عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نصیحت
ای که آزردن خلقت کار است
هم مکافات تو آن آزار است
هرچه خواهی تو برای دگران
میرسد بهر تو از غیب همان
گر توانی به خلایق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان یاری کن
مهربان باش و وفاداری کن
گاه اندرز بهم ساز قرین
سخن تلخ و بیان شیرین
تلخ اگر فرع محبت باشد
سر بسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درویشی
دان که پا بست صفات خویشی
صفت نیک عزیزت سازد
خوی بد از نظرت اندازد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۴ - آقای بهمنی یکی از شعرای گستاخ
اشعاری اعتراض‌آمیز نسبت به خلقت سروده بودند آقای سرهنگ اخگر به جواب آن مبادرت و اشعاری سروده به اسم بی‌چون‌نامه به چاپ رساندند مدیر روزنامهٔ کانون شعرا آقای حسین مطیعی آن دو منظومه را در دسترس نویسندگان و شعرای دور و نزدیک گذاردند و از آنان نظریه خواستند و آنها را در کتابی به اسم اسرار حقیقت به چاپ رساندند اشعار ذیل نظریه حقیر است که در آن کتاب به چاپ رسیده.
مدیرنامهٔ نامی کانون
به بیچون نامه‌ام چون ساخت ممنون
نخست آوردمش تحسین ‌بسیار
که همت میگمارد خوش بدین کار
هزاران همچو من شرمنده دارد
که نام شاعران را زنده دارد
غرض خواندم به بیچون نامه اندر
جواب بهمنی از طبع اخگر
به یزدان بهمنی گستاخ بوده
جوابی اخگرش نیکو سروده
به اخگر آفرین وین نظم دلکش
که الحق آب می ریزد بر آتش
جواب بهمنی نظمش نه تنهاست
که این پاسخ برای بهمنی‌هاست
روان چون آب و سوزان همچو آذر
عجب دارم ز ریزشهای اخگر
یکی پرسید از من این چه حالست
که با حق بهمنی در این مقالست
بدو گفتم بود این حال آنحال
که نسبت با پدر دارند اطفال
ندید استی مگر آن طفلک خام
پدر را می دهد بی‌پرده دشنام
ببخشاید پدر بر او ز رحمت
نخواهد بهر وی آسیب و زحمت
گرش دستی به صورت زد نه کین است
که تادیب است و عین رحمت اینست
من این دانم که حق با بی‌نیازی
کند با مشت خاکی عشقبازی
الا ای بهمنی جان برادر
مکن از این چرا و چون سخن سر
ادب را پیشه کن نسبت به خالق
که تا گردد به تو کشف این حقایق
یقین دانم تو را این‌گونه آهنگ
به گاه غم بر‌آمد از دل تنگ
بکن پندی سرورآور ز من گوش
گرت فرسوده غم بر دفع آن کوش
ظهور غم بود از نارضائی
رضا شو تا ز غم یابی رهائی
حقیقت نارضائی خود ملالست
چرا گفتن به کار ذوالجلال است
چرا گفتن به کار حق فضولیست
سزای آن فضولی این ملولیست
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۴ - قطعه
شنیدم که کوری به خاک زمین
به شکرانه هر لحظه سودی جبین
که این فیض عظمی ز کوریم بس
که چشمم نیفتد به ناموس کس
بلی دیده‌ای کان خیانت‌گر است
اگر کور باشد بسی بهتر است
گرت هست گوش نصیحت پذیر
شوی بهره ور از بیان صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۵ - قطعه
زبان زندانی و کام تو زندان
مقفل گشته این زندان به دندان
چو باز این قفل زان زندان نمایی
به زندانی در زندان گشایی
به سوی نارواییها گراید
کند هر کار از دستش برآید
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱۷ - وصیت حضرت مولی‌الموالی علی علیه‌السلام
شیر یزدان شاه مردان با پسر
گفت جان بردم اگر از زخم سر
از خطای دشمن خود بگذرم
وز جوانمردی به جرمش ننگرم
ور نبردم جان و می‌جوئی قصاص
کن بیگ ضربت زغم جانش خلاص
این بود درس جوانمردی بلی
خواست‌ آموزد به ما آنرا علی
او بود استاد جبریل‌امین
عالمی قربان استادی چنین
عفو و بخشش را از آن شه یادگیر
این هنر را یاد از آن استاد گیر
جان من شاگرد آن استاد باش
در دو کون از قید غم آزاد باش
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۱ - تاریخ
که اندر جهان مرگ مغلوب وی شد
چه کس بود آنکس کجا بود و کی شد
کی از مرگ ایمن توان شد که ممکن
نه از بهر جمشید و نه بهر کی شد
کدامین نهال اندر این باغ سرزد
که آخر نه از تیشه‌اش ریشه ای شد
کدامین گلستان ز باد بهاری
شکفت و نه پژمرده ز آسیب دی شد
مکن اعتمادی به گردون که باید
فراری از این گنبد سست پی شد
سعید آنکسی کز دم نیک مردان
پر از دوست و ز خود تهی همچو نی شد
چو فخر زنان مام صابر علی شه
که او را به عشق علی عمر طی شد
نه چون دیگران جوانمش مرده آری
هر آنکس که پیش از اجل مرد حی شد
چه آن نفس مرضیه ی مطمئنه
ز پیمانهٔ ارجعی مست می‌شد
صغیرش به تاریخ رحلت رقم زد
که با روح زهرا قرین روح وی شد
۱۳۴۹
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۲ - تاریخ فاجعه عظیمه رحلت قطب الفلک الحقیقه
دریغ از شاه صابر آن وجود باذل فاضل
که آسان درگذشت و کرد کار دوستان مشکل
سزد گر جاهل و کامل کنند از دیده خون جاری
ز داغ و ماتم آن دستگیر جاهل و کامل
گر اوصافش همی خواهی بگویم شمه ای از آن
ز خود وارسته و روشن ضمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشهٔ بخشنده ای کاندر گه و بیگه
هر آنکس هرچه از او خواست بر مقصود شد نائل
به خوان نعمت خود داشتی بیگانه مردم را
مقدم بر خود و خویشان زهی بخشندهٔ باذل
که تا باشند راحت در پناهش دیگران بودی
ز ضعف تن چو کاه و کوه محنت را به جان حامل
صفات و رسم و خوی و خصلت و کردار و آئینش
بپیش خلق و خالق سر بسر مستحسن و قابل
ز سودای تعلق کرده مغز جان خودخالی
ز دریای طبیعت کشتی جان برده بر ساحل
طریق بندگی را روز و شب طی کرده تا مولی
سبیل عافیت را سربسر پیموده تا منزل
چنان دانا که بودی بر ضمایر بی سخن آگه
چنانعالم که کردی صحبت از ماضی و مستقبل
بهر محفل که بود آنشمع بزم جان نبد دیگر
بجز نقل علی جد شریفش نقل آن محفل
شریعت را بجان تابع طریقت را بره رهبر
حقیقت گر همی خواهی بحق و اصل بلاحایل
چو او گر کس شود از عمر برخوردار می‌زیبد
زید اندر جهان ورنه چه حاصل عمر بیحاصل
صغیرش خواست تاریخ وفات آرد خرد گفتا
بقطب سالکین حیدر شدی صابر علی واصل
۱۳۵۰
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۰ - تاریخ جنگ بین‌الملل دوم
دو لفظ بی‌جا معمول خلق در هر جاست
از آندو لفظ یکی خود من است و دیگر ماست
از این دو لفظ تهی عالمی پر است عجب
چو سهو یا چو غلط یا چه خبط یا چه خطاست
ندانم این من و ماباقی است است روی چه اصل
بنا که پی ننهادند سقف روی کجاست
بر این دو اصل بخند و به فرع آن گیتی
که اصل و فرع روان از عدم بسوی فناست
یکی به خویش بنازد که خانه خانهٔ من
بسی نرفته نه او باقی و نه خانه بپاست
یکی به تخت ببالد چو نیک درنگری
نه او نه تخت و نه تاج و نه مملکت برجاست
غرض از این من و ما جان من زبان درکش
که دعوی من و ما از زبان نفس دغاست
ببین وخامت‌ امروز و جنگ عالم سوز
که آتش من و ما برق خرمن دنیاست
دهد فریب بشر را کسی به آزادی
که در اسارت او نسل آدم و حواست
به عالمی کند از حیله دعوی پدری
کسی که با همه افراد خصم مادرزاست
به میل یک دو زیانکار خلق را شب و روز
فراز سر اجل ناگهان هواپیماست
کنند فخر که آتش به خانمان کسان
زدیم و دیدیم آنجا چه شعله‌ها برخاست
به هرکجا نگری جنگ و فتنه و آشوب
بهر طرف که دهی گوش ضجه و غوغاست
زهی به نوع پرستی بشر ز ظلم بشر
خوراک ماهی دریا و وحشی صحراست
زهی بروز شجاعت که حمله ورگشتند
بملک بی‌طرف و بی‌دفاع از چپ و راست
فقیر جورکش خرج خاندان غنی است
ضعیف دستخوش ظلم صاحبان قواست
بدین رویهٔ زشت ای بشر بجان خودت
سر تو در خور تشریف تاج کرمناست
چه دست‌ها به ستم بر فراشته است ولی
فراز دست همه دست انتقام خداست
اگرچه ابر سیاهی گرفته روی جهان
ولی زرخنهٔ این ابر جلوه‌گر بیضاست
گذشته است ز هجرت هزار و سیصد و شصت
قضیه این بود‌ام روز تا چسان فرداست
صغیر قصه رها کن بقول نصرالدین
نزاع خلق برای لحاف کهنه ماست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۳ - تاریخ مسجد ستاری
ساخت ستاری این عبادتگاه
بافت الحق حیات بعد از موت
داعی حق در آن همی خواند
خلق را سوی حق به اعلی صوت
با ندا گو صغیر تاریخش
عجلوا بالصوه قبل الفوت
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۸ - در تعریف ادب
بدین دلیل ادب جان جان انسانست
که هرکه بی‌ادب افتاد کم ز حیوانست
ادب مده ز کف و باش ایمن از خسران
که بی‌ادب بدو گیتی دچار خسرانست
مراد از ادب اینجا ستوده آدابیست
که آن وظایف شخص شریف انسانست
به نظم و نثر نشان داد هرکس آن آداب
ادیب با هنر و ناصح و سخن دانست
رقم شود ادبیات چون ز کلک ادیب
به نقد جان بخر از وی که باز ارزانست
نگویمت که بهر گفته جان‌فشانی کن
سخن کم است اگرچه سخن فراوانست
سخن که بر ادب مستمع نیفزاید
نباشد آن ادبیات بلکه هذیانست
سعادت ار طلبی همدم ادیبان باش
کلید گنج سعادت به بدست ایشانست
ببین بدیده انصاف در خلایق کیست
که بر سعادت نوع بشر نگهبانست
همیشه گرمی بازار از ادیبانیست
که طبعشان به مثل کوه آتش افشانست
بزرگواری اهل ادب به خلق جهان
مسلم است چه جای دلیل و برهانست
هر آن دیار رهین ادیب و آدابست
بود هر آینه آباد ور نه ویرآنست
چه افتخار از این به برای ایرانی
که تربیت شدهٔ آب و خاک ایرانست
از این افق شده طالع بس آفتاب ادب
که تا بحشر بر اقطاع ارض تابانست
چرا بنوع بشر میدهد حیات ابد
اگر نه گفت ادیبانش آب حیوانست
هزار سال شد و کاخ نظم فردوسی
مصون ز تابش خورشید و با دوبارانست
ببین به مولوی و حافظ و دگر سعدی
که عالم از ادبیاتشان گلستانست
بسا ادیب دگر کز فضیلت آنان
من آنچه شرح دهم صدهزار چندانست
چه سالهاست به پاداش خدمت ایشان
روان جامعه بر روحشان ثنا خوانست
برای جامعه گسترده‌اند خوان ادب
صغیر هم بجهان ریزه‌خوار آن خوانست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۱ - در طلب صلح حقیقی
کی شود در نغمه آید بلبل بستان صلح
خستگان جنک را شادان کند ز اعلان صلح
عمر ما بگذشت چون مریخ در دوران جنک
خرم آنکو مشتر یوش زیست در دوران صلح
زانزمان کز دامن ما در کشیدستیم پای
دست ما را کرده کوته چرخ از دامان صلح
تاکنون دیده است بس فاتح بخود میدان جنگ
پهلوانی کو که گردد فاتح میدان صلح
جنگ روز عالمی را چونشب دیجور کرد
ای خدا کی میدرخشد اختر تابان صلح
قحط آرامش بشر را قالب بیجان نمود
کو کریمی تا بگیتی گستراند خوان صلح
خضر راهی کو در این ظلمتسرا کز همتش
تشنگان یابند ره بر چشمهٔ حیوان صلح
شد مشام عالمی آشفته از بوی نفاق
از کدامین سو و زد تا باد مشگ افشان صلح
تا که را گردد وصال صلح بعد از ما نصیب
روزگار ما که طی گردید در هجران صلح
گر شمارا اوفتاد آن شاهد زیبا بدست
باری ای نوع بشر جان شما و جان صلح
لاف انسانیت و آنگاه پشتیبان جنگ
جان من آنسان کامل هست پشتیبان صلح
جنگ تا دوزخ کشاند صلح تا جنت برد
آن بود پایان جنگ و این بود پایان صلح
مادران و خواهران را مسئلت باید ز حق
تا مقدر گردد از بهر بشر‌ام کان صلح
راستی جنگ جهانی نیست غیر از قهر حق
گردد از سیل معاصی منهدم ارکان صلح
بندگانرا باید اول صلح کردن با خدای
آری آری ترک عصیان خود بود بنیان صلح
گرچه از جنگست عالم بی‌سروسامان صغیر
هست‌ امید اینکه یزدانش دهد سامان صلح
صغیر اصفهانی : ماده تاریخ‌ها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۰ - در اثبات معاد جسمانی
ای بشر ایکه جهان شرف و شوکت و شانی
قدر خود هیچ ندانی و ندانی که ندانی
بر و بحر و جبل و انجم و افلاک و عناصر
روز و شب گرد تو گردند همه عالی و دانی
از سپهری ز چه نالان که تو مخدوم سپهری
بجهانی ز چه بدبین که تو خود اصل جهانی
چارسوقی بود این عالم و با علوی و سفلی
همه در داد و گرفتی همه در سود و زیانی
چیست مرگ اینکه ز‌امکان شودت قطع روابط
نخری و نفروشی ندهی و نستانی
زندگی را به حقیقت ابدی دان نه موقت
روح باقیست شود چندی اگر جسم توفانی
منکر حشر مشو از در انصاف درون آی
این بیان را بشنو تا که در انکار نمانی
محشر یعنی شود اجزاء پراکندهٔ هرکس
مجتمع سربسر و زنده شود دفعهٔ ثانی
وین عجب نیست که در خویش اگر نیک ببینی
حشر فردای خود‌ام روز هم ادراک توانی
شد وجود تو ز اجزاء پراکنده مجسم
تو همین جوهر آبی تو همین شیره نانی
هر طعامی و شرابی و غذائی و دوائی
که ز اطراف جهان سوی تو آید تو همانی
اندر این مرحله حشریست تو را فاش و مبرهن
تو از آن مرحله افسانهٔ انکار چه خوانی
بدل ما یتحلل نرسد گر به تو روزی
روز را تا شب و شب را بسحرگه نرسانی
حق حیات دگری هر نفست بخشد و باشد
بس شگفت اینکه از اینمسئله در شک و گمانی
ایکه گوئی نشود عظم رمیمی دگر انسان
منکر قدرت حقی سخن کفر چه رانی
باش تا اشگ ندامت بفشانی گه خرمن
ایکه در موسم خود تخم‌ امیدی نفشانی
از تو یارب طلبد جان صغیر اینکه ز احسان
همه را جرعه‌ئی از شربت ایمان بچشانی
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
شنیدم پشّه‌ای بر پشت پیلی
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از‌ آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - قطعه
غنی را بین که از مال فقیران
چسان پُر می کند گنج زر خویش
چه پیکرها ز درد و رنج کاهد
که تا فربه نماید پیکر خویش
ببین دست زبردست مکافات
که چون می گیرد از وی کیفر خویش
به حکم دادگاه غیب ناگاه
به دست خویش می بُرَّد سر خویش
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - قطعه
شنیده‌ام که شبانی به گوسفندان گفت
که از حراست من بر شما چه منتهاست
جواب داد یک از جمله گوسفندانش
که راست گوئی و منت نهادن تو بجاست
ولی ز جاده انصاف پا برون مگذار
ببین ریاست خود را همین حراست ماست
و گر نه با عدم ما وجود حضرت تو
امیر بر چه گروه و ریاستش بکجاست
تو با زمانی و یک چوبدست و یک کفنک
همان حکایت بهلول و آن عصا و رداست
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷ - قطعه
چند گوئی کنم انفاق اگر یابم مال
ای سخی طبع که دستت تهی از مال بود
مال اگر یافتی و دادی و ممسک نشدی
باز بیمالی و حال تو همین حال بود
ور ندادی نبری سود بجز وزرو و بال
زانکه آن مال تو را مایه اغفال بود
نیت خیر تو را بس که پیمبر (ص) فرمود
نیت مرد خدا بهتر از اعمال بود
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - قطعه
توان بچار صفت بود مفتخر کان چار
چو کیمیا و چو عنقا بود ز کیمیابی
یک از چهار تواضع باختیار که آن
برون ز شیوهٔ خودداری است و بیتابی
دوم سخا که برای سخی عنان گیرد
ز طبع خاکی و بادی و ناری و آبی
سیم محبت نوعی که هرکه زین دریا
نخورد آب نبیند بخویش شادابی
چهارم است ترحم بزیر دست که آن
سبب شود به عنایات رب‌الاربابی
صغیر کام دو گیتی میسر است تو را
اگر که در طلب این چهار بشتابی
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
ز تبدیل خزانی و بهاری
فزاید عاقلان را هوشیاری
که دارد زندگانی مرک در پی
اگرچه مردمند از آن فراری
فلک با کس نیابد یک قدم راست
که او را پیشه باشد کجمداری
چه گیری سخت دنیا را که دارد
کمال سستی و بی‌اعتباری
گرت فرصت بود در دست بگذار
به عالم نام نیکی یادگاری
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - قطعه
چو باید عاقبت رفتن ز دنیا
به دنیا دل نبندد مرد دانا
جهان باشد رباطی کهنه باید
از اینجا بهر منزل شد مهیا
بدنیا بهر عقبی کار میکن
که اینجا هرچه کردی داری آنجا
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه
اگر دانائی اندر کار باشد
کمال مرد در نطق و بیانست
ولی گر نیست دانائی مسلم
تکلم آفت ایمان و جانست
خلاصه بهر هر دانا و نادان
نجات و‌امن در حفظ اللسانست