرو سامان
که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کزیمن اقبالت
برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر
کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت
زنند از خاک برافلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده
کند گردون گردنده بکویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه
که تایابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون
که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشور
که از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی
تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی
ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن
که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی
زاعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان
که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو درکار اوکاهل نه او درخیر تو ذاهل
دو تن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی
امیرا بنده ات جیحون که طبعش از محیط افزون
نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت
همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه
بممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید ازکه نماید رخ برد انده
ترا برکعبه ماند بیت از ستوار بنیانی
مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ارکعبه را بر در همی ازشوق سودی سر
مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ارجانب شیطان ببطحا گشت سنگ افشان
خلیل من بزلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله
بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گردم خلیل اربت شکست از هم
بود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی
اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی
کند نمرود برخوان خلیل من مگس رانی
الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون
همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سرکویت
حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو راماوی
که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذفن زمزم
دوگیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
زمین گرنایدت باور یکی سوی حرم بگذر
که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ
حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبی
برد خارمغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر بخنده لب
شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان
صود جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
الآنمرود طینت مه که چهرت زد بآذر ره
خلیل آسا مرا زین عید کن برعیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان
که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا که از آرایش جان به
نه بهر از کعبه خواهی بردنه ز اسرار و یرانی(؟)
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان
زسلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی برنقش انسان دل منه رو نفس انسان شو
که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حج
ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم
برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران
که دل گر سرد باشد بر بدن باراست بارانی
نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا
در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این برآن دارد مثل کزکین
بری انجیل دراسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا
مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب ازحیوان
که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجین بعلیین
مگر بلعم نبد نورانی وگردید نیرانی
بسان میرکو فطرت که وحدت بیند ازکثرت
نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی
براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه
که رست از بخردی صدره ز اجرامی وارکانی
یگانه داور اکمل زهفت اختر برخ اجمل
که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی
جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی
فتن با عدل او مهمل ظلم بارای او مختل
دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی
حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند
که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خون
چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
بدشمن رعب او آنسان نماید کم سرو سامان
که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کزیمن اقبالت
برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر
کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت
زنند از خاک برافلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده
کند گردون گردنده بکویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه
که تایابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون
که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشور
که از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی
تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی
ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن
که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی
زاعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان
که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو درکار اوکاهل نه او درخیر تو ذاهل
دو تن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی
امیرا بنده ات جیحون که طبعش از محیط افزون
نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت
همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه
بممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید ازکه نماید رخ برد انده
ترا برکعبه ماند بیت از ستوار بنیانی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸ - وله
ای مه که قد تست فتن زا قیامتی
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۵
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۶
داورا من سال قحطی را بمرز اصفهان
کودکی دیدم بره کز ضعف دل شیون کند
موی رشکین روی و چرکین جسم پرچیم جان حزین
گفتی الحال این وجود اندر عدم مسکن کند
رحمتم برزحمتش آمد بمنزل بردمش
تا که هم نانی خورد هم جو بر توسن کند
آنقدر عاری بد اندر خادمی کاندر چراغ
می ندانستی که باید آب یاروغن کند
شب چو دیدی باده مینوشم زمن پرسید چیست
آدمی تحصیل این از بحر یا معدن کند
چونکه میکعثم بپا اندر کنار من بخواب
گفت خواجه خواهدم ای وای آبستن کند
همچنان پنداشتی ازسمادکی که مردرا
با پسر امکان ندارد آنچه را بازن کند
من چو دیدم امرد است و چشم او برویش نکوست
شد صلاحم اینکه نوشلوار وپیراهن کند
مختصر حمام رفت از آب خواب آمد برون
لازم آمد کو تصرف زایسر و ایمن کند
تربیت کردم پیش دادم ببرخواباندمش
تا کنون کز چهر حمرا بزم را گلشن کند
کرد و صد مهمانم آمد خدمت هریک زمهر
برطریق احسن و بروجه مستحسن کند
کشته سهراب اقتداری کز مهابت درنبرد
تنک بر رستم جهانرا چون چه بیژن کند
از لبانش داغ اندرسینه مرجان نهد
وزشمیم طره اش خون دردلادن کند
چون برقص آید فشاند زلف وکف برکف زند
ازگل و از مشک جیب وکاخ من خرمن کند
چونکه می خواهم زوی پا بوسه خیزد درادب
روی زانویم نشیند دست درگردن کند
باری اندر چند روز قبل کاین مداح تو
سفت در مدحت دری کابصار را روشن کند
تو بهر مصرع مرا بس آفرین کردی بطبع
خواست شخصم ز افتخار ازقرص خور گر زن کند
زآستانت شاد رفتم جانب سامان خویش
گفتم آنمه را مهیا راح مرد افکن کند
گفت نبود باده و چیزی زنقد و جنس ده
تابکی خمار اندر نسیه لاولن کند
گفتمش زر نیست لیک ازآفرین خروارهاست
کان زمانها فارغم از مدح هر کودن کند
هرچه میخواهی ببر بازار و نقل و می بیار
تا دمی آسوده ام از اختر ریمن کند
گفت بخ بر عقل جیحون ابچرخ سفله خو
کاین چنین شیاد را استاد در هرفن کند
کر هزارت آفرین باشد بوقت احتیاج
از برای مرغ دل کی کاریک ارزن کند
گفتمش این آفرینها زاعتضاد الدوله است
کش مژه در رزم فعل نیزه قارن کند
گفت کو از شاه باشد آفرین لفظی نکوست
گاه معنی روز زرش زار و مستهجن کند
من چو بینم راست گوید او وکج دانم رهی
ایکه جودت حرص را پر از غنا دامن کند
یا بگیر این آفرینها را و دیگر لفظ گویی
کش بجای زر قبول آن شوخ سیمین تن کند
یارزم بخشا که ترسم از غضب این روزها
آنچه شبها من باو میکردم اوبا من کند
کودکی دیدم بره کز ضعف دل شیون کند
موی رشکین روی و چرکین جسم پرچیم جان حزین
گفتی الحال این وجود اندر عدم مسکن کند
رحمتم برزحمتش آمد بمنزل بردمش
تا که هم نانی خورد هم جو بر توسن کند
آنقدر عاری بد اندر خادمی کاندر چراغ
می ندانستی که باید آب یاروغن کند
شب چو دیدی باده مینوشم زمن پرسید چیست
آدمی تحصیل این از بحر یا معدن کند
چونکه میکعثم بپا اندر کنار من بخواب
گفت خواجه خواهدم ای وای آبستن کند
همچنان پنداشتی ازسمادکی که مردرا
با پسر امکان ندارد آنچه را بازن کند
من چو دیدم امرد است و چشم او برویش نکوست
شد صلاحم اینکه نوشلوار وپیراهن کند
مختصر حمام رفت از آب خواب آمد برون
لازم آمد کو تصرف زایسر و ایمن کند
تربیت کردم پیش دادم ببرخواباندمش
تا کنون کز چهر حمرا بزم را گلشن کند
کرد و صد مهمانم آمد خدمت هریک زمهر
برطریق احسن و بروجه مستحسن کند
کشته سهراب اقتداری کز مهابت درنبرد
تنک بر رستم جهانرا چون چه بیژن کند
از لبانش داغ اندرسینه مرجان نهد
وزشمیم طره اش خون دردلادن کند
چون برقص آید فشاند زلف وکف برکف زند
ازگل و از مشک جیب وکاخ من خرمن کند
چونکه می خواهم زوی پا بوسه خیزد درادب
روی زانویم نشیند دست درگردن کند
باری اندر چند روز قبل کاین مداح تو
سفت در مدحت دری کابصار را روشن کند
تو بهر مصرع مرا بس آفرین کردی بطبع
خواست شخصم ز افتخار ازقرص خور گر زن کند
زآستانت شاد رفتم جانب سامان خویش
گفتم آنمه را مهیا راح مرد افکن کند
گفت نبود باده و چیزی زنقد و جنس ده
تابکی خمار اندر نسیه لاولن کند
گفتمش زر نیست لیک ازآفرین خروارهاست
کان زمانها فارغم از مدح هر کودن کند
هرچه میخواهی ببر بازار و نقل و می بیار
تا دمی آسوده ام از اختر ریمن کند
گفت بخ بر عقل جیحون ابچرخ سفله خو
کاین چنین شیاد را استاد در هرفن کند
کر هزارت آفرین باشد بوقت احتیاج
از برای مرغ دل کی کاریک ارزن کند
گفتمش این آفرینها زاعتضاد الدوله است
کش مژه در رزم فعل نیزه قارن کند
گفت کو از شاه باشد آفرین لفظی نکوست
گاه معنی روز زرش زار و مستهجن کند
من چو بینم راست گوید او وکج دانم رهی
ایکه جودت حرص را پر از غنا دامن کند
یا بگیر این آفرینها را و دیگر لفظ گویی
کش بجای زر قبول آن شوخ سیمین تن کند
یارزم بخشا که ترسم از غضب این روزها
آنچه شبها من باو میکردم اوبا من کند
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
نبندد مرد عاقل دل بد این فرتوت زن دنیا
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
که سودش جملگی سو کستوشکرش سربسرشکوی
بلی عاقل نداند شش جهه را غیر افسانه
بلی کامل نبیند نه فلک را جز باستهزا
بمیرد پیش از مردن ببخشاید پس از جستن
که گنجش بر روان رنج است و عزش در نظر عزی
بسان راد سعدالملک کز نیروی دانائی
همی در زندگانی خویشتن را داند از موتی
اگر پاید جز از ایزد نخواهد مکنت و رامش
وگر میرد جز از یزدان نخواهد جنت و طوبی
ولیکن اف بگیتی کاینچنین میری مجرد را
کنون چندیست کش مسلول کرد ازگونه گون حمی
کسی کاندر بقا هردم فنا را یافتی مدغم
از این بیماریش دل داد بر ترک جهان فتوی
چو اندر فطرت جیحون بخود دیدی خلوص افزون
زوی پیش از وفاتش خواست مرتاریخ را انشا
مردد درحیات و بر مماتش فکرها کردم
که برافنای او خوفم بدو زابقای اوبشری
خرد هی زد به من اخر که ای مامور ما آخر
بگو مقرون به لطف حق چه در دنیا چه در عقبی
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۴
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲