عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۰
ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
زیرا که به حکمت سبب بودش مائید
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است
بر چرخ قلمهای حکیمالحکمائید
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟
این حکم شناسید شما گر عقلائید
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد
هرگه که شما میچو برآئید نپائید
گهمان بفزائید و گهی باز بکاهید
بر خویشتن خویش همی کار فزائید
آید به دل من که شما هیچ همانا
زان می نفزائید که تا هیچ نسائید
زیرا که نزادهاست شما را کس و هموار
بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید
آن را که نزادند مرو را و نزاید
زی مرد خردمند شما راست گوائید
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرائید
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص
فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را
تا از طمع مال شما پشت دوتائید
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیائید
دلتان خوش گردد به دروغی که بگوئید
ای بیهدهگویان که شما از فضلائید
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
تزویر گرانند شما اهل ریائید
ای امت بدبخت بر این زرقفروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طاعت بهچه معنی و ز بهر چه نمائید
زین بیش شما را سوی من نیست خطائی
هرچند شما بی خطران اهل خطائید
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت
بیرشوت هریک ز شما خود فقهائید
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان
اندر خور حدند و شما اهل قفائید
ای حیلتسازان جهلای علما نام
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید
چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید
در وقت شما بند شریعت بگشائید
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز به پائید
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید
با جهل شما در خور نعلید به سر بر
نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید
فوج علما فرقت اولاد رسولند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید
میراث رسول است به فرزندش ازو علم
زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟
فرزند رسول است خداوند حکیمان
امروز شما بیخردان و ضعفائید
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید
پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد
آن داد شما را که مر آن را نه سزائید
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک
بیروی ستمگاره و با روی و ریائید
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید
گوئید که بدها همه برخواست خدای است
جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید
از بهر چه بر من همه همواره به کینید
گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟
گوئید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه ساله به رنجید و بلائید
فردا به پیمبر به چه شائید که امروز
اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید
وان را که نکوهیدن شاید بستائید
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هر چند که بسیار ببائید روائید
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
زیرا که به حکمت سبب بودش مائید
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهٔ صور و زایشی و کان ضیائید
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است
بر چرخ قلمهای حکیمالحکمائید
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟
این حکم شناسید شما گر عقلائید
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد
هرگه که شما میچو برآئید نپائید
گهمان بفزائید و گهی باز بکاهید
بر خویشتن خویش همی کار فزائید
آید به دل من که شما هیچ همانا
زان می نفزائید که تا هیچ نسائید
زیرا که نزادهاست شما را کس و هموار
بر خاک همی زادهٔ زاینده بزائید
آن را که نزادند مرو را و نزاید
زی مرد خردمند شما راست گوائید
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرائید
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص
فتنهٔ غزل و عاشق مدح امرائید؟
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را
تا از طمع مال شما پشت دوتائید
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیائید
دلتان خوش گردد به دروغی که بگوئید
ای بیهدهگویان که شما از فضلائید
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
تزویر گرانند شما اهل ریائید
ای امت بدبخت بر این زرقفروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طاعت بهچه معنی و ز بهر چه نمائید
زین بیش شما را سوی من نیست خطائی
هرچند شما بی خطران اهل خطائید
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت
بیرشوت هریک ز شما خود فقهائید
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان
اندر خور حدند و شما اهل قفائید
ای حیلتسازان جهلای علما نام
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید
چون خصم سر کیسهٔ رشوت بگشاید
در وقت شما بند شریعت بگشائید
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز به پائید
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید
با جهل شما در خور نعلید به سر بر
نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید
فوج علما فرقت اولاد رسولند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید
میراث رسول است به فرزندش ازو علم
زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟
فرزند رسول است خداوند حکیمان
امروز شما بیخردان و ضعفائید
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید
پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد
آن داد شما را که مر آن را نه سزائید
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک
بیروی ستمگاره و با روی و ریائید
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید
گوئید که بدها همه برخواست خدای است
جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید
از بهر چه بر من همه همواره به کینید
گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟
گوئید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه ساله به رنجید و بلائید
فردا به پیمبر به چه شائید که امروز
اینجا به یکی بندهٔ فرزند نشائید
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید
وان را که نکوهیدن شاید بستائید
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هر چند که بسیار ببائید روائید
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱
ای خواجه جهان حیل بسی داند
وز غدر همی به جادوی ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشی
زانجات به حیلهها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند
خوبی و جوانی و توانائی
زین شهره درخت تو بیوشاند
تا از همه زیب و قوت و خوبی
یک روز چو من تهیت بنشاند
وان را که همی ازو بخندیدی
فردا ز تو بیگمان بخنداند
بنشین و مرو اگر تو را گیتی
خواهد که به چوب این خران راند
هرگز به دروغ این فرومایه
جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟
داناست کسی که رو از این جادو
در پردهٔ دین حق بپوشاند
وز عمر به دست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند
وز دام جهان جهان جهان باشد
چون عادت شوم او همی داند
کین سفله جهان به گرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند
از حجت اگر تو پند بپذیری
از قهر تو این جهان فرو ماند
جز مؤذن حق به وقت قد قامت
از جای جنوة بر نجنداند
وز غدر همی به جادوی ماند
گر تو به مثل به ابر بر باشی
زانجات به حیلهها فرو خواند
تا هر چه بداد مر تو را، خوش خوش
از تو به دروغ و مکر بستاند
خوبی و جوانی و توانائی
زین شهره درخت تو بیوشاند
تا از همه زیب و قوت و خوبی
یک روز چو من تهیت بنشاند
وان را که همی ازو بخندیدی
فردا ز تو بیگمان بخنداند
بنشین و مرو اگر تو را گیتی
خواهد که به چوب این خران راند
هرگز به دروغ این فرومایه
جز جاهل و غمر گربه کی شاند؟
داناست کسی که رو از این جادو
در پردهٔ دین حق بپوشاند
وز عمر به دست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد هر آنچه بتواند
وز دام جهان جهان جهان باشد
چون عادت شوم او همی داند
کین سفله جهان به گرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند
از حجت اگر تو پند بپذیری
از قهر تو این جهان فرو ماند
جز مؤذن حق به وقت قد قامت
از جای جنوة بر نجنداند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲
هوشیاران ز خواب بیدارند
گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بیهشاند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بیگنهاند
زانکه خود جاهل و گنهکارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفتهستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دیناند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دلشکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقشهای دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بیحمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بیبر و میوهدار هست درخت
خاصه پربار و عامه بیبارند
بر فرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بیتمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بیهنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علماند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بستهاند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمیبندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصهتر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمناند آنکه دزد و میخوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشتهاند
گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
گر چه مستان خفته بسیارند
با خران گر به آبخور نشوند
با دل پر خرد سزاوارند
هستشان آگهی که نه ز گزاف
زیر این خیمه در گرفتارند
یار مستان بیهشاند از بیم
گرچه باعقل و فضل وهش یارند
کی پسندند هرگز این مستان
کار این عاقلان که هشیارند؟
مردمان، ای برادر، از عامه
نه به فعلند بل به دیدارند
دشمن عاقلان بیگنهاند
زانکه خود جاهل و گنهکارند
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایهٔ سپیدارند
منبر عالمان گرفتهستند
این گروهی که از در دارند
روز بازار ساخته است ابلیس
وین سفیهانش روی بازارند
کی شود هیچ دردمند درست
زین طبیبان که زار و بیمارند؟
بر دروغ و زنا و می خوردن
روز و شب همچو زاغ ناهارند
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان، غنیمت انگارند
گر درست است قول معتزله
این فقهیان بجمله کفارند
فخر دانا به دین بود وینها
عیب دیناند و علم را عارند
در کشاورز دین پیغمبر
این فرومایگان خس و خارند
مر مرا در میان خویش همی
از بسی عیب خویش نگذارند
گر همی این به عقل و هوش کنند
هوشیارند و جلد و عیارند
زانکه خفته به دل خجل باشد
از گروهی که مانده بیدارند
مر مرا همچو خویشتن نشگفت
گر نگونسار و غمر پندارند
که نگونسار مرد پندارد
که همه راستان نگونسارند
ای پسر، هیچ دلشکسته مباش
کاندر این خانه نیز احرارند
دل بدیشان ده و چنان انگار
کاین همه نقشهای دیوارند
مرغزاری است این جهان که درو
عامه ددگان مردم آزارند
بد دل و دزد و جمله بیحمیت
روبه و شیر و گرگ و کفتارند
بیبر و میوهدار هست درخت
خاصه پربار و عامه بیبارند
بر فرودی بسی است در مردم
گر چه از راه نام هموارند
مردم بیتمیز با هشیار
به مثل چون پشیز و دینارند
بنگر این خلق را گروه گروه
کز چه سانند و بر چه کردارند
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند
چون سپیدار سر ز بیهنری
از ره مردمی فرو نارند
موش و مارند لاجرم در خلق
بلکه بتر ز موش وز مارند
یک گروه از کریم طبعی خویش
مردمی را به جان خریدارند
ور چه از مردمان به آزارند
مردمان را به خیره نازارند
لاجرم نسپرند راه خطا
لاجرم دل به دیو نسپارند
لاجرم همچو مردم از حیوان
از همه خلق جمله مختارند
هوشمندان به باغ دین اندر،
ای برادر، گزیده اشجارند
اینت پر بوی و بر درختانی
که هنر برگ و علم بر دارند
به دل از مکر و ز حسد دورند
حاصل دهر و چرخ دوارند
گنج علماند و فضل اگرچه ز بیم
در فراز و دهان به مسمارند
اهل سر خدای مردانند
این ستوران نه اهل اسرارند
گر به خروار بشنوند سخن
به گه کارکرد خروارند
در طمع روز و شب میان بسته
بر در شاه و میر بندارند
تا میان بستهاند پیش امیر
در تگ و پوی کار و کاچارند
گر میان پیش میر بگشایند
حق ایشان به کاج بگزارند
با جهودان چنین کنند به بلخ
وین خسان جمله اهل زنارند
وانکه زنار بر نمیبندند
همچو من روز و شب به تیمارند
حرمت امروز مر جهودان راست
اهل اسلام و دین حق خوارند
خاصهتر این گروه کز دل پاک
شیعت مرتضای کرارند
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم،
ایمناند آنکه دزد و میخوارند
من نگیرم ز حق بیزاری
اگر ایشان ز حق بیزارند
یمگیان لشکر فریشتهاند
گر چه دیوان پلید و غدارند
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند؟
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند
اهل غار پیمبرند همه
هر که با حجت اندر این غارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳
مرد چو با خویشتن شمار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بیوفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند
گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو اگر تو چند بدو
بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند
هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر
روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان
هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد
گاه یکی را ز گه بهدار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند
گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر
چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک میکند کز این سخنان
اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی
کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند
بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این
بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر
صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی
با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین
چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بیغرضی
گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه
مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد
گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو مینکند
آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی
نایرهای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بیهنری
علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد
علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد
کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد
هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
پای به دین اندر استوار کند
داند کاین چرخ می شکار کند
مار جهان را چو دید مرد به دل
دست کجا در دهان مار کند؟
مرد خرد همچو خر ز بهر شکم
پشت نباید که زیر بار کند
سفله جهان، بیوفاست ای بخرد
با تو کجا بیوفا قرار کند؟
سوی گل او اگر تو دست بری
دست تو را خار او فگار کند
خار بدان گل چننده قصد کند
گرچه همی او نه قصد خار کند
یار بد تو اگر تو چند بدو
بد نکنی با تو خار خار کند
بر سر خود چون فگند خاک، تو را
باک ندارد که خاکسار کند
دوستی خوار گشته را مطلب
زانکه تو را گشته خوار خوار کند
دست سیاه و درشت و گنده کند
هرکه همی دست درشخار کند
چرخ یکی آسیاست بر سر تو
روز و شبان زین همی مدار کند
هرکه در این آسیا بماند دیر
روی و سر خویش پرغبار کند
گرچه تو خفتهستی آسیای جهان
هیچ نخسپد همی و کار کند
گاه یکی را ز چه به گاه برد
گاه یکی را ز گه بهدار کند
گاه چو دشمنت در بلا فگند
گاه چو فرزند در کنار کند
نشمرد افعال او مهندس اگر
چند به صد سالیان شمار کند
این نه فلک میکند کز این سخنان
اهل خرد را همی خمار کند
کار کن است این فلک به عمر همی
کار به فرمان کردگار کند
کار خداوند کار خود نکند
بلکه همه کار پیشکار کند
بی درو روزن یکی حصار است این
بی درو روزن یکی حصار کند؟
روی فلک را همی به در و گهر
این شب زنگی چرا نگار کند؟
در فلک را ببرد صبح، مگر
صبح همی با فلک قمار کند
گرد معصفر نگر که وقت سحر
زود همی چرخ برعذار کند
در درمی زر نگر که صبح همی
با شب یا زنده کارزار کند
این فلک روزگار خواره چنین
چند چه گوئی که روزگار کند؟
صانع قادر هگرز بیغرضی
گنبد گردان و کار و بار کند؟
وانگه بر کار کن ستور همه
مردم را میر و کاردار کند؟
مرد در این تنگ راه ره نبرد
گر نه خرد را دلیل و یار کند
جز که ز بهر من و تو مینکند
آنکه همی در شاهوار کند
نیست خبر گاو را ازانکه همی
نایرهای عود را چو نار کند
این و هزاران هزار چیز فلک
بر من و بر تو همی نثار کند
شکر نعیمی که تو خوری که کند؟
گورخر و شیر مرغزار کند؟
شاید اگر چشم سر ز بهر شرف
مرد در این ره یکی چهار کند
روی به علم و به دین نهد ز جهان
کاین دو به دو جهانش بختیار کند
گر تو یکی خشک بید بیهنری
علم تو را سرو جویبار کند
ور چه تو راست مست کرد جهل، همان
علم ز مستیت هوشیار کند
علم زدریا تو را به خشک برد
علم زمستانت را بهار کند
علم دل تیره را فروغ دهد
کند زبان را چو ذوالفقار کند
جانش از آزار آن جهان برهد
هر که ز دین گرد جان ازار کند
پند پذیر، ای پسر، که پند تو را
پای به دین اندر استوار کند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۴
صبا باز با گل چه بازار دارد؟
که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب
ازیرا به بهمن گل آزار دارد
چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس
مر او را همی لاله تیمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سیمین
به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همی پیش گلزار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پیکار دارد
کنون تیرگلبن عقیق و زمرد
از این کینه بر پر و سوفار دارد
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همه خیل نیسان و ایار دارد
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بیا تا ببینی شگفتی عروسی
که زلفین و عارض به خروار دارد
نگویم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشی پر دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد
چه گوئی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئی که پوشیده این جامهها را
همان گنده پیر چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش
گهی معجر و گاه دستار دارد
یکی جادوست این که او را نبیند
جز آن کز چنین کار تیمار دارد
نگه کن شگفتی به مستان بستان
که هر یک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دینار دارد
سوی خویش خواند همی بیهشان را
همه سیرت و خوی طرار دارد
بدانی که مست است هر رستنیای
نبینی که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کو دل و جان هشیار دارد
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستی مار دارد
شدت پارو پیرارو، امسالت اینک
روش بر ره پار و پیرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهای جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خریدار دارد
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد
یکی منزل است این که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد
یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان میهمان ده مر این میزبان را
که او قصد این دیو غدار دارد
به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت
که با این گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه
برایشان پر از خشم و زنگار دارد
تو را گر بدین دست بر منبر آرد
بدان دست دیگر دروندار دارد
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستینم
ز مکرش به خون دل آهار دارد
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و کرم را به بیگار دارد
خردمند با اهل دنیا به رغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد
ولیکن همی با سفیه آشنائی
به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد کهش آن بد کنش درست باشد؟
که جوید که از بیخرد یار دارد؟
بدو ده رفیقان او را ازیرا
سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیدار دارد
مر این بیوفا را ببیند حقیقت
کرا چشم دل نور دیندار دارد
جهان پیشه کاری است ای مرد دانا
که بر سر یکی نام بردار دارد
حقیقت ببیند دگر سال خود را
چو چشم و دل خویش زی پار دارد
نشاید نکوهش مرو را که یزدان
در این کار بسیار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را
که او را نه دانا نه سالار دارد
یکی بوستان است عالم که یزدان
ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اینجا همی خیزدش غله لیکن
بدان عالم دیگر انبار دارد
همه برزگاران اویند یکسر
مسلمان و، ترسا که زنار دارد
یکی را زمین سنان است و شوره
یکی کشت و پالیز و شد کار دارد
یکی چون درختی بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد
یکی تخم خوردهاست وز بیفلاحی
همی گاو همواره بیکار دارد
یکی تخم کردهاست وز کار گاوش
تن کار کن لاغر و زار دارد
مراین هردو را هیچ دهقان عادل
چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟
یکی روزنامه است مر کارها را
که آن را جهاندار دادار دارد
بیاموز و آنگه بکن کار دنیی
که کار ای پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار در خورد گفتار دارد
نصیحت پذیرد ز گفتار حجت
کسی کو دل و خوی احرار دارد
که هموارش از خواب بیدار دارد
به رویش همی بر دمد مشک سارا
مگر راه بر طبل عطار دارد
همی راز گویند تا روز هر شب
ازیرا به بهمن گل آزار دارد
چو بیمارگون شد ز نم چشم نرگس
مر او را همی لاله تیمار دارد
سحر گه نگه کن که بر دست سیمین
به زر اندرون در شهوار دارد
نه غواص گوهر نه عطار عنبر
به نزدیک نرگس چه مقدار دارد؟
بنالد همی پیش گلزار بلبل
که از زاغ آزار بسیار دارد
زره پوش گشتند مردان بستان
مگر باغ با زاغ پیکار دارد
کنون تیرگلبن عقیق و زمرد
از این کینه بر پر و سوفار دارد
بیابد کنون داد بلبل که بستان
همه خیل نیسان و ایار دارد
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد وز لاله رخسار دارد
بیا تا ببینی شگفتی عروسی
که زلفین و عارض به خروار دارد
نگویم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد
نه طاووس نر از وشی پر دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد
نه در پر و منقار رنگین سرشته
چو گل مشک خر خیز و تاتار دارد
چه گوئی جهان این همه زیب و زینت
کنون بر همان خاک و کهسار دارد؟
چه گوئی که پوشیده این جامهها را
همان گنده پیر چو کفتار دارد؟
به سر پر درخت گل از برف و برگش
گهی معجر و گاه دستار دارد
یکی جادوست این که او را نبیند
جز آن کز چنین کار تیمار دارد
نگه کن شگفتی به مستان بستان
که هر یک چه بازار و کاچار دارد
نهاده به سر بر سمن تاج و، نرگس
به دست اندرون در و دینار دارد
سوی خویش خواند همی بیهشان را
همه سیرت و خوی طرار دارد
بدانی که مست است هر رستنیای
نبینی که چون سر نگونسار دارد؟
نگردد به گفتار مستانه غره
کسی کو دل و جان هشیار دارد
بر آتش زنش، ای خردمند، زیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد
نگه کن که با هر کس این پیر جادو
دگرگونه گفتار و کردار دارد
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستی مار دارد
شدت پارو پیرارو، امسالت اینک
روش بر ره پار و پیرار دارد
درخت جهان را مجنبان ازیرا
درخت جهان رنج و غم بار دارد
مده در بهای جهان عمر کوته
که جز تو جهان پر خریدار دارد
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد
یکی منزل است این که هرک اندرو شد
برون آمدن سخت دشوار دارد
یکی میزبان است کو میهمان را
دهان و شکم خشک و ناهار دارد
بدان میهمان ده مر این میزبان را
که او قصد این دیو غدار دارد
به یک سو شو از راه و بنگر به عبرت
که با این گروه او چه بازار دارد
پر از خنده روی و لب و، دل ز کینه
برایشان پر از خشم و زنگار دارد
تو را گر بدین دست بر منبر آرد
بدان دست دیگر دروندار دارد
چو راهت گشاده کند زی مرادی
چنان دان که در پیش دیوار دارد
مرا پرس از مکر او کاستینم
ز مکرش به خون دل آهار دارد
همیشه در راحت این دیو بدخو
برآزاد مردان به مسمار دارد
جفا و ستم را غنیمت شمارد
وفا و کرم را به بیگار دارد
خردمند با اهل دنیا به رغبت
نه صحبت نه کار و بیاوار دارد
ولیکن همی با سفیه آشنائی
به ناکام و ناچار هنجار دارد
که خواهد کهش آن بد کنش درست باشد؟
که جوید که از بیخرد یار دارد؟
بدو ده رفیقان او را ازیرا
سبکسار قصد سبکسار دارد
جز آن نیست بیدار کو دست و دل را
از این دیو کوتاه و بیدار دارد
مر این بیوفا را ببیند حقیقت
کرا چشم دل نور دیندار دارد
جهان پیشه کاری است ای مرد دانا
که بر سر یکی نام بردار دارد
حقیقت ببیند دگر سال خود را
چو چشم و دل خویش زی پار دارد
نشاید نکوهش مرو را که یزدان
در این کار بسیار اسرار دارد
زدانا بس است آن نکوهش مرو را
که او را نه دانا نه سالار دارد
یکی بوستان است عالم که یزدان
ز مردم درو کشت و اشجار دارد
از اینجا همی خیزدش غله لیکن
بدان عالم دیگر انبار دارد
همه برزگاران اویند یکسر
مسلمان و، ترسا که زنار دارد
یکی را زمین سنان است و شوره
یکی کشت و پالیز و شد کار دارد
یکی چون درختی بهی چفده از بر
یکی گردنی چون سپیدار دارد
یکی تخم خوردهاست وز بیفلاحی
همی گاو همواره بیکار دارد
یکی تخم کردهاست وز کار گاوش
تن کار کن لاغر و زار دارد
مراین هردو را هیچ دهقان عادل
چه گوئی که یکسان و هموار دارد؟
یکی روزنامه است مر کارها را
که آن را جهاندار دادار دارد
بیاموز و آنگه بکن کار دنیی
که کار ای پسر دانش و کار دارد
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار در خورد گفتار دارد
نصیحت پذیرد ز گفتار حجت
کسی کو دل و خوی احرار دارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵
هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
هر کسی کهش خار نادانی به دل در خست نیش
گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس
هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند
خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد
از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند
زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند
هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک
تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند
مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند
چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی
عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند
ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم
زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی
گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند
جانت را باتن به پروردن قرین راستدار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است
علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند
نان اگر مر تنت را با سرو بن همساز کرد
علم جانت را همیسر برتر از جوزا کند
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل
با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند
دشت دیباپوش کردهاست اعتدال روزگار
زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند
این نشانیها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها ز بهر ما کند
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،
گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل
بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی
این چنین در دل تصور مردم شیدا کند
عقل میگوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا میکند می داور دنیا کند
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی
نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را
کهش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ
چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد
چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند
از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد
بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟
نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو
با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند
هر کسی کهش خار نادانی به دل در خست نیش
گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس
هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند
خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد
از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند
زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند
هر که بچهٔ مار بد را روز روزان خور دهد
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک
تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند
مایهٔ هر نیکی و اصل نکوئی راستی است
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند
چون به نقطهٔ اعتدالی راست گردد روز و شب
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی
عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند
ابر بارنده ز بر چون دیدهٔ عروه شود
چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم
زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی
گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند
جانت را باتن به پروردن قرین راستدار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است
علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند
نان اگر مر تنت را با سرو بن همساز کرد
علم جانت را همیسر برتر از جوزا کند
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل
با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند
دشت دیباپوش کردهاست اعتدال روزگار
زان همی بر عدلت ایزد وعدهٔ دیبا کند
این نشانیها تو را بر وعدهٔ ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها ز بهر ما کند
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را،
گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل
بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی
این چنین در دل تصور مردم شیدا کند
عقل میگوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا میکند می داور دنیا کند
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی
نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را
کهش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ
چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
روی صحرا را بپوشد حلقهٔ زربفت زرد
چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند
از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد
بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟
نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو
با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۶
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه
همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا
به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان
که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمییارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد
جز آن نادان که ننگ جهل زیر پی سپر کردش
کسی خود را به کام اژدهای مست نسپارد
خردمندا، چه مشغولی بدین انبار بیحاصل؟
که این انبارت از کشکین چو از حلوا بینبارد
توی بر خواب و خور فتنه همانا خود نهای آگه
که مر پهلوت را گیتی به خواب و خور همی خارد
نهای ای خاکخوار آگه که هرکهش خاکخور باشد
سرانجام ارچه دیر است این قوی خاکش بیوبارد
فلک مر خاک را، ای خاک خور، در میوه و دانه
ز بهر تو به شور و چرب و شیرین می بیاچارد
نمیبینی کز آن آچار اگر خاکی تهی ماند
تو را، ای خاک خوار، آن خاک بیآچار نگوارد؟
تو را زهر است خاک و دشمنی داری به معده در
که گر خاکش دهی ور نی همی کارت به جان آرد
اگر فرمان او کردی و خوردی خاک شد خامش
و گر نه همچنان دایم به معده در همی ژارد
به دانهٔ گندم اندر چیست کو مر خاک و سرگین را
چنان کردهاست کورا کس همی زین دو نپندارد؟
چگونه بیسر و دندان و حلق و معده آن دانه
همی خاکی خورد همواره کآب او را بیاغارد
کسی کاین پر عجایب صنع و قدرت را نمیبیند
سزد گر مرد بینا جز که نابیناش نشمارد
به دانه تخمها در پیشکارانند مردم را
که هر یک زان یکی کار و یکی پیشهٔ دگر دارد
چو در هر دانهای دانا یکی صانع همی بیند
خدای خویش اینها را نه پندارد نه انگارد
ور اندر یافتن مر پیشکاران را چو درماند
بر آن کو برتر از عقل است خیره وهم بگمارد
کسی شکر خداوندی که او را بندهای بخشد
که او از خاک خرما کرد داند خود بچه گزارد؟
تو را در دانهٔ خرماست، ای بینا دل، این بنده
که او بر سرت هر سالی همی خرما فرو بارد
کسی کز کردگار خویش از این سان قیمتی باید
سزد گر در دو دیدهٔ خویش تخم شکر او کارد
از آن پس کهت نکوئیها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری تو را بیشک بیازارد
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سر که جز سرکه نیاغارد
نشانهٔ بندگی شکر است، هرگز مردم دانا
به نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد
میندیش و مینگار، ای پسر، جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز پند ننگارد
ز دانا جوی پند ایرا که آب پند خوش یابی
چو دانا خوشهٔ دل را به دست عقل بفشارد
اگرت اندوه دین است، ای برادر، شعر حجت خوان
که شعر زهد او از جانت این اندوه بگسارد
تو ای کشتهٔ جهالت سوی او شو تا شوی زنده
که از جهل تو حجت سوی تو آمد نمییارد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۷
چون همی بودهها بفرساید
بودنی از چه میپدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است
کانچه بوده شود نمیپاید
وانچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
پس جهان تا ابد بفرساید
گر نفرساید ایچ نفزاید
گرهی را که دست یزدان بست
کی تواند کسی که بگشاید؟
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفتشوی چون زاید؟
هر کسی جز خدای در عالم
گر به جای زنان بود شاید
وین کهن گشته گند پیر گران
دل ما می چگونه برباید!
ای خردمند، پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
آنگهی کانچه نیست بوده شود
یا چو این بودهها فرو ساید؟
دل به بیهودهای مکن مشغول
که فلان ژاژ خای میخاید
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر زان خوری تو بگزاید؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟
ور نماند تو را چه میباید؟
هر که رغبت کند در این معنی
دل بباید که پاک بزداید
زانکه چون دست پاک باشد سخت
همی از انگبین نیالاید
گرد این کار جز که دانا را
گشتن او خرد نفرماید
وانکه با زشتروی دیبه و خز
گر چه خوب است خود بننماید
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید
شاید آنگه کز این جوال به کیل
اندک اندک برو بپیماید
و گرش نیست مایه، بر خیره
آسمان را به گل نینداید
نرسد برچنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید؟
تو که بر خویشتن نبخشائی
جز تو بر تو چگونه بخشاید؟
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید
تبر پند من به جهد و به رفق
شاخ جهل تو را بپیراید
منگر سوی آن کسی که زبانش
جز خرافات و فریه ندارید
بخلد پند چشم جهل چنانک
روی بدبخت دیبه بشخاید
بودنی از چه میپدید آید؟
زانکه او بوده نیست و سرمدی است
کانچه بوده شود نمیپاید
وانچه نابوده نافزوده بود
نافزوده چگونه فرساید؟
پس جهان تا ابد بفرساید
گر نفرساید ایچ نفزاید
گرهی را که دست یزدان بست
کی تواند کسی که بگشاید؟
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفتشوی چون زاید؟
هر کسی جز خدای در عالم
گر به جای زنان بود شاید
وین کهن گشته گند پیر گران
دل ما می چگونه برباید!
ای خردمند، پس گمان تو چیست
کاین دوان آسیا کی آساید؟
آنگهی کانچه نیست بوده شود
یا چو این بودهها فرو ساید؟
دل به بیهودهای مکن مشغول
که فلان ژاژ خای میخاید
در طعامی چرا کنی رغبت
که اگر زان خوری تو بگزاید؟
گر بماند جهان چه سود تو را؟
ور نماند تو را چه میباید؟
هر که رغبت کند در این معنی
دل بباید که پاک بزداید
زانکه چون دست پاک باشد سخت
همی از انگبین نیالاید
گرد این کار جز که دانا را
گشتن او خرد نفرماید
وانکه با زشتروی دیبه و خز
گر چه خوب است خود بننماید
هر که مر نفس را به آتش عقل
از وبال و بزه بپالاید
شاید آنگه کز این جوال به کیل
اندک اندک برو بپیماید
و گرش نیست مایه، بر خیره
آسمان را به گل نینداید
نرسد برچنین معانی آنک
حب دنیا رخانش بمخاید
ای گراینده سوی این تلبیس
شعر من سوی تو چه کار آید؟
تو که بر خویشتن نبخشائی
جز تو بر تو چگونه بخشاید؟
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید
تبر پند من به جهد و به رفق
شاخ جهل تو را بپیراید
منگر سوی آن کسی که زبانش
جز خرافات و فریه ندارید
بخلد پند چشم جهل چنانک
روی بدبخت دیبه بشخاید
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۸
آمد بهار و نوبت صحرا شد
وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکهش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفهها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شد
تا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسف
صحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد
بستان بهشتوار شد و لاله
رخشان به سان عارض حورا شد
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولا شد
وان گلبن چو گنبد سیمینش
آراسته چو قبهٔ مینا شد
چون عمروعاص پیش علی دی مه
پیش بهار عاجر و رسوا شد
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامهٔ سیاهش پیدا شد
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد
تا نور او چو خنجر حیدر شد
گلبن قوی چو دلدل شهبا شد
خورشید چون به معدن عدل آمد
با فصل زمهریر معادا شد
افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد
اهل نفاق گشت شب تیره
رخشنده روز از اهل تولا شد
گیتی به سان خاطر بیغفلت
پرنور و نفع و خیر ازیرا شد
چون بود تیره همچو دل جاهل
واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟
زیرا که سید همه سیاره
اندر حمل به عدل توانا شد
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسما شد
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد
بنگر که این غریژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد
زیبا به علم شو که نه زیباست
آن کس که او به دنیا زیبا شد
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریفته به آوا شد
غره مشو بدان که کسی گوید
بهمان فقیه بلخ و بخارا شد
زیرا که علم دینی پنهان شد
چون کار دین و علم به غوغا شد
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بهنام شهرهٔ دنیا شد
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد
با خصم گوی علم که بیخصمی
علمی نه پاک شد نه مصفا شد
زیرا که سرخ روی برون آمد
هر کو به پیش حاکم تنها شد
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد
کز قعر چاه تا به کران رایش
ایدون به چرخ بر به مدارا شد
خاک سیه بهطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد
دانش گزین و صبر طلب زیرا
دارا به صبر و دانش دارا شد
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد
وین سال خورده گیتی برنا شد
آب چو نیل برکهش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد
وان باد چون درفش دی و بهمن
خوش چون بخار عود مطرا شد
بیچاره مشک بید شده عریان
با گوشوار و قرطهٔ دیبا شد
رخسار دشتها همه تازه شد
چشم شکوفهها همه بینا شد
بینا و زنده گشت زمین زیرا
باد صبا فسون مسیحا شد
بستان ز نو شکوفه چوگردون شد
تا نسترن به سان ثریا شد
گر نیست ابر معجزهٔ یوسف
صحرا چرا چو روی زلیخا شد
بشکفت لاله چون رخ معشوقان
نرگس به سان دیدهٔ شیدا شد
از برف نو بنفشه گر ایمن گشت
ایدون چرا چو جامهٔ ترسا شد
تیره شد آب و گشت هوا روشن
شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد
بستان بهشتوار شد و لاله
رخشان به سان عارض حورا شد
چون هندوان به پیش گل و بلبل
زاغ سیاه بنده و مولا شد
وان گلبن چو گنبد سیمینش
آراسته چو قبهٔ مینا شد
چون عمروعاص پیش علی دی مه
پیش بهار عاجر و رسوا شد
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرهٔ زهرا شد
کفر و نفاق از وی چو عباسی
بر جامهٔ سیاهش پیدا شد
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد
تا نور او چو خنجر حیدر شد
گلبن قوی چو دلدل شهبا شد
خورشید چون به معدن عدل آمد
با فصل زمهریر معادا شد
افزون گرفت روز چو دین و شب
ناقص چو کفر و تیره چو سودا شد
اهل نفاق گشت شب تیره
رخشنده روز از اهل تولا شد
گیتی به سان خاطر بیغفلت
پرنور و نفع و خیر ازیرا شد
چون بود تیره همچو دل جاهل
واکنون چرا چوخاطر دانا شد؟
زیرا که سید همه سیاره
اندر حمل به عدل توانا شد
عدل است اصل خیر که نوشروان
اندر جهان به عدل مسما شد
بنگر کز اعتدال چو سر برزد
با خور چه چند چیز هویدا شد
بنگر که این غریژن پوسیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد
داد خرد بده که جهان ایدون
از بهر عقل و عدل مهیا شد
زیبا به علم شو که نه زیباست
آن کس که او به دنیا زیبا شد
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریفته به آوا شد
غره مشو بدان که کسی گوید
بهمان فقیه بلخ و بخارا شد
زیرا که علم دینی پنهان شد
چون کار دین و علم به غوغا شد
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه بهنام شهرهٔ دنیا شد
چون و چرا بجوی که بر جاهل
گیتی چو حلقه تنگ از اینجا شد
با خصم گوی علم که بیخصمی
علمی نه پاک شد نه مصفا شد
زیرا که سرخ روی برون آمد
هر کو به پیش حاکم تنها شد
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به دانش والا شد
کز قعر چاه تا به کران رایش
ایدون به چرخ بر به مدارا شد
خاک سیه بهطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد
دانش گزین و صبر طلب زیرا
دارا به صبر و دانش دارا شد
خوی کرام گیر که حری را
خوی کریم مقطع و مبدا شد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹
تا مرد خر و کور کر نباشد
از کار فلک بیخبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بیحد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
ابری بود آن کهش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن
آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قویتر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است
زین بیمزهتر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر
یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی
هر گز هدر و بیاثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بیهنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا سفرهش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش
بیفایده و بیغرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا
بوی گل و باد سحر نباشد
از کار فلک بیخبر نباشد
داند که هر آن چیز کو بجنبد
نابوده و بیحد و مر نباشد
وان چیز که با حد و مر باشد
گه باشد و گاهی دگر نباشد
من راز فلک را به دل شنودم
هشیار به دل کور و کر نباشد
چون دل شنوا شد تو را، از آن پس
شاید اگرت گوش سر نباشد
بهتر ز کدوئی نباشد آن سر
کو فضل و خرد را مقر نباشد
در خورد تنوره و تنور باشد
شاخی که برو برگ و بر نباشد
چاهی است جهان ژرف و سر نهفته
وز چاه نهفته بتر نباشد
در دام جهان جهان همیشه
تخم و چنه جز سیم و زر نباشد
بتواند از این دام زود رستن
گر مرد درو سخت خر نباشد
در دام نیاویزد آنکه زی او
تخم و چنه را بس خطر نباشد
زین سفله جهان نفع خود بگیرد
نفعی که درو هیچ ضر نباشد
وان نفع نباشد مگر که دانش
مشغول کلاه و کمر نباشد
بپذیر ز من پندی، ای برادر،
پندی که از آن خوبتر نباشد
نیکی و بدی را بکوش دایم
تا خلقت شخصت هدر نباشد
آن کس که ازو نیک و بد نیاید
ابری بود آن کهش مطر نباشد
با نیک به نیکی بکوش ازیرا
بد جز که سزاوار شر نباشد
فرزند هنرهای خویشتن شو
تا همچو تو کس را پسر نباشد
وانگه که هنر یافتی، بشاید
گر جز هنرت خود پدر نباشد
چون داد کنی خود عمر تو باشی
هرچند که نامت عمر نباشد
وانجا که تو باشی امیر باشی
گرچند به گردت حشر نباشد
گنجور هنرهای خویش گردی
گر باشد مالت و گر نباشد
و ایمن بروی هر کجا که خواهی
بر راه تو را جوی و جر نباشد
نزدیک تو گیهان مختصر شد
هر چند جهان مختصر نباشد
تو بار خدای جهان خویشی
از گوهر تو به گهر نباشد
در مملکت خویشتن نظر کن
زیرا که ملک بی نظر نباشد
بر ملک تو گوش و دو چشم روشن
درهاست که به زان درر نباشد
امروز بدین ملک در طلب کن
آن چیز که فردا مگر نباشد
بنگر که چه باید همیت کردن
تا بر تو فلک را ظفر نباشد
از علم سپر کن که بر حوادث
از علم قویتر سپر نباشد
هر کو سپر علم پیش گیرد
از زخم جهانش ضرر نباشد
باقی شود اندر نعیم دایم
هرچند در این ره گذر نباشد
این ره گذری بی فر و درشت است
زین بیمزهتر مستقر نباشد
بشنو سخنی چون شکر به خوبی
گرچند سخن چون شکر نباشد
مردم شجر است و جهانش بستان
بستان نبود چون شجر نباشد
ای شهره درختی، بکوش تا بر
یکسر به تو جز کز هنر نباشد
وان چیز که عالم به دوست باقی
هر گز هدر و بیاثر نباشد
زیرا که شود خوار سوی دهقان
شاخی که برو بر ثمر نباشد
وان کس که بود بیهنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یک ره بقر نباشد
هر کس که نیلفنجد او بصیرت
فرداش به محشر بصر نباشد
بپسیچ هلا زاد و، کم نباید
از یک تنه گر بیشتر نباشد
زیرا که بترسد ز ره مسافر
هر گه که پسیچ سفر نباشد
ایمن ننشیند ز بیم رفتن
تا سفرهش پر خشک و تر نباشد
بپذیر ز حجت سخن که شعرش
بیفایده و بیغرر نباشد
همچون سخن او به سوی دانا
بوی گل و باد سحر نباشد
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰
ای شده چاکر آن درگه انبوه بلند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی
از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین
ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
گر بلندیی در او کرد چنین پست تو را
خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟
دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان میطلبند
گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست
چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟
گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند
گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند
دانشآموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
بیسپاسی بکنی رند نمائی به ازانک
به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نبشته است زرادشت سخندان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند
عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟
پیش از آن کهت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل از این جای سپنجیت همی باید کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند
بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند
وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
بر در میر تو، ای بیهده، بسته طمعی
از طمع صعبتر آن را که نه قید است و نه بند
شوم شاخی است طمع زی وی اندر منشین
ور نشینی نرهد جانت از آفات و گزند
گر بلند است در میر تو سر پست مکن
به طمع گردن آزاد چنین سخت مبند
گر بلندیی در او کرد چنین پست تو را
خویشتن چونکه فرونفگنی از کوه بلند؟
دیوت از راه ببرده است، بفرمای، هلا
تات زیر شجر گوز بسوزند سپند
حجت آری که همی جاه و بزرگی طلبی
هم بر آن سان که همی خلق جهان میطلبند
گر هزار است خطا، ای بخرد، جمله خطاست
چند از این حجت بی مغز تو، ای بیهده، چند؟
گر کسی خویشتن خویش به چه در فگند
خویشتن خیره در آن چاه نبایدت فگند
گر بخندند گروهی که ندارند خرد
تو چو دیوانه به خندهٔ دگران نیز مخند
دانشآموز و چو نادان ز پس میر ممخ
تا چو دانا شوی آنگه دگران در تو مخند
بیسپاسی بکنی رند نمائی به ازانک
به سپاسیت بپوشند به دیبای و پرند
شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار
تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند
گردن از بار طمع لاغر و باریک شود
این نبشته است زرادشت سخندان در زند
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مرو راست سمند
مر مرا آنچه نخواهی که بخری مفروش
بر تنم آنچه تنت را نپسندی مپسند
سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز
کانچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند
عمر پرمایه به خواب و خور برباد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند؟
پیش از آن کهت بکند دست قوی دهر از بیخ
دل از این جای سپنجیت همی باید کند
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که تو را
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند
بر سر و پای زمانهٔ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و زطاعت ننهد قید و کمند
خاطرت زنگ نگیرد نه سرت خیره شود
گر بگیرد دل هشیار تو از حکمت پند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند
چون درختان ببارند به دیدار ولیکن
چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند
غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را
که به جز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند
ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است
که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند
بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان
واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
به بدیی فعل چو موشان و چو ماران قفارند
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند
دنهشان گیرد و آیند و سر گربه بخارند
دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی
زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند
ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش
زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند
ای برادر بهحذرباش زغرقه بهمیانشان
زانکه این قوم یکی بحر بیآرام و قرارند
سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان
مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند
سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند
باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را
بجز از عدل نیارند و به جز علم نبارند
انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند
چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند
چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
بجز از معصیت و جور نه ورزند و نه کارند
چون درختان ببارند به دیدار ولیکن
چون به کردار رسد یکسره بیدند و چنارند
غدر و مکر است بسی بر سر این خلق فلک را
که به جز اهل خرد طاقت آن مکر ندارند
ای خردمند گمان بر که جهان خوب درختی است
که برو اهل خرد خوش مزه و بوی ثمارند
بل کشاورز خدای است و درو کشت حکیمان
واندرو این جهلاشان به مثل چون خس و خارند
جز که آزار و خیانت نشناسند ازیرا
به بدیی فعل چو موشان و چو ماران قفارند
گر بیابند ز تقلید حصاری به جهالت
از تن خویش و سر این حکما گرد برآرند
مثل است این که چو موشان همه بیکار بمانند
دنهشان گیرد و آیند و سر گربه بخارند
دیوشان سوی بیابان بنموده است طریقی
زین سبب را به سوی شهر همی رفت نیارند
ببریدند ز پیغمبر و از آل و تبارش
زانکه مر دیو لعین را همه آلند و تبارند
بر ره دین به مثل میل نبینند و مناره
وز پس دنیا ذره به هوا در بشمارند
ای برادر بهحذرباش زغرقه بهمیانشان
زانکه این قوم یکی بحر بیآرام و قرارند
سوی آل نبی آی از سپه دیو که ایشان
مؤمنان را زجفای سپه دیو حصارند
سزد از پشت به خر سوی غضنفر بنشیند
مرد هشیار چو دانست که خصمانش حمارند
باد و ابرند ولیکن حکما و عقلا را
بجز از عدل نیارند و به جز علم نبارند
انبیااند بدان گاه که پیران و کهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند
چون ره قبله شود گم به حکم قبلهٔ خلقند
چون شب فتنه شود تیره پر از نور نهارند
به سخا و به هدی و به بها و به تقی خوش
از خداوند سوی خلق جهان جمله مشارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۴
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۶
ز بند آز به جز عاقلان نرستهستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
گوزن و گور که استام زر نمیجویند
زقید و بند و غل و برنشست رستهستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بستهستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بیرنج
نشستهاند ازیشان طمع گسستهستند
دگر به تیغ طمع حلق خویش خستهستند
طمع ببر تو ز بیشی که جمله بی طمعان
ز دست بند ستمگاره دهر جستهستند
گوزن و گور که استام زر نمیجویند
زقید و بند و غل و برنشست رستهستند
و گر بر اسپ ستام است، لاجرم گردنش
چو بندگان ذلیل و حقیر بستهستند
پراپرند زطمع بازو، جغدکان بیرنج
نشستهاند ازیشان طمع گسستهستند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷
از بهر چه این خر رمه بیبند و فسارند؟
یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند
گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند
کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
ارز سخن خوب خردمندان دانند
کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند
مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا
معنی بود آن مشک که از نافه برآرند
مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم
صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند
یک ذره نسنجند اگر بیست هزارند
گفتن نتوانند، چو گوئی ننیوشند
کز خمر جهالت همه سر پر ز خمارند
ارز سخن خوب خردمندان دانند
کز خاطر خود ریگ بیابان بشمارند
مشک است سخن نافهٔ او خاطر دانا
معنی بود آن مشک که از نافه برآرند
مر جاهل را نبود اندازهٔ عالم
صد مرغ یله قیمت یک باز ندارند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸
وعدهٔ این چرخ همه باد بود
وعده رطب کرد و فرستاد تود
باد شمر کار جهان را که نیست
تار جهان را به جز از باد پود
دانا داند که ندارد به طبع
آتش او جز که ز بیداد دود
زود بیفگن ز دلت بند آز
تا شوی از بندگی آزاد زود
جان تو مایه است و تنت سود کرد
سود به مایه همی آباد بود
مایه نگهدار به دین و مخور
انده این سود مپرساد سود
بس که نوشتی و نویساد از آنچ
نیز چنین کس منویساد سود
وعده رطب کرد و فرستاد تود
باد شمر کار جهان را که نیست
تار جهان را به جز از باد پود
دانا داند که ندارد به طبع
آتش او جز که ز بیداد دود
زود بیفگن ز دلت بند آز
تا شوی از بندگی آزاد زود
جان تو مایه است و تنت سود کرد
سود به مایه همی آباد بود
مایه نگهدار به دین و مخور
انده این سود مپرساد سود
بس که نوشتی و نویساد از آنچ
نیز چنین کس منویساد سود
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲